متن زیر، برگردانِ گزیدهای از سخنرانیِ ماریو بارگاس یوسا است بههنگام دریافت جایزهی نوبل ادبیات در سال ۲۰۱۰. یوسا در این سخنرانیِ فاخر بهلحاظ ادبی، و پربار از نظر تاریخی و سیاسی، از زاویهای متفاوت و بدیع به رخداد «خواندن و داستان» مینگرد. او ضمن بازگفتنِ حسب حالِ ادبیِ خود، به پرسشهایی پاسخ میدهد که برای خواننده هم نافع است هم خواندنی؛ پرسشهایی از این دست که: چگونه داستان در کهنروزگارانِ باستان تولد یافت؟ داستان چگونه راه به عصیان و اعتراض میبَرد؟ چرا خودکامگان از گشتوگذار آزادِ خیال در جهانهای ادبی میهراسند؟ دستگاه سانسور از چه رو برپا میشود؟ گذار از دیکتاتوری به دموکراسی مشروط به چه شرطی است؟ وطن چیست و وطندوست کیست؟ ناسیونالیسمِ کوتهنظرانه چه تفاوتی با میهندوستیِ بلندنظرانه دارد؟
***
پنجساله بودم که خواندن را آموختم و این مهمترین اتفاق زندگیام بود. حدود هفتاد سال از آن زمان میگذرد و اکنون بهوضوح بهیاد میآورم که چگونه جادوی تبدیل کلماتِ کتاب به تصاویر، زندگیام را سرشار میکرد، حصارهای زمان و مکان را در هم میشکست، و من میتوانستم با کاپیتان نمو بیستهزار فرسنگ زیر دریا بروم یا به میان فاضلابهای پاریس بلغزم، به ژان والژان بدل شوم و پیکر نیمهجانِ ماریوس را بر دوش کشم.
خواندن، رؤیا را به زندگی و زندگی را به رؤیا بدل میکرد، و جهانهای ادبی را در اختیار پسرکی میگذاشت که من بودم. مادرم میگفت نخستین چیزهایی که خود نوشتم ادامهی داستانهایی بود که میخواندم، چون وقتی داستانی به پایان میرسید زانوی غم بغل میگرفتم یا دلم میخواست پایان داستان را عوض کنم. و این شاید همان کاری است که زندگیام را، بیآنکه متوجه باشم، با انجام آن سپری کردهام: به مرور زمان، همانطور که بالیدم، بالغ شدم، و پابهسن نهادم، به داستانهایی که کودکیام را با شور و شعف و ماجراجویی میآکندند، امتداد بخشیدم.
داستاننویسی اما کار آسانی نبود. وقتی داستان به قالب کلمات در میآمد، طرحها روی کاغذ میپژمردند و ایدهها و تصاویر ناکام میماندند. چگونه میتوانستم دوباره به آنها جان بدهم؟ خوشبختانه استادان ادبیات حی و حاضر بودند. آموزگارانی که میتوانستم از آنان بیاموزم و سرمشق بگیرم. فلوبر به من آموخت که استعداد، انضباطی سخت و صبری طولانی است.[1] فاکنر یادم داد که فُرم، به محتوای داستان رفعت میبخشد یا آن را از سکه میاندازد. از مارتورِل،[2] سروانتس، دیکنز، بالزاک، تولستوی، کنراد و توماس مان یاد گرفتم که در رمان، گستره و بلندپروازی همانقدر اهمیت دارد که مهارت سبکشناختی و رهیافتِ روایی. از سارتر آموختم که کلمات بهمثابهی اعمالاند، و رمان، نمایشنامه و جستاری که متعهد به لحظهی اکنون باشد، در کنار انتخابهای بهتر، میتواند روند تاریخ را عوض کند. از کامو و اورول این نکته را فرا گرفتم که ادبیاتِ تهی از اخلاق، غیرانسانی است… .
در این خطابه اگر بخواهم ارواح تمام نویسندگانی را که نکته یا نکاتی مدیونشان هستم، احضار کنم، اشباحشان ما را در تاریکی فرو خواهند برد. آنها فزون از شمارند. آنان علاوه بر پردهبرداری از رازهای هنر داستاننویسی، مرا واداشتند تا در ژرفنای بیانتهای انسانیت بکاوم، اعمال قهرمانانه را بستایم، و از سبعیت بشر بهراسم. آنها دلسوزترین دوستانم بودند؛ کسانی که به ندای من جان بخشیدند و در کتابهایشان دریافتم که حتی در سختترین شرایط نیز امید وجود دارد، و زندگی ارزش کوشیدن را دارد ولو تنها به این دلیل که بهصرف زندگی، قادر به کتابخواندن یا خیالپردازی باشیم.
گاه با خود میگفتم که در کشوری مثل سرزمینِ من که خوانندگان کمی دارد، با این همه آدم فقیر و بیسواد، و با این همه بیعدالتی که در آن، فرهنگ، امتیاز آدمهای معدودی است، آیا داستاننویسی، نوعی تجمل خودمدارانه نیست؟ البته این تردیدها، ندای مرا خاموش نساخت و به نوشتن ادامه دادم، حتی در مواقعی که چرخاندن زندگی بیشترِ وقتم را میبلعید. فکر میکنم که کار درستی میکردم چون اگر لازمهی شکوفایی ادبیات این بود که ابتدا جامعه به فرهنگ عالی، آزادی، رفاه و عدالت دست یابد، ادبیات هرگز به وجود نمیآمد. اما به برکت ادبیات، و به سبب آگاهیهایی که ارزان میدارد، و شوری که بر میانگیزد، و سرخوردگیمان از واقعیت ــ آنگاه که از سفر به جهان زیبای خیالین باز میآییم ــ تمدنِ ما به اندازهی زمانی که داستانگویان با قصههای خود انسانیکردنِ زندگی را آغاز کردند، بیرحم نیست. در نبودِ کتابهای خوبی که خواندهایم روزگار ما بدتر از حالا میبود. با جماعت همرنگتر بودیم و نه اینقدر بیقرار، بلکه مطیعتر. و روحیهی نقادی، که نیروی محرکهی پیشرفت است، وجود نمیداشت. خواندن، همانند نوشتن، فریاد اعتراضی است علیه نابسندگیهای زندگی. وقتی در داستان به دنبال کمبودهای زندگیِ خود میگردیم، در واقع، میگوییم که زندگی، آنگونه که هست، عطشِ ما برای کاملبودن را برآورده نمیسازد و باید طور بهتری باشد. ما، در حالی که فقط یک زندگی در پیش داریم، داستان مینویسیم تا صدها شکلِ دیگرِ زندگی را، که دلمان میخواهد میتوانستیم تجربهاش کنیم، بهنحوی از سر بگذرانیم.
اگر داستان نبود، نه از اهمیت آزادی برای زندگیِ در خورِ زیستن آگاه بودیم، و نه میدانستیم که زندگیِ پایمالشده در زیر پای یک خودکامه، یک ایدئولوژی یا یک مذهب، به چه دوزخی بدل میشود. کسانی که تردید دارند که ادبیات ما را، فزون بر غرقهساختن در نیکبختی، از هر گونه بیدادگری آگاه میسازد، باید از خود بپرسند که چرا رژیمهایی که مصمم به کنترلِ ز گهواره تا گورِ رفتارهای شهروندانِ خود هستند اینقدر از ادبیات میهراسند و از چه رو سیستمهای سانسور را برای سرکوب ادبیات و پاییدنِ نویسندگان مستقل پدید میآورند؟ آنها این کارها را میکنند چون از خطر گشتوگذارِ آزادِ تخیل در کتابها آگاهاند و میدانند که داستان چقدر فتنهانگیز است وقتی خواننده، آزادیِ موجود در داستان را با تاریکاندیشی و ترسی که در دنیای واقعی در کمینِ اوست، مقایسه میکند. نویسنده با داستانسرایی، خواسته یا ناخواسته، دانسته یا نادانسته، نارضایتی را ترویج میکند و نشان میدهد که دنیا بهطرز بدی ساخته شده و زندگیِ خیالین، سرشارتر از زندگیِ روزمرهی ماست. اگر این حقیقت در هشیاری و حساسیتِ خواننده ریشه بدواند، او دیگر بهراحتی بازی نمیخورد و این دروغِ بازجوها و نگهبانان را نمیپذیرد که پشت میلهها، زندگی بهتر و امنتری دارد.
ادبیاتِ خوب، میان مردمانِ سرزمینهای گوناگون پل میزند. بهرغم زبانها، باورها، عادتها، رسوم و تعصباتی که ما را از هم جدا میسازد، ادبیات از طریق التذاذ، رنجبردن، یا شگفتزدگی در برابر رخدادی یگانه، متحدمان میسازد. وقتی نهنگ بزرگ سفید، کاپیتان اهاب را در دریا دفن میکند، قلبِ خواننده در لیما بههمان اندازه فرو میریزد که در توکیو. وقتی اِما بوواری آرسنیک را فرو میبلعد یا آنا کارنینا خود را جلوی قطار میاندازد، تنِ هر خوانندهای میلرزد، خواه بودایی باشد، یا مسیحی؛ مسلمان باشد یا ندانمانگار. و فرقی نمیکند که کتوشلوار بر تن داشته باشد یا کیمونو. ادبیات نوعی برادری را در میان تنوع انسانی پدید میآورد و مرزهایی را که جهالت، ایدئولوژی، مذهب و زبان در میان زنان و مردان کشیده، از میان برمیدارد.
وقتی نهنگ بزرگ سفید، کاپیتان اهاب را در دریا دفن میکند، قلبِ خواننده در لیما بههمان اندازه فرو میریزد که در توکیو. وقتی اِما بوواری آرسنیک را فرو میبلعد یا آنا کارنینا خود را جلوی قطار میاندازد، تنِ هر خوانندهای میلرزد، خواه بودایی باشد، یا مسیحی؛ مسلمان باشد یا ندانمانگار. و فرقی نمیکند که کتوشلوار بر تن داشته باشد یا کیمونو.
هر دوره از تاریخ، وحشتهای خاص خود را دارد. و دورانِ ما دورهی آدمهای متعصب است؛ تروریستهای انتحاری. گونههایی باستانی که یقین دارند با آدمکشی به بهشت میروند. خیال میکنند که خونِ بیگناهان، حقارتهای جمعی را میشوید، بیعدالتیها را اصلاح میکند، و حقیقت را بر باورهای باطل چیره میسازد. هر روزه در سراسر گیتی، قربانیانی بیشمار بهدست کسانی از بین میروند که به خیالِ خود، حقِ مطلق با آنان است. با فروپاشیِ امپراتوریهای تمامیتخواه، فکر میکردیم که همزیستی، صلح، کثرتگرایی و حقوق بشر، دستِ بالا را خواهد داشت و هولوکاست، نسلکشی، تهاجم و جنگهای ویرانگر از جهان رخت برخواهد بست. اما اینگونه نشد. همواره شکلهای تازهای از بربریت سبز میشوند که تعصبات مذهبی به آنها دامن میزنند، و با ازدیاد سلاحهای کشتار جمعی، دیگر نمیتوان این واقعیت را نادیده گرفت که شاید روزی یکی از همین فرقههای کوچکِ مُنجیانِ دیوانه، شعلهی فاجعهی هستهای را برافروزد. باید جلویشان را بگیریم، با آنان مقابله کنیم، و مغلوبشان سازیم. شمارشان زیاد نیست، اما کرنای جنایاتشان لرزه بر کرهی خاک انداخته و کابوسهایی که برانگیختهاند ما را از ترس فلج ساخته است. نباید مرعوب کسانی شویم که میخواهند آزادیای را که در دوران مدید تمدن به دست آوردهایم، از ما بربایند. بیایید از لیبرال دموکراسیای دفاع کنیم که با تمام محدودیتهایش همچنان نمودارِ تکثر سیاسی، همزیستی، مدارا، حقوق بشر، انتقادپذیری، قانونمداری، انتخاب آزاد، جابهجایی در قدرت و تمام مزایایی است که ما را از زندگیِ بدوی بهدر آورده است، و به زیستی زیبا و بینقص که ادبیات میآفریند، نزدیک میکند؛ زندگیای که تنها وقتی میتوانیم سزاوارش باشیم که آن را بیافرینیم، به روی کاغذش بیاوریم و آن را بخوانیم. بنابراین، ما از طریق مقابله با متعصبانِ آدمکش، از حقِ خود برای رؤیاپردازی و برآوردهساختن رؤیاهایمان دفاع میکنیم.
در جوانی، همانند بسیاری از نویسندگانِ همروزگار، مارکسیست بودم و باور داشتم که سوسیالیسم داروی درد بیعدالتهای اجتماعی و استثماری است که روزبهروز در کشورم، در آمریکای لاتین و در دیگر کشورهای جهان سوم، حادتر میشد. کار دشواری بود و مدتی مدید طول کشید تا از این خوابوخیال بیرون بیایم و به سمت دموکراتبودن و لیبرالشدن کشیده شوم. این فرایند آرام و تدریجی، پیامد حوادثی چند بود: از جمله، چرخش انقلاب کوبا به سوی خودکامگی و نظام عمودیِ قدرت در اتحاد شوروی، و شهادت ناراضیانی که توانسته بودند از سیمهای خاردار گولاگ بگذرند، و سرانجام تهاجم کشورهای عضو پیمان ورشو به چکسلواکی. اندیشمندانی چون رمون آرون، ژان فرانسوا رِول، آیزایا برلین و کارل پوپر نیز در این دگرگونی دخیل بودند و من ارزیابیِ دوبارهام از فرهنگ دموکراتیک و جوامع باز را به آنان مدیونم. این استادان در زمانی الگوی هوشیاری و شهامت دلاورانه بودند، که روشنفکران غربی، بهعلت سبکسری یا فرصتطلبی، مفتونِ طلسم سوسیالیسمِ شوروی یا حتی بدتر از آن، مسحور محفلِ خونینِ ساحرانِ[3] انقلاب فرهنگیِ چین شده بودند.
در جوانی آرزو داشتم که روزی به پاریس بیایم. آنقدر دلدادهی ادبیات فرانسه بودم که فکر میکردم زیستن در آنجا و استنشاق هوایی که بالزاک، استندال، بودلر و پروست در آن نفس کشیدهاند، سبب خواهد شد که نویسندهای درستوحسابی بشوم. گمان میکردم که اگر پرو را ترک نگویم حداکثر، نویسندهای قلابی خواهم شد که فقط در روزهای تعطیل چیز مینویسد. واقعیت این است که من مدیون فرانسه و درسهای فراموشنشدنیِ فرهنگش هستم… من زمانی در پاریس بودم که سارتر و کامو زنده بودند و مینوشتند. با این حال، شاید بیش از هر چیز از فرانسه بهخاطر کشف آمریکای لاتین سپاسگزارم. در آنجا متوجه شدم که پرو بخشی از جامعهای گسترده است که تاریخ، جغرافیا، مسائل اجتماعی و سیاسی، شیوهی معینی از بودن، و زبان نغز نوشتاری و گفتاری، متحدشان کرده است. در همان سالها بود که نویسندگان آمریکای لاتین، ادبیاتی تازه و جاندار به بار میآوردند. در فرانسه، آثار بورخس، اکتاویو پاز، گارسیا مارکز و بسیاری دیگر را خواندم؛ همانهایی که در کارِ دگرگونساختن روایت در زبانِ اسپانیایی بودند و بهلطف آنان بود که اهالی اروپا و بخش مهمی از جهان دریافتند که آمریکای لاتین، تنها قارهی کودتاها، خودکامگانِ لوده، چریکهای ریشو، ماراکاهای ]سازهای کوبهای[ رقصهای مامبو و چاچاچا نیست؛ بلکه سرزمین ایدهها، فُرمهای هنری و خیالپردازیهای ادبی است که از زیبایی فراتر رفته و به زبانی بینالمللی سخن میگوید.
از آن زمان تا کنون آمریکای لاتین، افتان و خیزان، بهپیش آمده است. ما در قیاس با گذشته، گرفتار دیکتاتوریهای کمتری هستیم. بهجز کوبا و جانشین معلومالحالش ونزوئلا، و برخی دموکراسیهای شبهپوپولیستی و دلقکمآب مثل بولیوی و نیکاراگوئه. در بقیهی قاره اما برای نخستین بار در تاریخ، و با وفاق گستردهی مردمی، دموکراسی سرگرم کار است. در کشورهایی نظیر برزیل، شیلی، اروگوئه، پرو، جمهوری دومینیکن، مکزیک و تقریباً در تمام کشورهای آمریکای مرکزی، ما احزاب چپ و راستی داریم که به پایبندی به قانون، آزادیِ انتقاد، انتخابات و اصلِ جابهجایی قدرت، حرمت مینهند. این است راه درست، و اگر آمریکای لاتین به همین منوال پیش برود، با فساد نابکارانه بستیزد و به پیوستن به جهان ادامه دهد، سرانجام، این قاره، دیگر نه قارهی آینده، بلکه قارهی اکنون خواهد شد.
من هرگز در اروپا، یا هیچ جای دیگر، احساس غربت نکردهام. در تمام جاهایی که بهسر بردهام، پاریس، لندن، بارسلون، مادرید، برلین، واشینگتن، نیویورک، برزیل یا جمهوری دومینیکن، احساس کردهام که در وطن خود هستم. بهنظر نمیرسد که وقتی ناخواسته، شهروندِ جهان شدهام، «ریشههایم» و پیوندهایی که مرا به کشورم وصل میسازد، سست شده باشد. اگر اینطور بود قلم من از تجربههای پروییام آبشخور نمیگرفت و هماره در داستانهایم، حتی وقتی ظاهراً جایی فرسنگها دور از پرو اتفاق میافتد، پدیدار نمیشد. برعکس، فکر میکنم که این زندگیِ طولانیمدت در خارج از وطن، آن پیوندها را محکمتر ساخته و چشماندازی روشن به آنها افزوده است. مهر ورزیدن به جایی که در آن زاده شدهایم اجباری نیست، بلکه مثل هر عشق دیگری، باید خودجوش و برآمده از دل باشد؛ مانند عشقی که عشاق، والدین و فرزندان، و دوستان را بههم میپیوندد.
من پرو را در قلبِ خود حمل میکنم، چون جایی است که در آن زاده شدم، بالیدم، شکل یافتم و در کودکی و جوانی تجاربی داشتم که شخصیتم را شکل داد و پیشهام را رقم زد. در آنجا عشق ورزیدم؛ کینه به دل گرفتم؛ لذت بردم؛ رنج کشیدم و رؤیا دیدم. آنچه در آنجا روی میدهد بیش از آنچه در جاهای دیگر رخ میدهد بر من اثر میگذارد، مرا برمیانگیزد و به خشم میآورد. این حالات بهدلخواه من نبوده و آنها را بر خود روا نداشتهام؛ آنها همینطوری بهمن دست میدهند. برخی هموطنان مرا به خیانت متهم کردند و نزدیک بود که تابعیتم را از دست بدهم. چون در زمان آخرین دیکتاتوریِ کشورم، از دولتهای دموکراتیکِ جهان خواستم که رژیم پرو را با تحریمهای دیپلماتیک و اقتصادی تنبیه کنند؛ کاری که همیشه در قبال تمام دیکتاتوریها، از هر قماش، انجام دادهام. مثل پینوشه، فیدل کاسترو، طالبان در افغانستان، ملایان[4] در ایران، آپارتاید در آفریقای جنوبی، و ساتراپهای یونیفرمپوشیدهی برمه (اکنون میانمار). و در آینده نیز، اگر پرو بارِ دیگر قربانی کودتایی شود که بخواهد دموکراسیِ شکنندهمان را از بین ببرد، باز همین کار را خواهم کرد. عمل من مبتنی بر این باور بود که دیکتاتوری، نماد شر مطلق در یک کشور است، سرمنشأ توحش و فساد و زخمهای کهنهای است که بهبودش سالها طول میکشد. دیکتاتوری، آیندهی یک ملت را مسموم میسازد و عادات و اعمال زیانباری را بهوجود میآورد که نسلها میپاید و بازسازیِ دموکراتیک را به تعویق میاندازد. از همین رو است که باید بیدرنگ، و با تمام امکاناتی که در اختیار داریم، از جمله تحریمهای اقتصادی، با دیکتاتوریها به مبارزه برخیزیم… .
وطن عبارت از پرچم، سرود یا سخنرانیهای آتشین دربارهی قهرمانانِ نمادین نیست؛ بلکه شماری از مکانها و آدمهاست که خاطراتِ ما را با این حسِ گرم و سودایی میآمیزند که هر جا باشیم خانهای داریم که به آن بازگردیم.
من اسپانیا را نیز بهاندازهی پرو دوست دارم و همانقدر که به آن دِیْن دارم از آن ممنونم. اگر اسپانیا نبود هرگز به این تریبون نمیرسیدم و نویسندهای سرشناس نمیشدم… تمام کتابهایم در اسپانیا منتشر شدند و در اسپانیا بود که کانون توجه قرار گرفتم… و هنگامی که نزدیک بود تابعیتِ کشورم را از دست بدهم اسپانیا به من تابعیتی ثانوی اعطا کرد. بنابراین، هرگز ذرهای منافات میان پروییبودنم و داشتنِ گذرنامهی اسپانیایی ندیدهام؛ چون همیشه احساس کردهام که اسپانیا و پرو دو روی یک سکهاند. از تمام سالهایی که در خاک اسپانیا زیستهام، درخشانترین خاطراتم مربوط به پنج سالی است که در اوایل دههی ۱۹۷۰ در بارسلون عزیز بهسر بردم. در آن هنگام، دیکتاتوریِ فرانکو هنوز بر سر کار بود و مردم را بهگلوله میبست؛ منتها در آن زمان مانند فسیلی ازهمپاشیده بود. بهویژه در حوزهی فرهنگ نمیتوانست کنترل سابق را اعمال کند. ترَکها و شکافهایی باز میشد که سانسورچیها نمیتوانستند آن را درز بگیرند و از طریق همین شکافها بود که جامعهی اسپانیایی کتابها، جریانهای فکری، اَشکال هنری و افکاری را جذب میکرد که پیشتر مسائلی براندازانه تلقی میشد و ممنوع بود. هیچ شهری بهاندازهی بارسلون از این گشایشِ تازه بهره نبرد و در تمام زمینههای فکری و نوآورانه، تجربهای مشابه با آن از سر نگذراند. بارسلون، پایتخت فرهنگیِ اسپانیا شد، جایی که آدم میتوانست انتظار برای آزادیِ پیشِ رو را استنشاق کند. بارسلون، بهاعتباری، پایتخت فرهنگی آمریکای لاتین نیز بود چون شماری از نقاشان، نویسندگان، ناشران و هنرمندان آمریکای لاتین در آن سکنا گزیده، یا به آن رفتوآمد داشتند. بارسلون، همانند پاریس در سالهای قبلتر، برج بابِل شده بود؛ شهری جهانشمول و فراگیر که آدم را به زندگی و کارکردن در خود برمیانگیخت. برای نخستین بار پس از جنگ داخلی، نویسندگان اسپانیا و آمریکای لاتین ممزوج و یکدل شده بودند و همدیگر را مالکِ سُنتی واحد و همپیمان در امری خطیر و قطعی میدیدند: اینکه پایان دیکتاتوری قریبالوقوع است و در اسپانیای دموکراتیک، بهزودی این فرهنگ است که نقش اول را ایفا میکند.
هرچند گذار اسپانیا از دیکتاتوری به دموکراسی دقیقاً به این ترتیب روی نداد، اما داستانِ آن، یکی از نابترین ماجراهای روزگار مدرن است. ماجرایی که نشان میدهد وقتی عقل و منطقِ سلیم چیره شود و رقبای سیاسی، فرقهگرایی را به نفع خیر عموم کنار نهند، همهچیز مثل رویدادهای رمانهای رئالیسم جادویی، شگفتانگیز میشود. گذار اسپانیا از اقتدارگرایی به آزادی، از توسعهنیافتگی به رفاه، از تعارضها و نابرابریهای اقتصاد جهانسومی به کشوری با طبقات متوسط، پیوستنش به قافلهی اروپا و سازگاریاش طی چندسال با فرهنگ دموکراتیک، تمام دنیا را به شگفت آورد و به مدرنسازیِ اسپانیا شتاب بخشید. برای من تکاندهنده و آموزنده بود که این فرایند را از نزدیک، و گاه از درون، لمس کردم، و بسیار امیدوارم که ناسیونالیسم، طاعون لاعلاج جهان مدرن و نیز اسپانیا، این ماجرای شیرین را خراب نکند.
من از هر نوع ناسیونالیسم، ایدئولوژیِ تنگنظر ــ یا دین ــ که کوتهبینانه و انحصاری باشد، افق فکری را محدود کند و تعصبات قومی و نژادی در بطن خود داشته باشد، بیزارم. زیرا ناسیونالیسم، شرایطِ اتفاقیِ زادگاهِ فرد را به ارزشی عالی و مزیتی اخلاقی و هستیشناسانه بدل میکند. در طول تاریخ، ناسیونالیسم، در کنار مذهب، عامل سهمناکترین کشتارهای تاریخ، همچون کشتارهای دو جنگ جهانی و خونریزیِ فعلی در خاورمیانه بوده است. ناسیونالیسم بیش از هر امر دیگری در بالکانیزهشدن آمریکای لاتین و خونریزی در منازعات و نبردهای بیهوده و اتلاف منابع نجومی برای خرید سلاح بهجای ساخت مدرسه، کتابخانه و بیمارستان، دخیل بوده است.
البته نباید ناسیونالیسمِ کوتهنظرانه و طرد «دیگریِ» همراه با آن را، که هماره سرچشمهی خشونت است، با میهندوستیای اشتباه بگیریم که حسی سودمند و بلندنظرانه است از عشق به زادگاه. جایی که نیاکانِ ما در آن زیستهاند و نخستین رؤیاهایمان در آن شکل گرفته است؛ با آن منظرههای آشنا، آدمهای دوستداشتنی و رویدادهایی که، همچون سرنخهایی از خاطره، ما را از انزوا و تنهایی دور میدارند. وطن عبارت از پرچم، سرود یا سخنرانیهای آتشین دربارهی قهرمانانِ نمادین نیست؛ بلکه شماری از مکانها و آدمهاست که خاطراتِ ما را با این حسِ گرم و سودایی میآمیزند که هر جا باشیم خانهای داریم که به آن بازگردیم.[5]
بگذارید به ادبیات بازگردیم. ادبیات، نمایشی کاذب از زندگی است؛ با این حال، ادبیات سبب میشود که زندگی را بهتر دریابیم و در هزارتویی که در آن زاده میشویم، از آن میگذریم و در آن میمیریم، راهِ خود را بازیابیم. ادبیات، پسرویها و درماندگیهایی را که زندگیِ واقعی بر ما روا میدارد جبران میکند. بهیُمن ادبیات است که میتوانیم، تا اندازهای، از هستی ِهیروگلیفواری رمزگشایی کنیم که برای اکثریت عظیمِ انسانها موجودیت دارد؛ بهویژه کسانی از ما که بیش از یقین، تردید داریم و به سرگشتگیمان در مواجههی با موضوعاتی از قبیل استعلاء، سرنوشت فردی و جمعی، روح، معنا یا بیمعنایی تاریخ، و زوایای دانش عقلانی، اذعان میکنیم.
من همیشه عاشقِ تصور آن شرایط نامعلومی هستم که طی آن، اجدادمان آغاز به داستانسرایی و قصهگویی کردهاند. آن زمان که هنوز آدمها تنها خُرده تفاوتی با حیوانات داشتند و زبان ارتباطیشان، تازه شکل گرفته بود. در غارها، گِرد آتش، در شبهایی لبریز از خطر صاعقه، غرش رعد، و غریو حیوانات، به سرایش و نقل داستان پرداختند. لحظهای سرنوشتساز که حلقههای موجوداتِ بدوی، گِردِ صدا و تخیلِ داستانگو شکل گرفتند، و تمدن آغاز شد. معبری طولانی که آرامآرام ما را به انسان بدل کرد و به ابداع فردِ خودمختار رهنمون شد؛ آنگاه آدمی را از قید قبیله رها ساخت، و به آفرینش علم، هنر، قانون و آزادی راه بُرد و به باریکبینی در ژرفترین زوایای طبیعت، پیکر انسان، فضا، و سفر بهسوی ستارگان هدایت کرد. آن داستانها، قصهها، اسطورهها و افسانهها که در برابر شنوندگانی هراسیده از دنیایی سراسر ناشناخته و خطرآلود، برای اولین بار، همچون آهنگی تازه، طنین میانداخت، قاعدتاً چونان حمامی خنک و حوضچهای آرام برای آن ارواحِ همیشه گوشبهزنگ بوده است؛ برای آنان که هستی، تقریباً معنایی جز خور و خواب و خشم و شهوت نداشت. وقتی آنان بنا کردند به رؤیاپردازیِ جمعی، و بهاشتراکنهادن رؤیاهایی که قصهگو برمیانگیخت، از گردونهی زیستن برای بقا و گردابِ کارهای توحشآفرین رهیدند و زندگیشان بدل شد به رؤیا، لذت، تخیل، و درانداختن طرحی بنیادین: رَستن از بند محدودیت، و سرآغاز تغییر و بهبود. حالا زندگی، تقلایی بود برای برآوردن تمنیات و آرزوهایی که زندگی خیالین را در آنها بیدار میساخت، و نوعی کنجکاوی و اشتیاق به زدودنِ رمز و رازهایی که پیرامونشان را میآکند.
این فرایند بیوقفه، وقتی سرشار شد که نوشتن تولد یافت. حالا دیگر داستان، افزون بر آنکه قابل شنیدن بود، خواندنی هم شد، و به تداومی دست یافت که ادبیات به آن اعطا کرد. از همین رو، باید این نکته را آنقدر تکرار کنیم که نسلهای تازه نیز آن را بپذیرند: اینکه داستان، چیزی بیش از سرگرمی است؛ چیزی بیش از تمرینی فکری که حساسیتِ شخص را تیز کند و روحیهی انتقادی را در او برانگیزد. داستان، ضرورتی کامل برای تداوم حیاتِ تمدنی است که بهترین معنای انسانیت را در ما حفظ و بازآفرینی میکند. داستان، ضرورت دارد تا دوباره به بربریتِ انزوا پسنرویم و زندگی به سطح پراگماتیسم متخصصانی کاهش نیابد که چیزها را بهطور عمیق مشاهده میکنند اما از آنچه در پیرامون چیزها، و مقدمومؤخر بر آنهاست غفلت میورزند. داستان ضرورت دارد تا جای ما و ماشینهایی که اختراعشان کردهایم تا در خدمتمان باشند عوض نشود، طوری که ما غلامان و بردگانِ آن ماشینها بشویم. و داستان باید باشد، چون دنیای بدون ادبیات، دنیایی بدون آرزو، آرمان و تهور خواهد بود، دنیایی از آدمکوکیهای محروم از خصیصهای که آدمی را بهمرتبهی انسان میرساند: تواناییِ برونرفتن از خود و رفتن به جهان دیگری، و دیگران. تواناییای که با گِل رؤیاهایمان سرشته میشود.
از غار تا آسمانخراش، از چماق تا سلاحهای کشتار جمعی، از زندگیِ پرتکرار قبیلهای تا عصر جهانیشدن، داستانهای ادبی تجارب انسانی را تکثیر کردهاند و ما را از سپرانداختن در برابر رخوت، خمودت و تسلیم بازداشتهاند. هیچ چیز بهاندازهی زندگیِ دروغینی که بهلطف ادبیات به زندگیِ موجودمان افزودهایم تخیل و آرزوهایمان را طوری بیقرار و پریشان نساخته که بتوانیم قهرمانهای ماجراهای بزرگ باشیم. اشتیاقِ وافری که زندگیِ واقعی هرگز به ما ارزان نمیدارد. بدین ترتیب، دروغهای ادبیات از طریق ما خوانندگانِ متحولشده و حسرتآلوده، و مردد در زندگیِ میانمایه، به واقعیت میپیوندد.
ادبیات جادو میکند؛ با امیدواری به داشتنِ آنچه نداریم، با بدلشدن به آنکه نیستیم، و با دستیابی به هستیِ ناممکنی که خود را در آن، همچون الهگانِ مردمانِ بتپرست، همزمان میرا و نامیرا مییابیم. بدینگونه است که ادبیات، حسِ ناهمرنگی و عصیان را در روحِ ما میدمد. همان حسی که در پس هر کنشِ قهرمانانهای است که موجب کاهش خشونت در روابط انسانی شده است. کاهش خشونت، نه پایاندادن به آن. زیرا از قضا داستانِ ما، هماره ناتمام خواهد ماند. از همین رو است که باید بهرؤیاپردازی، خواندن و نوشتن ادامه دهیم. این است بهترین وسیلهای که برای تسلای وضعیت فناپذیرمان، و غلبه بر فرسودهشدن به دست روزگار، و نیز تبدیل ناممکن به ممکن، یافتهایم.
استکهلم، ۷ دسامبر ۲۰۱۰
برگردان: هرمز دیّار
ماریو بارگاس یوسا سخنرانیِ نوبل خود را بهزبان اسپانیایی ایراد کرد. آنچه خواندید برگردانِ گزیدهای از ترجمهی انگلیسیِ سخنرانیِ اوست با عنوان زیر در وبسایت نوبل پرایز:
In Praise of Reading and Fiction, December 7, 2010.
[1] یوسا در گفتوگویی توضیح میدهد که چگونه از «نامههای فلوبر» آموخت که «استعداد» عبارت از «انضباطی سخت و صبری طولانی» است. او میگوید: «وقتی جوان بودم… مطالعهی آثار فلوبر کمک بسیار بزرگی به من کرد. من همیشه خواندن نامههای فلوبر را به نویسندگان جوان توصیه میکنم، چون برخلاف بعضی نویسندهها که نبوغشان زود جلوه میکند، فلوبر وقتی شروع به نوشتن کرد نویسندهی بدی بود. این تسلای بزرگی است برای آنهایی که نابغهی پیشرس نیستند و حس میکنند نوشتههاشان واقعاً بد است. تفاوت در این است که فلوبر به اینکه نویسندهای میانمایه باشد خرسند نبود. تصمیم گرفت نویسندهی بزرگی بشود و هنر خودش را با اراده، انضباط، تلاش و سرسختی آفرید… او با پیشنهادن هدفهای ناممکن در برابر خودش، به نابغه تبدیل شد.» بنگرید به: ماریو بارگاس یوسا (۱۳۹۶) چرا ادبیات؟ ترجمهی عبدالله کوثری، انتشارات لوح فکر، صص ۹۱ و ۹۲.
[2] مقصود خوآنوت مارتورِل (Joanot Martorell) نویسندهی سدهی پانزده اسپانیا است.
[3] محفل ساحران یا «سَبتِ جادوگران» (witches’ Sabbath) عنوان نقاشی فرانسیسکو گویا (۱۸۲۸-۱۷۴۶) نقاشِ لیبرال اهل اسپانیا است. در این نقاشی، که «گویا» با رنگ روغن بر دیوار گچی خانهی خود کشیده بود، شیطان در شمایلِ شبحِ بُزی عظیمالجثه و سایهنما، در محفل ساحرانِ وحشتزده دیده میشود. گفته میشود که ساحران موجود در این نقاشی، یادآور جادوگرانی هستند که در دادگاههای تفتیش عقاید اسپانیا محاکمه شدند و خونشان بهناحق بر زمین ریخته شد.
[4] Imams
[5] یوسا در دیگر نوشتههای خود نیز ناسیونالیسم را به پرسش میکشد. از جمله در عبارتی مشهور از کتاب جنگ آخر زمان مینویسد: «این کلمهی وطن یک روز از بین میرود. آنوقت مردم به پشت سرشان، به ما نگاه میکنند که خودمان را توی مرزها حبس کرده بودیم و سر چند تا خط روی نقشه همدیگر را میکشتیم، بعد میگویند “اینها عجب احمقهایی بودهاند.”» بنگرید به: ماریو بارگاس یوسا (۱۳۹۲) جنگ آخر زمان. ترجمهی عبدالله کوثری، نشر آگه، ص ۳۶۸. و نیز در کتاب ندای قبیله و بهپیروی از آراء فریدریش آگوست فون هایِک، در بیانِ فرق میان ناسیونالیسم و میهندوستی مینگارد: «شخص محافظهکار بهدشواری میتواند تفاوت میان ناسیونالیسم و میهندوستی را دریابد. محافظهکاران هر دو را یکسان میپندارند. اما لیبرالها بین آن دو فرق مینهند. از دید لیبرالها، میهندوستی حسی سودمند است؛ حس همبستگی و عشق به کشوری که در آن زاده شدهاند؛ عشق به نیاکانشان و زبانی که بهآن حرف میزنند، و عشق به تاریخ مشترک. حسی که کاملاً سالم و مشروع است. اما ناسیونالیسم، شور و حرارتی منفی است، حمایت و دفاعی زیانبار از خویش در برابر بیگانه، گویی که وطن بهخودیِ خود نوعی ارزش بهشمار میآید و خصلتی برتر است. این طرز فکر، سرمنشأ نژادپرستی، تبعیض و تنگنظری است.» بنگرید به:
“Why I Am Not A Conservative” in Mario Vargas Llosa (2023) The Call Of The Tribe. Translated from the Spanish by John King. New York: Farrar, Straus and Giroux.