زندگی در زندان چگونه است؟ وقتی میدانی که به حبسی طولانی محکوم شدهای و باید چند سال از عمرت را پشت دیوارهای زندان بگذرانی، چطور باید خودت و دیگران را برای مواجهه با آن آماده کنی؟ در زندان دلت برای چه چیزهایی تنگ میشود؟ چطور زندان را تحمل خواهی کرد؟ وقتی میدانی که چند روز بیشتر برای زندگی در دنیای آدمهای آزاد فرصت نداری، چه میکنی؟
این پرسشها را وقتی که «الف» در حال بستن ساک برای رفتن به زندان بود از او پرسیدهایم. «الف» پس از یک دوره بازداشت موقت، بنا به اتهامات سیاسی-عقیدتی، به چند سال حبس محکوم شده است. در این مصاحبه به منظور حفظ امنیت «الف» و اطرافیانش نام، جنسیت و سایر اطلاعات مربوط به او را محفوظ نگه داشتهایم.
***
ش. مرادی: این اولین باری نیست که شما به زندان میروید، این بار چه فرقی با دفعات دیگر دارد یا چقدر شبیه به تجربههای قبلی است؟
الف: اولین و مهمترین فرق این است که میدانم کجا قرار است بروم و میدانم که کم و بیش در آنجا قرار است چه حس و حالی را در کدام بازههای زمانی تجربه کنم. مثلاً میدانم که اولش قرار است خیلی سخت بگذرد، میدانم که بعد از تقریباً دو سه ماه قرار است که دلتنگیِ عجیبی به من فشار بیاورد، میدانم شش ماه که بگذرد به نوعی سطح تعادل میرسم.
اینکه اینها را راجع به آن فضا میدانم و اینکه الان در ذهنم تصویری از زندان و جایی که قرار است در آن زندگی کنم وجود دارد، حسام را متفاوت از دفعهی قبل میکند. دفعهی قبل، وجه غالب ماجرا برای من اضطراب بود چون با چیز خیلی جدیدی مواجه میشدم. الان به آن شدت اضطراب ندارم و وقتی هم که مضطرب میشوم بهخاطر یادآوریِ شکنجههایی است که آن دفعه در زندان از سر گذراندم. گویی جایی در ذهنم نگران است که این دفعه هم همان اتفاق بیفتد. این بار وقتی به زندان فکر میکنم، وجه غالبِ همه چیز برایم غم است.
اما الان مهمترین چیز برای من این است که از فرصتِ باقیمانده در روزهای پیش از زندان، آن طوری که میتوانم استفاده کنم. دفعهی قبل برایم خیلی مهم نبود که روزهای قبل از زندان چطور میگذرد، ولی الان برایم خیلی مهم است.
پس کمی دربارهی همین بگویید. روزهای قبل از زندان چه شکلی میگذرد؟ چه کارهایی انجام میدهید تا از این فرصت استفاده کنید؟
دفعهی قبل خیلی نقطه به نقطه به ماجرا نگاه میکردم. فکر میکردم که بعضی کارها را باید حتماً قبل از رفتن به زندان انجام دهم، مثلاً فکر میکردم که حتماً باید قبل از زندان سفر بروم ــ البته این بار هم قبل از زندان سفر میروم ولی دفعهی قبل اینها خیلی نقطهگذاری شده بود. دفعهی قبل خیلی به این فکر میکردم که از مدتی قبل دیگر سرِ کار نروم، یعنی به زندان رفتن بهای عجیب و غریبی میدادم. الان این کارها را نمیکنم و احتمالاً تا روز آخر هم سرِ کار میروم. دلم میخواهد آن مفهوم زندگی و جاری بودنِ زندگی تا روز آخر امتداد داشته باشد. یعنی دوست ندارم که فضای متفاوتی برای خودم به وجود بیاورم و در نتیجه رفتن به داخل زندان برایم تفاوت شدیدی ایجاد کند. دفعهی قبل این کار را میکردم چون از نظر ذهنی برایم همینطور بود و زندگی در داخل و بیرون از زندان خیلی تفاوت داشت. اما خب دفعهی قبل اینطوری جلو رفتم و سخت گذشت. امیدوارم این دفعه آنقدر سخت نگذرد.
آن برنامههای نقطهگذاریشدهی دفعهی قبل چطور بودند؟ یعنی مثلاً میرفتید آدمها و مکانهای محبوبتان را میدیدید و خداحافظی میکردید؟
بله. چیزهایی خارج از روال عادیِ زندگی برای خودم ساخته بودم و به خودم میگفتم که تو قرار است برای مدتی همهی این چیزها را از دست بدهی، پس به صورت فشرده چیزهایی را تجربه کن. الان فکر میکنم که بله، برای مدتی قرار است چیزهایی را از دست بدهم اما این به آن معنی نیست که باید در زمان کوتاهی همهی آن چیزها را پشت سر هم برای خودم تکرار کنم. الان میدانم که قرار است در زندان چیزهای جدیدی را هم تجربه بکنم، دفعهی قبل این را نمیدانستم. آن موقع فقط به از دست دادن فکر میکردم. الان به چیزهایی هم که قرار است به دست بیاورم فکر میکنم. میدانم که قرار است با تغییری مواجه شوم که برایم پر از رمز و راز است و نمیدانم که چه شکلی خواهد بود. حتماً با دفعهی قبل هم فرق میکند. دفعهی قبل، بعد از آزادی از زندان بعضی از مفاهیم برایم تغییر کرده بودند. مثلاً مفهوم «زمان» برایم به شدت تغییر کرده بود و اصلاً درکم از زمان با وقتی که بیرون زندان بودم یکی نبود. لذتهای زندگی برایم تغییر کرده بود. ماهیت غذا برایم تغییر کرده بود. من خیلی آدمِ شکمویی نیستم اما انگار تازه بعد از زندان بود که فهمیدم غذا را دوست دارم و فقط برای سیر شدن غذا نمیخورم. اینها حتی معنای زندگی را از برخی جنبهها برایم تغییر داد.
زندان آدم را به شدت رقیقالقلب میکند، این اتفاق کاملاً ناخودآگاه و خارج از کنترل آدم رخ میدهد. احساساتِ آدم نسبت به کسانی که بیرون هستند و تصورش نسبت به بیرون مقداری آمیخته به رؤیا میشود. تازه وقتی آزاد میشوی، میفهمی که کدام بخشهایش غیرواقعی بوده است. میفهمی که بسیاری از تصوراتت دقیقاً همانی نیست که در زندگیِ عادی اتفاق میافتد، و جدا شدن و فاصله چیزهایی را در ذهنِ تو ساخته است. دفعهی قبل وقتی از زندان آزاد شدم، همان شب اولی که آمدم بیرون اوضاع طوری پیش رفت که فقط میخواستم برگردم داخل زندان. اصلاً فضای بیرون برایم قابل تحمل نبود، دنبال تختم در گوشهی زندان بودم و احساس میکردم که فقط همانجا امنیت دارم. بیرون از زندان همهچیز خیلی ترسناک شده بود. فکر میکنم که این حسها هم این دفعه تغییر میکند، چون آن موقع نمیدانستم که زندان میتواند تصویری غیرواقعی برای آدم بسازد. الان این را میدانم. میدانم که قرار است چیزهایی در من تغییر کند، و در نتیجه آن تغییر بزرگی را که قرار است اتفاق بیفتد هنوز نمیشناسم، چون تجربهاش نکردهام. اما فکر میکنم که مثل دفعهی قبل، برای مدتی طولانی روی ابعاد مختلف زندگیام تأثیر خواهد گذاشت. خودم را آمادهاش میکنم.
گفتید که بعد از آزادی از زندان، ابعاد زمان برایتان تغییر کرده بود. کمی بیشتر توضیح میدهید؟
وقتی که در زندگی عادی هستیم، «یک روز»، زمان خیلی کمی است. «یک ساعت»، خیلی خیلی زمان کمی است. شاید اصلاً درکش نمیکنیم. آنقدر کارهای مختلف انجام میدهیم که اصلاً نمیفهمیم که یک روز و یک ساعت چطور میگذرد. من میتوانم در طول «یک ساعت» با دوستم تلفنی حرف بزنم، تلویزیون ببینم، بروم بیرون قدم بزنم، با مادرم حرف بزنم یا بروم سینما. هزاران انتخابِ متفاوت روبهروی من است و به همین علت زمان برایم خیلی تند میگذرد. مهمترین ویژگیِ زندان رخوت و رکودی است که در خود دارد. تنها روزی که در بند عمومیِ زندان مثل برق و باد میگذرد، روز ملاقات است. برای اینکه جنب و جوشی در بند به راه میافتد. اتفاقی خارج از آن فضا رخ میدهد که اسمش «ملاقات» است. در آن روز، زندانیها حمام میروند، لباس از هم قرض میگیرند، اگر ملاقات حضوری باشد خوراکیهایی تدارک میبینند که برای خانوادهشان ببرند، کارهایی انجام میدهند که بر خلاف رویّهی معمول در زندان است. وقتی هم که از ملاقات برمیگردند مدام با همبندیهایشان حرف میزنند و چیزهایی را که در ملاقات اتفاق افتاده برای هم تعریف میکنند. به همین علت، روزهای ملاقات خیلی زود میگذرد. ولی بقیهی روزهای زندان دقیقاً به علت همین رکود و کمبود دسترسی به منابع مختلف خیلی کند میگذرد. در زندان نمیتوان کارهای زیادی انجام داد. یا باید کتاب بخوانیم یا باید در کارگاه کار کنیم یا اگر زبان دیگری بلد باشیم ترجمه کنیم. در مجموع، کارهایی که میتوانیم انجام دهیم خیلی محدودند. معمولاً برای آدمها در زندان همه چیز ساعت دارد، چون اینطوری روزهایت را تقسیم و تفکیک میکنی و میکوشی بهزور آن گزینههای مختلف را به زندگیات تزریق کنی. در زندان ساعتِ خاموشی داریم، ساعتِ غذا خوردن داریم، ساعتِ ورزش داریم، ساعتِ کتاب خواندن داریم. انگار همهچیز بر اساس نظمی اتفاق میافتد که هرچند به گذر روز کمک میکند اما خودش هم آن رخوت را بازتولید میکند.
وقتی که دیگر به بسیاری از چیزها دسترسی نداری، زمان خیلی متمایز میشود. در بازداشت موقت و انفرادی این مسئله خیلی شدیدتر احساس میشود و انگار زمان نمیگذرد یا خیلی کند میگذرد. نمیدانم چطور بگویم که ملموس و قابل فهم شود اما «یک ساعت» در زندان انگار «پنج ساعت» است. «یک روز» واقعاً انگار «پنج روز» است. ولی بیرون از زندان همهچیز خیلی کوتاه است. بیرون از زندان جریان زندگی آدمها را دنبال خودش میکشاند، اما در زندان این جریان قطع میشود و انگار پیوندت با زندگیِ روزمره را از دست میدهی. زندگیِ روزمرهی دیگری در زندان ساخته میشود که خیلی خموده و رخوتناک است. در نتیجه، احساسات منفی در آدمها افزایش مییابد، و اخبار عجیب و غریبی از کارها و رفتارهایشان در داخل زندان میشنویم. یکی از علتهایش این است که آن فضا برایشان غیرقابل تحمل میشود.
برای اینکه بتوانیم تصویری از زندگی در زندان داشته باشیم، میتوانید یک روز زندگی در بند عمومیِ زندان را تعریف کنید؟ از وقتی که صبح چشمهایتان را باز میکنید تا شب که به خواب میروید معمولاً چطور میگذرد؟
فضای زندان واقعاً میتواند آدمها را کوچک کند، چون آنجا مجبوری برای اولیهترین نیازهای زندگی بجنگی و موضوع دیگر صرفاً آزادی و دغدغههای اجتماعی-سیاسی نیست
اگر بخواهم بگویم که یک روزِ یک زندانی در بند عمومی چطور میگذرد، میتوانم یک روزِ خودم در دفعهی قبل را تعریف کنم: من حدود ساعت ده و نیم تا یازده صبح از خواب بیدار میشدم. ساعتی که من بیدار میشدم زمان صبحانه گذشته بود. زمان صبحانه هشت تا نه صبح است و خیلیها در آن ساعت صبحانه میخوردند. کسی مثل من که دیرتر بلند میشد، تنها در گوشهای مینشست و چایی و نان و پنیر میخورد و از زندگیِ جمعی جدا بود. من روزها بیشتر یا کتاب میخواندم یا مینوشتم. بعضی روزها جلسات کتابخوانی برگزار میشد. ساعت یک تا دو دستهجمعی ناهار میخوردیم. خیلیها بعد از ناهار میخوابیدند یا در تختشان استراحت میکردند. من بعدازظهرها نمیخوابیدم و همچنان کتاب میخواندم یا چیزهایی بهعنوان کاردستی درست میکردم. معمولاً شبها دور هم جمع میشدیم و سعی میکردیم که برنامههای جمعی داشته باشیم. سه روز در هفته هم عصرها دو ساعت ورزش میکردم. بعد دوش میگرفتم. ساعت هشت تا نه شام میخوردیم. ساعت دوازده خاموشی بود.
زمان خاموشی که شروع میشد، میرفتم داخل راهرو و خاطرات روزانهام را مینوشتم یا کتاب میخواندم، یا مثلاً با یکی از همبندیها میرفتم به راهرو و کارهایی را که بچههای نویسنده و مترجمِ همبندیمان نوشته بودند میخواندیم و حرف میزدیم.
حدود ساعت سه و چهار صبح میخوابیدم و فردا دوباره به همین شکل بود. شاید اگر به این بهعنوان برنامهی یک روز نگاه کنید، چیز عجیب و غریبی نباشد و زندگیِ یک نفر در بیرون از زندان هم ممکن است گاهی همین طور بگذرد. اما نکتهای که متمایزش میکند، تکرار است و اینکه در زندان چیزی غیر از این برایتان اتفاق نمیافتد.
ما، همهی آدمها، در نهایت به وضعیتی که در آن زندگی میکنیم، هرچند سخت، عادت میکنیم. و به علت همین عادت است که وقتی از فضای زندان بیرون میآیی باید برای برقراریِ ارتباط مجدد با زندگیِ قبلیات خیلی تلاش کنی. مثلاً عادت کردن به خلوت و تنهایی در زندان سبب میشود که بعد از آزادی ایجاد ارتباط با دیگران خیلی سخت شود، یا قرار گرفتن در محیطهای شلوغ خیلی آزاردهنده شود. معمولاً شب اولی که از زندان آزاد میشوی دورت شلوغ است ولی من شبیه آدمهای منگ بودم. سرم سنگین بود. خیلی نمیفهمیدم که چه اتفاقی دارد میافتد و چندان احساسی نسبت به محیط اطرافم نداشتم. این منگی انگار از ترک عادت میآید. آن عادتی که آدم در زندان پیدا میکند در واقع او را از جریان طبیعیِ زندگی جدا میکند.
مثلاً اگر بخواهم امروزِ خودم را مثال بزنم، از صبح که بیدار شدم چند اتفاق غیرمترقبه افتاد که انتظارش را نداشتم. اما در زندان اینطور نیست و هر روزِ هفته چیزِ یکسانی را تجربه میکنی که بارها و بارها تکرار میشود. در واقع، این تکرار و عادت کردن به این تکرار است که زندان را سخت میکند.
من همچنان میخواهم کمی بیشتر از جزئیات زندگیِ روزمره در زندان بپرسم. مثلاً هواخوری نمیرفتید؟
من خیلی هواخوری را دوست نداشتم. چون فضای مستطیلشکل کوچکی بود با کف سیمانی و دیوارهای خیلی بلندی که بالایشان سیم خاردار بود و ما فقط میتوانستیم دور آن راه برویم. رفتن به هواخوری حس زندانی بودن را در من تشدید میکرد و این برایم آزاردهنده بود. به همین علت، هیچوقت تنهایی به هواخوری نمیرفتم، فقط وقتهایی پایم را آنجا میگذاشتم که قرار بود کاری جمعی انجام دهیم یا با دوستی راه برویم و حرف بزنیم.
زندگیِ جمعی و فقدان فضای شخصی در زندان چطور بود و الان چطور خودتان را برای آن محیط آماده میکنید؟
خیلی سخت بود. حتی میتوانم بگویم که شاید سختترین قسمتِ زندان همین است. در برخی زندانها تختهایی وجود دارد که پرده دارند و به آنها زاغه میگویند و به هرحال میتوانی پردهی دور تختت را بکشی و فضای محدودی برای خودت داشته باشی. اما اکثر تختها همان پرده را هم ندارند و حتی وقتی هم که روی تخت خودت هستی، یعنی در جمع روی تختت نشستهای و همچنان تنها نیستی و آن فضا مال تو نیست که بتواند به تو احساس امنیت و تنهایی بدهد. من همیشه از این تختهای بدون پرده داشتم و اگر میخواستم کاری کنم که کمی فضای شخصی داشته باشم، برایم سخت بود.
از طرف دیگر، یکی از بزرگترین چالشها در زندان این است که مجبور به زندگی در کنار آدمهایی هستی که خودت آنها را انتخاب نکردهای. هر مشکلی هم که با آنها داشته باشی امکان و اجازهی خروج از آن فضا را نداری. این خیلی وقتها باعث میشود که خودسانسوری کنی، برای پرهیز از تنشآفرینی از خواستههای خودت بگذری و طبیعتاً همهی اینها مشکلاتی درون آدم ایجاد میکند و تبعات دارد.
به همین علت، گاهی ممکن است فرد زندانی واکنشهایی نشان دهد که شاید نامتناسب به نظر برسد. در واقع، همهی این فشارها جمع شده و فنرش را آزاد کرده است. چیزی که شاهدش بودم این است که انگار این وضعیت، دغدغههای آدم را به سطح بقا تنزل میدهد. آدمی که کسی بوده، پیشینهای داشته و برای چیزهایی مبارزه میکرده، تبدیل میشود به آدمی که مسئلهاش خیس بودن دمپاییِ دستشویی است و بر سر همین با دیگران دعوا میکند. فضای زندان واقعاً میتواند آدمها را کوچک کند، چون آنجا مجبوری برای اولیهترین نیازهای زندگی بجنگی و موضوع دیگر صرفاً آزادی و دغدغههای اجتماعی-سیاسی نیست. مشاهدهی این وضعیت برای من خیلی دردناک بود.
به زندان رفتنِ شما برای خانواده و دوستانتان چطور خواهد بود؟ وقتی که حکم حبسِ شما صادر شد و فهمیدند که باید برای چند سال به زندان بروید چه واکنشی نشان دادند؟
میخواهم کمی دربارهی نحوهی مواجههی خانواده و دوستانم با حکمم حرف بزنم. چون شکل مواجههی آنها، برای خودم از لحاظ شخصی تجربهی خیلی عجیب و غریبی بود. فکر میکردم که خانوادهام نمیتوانند این مسئله را بپذیرند، و به همین علت در جلسات تراپیام خیلی دربارهی این حرف میزدم که چطور باید خانواده را آماده کنم. اما وقتی که حکم صادر شد و متوجه شدیم که با حبسی طولانی مواجهام، خانوادهام پذیرش حیرتانگیزی از خودشان نشان دادند. غمگین بودند. بسیار غمگین بودند و هستند. اما این موقعیت را پذیرفتند و من برای مواجهه با آنها در هیچ تنگنا و چالشی قرار نگرفتم. مادرم شروع کرد به سؤال کردن دربارهی اینکه آنجا چه شکلی است و آدم بیشتر از هرچیز دلش برای چه چیزهایی تنگ میشود؟ یعنی شروع کرد به ارتباط برقرار کردن با موقعیتِ من. ولی دوستانم در وضعیت انکار قرار گرفتند. مثلاً یکی از دوستانِ نزدیکم میگفت اصلاً راجع به زندانت با من حرف نزن چون اذیت میشوم و اصلاً نمیخواهم قبول کنم که قرار است به زندان بروی. این در حالی است که الان «زندان رفتن» پررنگترین مسئلهی زندگیِ من است؛ چطور میتوانم با نزدیکترین دوستانم دربارهاش حرف نزنم؟ اگر هم حرف بزنم آنها شدیداً و عمیقاً ناراحت میشوند و به هم میریزند. برای من چالش بسیار سختی بود.
چطور در زندان رابطهی خود را با خانواده و دوستانتان ادامه خواهید داد، بهویژه با آنهایی که امکان ملاقات یا حتی تماس تلفنی را هم نخواهند داشت؟
دفعهی قبل، ارتباط با دوستانم را از طریق نامه حفظ میکردم. آن موقع اصلاً نمیتوانستم غیر از خانوادهام به فرد دیگری تلفن کنم. این بار موقعیت کمی تغییر کرده و ممکن است گاهی بتوانم با تعداد محدودی از دوستانم هم صحبت کنم. اما همچنان اجازه ندارم به هرکسی که میخواهم تلفن کنم. با هر کسی هم که تماس بگیرم، چه خانواده و چه دوستانم، نمیتوانم آزادانه حرف بزنم چون میدانیم که تلفنهای ما شنود میشوند. کیفیت تلفنهای زندان هم خیلی بد است و حتی همان تماس تلفنی هم بههیچوجه آسان نیست. ارتباطی به شدت روزمره و سطحی است و به همین علت فکر کنم که نامهنگاری مؤثرتر باشد. با وجود این، تماس تلفنی اتفاق عجیبی است. مهم است که آدمها صدای همدیگر را بشنوند. برای اینکه صدا خیلی راحت فراموش میشود. بعد از مدتی دوری، لحن صدای آدمها از یاد میرود و در ذهنِ آدم تغییر میکند.
روزی چقدر اجازهی تماس تلفنی دارید؟
تعداد تلفنها و ساعتهای دسترسی به تلفن محدود است و این زمان معمولاً بین زندانیان داخل بند تقسیم میشود. بنابراین، بسته به این که الان چه تعداد زندانی در بند باشد، زمان تماس روزانهی هر فرد تغییر میکند. فکر میکنم در جایی که قرار است زندانی شوم هر فردی نیم ساعت وقت تماس تلفنی دارد.
به نظرتان چند سال دیگر وقتی که آزاد شوید، آیا میتوانید رابطه با دوستانتان را ادامه دهید؟ دفعهی قبل که در زندان بودید چه بر سر روابطتان آمد؟
اگر نتوانی در زندان دنیای خودت را خلق کنی، زندان تو را میبلعد
از الان میدانم که خیلی سخت میشود. شما برای مدتی دوری را احساس میکنید، چون انگار کاملاً در دو جهان موازی زندگی میکنید. بعد از آزادی از زندان میدیدم که بسیاری از آدمها دوست ندارند که از زندان حرف بزنم، اما تنها چیزی که بر من گذشته بود زندان بود. آن موقعی که من نبودم، در زندان بودم و خاطرهی دیگری نداشتم. همهچیزم زندان بود. معمولاً وقتی آدم دربارهی زندان حرف میزند دیگران غمگین میشوند و فضا سنگین میشود. بنابراین، من خیلی دربارهی زندان حرف نمیزدم اما این باعث میشد که احساس دوری بکنم. احساس اینکه همچنان در جهان دیگری هستم.
طول میکشد تا آدم بتواند بعد از زندان دوباره به جریان عادیِ زندگی برگردد و دوباره با آدمها خاطرهی مشترک بسازد و حرفهای دیگری غیر از زندان برای گفتن داشته باشد. اما در آن بازهای که این اتفاق میافتد، کاملاً احساس تنهایی میکنید و این یکی از بخشهای دشوار دوران پس از آزادی از زندان است.
وقتی به زندان بروید، حتماً بسیاری از دوستانتان در خلال زندگی روزمره به یادتان خواهند بود. اما بر اساس تجربهی بازداشتهای قبلی، آیا شما بهعنوان آدمی که در زندان است اینها را احساس میکنید؟ یا اینکه احساساتِ آن آدمها از یک جایی به بعد برایتان دستکم مبهم میشود؟
در بند عمومی آدم این حس را خیلی زیاد درک میکند. چون خانواده هفتهای یکبار به ملاقات میآیند و تمام اخبارِ بیرون را به تو میدهند. تعریف میکنند که دوستانت برایت چه کارهایی کردهاند و پیامهایشان را منتقل میکنند. اما در دورهی بازداشت موقت اصلاً اینطور نیست. یکی از کارهایی که حبس انفرادی با آدم میکند این است که این ترس را به دلت میاندازد که نکند من از یادشان بروم؟ این سؤالی است که هر آدمی که به انفرادی رفته بارها با خودش تکرار کرده است. آنجا مدام باید با خودت حرف بزنی و به خودت یادآوری کنی که مگر میشود بقیه تو را از یاد ببرند و این فضای زندان است که این حس را در تو ایجاد کرده است. من سعی میکردم که اینطوری خودم را آرام کنم ولی کاملاً منقلب بودم.
اما در بند عمومی میدانی که آدمهایی در بیرون از زندان به یادت هستند و تو همچنان به نوعی در زندگیِ آنها جریان داری. این یادآوری خیلی به آدم روحیه میدهد و فضای زندان را قابل تحملتر میکند. همین که بدانی هرچند تو را به اجبار از دنیای خودت جدا کردهاند اما هنوز به شکل دیگری در آن فضا حضور داری، باعث میشود که حالت خوب شود.
الان دیگر زمان زیادی به روزی که باید برای دورهای چندساله به زندان بروید، باقی نمانده و احتمالاً دارید ساکِ زندان را میبندید. چه چیزهایی با خودتان میبرید؟
عکس. میخواهم با خودم عکس ببرم. عکس آدمهایی که دوستشان دارم.
فقط عکس آدمها را میبرید یا عکس بعضی مکانها را هم میبرید؟
نه، آن اذیتم میکند. ترجیح میدهم که آن مکانها را در ذهنم نگه دارم. اگر عکس جاهایی را که دوست دارم با خودم ببرم، جداسازیای که اتفاق میافتد برایم خیلی سختتر خواهد شد. من کلاً آدم خاطرهبازی هستم و به خاطراتم زیاد برمیگردم. بعضی از جاهایی که میروم برایم هویتی اجتماعی دارند. اینها در ذهنِ من هستند و اینطوری آنها را با خودم به زندان میبرم.
وقتی وارد زندان میشویم، همهی وسایل ما را میگردند و هرچیزی را که با خودمان ببریم مأموران زندان میبینند. دلم نمیخواهد که مأمورها اطلاعات اضافهای دربارهی من داشته باشند. به همین علت، سعی میکنم تا جایی که میتوانم یادها را در دلم نگه دارم. اما در بعضی موارد هم خیلی سخت میشود. مثلاً دوری از یکی از اعضای خانوادهام که عکسش را حتماً با خودم میبرم، برایم چالش بزرگی است. میدانم که در سالهای زندان نمیتوانم او را ببینم چون فقط اعضای درجهی یکِ خانواده اجازهی ملاقات دارند. این عزیزِ من بیمار است و ممکن است تا وقتی که از زندان برمیگردم اصلاً زنده نباشد. یعنی ممکن است دیگر هیچوقت او را نبینم. به همین علت، عکسش بند دلم است.
به غیر از عکس چه چیزهایی میبرید؟
خیلی دوست دارم که یک تکه از لباسهای پدر و مادرم را با خود ببرم. و بقیهاش هم لباس و وسایلی که مثلاً در یک سفر کوتاه، برای زندگیِ روزمره لازم دارم. لباس گرم میبرم و البته آن هم در حد خیلی کمی. چون اول هر فصل خانوادهها میتوانند تعدادی لباس به داخل زندان بفرستند و در زندان فضای زیادی برای نگهداری وسایل شخصی نداریم و هرچیزی که داریم باید زیر تخت نگه داریم. در نتیجه، هرچیزی که میبریم فقط در حد رفع نیازهای اصلی است. من حتماً یک پتو میبرم چون پتوهای زندان خیلی نازک هستند و آدم را گرم نمیکنند. ولی همین پتو را هم همهی زندانیها نمیتوانند ببرند. کیسهی آبجوش هم میبرم چون زمستانهای زندان آدم را واقعاً نابود میکند. فقط چند جلد کتاب میبرم، چون بعداً میتوانند برایم بفرستند.
فقدان چه چیزهایی در زندان خیلی سخت خواهد بود؟ چه چیزهایی را میخواهید ببرید و نمیتوانید؟
خیلی چیزها. یکی از مهمترینهایش موسیقی و پادکست. من آدمی هستم که روزم را با گوش دادن به موسیقی و پادکست شروع میکنم. حالا باید چند سال بدون اینها سر کنم و در بهترین حالت فقط شاید بتوانم چیزهایی را از رادیویی بشنوم که در بعضی زندانها در دسترس است. البته اینها هم ممکن است چیزهایی نباشد که در زندگی عادی گوش میکنم اما تنها چیزهایی است که احتمالاً در دسترس خواهد بود. دسترسی نداشتن به فیلم و موسیقی، مخصوصاً برای آدمهایی که علایقی در عرصهی فرهنگ و هنر دارند و این چیزها در زندگیِ عادیشان پررنگترند، خیلی سخت است.
دفعات قبل وقتی که آزاد شدید، چه تفاوتهای مهمی در دنیای بیرون دیدید؟ چه چیزهایی عوض شده بود که شما را شگفتزده کرد؟
مهمترینش خودِ زندگی بود. در زندان زندگی به شکل دیگری جریان دارد و آدم هر بار بعد از آزادی، این تفاوت را به وضوح احساس میکند. برای من مدتها بعد از آزادی، خرید کردن کارِ سختی بود. حتی خریدی معمولی از سوپر مارکت محله. سینما رفتن کار سختی بود. در جمعیت قرار گرفتن یا کافه رفتن کار سختی بود. در حالی که در زندگیِ عادی این کارها را به راحتی انجام میدهیم و حتی در زندان هم دلم برای این چیزها خیلی تنگ میشد. ولی چون در زندان کاملاً از زندگیِ روزانه جدا میشوی و شکل دیگری از زندگی را تجربه میکنی، طول میکشد تا دوباره با مدل زندگیِ قبلی منطبق شوی. به محض اینکه پایت را از زندان میگذاری بیرون، به محض اینکه با جمعیت یا ترافیک مواجه میشوی، همهی اینها گرومپ گرومپ میخورد توی صورتت و آستانهی تحملت را پایین میآورد. طوری که حتی ممکن است عصبی و پرخاشگر شوی.
البته در داخل زندان هم طول میکشد تا آدم به شرایط عادت کند اما چون جای ناشناختهای است و ابهاماتی هم دارد، مجبوری که بعضی چیزها را کشف کنی. مثلاً در زندان آدمهای جدیدی هستند که آنها را نمیشناسی و خودِ شناختن این آدمها و فضای جدید نوعی سرگرمی است و پروسه را کمی راحتتر میکند. اما وقتی میآیی بیرون ناگهان با حجم زیادی از شلوغی روبهرو میشوی، یا در مواجهه با آدمهایی قرار میگیری که میشناسیشان و قبل از زندان با آنها زندگی میکردی و خیلی هم حالتان با همدیگر خوب بوده و خوش میگذشته، اما الان دیگر ماجرا به شکل قبل نیست. به همین علت، مواجهه با دنیای بیرون پس از آزادی، هم کار سختتری است و هم نوعی احساس درک نشدن عمیقی در خود دارد.
آیا به برنامهی روزانهی حبس طولانیای که در پیش دارید، فکر کردهاید؟ یا میخواهید بروید آنجا و ببینید اوضاع چطور است و بعد برنامهریزی کنید؟
مقداری فکر کردهام. یکی از کارهایی که میخواهم انجام بدهم این است که هر روز چند ساعت روی دو پروژهای که برای خودم تعریف کردهام کار کنم. در دفعات قبل، خیلی کارهای دستی انجام میدادم و چیزهایی میساختم و به بیرون میفرستادم. اولویتم همین بود و این باعث میشد که روزهایم بگذرد، و این خوب بود. در عین حال، احساس میکردم که روزهایم پربار نیست، و این خوب نبود. این بار هم چیزهایی درست خواهم کرد چون برایم خیلی مهم است که کارِ دستِ خودم را از داخل زندان برای عزیزانم بفرستم، ولی قطعاً به گستردگیِ دفعهی قبل نخواهد بود.
چندان وقتی تا زمانِ زندان رفتنِ شما باقی نمانده. این روزهای آخر چطور میگذرد؟
هرقدر که به زمان زندان رفتن نزدیکتر میشوم، اضطراب بیشتری را تجربه میکنم و روزهای سختتری را میگذرانم. وقتی به رواندرمانگرم این را گفتم، جواب داد که وقتی بروی داخل زندان اضطرابت کم میشود. فکر میکنم، تا وقتی که بروم داخل زندان، فکر و خیال کردن دربارهاش خیلی من را مضطرب میکند. اما وقتی بروم آنجا و با زندان مواجه شوم، مغزم درگیرِ این میشود که چطور با شرایط جدید سازگار شود و شروع میکند تا آن دنیای جدید را برای خودش بسازد. فکر میکنم اگر غیر از این باشد احتمالاً آدم در فضای زندان دوام نمیآورد. در واقع، اگر نتوانی در زندان دنیای خودت را خلق کنی، زندان تو را میبلعد. به همین علت، خیلی مهم است که آدمها بتوانند برای خودشان جهانی در داخل زندان بسازند.