لوبا زاده چکسلواکیست از شهر “لخا”. در نظام استالینی رشد کرده است. مادر لوبا خواننده مشهوری بوده که توسط رژیم سرکوب در چکسلواکی، از صحنه هنر کنار گذاشته میشود. او وضع موجود را تاب نمیآورد، با روانی پریش، به زندگی خویش خاتمه میدهد. پدر لوبا که از مخالفان حکومت دستنشانده شوروی در چکسلواکی بود، کشته میشود. همسر لوبا بیهیچ دلیلی از او جدا میشود. در چنین شرایطی او تصمیم میگیرد، با نطفهای در شکم، از آن محیط ترس و فشار و خفقان بگریزد. به لندن میکوچد، جاییکه با سعید، یک دانشجوی ایرانی تروتسکیست آشنا میشود. سعید عاشق لوباست، اما آن را بر زبان نمیراند. لوبا بیخبر از آن، با پسرخاله سعید، دکتر امین جلالی، ازدواج میکند. امین پسر لوبا، بردیا را به فرزندی میپذیرد.
لوبا و امین پس از هفت سال زندگی در لندن به ایران بازمیگردند. امین مطب دارد و لوبا به استخدام موزه ایران باستان در میآید. آنها فرزند دیگری نیز به نام بهرام دارند. پدر امین از جمله ثروتمندان بازار است که در راه انقلاب کمکهای مالی فراوان کرده و حال اگرچه طرفدار بنیصدر و مخالف اشغال سفارت آمریکا در ایران است، آدمیست با نفوذ در حکومت نوبنیاد. بردیا، پسر لوبا، همگام با انقلاب، پس از مرگ پدر، کمکم به حزبالله نزدیک میشود و به سپاه پاسداران میپیوندد و حتی از لو دادن افراد خانواده به سپاه پاسداران دریغ نمیورزد.
اینترنت بدون سانسور با سایفون دویچه وله
با قتل امین از او به عنوان “شهید انقلاب” تجلیل میشود، اما بعدها پی برده میشود که امین را پاسداران حکومت به علت رابطه او با طرفداران بختیار در خارج از کشور، بازداشت کرده، در زندان به قتل رسانده و جسدش را در کنار مسجد رها کردهاند.
سعید در این میان با دختری انگیسی ازدواج میکند که پس از چند سال از هم جدا میشوند. پس از انقلاب به ایران میرود و در تهران به عنوان آرشیتکت مشغول به کار میشود.
پس از مرگ امین، لوبا به خیانت او در عشق پی میبرد. و این زمانیست که دگربار به سعید نزدیک میشود. این لوبا دیگر آن لوبای پیشین نیست، زنیست آگاه به خویش که به عشق نیز، همچون زندگی، از دریچهای دیگر مینگرد. به سعید ابراز عشق میکند. سعید اینبار با تردید به این عشق پاسخ میگوید.
رمان با مفقود شدن امین آغاز میشود و با فرار لوبا و بهرام از ایران به پایان میرسد. و این دومین فرار لوبا است؛ هر دو بار از چنگال حکومتی ایدئولوژیک، نخستینبار از دست حکومت ایدئولوژیک استالینی در چکسلواکی و بار دوم از دست حکومت ایدئولوژیک خمینی. هر دو رژیم کارکرد و رفتاری واحد دارند و در هر دو، انسان به ماشین اراده رژیم بدل میگردد و فرزندان شستشوی مغزی میشوند. فرار لوبا از تهران پنهان از بردیا صورت میگیرد، زیرا بردیا دیگر خود به یک خمینی کوچک تبدیل شده است؛ همانی که ده سال بعد به عنوان نماینده اقتصادی جمهوری اسلامی به لندن میآید و مادر ایستاده در صف تظاهرکنندگان “او را در میان افراد گارد سفارت و پلیس لندن” میبیند. شاهد “فرود آمدن تخم مرغی بر سر” اوست.
«دلم میخواست خودم را از میان جمعیت به سوی او پرتاب کنم و در آغوشش بگیرم و فریاد بزنم: پسرم، پسرم… دختر جوان هجده نوزده سالهای که در کنارم ایستاده بود فریاد زد: جانی، جانیها!… نگاهی به دختر جوان انداختم. چشمان سیاه و قشنگش پر از اشک بود و گونههای برآمدهاش میلرزید… خواستم او را در آغوش بگیرم…».
لوبا در ذهن، به گذشته که بازمیگردد، در زندگی با امین و انقلاب، روزهای آتش و خون در چکسلواکی را به یاد میآورد، پدرش را میبیند و دوستش را که «چشم به میدان داشتند و حیرتزده به سر او، که هنوز به تیغهای نازک، مغرور و زنده ایستاده بود، نگاه میکردند». لوبا آخرین لحظات زندگی مادرش را به یاد میآورد؛ وقتی که «برخاست، به سوی پنجره رفت و فریاد زد “سرش، باید سرش را بیندازیم” و قبل از آن که هیچکدام از ما متوجه بشویم پنجره را گشود… و پرید».
دویچه وله فارسی را در اینستاگرام دنبال کنید
نویسنده با استفاده از تداعی دو سر استالین و خمینی، نظر به جامعهای دارد که در آن نمیتوان از استقلال در فکر و عمل بهرمند بود.
لوبا در کوران زندگی از گذشته خویش فاصله میگیرد و در این راه تحولی در او ایجاد میشود، فکر میکند که در شخصیت بردیا او نیز مقصر است.
“بیگانهای در من” نمایش حکومت ترس است در دو رژیم. آنچه اما در این رمان ارزشی ویژه دارد، نگاه نویسنده است به زن و عشق، به هویت زنانه و شناخت آن. از اینکه لوبا در مسیر زندگی میآموزد ژرفتر به پدیدههای آن، از جمله جایگاه زن در جامعه، بنگرد، امری مثبت است.
لوبا در نگاه به گذشته، بیآنکه عشق را بشناسد، آن را در وجود امین کشف کرده و با او “همسر” شده بود. لوبا سرانجام با فرزندش بهرام ایران را ترک میکند. از زندگی دوباره او در لندن، آنچه در رمان آمده نمیتوان دریافت که او چگونه از تجارب به دست آمده در زندگی خویش استفاده میکند. باید نه سال بگذرد تا دگربار سعید را، این بار به عنوان پناهندهای سیاسی، در لندن ببیند و دوستی با او را عمق بخشد.
بیشتر بخوانید: انقلاب ۵۷ و ادبیات داستانی ایران در تبعید
لوبا چنان میبیند و میاندیشد که یک ایرانی. اگر به جای نام لوبای چک، یک نام ایرانی گذاشته میشد، رفتار این شخصیت هیچ تعجبی در خواننده برنمیانگیخت. لوبای میرزادگی در اصل یک ایرانیست. لوبا در این رمان قادر نیست ایران و رفتار ایرانیان را آنگونه ببیند که یک غیرایرانی میبیند. او فاقد یک نگاه “دیگر” است. با اینهمه، شخصیت لوبا از جذابیت لازم در رمان برخوردار است و خواننده به راحتی میتواند با او به احساس مشترک دست یابد.
داستاننویسی نیز بیتأثیر از تحولی نماند که در سالهای تبعید در بینش ما پدید آمد. بنمایهها و زاویهدیدهای جدیدی که زنان داستاننویس مبتکر آن بودند، داستاننویسی ما را در محتوا اندکی متحول کرد و تغییرات جدی در آن ایجاد نمود. توجه به زن، نه به شکل سابق، در داستانهای نویسندگان مرد نیز راه یافت. نگاه دگرگونه به زن، مسأله عدالت و برابری و حقوق جنسی او به موضوع بسیاری از داستانها تبدیل شد. ظهور روزافزون نویسندگان زن، گفتمانهای فمینیستی را به ادبیات کشاند و این باعث شد تا از نگاهی دیگر به جهان بنگرند و در آن دخالت کنند.
نگاهی نو به زن، پرتوی جدید بر ادبیات ما افکنده است. بنمایههای داستانها متنوعتر و ژرفتر شدهاند، گفتمانهای جدید، پرسشهای جدیدی طرح میکنند که بیتردید بیتأثیر بر زندگی در خارج از داستانها هم نخواهد بود.
از این زاویه که بنگریم، “بیگانهای در من” با تأثیر از انقلاب و پیامدهای آن، داستان زنیست که میکوشد خود و هویت زنانه خویش را در کشاکش انقلاب و تبعید بشناسد.
* این یادداشت نظر نویسنده را منعکس میکند و الزاما بازتابدهنده نظر دویچهوله فارسی نیست.