دستش را روی بازویم میگذارد. به چشمانم نگاه میکند و سپس به کوهها مینگرد. دوباره به من نگاه مىکند و با حالتى حاکی از ناچارى مىگوید «من یک نفر را کشتم، ویتولد، مىفهمى؟» بعد به آسمان خیره میشود. بیتردید گفتوگو با من آن آرامشی را که احتمالاً انتظارش را داشت، نصیبش نمىکند. «او در کنار من ایستاده بود، تقریباً به فاصلهى جایى که برادرم الان نشسته.» و به برادرش که خیلی نزدیک نشسته اشاره میکند. «و میدانى، من او را به ضرب گلوله کشتم.»
بعد منتظر میماند تا من چیزی بگویم.
ولی من نمیدانم چه بگویم. و نمیدانم چطور به فضاى این گفتوگو وارد شوم. سال ۲۰۰۹ است و ما در جایى نشستیم که درست یک سال قبل، در چنین مکانى حملهی روسیه به گرجستان در جریان بود. من ماندهام که چطور خودم را از این مخمصه خلاص کنم. من در حالت مستى میان چند گرجیِ غولپیکر تنها نشستم. ما جایی در میان کوههایی هستیم که اسمشان را نمیدانم. کمى قبلتر، آنها به من مىگفتند که از نسل شاهزادگاناند ــ تا جایى که میدانم، اینجا در قفقاز همیشه یک کسى هست که ادعاى سلطنت کند.
اما بعد به من گفتند که عموی پدرشان برادر استالین است ــ این چیزى بیش از یک داستان معمولى است، چون هرچند همه در گرجستان به استالین افتخار میکنند، ولى من قبلاً هیچ یک از عموزادههای او را ندیده بودم.
بهویژه چون میدانستم که برادرانِ استالین به محض تولد مردند.
اما اکنون آنها از سربازان روسی که در جنگ اخیر بین روسیه و گرجستان کشتهاند، برایم تعریف میکنند. چهار مرد تنومند و گردنکلفت. همهی اینها فراتر از حد تحملِ من است. به دنبال راه فرار میگردم. اما قبل از اینکه بتوانم تکان بخورم، یکی از مردها به سمت من میپرد و مرا مجبور به ماندن میکند.
ژوزف استالین از آشپزی متنفر بود. در کودکی مادرش مشاغل مختلفی داشت که یکی از آنها آشپزى بود. ظاهراً به همین دلیل بود که استالین تا آخر عمر از بوی غذای در حال پختن بیزار بود و در تمام خانههایش، آشپزخانه بیرون از محوطهى ساختمان اصلى ساخته شده بود ــ این در مورد کلبهاش در آتوسِ جدید که در آبخازیا دیدم نیز صادق بود.
هنگامی که او و همراهانش توسط تزار به سیبری تبعید شدند، توافق کردند که همهی وظایف را به طور مساوی تقسیم کنند ــ آشپزی، نظافت و تهیهی غذا. اما به زودی معلوم شد که استالین قصد آشپزی و نظافت ندارد. او فقط به شکار و ماهیگیری میرفت.
یاکوف سِوردلوف که با استالین در تبعید به سر میبرد، از دستِ او خیلى عصبانی بود. سالها بعد استالین به یاد میآورد: «قرار بود که خودمان شام بپزیم. در آن زمان من یک سگ داشتم و نام او را یاشکا گذاشتم که طبیعتاً خوشایند سوردلوف نبود، زیرا نامِ او هم یاشکا [اسم مصغر یاکوف] بود. همیشه بعد از شام سوردلوف ظرفها را میشست، اما من هیچ وقت این کار را نکردم. غذایم را مىخوردم، بشقابم را روی زمین مىگذاشتم، سگ آنها را مىلیسید و همهچیز تمیز میشد.»
در اواخر تبعیدشان، زمانی که با لِو کامنف از حزب کمونیست سوم زندگی میکردند، هر زمان که وقت شستن ظرفها فرا میرسید، استالین از خانه فرار میکرد.
پس از انقلاب، استالین با همسرش، نادژدا آلیلویوا، در غذاخوریِ کرملین که در آن روزها یکی از بدترینهای مسکو بود، غذا مىخورد.
هانری باربوس، نویسندهی کمونیست فرانسوی، اندکی پس از خودکشی آلیلویوا، به دیدار استالین رفت و دربارهی شرایط زندگیِ او گفت: «اتاقخوابها به سادگیِ اتاقخوابهای یک هتل درجه دوى قابل قبول است. اتاق غذاخوری بیضیشکل است. غذا از یک رستوران محلى ارسال شده است. یک کارمند متوسط در یک کشور سرمایهداری، با دیدن این اتاقخوابها اَه و پیف خواهد کرد و از اجارهبها زبان به گله و شکایت خواهد گشود.»
به گفتهى ویاچسلاو مولوتوف، که ریاست دستگاه دیپلماسی شوروی را بر عهده داشت، کل ریختوپاش آشپزیِ استالین در آن روزها، صرفاً یک وانِ حمام پر از خیارشور بود.
بیایید برگردیم به جلسهی من در کوهستان.
همهچیز خیلى معصومانه شروع شد. من در گوری، زادگاه استالین، در میان کوههای زیبای مرکز گرجستان بودم. داشتم در اطراف روستاهای خوشمنظرهى آنجا رانندگی میکردم تا آن دسته از تولیدکنندگان محلیِ شراب را پیدا کنم که قبلاً شرابخانههاى کرملین را تأمین میکردند ــ تنها شرابی که استالین مىنوشید گرجی بود.
«تولیدکنندگان شراب» اصطلاح خیلی خوبی به نظر میرسد. در واقع، هر کشاورز محترمى در گرجستان چندین تاک دارد و شراب فوقالعادهای تولید میکند، به خوبىِ براندیِ ۷۰ درصدی، به نام چاچا. من به دنبال چنین صنعت روستایىای بودم.
مهماننوازیِ بیش از حد گرجیها سبب اختلال در کارم شد ــ آخر چطور میتوان کاری انجام داد وقتی هر جایی که میروید شراب و چاچا را بیرون میآورند و قبل از اینکه به پرسشهایتان پاسخ دهند، به شما تعارف میکنند؟ بعد از نیم ساعت حسابى نمکگیر میشوید، و علاوه بر این، تازه اول روز است، طبیعت زیباست، میزبانتان هم گرم و صمیمی است، پس دیگر کجا بروى از اینجا بهتر؟ و بعد از نوشیدن شراب، همهی میزبانان به من مىگفتند که همیشه یک هواپیما از مسکو به اینجا پرواز میکرد، فقط برای بردن شراب استالین. علاوه بر این، هر یک از میزبانان قسم میخوردند که اسنادی برای اثبات آن دارند و حتی دو نفر از آنها اسنادى را به من نشان دادند، گرچه اولاً این اسناد به زبان گرجی بود و ثانیاً من آنقدر مست بودم که نمیتوانستم بفهمم این اسناد چه هستند یا متنِ آنها را به خاطر بسپارم.
«استالین بهعنوان فرزند حقیقیِ سرزمینِ ما، یک “گرجستان کوچک” برای خود در روسیه ایجاد کرد. و هر آنچه از دستش بر آمد انجام داد تا گرجیها را دور خودش جمع کند؛ بهخصوص خانوادهاش را.»
بنابراین، چند روزی بود که خوش و خرم در اطراف گوری رانندگی میکردم که با اولین برادرِ خانوادهی تارکانیشویلی روبهرو شدم. او در ماشین آفرودِ خود که سهمش از ارثیه بود نشسته بود و داشت از آن پیاده مىشد. شکم نسبتاً بزرگى داشت و کلاهی با لوگوی یک تیم بسکتبال آمریکایی بر سر داشت. وقتی شنید که دنبال چه میگردم، به زبان روسیِ شکسته به من گفت که همان شب با او تماس بگیرم.
او گفت: «پشیمان نخواهى شد. خانوادهی من نسبت به دیگران داستانِ جالبتری دربارهی استالین دارند. در تمام گوری ]هیچکس نمیتواند داستان جالبتری برایت تعریف کند[.»
لازم نبود که دوباره این حرف را تکرار کند.
عصر روز بعد، این برادران مرا به کوهستان بردند. آنها گوسفندی را که برای ششلیک قصابی کرده بودند، پشت وانتِ خود انداختند. در طول راه، هر چهار نفر شروع به صحبت کردند:
«استالین بهعنوان فرزند حقیقیِ سرزمینِ ما، یک “گرجستان کوچک” برای خود در روسیه ایجاد کرد. و هر آنچه از دستش بر آمد انجام داد تا گرجیها را دور خودش جمع کند؛ بهخصوص خانوادهاش را.»
«اعضاى خانواده به آدم خیانت نمیکنند، زیرا میدانند که اگر چنین کنند، نمیتوانند به خانه برگردند.»
«به همین دلیل است که او همهى یارانش، مولوتفها و خروشچفها، را تحت کنترل خود داشت. آنها میدانستند که اگر دست از پا خطا کنند یعنى تمام! جناب آقای کمیسرِ خلق، تو دیگر کارَت تمام است. فقط گرجیها در آرامش بودند.»
و به این ترتیب به مقصد رسیدیم. در راه، آقایان از موفقیتهای ورزشیِ خود به من گفتند: یکی مربی کشتی بود و دیگری وزنهبردار حرفهاى بود. آنها با ورزشکارانى در سطح بینالمللی رقابت مىکردند.
زمانی که به کوهها رسیدیم، حسابى با هم آشنا شده بودیم و نسبتاً هم مست بودیم، و برادران بالاخره تصمیم گرفتند که دربارهی استالین با من حرف بزنند.
«سالها این یک راز بود ــ پدرمان داستان عمو ساشا را برای ما تعریف مىکرد، اما همیشه تأکید میکرد که ما آن را برای کسی بازگو نکنیم…»
«البته بیمعنی بود، چون در گرجستان همه از این امر خبر داشتند…»
«عموی پدر ما الکساندر یا ساشا برادر استالین بود. اینطوری به من نگاه نکن! او واقعاً برادرش بود. بچهها! انگار حرف ما را باور نمیکند…»
«چرا، به زودی باور مىکند. گوش کن، ویتولد. مادر استالین برای پدرِ پدربزرگ ما بهعنوان آشپز کار میکرد. و یکی دو بار آنها… خوب، میدانى، همان کاری را کردند که پسرها و دختران انجام میدهند. وقتی متوجه شد که او باردار است، او را به عقد کارگر بیسوادی به اسم ویساریون درآورد.»
«ویساریون نوشتن را بلد بود! اما دائمالخمر بود.»
«مىگویند که او نمیتوانست تا عدد سه بشمارد. به هر حال، او نمیدانست که چه اتفاقی دارد میافتد. و وقتی که متوجه شد، بچه را بدجورى کتک مىزد ــ واقعاً بدجوری.»
«استالین کوچولو همیشه فرار میکرد تا با ساشا، عموی پدر ما که هم سنوسال او و پسر پدر پدربزرگ ما بود، وقت بگذراند. آنها با هم دوست شدند و سالها بعد ساشا آشپز و مسئول چشیدن غذای استالین در کرملین شد. این را نگاه کنید ــ هنوز حرفِ ما را باور نمیکند.»
درسته. من یک کلمه را هم باور نکردم.
استالین به تبعیت از لنین، سالهاى متمادى چندان اهمیتی به غذا نمیداد ــ آن مردانِ انقلاب با چیز دیگری سرپا بودند. درست مانند همسر لنین، نادژدا سرگیینوا آلیلویوا نیز از آشپزی سررشتهاى نداشت. در حالی که خود استالین میدانست چطور ششلیکهای بسیار خوبی درست کند ــ او این را در خانهى خود در گرجستان آموخته بود.
اما وقتی که آلیلویوا در سال ۱۹۳۲ خودکشی کرد ــ برخی میگویند وقتی فهمید که شوهرش عمداً اوکراینیها را گرسنه نگه داشته است، نتوانست طاقت بیاورد ــ استالین بىخیال ششلیک و دیگر غذاها شد. او گوشهگیر شد و در افسردگی فرو رفت. او مانند دیگر دولتمردان در کرملین، در غذاخوری غذا میخورد. برای بچههایش که نزد او بودند، دولت آشپزی را استخدام کرد که ظاهراً یک آشپز متوسط بود.
سالها بعد ویاچسلاو مولوتوف به یاد میآورد که غذایی که برای استالین پخته میشد «بسیار ساده و بیتکلف بود.» در زمستان همیشه برایش سوپ گوشت با ترشى کلم سرو میشد و در تابستان سوپ کلم تازه. سپس در ادامه گندم سیاه با کره و یک تکه گوشت گاو مىخورد. و اگر دسرى وجود داشت، ژلهى کِرَنبری یا کمپوت میوه بود. «این برنامهى غذایى هم طى تعطیلات تابستانیِ معمولی و هم در طول سال یکسان بود.»
برادران در ادامه چند داستان دربارهی عموی پدر خود و سپس در مورد جنگ سال ۲۰۰۸ بین روسیه و گرجستان تعریف کردند. پیرترینِ آنها، راتی، واقعاً به طرف من هجوم آورد. اما معلوم شد که فقط میخواست مرا در آغوش بگیرد و به سلامتىِ رئیسجمهور لهستان، لِخ کاژینسکی، بادهاى بنوشیم ــ گرجیها او را میپرستند زیرا او از کشورشان در برابر تجاوز روسیه دفاع کرد. برادران به من گفتند که از نظر آنها کاژینسکی به اندازهى استالین قهرمان است.
صبح روز بعد، همین که از مستى درآمدیم و به اندازهای هوشیار شدیم که یکی از آنها بتواند رانندگی کند، مرا به گوری برگرداندند. در حالتی نیمهخمار و با بىمیلى از یکدیگر خداحافظی کردیم، اما به هم قول دادیم که تا آخر عمر با هم دوست باشیم. و هرچند از آن زمان تا کنون آنها را ندیدهام، ولى خاطرهى خوشى از ملاقات با آنها در ذهنم دارم. اما برای سالها داستان آن عموی بزرگ را که برای استالین آشپزی میکرد و همینطور افسانهها و داستانهایى را که گاهی مردم در سفرها برایم تعریف میکنند، در پسِ ذهن داشتم.
من خیلی اشتباه کردم. عموی پدرشان ساشا واقعاً وجود داشت. ضمناً او واقعاً عادتهای غذاییِ استالین را متحول کرد؛ او را از غذاخورىِ ملالآورِ کرملین بیرون آورد و شگفتی و شور و نشاط غذاهای گرجی و همچنین مزایاى مهمانیِ گرجی با دوستان را به او خاطر نشان ساخت. استالین از این درسها تا پایان دوران خود استفاده کرد.
آیا او واقعاً عموی پدر آن چهار برادری بود که در آن شب با ششلیک بره از من پذیرایی کردند؟ راستش نمیدانم و احتمالاً هرگز هم نخواهم فهمید.
برگردان: وفا ستودهنیا
ویتولد شابلوفسکی روزنامهنگار لهستانی است. آنچه خواندید برگردان این نوشته با عنوان اصلی زیر است:
Witold Szablowski, ‘Dinner with a dictator: What Joseph Stalin ate?’, Literary Hub, 9 November 2023.