این جدال حافظه و فراموشی است، نمایش زندگیای که در حوزههای عمومی به گروگان گرفته شده اما هنوز در حوزههای خصوصی ادامه دارد. روایتی شخصی و در عین حال تاریخ تجربهای جمعی از آنچه در ۴۵ سالِ گذشته بر زنانِ ایران رفته است، و البته نه تنها بر زنان بلکه بر آزادی و زندگی در معمولیترین معنای کلمه.
اینها موضوع «سیارهی دزدیدهشدهی من»، مستند بلند فرحناز شریفی است که برای نخستینبار در جشنوارهی فیلم برلین به نمایش درآمد و دومین فیلم مستند محبوب تماشاگران در بخش پانوراما بود. فرحناز شریفی که پیشتر برای فیلم «رادیوگرافی یک خانواده» جایزهی بهترین تدوین را در جشنوارهی بینالمللی فیلم مستند آمستردام (ایدفا) به دست آورده بود، اکنون در مهاجرتی اجباری در آلمان زندگی میکند.
او سالها در بازار و گوشهوکنار خیابانهای تهران، فیلمهای آرشیوی هشت میلیمتری را جمعآوری کرده و حالا در این فیلم با استفاده از این آرشیو و فیلمهایی که با دوربین موبایل گرفته، به بازگوییِ تاریخ غیررسمیِ پس از انقلاب پرداخته است. در حاشیهی برلیناله با او گفتوگو کردم.
***
این فیلم با تولد تو و تظاهرات زنان در اعتراض به اجباری شدن حجاب آغاز میشود که البته همزمانیِ جالبیست. در مدتی که فیلم در مراحل مختلفِ تولید به سر میبرد، ایران دائماً در حال تحول است و اتفاقات جدیدی رخ میدهد. ایدهی اولیهی فیلم چطور شکل گرفت و چطور با این تغییر و تحولات روبهرو شدی؟
من از پنج سال قبل، کار روی ایدهی اصلیِ فیلم را شروع کردم. تمام مضامینی که در فیلم هست، همان چیزهاییست که از ابتدا قرار بود دربارهی آنها حرف بزنم ولی بعداً به قول تو اتفاقاتی افتاد که خیلی روی همهچیز تأثیر گذاشت و شاید باعث شد که تمرکزم روی بعضی چیزها بیشتر و پررنگتر شود. مثلاً اگر قبلاً نامهنگاریِ من و لیلا پررنگتر بود، دیدم الان خیلی مناسب نیست که در فیلم به روایت اصلی تبدیل شود و میتواند بهعنوان یکی از داستانهای فرعی مطرح شود. چون خیلی چیزها میآید و میرود و دربارهی خیلی چیزها حرف زده میشود. در طول این پنج سال برخی چیزها پررنگتر شدند، محو شدند و حذف شدند و در یک سال و نیم اخیر سروشکل همهچیز کمی تغییر کرد. در نتیجه، نشستم و از اول نوشتم. مواد و مصالحِ کار همان بود. داستانها همان بود اما الان جایشان عوض شده بود. نوع روایت و نقاط عطف فیلم تغییر کرده بود.
در فیلمهای قبلیات هم خیلی با مصالح آرشیوی و آرشیو شخصیِ آدمها و … کار کردهای. اولین فیلمی که ازت دیدم فیلم کوتاه «خاطرات انقلاب بهمن، عاشق لیلا» بود. واقعاً شگفتزده شدم که چطور بهسادگی ــ البته کاملاً مطمئنم که سهل ممتنع است یعنی آنقدر خوب پرداخت شده که ساده به نظر میرسد ــ میتوان با چند عکس چنین قصهی تأثیرگذاری را تعریف کرد و چنین فضایی ساخت. آن فیلم اولین اثری نبود که با آرشیو ساخته باشی. چطور به این خاطرات علاقهمند شدی، خاطراتی که خودت در فیلم میگویی که نمیدانی چطور از خیابان سر درآوردهاند و فروخته میشوند؟ چگونه بهتدریج این فیلمها و عکسها را در پروسهی خلاقهی خودت وارد کردی و بهنفع یک روایت و موضوع از آنها بهره بردی؟
اولین فیلم کاملاً آرشیویای که ساختم، یعنی فیلمی که همهاش آرشیو بود و ما از عکسها و روزنامهها فیلم گرفتیم یا اسکن کردیم و تبدیل شد به فیلم، فیلم «ایران در اعلان» بود. این فیلم را در سال ۱۳۸۵ ساختم. اما اولین باری که از آرشیو در فیلم استفاده کردم، همان اولین فیلمی بود که ساختم. یعنی فیلم «صدای ماه» دربارهی قمرالملوک وزیری. خیلی بیتجربه بودم. در آن زمان، دسترسی به آرشیو خیلی کم بود و حتی همین ویدیوهایی که از تهرانِ قدیم هست با کیفیت خیلی پایینتری پیدا میشد. چند سال بعد بود که نسخههای بهتری از آنها منتشر شد. بنابراین، اولین مواجههام با ضرورت استفاده از آرشیو در فیلم، همان اولین فیلمی بود که ساختم. شاید دوتا فیلم دارم که در آنها اصلاً از آرشیو استفاده نکردم. ولی در بقیه یا کمی از آرشیو استفاده کردم یا کاملاً آرشیوی بودند. در «خاطرات انقلاب بهمن، عاشق لیلا»، بخش مربوط به داستان بهمن را از آلبوم خانوادگی انتخاب کردم ولی عکسهای انقلاب عکسهایی بود که از مرکز اسناد و این طرف و آن طرف جمع کردم. چگونه علاقهمند شدم؟ نمیدانم. چیزی که دارم این روزها به آن فکر میکنم یعنی از من میپرسند و من دارم دربارهاش حرف میزنم مثل یک داستان عاشقانه است. مثل شروع یک رابطهی عاشقانه که عاشق کسی میشوی و ممکن است گاهی در ابتدا ندانی که چرا اما بعد کمکم کشف میکنی که آها این را دوست دارم و آن را دوست دارم. و بعد بهتدریج دلایلش را پیدا میکنی که اینطوری بود که عاشقش شدم. رابطهی من با آرشیو رابطهای عاشقانه است که نمیدانم از کجا درون من زنده شد ولی از وقتی که از آن آگاه شدم، به صورتی بسیار هدفمند شروع کردم به جمعآوری و استفاده کردن از آرشیو. شاید اوایل به نظر میرسید که نگاهم مثل نگاه بقیه به آرشیو کمی نوستالژیک باشد اما این نگاه بهتدریج تغییر کرد و عمیقتر شد و برای من به تاریخ، روایت، فراموشی و خیلی چیزها مرتبط شد. آرشیو برای من منبع مطالعه شد. و آن جملهی معروف رالف والدو امرسون برایم خیلی الهامبخش بود که مضمونش این است که تاریخ چیزی نیست غیر از زندگینامهی همهی ما. این بخشی از تاریخ است که مردم، شاید ناخودآگاه، آن را ثبت کردهاند.
رابطهی عاشقانه مثال خیلی جالبیست. باید خیلی رابطهی سختی باشد چون دائماً همهجا صحبت از این است که ما ایرانیها خیلی قدر آرشیو را نمیدانیم. مخصوصاً در مقایسه با کشوری که الان در آن زندگی میکنیم؛ در آلمان همهچیز با وسواس خاصی آرشیو میشود، مرتب میشود، همهجا در دسترس است و میتوان با چند قدم آن را پیدا کرد … تو یکی از بهترین کسانی هستی که میتوانی بگویی چطور باید تاریخ تصویری را از جاهایی که اصلاً به ذهن کسی خطور نمیکند، جمعآوری کرد. چطور جمع کردن فیلمهای ۸ میلیمتری را شروع کردی؟
همانطور که گفتی، مردم از گنجی که در خانههایشان دارند چندان آگاه نیستند. ولی فکر میکنم که در چند سال اخیر این وضعیت عوض شده است. شاید به این علت که بعضی از آدمها کار کردن روی آرشیوها را شروع کردند و کمکم دارند به اهمیت نگهداری از آنها پی میبرند. مشخصاً در مورد من این ایده که باید آرشیو جمع کنم صرفاً بهخاطر اینکه اینها را نجات داده باشم، وقتی به ذهنم خطور کرد که داشتم فیلم «ناپدید» را میساختم و شروع کردم به پرسوجوکردن و دنبال عکسهای قدیمی و آرشیوهای قدیمی گشتن. یک بار رفتم خیابان ناصر خسرو، چون میدانستم آنجا مغازههایی هست که دوربینهای قدیمی و بعضی چیزهای مربوط به فیلم و سینما، یعنی آپارات و اینجور چیزها، را میفروشند. داخل مغازهای رفتم و دیدم در گوشهای یکعالمه فیلم ۸ میلیمتری هست و آن آقا گفت، «من یک انباری از اینها دارم». باورکردنی نبود. گفت، «بیا ببین من چی دارم». گفتم، «انباریتان را نمیخواهم ببینم ولی اگر از این جعبهها دوسه تای دیگر برایم بیاورید آنها را میخرم». این آغاز ماجرا بود و از آن به بعد بخشی از هزینهی زندگیِ من صرف این شد که اینها را بخرم. از آنجا خریدن این چیزها و تبدیل آنها به متریال دیجیتال شروع شد … در ابتدا از روی پرده فیلم میگرفتیم. بعداً فهمیدم که اسکنرهای خانگیای هست که میتوان تهیه کرد؛ کیفیتشان خیلی خوب بود، و به درد استفاده در فیلم و سینما میخورد. از آن زمان به بعد، این جستوجو خیلی آگاهانه شد و با افرادی در ناصر خسرو آشنا شدم که به من تلفن میکردند و میگفتند بیا امروز ۲۰ تا آمده، امروز ۱۰ تا آمده، امروز ۵ تا آمده. بعد میگفتند عکس هم میخواهی؟ اسلاید هم میخواهی؟ فلان هم میخواهی؟ پولش را نداشتم وگرنه همهچیز را میخواستم. پرداختن هزینهی همهی اینها سخت بود. از خودت میپرسی اصلاً چرا اینها باید دستِ من باشد؟ واقعاً چرا باید دستِ من باشد؟ چرا هیچ سازمانی وجود ندارد که بیاید همین کارِ من را بهطور برنامهریزی شده انجام دهد و اینها را در دسترس آدمها قرار دهد تا ببینند و از آن استفاده و مطالعه و تحقیق بکنند؟ هم ناراحت بودم از اینکه دستِ من است و هم خوشحال بودم، یعنی احساس متناقضی داشتم. وضعیت بعضی از این فیلمها آنقدر خراب بود که اسکنکردن یک حلقهی ۴ دقیقهای ممکن بود دو سه روز وقت بگیرد. با آدمهایی آشنا شدم که آنها هم داشتند همین کار را انجام میدادند؛ باید خودمان به خودمان یاد میدادیم که چطور این آرشیوها را سازماندهی و از آنها نگهداری کنیم.
در فیلم اشاره میکنی که این فیلمها احتمالاً چطور به این سرنوشت دچار شدهاند. آیا از فروشندگان فیلمها پرسوجو میکردی؟
یک بار پرسیدم که اینها را از کجا میآورید؟ یکی از آنها گفت این حلقههایی که الان میبینید در خانهای بوده و صاحبخانه سالهاست که در ایران نیست. دارد خانه را میفروشد. مثلاً کلید خانهاش دستِ یکی بوده که رفته وسایلش را جمع کند، اینها در گوشهای از خانهاش بوده و گفته که اینها را نمیخواهم. بعد سر از آنجا درآورده است. بخشی اینطوری است و بخشی از آن شاید در طول سالها دست به دست چرخیده و رسیده است به دستِ آدمهایی که نمیدانند با آنها باید چه کار کنند و در نتیجه سر از آنجا درآورده است. هنوز دلیل دیگری برایش پیدا نکردهام. شاید هم بعضیها نسخهای از اینها را در کامپیوتر یا هاردشان داشتهاند و فکر کردهاند که حالا دیگر نمیخواهیم این حلقهها را نگه داریم.
از لابهلای فیلمهایی که در گوشهوکنار خیابان پیدا کردی و همچنین از فیلمهایی که دوربینهای موبایل میگیرند، شروع به ایجاد نوعی تاریخ آلترناتیو در مقابل روایت رسمیِ حکومت کردی. در فیلم به «تاریخ ما و تاریخ آنها» اشاره میکنی. این تاریخ قهرمانانِ خاص خودش را دارد که با قهرمانانِ آنها فرق دارند. فیلمِ تو با تقابل روایت رسمی و روایت خصوصی، و تضاد فضاهای شخصی که هنوز زندهاند و فضاهای عمومی که تحت سانسور شدیدند، پیش میرود… .
به نظرم، برای هیچکدام از ما هرگز تناقض میان اندرونی و بیرونیِ زندگیمان عادی نشد. میخواهم تأکید کنم که اگر زن بودید تناقض این اندرونی و بیرونی برایتان خیلی سختتر بود، نه لزوماً بهعلت حجاب یا «یک تکه پارچه»، بلکه بهعلت خیلی چیزهای دیگر. در نتیجه، مثل خیلیهای دیگر این تناقض را بهشدت تجربه میکردم. یک وقتی ۷ سالهای و باید به مدرسه بروی و مجبوری آنطوری که آنها میپسندند، با قانونِ آنها بروی و به سیاره و تاریخشان وارد شوی و همان چیزی باشی که میخواهند. مدتی به این وضعیت تن میدهی و اینطوری زندگی میکنی ولی برای هرکسی زمانی فرا میرسد که از خود میپرسد تا کی باید طوری زندگی کنم که دلخواه خودم نیست؟ به نظرم در تمام این سالها آگاه شدن یا مبارزات فردی وجود داشت اما از مقطعی به بعد تعداد چنین آدمهایی به میزان چشمگیری افزایش یافت.
وقتی که چنین آرشیوی به یغما میرود انگار واقعاً به حریم خصوصیتان تجاوز شده است. کلمهی تجاوز برای توصیف اتفاقی که برای من و بسیاری دیگر رخ داد، کلمهی دقیقی است
همیشه فکر میکردم که باید دربارهی تقابل میان اندرونی و بیرونی کاری انجام دهم. خیلی ناخودآگاه داشتم از ۱۴- ۱۵ سالگی این را ثبت میکردم. با هَندیکمی که خواهرم خریده بود و بیشتر دستِ من بود به مهمانی میرفتم. شاید چون خیلی بلد نبودم که خودم را با جمع قاطی کنم، پشت دوربین پنهان میشدم. در ابتدا از دوربین اینطوری استفاده میکردم. من دوربین داشتم و این امر به من اعتمادبهنفس میداد. لزومی نداشت که بروم با کسی حرف بزنم. لزومی نداشت که وقتی اصرار میکنند که بیا برقص، برقصم. میگفتم دارم فیلم میگیرم، شما برقصید. این روند خیلی جالب بود. بعداً گوشی موبایل آمد و من زندگیِ اندرونی را ثبت میکردم. فکر میکنم که به مرور زمان چیزی در من شکل گرفت و منجر شد به اینکه من باید این فیلم را بسازم.
نمیتوانم واژهی «جالب» را در توصیف این موقعیت به کار ببرم، چون این روایت پر از تراژدی و دراماست … ولی از جهتی هم عجیب است، از آن جهت که سرنوشتِ تو در چند سطح شبیه آدمهایی میشود که در ابتدای فیلم داستانشان را روایت میکنی … انگار روایتهای اول فیلم شکلی از «آینهداری» (foreshadowing) است برای اتفاقی که بعداً قرار است رخ دهد. این من را به یاد هیچکاک میاندازد که میگوید: «در فیلمِ داستانی، کارگردان خداست و در فیلم مستند، خدا کارگردان است.»
متأسفانه. (میخندد)
تو به آلمان سفر میکنی تا آخرین مراحل فنیِ تهیهی فیلمت را طی کنی؛ کمی بعد از آن در ایران نیروهایی که دوست ندارند هیچ تاریخ آلترناتیو یا هیچ روایتی غیر از روایت رسمی منتشر شود، حمله میکنند به چند مستندساز زن که دو نفر از آنها از همکاران و دوستان نزدیکت هستند. به خانهات میریزند و آن آرشیو شخصی و گرانبها به دست نیروهای امنیتی میافتد. کمی از این تجربهی از راه دور بگو. میدانم که اصلاً دوران سادهای نبوده است، به همان دلایلی که در فیلم به آنها اشاره میشود.
از خودم میپرسیدم مگر ممکن است که اتفاقی بدتر از این برای آدمی مثل من بیفتد که بیایند هارد و تاریخ زندگیاش را ببرند؟ آدمی که تمام این تاریخ و روایتها را با عشق و علاقه جمع کرده. کلمهی وحشتناک، تجربهی وحشتناک، برای آن کم است. واژهی تروماتیک برای توصیف آن کم است. علاوه بر این، دوتا از عزیزترین دوستانم در بازداشت بودند و تصور اینکه الان در سلول هستند و من آنجا نیستم و به آنها دسترسی ندارم خیلی سخت بود … خیلی خشمگین بودم، بیشتر از همیشه.
شما بهعنوان کارگردان و تدوینگر میتوانید انتخاب کنید که چهچیزی را از آن تاریخ زندگی با دیگران در میان بگذارید و چهچیزی را نشان ندهید. اما وقتی که چنین آرشیوی به یغما میرود انگار واقعاً به حریم خصوصیتان تجاوز شده است. کلمهی تجاوز برای توصیف اتفاقی که برای من و بسیاری دیگر رخ داد، کلمهی دقیقی است. واقعاً به مفهوم واقعیِ کلمه نوعی تجاوز بود.
تجربهای که در فیلم از آن صحبت میکنی، تجربهی جمعیِ بسیاری از زنان ایرانیست و مهم است که توسط یک زن روایت میشود. ما همواره روایتهای مردانهی این تاریخ را شنیدهایم و متأسفانه در ۴۵ سال گذشته، به استثنای چند سال اخیر، واقعاً این رنج نادیده گرفته و ناچیز انگاشته شده است. خودِ من شاید کمی پیشتر از حرکت «دختران خیابان انقلاب» کنجکاو شدم که چطور توانستند حجاب را به زنان یک مملکت تحمیل کنند؟ چطور این اتفاق افتاد؟ چرا اعتراضی در کار نبود؟ اما بعد از مدتی عکسهای تظاهرات در اعتراض به حجاب اجباری در اسفند ۵۷ را دیدم که چند هزار زن شجاعانه به خیابان رفتند اما متأسفانه مردان با آنها همراه نشدند.
شاید حساسیت به این مسائل برای من، قبل از اینکه از ماجرای حجاب شروع شود از ماجرای صدای زنان آغاز شد. یعنی بهشدت حساس شدم به اینکه چرا زنان اجازه ندارند که بخوانند. این «چرا» هر روز در ذهنم پررنگتر شد و در کارهایم یا مستقیماً دربارهاش حرف زدم یا به آن اشاره کردم. اول به این مسئله حساس شدم، بعد به بقیهی چیزها. شروع کردم به مطالعه و تحقیق. فکر میکنم که ماجرای «دختران خیابان انقلاب» همهی ما را خیلی جلوتر برد و فهمیدیم که چیزهایی برایمان عادی شده است که اصلاً عادی نیست. فهمیدیم که آدمهایی جانشان را فدا کردهاند، یکی خودش را سوزانده است، دیگری این اتفاق برایش افتاده و آن یکی … و بسیاری دیگر هم بودهاند که از آنها چیزی نمیدانیم، و عکس یا فیلمی از آنها ندیدهایم… .
و در نهایت بهرغم اتفاقاتی که در فیلم میبینیم، نگاه امیدوارانهای در پایانِ آن وجود دارد. یک قدم به جلو، نوعی پیشروی که نمودهای آن را به شکلهای مختلفی در این جنبش «زن، زندگی، آزادی» دیدیم و هرکس آن را بهشکلی تعریف میکند. چقدر به آینده امیدواری؟
من حداقل میکوشم نشان دهم که امیدوارم. فکر میکردم که این فیلم هم باید نشان دهد که امید وجود دارد. شاید اگر امید را بازی کنیم، استثنائاً باورش کنیم … به قول رضا براهنی، چه چیز نکبت زندگی را جبران میکند جز رؤیا؟ ولی واقعیت این است که خیلی بالا و پایین وجود دارد. گاهی ناامیدیِ مطلق است، گاهی خوشبینیِ مطلق است. اما اتفاقاتی که افتاد در مجموع خیلی نویدبخش بود چون چیزی فراتر از موج خلق کرد، و به ایجاد آگاهی انجامید. مثل خیلیهای دیگر، من هم دلم میخواهد زندگیِ نرمالی که از ما دریغ شده و از ما دزدیده شده است را در آن مملکت تجربه کنیم.
فیلمسازی فعالیتی گروهی است ولی در این فیلمِ خاص بخش زیادی از بار به تنهایی روی دوش خودت بود. فیلمبرداری کردی، آرشیو را جمع کردی، تحقیق کردی، روایت کردی، داستان زندگیات را تعریف کردی، تدوین و کارگردانی کردی و بهرغم همهی اتفاقاتی که در زندگیِ شخصیات رخ داد، واقعاً از جان مایه گذاشتی … لطفاً کمی از دشواریهای ساختن این فیلم بگو.
خیلی خشمگین بودم و فکر کردم که چطور میتوانم این خشم را ابراز کنم. باید کاری میکردم. حتی وقتی آرشیوم را میدزدند، باید این اتفاق را به چیزی تبدیل کنم. بنابراین، در هنگام تدوین ساعتهای زیادی خشمگین بودم اما داشتم کار میکردم. البته کار یک سال متوقف شد. در آن مدت نمیتوانستم تمرکز کنم. حتی نمیتوانستم سه جمله بنویسم. ولی از یک جایی به بعد آنقدر این چیزها روی هم جمع شد که انفجاری رخ داد. بر اثر آن انفجار، احساسات مختلفی را همزمان تجربه کردم، چه در زندگیِ خودم چه در تصاویری که از ایران میدیدم. الان نمیدانم که چطور توانستم آن موقعیت را مدیریت کنم، خیلی سخت بود، خیلی.