ماهنامه آزادگی شماره ۳۲۸

روی جلد پشت جلد

در هر 10 دقیقه حداقل یک مورد نقض حقوق بشر در ایران اتفاق می افتد

در شماره 328 آزادگی، می ‌خوانید

بودجه ۱۴۰۳ آیینه تمام نمای تضاد با اهداف انقلاب مردمی،بخش2
ژاله وفا
3
پوتین: زندگی و زمانه‌اش»؛ نگاه به دنیا از چشم پوتین
هرمز دیار
6
اعدام ، ماشین سرکوب جمهوری اسلامی ایران
سید سعید نوری زاده
9
شهر خرم (خرمشهر) بخش جهارم
رامین احمدزاده
10
۹ میلیون بی ‌سواد و ۹۳۰ هزار بازمانده از تحصیل در ایران
همایون معمار
12
عکسی با ارزش و معروفی از دکتر محمد مصدق
نسرین جهانی گلشیخ
14
جمهوری اسلامی و چهل و پنچ سال تبعیض ادیان و مذاهب   
امیر پالوانه
15
اپوزیسیون علیه جنبش: آسیب‌شناسی یک بیماری سیاسی
آصف بیات
16
زنان و جنبش انقلابی مهسا هر روز را روز جهانی زن کردند.:
اکبر دهقانی ناژوانی
18
من ‎ابراهیم_زال_زاده (امیر) هستم.
ساره استوار
21
فرمودید شورشیان پنجاه و هفتی!؟
علی فیاض 
22
در باب سلیطگی|
امیرحسین مدبرنیا
23

مدیر مسئول و صاحب امتیاز:

منوچهر شفائی

همکاران در این شماره:

معصومه نژاد محجوب

مهسا شفوی

نسرین جهانی گلشیخ

ساره استوار

طرح روی جلد و پشت جلد:

پانیذ تراب نژاد

امور گرافیک، فنی و اینترنتی :        

عباس رهبری

چاپ و پخش:

chap@azadegy.de

یادآوری:

  • آزادگی کاملاً مستقل و زیر نظر مدیر مسئول منتشر می‌شود.
  • نشر آثار، سخنرانی‌ها و اطلاعیه‌ها به معنی تائید آن‌ها نبوده و فقط به دلیل اعتقاد و ایمان به آزادی اندیشه و بیان می‌باشد.
  • با اعتقاد به گسترش افکار، استفاده و انتشار آثار چاپ شده در این نشریه بدون هیچ محدودیتی کاملاً آزاد است.
  • مسئولیت هر اثری بر عهده نویسنده آن اثر است و آزادگی صرفاً ناشر افکار می‌باشد.

آزادگی

آدرس:

Azadegy _ M. Shafaei

Postfach 52 42

30052 Hannover – Deutschland

Tel: +49 163 261 12 57

Email: shafaei@azadegy.de

www.azadegy.de

 

بودجه ۱۴۰۳ آیینه تمام نمای تضاد با اهداف انقلاب مردمی، بخش2

ژاله وفا

دربهمن ماه امسال، و در آستانه سالگرد انقلاب مردمی 57 بودجه سال 1403 بر ضد اهداف مردم ایران در آن انقلاب، توسط مجلس نظام در7 بهمن 1402 تصویب شد.

چرا  این بودجه آئینه تمام نمای تضاد با اهداف انقلاب مردم است، زیرا:

دولتهای تک پایه، از لحاظ بودجه و در تمامی زوایا و بخشهای اقتصاد، سیر جدایی از ملت و بیگانگی با نیازهای واقعی ملت، از اینرو تخریب اقتصاد  را طی می کنند.

دولت پهلوی‌ها را زیادت هزینه‌های نظامی – که بخش بزرگ آن اختلاس می‌شد – و شدت سرکوب داخلی و اقتصاد مصرف محوری که اقتصاد تولید محور را از پایه ویران می‌کرد، از پا درآورد و چون بودجه، نه صرف رفع نیازمندی های واقعی جامعه بلکه صرف تکاثر طلبی حاکمیت می شد، یکی از عوامل انقلاب اعتراض مردم به هدر داده شدن نیروهای محرکه از جمله سرمایه ها در بودجه های نظام پهلوی بود. تجربه می‌گوید که وابستگی جامعه به بخش دولتی اقتصاد، به دولتهای تک پایه ثبات و دوام نمی‌بخشد بلکه عامل بی‌ثباتی آن نیز می‌شود.

چنانچه به تجربه بها دهیم، حتی دلایل بی‌ثباتی را نیز در اختیار ما قرار می دهد:  رابطه مسلط – زیر سلطه، پویائی خود را دارد و این پویایی ها، سبب می‌شوند که بودجه دولت مدام بزرگتر شود و هزینه‌های جاری بودجه را ببلعند. در نتیجه، دولت از سرمایه‌گذاری ناتوان می‌شود. حجم نقدینه بزرگ و تورم رو به افزایش مزمن می گذارد و بیکاری نیز افزایش می یابد. اقتصاد مصرف و رانت محور، نابرابری بر نابرابری و فقر بر فقر می‌افزاید. موجهای مهاجرت را بر می‌انگیزد. بند از بند ساخت‌های جامعه می‌گسلد. برغم فرار نیروهای محرکه، دولت نه می‌تواند نیروهای محرکه فرار نکرده را بکارگیرد و نه تمامی آنها حذف کند. در نتیجه، این‌نیروها برضدش فعال می‌شوند. این بلا را نظام پهلوی بر سر بودجه و اقتصاد ایران آورد و به نحو بدتری نظام ولایت فقیه ادامه داده است. در واقع بودجه های دولتهای نظام ولایت فقیه منجمله بودجه 1403 بیانگر همین سیر قهقرایی هستند.

برای مشاهده ضدیت این بودجه با نیازهای واقعی مردم و اهداف انقلاب 57 که برابری و آزادی و استقلال کشور و رشد بر پایه میزان عدالت اجتماعی بود به بررسی ویژگیهای  بودجه 1403  می پردازیم:

خوانندگان مستحضرند که مجلس نظام در لایحه بودجه 1403 جرح و تعدیلاتی داده است که در طول این بررسی به آن خواهیم پرداخت.

مشخصات کلی قانون  بودجه 1403

ماده واحده- بودجه سال ۱۴۰۳ کل کشور از حیث منابع و مصارف بالغ بر ۶۴ میلیون و ۵۸۷ هزار و ۱۲۳ میلیارد و ۹۹۷ میلیون ریال است. برای تسهیل خوانش اعداد یعنی  حدود 6.4 هزار میلیارد تومان است که با قیمت هر دلار  55000 تومان در بازار آزاد برابر است با حدود 116میلیارد و 364 میلیون  دلار و با نرخ تسعیر درج شده در لایحه بودجه (ایسنا 1 اذر 1402 ) همانا هردلار 31 هزار تومان قیمت ، بالغ بر 206 میلیارد و 452میلیون دلار می باشد.

– بودجه سال جاری همانا ۱۴۰۲ کل کشور، از حیث منابع و مصارف بالغ بر چهل و نه میلیون و نهصد و چهل و هفت هزار و یکصد و چهل و چهار میلیارد و هشتاد و سه میلیون (۴۹،۹۴۷،۱۴۴،۰۸۳،۰۰۰،۰۰۰) ریال.  یعنی 4 میلیون و 994 هزار میلیارد تومان . یعنی حدود 15 در صد افزایش یافته است. از اینرو بودجه سال 1403 نسبت به بودجه سال جاری رشد کرده و انقباضی است .

    الف- منابع بودجه عمومی دولت (بودجه سالیانه به طور کلی از دو بخش تشکیل می‌شود. بودجه عمومی و بودجه شرکت‌ها. سر و کار ما عجالتا با بودجه عمومی است (بودجه عمومی در واقع حساب دخل (مالیات، نفت و…) و خرج دولت و دستگاه‌های دولتی و ادارات (دستمزد کارمندان، هزینه‌های روزمره و هزینه‌های عمرانی و… ) است.

درآمدها شامل :

واگذاری دارایی‌های سرمایه‌ای و مالی (شامل منابع نفتی و منابع مالی از طریق صندوق توسعه ملی، فروش اوراق مشارکت، اخذ وام‌های داخلی و خارجی) ومصارف بودجه عمومی دولت از حیث هزینه‌ها و تملک دارایی‌های سرمایه‌ای و مالی(شامل  بودجه عمرانی و اعتبارات مالی که صرفا برای تسویه بدهی‌های مالی دولت در نظر گرفته می شود)

بالغ بر ۲۸ میلیون و ۳۷۱ هزار و ۴۰۰ میلیارد ریال شامل:

۱-  منابع عمومی بالغ بر ۲۵ میلیون و ۶۲۰ هزار و ۴۰۰ میلیارد ریال

۲-  درآمد اختصاصی وزارتخانه‌ها و موسسات دولتی بالغ بر ۲ میلیون و ۷۵۱ هزار میلیارد ریال

(توضیح آنکه درآمدهای اختصاصی،درآمدهایی هستند که همان‌جا مصرف می‌شوند. مثلا بخشی از درآمد دانشگاه‌ها یا بیمارستان‌ها درآمد اختصاصی است. این درآمد نیز مانند درآمد عمومی اول به حساب خزانه (استانی یا مرکزی) واریز می‌شود.)

ب- بودجه شرکت‌های دولتی، بانک‌ها و موسسات انتفاعی وابسته به دولت از لحاظ درآمدها و سایر منابع تامین اعتبار بالغ بر ۳۷ میلیون و ۴۱۵ هزار و ۷۲۳ میلیارد و ۹۹۷ میلیون ریال و از حیث هزینه‌ها و سایر پرداخت‌ها بالغ بر ۳۷ میلیون و ۴۱۵ هزار و ۷۲۳ میلیارد و ۹۹۷ میلیون ریال که مبلغ یک میلیون و ۲۰۰ هزار میلیارد ریال مبالغ دوبار منظور شده از سرجمع بودجه کل کشور کسر می شود.

(توضیح آنکه بودجه شرکت‌ها مربوط به حساب دخل و خرج شرکت‌های دولتی، بانک‌ها است که حساب دخل و خرج داخلی آنها را نشان می‌دهد. بودجه شرکت‌ها هر سال در یک پیوست مفصل جداگانه به چاپ می‌رسند و همراه با لایحه بودجه به مجلس داده می‌شوند. مجلس بودجه شرکت‌ها را بررسی نمی‌کند!)

آیا درآمدهای مندرج در قانون بودجه 1403 قابل تحقق هستند؟

این درآمدها شامل در آمد حاصل از صادرات نفت و میعانات گازی و نیز شامل در آمدهای مالیاتی است.

در حوزه منابع حاصل از نفت و میعانات در بودجه ۱۴۰۲ به میزان ۶۲۳ هزارمیلیارد تومان بوده که در بودجه ۱۴۰۳ به ۵۸۳ هزار میلیارد تومان کاهش یافته  است یعنی 3 در صد کاهش نسبت به سال جاری.

در نگاه اول، این تصور میرود که وابستگی به نفت در بودجه سال آینده کمتر شده و سهم منابع پایدار درآمدی (از جمله مالیات) در تأمین هزینه‌های دولت بالا رفته است.

اما وقتی به میزان وصول این درآمد های نفتی در سال جاری (1402 ) نگاه کنیم میشاهده می شود که طی هفت ماهه سال جاری فقط 55 درصد درآمدهای نفتی و گازی تحقق یافته است ! اخیرا نیز رئیس سازمان برنامه و بودجه اعلام کرده است که در سال جاری 30 درصد کسری بودجه داریم یعنی از 1054 همت (هزار میلیارد تومان) برای درآمد‌های مصوب سال جاری 52.4 درصد تحقق یافته است. به همین دلیل، دولت تاکنون از صندوق توسعه ملی-که در قانون بودجه سال جاری میزان برداشت از صندوق صفر بوده- 25 همت برداشته و بنا به اعلام مرکز پژوهش‌های مجلس، دولت بنا دارد برای جبران کسری‌ها 170 همت دیگر از این صندوق برداشت کند که در این صورت، این دولت بدهکار‌ترین دولت به صندوق توسعه ملی با رقم 195 همت (هزار میلیارد تومان) خواهد شد.

در واقع دست اندازی دولت «ابراهیم رئیسی»(این جنایتکار تاریخی ) به دارایی‌های صندوق توسعه ملی که یک دارایی و سرمایه بین نسلی ایرانیان است با اذن و حکم حکومتی خامنه ای!ً

شاهد: برای سال جاری (1402) براساس آنچه «حمید امانی همدانی»، معاون هماهنگی برنامه بودجه و نظارت سازمان برنامه و بودجه گفته ( تسنیم 11 در 1402 ): سهم صندوق توسعه ملی از صادرات نفت در بودجه 1402 مطابق برنامه های بالادستی 40 درصد بود و مطابق استجازه صادر شده (منظورش حکم حکومتی خامنه ای است) در آذر ماه سهم صندوق توسعه ملی از صادرات نفت به 20 درصد کاهش یافت! این تغییر سهم صندوق توسعه ملی حدود 130 همت منابع برای بودجه 1402 دولت ایجاد خواهد کرد.”

بدین ترتیب کسری بودجه سال جاری را دولت از سرمایه بین نسلی ایرانیان رفع کرده و آیا همین کار را در سال آیند ه نخواهد کرد ؟

و اما چون بعلت سیاستهای مخرب و بحران ساز رژیم ولایت فقیه، اقتصاد ایران گرفتار تحریم است و چشم اندازی برای رفع تحریمها وجود ندارد، مشکلاتی در فروش نفت وجود دارد و درآمد‌های نفتی حاصل از تجارت نفت بر مردم پوشیده مانده و به خزانه واریز نمی شود. در حال حاضر رژیم حاکم، نفت را ارزان‌تر از قیمت جهانی میفروشد و در واقع به حراج منایع ملی میپردازد و ادامه شرایط تحریمی موجب می‌شود که منابع درآمدی بودجه محقق نشوند.

بگذریم که اغلب دولتها در رژیم ولایت فقیه منجمله دولت رئیسی (این جنایتکار تاریخی) هزینه‌های جاری را  همواره از منابع سرمایه‌ای از جمله نفت پرداخت میکنند که شدیدا تورم افزا است، زیرا خرج کردن ثروتهای ملی برای هزنیه های جاری بدین معناست که دولت تولید و خروجی نداشته اما پول تزریق کرده است. در واقع منابع سرمایه‌ای از جمله نفت را باید در بخش‌ هزینه‌های سرمایه‌ای و زیربنایی خرج کرد که به درآمدزایی منجر شود در حالی‌که هزینه‌های جاری از جمله پرداخت حقوق از این منابع، تورم به دنبال دارد.

یک نمونه از عدم تخصیص بودجه ها را از زبان یکی از “نمایندگان ” مجلس نظام نقل می نمایم: یحیی ابراهیمی، عضو کمیسیون بهداشت و درمان مجلس نظام  اظهار کرد (تابناک 15 آذر 1402): “در حال حاضر در استان لرستان یک ریال بابت تبصره ۱۸ بودجه ۱۴۰۲ پرداخت نشده و از بسیاری از عزیزانی که قرار است به عنوان تولیدکننده به افزایش تولید کمک کنند، حمایت نمی‌شود و بسیاری از پروژه‌ها خوابیده است!” این ضربه زدن به بنیان تولید، در زمینه های مختلف صورت می گیرد.

آمارهای بانک مرکزی ایران نشان می‌دهد میزان خالص تشکیل سرمایه ثابت در چهار سال اخیر، عملاً صفر بوده است.

منظور از سرمایه ثابت، ساختمان‌ها و ماشین‌آلاتی است که بنگاه‌های اقتصادی برای تولید از آنها استفاده می‌کنند. میزان «تشکیل سرمایه ثابت خالص» عبارت از ارزش سرمایه‌گذاری‌های جدید دولت و بخش خصوصی، منهای کاهش ارزش ابزارهای تولید در نتیجه استهلاک آن‌هاست.افزایش نیافتن میزان سرمایه ثابت خالص نشان می‌دهد ظرفیت تولید در اقتصاد کشور عملاً بالانرفته است.

آیا در آمد های مندرج در قانون بودجه 1403 قابل تحقق و وصول هستند؟

درآمدهای مالیاتی از ۷۴۸ همت (هزار میلیارد تومان) در بودجه سال ۱۴۰۲، در لایحه بودجه سال ۱۴۰۳ با افزایش ۴۹.۸ به ۱۱۲۲ همت رسیده است و مالیات بر واردات در بودجه سال جاری ۱۴۵ همت بوده که این میزان در لایحه بودجه سال آینده با کاهش ۴درصدی به ۱۴۰ همت رسیده است.

دولت مدعی است که  بخش زیادی از مالیات‌ها مربوط به درآمدها است و از آنجا که سود بنگاه‌ها متناسب یا تورم افزایش می‌یابد و تورم کنونی حدود 44 درصد است، پس طبیعتا بخش زیادی از افزایش مالیات مربوط به افزایش قیمت‌هااست و فشار جدیدی وارد نمی‌کند. بقیه افزایش مالیات هم از محل جلوگیری از فرار مالیاتی تأمین می‌گردد.آیا دولت در این زمینه راست میگوید؟!به چند دلیل خیر . الف :اگر دولت بر مالیات بر درآمد حاصل از شرکتهای دولتی تکیه دارد بایستی گفت :

گرچه دولت پیش‌بینی کرده است سال آینده ۶۰ هزار میلیارد تومان از سود شرکت‌های دولتی درآمدداشته باشد که دو برابر رقم این درآمد در بودجه امسال است و این پیش‌بینی بر اساس کاهش تعداد شرکت‌های زیان‌ده دولتی به ۱۶ شرکت است اما طبق گزارش مرکز پژوهش‌های مجلس، ۱۵۰ شرکت دولتی در شش ماه اول امسال زیان داده‌اند. علاوه بر آن شرکت‌های بزرگ دولتی و نیز شرکت‌های نهاد‌ها و بنیاد‌ها و موسساتی که در قسمت تاریک و غیرشفاف بودجه قرار دارند، تنها حدود یک درصد گردش مالی سالانه خود را مالیات می‌دهند و برکسی پوشیده نیست که اغلب آنها یا از دادن مالیات معافند و یا براحتی از دادن مالیات اجتناب می کنند. بگذریم که واقعیت امر این است که دست به تصرف غیر قانونی در اموال دولتی نیز میزنند و بجای تبعیت از قانون همین نظام در موظف بودن به واریز کردن در آمدهای خود به حساب خزانه داری کشور، درآمد‌های خود را درحساب‌های فرعی خودشان نگهداری می‌کنند! (به مثابه نمونه بیاد خوانندگان گرامی می آورم که در سال 1395 ماجرای واریز سالانه ۲۵۰ میلیارد تومان  بعنوان سود حاصل از سپرده های ثابت قوه قضائیه بصورت غیر قانونی به بیش از ۶۳ حساب شخصی به نام “صادق آملی لاریجانی” “رئیس قوه قضایی وقت ، افشا شد.صادق آملی لاریجانی در واقع دارایی های مسدود شده افراد را در حسابی دپو می کرده و سود آنها  را به حسابهای خودش منتقل میکرده است.

ب– اگر دولت معتقد است درآمدهای مالیاتی قابل وصول هستند بایستی در پاسخ گفت: طی 7 ماهه سال جاری از 749 همت مالیات مصوب فقط 409 همت محقق شده و به نظر نمی‌رسد تا پایان سال رقم مصوب تحقق یابد! پس چگونه می شود که  این رقم هنگفت برای مالیات‌ها در سال آتی محقق شود؟ و چنانچه این رقم وصول نشود،خود بدل به کسری عظیمی در بودجه سال آینده خواهد شد. دولت همچنین مدعی است می‌خواهیم از طریق فرار مالیاتی، افزایش درآمد داشته باشیم. اما دولت طی دو سال گذشته دو میلیون مؤدی را به چهارمیلیون افزایش داده، در سال 1403 دیگر چقدر می‌خواهد به این عدد اضافه کند؟!

به زعم نگارنده  حتی اگر درآمد مالیاتی پیش بینی شده، صد درصد هم تحقق پیدا کنند، در مجموع۲۰۰ همت (هزار میلیارد تومان) می‌شود. اما این رقم حتی بودجه جاری کشور را تامین نمی‌کند در نتیجه دولت ناچار به ارائه بودجه انقباضی است تا کسری نداشته باشد. چون ادعایشان این است که می‌خواهیم تورم را مهار کنیم و در این شرایط باید بودجه را به نحوی ببندند که کسری بودجه نداشته باشند. (به بحث کسری عظیم بودجه در سال 1403 در بخش دیگر وضعیت سنجی خواهم پرداخت)

در واقع این حجم از مالیات در چنین نظامی قابل وصول نیست چرا که با توجه به نرح رسمی 42 درصدی تورم و عدم رشد اقتصادی، بنگاه‌های اقتصادی و بخش‌هایی که مالیات می‌دهند، تحمل افزایش مالیات بیشتر از این را ندارند. چرا همانگونه که ذکر آن رفت بخشهای دولتی و نهادهای خاص، مالیاتی پرداخت نمی کنند. در واقع امر درحال حاضر در کشور حدود ۱۲۰ نهاد، ارگان و بنیاد مختلف فعالیت بسیار وسیع اقتصادى دارند که مطلقا کنترلی بر عملکردشان وجود ندارد. هم اکنون نزدیک به نیمی از تولید ناخالص داخلی کشور در اختیار بخش‌هایی است که هیچگونه حسابرسی قانونمند و کنترل منظمی روی آنها اعمال نمی‌شود. ۱۰ نهاد معروف که اتفاقا بیشترین سهم را در اقتصاد پنهان جمهوری اسلامی دارند از معافیت دادن نسبت به اموال خود معاف هستند.

خوانندگان بیاد دارند که سازمان امور مالیاتی کشور در بخشنامه‌ای در سال 1397، اسامی بنیادها و نهادهای انقلاب اسلامی که بر اساس نظر رهبری نظام مشمول مالیات نیستند را اعلام کرد. (منبع :خبرگزاری مهر 29 آبان 97 و این معافیت تا کنون ملغی نشده است)

۱- بنیاد شهید و امور ایثارگران انقلاب اسلامی

۲- کمیته امداد امام خمینی (ره)

۳- سازمان تبلیغات اسلامی

۴- دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم

۵- بنیاد مسکن انقلاب اسلامی

۶- بنیاد مستضعفان انقلاب اسلامی

۷- ستاد اجرایی فرمان امام خمینی(ره)

۸- مرکز خدمات حوزه‌های علمیه

۹- موسسه پژوهشی فرهنگی انقلاب اسلامی

۱۰- جامعه المصطفی (ص) العالمیه

شایان توجه است که  بیشتر این نهادها از دولت بودجه نیز دریافت می‌کنند! اما فعالیت های اقتصادی نهادها و بنیادها از مالیات معاف نیستند.توضیح اینکه این نهدها بابت املاکی که در اختیاردارند از مالیات معاف ولی برای فعالیت اقتصادی خود بایستی در واقع مالیات پرداخت کنند. الا اینکه تاکنون برای مردم رقم دقیقی از گردش مالی نهادهای زیرمجموعه بیت رهبری منتشر نشده‌است تا بتوان در نظر گرفت این مالیاتها با وسعت فعالیت اقتصادی این بنیاد تناسب دارد یا خیر؟

مطابق ماده 2 قانون مالیات های مستقیم، کلیه فعالیت های اقتصادی بنیادها و نهادهای انقلاب اسلامی موظف پرداخت مالیات بوده و معافیتی ندارند.

توجه خوانندگان محترم را به این نکته جلب می کنم که «ستاد اجرایی فرمان امام» که در سال ۱۳۶۸ و برای مدیریت اموالِ در اختیار خمینی تاسیس شد، در حال حاضر مالک بیش از ۵۰ شرکت در حوزه‌های مختلفی همچون نفت، گاز و پتروشیمی، کشاورزی، صنعت، معدن، دارو و ساختمان است و «بنیاد برکت» نیز زیر مجموعه این ستاد است.

بنیاد مستضعفان انقلاب اسلامی نیز که با هدف تجمیع اموال و دارایی‌های مصادره شده، فعالیت خود را در سال ۱۳۵۷ و به عنوان جایگزین «بنیاد پهلوی» آغاز کرد، هم اکنون بزرگ‌ترین نهاد اقتصادی غیردولتی ایران به شمار می‌رود که مالکیت و مدیریت بیش از ۱۸۵ شرکت را در قالب ۱۰ هلدینگ برعهده دارد و مدیریت بنیاد علوی را نیز داراست و ملک طلق رهبری نظام محسوب می گردد.

بر طبق خبر خبرگزاری مهر در 12 دی ماه 1401 معاون برنامه ریزی و امور مجامع بنیاد مستضعفان اعلام کرد که این بنیاد مالیات فعالیتهای اقتصادی خود را در بین سال‌های ۱۳۹۷ تا ۱۴۰۰ به ترتیب در حدود ۷۰۰ میلیارد، یکهزار میلیارد، یکهزار و ۸۰۰ میلیارد و یکهزار و ۳۰۰ میلیارد تومان بوده است، پرداخت کرده است..

همانگونه که اشاره رفت بشرطی میتوان محسابه کرد که میزان این مالیات تناسب درستی با سود حاصل از فعالیت اقتصادی این بنگاه ها و نهادها دارد که گردش مالی آنها برای مردم مشخص باشد. اما از مردم پنهان است. البته معافیت مالیاتی یک ابزار دست حکومت برای تطمیع نیز است. برخی از افراد حقیقی و یا حقوقی و در کل مافیای مالی- نظامی نیز برای جلب حمایت، از مالیات معاف هستند. بنابراین در مجموع معافیت مالیاتی به معنای خروج برخی از درآمدها و دارایی‌ها، به طور موقت یا دائمی، از پرداخت مالیات است.

پس این جهش نزدیک به 50 درصدی در آمدهای مالیاتی، بیشتر متوجه بخش خصوصی و کسبه و اقشار کم درآمد میشود و فشاری مضاعف بر گُرده بخش خدمات و تولید کشور وارد می آورد. همان بخشی که در حاشیه امنیت معافیت از مالیات و یا وصل به مافیای مالی- نظامی حاکم برای گریز از پرداخت مالیات نیستند.

افزایش نرخ مالیات بر ارزش افزوده

دولت برای رسیدن به  هدف افزایش 50 درصدر در آمدهای مالیاتی، به افزایش نرخ مالیات بر ارزش افزوده از ۹درصد به ۱۰درصد روی آورده است.این افزایش مالیاتی به دنبال خود منجر به افزایش صعودی قیمت کالاها آنهم چندین درصد خواهد شد. در واقع دولت در ظاهر کاهش اتکا به درآمدهای نفتی را با افزایش مالیات بر ارزش افزوده و افزایش قیمت کالاها جبران می کند. در حقیقت این دولت که مصرف محوری را اصل قرار داده بجای تسهیل شرایط تولید در کشور و بجای ایجاد منابع جدید درآمدی و مدیریت در مصارف با جلوگیری از ریخت و پاش ها در اجرای پروژه های عمرانی، مصارف را دامن می زند چرا که براساس بودجه پیشنهادی دولت برای سال ۱۴۰۳ تولید کننده داخلی تحت فشار قرار می‌گیرد و در مقابل وارد کننده و تولید کننده خارجی تحت رانت ویژه‌ای قرار خواهد گرفت.

حاصل سخن خوانند گان محترم مشاهده می نمایند که در بخش درآمدها، قانون بودجه 1403 با مشکلات عدیده عدم تحقق روبرو است. واقعیت امر این است که این عدم تحقق تحصیلِ در آمدها منجر به کسری بودجه می گردد و تنها راه برای تامین کسری بودجه در اقتصاد ایران را دولتهای نظام ولایت مطلقه فقیه، از طریق چاپ پول و استقراض از نظام بانکی بطور موقت رفع کرده اند و همین خود باعث رکود تورمی و معضلات بسیاری شده که گریبانگیر اقتصاد ایران است.

جالب توجه اینکه مجلس نظام، با وجود اذعان به عدم تحقق تحصیل درآمدها، تغییراتی در لایحه داده است که حتی بر میزان مصارف افزوده است چرا که طبق لایحه بودجه ۱۴۰۳، در حالی که نرخ رسمی تورم بیش از ۴۴ درصد است، دولت قصد دارد حقوق کارکنانش و بازنشستگان را در سال آینده به ترتیب، تنها ۱۸ و ۲۰ درصد افزایش دهد که این به معنی کاهش حدوداً ۲۰ درصدی قدرت خرید آن‌ها در مقایسه با امسال است. اما رحیم زارع، سخنگوی کمیسیون تلفیق لایحه بودجه ۱۴۰۳ با اشاره به پایان بررسی لایحه بودجه در صحن مجلس به مهمترین تغییرات مجلس بر بودجه ۱۴۰۳ اشاره کرد و گفت: یکی از مهم‌ترین مصوبات مجلس، اختصاص ۳ هزار امتیاز فوق‌العاده خاص به همه گروه‌های حقوق‌بگیر بود. همسان‌سازی حقوق بازنشستگان با عزم مجلس انجام شد. همچنین در حقوق سربازان تغییراتی داده شد و از سوی دیگر حقوق مددجویان کمیته امداد و بهزیستی ۳۰ درصد افزایش یافت. سقف خالصِ پرداختی برای کارکنان را مشخص کردیم. همچنین ۱۸ درصد افزایش حقوق شاغلین و بازنشستگان را به ۲۰ درصد افزایش دادیم. کف حقوق را برای شاغلین حداقل ۱۰ میلیون تومان و برای بازنشستگان ۹ میلیون تومان در نظر گرفتیم. این موارد از تغییرات مهمی است که بار مالی ایجاد کرد و سقف بودجه را افزایش داد. دولت و سازمان برنامه بودجه از این تغییرات مجلس نظام ناراضی است و معتقد است که کمیسیون تلفیق مجلس نظام  هر آنچه به بخش هزینه‌های بودجه اضافه کرده، حقوق و هزینه‌های جاری است و منبع وصولش معلوم نیست. مجلس نظام از زبان جبار کوچکی‌نژاد، عضو هیات رئیسه کمیسیون تلفیق بودجه ۱۴۰۳این ادعای دولت را رد میکند و معتقد است؛ منابع افزایش حقوق‌ها را دیده‌ایم.

یک درصد افزایش مالیات ارزش افزوده منبع همسان‌سازی حقوق بازنشستگان است. همچنین واگذاری دارایی‌ها را افزایش دادیم.

سال گذشته دولت، ۱۰۶ همت آورده بود که در بودجه ۱۴۰۳ به ۶۰ همت کاهش داده بود که ما افزایش دادیم و منبع دیگری برای افزایش حقوق‌ها شد. از نظر ما بودجه تراز است و مشکل ناترازی نداریم.

در شماره آینده وضعیت سنجی، نگارنده به وجود این ناتزاری واقعی خواهد پرداخت . می دانیم که بر روی کاغذ ایجاد تراز در بودجه ساده است. منابع، بایستی از لحاظ عددی برابر با هزینه ها گردد! ولی اینکه آیا درآمدها بطوری واقعی قابل تحقق هستند و امری عینی و نه ذهنی، امری است که کسری های عظیم بودجه هر ساله گواه این ناترازی است.

و اما یکی از این تغییرات نامطلوبی که مجلس نظام در لایحه داده است که به زیان شهروندان عادی است کاهش منابع واردات کالا‌های اساسی از ۱۵ میلیارد یورو به ۱۰ میلیارد یورو بود. در واقع ۵ میلیارد یورو از پولی که برای واردات کالا‌های اساسی مانند دارو، برخی از اقلام غذایی، نهاده‌های دامی، گوشت و‌… بود در مجلس کاهش پیدا کرد که این موضوع مردم را دچار مشکل می‌کند.

یعنی بجای اینکه جلو تخصیص ارز به مافیا را بگیرند (همانند مافیای چای دبش) از تخصیص ارز به کالاهای ضروری مردم مثل دارو می کاهند. خوانندگان بیاد دارند که حسن قاضی زاده هاشمی” وزیر” بهداشت دولت روحانی در ویدئویی با اشاره به کمبود بودجه وزارت بهداشت گفته بود: «نمی‌شود برای یکی دو سال بیشتر زنده ماندن یک بیمار یک میلیارد هزینه کرد!” بدینسان در منطق مسئولان رژیم ولایت فقیه مافیای چای دبش حق تخصیص ارز دارد ولی جان بیماران سرطانی در این نظام بی ارزش است و بایستی با درد و بیماری خود تنها گذارده شوند.

موارد دیگر همچون مبحث کسری بودجه و یارانه ها و  همچنین انتشار اوراق نیز با توجه به عمق کم بازار سرمایه، امکان‌پذیر نیست. به این مسئله و سایر ویژگیهای بودجه 1403 در وضعیت سنجی آینده خواهم پرداخت.

 

 

پوتین: زندگی و زمانه‌اش»؛ نگاه به دنیا از چشم پوتین

هرمز دیّار

فیلیپ شورت، خبرنگار سابق بی‌بی‌سی، اکونومیست و تایمز، و نویسنده‌ی کهنه‌کارِ کتاب‌هایی درباره‌ی مائو و پل‌پوت، این بار به سراغ پوتین رفته است. آنچه می‌خوانید مروری است بر کتاب اخیر او با عنوان پوتین: زندگی و زمانه‌اش، جامع‌ترین زندگی‌نامه‌ی پوتین به زبان انگلیسی که به‌تازگی به‌ فارسی ترجمه و منتشر شده است.

پوتینِ فیلیپ شورت، کودکی ریزجثه‌ است، طوری که بعدها در کا‌گ‌ب اسمش را می‌گذارند «شب‌پره.»[1] با این حال، بچه‌ی شرّی است؛ از دیوار راست بالا می‌رود؛ دنبال دعوا می‌گردد[2] و بزن‌بهادر محله است، و درست درس نمی‌خواند. در نوجوانی، کم‌کم درسش بهتر می‌شود و سعی می‌کند که با بقیه متفاوت باشد؛ وقتی تمام هم‌سن‌وسال‌هایش دنبال یادگیریِ زبان انگلیسی می‌روند او آلمانی می‌خواند؛ ساعتش را به دست راستش می‌بندد (هنوز هم همین کار را می‌کند)؛ به هنر رزمیِ سامبو رو می‌آورد؛ اندامش را تقویت می‌کند و از ولگردی در کوی‌وبرزن دست می‌کشد.

پوتینِ جوان اما آدم دلچسبی نیست. زمخت و سرد است. اجتماعی نیست و در جلساتِ جمعی طوری محو می‌شود که انگار در کاغذ دیواریِ پشت‌سرش فرو می‌رود. خودخواه و بی‌عاطفه است. جوری که وقتی زنش در سانحه‌ی رانندگی به‌سختی آسیب می‌بیند، از جایش جم نمی‌خورد و به کار اداری‌اش ادامه می‌دهد.[3] و وقتی سگ محبوبش زیر ماشین می‌رود و تلف می‌شود، واکنش خاصی بروز نمی‌دهد.[4] او بعداً بیشتر اجتماعی می‌شود؛ اما گاه فیلش یاد اوباش‌گری‌ در محله‌ می‌افتد و فراموش می‌کند که حالا رئیس‌جمهور است و از دهانش کلمات نامربوط و زشت بیرون می‌پرد. مثلاً، روبان‌های سفید معترضان روسیه را، به تمسخر، به کاندوم تشبیه می‌کند[5] و در مورد ارقام ادعاشده از ثروت مولتی‌میلیاردی‌اش می‌گوید که آن‌ها این اعداد را از توی دماغشان درآورده‌اند.[6] او از این رفتار عاری از نزاکت هم ابایی ندارد که آنگلا مرکلِ سگ‌هراس را با سگ بزرگِ سیاهش بترساند.[7] در ضمن، در قرار ملاقات‌ها با نامزدش با تأخیر طولانی می‌آید؛ بعدها همسرش می‌فهمد که این نوعی تاکتیک است و می‌خواهد بگوید که این اوست که کنترل اوضاع را در دست دارد.[8] (وقتی که رئیس‌جمهور می‌شود همین رویّه را در دیدار با همتایانش در پیش می‌گیرد.) زنش که به طالع‌بینی باور دارد، می‌گوید «پوتین حتماً در برج خون‌آشام به دنیا آمده.»[9] تعجبی ندارد که او پس از سی سال‌ زندگی با پوتین، سرانجام از وی جدا می‌شود.

با این همه، کتاب فیلیپ شورت حرف‌های بسیار مهم‌تری نیز برای گفتن دارد. با شواهدی فراوان و ارجاعاتی پروپیمان. از جمله، زمان دقیقِ چرخش و تغییر موضعِ پوتین در قبال برنامه‌ی هسته‌ای ایران.[10]

پوتین: زندگی و زمانه‌اش کتاب پربرگی است که به‌هنگام و، از طرفی، نا‌به‌هنگام به بازار آمد. کتاب وقتی در ویترین کتاب‌فروشی‌ها نشست که تازه چند ماه از تهاجم روسیه به اوکراین می‌گذشت و نگاه‌ها، بیش از هر وقت دیگری، به ولادیمیر پوتین دوخته شده بود. اما همین نقطه‌ی قوت می‌توانست پاشنه‌ی آشیلِ آن نیز باشد: سیر بعدی حوادث، خیلی زود، کتاب را «ازمدافتاده» و «تاریخ‌گذشته» می‌کرد. برای مثال، اگر دنبال توضیحات نویسنده در مورد جنگ با اوکراین باشید باید تا صفحه‌ی ۸۵۱ (از ترجمه‌ی فارسی) صبوری به‌خرج دهید، و تازه از حدود ۸۸۰ صفحه‌ی کتاب، فقط ۲۰ صفحه، به جنگ روسیه با اوکراین اختصاص می‌یابد! طبیعی است؛ از هشت سالی که نویسنده صرف نوشتن کتاب کرده، تنها حدود چهار ماه از آن، مقارن با جنگ اوکراین بوده است. با وجود این، کتاب فیلیپ شورت ــ بی‌آنکه چنین مقصودی داشته باشد ــ بیانگر رویدادهای دومینوواری است که در نهایت به جنگ با اوکراین می‌انجامد. و از این حیث، کتاب شورت به فهم ریشه‌‌های ناپیدای حوادث اخیر مدد می‌رساند.

پیش‌گفتارِ نامتعارف:

کتاب با عبارتی استعاری و معنادار گشوده می‌شود:

«مسکو، حتی در روزهای عادی، کندویی از شایعه و گمانه‌زنی است. در بهار و اوایل تابستان ۱۹۹۹، آن‌قدر تئوری‌های‌ توطئه‌ و شایعات‌ پیرامونِ دسیسه‌چینی‌های اهریمنی ورد زبان‌ها بود که دیگر ضرب‌المثل روسیِ “دروغ پاهای کوتاهی دارد” (یعنی دروغ راه دوری نمی‌تواند برود و چندان دوام نمی‌آورد) کاربرد نداشت.»[11]

شورت در همان ابتدای کتاب می‌خواهد یکی از نظریه‌های توطئه در موردِ مسیر به‌قدرت رسیدنِ پوتین را رد ‌کند، و او را از یکی از اتهامات اولیه‌اش مُبرا دارد. اتهام پوتین، که هنوز سایه‌اش بر سرِ او سنگینی می‌کند، دست‌داشتن در چند بمب‌گذاریِ در سال ۱۹۹۹ در آپارتمان‌های چند نقطه از روسیه بود. در آن زمان، دولت یلتسین، انگشت اتهام را به‌سوی چچنی‌ها گرفت،[12] تیره‌روزانی که برای متهم‌شدن هماره در دسترس بودند. اما بیشتر مردم بمب‌گذاری‌ها را کار کرملین و خودِ پوتین می‌دانستند.[13] به‌ویژه پس از آنکه رد پای مأموران امنیتی در بمب‌گذاری ریازان،[14] شهری در ۱۲۰ مایلیِ جنوب شرقی مسکو، دیده شد.[15] در آن هنگام، پوتین تازه به مقام نخست‌وزیری گمارده شده بود و برخی این بمب‌گذاری‌ها را توطئه‌ای حکومتی برای هموارکردن مسیرِ دستیابی پوتین به‌ رأس قدرت دانستند. به‌ویژه آنکه کرملین مانع تشکیل کمیسیون حقیقت‌یاب شد و دستور داد که تمام اسناد رسمیِ مرتبط با این قضیه برای مدت هفتادوپنج سال محرمانه باقی بماند.[16]

شورت با ارائه‌ی دلایل مختلف، و رد گمانه‌زنی‌های رایج و مشهور، پوتین را در این مورد تبرئه می‌کند. شاید حق با او باشد. تا کنون این قضیه، چونان رازی سربه‌مُهر باقی مانده است. اما همان‌طور که پیتر بیکر، خبرنگار ارشد کاخ سفید می‌نویسد، تبرئه‌ی پوتین از یکی از اتهامات ناجورش (دستور بمب‌گذاری در آپارتمان‌های مسکونی) شیوه‌ی غریبی است برای گشایشِ زندگی‌نامه‌ی خودکامه‌ای که درست در همان روزها، فرمان بمباران مجموعه‌ی وسیعی از آپارتمان‌های مسکونی در اوکراین را صادر کرده است.

فیلیپ شورت؛ وقایع‌نگارِ بی‌طرف یا نویسنده‌ی همدل؟

شورت در همان ابتدا، تکلیف خود را با دو دسته از خوانندگان، روشن می‌کند؛ او می‌نویسد: «دو گروه از گزارشی که در پی می‌آید، مأیوس خواهند شد: اول کسانی که توقع دارند چکیده‌ای از رفتار‌های شنیع رژیم روسیه را در آن بیابند؛ دوم کسانی که فکر می‌کنند هرچه منتقدان پوتین نوشته‌اند، طبعاً نادرست است.»[17]

اما به نظر برخی منتقدان، عزم شورت برای ترسیم پرتره‌ای کاملاً واقعی از پوتین، ممکن است از نگاه بعضی‌ها بیش‌ازحد «همدلانه» به شمار رود. خود شورت در انتهای پیش‌گفتارش بر کتاب می‌نویسد: «هدف از نگارش این کتاب نه اهریمن‌سازی از پوتین است ــ خودِ او در این کار مبرزتر است ــ و نه تبرئه‌ی او از جنایاتش. هدف کتاب، کشف شخصیت پوتین، فهم انگیزه‌هایی که او را برانگیخته، و درک این موضوع است که او چگونه به رهبری که اکنون می‌بینیم، بدل شده است.»

میکولا ریابچوک، نویسنده و رئیس پیشین انجمن قلمِ اوکراین، می‌نویسد: «پوتین مخلوق غرب است. غرب او را آفرید. غرب در ابتدا از او حمایت کرد؛ با او معاشقه کرد و نیازهایش را برآورده ساخت. و بدین ترتیب این فرانکشتاین متولد شد.»در تمام حدود نهصد صفحه‌ای که شورت درباره‌ی پوتین نوشته است، عبارتِ «خودِ او در این کار مبرزتر است» تنها جمله‌ای از نویسنده است که اقدامات شرورانه‌ی سوژه‌ی خود را ــ آن‌ هم با لحنی ملایم ــ نکوهش می‌کند.[ با این حال، او به‌طرزی مستند، پرده‌های تاریکِ زندگی پوتین را نیز فراچشم خواننده می‌آورد: کشتار مردم غیرنظامی گروزنی در جنگ دوم چچن؛[ مدیریت بی‌ملاحظه‌ در حادثه‌ی محاصره‌ی سالن تئاتر دوبرووکا توسط تعدادی گروگان‌گیر و به‌باددادنِ جان بسیاری از گروگان‌ها؛[ ترجیح اولویت‌های سیاسی به‌ نجاتِ جان مردم در رخدادهایی مانند حمله‌ی تروریستی به دبستانی در بِسلان؛[ سرکوب مخالفان در کشور، و از جمله، مسموم‌کردنِ معترض سرشناسی مثل الکسی ناوالنی،[ و سلب آزادی بیان و محدودگرداندنِ دسترسی به حقیقت، به‌ویژه پس از آغاز جنگ با اوکراین.[

 پوتین؛ مروّج دزدسالاری یا قدّیسی در میان سارقان؟

در فاصله‌ی سال‌های ۱۹۹۶ تا ۱۹۹۸ پوتین هنوز رئیس‌جمهور نشده بود اما همسر و فرزندانش مرتباً به سفرهای اروپایی می‌رفتند. پوتین «با حقوق ماهیانه‌ی اندکش» از کجا خرج این سفرها را در می‌آورد؟ شورت می‌نویسد: «این رازی است که هیچ‌کس از آن خبر ندارد.»[24] اما چند سطر پایین‌تر اضافه می‌کند: «می‌توان با قطعیت گفت او منابع مالیِ دیگری هم داشته است.» اما کدام منابع؟ شورت انکار نمی‌کند که ممکن است پوتین، که در آن دوره در کرملین منصب بالایی داشت، «هدایایی» از مراجعانِ خود دریافت کرده باشد. شورت در توجیهِ دریافت چنین هدایایی می‌نویسد: «در اینجا توازیِ آشکاری با نظام لابی‌گری آمریکایی به‌چشم می‌خورد. فساد اداری در همه‌ی کشورهای جهان وجود دارد، اما درجه و شدت آن متفاوت است. در غرب، بده‌بستان‌های نامشروع را عملی درخور سرزنش می‌دانند، اما در روسیه، که اساسا کشوری پاتریمونیال[25](دارای نظام پدر-موروثی) است، این جور بده‌بستان‌ها جزء جدانشدنیِ سیستم به‌شمار می‌رود، طوری که بدون آن سیستم نمی‌تواند کار کند.»[26] به‌ عبارت دیگر، بده‌بستان‌های مالی، رشوه و کارچاق‌کنی در بافتار روسیه چنان جا افتاده است که بدون آن کار پیش نمی‌رود و گریزی از آن نیست.شورت، چندصد صفحه آن‌طرف‌تر، بار دیگر در مورد «ثروت خصوصی کلانِ» پوتین تشکیک می‌کند.[27] او از «اسناد پاناما» به سادگی می‌گذرد. و به این گفته‌ی مایکل مورل، کفیلِ موقت سازمان سیا، استناد می‌جوید که «نظر شخصی من این است که پول برای پوتین چندان مهم نیست.»[از قرار معلوم، اسناد پاناما نویسنده‌ی کتاب را متقاعد نکرده است؛ اسنادی که نشان می‌دهد فساد چند میلیارد دلاری، چیزی فراتر از عملکردِ معهودِ شبکه‌های پاتریمونیال است. مثلاً، اسناد پاناما فاش کرد که نوازنده‌ای به نام سرگئی رولدوگین، دوست صمیمی دوران نوجوانی پوتین و پدرخوانده‌ی دخترش، حسابی دو میلیارد دلاری در پاناما داشت که او را به ثروتمندترین نوازنده‌ی ویولن‌سل جهان بدل کرد.[29] همین اسناد از مبالغ هنگفتی خبر می‌دهد که پوتین در اختیار دوستان قدیمیِ خود قرار داده است.

البته شورت قبول دارد که فساد مالی، رشوه‌گیری و اختلاس، بی‌تردید، تا لایه‌های فوقانیِ قدرت و حلقه‌ی اطرافیان پوتین راه یافته است. با این حال، او از داوریِ قطعی در مورد ثروت‌اندوزیِ پوتین خودداری می‌ورزد و می‌نویسد «ما دقیقاً نمی‌دانیم آیا خود پوتین هم از قِبَل فرصت‌هایی که برای پولدارشدن به اطرافیانش داده، ثروتِ شخصی‌ای برای خودش اندوخته است یا نه. درباره‌ی اطرافیانش با قطعیت می‌توان گفت آری، اما درباره‌ی خودش قضیه پیچیده‌تر است.»

شورت پس از ردِ ثروت چهل میلیارد دلاری پوتین و داشتنِ سهام‌ در شرکت‌های بزرگ، در نهایت به این عبارت از مایکل مورل تکیه می‌کند که می‌گوید «…اما من می‌پرسم چرا او باید ثروت‌اندوزی کند؟ مگر می‌خواهد کجا برود که به این همه پول نیاز داشته باشد؟»

دو روز پس از بازگشت الکسی ناوالنی به روسیه، و بازداشت او، مستندی دوساعته در کانال یوتیوبِ ناوالنی در مورد اقامتگاه ۱/۳ میلیارد دلاری پوتین در گِلینژیک[30]پخش شد. این مستند در همان هفته‌های نخست، بیش از یکصد میلیون بار دیده شد. به‌گفته‌ی شورت، پوتین هرگونه ارتباط با کاخ گلینژیک را تکذیب کرد. شورت، که بارها پوتین را به‌دروغگویی متهم می‌کند، در چنین مواردی به حرف او استناد می‌ورزد. البته شورت دلیل دیگری نیز دارد: کمی بعد، آرکادی روتنبرگ، غول ساختمان‌سازی روسیه، اعلام کرد که مالک این عمارت است.[31] شورت درست می‌گوید، اما این تمام ماجرا نیست. شورت جزئیاتی را ناگفته می‌گذارد. او در ابتدای کتاب به این ضرب‌المثل انگلیسی استناد می‌جوید که «شیطان در جزئیات قرار دارد.»[32] از جمله «جزئیاتی» که شورت در اینجا نمی‌گوید (هرچند در جای دیگری از کتاب گفته است) این است که آرکادی روتنبرگ رفیق صمیمی دوران نوجوانی پوتین است.[33] آرکادی و برادرش بوریس روتنبرگ، در سن‌ پترزبورگ، در باشگاه جودو همبازیِ پوتین بودند. بسیاری از دوستان پوتین در سن‌پترزبورگ بعدها مقام‌های ارشدی را در سیاست روسیه به‌دست آوردند. برادران روتنبرگ اما به‌جای سیاست، وارد تجارت شدند و به‌واسطه‌ی دوستی‌شان با پوتین ره صدساله را یک‌شبه پیمودند. آن‌ دو با استفاده از وام‌های کلان بانک روسیه ــ که مدیران میلیاردرش دو همسایه‌ی قدیمی پوتین در سن ‌پترزبورگ بودند ــ به ساخت بزرگراه‌ها و امور شهرسازی رو آوردند. یکی از شرکت‌هایی که رد پای آن در مدارک فاش‌شده‌ی پاناما وجود دارد، شرکت آرکادی روتنبرگ است که در مجموع، از بانک‌های روسیه ۲۳۱ میلیون دلار وام گرفته است.

از طرف دیگر، شرکت گازپروم، که گردش مالی‌اش سالانه هفتادوپنج میلیارد دلار بود و از سال ۲۰۰۱ تحت کنترل پوتین در آمد، تمام قراردادهای خط لوله و کارهای ساختمانی‌اش را به این دو برادر می‌سپرد.[34] شورت بی‌آنکه نامی از پوتین بیاورد می‌نویسد «آن‌ها ]مردانی مثل آرکادی روتنبرگ[ دریایی از پول به‌سوی اربابان کرملین روانه می‌کردند تا خرج مصارف بی‌حساب و کتابشان کنند و کرملین هم متقابلاً پروژه‌های بزرگ و اعتباری خود را به آنها می‌داد …»[35] معلوم نیست که پوتین از این «دریای پول» قدری چشیده است یا نه. او بر اساس داده‌هایی که خودِ شورت به‌دست می‌دهد در میان حلقه‌ای از مولتی‌میلیاردرهایی قرار داشت که گنج بادآوردشان را مدیون دوست، همبازی، همسایه، همکار و همشهریِ‌ قدیمی‌شان، ولادیمیر پوتین بودند. تنها یک قدیس می‌تواند در محاصره‌ی چنین ثروت‌اندوزانی، پاک‌دست و سالم باقی بماند. پوتین، آن پسربچه‌ی شر لنینگراد، آن بزن‌بهادرِ کوچه‌ی باسکوف، آن مأمور سابق کاگ‌ب، آن رئیس‌جمهوری که هرگاه لازم بداند مخالفانش را مسموم می‌کند یا به زندان می‌افکند، و صدهاهزار نظامی و غیرنظامیِ روسیه و اوکراین را به باد فنا می‌دهد، نمی‌تواند قدیس باشد.

 آمریکا و اروپا؛ عموزاده‌های نمک‌نشناس و گسترش ناتو

میکولا ریابچوک، نویسنده و رئیس پیشین انجمن قلمِ اوکراین، می‌نویسد: «پوتین مخلوق غرب است. غرب او را آفرید. غرب در ابتدا از او حمایت کرد؛ با او معاشقه کرد و نیازهایش را برآورده ساخت. و بدین ترتیب این فرانکشتاین متولد شد.»

شورت نیز در زمره‌ی کسانی است که آمریکا را مسئول بدترشدن روابط روسیه با غرب می‌دانند. اما رویکرد او با برداشت ریابچوک کاملاً متفاوت است. در حالی که به‌باور ریابچوک، غرب بیش از حد با پوتین مماشات کرده، شورت می‌پندارد که غرب در قبال پوتین کوتاهی کرده است. طبق توضیح شورت، پس از حادثه‌ی یازده سپتامبر، روسیه اطلاعات جاسوسی‌اش را در اختیار آمریکایی‌ها گذاشت، به هواپیماهای آمریکایی اجازه داد که از آسمانش عبور کنند و متحدانش در آسیای مرکزی را تشویق کرد که پایگاه‌های نظامی در اختیار ارتش آمریکا بگذارند.[36] اما در قبال این کارها، امتیازهای چشمگیری دریافت نکرد. به‌علاوه، شورت ایالات متحده و هم‌پیمانانش را متهم می‌کند که با اقدامات نسنجیده‌ی خود، پوتین را به مسیری انداخته‌اند که قهراً به اقدامات تجاوزکارانه‌ی نظامی در گرجستان، اوکراین و جاهای دیگر انجامیده است. از نظر شورت، یکی از سه گناهِ اساسیِ ایالات متحده، گسترش ناتو است. (دو گناه اساسیِ دیگر، به‌رسمیت‌شناختنِ استقلالِ کوزوو و خروج آمریکا از پیمان موشک‌های ضد بالستیک بود.[37]) او به‌ویژه، بر وعده‌ی شفاهی نماینده‌ی آمریکا در فوریه‌ی ۱۹۹۰ انگشت می‌نهد. در آن زمان، جیمز بیکر، وزیر امور خارجه‌ی وقت آمریکا، در جریان اتحاد مجدد آلمان، به اطلاع گورباچف رسانده بود که «حیطه‌ی نظامی فعلی ناتو حتی یک اینچ به طرف شرق گسترش نخواهد یافت.»[38]

وقتی پوتین به ریاست‌جمهوری روسیه انتخاب شد، جان مک‌کین، سناتور آمریکایی، در مورد او گفت: «به چشمان پوتین نگاه کردم و سه حرف را در آن دیدم: کا، گ و ب.»

شورت، گسترش ناتو به سمت شرق را اقدامی ناشی از سوءنیتِ آمریکا به‌منظور کنترل هم‌پیمانانِ اروپایی‌اش می‌داند و می‌نویسد «]کار دنیا وارونه شده بود؛ به جای اینکه سگ، دُمش را بجنباند[ این دُم اروپای شرقی بود که سگ آمریکایی را می‌جنباند.»[39] به‌ بیان دیگر، یک کشور کوچک اروپای شرقی می‌توانست آمریکای ابرقدرت را وارد جنگ بکند. اما آیا آمریکا به کمک دوستانش در اروپای شرقی می‌شتافت؟ پاسخ شورت منفی است. او می‌نویسد «آیا هیچ‌یک از روسای‌جمهور آمریکا حاضر می‌شود که برای دفاع از مثلاً لیتوانی یا استونی ]اکنون هر دو عضو ناتو هستند[ خطر ورود به یک جنگ هسته‌ای تمام‌عیار با روسیه را به جان بخرد؟»[40] شورت تردید دارد که چنین اتفاقی بیفتد. یکی از دلایل[41] او این است که در جنگ جهانی دوم، آمریکا تازه بعد از سه سال، آن هم وقتی در دسامبر ۱۹۴۱ خاک خودش مورد حمله‌ی ژاپن قرار گرفت، وارد جنگ شد. «پس دلیلی وجود ندارد که فکر کنیم در یک جنگ جدید، آمریکا رفتار متفاوتی خواهد داشت.»

آیا واقعاً این‌طور است؟

لورنس ریس، تاریخ‌نگار شهیر اهل بریتانیا، در پاسخ به این پرسش می‌نویسد: «… اکنون پس از حمله به اوکراین، چه کسی شک دارد که آمریکا برای دفاع از لتونی و استونی خطر جنگ هسته‌ای را به جان می‌خرد یا نه. تازه مقایسه‌ی شورت با جنگ جهانی دوم، مقایسه‌ی دقیقی نیست. چون به‌طور حتم پرزیدنت روزولت پیش از دسامبر ۱۹۴۱ نیز دستی بر آتش داشت. او خیلی قبل‌ از آن، قانونِ (Lend Lease) را برای تحویل سلاح به بریتانیا تصویب کرده بود و در سپتامبر ۱۹۴۱ … فرمان حمله‌ی دریایی به آلمان را صادر کرد.»

در عین حال، چنانکه پیتر بیکر، خبرنگار ارشد کاخ سفید، می‌نویسد: «در واقع، هیچ تعهد ]کتبی‌ای[ در کار نبود.[42] جیمز بیکر این ایده را در جریان مذاکرات اتحاد مجدد آلمان مطرح کرد، اما بعداً حرفش را پس گرفت، و در معاهده‌ی پایانی، که قرار شد ناتو با موافقت مسکو به آلمان شرقی گسترش یابد، گنجانده نشد. در مقابل، شورت به تعهد واقعیِ روسیه مندرج در توافق‌نامه‌ی ۱۹۹۴ ]بوداپست[ مبنی بر تضمین حاکمیت اوکراین و عدم استفاده از زور علیه آن کشور، اشاره‌ای نمی‌کند؛ توافقی که پوتین آشکارا آن را نقض کرده است.»

 اوکراین؛ جوجه‌تیغی‌ در گلوی روسیه[43]

شورت به‌طور غیرمستقیم، گسترش ناتو را علت تهاجم روسیه به اوکراین می‌داند. او پس از ردِ پنج ‌تحلیل[44] و دلیلِ رایج در مورد علت تهاجم روسیه می‌نویسد که تصمیم پوتین برای تجاوز نظامی به اوکراین، کاملاً با شیوه‌ی حکمرانی پوتین در ربع قرن گذشته سازگار بود: یعنی «حفظ قدرت خودش و جایگاه روسیه در جهان.» او می‌نویسد که اشغال کریمه در سال ۲۰۱۴ و حمایت از ایجاد مناطق تحت‌الحمایه در دونتسک و لوهانسک، به‌سبب حراست از پایگاه ناوگان روسیه در دریای سیاه و دور نگه‌داشتن اوکراین از ناتو بود.[45] پوتین فکر می‌کرد که در صورت پیروزیِ روسیه در جنگ، ساختار امنیتی اروپا، که طی رهبری آمریکا در دوران پس از جنگ سرد شکل گرفته بود، به‌شدت تضعیف خواهد شد.[46] او به‌رغم ناکامیِ کشورش در جلوگیری از گسترش ناتو، باور داشت که روسیه همچنان می‌تواند بذر تردید را در مورد اعتمادناپذیر بودن ناتو بپراکند و ایمان کشورهای هم‌مرز با روسیه را نسبت به دفاع و حمایتِ آمریکا از آنان سست کند. تمام این‌ها، به زعم شورت، به «واقعیتِ ژئوپولیتیک نوینی» می‌انجامد که در آن آمریکا دیگر رهبر و ابرقدرت بلامنازع جهان نخواهد بود.[47]

با این حال، نظرات شورت تا حدی متناقض است؛ او در همین بخش از کتاب، در رد سخنانِ سرگئی لاوروف، اذعان می‌کند که «هدف مسکو از دیرباز، بازگرداندن اوکراین به آغوش روسیه بود.»[48] فکت‌های تاریخیِ فراوان، که خود شورت نیز به‌طور پراکنده‌ در کتابش نقل می‌کند، گواهی می‌دهند که پوتین از دوره‌ی جوانی، حتی وقتی به‌طور جدی وارد سیاست نشده بود، از فروپاشیِ شوروی اندوهگین بود و سودای بازگرداندنِ جمهوری‌های استقلال‌یافته به آغوش روسیه را در سر می‌پروراند. ریشه‌‌های این آرزو به دوران کودکی و حتی پیش از تولد او بازمی‌گشت. در سال ۱۹۴۱، پیش از تولد پوتین، پدرِ پارتیزانش در خاک استونی با قوای آلمان جنگیده و به‌سختی مجروح شده بود.[49] در دهه‌ی ۱۹۶۰، پوتینِ نوجوان همراه با مادرش به ویلا‌شان در پاستومرژا، در مجاورت مرز استونی و در نزدیکی همان‌جایی که پدرش جنگیده بود، می‌رفت[50] و قاعدتاً بارها و بارها به‌یاد می‌آورد که استونی بخشی از خاک کشورش بوده است. در نوامبر ۱۹۸۸ سرانجام استونی اعلام خودمختاری کرد[51] و تاریخ در برابر چشمان پوتین ورق خورد.[52] چنان‌که شورت می‌نویسد، پوتین نمی‌توانست جداشدنِ استونی را تاب بیاورد چون پدرش در آنجا با آلمانی‌ها جنگیده بود.[53] در اوایل دهه‌ی ۱۹۹۰ وقتی پوتین معاون شهردار سن ‌پترزبورگ بود، تصور می‌کرد که «استونی هنوز بخشی از روسیه است.» از نظر او صِرفِ استقلالِ استونی مسخره، زشت و اهانت‌بار بود.[54] در همان دوران، از آنجا که سن ‌پترزبورگ همسایه‌ی دیواربه‌دیوار استونی بود، پوتین، از طرف شهرداری سن‌ پترزبورگ (به نیابت از کرملین)، مسئول حل‌وفصل مناقشات مرزی میان روسیه و استونی بود.[55] مهم‌ترین مأموریت او حلِ مشکل «جدایی‌طلبانِ روس‌زبانِ شمال‌ شرق» استونی بود که خواهانِ برگزاری رفراندوم برای خودمختاری بودند.[56] مسئله‌ای که سال‌ها بعد، این‌بار در قالب «جدایی‌طلبان روس‌زبانِ شرقِ اوکراین»، بهانه‌ به‌دست پوتین داد تا به اوکراین حمله‌ور شود. همان‌طور که شورت می‌نویسد، «برای پوتین، اوکراین یک مطالعه‌ی موردی در خصوص ناسپاسیِ جمهوری‌های سابق شوروی بود.»[57] در همان سال‌ها او در دیدار با سرکنسول فرانسه در سن ‌پترزبورگ، جدایی کریمه از روسیه را به‌شدت محکوم کرد.[58] به‌قول شورت، جداشدنِ اوکراین از روسیه از همان آغاز، یعنی از اوایل دهه‌ی ۱۹۹۰، مایه‌ی آزار و رنج پوتین شده بود.[59] پوتین در سال ۲۰۰۸ به جرج بوش گفته بود «اوکراین مگر چیست؟ اوکراین حتی یک کشور هم نیست …»[60] بنابراین، مشکل او با استقلالِ کشوری به نام اوکراین، در اساس، نه به آمریکا ربط داشت نه به گسترش ناتو. از نظر پوتین در دهه‌ی ۱۹۹۰، این مشکل در «سیاست اشتباهِ ملیتیِ بلشویک‌ها در دهه‌ی ۱۹۲۰» ریشه داشت. سیاستی که شوروی را به موزائیکی از جمهوری‌های مختلف بدل کرد که وجه مشخصه‌ی آن‌ها ترکیب قومی و ملیتی‌شان بود.[ در تابستان ۲۰۲۱ درست چند ماه پیش از حمله به اوکراین، پوتین مقاله‌ای با نام «در باب اتحاد تاریخی روس‌ها و اوکراینی‌ها» منتشر ساخت، و ضمن تکرارِ حرف‌های سی سال پیش، نوشت، حس هویت ملیِ اوکراینی‌ها عمدتاً برآمده از اشتباه‌های بلشویک‌هاست که با استقرار یک نظام فدرالی «روسیه را تکه‌تکه کردند.»[62] پوتین که از ملاحظه‌ی سیاست یلتسین در مورد بسط روابط با جمهوری‌های تازه‌‌استقلال‌یافته سرخورده شده بود،[63] چشم‌انتظار فرصتی بود تا جمهوری‌ها را دوباره به آغوش امپراتوری روسیه بازگردانَد. دستیابی به مقام ریاست‌جمهوری این فرصت را فراهم آورد و گسترش ناتو به سمت شرق، و ناآرامی‌ در ایالت‌های شرقی اوکراین، بهانه‌ را برای او مهیا ساخت. دلیل و «ریشه‌ی تاریخی» جنگ با اوکراین را در اینجا باید جُست.

اما نگرش «ویژه‌»ی شورت به مسئله‌ی اوکراین ناشی از رهیافتِ کلی‌ای است که‌ او در نگارش کتاب در پیش گرفته است: شورت از چشم روسیه و پوتین به جهان می‌نگرد. این رویکرد به‌ویژه در مقاله‌ای که او شش ماه پس از آغاز جنگ اوکراین و چند هفته پس از انتشار کتابش، برای «گاردین» (اوت ۲۰۲۲) نوشت به‌خوبی پیداست. او می‌نویسد: «مدت‌ها پیش از آنکه پوتین به قدرت برسد، اوکراین دغدغه‌‌ی خاطرش بود. با این حال، این احتمال عضویت اوکراین در ناتو بود … که ذهن پوتین را مسموم کرد… پوتین متقاعد شده بود که آمریکا و متحدانش مصمم‌اند که روسیه را به زانو در بیاورند.» او در ادامه می‌نویسد: «سیاستمداران غربی این طرز فکر را پارانوئید می‌دانند و آن را رد می‌کنند. اما مسئله، نیتِ غربی‌ها نیست، مسئله این است که کرملین چطور نیت غربی‌ها را تفسیر می‌کند.»[این درست است که در بسیاری موارد آمریکایی‌ها حرف روس‌ها را نمی‌فهمیدند یا با سوءظن شدید و پیش‌فرض‌های منفی، پیامِ آن‌ها را می‌شنیدند.

برای مثال، وقتی پوتین به ریاست‌جمهوری روسیه انتخاب شد، جان مک‌کین، سناتور آمریکایی، در مورد او گفت: «به چشمان پوتین نگاه کردم و سه حرف را در آن دیدم: کا، گ و ب.»[65] اما این ماجرا، خیابانی دوطرفه بود.

روس‌ها نیز همواره به آمریکایی‌ها بدگمان بودند. و همین سوءظن‌های متقابل، به‌ویژه در دو مقطع سرنوشت‌ساز ــ یکی در دوره‌ی ریاست‌جمهوری گورباچف و دیگری در مقطعی پس از حوادث یازده‌ سپتامبر ــ سبب شد که دو ابرقدرت جهان، فرصتِ مغتنمِ نزدیک‌شدن به یکدیگر را از دست بدهند. احتمالاً «ریشه‌ی سیاسیِ» منازعات اخیر را در همین بدگمانیِ دوطرفه باید جست.

 سخن پایانی:

نوشتن درباره‌ی زندگی و کارنامه‌ی شخصیت‌های زنده، کار پرخطری است: سوژه‌ی زنده، پیش‌بینی‌ناپذیر و لغزنده است و هر آن ممکن است که انتظارات نویسنده را نقش بر آب کند. بنابراین، فیلیپ شورت، دست‌کم در نگارش فصل پایانیِ کتاب و درپیش‌گرفتن رهیافتی متفاوت با آراء اغلب صاحب‌نظران در امور روسیه و اوکراین، دست به قمار بزرگی زده است. او سعی کرده است که «از چشم پوتین و روسیه» به دنیا نگاه کند. با این حال، او در را به روی خواننده باز می‌گذارد و در خطوط پایانیِ پیش‌گفتارِ خود می‌نویسد:

«هدف صرفاً این است که حتی‌المقدور حقایقی کامل و دقیق از زندگی و حرفه‌ی پوتین، راست‌ها و دروغ‌هایش، کامروایی‌ها و ناکامی‌هایش، و زمینه‌ای که در آن عمل کرده، به دست دهیم، و با وضوحی کافی، طوری به این مسائل نظم و ترتیب دهیم که خواننده، خود بتواند با ذهنی آگاه در مورد سوژه‌ی کتاب به‌داوری بنشیند.»[66]

کتاب‌، حاصل پژوهش هشت‌ساله‌ی نویسنده و مصاحبه‌های پرشمار او با افراد گوناگون، از جمله، نزدیکان پوتین است و مطالعه‌ی آن برای آشنایی بهتر با دیکتاتور روسیه و افکارش ضروری به‌نظر می‌رسد. به‌ویژه خواننده فرصت دارد تا از زاویه‌ای متفاوت به پوتین و حکمرانی‌اش بنگرد. پُر واضح است که هیچ کتابی بی‌کم‌وکاست نیست و هیچ کتابی هم نیست که بی‌بهره و بی‌فایده باشد.

یک پیشنهاد می‌تواند این باشد که مثل هر کتاب دیگری، گزارشِ فیلیپ شورت را همراه با نقدهای[67] مربوط به آن و گزارش‌های دیگری که درباره‌ی پوتین نوشته‌ شده، بخوانیم. منابع مختلف، به‌نفع ما و به‌سمتِ حقیقت، یکدیگر را تعدیل می‌کنند.

 

اعدام ، ماشین سرکوب جمهوری اسلامی ایران

سید سعید نوری زاده

جمهوری اسلامی ایران پس از به پیروزی رسیدن در انقلاب ۱۳۵۷ و روی کار آوردن یک نظام ایدولوژیک مذهبی مجازات اعدام را به صورت چشمگیری  به بهانه‌های واهی با اتکا به رأی‌های صادره از دادگاه‌های فرمایشی و چند دقیقه‌ای آغاز کرد. اما موج گسترده اعدام زندانیان سیاسی از خرداد ۱۳۶۰ آغاز شد. براساس گزارش عفو بین‌الملل در یک دوره سه‌ ماه‌ و نیمه پس از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ دست‌ کم۱۶۰۰ تن بدون رعایت موازین قضایی، داشتن حق دفاع و برگزاری دادگاه‌های منصفانه اعدام شدند. این اعدام‌ها منحصر به اعضا و هواداران سازمان مجاهدین نبود و بسیاری از فعالان سیاسی طیف چپ نیز در همین دوره بازداشت و پس از محکومیت در دادگاه‌های چند دقیقه‌ای به سرعت اعدام شدند اما اعدام زندانیان سیاسی در تابستان ۱۳۶۷ واقعه‌ای بود که طی آن به فرمان آیت الله خمینی ، چندین هزار نفر از زندانیان سیاسی و عقیدتی در زندان‌های نظام جمهوری اسلامی ایران در ماه‌های مرداد و شهریور ۱۳۶۷ به شکلی مخفیانه اعدام و در گورهای دسته‌جمعی دفن شدند.  جمهوری اسلامی ایران همواره سعی کرده تا تاریخ دهه ۶۰ و کشتار ۶۷ را  در اذهان عمومی حذف نماید و یا با عناوین گوناگونی سعی در سانسور آن دارد ، از تخریب گورهای جمعی گرفته تا خطاب قرار دادن قربانیان به نام تروریست و…  برای مثال گورستان خاوران که در بهمن ماه سال ۸۷ تخریب شد و یا تخریب یک گور جمعی در اهواز را به صورت سیستماتیک  به چند دلیل  آغاز کرد.

دلیل اول. پاک کردن اثر جرم و جنایت

دلیل دوم. مجازات خانواده‌های اعدام شدگان که می‌توان به عدم تحویل اعدام شدگان و ندادن اطلاعات در خصوص فرد به خانواده ها اشاره کرد.

دلیل سوم. نیز حذف  فیزیکی و از بین بردن خاطراتی که از او به جای مانده است.غافل از اینکه در تمام این سال‌ها خانواده‌ها  تلاش کردند که این خاطره و تاریخ فراموش نشود و با وجود ابزارهای سرکوب و فضای امنیتی صدایشان را به جهان برسانند. اما این سرکوب ها برای خانواده ها همچنان ادامه دارد تا جائی که اگر مراسم سالگردی در منزل خود برگزار کنند مورد , آزار و اذیت و ضرب و شتم قرار می گیرند. برخورداری از عدالت یکی از حقوق قربانیان برای جبران خسارات ناشی از نقض حقوق بشر است که در اسناد حقوق بین‌المللی از جمله ماده دوم میثاق بین‌المللی حقوق سیاسی و مدنی به رسمیت شناخته شده است همچنین قوانین و مقررات بین‌المللی ناظر بر حق برخورداری از عدالت در رابطه با مواردی همچون نقض فاحش و گسترده حقوق بشر، جنایت علیه بشریت و ناپدید شدگی اجباری نشان می‌دهد که دولت‌ها موظف به انجام تحقیقات مستقل قضایی هستند و موظف ا‌ند با اصلاحات قضایی در قوانین داخلی زمینه را برای اجرای عدالت فراهم کنند. اما متاسفانه با وجود مقررات بین‌المللی موجود ، ایران تا کنون هیچ قدمی در راستای تحقق عدالت در رابطه با اعدام‌های دهه ۶۰ برنداشته است. در حالیکه گام نخست اجرای عدالت به رسمیت شناختن وقوع نقض حقوق بشر است ، مقامات و نهادهای رسمی جمهوری اسلامی با دفاع از اعدام‌های دهه ۶۰ و نپذیرفتن مسئولیت رسمی اعدام‌های تابستان ۱۳۶۷  هرگونه امکان گفت وگو برای شروع پروسه تحقیقات قضایی و دادرسی عادلانه در رابطه با این اعدام‌ها را مسدود کرده‌اند. از این رو با توجه به سابقه جمهوری اسلامی در دادن مصونیت قضایی به عاملان و آمران مواردی همچون قتل‌های سیاسی و ترورهای خارج از کشور در دهه ۷۰ ، خشونت‌های کوی دانشگاه تهران در سال ۱۳۷۸، قتل زهرا کاظمی ، عکاس و خبرنگار ایرانی-کانادایی در زندان اوین ، شکنجه و قتل زندانیان سیاسی در بازداشتگاه کهریزک پس از رخدادهای سال ۱۳۸۸ به نظر می‌رسد که هنوز راهی طولانی برای تحقق عدالت در رابطه با اعدام‌های دهه ۶۰ در پیش است و شیوه عمل جمهوری اسلامی فاصله زیادی با امکان برخورداری از عدالت برای قربانیان دارد.

 

 

شهر خرم (خرمشهر) بخش جهارم

رامین احمدزاده

قدم زنون به طرف  “خیابون فردوسی” میرم. با رسیدنم به “سینما نخل” چند تا سگ رو نزدیک “سرزمین آبمیوه” میبینم که درحال صحبت کردنن. امکان داره با ورودم به خیابون تعقیب و گریز شروع بشه. این موقع از روز حوصله دویدن ندارم، منتظر میمونم تا سگ ها مسیرشون رو انتخاب کنن. به طرف “میدون فردوسی” حرکت میکنن. من هم به طرف مخالف میرم، احتمالاً تا “بازار صفا” برم و چرخی هم اونجا بخورم.

صدای حرف زدن سگ ها رو از ساختمون قدیمی و فرسوده “کنسولگری” میشنوم. فکر میکنم تعدادشون خیلی زیاد باشه. ترسیدم بالای دیوار برم و ببینم چه خبره. حتی جرات نکردم بایستم و گوش بدم که چی میگن. سالیان سالِ که جایگاه “فرمانده سگ ها” اینجاست. خودشون به اینجا “کاخ سگ ها” میگن.

سریع از اونجا گذشتم و به طرف بازار صفا رفتم. همین که به چهار راه رسیدم سر جام خشکم زد. باز هم تعداد زیادی سگ که هر کدوم به سمتی میرن. بیخیال رفتن به بازار شدم و از کوچه ها خودم رو به “بلوار چهل متری” رسوندم. با احتیاط بیشتری حرکت میکردم. نمیتونستم چیزی رو که میبینم باور کنم. حدود ده  تایی سگ اطراف “میدون اردیبهشت” ایستادن.

ناخداگاه برگشتم و به طرف “خیابون فخر راضی” رفتم. و این دفعه با دیدن سگ ها تو “فلکه دروازه” مطمئن شدم که اتفاقی در حال رخ دادن هست.

دیدن سگ ها تو این ساعت از روز چیز عجیبی نیست، اما نه این همه زیاد و همه جا. آروم به طرف “خیابون هریسچی” حرکت کردم و مثل جاهای دیگه سگ ها اونجا هم حضور داشتن. برای فهمیدن موضوع بالای دیوار خونه ای رفتم و با دقت نگاهشون کردم. سر هر کوچه که میرسیدن سگی می ایستاد و نگهبانی میداد و یکی دیگه وارد کوچه میشد و سطل های زباله رو میگشت.

چیزی که مشخص بود، سگ ها خودشون رو زودتر از ما و آدمها به زباله ها رسونده بودن. هیچ خبری از گربه و آدمی نبود. همه “سطل ها” و “زباله های روی زمین” رو با وسواس تمام زیر رو میکردن.

کمی دیگه آفتاب طلوع میکنه و با بیرون اومدن آدمها کمتر سگ ها تو شهر دیده میشن. اما امکان داره قبل از اون گربه ها سمت زباله ها برن. باید بهشون اطلاع داد که تو خطر نیفتن.

از دیوار پائین اومدم و سریع اما با احتیاط سمت لب شط دویدم‌ . دنبال یکی از “محافظین گربه ها” میگشتم که موضوع رو بهش بگم. در حال دویدن بودم که “کنار مسجد بوشهری ها” صدایی رو شنیدم.

خوشی، خوشی؛

به طرف صدا برگشتم. کوشا بود. با صدای آهسته گفت :

اینجا چه کار میکنی دختر؟ دیوونه شدی؟

با استرس و بلند گفتم :

شهر پر شده از. . .     کوشا به سرعت سمتم اومد و اجازه نداد حرفم رو تمام کنم.  آروم تر؛ میخوای به کشتنمون بدی. آره، میدونم. سگ ها همه جا هستن.  چه کار باید کنیم کوشا؟ فعلا تنها کاری که از دستمون برمیاد این که به محله ها بریم و بگیم فعلاً گربه ای برای جمع کردن زباله نره.من آماده ام، هر جا که بگی میرم و اطلاع میدم.  عجله نکن، شجاع تو “بوستان نیروی دریایی” منتظر ماست. اونجا با هم تصمیم میگیریم.

سگ ها رو در حال رفتن به جاهای مختلف میدیدی. شجاع پیش “یادبودی” در بوستان نیروی دریایی ایستاده بود. طولی نکشید که  “تک چشم” هم به ما اضافه شد. گربه ای که موقع پیدا کردن غذا در کودکی، شیشه ای در سطل زباله تو چشم راستش میره و کورش میکنه.

با رسیدن تک چشم ، شجاع خیلی تند و با عجله گفت :

زیاد وقت نداریم، تعدادی از “گربه های محافظ” برای خبر دادن به محله ها رفتن. باید سریع خودمون رو به باقی جاها برسونیم. من و خوشی سمت “بلوار خلیج فارس” میریم‌، شما هم باید گربه های اطراف “سایت اداری” رو خبردار کنید.

هوا کم کم رو به روشنایی میره. همه گربه ها از حجوم سگ ها به سطل های زباله خبردار شدن. با شجاع خیلی محتاطانه تو بعضی از کوچه ها سرک میکشیم تا وضعیت رو بررسی کنیم. نزدیک “ورزشگاه جهان آرا” هستیم که صدای جیغ بلند زنی رو شنیدیم. به طرف صدا حرکت کردیم، صدا بلند تر میشد و ما هم سریعتر میدویدیم. از دور دیدیم که سه تا آدم کنار سطل زباله ای جمع شدن. با احتیاط نزدیک تر شدیم.

خانمی که از سر و وضعش میشد فهمید که در حال رفتن سر کار بوده با دیدن صحنه ای حالش بد شده بود و غش کرده. احتمالاً خودش جیغ کشیده، چون زن دیگه ای در جمع دیده نمیشد. مردی کنار سطل زباله روی کمر افتاده بود و دو مرد دیگه بالای سرش بودن. اما فقط نگاهش میکردن و بهش دست نمیزدن. مشخص نبود چه اتفاقی افتاده. فقط از حالات و صحبت دو مرد متوجه شدیم که از دیدن چیزی شگفت زده و ناراحت هستن.

زنگ زدی اورژانس؟

آره، تا چند دقیقه دیگه باید برسن.

حال خانمِ چطوره؟

غش کرده.

حق داره، خیلی وحشتناکِ. بدبخت زباله جمع میکرده.

به نظرت زنده ست؟

نمیدونم، جرات نمیکنم بهش دست بزنم.

با شنیدن این صحبت ها کنجکاو شدیم و جلوتر رفتیم تا متوجه چه اتفاقی افتاده. با دیدن خون اطراف مرد، ایستادم و جلوتر نرفتم. شجاع گفت :

زخمی شده، تو همین جا بایست، من جلوتر میرم ببینم جریان چیه.

خانمی که غش کرده بود بهوش اومده و شروع به گریه کرد. دو مرد سمتش رفتن و شجاع تونست به مرد نزدیک تر بشه‌. کمی مرد و اطرافش رو نگاه کرد و زود برگشت.

خوشی باید زود به گربه ها اطلاع بدیم.

چی شده شجاع؟

سگ ها؛ سگ ها بهش حمله کردن، مطمئنم. تمام بدنش بوی سگ میداد. از زخم های روی گلو و جاهای دیگه بدنش هم مشخص بود. تیکه و پارش کردن.

به نظرت مرده شجاع؟

فکر نمیکنم زنده باشه. زخم های زیاد و عمیقی داره. باید سریع همه رو خبر کنیم. سگ ها “اعلام جنگ” کردن.

خیلی وحشتناک بود. با اومدن آمبولانس متوجه شدیم که مرد مرده. فکر نمیکردم وجود تعداد زیادی سگ در شهر به چنین چیزی ختم بشه. سریع به طرف لب شط رفتیم. نزدیک “بازار ماهی فروش ها” تعدادی از گربه های محافظ دور هم جمع شده بودن. شجاع با دیدنشون اولین سوال رو کوشا پرسید :

به همه اطلاع دادید؟

آره، همه از جریان باخبر هستن. اما اتفاق وحشتناکی افتاده.

چی شده؟

تو “محله پیش ساخت”  سگ ها به یک مرد حمله کردن.

اونجا همیشه سگ های زیادی هست. چه بلایی سر آدم اومده؟

کشته شد.

چی؟! مطمئنید که مرده؟

“تیزپا” و “هوشیار” زودتر از همه بالای سرش رسیدن.

شجاع که مشخص بود عصبی شده گفت :

چه اتفاقی افتاده هوشیار؟ چی دیدید؟

برای اطلاع رسانی به محله پیش ساخت رفتیم. هنوز گربه ای رو ندیده بودیم. فقط مردی با دوچرخه بود و داشت زباله جمع میکرد. اصلا حواسش به اطراف نبود. یکدفعه سر و کله شش تا سگ پیدا شد و تو یک چشم بهم زدن بهش حمله کردن. مرد اولش مقاومت کرد، اما وقتی دید نمیتونه حریف سگ ها بشه خواست فرار کنه که دیگه دیر شده بود. سگ ها خیلی سریع کارش رو تمام کردن. وقتی رفتن ما نزدیک مرد شدیم، هیچ حرکتی نمیکرد و نفس هم نمیکشید. صورت و گردنش پر از خون بود.

تیزپا هم صحبت های هوشیار رو ادامه داد :

تو مسیر چند بار سگ ها رو دیدیم که سمت سطل های زباله میرفتن. اما از حمله اونها به آدمها شوکه شدیم. مشخص بود میخوان بکشنش. این یک هشدار به همه هست.

شجاع که سعی میکرد خونسردیش رو حفظ کنه گفت :

نمیدونم سگ ها به چند تا از آدم های زباله گرد حمله کردن. اما امروز یکی دیگشون رو نزدیک “ورزشگاه جهان آرا کشتن”.

با شنیدن این جمله حالت چهره گربه ها عوض شد و با تعجیب به شجاع و همدیگه نگاه کردن.

باید هواسمون به همه چیز باشه و همه اتفاقات رو زیر نظر داشته باشیم. اگر گشت های مرتب شما نبود، امروز تعدادی از گربه ها هم آسیب میدیدن. حتما تا حالا همه چیز به گوش نماینده ها و خانم رسیده. باید ببینیم چه تصمیمی میگیرن. الآن باید  بررسی کنیم که به گربه ای هم حمله شده یا نه.  صبح همان روز خانم، راهب مذهبی و سرپرست اجرا پس از مطلع شدن از موضوع در خانه پیشوا جمع شدن تا برای حل مشکلات فکر چاره ای کنن.

“سرپرست اجرا” گربه ای چاق، خشن و اخمو، که پوستی قهوه داره که همه جاش رو خال های قهوه ای پر رنگ پوشونده. با مخالفین سازمان به شدت برخورد میکنه و بخششی در کارش نیست. اسم اصلی “خال خالی” هست، ولی بین گربه ها به “سرپرست” معروف.

“راهب مذهبی” گربه ای مرموز و سخنران که بدنی نسبتاً لاغر و کشیده داره. پوستش از چندین رنگ تشکیل شده و هر جای بدنش به رنگی متفاوت هست‌. اسمش “جانباز”. خودش میگه دلیل انتخاب اسمش این که از سن کم فداکاری های زیادی برای گربه های شهر انجام داده. اما همه با نام “راهب” میشناسنش و صداش میکنن.

خانم که عصبانیت از وجودش موج میزد رو به راهب کرد و گفت :

واقعا که مسخره هست، امروز اکثر گربه ها سمت سطل های زباله نرفتن. واقعا که یک مشت بزدل هستن. باید بهشون سخت گرفت. باید کاری کنیم که برای جمع کردن غذا به سمت سطل ها برن. ما در شهر طرفدارانی داریم، اول روی اونها کار کنید. باقی گربه ها هم با زور پای سطل ها میکشونیم. نظرت چیه راهب؟ قطعا فکر درستی هست سرورم. من با یک سخنرانی میتونم طرفداران شما و سازمان رو سمت سطل ها بیارم. اما بقیه گربه ها مثل همیشه کار سرپرست هست.

خانم رو به سرپرست کرد و گفت :

میدونی که برخی گربه ها سرکش هستن و گوش بفرمان نمیکنن. برای حفظ نظام هر کاری میتونی بکن. حتما گربه هایی که گوش بفرمان ما نمیکنن و یا بقیه رو برای مخالفت تحریک میکنن رو سخت مجازات کن. شده بره برای انداختن وحشت بینشون چند تایی رو بکشی این کار رو انجام‌ بده. باید اقتدارمون رو این جور وقت ها نشون بدیم.

سرپرست در حالی که سرش رو به نشانه تایید صحبت های خانم و اطاعت از اجرای حکمش پایین میاورد گفت :

چشم پیشوای من. خیالتون راحت باشه. برای رضایت شما و حفظ نظام هر کاری انجام خواهم داد.

پیشوا که خیالش از اجرا کردن دستوراتش توسط سرپرست راحت بود، رو به راهب صحبت هاش رو ادامه داد :

امشب بهترین فرصت برای اعلام دستوراتمون هست. در “مراسم دعا” با نماینده ها و گربه ها صحبت کنید و خواسته های سازمان رو بهشون بگید. و خودتون میدونید که چطور باید این خواسته ها گفته بشه.  برای خالی نشدن خزانه، فعلا تعدادی از “گربه های سازمان” رو برای جمع کردن زباله بفرستید. موضوع پیش اومده رو برای کسب تکلیف سریع به اطلاع “اهواز” اطلاع بدید.  اواخر شب اعلام شد که جایگاه برگزاری مراسم مذهبی “کارخانه صابون سازی” هست. هر سه شنبه شب مراسم مذهبی که “دعا” نام داشت با حضور نماینده ها و گربه های مذهبی برگزار میشد. البته هر گربه ای میخواست میتونست در این مراسم شرکت کنه.   مذهبی که سازمان به رسمیت میشناخت اسمش *اخلاص* بود و به پیروانش *مخلصین* میگفتن.

با شجاع و تپلی به سمت کارخونه صابون سازی رفتیم، و باز هم در عین تعجب کوشا رو اونجا دیدیم که باز نزدیک محل سخنرانی حضور داره. نسبت به سه شنبه های گذشته گربه های زیادی اومده بودن. احتمالا دلیلش سر در آوردن از اتفاقات اخیر میتونه باشه.

پس از جمع شدن گربه ها “راهب” شروع به صحبت کرد :

به نام‌ “گربه مادر” و با یاد “گربه منجی” و “پیشوا بزرگ گربه های مخلص”.

همان طور که پیشوا همواره میفرمایند؛ “ما باید دشمنان رو جدی بگیریم”.

و طبق فرمایش ایشان : “باید ما گربه ها همیشه با هم متحد باشیم”.

گربه های مخلص شهر خرم، همان ‌طور که میدونید امروز شاهد اتفاق عجیبی در شهر بودیم. سگ ها به آدم ها حمله کردن و دو تا از اونها رو کشتن. درسته که دو نفر از دشمنان ما کم شده، اما این یک هشدار برای همه ماست. میدونم با ایمانی که دارید در این نبرد هم سربلند بیرون میاید. ما مجبوریم برای حفظ سازمان و آیندگان به سمت زباله ها بریم. خانم با هوش بالاشون این جریانات رو پیشبینی کرده بودند. به همین دلیل گفتند امسال باید مبارزه کنیم و از خودگذشتگی داشته باشیم. میدونم سخته، اما یادتون نره که هیچ موجودی در این دنیا اندازه شما اهل مبارزه نیست. ما میجنگیم و حقمون رو میگیریم.

یادتون نره که ما نماد ” مقاومت، ایثار و پیروزی” هستیم. در صحبتی که با خانم داشتیم، ایشون فرمودند که؛ به هیچ عنوان به گربه های شهر برای پرداخت مالیات و حق راهبر  فشاری نیارید. تا چند روز هم پرداخت نکردند مشکلی نیست. اما واقعا نمیشه‌ این کار رو کرد. به ایشون گفتم مطمئن باشید گربه های شهر از وعده های غذایی خودشون کم میکنن، اما با علاقه ای که به شخص شما و سازمان دارن اجازه نخواهند داد که خزانه خالی بشه.

همگی با هم دعا میکنم، بعد از من جملات رو تکرار کنید :

ای مادر گربه ها؛ سازمان ما را در پناه خودت حفظ کن.

ای مادر گربه ها؛ تجلی گربه منجی را هر چه زودتر مقرر بفرما.

ای مادر گربه ها؛ عمر پیشوا ما را طولانی و ایشان را در سلامت کامل قرار بده.

ای مادر گربه ها؛ شهر خرم را از شر دشمنان محفوظ بدار و همه آنان را نابود بگردان.

ای مادر گربه ها؛ به همه گربه های مخلص و گربه های این شهر توانایی مبارزه با دشمنان را عطا کن.

ای مادر گربه ها؛ گرسنگان ما را سیر بفرما.

بعد از پایان دعا، “راهب” جاش رو به “سرپرست” داد و او با چهره ای که نسبتا خشمگین و عصبی بود سخنانش رو شروع کرد.

همان طور که “پیشوا بزرگ” ما فرمودند :

“هرگونه مخالفت با سازمان جرم بوده و مجرم خائن است”.

ما برای حفظ امنیت شما نیاز به پرداخت مالیات داریم. گربه هایی که از دادن مالیات خودداری کنن قطعا مخالف نظام هستن و با اونها به شدت برخورد میشه. همه گربه های این شهر باید مالیات خودشون رو پرداخت کنن. سگ ها همه ساعت ها سمت زباله ها نمیرن، در صورتی که هر ساعت از روز زباله در این شهر وجود داره و در دسترس هست. ما از امروز این موضوع رو زیرنظر میگیریم و با مجرمین به شدت برخورد خواهیم کرد. بعد از اتمام صحبت های سرپرست همه ساکت بودن و هیچ گربه ای حرفی نزد. در حالی که به سمت شهر میرفتن تو این فکر بودن که چطور باید این خبر رو به گربه های محلشون اطلاع بدن.

ادامه دارد

 

 

 

۹ میلیون بی ‌سواد و ۹۳۰ هزار بازمانده از تحصیل در ایران

همایون معمار

در یک شب سرد زمستانی حوالی ساعت ده شب در واگن مترو تجریش به سمت کهریزک، پسرک ده ساله‌ای جعبه‌ای مقوایی پر از آدامس و فال در دست گرفته است. یک کلاه بافتنیِ سیاه را طوری بر سرش کشیده که به سختی می‌توان صورتش را دید. مترو خلوت است و پسرک بعد از چندبار تلاش برای ترغیب مسافران به خرید، روی صندلیِ رو‌به‌روی من می‌نشیند. چشم در چشم می‌شویم، چشمانش را به سختی باز نگه می‌دارد.

– مدرسه می‌ری؟

– نه. پدرم مریضه و من و مادرم کار می‌کنیم. اما خواهرم به مدرسه می‌ره و قراره هر چی یاد گرفت به منم یاد بده.

– کلاس چندمه؟

– دوم. منم تا دوم ابتدایی درس خوندم اما بعدش دیگه نتونستم مدرسه برم. الانم بلدم بخونم.

پاکت یکی از فال‌هایش را باز می‌کند و می‌کوشد فالی را که به خط نستعلیق نوشته شده بخواند. کمی مِن مِن می‌کند و می‌گوید: من بلدم بخونم ولی این خطش خوب نیست.

پسرک فالِ بازشده را به طرف من می‌گیرد. می‌گویم پول نقد ندارم اما می‌گوید این مالِ شماست. توی کوله‌ام چندتا هزار تومانی و دوهزار تومانیِ مچاله‌شده پیدا می‌کنم، می‌گویم ببین این‌ها را دارم، نگاهی به اسکناس‌ها می‌اندازد و می‌گوید باشه، بهتر از هیچیه.

در حالی که اسکناس‌ها را ورانداز می‌کند، می‌گوید: ببین من اینجا کار نمی‌کنم‌، اینجا جای خوبی برای فروش نیست. من توی خیابون‌های بالای شهر کلی مشتری دارم اما امروز بیرون خیلی سرد بود و من اومدم اینجا چون گرمه.

مترو به ایستگاه دروازه‌ی دولت می‌رسد و من از پسرک خداحافظی می‌کنم و پیاده می‌شوم.

 این تصویر تکراری را می‌توان هر روز در نقاط مختلف تهران دید ــ کودکانی که به‌جای حضور در کلاس درس و مدرسه، در چهارراه‌ها و میدان‌ها و مترو دستفروشی می‌کنند، گل می‌فروشند، شیشه‌ی ماشین‌ها را پاک می‌کنند یا لای سطل‎های بزرگِ زباله به دنبال اشیای پلاستیکی و کاغذی می‌گردند. اکثر این کودکان به علت مشکلات اقتصادیِ خانواده‌ها یا والدینِ آسیب‌دیده و بیمار از مدرسه دور مانده‌اند.

در یکصد سال گذشته هدف نظام آموزشی بر اجباری و رایگان‌بودن سودآموزی متمرکز بوده و قوانین و برنامه‌ها نیز بر همین اساس تنظیم شده است. اما گزارش‌های رسمی ‌نشان می‌دهد که همچنان تعداد بی‌سوادان و بازماندگان از تحصیل در ایران بسیار زیاد است.

بازماندگان از تحصیل

بنا بر جدیدترین گزارش مرکز آمار ایران، تعداد افراد بازمانده از تحصیل با رشدی ۲۶ درصدی از بیش از ۷۷۷ هزار نفر در سال تحصیلیِ ۱۳۹۴-۱۳۹۵ به مرز ۹۳۰ هزار نفر در سال تحصیلیِ ۱۴۰۱-۱۴۰۲ رسیده است. بیش از ۵۵۶ هزار نفر از بازماندگان از تحصیل در مقطع متوسطه‌ی دوم، یعنی در رده‌ی سنی ۱۵ تا ۱۷سال قرار دارند. بیش از ۱۹۷ هزار نفر نیز در مقطع متوسطه‌ی اول، یعنی بین ۱۲ تا ۱۴ سال دارند، و بیش از ۱۷۵ هزار نفر نیز در رده‌ی سنی ۶ تا ۱۱ سال مدرسه را ترک کرده‌اند. سیستان و بلوچستان با بیشترین تعداد بازمانده از تحصیل، در رتبه‌ی اول قرار دارد و استان‌های خراسان رضوی، تهران، خوزستان و آذربایجان غربی در رتبه‌های بعدی جای گرفته‌اند.

بنا بر آمارهای رسمی، طی پنج سال یعنی از سال ۱۳۹۵ تا ۱۴۰۰ به‌طور میانگین سالانه ۲۵ هزار نفر از بازماندگان جذب مدرسه شده‌اند. اما افزایش روزافزون تعداد بازماندگان از تحصیل به این معناست که دولت نتوانسته دست‌کم مانع از افزایش دانش‌آموزانی شود که ناچار مدرسه را ترک می‌کنند.

وضعیت استان سیستان و بلوچستان از همه بدتر است، به‌طوری که در سال تحصیلیِ ۱۴۰۰-۱۴۰۱ بیش از ۱۴۵ هزار نفر از جمعیت دانش‌آموزیِ این استان درس و مدرسه را رها کرده‌اند.

آخرین سرشماریِ سراسری و رسمی در ایران مربوط به سال ۱۳۹۵ است؛ در آن زمان، هشت میلیون و ۷۹۵ هزار نفر بی‌سوادِ ۱۰ تا ۴۹ ساله در ایران وجود داشت. بنا بر همین سرشماری، تعداد افراد ۶ تا ۱۹ ساله‌ای که خارج از مدرسه‌اند یعنی یا ‌‌بی‌سوادند یا در حال حاضر تحصیل نمی‌کنند بیش از دو میلیون و ۳۸۶ هزار بوده است.

هرچند در قوانین و مقررات بر آموزش کودکان تأکید شده اما هنوز تعداد دقیق بازماندگان از تحصیل مشخص نیست. کودکان خارج از مدرسه به کودکانِ کار و خیابان، کودکانِ آسیب‌دیده، کودکان خانه‌دار، کودکان ترک‌تحصیل‌کرده، کودکان بدسرپرست یا بی‌سرپرست تقسیم شده‌اند که همگی یک وجه مشترک دارند و آن این است که به مدرسه نمی‌روند.

آمار دقیقی از بازماندگان از تحصیل در دست نیست. وزارت آموزش و پرورش، مرکز آمار ایران و سازمان ثبت احوال هر یک آمار متفاوتی ارائه می‌کنند. آمارهای وزارت آموزش و پرورش عمدتاً کودکانی را در بر می‌گیرد که حداقل یک بار در مدرسه ثبت نام کرده‌اند؛ این آمار کودکان فاقد شناسامه، کودکان معلول و کودکانی که هرگز به مدرسه نرفته‎اند را شامل نمی‌شود. در محاسبات مرکز آمار ایران نیز مبنا خوداظهاریِ افراد است و رفع این عیب و نقص بدون همکاریِ سازمان ثبت احوال که آمار زاد و ولد را در اختیار دارد، ممکن نیست.

 قوانین و مقررات آموزشی

نگاهی به قوانین یکصد سال گذشته نشان می‌دهد که از نظر سیاستمداران و قانون‌گذاران همواره امتناع آگاهانه‌ی والدین علت اصلیِ بازماندگی از تحصیل کودکان است. در نتیجه، قوانینِ مصوب والدین را مکلف به فرستادن کودکان به مدرسه کرده و برای متخلفان جریمه‌هایی مثل پیگیریِ قضائی و جریمه‌ی نقدی را در نظر گرفته است.

برخلاف نظر سیاستمداران و قانون‌گذاران، ممانعت والدین سهم ناچیزی در بازماندگی از تحصیل دارد. سهم عمده را باید در «عدم دسترسی به امکانات آموزش و فقر» جست و برای آن چاره‌اندیشی کرد.

از هنگام تصویب «قانون اساسی معارف» در سال ۱۲۹۰ خورشیدی همواره بر آموزش کودکان تأکید شده است. در این قانون می‌خوانیم که «تعلیمات ابتدائیه برای عموم ایرانیان اجباری است و … هرکس باید آن اندازه از معلوماتی را که دولت برای درجه‌ی ابتدایی معین نموده، تحصیل کند.» این قانون هر ایرانیِ دارای فرزند هفت ساله را «مکلف» کرده است که طفل را به «تحصیل معلومات ابتدائیه وادارد.»

این قانون زمانی به تصویب رسید که آمار باسوادان بسیار کم بود؛ به همین دلیل، تحصیل در دوره‌ی ابتدایی اجباری بود هرچند امکانات لازم برای آن در سراسر کشور وجود نداشت. در سال ۱۳۲۲ وقتی «قانون راجع به آموزش و پرورش عمومی اجباری و مجانی» به تصویب رسید دولت مکلف شد «تا در مدت ده سال تعلیمات (آموزش و پرورش) ابتدایی را در تمام کشور به تدریج عمومی و اجباری سازد.»

بر اساس این قانون، «آموزش و پرورش در دبستان‌های دولتی در تمام کشور مجانی است و به هیچ عنوان نباید از دانش‌آموز وجهی مطالبه شود. به دانش‌آموزان بی‌بضاعت کتاب درسی مجانی داده خواهد شد.»

بر اساس این قانون اگر «ولیِ طفل» بدون داشتن عذر موجه «طفلِ خود را برای تحصیل منظم به دبستان نسپارد علاوه بر اینکه مجبور است غفلت خود را جبران کند به پرداخت ده ریال جریمه محکوم می‌گردد.»در آیین‌نامه‌ی این قانون تأکید شده که متخلفانی که فرزندانشان را به مدرسه نفرستند «برای تعقیب نزد دادستان» فرستاده می‌شوند. بر اساس این آیین‌نامه، دولت والدینی را که «از ثبت نام اطفالِ خود کوتاهی کرده‌اند به وسیله‌ی ادارات شهربانی و یا قائم مقامِ آن‌ها برای اعزام اطفال به دبستان تعقیب می‌کند.»

این آیین‌نامه‌ی سخت‌گیرانه مسئولیت‌هایی را برای دولت، والدین و مدیران مدارس تعیین کرده و برای وزارت فرهنگ، اداره‌ی کل آمار، وزارت دارایی و برنامه و بودجه، ادارات شهربانی، شهرداران و مدیران وظایفی در نظر گرفته است.

این قانون تا سال ۱۳۵۰ اجرا شد. پس از اصلاح قانون آموزش و پرورش عمومیِ اجباری و مجانی در این سال، تعلیمات اجباری از دوره‌ی ابتدایی به دوره‌ی راهنمایی گسترش یافت. سه سال بعد، مجلس در قانون «تأمین وسایل و امکانات تحصیل اطفال و جوانان ایرانی» ضمن تأکید بر مجانی بودن تحصیل تا مقطع متوسطه، مجازات جلوگیری از تحصیل «کودک و نوجوان کمتر از هجده سال» را ده هزار تا دویست هزار ریال در نظر گرفت. در عین حال، در این قانون برای کسانی که قادر به تأمین مالیِ ادامه‌ی تحصیل فرزندانِ خود در دوره‌ی متوسطه نبودند، تمهیداتی در نظر گرفته شد که بر اساس آن «در صورت عدم تمکن مالی، دولت مکلف است امکانات لازم را برای تحصیل این قبیل نوجوانان … فراهم نماید.»

پس از انقلاب ۱۳۵۷، ماده‌ی سی‌ام قانون اساسی دولت را موظف کرد که «وسایل آموزش و پرورش رایگان را برای همه‌ی ملت تا پایان دوره‌ی متوسط فراهم سازد و وسایل تحصیلات عالی را تا سرحد خودکفایی به طور رایگان گسترش دهد.» در کنار این قانون، «نهضت سوادآموزی» جایگزین «سازمان پیکار با بی‌سوادی» شد که در سال ۱۳۴۳ یعنی دو سال بعد از تشکیل «سپاه دانش» با هدف سوادآموزیِ بزرگسالان تشکیل شده بود. نهضت سوادآموزی همان برنامه‌ی سازمان پیکار با بی‌سوادی را دنبال می‌کرد. این سازمان در دهه‌ی نود خورشیدی هدفی سه ساله را تعیین کرد و قرار بود که طی سه سال نود درصد از مردم را باسواد کند اما در دستیابی به این هدف ناکام ماند. علاوه بر این، در دو دهه‌ی گذشته نهضت سوادآموزی چند برنامه را برای ریشه‌کنیِ بی‌سوادی در گروه سنیِ زیر پنجاه سال اجرا کرد، برنامه‌هایی که همانند دیگر طرح‌های این سازمان با شکست مواجه شد.

در اولین برنامه‌ی پنج ساله‌ی توسعه‌ی بعد از انقلاب (۱۳۶۸) نیز بر «ایجاد امکانات آموزشیِ لازم برای تمامی کودکان لازم التعلیم» و ریشه‌کنیِ بی‌سوادی تأکید شده بود و این هدف در برنامه‌های بعدیِ توسعه نیز تکرار شد. یکی از اهداف سند نقشه‌ی جامع علمیِ کشور در سال ۱۳۸۹ نیز پوشش کامل دوره‌ی آموزش عمومی بود. در سال ۱۳۹۳ برنامه‌ی ریشه‌کنیِ بی‌سوادی در جمهوری اسلامی بر طرح پوشش کامل افراد بازمانده از تحصیل ابتدایی متمرکز بود اما این برنامه نیز مثل دیگر طرح‌های آموزشی بیشتر نوعی توصیه بود تا عمل.

وقتی برنامه‌های دولتی یکی پس از دیگری شکست خورد، دولت در لایحه‌ی حمایت از اطفال و نوجوانان که در سال ۱۳۹۷ به مجلس ارائه کرد برای والدینی که از تحصیل کودکانشان جلوگیری کنند جزای نقدیِ درجه‌ی شش قانون مجازات اسلامی را در نظر گرفت؛ بر اساس این لایحه، چنین والدینی باید بین شش تا ۲۴ میلیون تومان جریمه بپردازند.

اما شورای نگهبان این لایحه را خلاف موازین شرع شمرد. با وجود این، گزارش‌ها نشان می‌دهد که در سال ۱۳۹۵ از ۷۰۰ پدر یا مادری که مانع از تحصیل فرزندان‌ِ خود شده بودند، شکایت شد و کارشان به دادگاه کشید اما پرونده‌ی آن‌ها بررسی نشد.

به نظر می‌رسد که در یک قرن گذشته آموزش اجباری، تحصیل رایگان و ریشه‌کنیِ ‌‌بی‌سوادی یکی از دغدغه‌های دائمیِ حکومت‌ها بوده است. پس چرا تعداد بی‌سوادان و کودکانِ بازمانده از تحصیل همچنان زیاد است و هر روز افزایش می‌یابد؟

به باور کارشناسان آموزشی، برخلاف نظر سیاستمداران و قانون‌گذاران، ممانعت والدین سهم ناچیزی در بازماندگی از تحصیل دارد. سهم عمده را باید در «عدم دسترسی به امکانات آموزش و فقر» جست و برای آن چاره‌اندیشی کرد.در چند دهه‌ی گذشته همواره بحث بر سر این بوده که چگونه می‌توان کودکانِ بازمانده از تحصیل را به کلاس درس و مدرسه بازگرداند، در حالی که باید علت اصلیِ این مشکل رفع شود.

دولت باید موظف باشد که آموزش رایگان و دسترسی به امکانات آموزشی را برای همگان فراهم کند. هرچند اصل سی‌ام قانون اساسی بر رایگان بودن آموزش و تأمین وسایل و امکانات آموزشی برای همه‌ی افراد لازم‌التعلیم تأکید می‌کند اما این ماده‌ی قانونی جدی گرفته نشده است و همچنان بسیاری از مناطق کشور از امکانات ضروری برای آموزش کودکان محروم‌اند.

قوانین و مقررات در ایران عمدتاً بر مسئولیت خانواده‌ها در فرستادن کودکان به مدرسه تأکید می‌کنند و نقش چشمگیری برای نظام آموزشی، یعنی وزارت آموزش و پرورش، در نظر نگرفته‌اند.

بر اساس پژوهشی که وزارت تعاون، کار و رفاه اجتماعی در سال ۱۳۹۴ درباره‌ی کودکانِ بازمانده از تحصیل انجام داد، از حدود ۱۳۴ هزار کودکِ بازمانده از تحصیل تنها والدین ۲۸۹ نفر به عللی مثل اعتیاد باعث محرومیت فرزندانشان از آموزش بودند. این یعنی امتناع آگاهانه‌ی والدین سهم ناچیزی در بازماندگی از تحصیلِ کودکان دارد، و این در حالی است که به گزارش مرکز پژوهش‌های مجلس، «دسترسی به امکانات آموزشی و محرومیت اقتصادی سهم عمده‌ای در بازماندگیِ کودکان ایفا می‌کند.»

 بی‌سوادی بزرگسالان

بی‌سوادی فقط محدود به کودکان نیست و بنا به آمار رسمی، حدود ۹ میلیون نفر از جمعیت ایران یعنی بیش از ده درصد از ایرانیان بی‌سوادند. این امر نشان می‌دهد که نهضت سوادآموزی هم وظیفه‌ی اصلی خود را انجام نداده و بخش زیادی از بودجه را صرف طرح‌های بی‌نتیجه کرده است. این در حالی است که وزارت آموزش و پرورش مسئول آموزش افراد لازم‌التعلیم و نهضت سوادآموزی مسئول سوادآموزیِ بزرگسالانِ جامانده از تحصیل است.

امتناع آگاهانه‌ی والدین سهم ناچیزی در بازماندگی از تحصیلِ کودکان دارد، و این در حالی است که به گزارش مرکز پژوهش‌های مجلس، «دسترسی به امکانات آموزشی و محرومیت اقتصادی سهم عمده‌ای در بازماندگیِ کودکان ایفا می‌کند.»

همایون صنعتی‌زاده، بنیان‌گذار مؤسسه‌ی فرانکلین که در دهه‌ی چهل خورشیدی اولین برنامه‌ی سازمان پیکار با بی‌سوادی را در قزوین مدیریت می‌کرد، تعریف می‌کند که بعد از انقلاب به دفتر محسن قرائتی، رئیس سازمان نهضت سوادآموزی، رفت. صنعتی‌زاده می‌گوید به این نتیجه رسیده بودم که این روش سوادآموزی برای بزرگسالان کار «بیهوده‌ای» است، چون «من هشتاد هزار نفر را سر کلاس نشانده بودم. سیستمی درست کردیم که خط و نوشتن را آموزش بدهیم. کتاب درست کردیم و خیلی مرتب شد. اما در عمل، سر کلاس‌‌ها که ‌می‌رفتم، ‌می‌نشستم، ‌می‌دیدم چه کار بیهوده‌ای داریم ‌می‌کنیم.»

صنعتی‌زاده می‌گفت یک کشاورز صبح تا شب در مزرعه‌اش کار ‌می‌کند و شب ‌می‌آید سر کلاس، در حالی که بچه‌‌هایش در کوچه بازی ‌می‌کنند و مدرسه نمی‌روند. «خوب این چه کاری است که گنده‌‌ها را بیاوری سر کلاس، ولی بچه‌‌ها بی‌سواد باشند. راه معقول این بود که بچه‌‌ها را ببریم سر کلاس تا بعد از بیست سی سال دیگر بی‌سواد نداشته باشیم.»

صنعتی‌زاده طی یک سال و نیم بیش از هزار معلم تربیت کرده بود و به گفته‌ی خودش «خیلی هم خرج کار شد اما نتیجه صفر.» به همین علت، ساعت‌‌ها پشت اتاق قرائتی منتظر نشست تا او را متقاعد کند که «اگر ‌می‌خواهی آدم‌ها بدل شوند به موجودات شعورمند، این یک تربیت خاصی دارد و این تربیت را هیچ‌کس نمی‌تواند به او بدهد مگر مادرش. بنابراین، انرژی و پول را بی‌خودی مصرف نکنید. تمام انرژی و پول را صرف مادرها بکنید. تازه کدام مادرها، نه آن‌هایی که مادر شده‌اند؛ آن‌هایی که ‌می‌خواهند مادر بشوند.»

اما گوش نهضت سوادآموزی به این حرف‌ها بدهکار نبود و هرگز سخنان منتقدان را جدی نگرفت و حالا هم می‌توان نتیجه‌ی ۴۵ سال صرف بودجه‌های کلان را دید.

 رابطه‌ی فقر و بی‌سوادی

شواهد نشان می‌دهد که شعارهایی مثل آموزش اجباری، پوشش کامل تحصیلی و جذب افراد بازمانده از تحصیل و عدالت آموزشی عمدتاً در حد حرف باقی می‌ماند، و گرنه چطور امکان دارد که هم تعداد بازماندگان از تحصیل به مرز یک میلیون نفر برسد و هم تعداد کسانی که ترک تحصیل می‌کنند روز‌به‌روز افزایش یابد.

به گزارش وزارت تعاون، کار و رفاه اجتماعی در سال ۱۳۹۹، حدود ۷۰ درصد از کودکان بازمانده از تحصیل در دهک یک تا پنج ــ دهک‌های کم‌درآمد ــ قرار دارند.

خانوارهای دهک‌های پایین فقیرند و درآمد ثابتی ندارند و این گروه بیشتر در معرض بازماندگی از تحصیل قرار دارند. به تعبیر دقیق‌تر، بازماندگی از تحصیل با وضعیت رفاهیِ خانوار مرتبط است.

به‌رغم برنامه‌های متعدد، دولت نتوانسته بی‌سوادی را ریشه‌کن کند و افراد واجب‌التعلیم را به مدرسه بفرستد. بنا بر آمار سال ۱۳۸۵، جمعیت ۶ تا ۱۷ ساله در ایران ۱۶ میلیون و ۳۰۰ هزار نفر بوده که ۱۳ میلیون و ۱۰۰ هزار نفر از آن‌ها مشغول تحصیل بوده‌اند و بیش از ۲۰ درصد از این جمعیت (سه میلیون و دویست هزار نفر) خارج از مدرسه به سر می‌برده‌اند.

از این تعداد، ۶۶۵ هزار کودک بی‌سوادانی بودند که هرگز به مدرسه نرفته‌اند.

ده سال بعد، یعنی در سال ۱۳۹۵، آمار بازماندگان از تحصیل در رده‌ی سنی ۶ تا ۱۹ سال بنا بر سرشماری نفوس و مسکن بیش از دو میلیون و ۳۸۶ هزار نفر بوده است. در همین رده‌ی سنی تعداد ‌‌بی‌سوادان مطلق بیش از ۴۳۱ هزار نفر بوده است.

البته نباید از یاد برد که مرکز آمار ایران، باسواد را فردی می‌داند که به زبان فارسی یا هر زبان دیگری متن ساده‌ای را بخواند یا بنویسد، خواه مدرک رسمی داشته باشد یا نداشته باشد. معیار تشخیص باسوادی نیز خوداظهاریِ فرد است که از زمان آغاز سرشماری در سال ۱۳۳۵ مبنا قرار گرفته است.

بنابر سرشماریِ کودکانِ بازمانده از تحصیل در مقطع ابتدایی در سال ۱۳۹۴، سیستان و بلوچستان بیشترین تعداد کودکان بازمانده از تحصیل در مقطع ابتدایی را به خود اختصاص داده بود و از مجموع ۱۳۴ هزار کودک بازمانده از تحصیل در کشور، ۳۱ هزار نفر در این استان زندگی می‌کردند.

نتایج «بررسی و تحلیل توزیع فضایی کودکان بازمانده از تحصیل در کشور با استفاده از GIS»، که در سال گذشته منتشر شده، نشان می‌دهد که در سال ۱۳۹۵ بیش از یک میلیون و ۲۸۹ هزار کودکِ بازمانده از تحصیل وجود داشته است که بیش از ۳۷۶ هزار نفر (یک سوم) از آن‌ها کودکانی هستند که هرگز به دوره‌های آموزشی وارد نشده‌اند و در واقع «بی‌سواد مطلق» هستند و بقیه نیز در مقاطع مختلف تحصیل را رها کرده‌اند. بنا بر این تحقیق، تفاوت جنسیِ چندانی بین دختران و پسران وجود ندارد.

تقریباً نیمی از بازماندگان از تحصیل ۱۴ تا ۱۷ سال دارند؛ بعد از آن نوبت به گروه سنیِ ۶ تا ۱۱ سال می‌رسد که بیش از ۴۵۵ هزار نفر(حدود ۳۶ درصد) را در بر می‌گیرد. بقیه، یعنی بیش از ۱۸۸ هزار نفر، در گروه سنیِ ۱۲ تا ۱۴ سال قرار دارند.

نکته‌ی مهم این است که تقریباً یک پنجم از آن‌ها، یعنی بیش از ۱۹۴ هزار نفر از بازماندگان از تحصیل، ازدواج کرده‌اند. از این میان، تنها ۱۲ هزار نفر پسر و بقیه دختر بوده‌اند. در مقابل، تعداد پسرانِ شاغل نزدیک به شش برابر دختران است و بیش از ۱۷۵ هزار نفر از پسران و ۳۱ هزار نفر از دختران شاغل بوده‌اند.

علاوه بر این، تعداد دانش‌آموزانِ مهاجر در ایران در سال تحصیلیِ ۱۴۰۰-۱۳۹۹ حدود ۵۰۰ هزار نفر بوده است که بیش از ۴۷۲ هزار نفر از آن‌ها افغانستانی و بقیه عراقی و پاکستانی هستند. بخشی از کودکانِ مهاجر نیز به مدرسه نمی‌روند و در فهرست بازماندگان از تحصیل قرار دارند اما آماری از آن‌ها در دست نیست.

تحقیقات نشان می‌دهد که مشکلات اقتصادی، از جمله ناتوانیِ خانواده از تأمین مخارج اولیه‌ی تحصیل و مخارج کلیِ خانواده یا بی‌سرپرستی و بدسرپرستیِ خانواده و در نتیجه اشتغال کودک برای کمک به گذران زندگیِ خانواده، تأثیر مستقیمی بر بازماندن از تحصیل دارد.

سپس نوبت به عامل جغرافیا می‌رسد زیرا ترک تحصیل در مناطق روستایی بیش از مناطق شهری است و فقدان مدرسه در محل سکونت دانش‌آموزان یکی از عوامل بازماندن از تحصیل است. سومین عامل موانع سازمانی است، به این معنی که نامناسب بودن فضای مدرسه و ناتوانیِ معلمان از آموزش و کیفیت نازل آموزش نقش مهمی در ترک تحصیل دارد.

تحقیقات نشان می‌دهد که «اکثر کلاس‌های مدارس روستایی و عشایری را معلمان تازه‌کار و بی‌تجربه یا سربازمعلمان اداره می‌کنند. سربازمعلمان پیش از شروع خدمت در دوره‌هایی فشرده شرکت می‌کنند که به دلیل کمبود زمان نمی‌توان آموزش‌های لازم را به آنان ارائه کرد.

این افراد انگیزه‌ی لازم برای یادگیری روش‌های تعلیم و تربیت را ندارند و قصدشان گذراندن دو سال خدمت وظیفه است.

معلمانِ تازه‌کار هم تجربه‌ی کافی ندارند. به‌جز این، نظارت کافی بر مدارس روستایی و عشایری صورت نمی‌گیرد.»

بنا بر همین پژوهش، ازدواج زودهنگام و اجباری، بی‌سوادیِ والدین، بی‌توجهی نسبت به تحصیل و مخالفت با تشکیل کلاس‌های مختلط و تدریس معلم مرد برای دختران از جمله موانع جذب کودکانِ لازم‌التعلیم به مدارس است.

در حالی که تعداد کودکان خارج از مدرسه و تعداد ‌‌بی‌سوادان بسیار زیاد است، آیا می‌توان امیدوار بود که روزی همه‌ی کودکان به مدرسه بروند و هیچ کودکی در خیابان و مترو و بازار دست‌فروشی نکند، شیشه‌ی ماشین نشوید، گل نفروشد و در میان زباله‌های خانگی به دنبال تکه‌ای پلاستیکی یا کاغذی برای گذران زندگی‌ نباشد؟

 

 

عکسی با ارزش و معروفی از دکتر محمد مصدق

نسرین جهانی گلشیخ

توضیح عکس:

 “دکتر مصدق در دادگاه لاهه” وارد شد و رفت روی صندلی نماینده انگلستان نشست!

هر چی نماینده انگلیس بالا و پایین دوید و داد و بیداد که اینجا جایگاه ماست و شما باید اونطرف بشینی, مصدق بی اعتنا دستش رو روی میز گذاشت و سرش رو روی دستش!

همه از این حرکت مصدق حیرت زده بودن!! تا اینکه قاضی وارد شد و نماینده انگلیس با تظلم خواهی به این حرکت مصدق اعتراض کرد!

قاضی از مصدق توضیح خواست و مصدق سرش رو بلند کرد و گفت:

جناب قاضی من تنها چند دقیقه بر جایگاه این انگلیسیها نشستم و اینها اینچنین برافروخته اند!!

پس ملت من چه باید بگویند که اینها عمریست در سرزمین و جایگاه آنها چمبره زده اند و نمیروند!!.

پاسخ زیبا و ویرانگر مصدق چنان تا پایان دادگاه بر فضا سیطره پیدا کرده بود که در نهایت رای به نفع ایران صادر شد و نفت ایران ملی گشت!

  29 اسفند سالروز ملی شدن صنعت نفت بر همه ملتهاي بيدار مبارك باد

 

 

 

جمهوری اسلامی و چهل و پنچ سال تبعیض ادیان و مذاهب  

امیر پالوانه

آزادی مذهب را می‌توان یکی از اصول پذیرفته‌شده حقوق بشر در مفهوم جهان‌شمول آن دانست.

بدون آزادی مذهب و آزادی تمرین و اجرای اعتقادات مذهبی در سطح جامعه، شهروندان از بخش بزرگی از حقوق خود محروم می‌شوند و این مساله موجب بروز نارضایتی عمومی و شکاف‌های اجتماعی در هر کشوری می‌شود و اما این به معنی اجرای بی کم و کاست فرامین مذهبی در سطح جامعه نیست؛ چرا که هر جامعه‌ای برای آزادی مذاهب محدودیت هایی قائل است. برای مثال نمی‌توان اجازه داد فرامین مذهبی که به بدن انسان آسیب می‌رسانند در سطح جامعه اجرا شوند یا فرامین مذهبی که ترویج خشونت و یا ترور می‌کند، در سطح جامعه آزادانه تبلیغ شوند و اما قاعده کلی پذیرفته شده طبق موازین حقوق بشر بر اساس اعلامیه جهانی آن، این است که شهروندان جوامع حق دارند مذهب و اعتقادات مذهبی خود را داشته باشند و همینطور حق دارند آنها را اجرا یا تبلیغ کنند و این اصل باید مورد احترام قانون‌گذاران کشورها قرار گیرد. اما باید در موضع حقوق بشر بین‌الملل در این رابطه دقیق‌تر شد و همینطور بررسی کرد که رویکرد حقوق موضوعه ایران در این زمینه چیست و چه تدابیری برای بهبود اوضاع باید در نظر گرفته شود.

رویکرد حقوق ایران در قبال آزادی مذهب : متاسفانه علی‌رغم حمایت کامل نظام حقوقی بین المللی، نظم حقوق کنونی ایران به هیچ وجه از آزادی مذاهب در ایران حمایت نمی‌کند بلکه بشدت با آن مبارزه می‌کند. برای نمونه، اصل اول قانون اساسی کنونی ایران را که اشعار می‌دارد:«حکومت ایران جمهوری “اسلامی” است»، می‌توان سنگ بنای تمام تبعیض‌های دینی در ایران دانست .

واضح است که وقتی حکومتی، دین رسمی خود و حکومتی را اسلام می‌داند و تمام امکانات خود را در راستای ترویج آن بسیج می‌کند، بزرگ‌ترین تبعیض قانونی و سیستماتیک را در قبال سایر ادیان در کشور بنا نهاده است. همینطور، اصل پنجم قانون اساسی نیز منعکس کننده چنین تبعیض گسترده‌ای است که بر اساس این اصل پنجم،

ملت ایران توسط یک ولی یا امام اداره و راهبری‌ می‌شوند که این شخص ولی فقیه نام دارد ،

پس ولایت فقیه یک مفهوم وام گرفته از فقه شیعه است که در آن تمام ارکان مدیریتی جامعه باید زیر نظر این مقام دینی فقه شیعه باشد. بنابراین، اساسا پیروان سایر ادیان نه تنها مورد تبعیض واقع می‌شوند که در اداره امور کشور هم عملا از چرخه قدرت خارج می‌شوند و اما اصلی ترین منبع تبعیض دینی و نیز محدودیت دینی در نظام جمهوری اسلامی نشات گرفته از اصل‏ دوازدهم قانون اساسی است؛ آنجا که اعلام می‌دارد :

« دین‏ رسمی‏ ایران‏، اسلام‏ و مذهب‏ جعفری‏ اثنی‏ عشری‏ است‏ و این‏ اصل‏ الی‏ الابد غیر قابل‏ تغییر است‏ و مذاهب‏ دیگر اسلامی‏ اعم‏ از حنفی‏، شافعی‏، مالکی‏، حنبلی‏ و زیدی‏ دارای‏ احترام‏ کامل‏ می‏ باشند…»

هرچند که در اصل سیزده و چهارده قانون گذار در قبال ادیان مسیحیت، یهود و زرتشت انعطاف به خرج داده و آنها را جزو ادیان رسمی و مورد حمایت قانون جمهوری اسلامی می‌داند اما این انعطاف در عمل اجرا نمی‌شود و پیروان این ادیان رسمی عملا از محدودیت‌های پرشماری رنج می‌برند وعلاوه بر آن، پیروان سایر ادیانی که از نظر قانون اساسی جمهوری اسلامی رسمیت ندارند، مثل بهاییان، عملا نه تنها محدود، که در حکم شهروند عادی ایران هم تلقی نمی‌شوند و دامنه اجحاف در حق آنها بسیار فراتر از حد تصور است تا جایی که بزای پیروان این ادیان حکم ارتداد و اعدام هم صادر میکنند.

مصادیق پرشمار نقض حقوق پیروان سایر ادیان :

می‌توان این حقیقت را تصدیق کرد که بنابر تبعیض رسمی ، قانونی و حمایت حکومت از مذهب شیعه اثنی عشری (دوازده امامی)، عملا سایر ادیان و مذاهب جز تشیع که دین رسمی حکومتی است، در معرض تبعیض قرار گرفته‌اند و حقوق پیروان این مذاهب هم در طول چهل سال حکومت جمهوری اسلامی در معرض تضییع قرار داشته است.

از نقض حقوق بشر پیروان اهل تسنن گرفته تا دستگیری نوکیشان مسیحی و سرکوب و شکنجه گسترده بهاییان ایرانی، به نمونه‌های زیادی از این اجحاف در حقوق پیروان سایر ادیان و مذاهب می‌توان اشاره کرد. هرچند که پیروان های دینی رسمی از جمله پیروان دین مسیح در مجلس شورای اسلامی نماینده دارند اما تبعیض های زیادی در جامعه در حق این شهروندان جاری است که بعد از انقلاب ۵۷، یعنی در حدود قریب چهل و اندی سال حتی یک بنای دینی مربوط به مسیحیان یا کلیسا در ایران ساخته نشده و هرآنچه که امروز هست مربوط به پیش از چهل و پنچ سال قبل است و این  یعنی در چهل و پنج سال حاکمیت جمهوری اسلامی، نه تنها کلیسا، بلکه اجازه ساخت کنیسه و آتشکده نیز به پیروان این سه دین رسمی، یعنی مسیحیان، یهودیان و زرتشتیان، داده نشده است.

بهاییان ایران بعد از استقرار جمهوری اسلامی به دشمنان خانگی خودساخته نظام اسلامی در ایران بدل شدند و کتاب‌های بسیاری در باطل بودن آیین بهایی در ایران به چاپ رسیده است که تنها در یک وبسایت شمار آنها به ۳۵۰ عنوان کتاب ذکر شده است و اما مسئله این است که این تخریب فرهنگی صرفا به اینجا محدود نمانده بلکه به صورت عملی بهاییان ایران از بسیاری از حقوق شهروندی خود محروم شده‌اند که درهمین رابطه دانش آموزان بهایی به صورت رسمی و بر اساس سخن وزیر آموزش و پرورش حق تحصیل در مدارس ایران را ندارند و همچنین اخراج دانشجویان بهایی از دانشگاه‌های کشور یا عدم اجازه ثبت نام آنها در دانشگاه‌ها از دیگر موارد نقض حقوق اولیه پیروان این ادیان محسوب می‌شود و در ادامه ممانعت از فعالیت اقتصادی این شهروندان، با توجه به این‌که حق بر کار جزو حقوق اولیه انسان‌هاست، تکان‌دهنده است و برای مثال تنها در یک مورد، ۲۸ شهروند بهایی به مدت ۸ سال به دلیل پلمپ مغازه‌های خود توسط قوه قضاییه جمهوری اسلامی از حق فعالیت اقتصادی و کار محروم بوده‌اند که از این مثال‌ها به کرات می‌توان یافت و در آخرین نمونه این تبعیض‌ها، شهروندان بهایی از اخذ کارت ملی محروم شده‌اند؛ بدین شکل که اداره ثبت احوال با حذف گزینه سایر ادیان عملا شهروندان متقاضی دریافت کارت ملی را مجبور کرده است تا از میان چهار دین رسمی اسلام، مسیحیت، یهود و زرتشت یکی را انتخاب کنند. در ادامه این تبعیض ها میتوان به پیروان اهل سنت اشاره کرد و بنا بر گزارش‌ها، احداث آخرین مسجد یا بنای مذهبی اهل سنت ایران بازمی‌گردد به دوران قبل از انقلاب ۵۷؛ یعنی حکومت پهلوی و این در حالی است که مساجد اهل تسنن بارها از سوی نیروهای امنیتی مورد تعرض قرار گرفته یا حتی تخریب شده است. همینطور اجازه ترمیم و مرمت هم به اهل تسنن داده نمی‌شود و بسیاری از مساجد و بناهای مذهبی آنها در حال تخریب و فروپاشی است وهمچنین باید به توهین‌هایی که از تریبون های رسمی حکومتی به پیروان اهل تسنن می‌شود نیز اشاره کرد که بارها از جانب مداحانی که ارتباطات نزدیک با دستگاه های حکومتی دارند، صادر شده است و همچنینِ،از شبکه‌های مختلف تلویزیونی به پیروان سنی دین اسلام اهانت شده که حاکی از نبود اراده ای قوی برای حمایت از سایر ادیان جز تشیع (دین رسمی حکومتی) دارد. دراویش از دیگر گروه‌هایی هستند که قانون اساسی جمهوری اسلامی آنها را به رسمیت نمی‌شناسد و به همین دلیل آنها را از بخشی از حقوق خود محروم می‌کند و تخریب حسینه دراویش گنابادی سابقه چندین ساله دارد و در موارد بسیاری تکرار شده است که میتوان به تخریب حسینیه دراویش گنابادی در اصفهان، بروجرد و قم از جمله مصادیق پرشمار تضییع حقوق آنها بشمار می‌رود اشاره گرد و اما مسئله به اینجا محدود نمی‌شود و در چند سال اخیر فشار جمهوری اسلامی بر دراویش گنابادی به اوج خود رسیده تا جایی که بعد از سرکوب خیابانی آنها قطب دراویش توسط مقامات امنیتی جمهوری اسلامی در حصر شد، تا سرانجام در حصر هم فوت کرد.  بر اساس قرائن، شواهد و گزارش‌های موجود، در ایران امروز جز آیین تشیع پیروان سایر ادیان عملا در سختی بسر می‌برند و از بسیار از حقوق مذهبی و آزادی‌های شخصی خود منع شده‌اند و اما سوال اینجاست که آیا به لحاظ حقوقی و در چارچوب هویت قانون اساسی در این شرایط می‌تواند به سمت بهبود و برابری حقوق پیروان ادیان و آزادی آنها پیش رود؟ متاسفانه راه حل حقوقی برای این کار، آن‌هم در چارچوب نظام سیاسی جمهوری اسلامی، پیش‌بینی نشده است و چرا که بر اساس اصل دوازدهم قانون اساسی جمهوری اسلامی مذهب رسمی کشور شیعه اثنی عشری است و این اصل «الی الابد ثابت و غیر قابل» تغییر است.

 بنابراین قانون اساسی عملا راه هرگونه رفراندوم و اصلاح قانون اساسی در این مورد را بسته است و در چارچوب این قانون تغییر این اصل امکان‌پذیر نخواهد بود و از آن مهم‌تر ذکر این نکته است که تمامیت قانون اساسی جمهوری اسلامی به عنوان یک کل منسجم جوهره‌ای مذهبی دارد که برای مثال عنوان رژیم سیاسی فعلی حاکم بر ایران “جمهوری اسلامی” است که به وضوح حکایت از دینی بودن حکومت دارد و یا نهاد ولایت فقیه، همچنین شورای نگهبان و نیز مجلس شورای اسلامی، تمام این نهادهای سیاسی اساسا نهادهای مذهبی و وام گرفته از مذهب تشیع هستند که بر مبنای ولایت و ریاست روحانیون شیعه بر کل جامعه شکل گرفته‌اند.

لذا برای رسیدن به یک جامعه سکولار با حقوق مذهبی برابر برای تمام شهروندان و همچنین آزادی مذهب، نه تغییری بنیادین یا جزیی، بلکه نیازمند نوشتن قانون اساسی جدید بر مبنای ارزش‌های جهانی حقوق بشر و مبتنی بر یک حکومت سکولار هستیم که میتوان گفت کار از اصلاحات گذشته و مردم با روشنفکری به دنبال تغییر در کل نظام حکومتی جمهوری اسلامی ایران هستد.

اپوزیسیون علیه جنبش: آسیب‌شناسی یک بیماری سیاسی

آصف بیات

این روزها بسیاری احساس می‌کنند که جنبش رهایی‌بخشِ مردم ایران که خود را در قالب خیزش «زن، زندگی، آزادی» نشان داد در وضعیت دشواری قرار گرفته است. آنان‌ که با بی‌تابی در انتظار به ثمر رسیدن جنبش در شکل تغییرات ساختاریِ معنادار در عرصه‌ی سیاسی بودند، به روشنی می‌بینند که چنین نتیجه‌ای تا کنون به بار ننشسته است. در تبیین وضعیت موجود، آن‌ها نه تنها انگشت اتهام را روی سرکوب گسترده‌ی حاکمیت می‌گذارند، بلکه «اپوزیسیون» را هم در آن سهیم می‌دانند. من پیشتر و در جاهای دیگر به بررسیِ نقاط ضعف و قوت جنبش «زن، زندگی، آزادی» (شامل دستاوردهای اجتماعی و فرهنگی) و چشم‌انداز آینده‌ی آن پرداخته‌ام.[1] اینجا تنها روی پدیده‌ی «اپوزیسیون» و آسیب‌شناسیِ آن تمرکز می‌کنم. می‌خواهم نشان بدهم که «اپوزیسیون» دستخوش نوعی بیماریِ سیاسی است، به‌طوری که عملاً و ناخواسته خود را در مقابل «جنبش» قرار داده است. چرا چنین است و چه عواقبی می‌توان برای آن متصور شد؟

هرچند تحقیقات جامعه‌شناختی درباره‌ی «جنبش»های اجتماعی و انقلابی بسیار غنی است، اما توجه چندانی به چندوچون «اپوزیسیون» نشده است. در بیشتر دیدگاه‌ها، چنانکه در واژه‌ی «جنبش اپوزیسیون» (opposition movement) متجلی است، اپوزیسیون بخشی از جنبش فرض می‌شود. البته، عقل سلیم حکم می‌کند که چنین هم باشد. ولی واقعیت به ما چیز دیگری می‌گوید، به این سبب که این دو فرماسیون اجتماعی می‌توانند تابع سازوکارهای متفاوتی باشند. «جنبش» اجتماعی عموماً دلالت دارد به عمل جمعیِ مبارزه‌جویانه‌ی (contentious) تعداد زیادی از مردم عادی که خواهان تغییرات اجتماعی-سیاسی در یک جامعه‌اند. خواسته‌ها گاهی محدودند و گاهی وسیع. تاکتیک‌ها گاهی رادیکال‌اند و گاهی مسالمت‌آمیز. در حالی که جنبش‌های اجتماعی معمولاً خواهان تحقق درخواست‌های مشخص در بستر نظام موجودند، جنبش‌های انقلابی به دنبال تغییرات ساختاری در قالب ایجاد نظم سیاسیِ بدیل‌اند. مراد از «جنبش» در این یادداشت جنبش انقلابی است.

تا دهه‌های اخیر، جنبش‌های اجتماعی و انقلابی اغلب از سازمان‌دهیِ منسجم، رهبریِ مشخص و نوعی ایدئولوژی یا گفتمان ویژه برخوردار بودند، به‌گونه‌ای که نمی‌شد جداییِ چندانی میان آن‌ها و «اپوزیسیون» متصور شد. اما این روزها بیشتر جنبش‌ها خود را افقی (horizontal)، بدون رهبری واحد و عموماً به شکل پساایدئولوژیک نشان می‌دهند. اینکه چرا چنین تغییری روی داده از محدوده‌ی این یادداشت خارج است.[2] ولی به هر حال، ویژگیِ مهمِ جنبش‌ها نقش‌آفرینیِ سنگینِ افرادی عادی است که دغدغه‌ی آن‌ها عموماً تحقق خواسته‌های مشترکشان است. توجه به این ویژگی مهم است، زیرا سازوکار، منطق مبارزه و چگونگیِ تعامل افراد جنبش در بین خود و با دیگران را شکل می‌دهد. مردم عادی اغلب نتیجه‌گرا هستند، و گرایش دارند به راهکارهای پراگماتیک و چاره‌ساز، و نه دعواهای ایدئولوژیک، تنزه‌طلبی، و درگیری بر سرِ جزئیات بی‌ارزش (pedantic). این یکی از ویژگی‌هایی است که تمایز بین جنبش و اپوزیسیون را آشکار می‌کند.

منظور از «اپوزیسیون» مجموعه‌ی گروه‌ها و سازمان‌های سیاسی با گفتمان‌ها، راهکارها، و چشم‌اندازهای متفاوتی است که همگی به‌عنوان «جنبش» فعالیت می‌کنند و به نام «جنبش» سخن می‌گویند. این گروه‌ها اغلب متشکل از افراد سیاسی‌کارِ «حرفه‌ای» هستند که صدایشان رسا و فعالیتشان قابل رؤیت است. گرچه این گروه‌ها به نام جنبش به حیاتِ خود ادامه می‌دهند، اما لزوماً با زندگی، ذهنیت، و شیوه‌های تعامل افراد عادیِ جنبش این‌همانی ندارند. در ایران کنونی، افراد و گروه‌های وابسته به این «اپوزیسیون» بیشتر در بین ایرانیان دیاسپورا، مهاجر یا تبعیدی زندگی می‌کنند، و دوریِ جبریِ آن‌ها از ایران عملاً از اشراف بر ظرائف اجتماعی و سیاسیِ درون کشور کاسته است. البته نباید همه‌ی مخالفانِ سیاسیِ خارج از ایران را لزوماً با «اپوزیسیون» یکسان دانست. اما «اپوزیسیون» در معنایی که به آن اشاره شد عموماً در بین مخالفانِ خارج از ایران جا گرفته است.

تردیدی نیست که «اپوزیسیون» ایرانی در دیاسپورا در مقاطعی نقش چشمگیری در حمایت از مبارزات اجتماعی و سیاسیِ مردم ایران ایفا کرده است ــ چه در قبل از انقلاب ۵۷، و چه پس از انقلاب، به‌ویژه در اعتراضات سال‌های اخیر. برای مثال، در اوایل خیزش «زن، زندگی، آزادی»، همراهی و همگراییِ ایرانیان دیاسپورا و همین‌طور «اپوزیسیون» با جنبش رهایی‌بخشِ مردم ایران بسیار برجسته و برای بسیاری الهام‌بخش بود، به‌طوری که گویی ایرانی نو، ایرانی جهانی، متولد شده است. اما پس از مدتی، در زمانی که هنوز «جنبش» در گیرودار اعتراضات خیابانی و دیگر شکل‌های مبارزه بود، خودمحوری، خصومت، و پراکندگی در درون «اپوزیسیون» چنان بالا گرفت که عملاً و ناخواسته آن را در مقابل «جنبش» قرار داد. از آن زمان، گفتار و کردار «اپوزیسیون» چنان بوده است که گویی دچار نوعی بیماری سیاسی شده است. تأثیر «اپوزیسیون» بر عملکرد جنبش‌های اجتماعی-اعتراضی چندان قابل توجه نیست. اما در رابطه با جنبش انقلابی قضیه پیچیده است زیرا «اپوزیسیون» به نام جنبش انقلابی سخن می‌گوید و برای آن زندگی می‌کند. یکی از اصول پایه‌ای جنبش‌های انقلابی همگرایی و وحدتِ موقتی افراد و گروه‌هایی است که خواهان تغییرات ساختاری و سیاسی در یک کشورند. این اصل می‌گوید اگر قرار است که جنبش به نتیجه‌ای برسد، چاره‌ای جز همگرایی نیست. از منظر جامعه‌شناسیِ سیاسی، انقلابیون محکوم به همگرایی هستند و از وحدت (حتی موقتی) گریزی ندارند. زیرا قدرت جنبش در وحدت آن است؛ بدون همگراییِ مخالفان، طرف مقابل (دولت، رژیم، حاکمیت) که با شدت به تحکیم وحدت صفوف خود می‌پردازد، مجبور به عقب‌نشینی و حتی امتیازدهی نخواهد شد. بنابراین، «اپوزیسیون» باید در مجموعه‌ی خود به همدلی، و در ارائه‌ی چشم‌اندازی روشن برای نظم آینده به همگامی برسد. از این طریق است که «اپوزیسیون» در خدمت اهداف جنبش قرار می‌گیرد؛ در غیر این صورت، ناخواسته جنبش را تضعیف می‌کند و در برابر آن قرار می‌گیرد. این یکی از چالش‌های بزرگ یک جنبش انقلابی است.

به جای حذف گروه یا فرد فعال، با آن‌ها رقابت کنید؛ به جای تخریب دیگران، دیدگاه خود را اشاعه دهید؛ به جای گذشته‌ی رقبا، اکنونِ آن‌ها را قضاوت کنید؛ به جای طرد، بحث کنید.

در مورد خاص ایران، این چالش سهمگین‌تر است، زیرا ما با «اپوزیسیونی» مواجه‌ایم که گرچه در آنچه نمی‌خواهد متحد است، اما در آنچه می‌خواهد و چگونه می‌خواهد، خودمحور، ناروادار، متخاصم و به‌شدت پراکنده است. برخی ادعای «رهبری» جنبش را دارند و پیرو سیاست‌هایی (مانند مداخله‌ی قدرت‌های خارجی) هستند که می‌تواند پیامدهای مخربی برای مردم و کشور داشته باشد، بی‌آنکه خود در معرض خطر آن پیامدها باشند. به‌رغم آن‌همه فعالیت و نشریه و جلسه و تظاهرات خیابانی و غیره، گویی دغدغه‌ی این «اپوزیسیون» جنبش نیست، بلکه صرفاً بقای اپوزیسیون است. گویی این فعالیت‌ها معطوف به مبارزه‌ی جمعیِ فراگیر برای دست یافتن به تغییرات معنادار نیست، بلکه اصل مخالفت تبدیل شده به هویت، به گونه‌ای که اصولاً جایی برای «سیاست» (در معنای بحث و گفت‌وگو و چانه‌زنی برای دستیابی به توافق و همگرایی) باقی نمانده است. اپوزیسیونی که خود را ونگارد (پیشگام) می‌داند، ارزشی برای «جنبش» از پایین قائل نیست، زیرا بدون توجه به دیدگاه‌ها و حساسیت‌های حاملان عادیِ جنبش، خود را راهبر و طراح نظم آینده می‌شمارد. برای چنین اپوزیسیونی، همگرایی یعنی دیگران به او بپیوندند، و سیاست یعنی تقبیح و تخریب رقبا. در این وضعیتِ تهی از سیاست، «اپوزیسیون» عملاً تبدیل می‌شود به نوعی سبک زندگی و استراتژی بقا. دقیقاً همین نقش سبک زندگی است که به «اپوزیسیون» استقامت و پایداری می‌دهد، به‌طوری که به‌رغم سترونی و بی‌ربط بودن آن، گروه‌ها و محافل درونِ آن می‌توانند همواره برای خود فایده و مناسبت بتراشند و به حیات «اپوزیسیونیِ» خود ادامه دهند. این گروه‌ها، با فرو رفتن در خود، با زبان و ایده‌ها و معاشرت‌های خود، منطقه‌ی امن محفلی (comfort zone) برای خود می‌سازند و در آن به زیست «هدفمند» و «معنادارِ» خود ادامه می‌دهند، حتی اگر بقای آن‌ها چندان فایده‌ای برای اهداف و منویات جنبش نداشته باشد.

تنوع و تفاوت در منافع، ایده‌ها و انتظارات چیز جدیدی نیست. آنچه جدید است دینامیسم متفاوتی است که فناوریِ جدید، و به‌ویژه رسانه‌های اجتماعی، در این رابطه به وجود آورده است. فناوری ارتباطات، به‌رغم کمک بی‌سابقه به بسیج سریع و گسترده‌ی معترضان، نوع جدیدی از ادراک و روش تعامل و شکل تازه‌ای از گروه‌گراییِ محفلی را تولید می‌کند. در گذشته نیز افراد تفاوت و تضارب آراء داشتند و در محافل و گروهشان به انتقاد، مخالفت و حتی بدگوییِ دیگران می‌پرداختند. اما این برخوردها اغلب در حوزه‌ی خصوصی رخ می‌داد و عموماً در همان‌جا می‌ماند. ولی امروز این نوع برخوردها در پلتفرم‌هایی مثل توئیتر و تلگرام، یعنی در حوزه‌ی خصوصی-عمومی رخ می‌دهد و به دشمنی و چندپارگیِ بیمارگونه می‌انجامد. بدگوییِ خصوصی در این پلتفرم‌های خصوصی-عمومی به سهولت و ناخواسته به اظهار نظر عمومی تبدیل می‌شود. با پیوستن (و لایک کردن) دیگران به این نظر، گروه‌بندی‌های مجازی و دسته‌های شایعه‌پراکنی تولید می‌شود. از آن طرف، گروه‌بندی‌های بیشتری در مخالفت با چنین نظرات و شایعاتی ایجاد می‌شود. در اینکه عوامل سایبریِ حکومت‌ها در تولید این وضعیت دست دارند شاید تردیدی نباشد، اما کار این عوامل نمی‌تواند توضیح‌دهنده‌ی تمامی ماجرا باشد. به هر حال، چنین وضعیتی پیامدهای خطیری در گسترش هویت‌های پاره پاره و زدایش همگرایی و همبستگی دارد. حتی روابط دوستانه از سرایت این بیماری در امان نیست.

در تجربه‌ی شخصی‌ام گاهی نتوانسته‌ام چند دوست و آشنا با ارزش‌های اجتماعیِ مشترک را برای همنشینیِ دوستانه دور یک سفره‌ی غذا گرد بیاورم. زیرا آن‌ها تحمل یکدیگر را ندارند ــ یا یکدیگر را فرصت‌طلب می‌دانند، یا دارای گذشته‌ا‌ی مشکوک، یا در رابطه‌ی خانوادگی غیر قابل اعتماد. در تجربه‌ی دیگران می‌شنویم که مثلاً فلانی «قبلاً اصلاح‌طلب بوده، دیگری با فلان سلبریتیِ متهم دیده شده، این یکی لیبرال است، آن یکی مذهبی، آن دیگری چپ رادیکال یا ناسیونالیست»! جالب است که بسیاری از این افراد حتی یک بار هم گفت‌وگوی مستقیمی با طرف مورد اتهام نداشته‌اند تا دیدگاه‌های او را بهتر بشناسند، بلکه اغلب از جایی شنیده‌اند یا در فلان توئیت مطلبی راجع به او خوانده‌اند. تردیدی نیست که بسیاری از فعالان و همدلان جنبش در داخل کشور نیز در معرض رسانه‌های اجتماعی و پیامدهای بالقوه‌ی اختلاف‌پراکنیِ آن قرار دارند. اما تجربه‌ی زیستی و حس نیاز به همدلی در آن شرایط دشوار موجد نوعی مصونیت در میان آنان می‌شود، به‌طوری که آن‌ها، به‌ویژه مردم عادی، منفعتی در چنین ذهنیت و برخوردهایی نمی‌بینند. چنین ذهنیتی معمولاً حاویِ نوعی حق به جانب بودن (self-righteousness) و «انحصار حقیقت» است ــ انحصار حقیقت از سنخ ایمان مذهبی. در این ذهنیت، آنکه متفاوت می‌اندیشد خطاکار است، و یا باید به راه راست هدایت شود، یا تخریب و مطرود گردد. در این موقعیت، با وجود پراکندگی و تضارب آرا در اصول و انتظارات، چگونه می‌توان جنبش واحدی داشت؟ چگونه می‌توان به سوی توافق و همگامی پیش رفت، آن هم در شرایط سیاسیِ کنونی که در آن اتوریته‌ی سیاسی به شکل سنتی به محاق رفته و به نظر می‌رسد که همه، به دلیل گسترش آموزش و فناوری، خود را صاحب‌نظر و دارای اعتبار فکری در مسائل سیاسی و اجتماعی می‌دانند؟

در برهه‌های استثنائی، خیزش‌های فراگیر، مانند بهار عربی یا خیزش مهسا-ژینا، وحدت و برابریِ شگفت‌انگیزی را به نمایش می‌گذارند. افراد و گروه‌ها با منافع، مراتب، و ایده‌های گوناگون به هم گره می‌خورند و خود را عضوی از جمع عظیم «مردم» تصور می‌کنند که برای خیر عمومی، فراتر از منافع و خواسته‌های خود، مبارزه می‌کند. این در واقع جادوی خیزش انقلابی در بُعد عاطفیِ (affective) آن است.

اما جدا از بعد عاطفی، عامل مهم دیگری در ایجاد همدلی و وحدت دخیل است: کلیت و ابهام در مطالبات. کلیت و ابهام در خواسته‌ها و شعارها نقشی مرکزی در ایجاد همدلی و وحدت ایفا می‌کند، زیرا افراد و گروه‌ها هر یک به نوعی خواسته‌های مخصوصِ خود را در آن خواست‌ها و شعارهای کلی تصور می‌کنند، و حول آن‌ها به همدلی و «همبستگی خیالی» (imagined solidarity) می‌رسند.[3] ولی این نوع همدلی و وحدت عموماً به قیمت نشنیدن صداهای ضعیف و دیدگاه‌های متفاوت حاصل می‌شود، و اصولاً ناپایدار است، زیرا پس از کنار رفتن دشمنِ اصلی یا دیکتاتور بار دیگر اختلافات حول معنای آن شعارها و درخواست‌ها ظهور می‌کنند. در نهایت بعید است که فعالان و مردمی که تجربه‌ی ناخوشایندی از پیامدهای «وحدت کلمه» (مثلاً در انقلاب ۵۷ ایران) داشته‌اند تن به چنین همبستگی‌ای بدهند. با وجود این، واقعیت انکارناپذیر این است که پیروزی بر دیکتاتور بدون همان همدلی و «همبستگی خیالی» ممکن نخواهد بود.

در وضعیتی از جنبش انقلابی که فعالان و مردم عادی در مطالبات و برنامه‌ها خواهان شفافیت‌اند، اختلاف و پراکندگی اجتناب‌ناپذیر است (و البته این چیزی است که جنبش را در مقابل حاکمیت به ضعف و زبونی می‌کشاند). در این شرایط چاره‌ای جز مشورت و مذاکره‌ی عقلایی و آگاهانه در درون اپوزیسیون برای رسیدن به وحدت و همکاری باقی نمی‌ماند. ایجاد نهادهایی مانند «جبهه‌ی متحد» با توافق روی اصول معین و تبیین آن‌ها در قالب میثاق یا قرارداد روشی مرسوم و شناخته‌شده در این راستا است. البته چنین ابتکارهایی کم نیستند، اما تا چه حد واقعی و معنادارند؟ «جبهه‌ی متحد» زمانی معنادار می‌شود که از اعتماد عمومیِ مردم و همکاریِ فعالان و گروه‌های مخالف درون کشور برخوردار باشد، به‌طوری که تحقق آن عملاً جدایی بین «جنبش» درون کشور و «اپوزیسیون» و جمعیت دیاسپورا را بی‌مورد کند. ولی پیش از آن و برای نیل به این هدف، «اپوزیسیون» باید بتواند زبان و شیوه‌ی برخورد مناسب برای ارتباط و تعامل در درونِ خود را به دست آورد.

من فکر می‌کنم که دیدگاه شانتال موف درباره‌ی تعامل آگونیستی می‌تواند در این جهت مفید باشد. موف می‌پرسد برای تحقق دموکراسیِ معنادار چگونه می‌توان بین گروه‌های حامل منافع متضاد یا آنتاگونیستی تعامل برقرار کرد؟ به عقیده‌ی او، چنین هدفی می‌تواند از طریق ایجاد تعامل آگونیستی میسر شود. آگونیسم امکان نوعی هم‌زیستی بین گروه‌های دارای اختلاف و تضاد را در نظر می‌گیرد که در آن به مخالف نه به‌عنوان «دشمن»‌ای که باید ریشه‌کن شود، بلکه به‌عنوان «رقیب» نگریسته می‌شود، رقیبی که می‌توان با او برای دستیابی به توافق مذاکره کرد. بنابراین، آگونیسم وجود تضادهای اجتماعی و سیاسیِ خصومت‌آمیز را تصدیق می‌کند، اما در آن مخالفان به جای تلاش برای حذف طرف مقابل، رویّه‌ی رقابت را می‌پذیرند ــ رقابتی که طی آن گروه‌ها همواره می‌توانند به تقویت هژمونیِ خود بپردازند. به سخن کوتاه، او می‌گوید به جای حذف گروه یا فرد فعال، با آن‌ها رقابت کنید؛ به جای تخریب دیگران، دیدگاه خود را اشاعه دهید؛ به جای گذشته‌ی رقبا، اکنونِ آن‌ها را قضاوت کنید؛ به جای طرد، بحث کنید.

در مورد «اپوزیسیون» ایران، به نظر می‌رسد که اختلافات بسیاری از افراد و گروه‌ها، بر خلاف گروه‌های مورد نظر موف، متضاد و آنتاگونیستی نیست. در واقعیت این گروه‌ها بیشتر «رقیب» یکدیگر به شمار می‌روند تا دشمن، اما اغلب ناخواسته برخوردی «خصمانه» در پیش گرفته‌اند. گرچه عبور از ونگاردیسم (پیشگام‌ پنداشتنِ خود) و قبول استراتژیک جنبش‌های مردمی، محتاج تغییر فرهنگ سیاسیِ اپوزیسیون است، اما پذیرفتن و درونی کردن پارادیم آگونیستی می‌تواند ذهنیت سیاسیِ بدیلی را ایجاد کند که در آن تعامل افراد و گروه‌ها با یکدیگر از رواداریِ کافی برخوردار باشد. آگونیسم می‌تواند زبانی ارائه دهد که توسط آن بتوان گفت‌وگویی مدنی و مؤثر شکل داد. در این زبان، افراد و گروه‌ها صرفاً روی نقاط ضعف یکدیگر تکیه نمی‌کنند تا خود را توجیه کنند، بلکه قضاوت را بر تمامیت افراد و دیدگاه‌ها قرار می‌دهند. برای مثال، در این منطق نباید کل کارهای فلسفی و جامعه‌شناختیِ هابرماس را تنها با ارجاع به موضع‌گیریِ فاجعه‌بارِ او درباره‌ی جنگ غزه قضاوت کرد و دور انداخت. واقعیت این است که احتمالاً هیچ فرد یا گروهی عاری از عیب و خطا نیست. اگر افراد را فقط با تکیه بر نقطه‌ی ضعف و خطای آن‌ها طرد کنیم (آن هم چه نوع ضعف و خطایی)، هیچ فرد یا گروهی برای مراوده و همدلی و همکاری باقی نمی‌ماند. سرانجام باید گفت که در زبان آگونیستی جایی برای تنزه‌طلبی در مواضع وجود ندارد، به این سبب که تنزه‌طلبی اصولاً نمی‌تواند مراوده و تبادل و تعدیل دیدگاه‌ها را بپذیرد و بنابراین ضد سیاست عمل می‌کند.

باید تأکید کنم که در یک رابطه‌ی آگونیستی، افراد و گروه‌ها کماکان به مبارزه برای هژمونی، یعنی مشروع کردن دیدگاه‌های خود، ادامه خواهند داد، اما نه به قیمت تخریب و حذف رقبا. در این برهه‌ی تاریخی که به‌شدت به ایجاد همگرایی و ائتلاف نیاز داریم، اهمیت این نکته بیش از پیش نمایان می‌شود. در این تفرقه و پراکندگیِ بیمارگونه، گاهی خوب است توجه کنیم که چقدر رژیم‌ها و حکومت‌ها در ایجاد همگرایی و ائتلاف در صفوف درونیِ خود و حتی در عرصه‌های منطقه‌ای و بین‌المللی تلاش می‌کنند. توجه کنیم که چگونه مثلاً ترکیه توانسته رابطه‌اش را هم‌زمان با ناتو، روسیه، ایران، کشورهای عربی و اسرائیل حفظ کند. حتی جمهوری اسلامی ایران هم تلاش می‌کند که به هم‌زیستی و همکاری با طالبان و عربستان و کشورهای بریکس (BRICS) نایل آید. شاید وقت آن است که «اپوزیسیون» از دشمن سیاسیِ خود درس همگرایی بیاموزد.

 * چند تن از دوستانِ اندیشمند نظرات سازنده‌ای درباره‌ی نسخه‌های اولیه‌ی این یادداشت ارائه دادند.

از این دوستان متشکرم.

[1] مثلاً نگاه کنید به «آیا ایران در آستانه‌ی انقلاب دیگری است؟» مجله‌ی آزادی اندیشه، شماره‌ی ۱۳، تابستان ۲۰۲۳. همین‌طور نگاه کنید به «انقلاب آقای گلدستون و خیزش زن، زندگی، آزادی»، وبسایت آسو.

[2] این موضوع را در کتاب انقلاب بدون انقلابیون: معنابخشی به بهار عربی (نشر شیرازه، ۱۴۰۱) به تفصیل بررسی کرده‌ام.

[3]برای تبیین مفهوم «همبستگی خیالی» رجوع کنید به

 

 

 

زنان و جنبش انقلابی مهسا هر روز را روز جهانی زن کردند.:

اکبر دهقانی ناژوانی

از اول پیدایش چند میلیارد ساله تا به حال به مرور از جرم و جاذبه مادرمان زمین کم شده و این روند ادامه پیدا خواهد کرد.

به همین نسبت تاثیرات متغیر نیروی جاذبه بر روی محیط زیست ، بر روی عناصر و بر روی موجودات زنده گیاهی و جانوری، بخصوص انسان رؤیت می شود.

به همین خاطر از یک طرف عناصر، موجودات زنده گیاهی و جانوری از جمله انسان تحت تاثیر تغییرات اجتماع و محیط زیست هستند. از طرفی دیگر همه اینها در رابطه با هم رشد می کنند و روی رشد و تکامل هم تاثیرات متقابل می گذارند. در چگونگی رشد و تکامل خودشان همدیگر را رهبری می کنند.

به میزان تغییرات ساختاری عناصر مختلف و تغییرات ساختاری موجودات زنده و تاثیرات مختلفی که  آنها بر روی رشد همدیگر در هر زمان می گذارند، به همین نسبت رشد و تکامل آنها همراه با فراز و نشیب و همراه با نواقص و برتری نسبتی نسبت به همدیگر در هر زمان می باشد.

انسانها (زن و مرد) جزئی از این رشد و تکامل هستند و به سهم خود وظیفه دارند که نواقص و کمبودها در رشد و تکامل اجتماع و محیط زیست را با برنامه و تقسیم کار حساب شده بین خودشان حل و فصل کنند تا اجتماع و محیط زیست سالم شوند و این محیط ها هم متقابلا روی ذهن، روح، عقل، احساس و جسم این افراد مؤنث و مذکر تاثیرات درستی بگذارند. اما تاثیرات این محیط ها بر روی بدن مؤنث و مذکر یکسان نیستند، چون اولا درست است که همه آنها دارای دو گوش، دو چشم، دو دست و دو پا هستند، ولی با وجود اینها در جزئیات تکاملی ارگانیسم خود تمام زنان مثل هم نیستند و تمام مردان هم مثل هم نیستند.

دوم ارگانیسم زن با ارگانیسم مرد در خیلی چیزها با هم فرقهای اساسی دارند.

سوم محیط اجتماعی و محیط زیست در کشورهای مختلف و شهرهای مختلف که انسانها در آنها زندگی می کنند صد در صد مثل هم نیستند و روی چگونگی رشد انسانها تاثیر می گذارند.

چهارم نه فقط در کشورها، بلکه در هر جامعه ای تاثیراتی که افراد (زن و مرد)در شرایط مختلف روی هم می گذارند با هم خیلی فرق دارند.

پنجم بخشی از رشد و تکامل در ظاهر بدن زن و مرد است که در نگاه ها، طرز آرایش، نوع لباس پوشیدن، عادتها، گفتارها، حرکات و رفتار بدنی آنها مشهود است. بخش دیگر این دگرگونی رشد و تکامل ارگانیسمی در درون بدن زن و مرد می باشد. به همین خاطر  اختلافات زن و مرد از نظر ظاهر و از درون بیشتر می شود که اگر بخواهند با هم تماس بگیرند و روی رشد و تکامل ظاهری و درونی همدیگر تاثیرات درستی بگذارند به این راحتی شدنی نیست.

یک چنین ساختاری رشدیابنده تکاملی متغییر در ژن مؤنث و مذکر به ارث رسیده. یک چنین ساختاری در نطفه نهفته و در جنین رشد و تکامل خود را شروع می کند و پس از تولد نوزاد دختر و یا پسر باید به این رشد تکاملی ژنتیکی خود ادامه بدهند. دختر و پسر هر کدام طبق رهبری قانون فیزیک در رشد و تکامل طبیعی خودشان مشارکت دارند و رشد و تکامل خودشان را رهبری می کنند تا تکمیل تر شوند، البته پدر و مادر، خانواده، اجتماع و محیط زیست هم به آنها کمک می کنند. در مرحله ای از رشد و تکامل بلوغ نسبی آنها شکل گرفته و دختر و پسر بالغ تر شده اند و بهتر است که این دو با هم بیشتر ارتباط سالم داشته و همدیگر را از نظر ذهنی، روحی، عقلی، احساسی و جسمی لمس کنند و بسازند و متکامل تر کنند.

 در رشد و تکامل جنسیتی فردی و جمعی زنانه زنها نه فقط روی فرد و جمع زنانه خودشان نقش زنانه بازی می کنند، بلکه نقش بزرگی هم در جامعه و در طبیعت بازى مى کند و مردها هم در کنار زنها نقش مذکر خودشان را بازی می کنند.

هر دو هم در اندازه های مختلف به هم وابسته هستند، چون نواقصى مذکرها دارند که مؤنث ها این نواقص را کمتر دارند. متقابلا مؤنث ها هم نواقصى دارند که مذکرها کمتر این نواقص را دارند.

براى مثال بدن مذکر سخت و محکم است و فقط به درد کارهای سخت می خورد. بدن مرد چندان نرم ، الاستیکی و انعطاف پذیر نیست و شکم مرد خیلی سفت، سخت و خشن و اصلا براى رشد جنین نوزاد که خیلی ظریف و حساس است مناسب نیست.

جنین نوزاد نمى تواند در شکم پدر بزرگ شود و رشد کند و کامل شود، ولى طبیعت بدن زن را طورى ساخته است که بدنش نرم ، الاستیکی و انعطاف پذیرى لازم را براى رشد جنین دارد. در عوض کارهای خیلی سخت برای بدن ظریف زن مناسب نیست. اگر کارهای سخت، مثل کار ساختمانی در اختیار زنان قرار بگیرد بدن ظریف آنها را می سوزاند. به عبارت دیگر  طبیعت چیزى را که به یکى داده عینا به جنس مخالفش نداده و یا برعکس، در نتیجه مؤنث و مذکر چه حیوانات باشند و چه انسان طوری ساخته شده اند که از نظر جسمی، روحی، ذهنی، عقلی و احساسی نسبت به هم کمبودها و یا برتری های دارند و بطور نسبی به هم وابسته اند. بر طرف کردن کمبود های جنسیتی فقط سکسی نیست، بلکه ذهنی، روحی، احساسی، عقلی و جسمی هم هستند، پس بنابراین مرد و زن باید برای هم وقت بگذارند و مرزهای زنانه و مردانه همدیگر را بشناسند.

برای بر طرف کردن این کمبودها و نواقص احتیاج دارند که از ذهنیات، روحیات، عقل و احساس و عادتهای خود در رابطه با هم درست ، بجا و به موقع استفاده بکنند. آنها باید با کمک هم بدانند که در برخورد با واقعیات اجتماعی و محیط زیست کجاها عقلی و کجاها احساسی و کجا ها به موقع و بجا در اندازه های مختلف از هر دو استفاده کنند. به این طریق همدیگر را رهبری می کنند که تا از برتری های همدیگر استفاده و نواقص همدیگر را بطور نسبی بر طرف کنند تا با واقعیات اجتماعی و محیط زیست هماهنگ تر عمل کنند و بتوانند این محیط ها را هم درست تر بسازند و این محیط ها هم روی ذهن ، روح، عقل، احساس و جسم زن و مرد تاثیرات درستی داشته باشند.

پس به چند دلیل ارتباط برقرار کردن زن و مرد با هم سخت می شود.:

۱- زن و مرد ویژگی های مشترک و ویژگی های متضاد در اندازه های مختلف با هم دارند. ۲- نواقص مردانه با نواقص زنانه با هم فرق دارند. ۳- بین زن و مرد مرزهای اخلاقی، عادتی، روحی، ذهنی، عقلی، احساسی و جسمی وجود دارد. هر دو طرف اگر بخواهند با هم رابطه برقرار بکنند باید این مرزها را بشناسند و پا را از این مرزها فراتر نگذارند. ۴- با آشنایی زن و مرد با هم و یادگیری از هم بخشی از این مرزبندی زنانه و مردانه برای دو طرف روشن تر و خودمانی تر می شود و با این خودمانی تر شدن با هم این دو نفر بیشتر به هم نزدیک و از هم یاد می گیرند و به هم کمک می کنند تا کمبودهای همدیگر را تا آن حدی که ممکن است بر طرف کنند، ولی حساب شده و منطقی که مرز اخلاقیات‌، روحیات، عادتها، ذهنیات زن و مرد شکسته نشود. ۵- نباید فراموش کرد که زن نمی تواند مرد شود و مرد هم نمی تواند زن شود. به همین خاطر اختلافات بین آنها صد در صد حل شدنی نیست، ولی بعضی چیزها را از همدیگر می پذیرند و بعضی دیگر به مرور برای آنها قابل تحمل می شوند، البته به شرط اینکه زن و مرد از هم یاد بگیرند که کجاها عقلی و کجاها احساسی عمل کنند. ۶- نه فقط زنان و مردان مثل هم نیستند، بلکه در یک چهارچوب کلی تر تمام زنها هم مثل هم نیستند. تمام مردها هم مثل هم نیستند. به همین نسبت انتخاب زنها و مردها برای پیدا کردن زوج مناسب برای خود سخت تر می شود. ۷- لازم است که دختر و پسر تحت تاثیر خانواده درست رشد کنند و از نوجوانی دختر و پسری با هم آشنا و با هم رابطه داشته باشند تا به موقع از همدیگر خیلی چیزهای درست یاد بگیرند و وقفه ای در رشد و تکامل آنها بوجود نیاید، منتها زیر نظر پدر و مادر و زیر نظر  اولیای دوره راهنمایی و دبیرستان که رابطه این دو نفر در جهت منفی و ناشایست برای خودشان و برای اجتماع  نباشد. ۸- دختر و پسر و یا زن و مرد باید یاد بگیرند که مذکر برای مؤنث و مؤنث برای مذکر وقت بیشتری بگذارند تا همدیگر را بهتر بفهمند و از نظر  روحی، ذهنی، عقلی، احساسی و جسمی و جنسی همدیگر را بهتر لمس کنند، چون دو جنس مخالف هم هستند و باید مرزهای همدیگر را درست بفهمند و به همدیگر ضرر ذهنی، روحی، عقلی، احساسی و جسمی نزنند. این مهم در هر سنی لازم است، زیرا استفاده های درست از ویژگی های زنانه و مردانه برای بر طرف کردن کمبودهای ذهنی، روحی، عقلی، احساسی، جنسی و جسمی زن و مرد در هر زمانی و در هر موقعیت سنی و روحی لازم است . ۹-  چنین فرق های اساسی بین زن و مرد در زندگی تنوع ایجاد میکنند و این تنوع است که افراد را در اندازه های مختلف انعطاف پذیر ، واقع بین تر  و با استعدادتر بار می آورد و زندگی را پویا و متکامل تر می کند. از دل تنوع ارگانیسم زنانه و مردانه است که موجودات حیوانی و گیاهی بوجود آمده و می آیند و تکامل می یابند. این زن ها و مرد ها که از نظر روحى و جسمى با هم فرق مى کنند در خانواده و در جامعه نقش هاى مختلفى بازى مى کنند و زندگى افراد جامعه به این مؤنث و مذکر و به این تفاوت بین زن و مرد وابسته است . ۱۰- این دست آوردها و یادگیری های ماندنی زنان و مردان به صورت گفتار، رفتار ،عملکرد و دست آورد در جامعه و محیط زیست خودشان را در چهارچوب  علوم اجتماعی(جامعه شناسی و روانشناسی و زیر مجموعه آنها)، علوم طبیعی ، صنعت، اقتصاد، فرهنگ، قانون و حقوق جامعه نشان می دهند. در تمام اینها تجارب و شناختهایی نهفته است که باید به موقع و بجا به نسلهای بعدی انتقال داده شوند. ۱۱-  در چنین چهارچوب بالا اگر عمل شود یک نوع احساس وظیفه و احساس مسؤلیت فردى و جمعى و یک نوع خودآگاهی فردی و جمعی، دلسوزى، همیارى ، همگرایی، هوشیاری و اتحاد بین افراد بوجود می آیند، ولى حساب شده و با شناخت که جلوى هرج و مرج و دخالت بیجا در جامعه را در اندازه های مختلف می گیرند.

اگر نقش عقل و احساس را در زندگی درست در نظر نگیریم:

اگر مرد و زن از عقل و احساس خود در برخورد با همدیگر و در برخورد با واقعیات اجتماعی و محیط زیست درست استفاده نکنند نه فقط ویژگی های شخصیتی که از همدیگر گرفته اند از بین می رود، بلکه رابطه آنها از هم پاشیده و ویژگی زنانه و مردانه فردی و جمعی آنها همه جوره به هم می ریزند و از نظر روحی، ذهنی، عقلی، احساسی و جسمی و جنسی ضربه می خورند، یعنی باری به هر جهت، بی منطق، خشن، بی ملاحظه و ممکن است که به هزار کثافت کاری و مواد مخدر روی آورند. ممکن است علنی و یا خصوصی با غریبه ها رابطه نا مشروع بر قرار بکنند. یا حتی کم کم همجنس باز شوند که این همجنس بازی از روی اجبار و تحمیل بوجود آمده. فقر و بیکاری هم به این وضعیتها دامن می زنند، مثلا فقر در ایران اولا خانواده ها را از هم پاشانده . دوم همین فقر بعضی افراد را مجبور کرده که به تن فروشی زنانه و مردانه روی آورند. همین فقر باعث شده که بچه های کار و زباله گرد و گدای کن کف خیابان مؤرد تجاوز همه جانبه، بخصوص تجاوز جنسی قرار بگیرند. در هر صورت این نوع تجاوز و تن فروشی زنانه و مردانه و با غریبه ها قاطی(غاطی) شدن و یا همجنس بازی ها از روی تحمیل، اجبار، فقر مالی، فقر فرهنگی هستند. اما این نوع همجنس بازی های اجباری با همجنس گرایانی فرق های اساسی دارند. همجنسگرایی بعضی از افراد از دگرگونی در ساختار ارگانیسمی و هرمونی بدن آنها ناشی می شود، مثلا طرف همجنسگرا مرد است، ولی تمایل جنسی زنانه دارد. یا همجنسگرا زن است، ولی تمایلات جنسی مردانه دارد. در هر دو حالت کسی نباید خودش را با زور به این همجنسگرایان زن و مرد تحمیل کند.

برخورد مذهبی ها و آخوندهای افراطی با زنان و مردان:

مذهبی ها و آخوندهای افراطی در هر زمان، بخصوص بعد از انقلاب ۵۷ تشخیص درستی از خوب و بد و زشت و زیبا نداشته و ندارند. چرا؟، چون در ذهن و روح مذهبی افراطی، بخصوص آخوند جماعت عقل که وجود ندارد هیچی، بلکه آنها دشمن عقل و عقلگرایی و خردگرایی هم هستند. دوم در نبود عقل هزار و چهارصد سال است که گرفتار احساسکور مذهبی هستند. به فرمان خدای احساسکور مذهبی آخوند جماعت و مذهبیون افراطی عقل ناقص خودشان را در صندوقچه ذهن و روح بیمار خود زندانی کرده تا این عقل ضعیف پوسیده شود. چرا چنین شده؟، زیرا در قدیم علم وجود نداشته و بشر گرفتار رخدادها و واقعیات خشن اجتماعی و محیط زیست بوده و در نبود آگاهی و علم عقل بشر ضعیف و احساس در نبود عقل درست مجبور بوده که در بر خورد با این رخدادها و واقعیات خانمان برانداز همه چیز را با دروغ و سرهمبندی به خورد ذهن و روح بشر بدهد. از دل این همه دروغ بافی بوده که ذهنگرایی، توهمزایی، انزواطلبی، انحصارگرایی، خشونت عریان افراد بیرون آمده. افراد اینها را در اصطکاک و برخورد با هم تشدید کرده و نهایتا به مذهب افراطی، ناسیونالیسم و قومگرایی افراطی تبدیل کرده اند، البته مذهب که بیش از حد به نیروهای غیبی، ملائکه، جن و شیطان وصل بوده بیشتر افراطی شده تا حدی که ناسیونالیسم و قومگرایی افراطی را هم زیر سلطه خود آورد. در این مذهب افراطی همانطور که گفته شد احساسکور در نبود عقل همه کاره ذهن و روح جاهل مذهبی ها شد و کم کم در افراط بیشتر به درجه خدایی رسید. در ذهن و روح مذهبی های افراطی عقل هیچ کاره و اگر کسی عاقل می بود کافر محسوب می شد و ریختن خونش واجب، مثل ریختن خون منصور حلاج و عین القضات همدانی و دیگران. مولانا مولوی از دست این مذهبیهای افراطی به ترکیه فرار کرد.

امروزه  این جفنگیات هزار و چهارصد ساله مذهبی افراطی به آخوندها و دار و دسته خمینی و خامنه ای رسیده . این آخوندها در جهل مرکب مذهبی غرق هستند و خدای احساسکور مذهبی مظهر جهالت و جنایت و مظهر کمبودهای وحشتناک همه کاره ذهن و روح مذهبی ها، بخصوص آخوندها شده. کمبودهای احساسکور آنها مدام زیاد تر می شوند، چون در نبود عقل در ذهن و روح آخوند جماعت تضاد آخوندها با پیشرفت و علم خیلی زیاد است. از طرفی دیگر علم و پیشرفت خیلی قدرتمند به پیش می روند. مهم تر از همه آگاهی توده ها در ایران و جهان بالا رفته است. مردم ایران دشمن واقعی خود، یعنی آخوند و مذهب افراطی را شناخته اند و انگشت اتهام خودشان را به طرف دشمنان خود گرفته اند. این احساسکور مذهبی در ذهن و روح آخوندها و مذهبیون افراطی در هیچ سطحی جوابی درخور برای رخدادها و واقعیات رشدیابنده اجتماعی و محیط زیست ندارد و این محیط ها را خراب و تضاد آنها نیز با علم و مردم بیشتر می شود.

از همه مهم تر مشکلات آخوند و دار و دسته با نسلهای جدید بیشتر و بیشتر می شود، چون نسلهای جدید با هر نوع رکود، عقب گر و کهنه گرایی، بخصوص از نوع مذهب افراطی مخالف هستند.

این نسلهای جدید نوگرا، علمگرا و رو به جلو و رو به علم حرکت می کنند. با وجود تمام اینها رژیم آخوندی سعی می کنند با دروغ، تزویر، شیادی، زور، شکنجه و اعدام خودش را پا برجا نگه دارد. نه فقط مخالف عقل و عقلگرایی، بلکه مخالف احساس هم هست. جمهوری اسلامی گرفتار احساسکور مذهبی از ناسیونالیستها، قومگرایان و کمونیستهای افراطی که خودشان از عقل کم می آورند و گرفتار احساسکور هستند می خواهد که زیر سلطه احساسکور مذهبی بروند و احساسکور خودشان در خدمت احساسکور مذهبی آخوندیسم باشد تا همه جوره احساسکور مذهبی آخوندی کمبودهای هزار و چهارصد ساله اش بر طرف شود. از طرفی دیگر جمهوری اسلامی به اربابان خارجیش می گوید که ما از عقل کم می آوریم. ظاهرا ما با هم دشمن هستیم، ولی برای غارت مردم ایران و منطقه به ما کمک عقلی بکنید تا با هم ملت ایران را بچاپیم.

آخوندها از مالکشهای داخلی و خارجی می خواهند که گندکاری احساسکور مذهبی ما آخوندها را بر طرف و ماله کشی کنید و به روی مبارک ما آخوندها نیاورید تا خدای احساسکور مذهبی در ذهن و روح ما ناراحت نشود. ما نایبان بر حق الهی هستیم. در راه خدای احساسکور مذهبی شیطانی ما امت وار تا مرز بندگی و عبد به ما خدمت کنید، حتی با غارت و چپاول مردم نمک نشناس. هر کس هم صدایش در آمد هزار بلا سرش بیاورید تا خدای احساسکور مذهبی ما کمبودهایش بر طرف و از شما راضی باشد و شما را ببخشد و روز قیامت به بهشت بروید.

احساس کور مذهبی در درگیری احساس ظریف زنانه:

پس از هزار و چهارصد سال و پس از ۴۵ سال جنایت مذهب و آخوند افراطی هنوز کمبودهای خدای احساسکور مذهبی در ذهن و روح آخوندها و مذهبی های افراطی بر طرف نشده و مدام در نبود عقل در ذهن و روح آخوند و مذهبی های افراطی کمبودهایش بیشتر می شود، پس بنابراین خدای احساسکور راضی نیست و این بازی جنایتکارانه با همه چیز و هر کس و به هر شکل ادامه دارد. در ادامه این بازی جنایتکارانه، خدای احساسکور مذهبی کمبود دار نه فقط احساسکور ناسیونالیستها ، قومگرایان و کمونیستهای افراطی را زیر سلطه خود آورد ، حتی تحمل احساس ظریف زنانه را هم ندارد.

برای برطرف کردن کمبودهای خود به سراغ زنها می رود. خدای احساسکور مذهبی در ذهن و روح آخوند جماعت می گوید زن را خدا آفریده برای ارضاء جنسی و احساسی مردان، بخصوص مردان مذهبی و از همه مهمتر آخوندها. خدای احساسکور در ذهن و روح بیمار آخوند به آخوند امر می کند که توی آخوند به امت و بخصوص به زنها بگو که زن و بدن زن همه جوره باید در خدمت اسلام و خدای باری تعالی مذهبی و در خدمت مؤمنین باشد، چرا؟ ، زیرا در ارتباط جنسی و عاطفی بین آخوند و زنش احساسکور مذهبی آخوند احساس ظریف زنانه را اصلا نمی تواند بفهمد و تحمل کند. بده و بستان دو طرفه عاطفی بین آخوند و زنش وجود ندارد، چون آخوند و خدای احساسکور مذهبی حاکم بر ذهن و روح آخوند خیلی خشن، بی رحم، انحصارگرا و مطلقگرا است. زمانی احساس زنانه را تحمل می کند که همه جوره زن به احساسکور مذهبی آخوند بنده وار خدمت بکند. خدای احساسکور مذهبی ، حتی یک زن برایش کفاف نمی کند و تا چهار زن جوان و دختر ۹ ساله را به عقد و ازدواج خود در می آورد و زنهای قبلی هیچ نوع حق اعتراض ندارند. این چهار تا زن باز هم کمبودهای خدای احساسکور آخوندی را بر طرف نمی کنند و آخوند و احساسکور مذهبیش  ارضاء نمی شود، بعد از این زنان رسمی نوبت به نوبت زنان صیغه ای وارد این بازی شهوترانی می شوند.

نه سکس، نه غارت و نه جان آدم بی گناه گرفتن کمبودهای مذهبی خدای احساسکور حاکم مطلق بر ذهن و روح آخوند جماعت را بر طرف نمی کنند تا حدی که اربابان خارجی و مالکشان داخلی و خارجی، مثل ماله کش اعظم(جواد ظریف ) هم چندان نمی توانند به این رژیم آخوندی و خدای احساسکور کمبود دارش کمکی بکنند. زنان جامعه، حتی زنان مذهبی که شوهر مذهبی و شوهر آخوند دارند پی برده اند که این رسم دینداری مظهر لجن است، ولی رسم شوهرداری و زنداری نیست و مخالفتهای زنان در سراسر کشور با رژیم آخوندی در هر سطحی بالا گرفت. آخوندهای کمبوددار برای ارضاء بیشتر احساسکور مذهبی خود در کنار زن بازی از همان ابتدای انقلاب رو آورده بودند به بچه بازی و باجناق بازی که تا کمبودهای احساسکور مذهبی خودشان را بیشتر بر طرف بکنند. امروزه از دستشان در رفته و به هیچ وجه نتوانستند و نمی توانند این احساسکور مذهبی حریص مطلقگرای مذهبی افراطی در ذهن و روح آخوند جماعت را ارضاء و راضی کنند.

این خدای احساسکور الآن خِر آخوند را چسبیده، چون دیگر با هیچ ترفندی زورشان به مردم و به علم نمی رسد. کار آخوند جماعت و دار و دسته به جایی رسیده که همه چیز را خواسته و نا خواسته علنی کرده اند آن هم بطور آتش به اختیاری که عزیز جون ما هیچ نوع کنترلی بر خودمان و بر مردم نداریم. هر فرد مذهبی هر طور می تواند احساسکور خودش را به هر شکل می تواند ارضاء کند و سر و سامان بخشد. این به این معنی است که احساسکور حاکم مطلق بر ذهن و روح هر فرد مذهبی افراطی خودش را از زیر سلطه احساسکور مذهبی آخوندی بیرون می کشد و هر طور بتواند برای ارضاء این احساسکور لجن حاکم بر ذهن و روح خودش دست به هر کاری می زند.

اما مردم جلوی آخوندها و احساسکور آنها و دار و دسته آنها ایستاده اند و صف مقاومت مردم بر علیه آخوند و مذهب افراطی به شکلهای مختلف بیشتر می شود. اکثر مردم خوشبختانه سالیان سال است که این احساسکور مذهبی، ناسیونالیستی، قومگرایی و کمونیست افراطی را شناخته اند و کم و بیش از آنها فاصله گرفته اند، تا حدی که دروغهای آخوندی مذهبی و منشوربازی، وکالت بازی و رفتن رضا پهلوی به اورشلیم نتوانست مردم را فریب بدهند.

امروزه جنبش انقلابی مهسا به شکل دیگری به راه خود ادامه می دهد. حجاب اختیاری خوشبختانه به همت والای زنان و دختران با غیرت و دلاور پا برجا ماند. روح عزیزانی که جان عزیز خود را در این راه از دست دادند شاد و راهشان مستدام باد. انتخابات فرمایشی توسط مردم آگاه تحریم شد. این یک شکست بزرگ برای رژیم آخوندی درمانده و فاسد است و یک پیروزی بزرگ برای مردم قهرمان ایران.

روز جهانی زن را به زنان و دختران ایران و جهان تبریک می گویم. موفق و پیروز باشید! پاینده و جاویدان ایران عزیز ما!

 

 

من ‎ابراهیم_زال_زاده (امیر) هستم.

ساره استوار

من ابراهیم_زال_زاده (امیر) هستم.

 من کشته شدم، در تاریخ ۹ فروردین ماه ۱۳۷۶.

چهل و هشت سالم بود، متولد فروردین ماه ۱۳۲۷.

اهل و ساکن تهران بودم، تو محله سنگلج به دنیا اومدم و بزرگ شدم.

مدرسه الهی تو نازی آباد درس خوندم و دوران متوسطه رو تو دبیرستان ادیب گذروندم.

بعد از سربازی تو دادگستری استخدام شدم. در کنکور شرکت کردم و تو رشته حقوق قضایی تهران قبول شدم. عاشق روزنامه نگاری بودم و به همین خاطر درس را ول کردم.

بعد از مدتی ازدواج کردم و تو برنامه جوان رادیو تهران به عنوان مجری استخدام شدم و تا زمانی که انقلاب شد تو رادیو کار میکردم. تو برنامه آیندگان و روزنامه کیهان هم کار خبرنگاری انجام میدادم. صاحب دو فرزند دختر و پسر به نامهای پرند و هادی بودم (پرند دخترم بعدها فامیلشو تغییر داد به زاهدی و با حمایت از رژیم جنایتکار پا روی خون به ناحق ریخته شده من گذاشت).

روزنامه نگار و ناشر منتقد حکومت و مدیر نشریه های «بامداد» و «ابتکار» و سردبیر نشریه «معمار» بودم.

در طول سال‌های فعالیتم به عنوان یه روزنامه نگار به دلیل مخالفت با حکومت آخوندی چند بار کوتاه مدت دستگیر و زندانی شدم.

سال ۱۳۷۵ در سرمقاله نشریه معیار با عنوان «آقای رئیس جمهور ما اذان بی وقت می گوییم» خطاب به اکبر هاشمی رفسنجانی، رئیس جمهور وقت نوشتم:

 «آقای رئیس جمهور در تاریخ دیده ایم که هیچ نظام دیکتاتوری پایدار نبوده و نخواهد بود، شما بهتر میدانید که هر نظامی که نتواند از تاریخ بیاموزد و سیاستهای خود را در راستای خواسته و مطالبات توده های مردم منطبق کند سرنوشتش همان خواهد شد که بر سر نظام های دیکتاتوری پیشین آمده است و سرنگون خواهد شد.

تاریخ را نه من و نه شما مینویسیم، بلکه این خود توده ها هستند که این تاریخ را رقم زده و میزنند».

اطرافیای رفسنجانی گفته بودن وقتی این سرمقاله رو خونده خیلی عصبانی شده و گفته کسی نیست که اینو خفه یا یا آروم کنه؟

نشریه «معیار» بعد از انتشار این سر مقاله بسته شد!

اون زمان من  از جمله افرادی بودم که اعتقاد داشتم آتش سوزی سینما رکس آبادان با هدف سیاسی بود و توسط روحانیون انجام شده بود و کتابی هم با نام «واقعیت سینما رکس» نوشته بودم که مأمورای امنیتی دو ماه قبل از قتلم به خونه ام شبیخون زدن و همه دست نوشته ها و فایلهای کامپیوتری رو دزدیدن!

 ۴ اسفند ماه ۱۳۷۵ بود، داشتم تلفنی با برادرم حسین که آلمان زندگی میکرد حرف میزدم که گفت‌ که‌ داره‌ میره باکو و به منم  اصرار کرد که برم آب و هوایی عوض کنم و دیداری تازه کنیم، منم در جوابش آروم گفتم نمیتونم حسین، خیلی سرم شلوغه و اینا هم عین سایه دنبالمن! فردای اون روز ۵ اسفند ماه با دو تا از دوستام بیرون بودم، اول بنزین زدم بعد یکیشون پیاده شد و اون یکی هم چند دقیقه بعدش.

همسرم تلفن زد که کی میرسی خونه گفتم تا ده دقیقه دیگه میام ولی هرگز نرفتم…

اونروز تولد همسرم بود سر راه رفتم گل فروشی محلمون که تا خونمون حدود ۲۰۰ تا ۲۵۰ متر فقط فاصله داشت یه دسته گل یاس خریدم. وقتی اومدم تو ماشین ناگهان چند تا مزدور حکومتی بهم حمله کردن و منو ربودن… اونا منو به یه خونه به ظاهر نیمه ساخته بردن ولی توی زیر زمینش محل شکنجه درست کرده بودن.

من ۳۵ روز اونجا تحت شکنجه بودم، درست طبق صحبت خمینی که گفته بود قلمهای مسموم روزنامه نگارها رو بشکونین، عاقبت بعد از شکنجه های وحشتناک هر ده تا انگشتمو شکوندن، با ۱۷ ضربه چاقو به قفسه سینم منو کارد آجین کردن و ضربه آخر رو به شاهرگم زدن و ناجوانمردانه به قتل رسوندن…

از اونطرف بعد از مفقود شدنم چون قبلا چند بار منو گرفته بودن همه فکر میکردن دوباره گرفتنم و باز آزاد میشم ولی خبری ازم نشد تا اینکه پنج روز بعد ماشینم تو خیابون توانیر نزدیک ونک پیدا شد، اونم روبروی ساختمونی که کارهای کامپیوتری س پ ا ه رو انجام میدادن در حالیکه هنوز دسته گل یاسی که برای همسرم خریده بودم خشک شده روی صندلی پشت بود و کارت روزنامه نگاریم زیر صندلی افتاده بود، این قراری بود که با همکارام گذاشته بودیم که در صورتیکه اتفاقی برامون بیفته کارت رو بندازیم.

در تمام مدتی که مفقود بودم و همسرم به دنبالم میگشت مسئولا ابراز بی اطلاعی میکردن و از همسرم میخواستن اطلاع رسانی نکنه! بهش میگفتن به کسی چیزی نگو تا ما خودمون پیگیری کنیم!

بعد از کشتنم مزدورای امنیتی جنازمو بردن و توی یافت آباد کنار خیابون انداختن، توی اون منطقه چاه قنات زیاد بود ولی به عمد منو جایی انداختن که دیده بشم. وقتی پیکر بیجون من توسط یه رهگذر پشت در بسته یه کارگاه مکانیکی پیدا شد منتقلم کردن به پزشکی قانونی و اونجا یکی از همکارام و پسر خالم جسد پاره پاره منو دیدن و حالشون بد شد.

پیکر بیجون من در بهشت زهرا قطعه هنرمندان در جو شدید ‏امنیتی به خاک سپرده شد… مامورا دایم تهدید میکردن که سریع تمومش کنین!

حسین برادرم با سازمانهای حقوق بشری و عفو بین الملل تماس گرفت و اونا هم‌پیگیری کردن ولی کسی در ایران پاسخگو نبود. حسین از سمت رژیم تو آلمان تهدید میشد که پیگیری نکنه و ساکت بشه!

مادرم اون زمان رفته بود آلمان که ایام عید رو در کنار حسین و بقیه خواهر و برادرام باشه ولی انگار به دلش افتاده بود اتفاقی برای من افتاده. دایم به حسین میگفت یه خبر خوب برام بیار!

 قلبشو تازه عمل کرده بود و خواهر و برادرام میترسیدن خبر قتل منو بهش بدن، من اولین پسر مادرم بودم و اون وقتی ۱۴ سالش بود منو به دنیا آورده بود برای همین وابستگی زیادی بهم داشت، وقتی پزشکش در جریان قرار گرفت گفت بهتره بستریش کنیم که وقتی خبر رو میشنوه تحت مراقبت باشه. زمانیکه خواهر و برادارمو دید که همه مشکی پوش به دیدنش رفتن با وجود آرام کننده قوی که بهش زده بودن بیهوش شد.

با توصیه پزشک مادرم راهی ایران شد تا با غم از دست دادن من از نزدیک روبرو بشه ولی شش ماه بیشتر تاب نیاورد و از غصه سکته کرد و فوت شد… از اونجایی که پدر و مادرم فوت شده بودن و خواهرا و برادرام در ایران زندگی نمیکردن همسرم تنها کسی بود که پیگیر پرونده قتل من شد ولی اداره اطلاعات دایم تهدیدش میکرد که دست از پیگیری برداره. نهایتا قتلمو مختومه اعلام کردن و خانوادم نتونستن کاری بکنن. اونا به همسرم گفتن بیا دفتری به اسم کمیسیون حقوق بشر اسلامی! آدرسی که داده بودن یه خونه پرت تو یه مجموعه ای بود که سه طبقه پارکینگ داشت. با دست نوشته روی در آهنی زده بودن حقوق بشر اسلامی، یه میز و دو تا صندلی تو اتاق بود. خیلی راحت به همسرم گفتن یا ساکت میشی یا ساکتت میکنیم!! وکیل هم آخرش گفت پیگیری فایده ای نداره…

من با سعید حجاریان هم مدرسه ای بودم، زمانی که به قتل رسیدم اون عضو وقت مرکز استراتژیک ریاست جمهوری و بعدتر در زمان افشای قتل ها مشاور خاتمی بود. حسین باهاش تماس گرفت و پرسید چرا ابراهیم رو کشتین؟ اون جواب داد که سعید امامی کشته و مدت زیادی بوده که اسم ابراهیم تو لیست قرار داشته.

بعدها وقتی یه خانواده دیگه خونه ما رو اجاره کردن متوجه شدن که تو خونه شنود گذاشته شده بوده و مکالمات تلفنی ما تمام اون مدت ضبط میشده.

هموطن، من یکی از قربانیای وزارت اطلاعات زمان ریاست جمهوری رفسنجانی و دوره وزارت علی فلاحیان بودم. قتلای زنجیره ای، قتلای سیاسی تو دهه هفتاد بودن که با هدایت مدیرای وزارت اطلاعات تو دوران ریاست جمهوری رفسنجانی شروع شد و معروفترین نویسنده ها و روزنامه نگارایی که منتقد حکومت بودن رو به قتل رسوندن و عاقبت تو دولت خاتمی تموم شد، هیچوقت عاملای اصلی اون قتلها

شناسایی و دادگاهی نشدن. این رژیم به هیچکس رحم نکرده و نخواهد کرد حتی به رفسنجانی که از خودشون بودن و حکم قتل من و امثال منو صادر کرد! مبارزه رو ادامه بدین و روزی که وطنمونو از دست رژیم جنایتکار نجات دادین از من و هزاران جانباخته این ۴۵ سال حکومت ظلم و زور هم یاد کنین…💔 ‎#قتلهای_زنجیره_ای  ‎#علیه_فراموشی

 

 

فرمودید شورشیان پنجاه و هفتی!؟

 علی فیاض  

اخیرا برای تحقیر نسلی که در انقلاب پنجاه و هفت حضور داشت، یعنی زنده بود و نفس می کشید و در میدان حضور داشت، و علیه استبداد و بی عدالتی به میدان آمده بود، اصطلاح شورشیان پنجاه و هفتی را به کار می برند! این اصطلاح طی سال های کنونی، از سوی سلطنت طلبان و پهلوی پرستان، مد شده است و از سوی بخشی از نسل کنونی هم که به شدت از پی آمدهای آن انقلاب ناخشنود هستند، نیز به کار گرفته می شود! و هیچکس هم گوش نمی دهد – و یا عامدا هم نمی خواهد بشنود و بفهمد – که بیشترین و اولین قربانیان رژیم برآمده از انقلاب 57، اکثرا همان نوجوانان و جوانان پنجاه و هفتی بودند. و این نسل کنونی هم، علاقه ای ندارد که از خود و از تاریخ بپرسد که چرا؟

به راستی چه کسانی در دهه شصت خورشیدی قربانی رژیم پس از انقلاب شدند؟ و تعدادشان؟ من همواره بر این باور بوده و هستم که در قتل و جنایت، کمیت مهم نیست. کیفیت عمل اهمیت دارد. گاهی وقت ها یک دیکتاتور ده نفر را به قتل می رساند و دیکتاتور دیگری هزار نفر را.

از جنبه حقوقی و کیفی نفس عمل یکی است. هر دو مرتکب جنایت شده اند. اما از لحاظ آماری، تعداد و کمیت خود نمایانگر درصد مخالفت شهروندان با یک رژیم استبدادی می باشد. اینکه سلطنت طلبان برای مهربان جلوه دادن محمد رضاشاه پهلوی می گویند او کم کشت و باید بیشتر می کشت، تا ایران به چنین شرایطی نرسد، حکایت از جهالت عام آنها دارد. آنها نمی فهمند که قتل، کشتار و جنایت در مرحله نخست یک عمل کیفی است. “من” چه یک نفر را بکشم و چه چند نفر را، عملکردم یک مفهوم بیشتر ندارد. و آن آدم کشی است. حال چه یک نفر و چه ده ها نفر.اما گاهی اوقات، کمیت، رویه دیگری از حقیقت را هم برای ما آشکار می سازد. مثل اینکه تعداد مخالفین چند درصد بوده است؟ یا تعداد کشته شدگان؟ تعداد قربانیان و جانباختگان دهه شصت خورشیدی، از لحاظ آماری، با هیچ دهه دیگری از تاریخ صد ساله میهنمان قابل مقایسه نیست. و خود این آمار می گوید که از “پنجاه و هفتی” ها چه مقاومت گسترده ای علیه رژیم خمینی شکل گرفته و سازمان یافته بود. بیشتر قربانیان رژیم خمینی در دهه شصت، همان نوجوانان و جوانانی بودند که در سال پنجاه و هفت، در خیابان هاحضور پر رنگی داشتند؟

چرا از خود نمی پرسید، چرا حداقل بخشی از همان نسل، با تمام وجود علیه رژیم جمهوری اسلامی به پاخاست و تا پای جان مقاومت نمود؟

اگر آنها برای استقرار چنین رژیمی به میدان آمده بودند، چرا در کنار این رژیم قرار نگرفتند و چرا از همه هستی خود برای سرنگونی و واژگونی این رژِیم گذشتند؟

آن نسل نه تنها شایسته اصطلاح تحقیرآمیز “شورشی پنجاه و هفتی” نیستند، که شایسته احترام و تجلیل می باشند.

و اما یک نکته قابل تامل و عبرت انگیز

می گویند “شورشی های پنجاه و هفتی”. و من این تعبیر را از زاویه دیگری به فال نیک می گیرم. شورشی یعنی چه و چرا شورش؟ در طول تاریخ همواره، ستم دیدگان علیه جباران حاکم بر تاریخ شورش می کرده اند. و تاریخ به آنها حق می دهد. در زندان های رژیم های سرکوب گر، زندانیان علیه سرکوب و بی عدالتی شورش می کرده اند.

و تاریخ به آنها نیز حق می دهد. رژیم های سرکوب گر مخالفان و معترضان علیه خود را شورشی، آشوبگر و فتنه گر می خوانده اند. و تاریخ حق را به آن شورشیان، “آشوب” گران و “فتنه” گران می دهد. و حالا، بخشی از نسل کنونی در همراهی با شاه پرستان، معترضان علیه استبداد شاهی را شورشیان “پنجاه و هفتی” می خوانند.

آنها ناخواسته و ندانسته حق را به معترضان آن زمان می دهند! آن نسل به راستی چرا شورید؟ آیا غیر از آن بود که آنها در زندان بزرگی به نام ایران، علیه زندانبانان خود شوریده بودند؟

پس ما به عنوان انقلابیان آن زمان، بدون تردید، شورشگر نیز بوده ایم. حالا شما آنقدر بگویید “شورشیان پنجاه و هفتی” تا حنجره های خویش را جر دهید. تاریخ قضاوت خود را خواهد داشت!

با مزه تر اما این است که هم شاه اللهی ها پنجاه و هفتی ها را عامل “فتنه” 57 می دانند و هم رژیم کنونی مخالفان و منتقدان خود را فتنه گر توصیف می کند. چه تشابه جالبی بین ادبیات طرفداران این دو نوع استبداد وجود دارد! وچه پر معنی که طرفداران استبداد از هر قماشی زبان مشترکی را علیه آزادی خواهان و مبارزان به کار می گیرند! و اما چند نکته مهم:

یک: ضد انقلاب؟

رژیم سرکوب گر جمهوری اسلامی و یا به تعبیری دقیق تر حکومت ضد جمهوری آخوندی، از همان آغاز پیدایش خود که برآمده از یک انقلاب مردمی بود، با سوء استفاده از مذهب توانست بر موج انقلاب سوار شود، خود را انقلابی خواند و منتقدان، مخالفان و مبارزان علیه استبداد تازه بر سر کار آمده را، ضد انقلاب نامید.

دو: ضد انقلاب چه کسانی بودند و انقلابی چه کسی بود؟

طرفداران رژیم سلطنتی را ضد انقلاب نمی خواندند. آنها را “طاغوتی” می نامیدند. طاغوتی ها سران ارتش، ساواکی ها و درباریان و در نگاهی کلی همه ی دست اندرکاران حکومت سلطنتی به شمار می رفتند.
حال پرسش عمده و اساسی این است که پس ضد انقلابی ها چه کسانی بودند؟ ضد انقلابی در تعبیر آخوندها، همه ی کسانی بودند که در انقلاب مشارکت داشتند، جان فشانی کردند، اما پس از آنکه دیدند که سکان انقلاب به دست آخوندیسم افتاده است، به مخالفت با آنها برخاستند. این ضد انقلاب، 15 ساله ها تا 30 ساله ها را در برمی گرفت. یعنی دقیقا همان نسلی که خواهان تغییر و تحول بود و از بی عدالتی و فقر و اختناق خسته شده بود. این نسل برای حق مشارکت در سرنوشت خود به میدان آمده بود. آزادی، برابری و نفی استبداد، شعار همه این جوانان بود. گیرم که درکشان از آزادی چندان عمیق نبود و دموکراسی و مردم سالاری را در ذیل شعارهایی چون آزادی و نفی استبداد درک می کردند. هر چند که استقرار آزادی و نفی استبداد به اندیشه رهایی و حاکمیت مردم معطوف بود. و هر چند که بخشی ناآگاه و نان به نرخ روز خور آن روزگار هم به رژیم پیوستند و سرانجام رو در روی هم مبارزان ایستادند و در یک دگردیسی تام و تمام تبدیل به ابزار سرکوب شدند. اما این گروه راه خود را از خواست ها و نیازهای مردم که نیل به آزادی، برابری و عدالت بود، کاملا جدا ساختند و منافع شخصی خود را بر منافع جمعی ترجیح دادند!
اما انقلابی واقعی چه کسی بود و چه کسانی شایسته انقلابی نامیده شدن را داشتند؟

سه: ضد انقلابی ترین نیروی اجتماعی

روحانیت – و در ایران آخوندیسم – در هر جامعه و در هر دین و مذهبی، آخرین نیرویی می باشند که شایسته لقب انقلابی را دارا می باشند. دقیق تر سخن بگوییم. انقلاب در معنای کلاسیک آن عبارت است، از فروپاشی نظام کهن و برسازی نظام نوین. در درازنای تاریخ سه طبقه همواره از انقلاب گریزان بوده و از پیدایش آن وحشت داشته اند:

طبقه ای که قدرت سیاسی را در دستان خود داشته، طبقه ای که قدرت اقتصادی را در انحصار خود داشته و طبقه ای که قدرت دینی جامعه را در انحصار خود داشته و به تعبیری دیگر، از دین برای خود دکان، جایگاه و منبع قدرت ساخته بود. به زبانی دیگر باید گفت که این سه طبقه محافظه کارترین و ضد انقلابی ترین نیروی تاریخ بوده اند.

هر جنبش اجتماعی – سیاسی و هر نوع فروپاشی سیستم های موجود اقتدار و نفوذ آنها را به چالش می کشیده است. انحصارات و امتیازات آنها را – اگر نه به تمامی – اما دست کم بخشا دستخوش دگرگونی و تزلزل می ساخته است. به همین دلیل این هر سه طبقه از جمله ضد انقلابی ترین و محافظه کار ترین نیروی اجتماعی به شمار می روند.

طبقه روحانی، با توجه به حفاظت از دین رسمی و سنت های کهن اجتماعی، از هر دو طبقه دیگر ضدانقلابی تر بوده و هست. این که در برش هایی از تاریخ، رگه هایی از بین آنان در کنار مردم قرار گرفته اند، نه تنها نماینده فکری حاکم بر این طبقه نبوده اند، بلکه نشانه ای از تمایلات استقلال طلبانه و دگراندیشانه آنها بوده است. از این استثناها که بگذریم، طبقه روحانیت در کلیت خود همواره از انقلاب و دگرگونی نه تنها گریزان که متنفر بوده است.

در انقلاب سال 57 نیز، این طبقه اگر چه از موضع فرصت طلبانه و خاستگاهی ارتجاعی با مردم و انقلاب همراه شد، دیدیم که خواست آنها نه پیشرفت جامعه و فروپاشی بنیادهای کهن، که تداوم و استمرار آنها بود. آنها پس از به دست گرفتن قدرت، و به انحراف کشاندن خواسته های مردم که در استقلال و آزادی متبلور شده بود را با افزودن جمهوری اسلامی – که در واقع منظور آنان حکومت اسلامی بود – هر روز بیش تر از روز پیش، مسیر انقلاب را به انحراف کشاندند. و نیروهای واقعی انقلابی را ضد انقلاب نامیدند، در حالی که همانطور که پیش تر یادآوری شد، آنها بنا به ماهیت طبقاتی و فرهنگی خود – که میراث دار جهان کهن و مدافع سنت های ارتجاعی می باشند – ضد انقلابی ترین نیروی اجتماعی به شمار می روند.

چهار: انقلابی” های پنجاه و هفتی چه کسانی بودند و چه می خواستند؟
انقلابی های پنجاه و هفتی– آنهایی که در خیابان ها بودند – درست مثل همین نسل، عموما نوجوان و جوان بودند که از ظلم و تبعیض به جان آمده بودند و در پی دنیایی بهتر بودند.

نگاه آن نسل به آینده ای بهتر و زیباتر بود. آن نسل تحصیل کرده، دبیرستانی و دانشجو بودند. آنها نه احمق بودند و نه دیوانه. آنها در تصورشان نیز نمی گنجید که رژیم بعد از انقلاب ده ها بار بدتر از رژیم پیشین باشد.

خواست آن نسل آزادی سیاسی، عدالت اجتماعی و اقتصادی و مشارکت شهروندان در سرنوشت خویش بود. حال اگر به اینجا رسیده ایم، آیا آنها مقصر هستند و در چشم نسل کنونی باید مورد توهین و دشنام قرار بگیرند؟ چنین موردی درست به این می ماند که اگر نسل کنونی که در مبارزه با این رژیم و خواهان سرنگونی آن است، در یک پروسه انقلابی موفق به سرنگونی این رژیم شود، و یکی از پیامدهای آن تجزیه طلبی شود، آیا باید این جوانان را محکوم کرد و آنها را مورد توهین و تحقیر قرار داد که شما کشور را به اینجا کشانده اید؟

از همه اینها گذشته، در دهه شصت، خمینی و رژیمش– از اصلاح طلب تا اصول گرا – هزاران نوجوان و جوان این سرزمین را به جوخه های آتش سپردند، به دار آویختند، قتل عام کردند و در زیر انواع شکنجه ها به قتل رساندند، از همان نسل پنجاه و هفتی بودند.

چقدر بی شرمی و بی انصافی می باید داشت، تا این همه رشادت ها و مقاومت ها علیه رژیم ارتجاعی را نادیده گرفت و همه کاسه کوزه ها را بر سر آنها شکست؟

یا حداقل، بخش قابل توجهی از همان نسل پنجاه و هفتی ها، که امروز مورد بی احترامی و توهین قرار می گیرند! اگر همین رژیم از این نسل، صدها تن را به جرم حق طلبی با فجیع ترین روش ها به قتل رسانده و ناقص العضو کرده است، در دهه شصت از همان نسل “پنجاه و هفتی” هزاران هزار تن را به دار آویخته و با بدترین نوع شکنجه ها در زندان ها به قتل رسانده است.

 آن نسل – لااقل بخش بزرگی از نسل “پنجاه و هفتی” – به بهای از دست دادن همه چیز خود، تا پای جان علیه این هیولای ارتجاعی مقاومت کرد، جان بازی نمود، شلاق و داغ و درفش و شکنجه را به جان خرید تا نشان دهد که استبداد را تحمل نخواهد کرد. آن نسل حتا برای حقوق بردی خود به مبارزه برنخاست، درد آن نسل سرنوشت جامعه و توده های مردم بود.نسلی که هدف خود را نابودی استبداد و استثمار می دانست و برای نیل به رسیدن به یک جامعه دموکراتیک و عدالت محور تلاش می کرد. آن نسل شایسته بیشترین احترام ها می باشد.

در باب سلیطگی|

امیرحسین مدبرنیا

لغت‌نامه دهخدا «سلیطه» را به عنوان زن دراز زبان و چیره بر شوی تعریف می‌کند. تا اینجا به ظاهر توصیف مثبتی نیست. اما زمانی قضیه بیخ پیدا می‌کند که به دنبال واژه‌ای برای مردِ زبان دراز یا چیره بر زن می‌گردید. چنین واژه‌ای اگر هم وجود داشته باشد حداقل آنقدر مصطلح نیست. از خودمان بپرسیم علت این تفاوت در چیست؟ بهترین حدس شاید این باشد که این‌ها برای یک مرد آنقدر طبیعی بوده که حتی واژه‌ای برای توصیفش وجود ندارد. شاهد درستی این حدس را در یکی از مثال‌های همان لغت‌نامه پیدا می‌کنیم:

«زن سلیطه شوهر مرد است.» بنابراین تقریبا در این شکی نیست که واژه سلیطه در ذاتش پیش‌فرض‌های یک نظام مردسالار را یدک می‌کشد و در مقابله با نظامی که زنان را واضحا کم‌تر می‌داند، پذیرفتن این تعریف این واژه یعنی پذیرفتن این نظام.

بنابراین با پدیده «سلیطه» نامیده‌شدن به دو شکل کلی می‌توانیم برخورد کنیم:

1: بگوییم ما سلیطه نیستیم آدم‌هایی هستیم که به دنبال حقمان هستیم.

اینجا ما تعریف سلیطه و بنابراین پیش فرض طرف مقابل در مورد تعریف سلیطه را پذیرفته‌ایم که ذاتا تعریف سرکوبگرانه‌ای‌ست.

به همین دلیل در زمین جمهوری اسلامی بازی کرده‌ایم و بنابراین به بازتولید همان نظام مردسالار چه بخواهیم چه نخواهیم دامن زده‌ایم.

2: بگوییم اگر خواستن حق، سلیطگی است ما سلیطه‌ایم. ا

ین رویکرد به مراتب ریشه‌ای‌تر است و پیش‌فرض‌های نظام مستقر را نمی‌پذیرد.

این رویکرد به طور ضمنی به طرف مقابل می‌گوید جهان ذهنی ما با شما از زمین تا آسمان تفاوت دارد. ما تعاریف خودمان را خواهیم داشت و مقهور برچسب‌های شما نخواهیم شد.

پانوشت: سلیط که مذکر سلیطه است و البته کاربرد چندانی ندارد، به معنای فصیح و تیز زبان در فرهنگ معین آمده است؛ باز هم نشانه‌ی دیگری از تاثیر جو مردسالارانه بر معانی کلمات.