سرگی مدودف، متخصص دوران پساشوروی، در گفتوگو با روزنامهی فرانسویِ «لوموند» به ما یادآوری میکند که «روسیه قدرتی جنگاور و پلیسی است که در طول قرنها نه تنها با همسایگان بلکه با ملتِ خود نیز همیشه در جنگ بوده است». گرایشی که تحت فرماندهیِ پوتین با حمله به اوکراین تشدید شده است.
لوموند: شما ]در کتاب «جنگی ساختهی روسیه»[ مینویسید که جنگ پوتین در اوکراین پیرو منطق همیشگیِ تاریخ روسیه است. منظورتان چیست؟
روسیه قدرتی جنگاور و پلیسی است، همیشه چنین بوده است. از قول تزار نیکلای اول (امپراتور روسیه از ۱۸۲۵ تا ۱۸۵۵) نقل میشود که گفته بود روسیه در پی آن نیست که قدرتی صنعتی، تجاری یا کشاورزی باشد، وظیفهی اصلی روسیه تهدید مابقیِ جهان است. مطالعهی تاریخ روسیه نشان میدهد که جنگ همواره در آن نقش مرکزی را ایفا کرده و این هم در خارج و هم در داخل کشور صادق بوده است.
در طول اعصار، دولت مسکو نه تنها با همسایگان بلکه با ملتِ خود هم جنگیده است. منابع اصلیِ کشور را از آنِ خود کرده، به مالکیت خصوصی اجازهی گسترش نداده، و در نتیجه طبقهی اجتماعیای را هم که در پیوند با آن است، محدود کرده است. از دید زمامداران روسیه مالکیت خصوصی منبعی است برای درآمد، گونهای «صنعت نفت ثانی». زندگیِ انسانی در روسیه ارزش چندانی ندارد. پیروزیهای بزرگ جنگ جهانی دوم ــ نبرد استالینگراد، فتح برلین ــ به بهای از دست رفتن جانهای بیشمار بهدست آمده است. جیرهی متداول آن زمان، ده سرباز شوروی در ازای یک آلمانی بود. اکنون در اوکراین سه روس در ازای یک اوکراینی است. در سال ۱۹۴۵، در حالی که ژنرال آمریکایی، دوایت آیزنهاور، از شمار بالای کشتهشدگانِ ارتش شوروی ابراز شگفتی میکرد، مارشال گئورگی ژوکف به او پاسخ داد: «هیچ اهمیتی ندارد. زنانِ ما سربازانِ جدیدی به دنیا خواهند آورد.» ولادیمیر پوتین هم بر این باور است. او ادعا میکند که اختیار تن و جسم شهروندان روس را داراست، به همینخاطر زنها را به فرزندآوریِ بیشتر فرامیخواند و به اقلیتهای جنسی حمله میکند. او به فرد و انسان نیاز ندارد. تنها چیزی که میخواهد سربازانی است که بتوانند جنگهایش را پیش ببرند.
تورم بالا، کمبود تخممرغ، قطعی شوفاژ در وسط سرمای زمستان … وجود اختلالات اقتصادی در نواحی مختلف روسیه امری معمولی است. آیا میتوان انتظار بحرانی اجتماعی یا بروز گرایشهای جداییطلبانه را داشت؟ آیا فدراسیون روسیه با خطر ازهمپاشیدگی مواجه است، همانطوری که در گذشته امپراتوری روسیه یا اتحاد جماهیر شوروی متلاشی شدند؟
اگر روزی روسیه بخواهد متلاشی شود، بهخاطر کمبود تخممرغ یا قطعی شوفاژ نخواهد بود. روسها استعداد فوقالعادهای در بردباری دارند، اما نمیتوانند سرنوشتِ خود را رقم بزنند. دگرگونیهای بزرگ تاریخی هرگز کار آنها نبوده است، بلکه همیشه به ایشان تحمیل شده است. آنها هیچ نقشی در انقلاب ۱۹۱۷ نداشتند: نظام استبدادی خودبهخود فروریخت. فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی در سال ۱۹۹۱ نیز ناشی از فشار اعتراضات مردمی نبود، بلکه به این علت روی داد که مسکو در جنگ سرد بازنده شد و بهای نفت به بشکهای ده دلار سقوط کرد.
اکنون هیچ دلیلی وجود ندارد که فکر کنیم مشکلات اقتصادی و اجتماعیِ داخلی میتواند به فروپاشی روسیه بینجامد. من چنین نشانهای نمیبینم. بیشک سیستم فدرال سنگین و پیچیده است. در ژانویهی گذشته در منطقهی باشقیرستان واقع در شرق دور، شاهد تظاهرات اعتراضی بودیم، اما این برای رقم زدن سرنوشتی همچون سرنوشت اتحاد جماهیر شوروی کافی نیست. برای اینکه تغییرات بنیادین رخ دهد، سه شرط باید فراهم شود: پوتین بمیرد یا از قدرت کنارهگیری کند، ارتش روسیه در اوکراین با شکست روبهرو شود، و درآمد ناشی از صادرات قطع شود. اینها فعلاً دور از دسترس است.
چرا جامعهی روسیه تا این اندازه تحت سلطهی ارزشهای جنایتکاران و خردهفرهنگ زندان است؟
روابط میان دولت و ملت در روسیه نه بر اساس الگویی مدنی و جمهوریباور، بلکه بر پایهی الگویی استثماری ــ رابطهی میان ارباب و رعیت ــ استوار است. فراموش نکنید که روسیه نوعی قدرت بزرگِ زندانبنیاد است. زندانهایش تجلیِ این حقیقت است که دولت با مردمِ خود در جنگ است. مناطق وسیعی چون سیبری و خاور دور، به یمن تودهی زندانیانی که توسط حاکمان به زندانهای مخوف تزاری و سپس به گولاگ دوران شوروی فرستاده میشدند، دارای سکنه شد. جمعیت کشور اینگونه شکل گرفت.
مردها در واقع در این فرهنگِ زندانبنیاد بار آمدهاند. در طول زندگیِ خود، آنها به ناچار با این قالب سروکار پیدا میکنند. دستکم در ارتش که نهادی دولتی و گونهای زندان است، و قوانین زندان هم در آن جاری است: قدرت قدیمیها بر تازهواردها میچربد و فرماندهان زشتترین تحقیرها و خشنترین رفتارها را به سربازان تحمیل میکنند. جامعه بر پایهی قوانین سامان نیافته است، بلکه بر اساس آنچه در روسی «پانیاتیا»[1] نامیده میشود شکل گرفته است، یعنی مجموعهی قوانین و ارزشهای مافیایی که اساس زندگی در زندان است. با بهقدرت رسیدن پوتین این امر چشمگیرتر از قبل شده است.
۱۸ فوریهی ۲۰۲۲، شش روز پیش از حمله به اوکراین، وزیر امور خارجهی روسیه، سرگی لاوروف، اعلام کرد که مایل است «عرف مافیا در سطح بینالمللی رعایت شود»…
آشنایی با مفهوم «پانیاتیا» برای درک جامعهی روسیه ضروری است. این واژه، امروزه از دید مردم، بنیان عدالت در زندگی روزمرهشان را تشکیل میدهد، به مراتب بیش از قوانین رسمی که مورد اعتماد آنها نیست. یک شاهد آن هم سریال «سلووا پاتسانا» (حرف پسر) است که پیدایش گروههای جنایتکار در شهر کازان در دههی هشتاد میلادی را به تصویر میکشد. این پربینندهترین سریال کنونی است. حتی مردان روسی که پس از اعلام بسیج نظامی در سپتامبر ۲۰۲۲ کشور را ترک کردند، آن را دنبال میکنند.
کوچه و خیابان در مسیر تعلیم و تربیت هر مرد روسی، نقشی بنیادین دارد. پوتین از هر فرصتی استفاده میکند تا از گذشتهی خود و ولگردی در کوچههای لنینگرادِ پس از جنگ (سنپترزبورگ کنونی) تعریف کند. جایی که به تأکید او، برای زنده ماندن باید میجنگیدی. او در نطقهای رسمیِ خود اغلب از واژگان ویژهی جنایتکاران استفاده میکند. همین امر به محبوبیت او در میان مردم یاری رسانده است.
شما به یک پژوهش جامعهشناسانه در منطقهی کراسنویارسک (سیبری) استناد میکنید، که دشمنی و نفرت زنها از مردها را به تصویر میکشد. همسرانی که با کمال میل شوهرانِ «بیمصرف»شان را به جبههی جنگ میفرستند، تا با استفاده از مزایای مادی، در صورت کشتهشدن آنها، بتوانند سیبری را ترک کنند. آیا این پدیدهی گستردهای است؟
سرنوشت زنها را در این مناطق دورافتاده مجسم کنید! اغلب دو یا سه فرزندِ خود را به تنهایی بزرگ میکنند، در حالی که شوهرهای بیکفایت و بیکارشان وقتِ خود را صرف میگساری میکنند و هنگامی که مست و لایعقل به خانه میآیند، آنها را کتک میزنند. ناگهان این زنها خبردار میشوند که شوهرانشان راهیِ جبهه خواهند شد و آنها دویست، سیصد یا ششصد هزار روبل (برابر با دو، سه یا شش هزار یورو) در ماه دریافت خواهند کرد و اگر هم کشته شوند، این مبلغ به هفت میلیون روبل (معادل هفتاد هزار یورو) خواهد رسید! این مبلغ هنگفتی است که به بسیاری از مردان انگیزه میدهد تا به جنگ بروند. وقتی این مردها میمیرند و این مبلغ به حساب خانواده واریز میشود، خویشان و نزدیکان گرد هم میآیند و به یاد مردگان خویش مینوشند، و بعد تلویزیون و خودرو و آپارتمان میخرند. گزارشهایی از این دست که بازتابدهندهی چنین «روایتهای خوشی» است، در شبکههای تلویزیونی فراوان دیده میشود.
خشونت به همهی لایههای حکومت راه پیدا کرده است. شکنجه در کمیساریاها و مراکز پلیس عادی شده است. به گفتهی شما زندگی در روسیه «به گام برداشتن روی لایهی نازکی از یخ بر فراز آبی آلوده و سیاه شباهت دارد». آیا هیچکسی از چنین عاقبتی در امان نیست؟
این کانونِ جنگی است که دولت روسیه علیه مردم خودش پیش میبرد. در روسیه، سر از ادارهی پلیس درآوردن وحشتناک است. بهتر است که آدم به چنگ دزدان و تبهکاران بیفتد تا به دست پلیس. رژیمهای بسیاری در گذشته و حال از شکنجه استفاده کرده و میکنند اما در روسیه شکنجه به شکلی تقریباً سیستماتیک در کمیساریاها و زندانها اعمال میشود. تعداد افرادی که به خاطر یک اتفاق پیشپاافتاده در خیابان دستگیر میشوند و در مرکز پلیس باید به اجبار برهنه شوند و روی دهانهی بطری بنشینند، از شمار خارج است. برای تحقیر مردها با هر وسیلهای، از جمله بطری، چماق، تفنگ و دستهی جارو، به آنها تجاوز میکنند. از صحنهی تجاوز فیلمبرداری میکنند و بعد آن را در سلولها یا برای خانواده پخش میکنند…
تجاوز بخشی از «نظام تعلیموتربیت زندان» است. فرد مورد تجاوز (به روسی اَپوشچنی[2] یا خوارشده) تمام حقوق خود را در یک آن از دست میدهد و به پایینترین ردهی نردبان اجتماعی سقوط میکند. نگهبانانِ زندان همواره از این روش استفاده میکنند. مأموران پلیس نیز همینطور. این اتفاقی است که برای شاعر جوان آرتیوم کاماردین افتاد. در سال ۲۰۲۲، او اشعار ضدجنگِ خود را در برابر تندیس ولادیمیر مایاکوفسکی (شاعر و نمایشنامهنویس، ۱۹۳۰-۱۸۹۳) در مسکو قرائت کرد. اندکی بعد، مأموران پلیسی که برای بازداشتِ کاماردین به خانهاش رفته بودند، به او تجاوز کردند. در دسامبر ۲۰۲۳، او به هفت سال زندان محکوم شد. خوانندگان فرانسوی باید درک کنند که فاشیسم کجاست! فاشیسمی کلاسیک، فاشیسمی معمولی، هرچند بدون بسیج تودهای، بدون رژه با مشعل و بدون نگاههای برافروخته!
آیا رهبران غربی همواره در مورد اتحاد جماهیر شوروی و روسیه اشتباه کردهاند؟
در میانهی قرن بیستم، ما در برابر دو رژیم تمامیتخواه قرار داشتیم: یکی به رهبری هیتلر، و دیگری به رهبری استالین. این دو در سال ۱۹۳۹ دست به دست هم دادند تا به لهستان و کشورهای بالتیک تعرض کنند. بنابراین مسئولیت جنگ به تساوی متوجه اتحاد جماهیر شورویِ استالینی و آلمان هیتلری است. بیشک هنگامی که ارتش آلمان در ۲۲ ژوئن ۱۹۴۱ به شوروی حمله کرد این کشور ناچار شد که به فرانسه، بریتانیا و ایالات متحدهی آمریکا بپیوندد. چارهی دیگری نداشت. من بهخوبی میدانم که خاطرهی پیروزیِ استالینگراد در فوریهی ۱۹۴۳ همچنان زنده است، از جمله در فرانسه، اما فراموش نکنیم که استالین همپیمانِ هیتلر هم بود. به خودمان دروغ نگوییم: نظام استالینی گونهای از فاشیسم بود. متأسفانه، جنگ جهانیِ دوم به پایانِ خود دست پیدا نکرد. نوعی تمامیتخواهی نابود شد، اما نوع دیگری برجا ماند. ولادیمیر پوتین تجسم آن است. او بدون شک میراثدار فاشیسم استالینی است.
برگردان: سرور کسمایی