در شش ماهی که از آغاز وقایع هولناک اخیر در غزه میگذرد، فعالیت دوستانِ غزهایام در فیسبوک برایم حکم سند زنده بودنشان را داشته است. وقتی چند روز مطلب جدیدی منتشر نمیکنند یا پیامهای احوالپرسیِ خصوصیمان بیجواب میماند نگران میشوم. حداقل تا امروز دوستانم همگی با پیامهایی از این دست جواب دادهاند که «انشاءالله زنده میمانیم» یا «اوضاع بسیار هولناک و فجیع است» یا «هنوز زندهایم، نمیدانیم تا کی میتوانیم دوام بیاوریم اما تلاشمان را میکنیم». در یکی از پیامهای صوتی صدای انفجار بمبها در پسزمینه شنیده میشد و در پیام دیگری متوجه شدم که سلیم النفار، دوست شاعرم، جان باخته است.
اولین بار سلیم را در پاییز سال ۲۰۱۵، حدود یک سال پس از عملیات تیغهی حفاظتی که تا آن زمان مرگبارترین حملهی اسرائیل به غزه بود، ملاقات کردم. بنا به آمار سازمان عفو بینالملل، در آن جنگ که از قتلعام سهمگینِ کنونی ابعاد کوچکتری داشت، نیروهای دفاعیِ اسرائیل ۲۰۰۰ نفر از ساکنان غزه را که بیش از ۵۰۰ نفرشان کودک بودند کشتند. من دو ماه در غزه مشغول کار روی کتابی دربارهی زندگی در فلسطین از زاویهی ادبیات و فرهنگ فلسطینی بودم. آن روزها در آپارتمانی نزدیک دریا، که اکنون به تلی از آوار تبدیل شده است، زندگی میکردم و به دعوت استادی، که اکنون توسط اسرائیل کشته شده، در دانشگاهی که حالا تخریب شده است کارگاه نویسندگی برگزار میکردم. آن روزها طعم محبت مردمی را چشیدم که اکنون زندگیشان نابود شده است.
از صحبت با سلیم، که گفته میشد بهترین شاعر زندهی غزه است، بسیار هیجانزده بودم. سلیم مانند بسیاری از فلسطینیها هرگز زادگاهش را ندیده بود. پدر و مادرش در دوران فاجعهی سال ۱۹۴۸ از شهرشان یافا به نوار غزه گریخته بودند. سلیم در سال ۱۹۶۳ در ارودگاه پناهندگان الشاطی در شمال غزه به دنیا آمده بود. خانوادهاش پس از جنگ سال ۱۹۶۷، وقتی سلیم تنها چهار سال داشت، به اردن تبعید شده بودند. از او پرسیدم از کودکیاش در غزه چه به خاطر دارد. پاسخش این بود: «لحظاتی کوتاه، خاطراتی کوتاه». او به یاد داشت که زن همسایهشان دختری همسن و سال او و مرغ و خروسهایی داشته که سلیم به آنها غذا میداده و دنبالشان میکرده است. «و دریا. یادم میآید که بارها در مسیر رفتن به سمت دریا گم میشدم و خانوادهام همیشه باید دنبالم میگشتند.»
خانوادهی سلیم از اردن به یکی از ارودگاههای پناهندگان فلسطینی در سوریه نقل مکان کردند. آنجا بود که مادرش او را به خواندن و نوشتن تشویق کرد. «مادرم بود که مهر زبانِ عربی را در جانم نشاند». او تلاش میکرد که سلیم همیشه از کتابخانهی ارودگاه کتاب امانت بگیرد. نوشتههای دورانِ کودکیاش مایهی افتخار مادرش بود. بعدها سلیم در دانشگاه تِشرین مشغول تحصیل در رشتهی ادبیات شد. در آن دوران اشعار عاشقانهای با درونمایهی سیاسی مینوشت. او میگفت: «شما نمیتوانید در مورد نویسندگانِ فلسطینی میان امر عمومی و خصوصی تفاوت قائل شوید. من مجبور به ترک کشورم شدم. در تبعید رنج کشیدم. از سیاست دور بودیم اما چطور میتوانیم سیاست را از شعرمان جدا کنیم؟»
سلیم در سال ۱۹۹۴ به غزه بازگشت. توافقنامهی اسلو تازه به امضاء رسیده بود. غزه را تشکیلات خودگردانِ فلسطین اداره میکرد و سلیم امیدوار بود. او میگفت: «تنها چیزی که اهمیت داشت این بود که به وطنم بازگشته بودم. میدانستم که بیتردید فردای بهتری در راه است. اما وضعیت تغییر کرد.» معلوم شد صلحی که اسلو وعدهاش را داده بود توهمی بیش نبوده است. سپس انتفاضهی دوم و محاصرهی غزه توسط اسرائیل اتفاق افتاد و بعد جنگ بود پس از جنگ. سلیم میگفت: «بیست سال رویای رفتن به یافا را در سر داشتم». رویایی که هرگز تحقق نیافت. او برای مدتی در فکر مهاجرت به کانادا بود. سلیم برادری در تورنتو داشت که میتوانست با او زندگی کند اما مادرش نمیخواست از او جدا شود. یکی از پسرهایش را به کانادا باخته بود و نمیخواست دیگری را از هم دست بدهد.
ردپای محاصرهی نوار غزه، که در آن زمان هشتمین سالِ خود را پشت سر میگذاشت، در نوشتههای همهی نویسندگانی که میشناختم، از جمله سلیم، دیده میشد. میگفت: «شعرم در اقلیم اندوه سیر میکند. بهعنوان یک نویسندهی فلسطینی چطور میتوانم از محبوبم یا از طبیعت بنویسم وقتی که پولِ توجیبیِ روزانهام را هم نمیتوانم تأمین کنم؟ وقتی میبینم که اقوام و دوستانم کشته شدهاند؟ وقتی نمیتوانم از شهرم بیرون بروم؟ چطور میتوانم دربارهی چیزهای معمولی بنویسم؟»
وقتی از سلیم دربارهی فرزندانش پرسیدم چشمانش برق زد. با افتخار گفت که دختر بزرگش تقریباً دانشگاه را تمام کرده و همان روز شغل دولتیِ جدیدی گرفته است. دو دختر کوچکترش دبیرستانی و عاشق فرهنگ پاپ کرهای بودند. یکی از آنها که خودش نویسندهی نوپایی بود داستان کوتاه مینوشت. سلیم گفت که پسرش نوازنده و بازیگر بااستعداد تئاتر است. از او پرسیدم که آیا فرزندانش اشعارش را میخوانند. خندید و گفت: «ای کاش این طور باشد.»
سلیم روز هفتم دسامبر در یکی از حملههای هوایی اسرائیل کشته شد. همسر، پسر و دخترانش هم جان باختند. برادر و زن برادر و فرزندانِ آنها نیز جانِ خود را از دست دادند. همگی در کنار یکدیگر زیر آوار خانهای در شهر غزه، همان جایی که هفت سال قبل با هم قهوه نوشیده بودیم و دربارهی شعر صحبت کرده بودیم، دفن شدند. با شنیدن خبر قتل خانوادهی سلیم و اینکه چطور مرگشان به دفتر دهشتناکی اضافه شده بود که روز به روز پُربرگتر میشد به یاد قسمتی از کتاب پهپادها همسفرهی من هستند، اثر عاطف ابوسیف نویسندهی اهل غزه، افتادم که خاطراتِ او از جنگ سال ۲۰۱۴ غزه را دربرمیگیرد. سیف در این کتاب کشته شدن شش نفر از اعضای خانوادهاش در حملهی هواییِ پهپادها را مرور میکند:
آنها فقط «شش» نفر نبودند. آنها شش داستانِ بینهایت باشکوه، بینهایت ورای ادراک بودند، داستانهایی که با شلیک ابلهانهی موشکی از یک پهباد که بدنهایشان را پاره پاره کرد ناتمام ماند. شش رمانی که محفوظ، دیکنز یا مارکز نمیتوانستند از پسِ نوشتنش بربیایند. رمانهایی که شایستهی ساختار و شاعرانگیای بودند که دست یافتن به آن نیاز به معجزه و نبوغ داشت. اکنون آنها داستانهایی هستند که به شکل عدد و رقم در قهقرای اخبار سقوط کردهاند: لحظات شهوت، هجوم درد، روزهای شادی، رویاهایی که به تعویق افتادند، نگاهها، نیمنگاهها، احساسها، رازها… هر عدد جهانی در خود نهفته دارد.
«زندگی»
شعری از سلیم النفار
چاقوها شاید آنچه را که از دندههایم باقی میماند بخورند
ماشینها شاید آنچه را که از سنگها باقی میماند خرد کنند
اما زندگی در راه است
چرا که مرامش این است
خلق زندگی حتی برای ما.
برگردان: آیدا حقطلب
مارچلو دی چینتیو نویسندهی کانادایی است. آنچه خواندید برگردان این نوشته با عنوان اصلیِ زیر است:
Marcello Di Cintio, A Climate of Sorrow, PEN Canada, 8 April 2024.