۲۵ آوریل، روز پیروزیِ «انقلاب میخکها» را امسال در پرتغال، به مناسبت پنجاهمین سالگردش، باشکوهتر جشن گرفتند. این انقلاب در واقع کودتایی نظامی بود، اما بیخشونت و بیخونریزی که به ۴۸ سال دیکتاتوری پایان داد. با توجه به این نمونه، پرسشی که انگیزهی اصلیِ جستارِ پیش رو را شکل میدهد، این است: «آیا میتوان چنین پیشامدی را در ایرانِ امروز هم شدنی پنداشت؟» از خلال همسانیها یا ناهمسانیهایی که میان پرتغالیها و ایرانیان و میان حکومتهایشان، گفته و ناگفته ترسیم میشوند، باید این پرسش را همواره پیش چشم داشت. پاسخ منفی به آن، پس از بررسی سالازاریسم و انقلاب میخکها میآید.
۱. سالازاریسم: دیروز و امروز
۲۴ فوریهی ۱۸۷۷ ویکتور هوگو به مناسبت سالگرد انقلاب ۱۸۴۸ مینویسد: «یادبودها توانِ ما هستند. با فراخواندن این تاریخها : ۱۴ ژوئیه، ۲۲ سپتامبر، ۲۴ فوریه، تیرگیها را میزداییم. نگذاریم سالگردهای شایستهی یادآوری فراموش شوند. هنگامی که سیاهی میکوشد بازگردد، باید تاریخهای سترگ را افروخت، همانگونه که مشعلها را میافروزیم.» یکی از این تاریخهای سترگ، ۲۵ آوریل است. پنجاه سال پیش، با سرنگونیِ قدیمیترین رژیم دیکتاتوری در اروپا که سالازار، نخستوزیرِ وقت و همیشگیِ پرتغال، از سال ۱۹۳۲ به نام «دولت نوین» (Estado Novo) پایهگذاری کرده بود، فصل تازهای در تاریخ این کشور آغاز شد. «دولت نوین» حتی پس از کنارهگیری سالازار، از پی خونریزیِ مغزی در سال ۱۹۶۸ و سپس مرگش در سال ۱۹۷۰، به همان سرشت و شیوهای که او خواسته بود، اگرچه لرزان، به دلیل استواریِ آن بر شخص و شخصیت او، تا سال ۱۹۷۴ پایید. یعنی رژیمی اقتدارگرا، ناسیونالیست و سنتگرا. اما نه این سنتگرایی، در راستای پیمان دیرینِ سریر و صلیب، از دولت کاتولیکِ او تئوکراسی ساخت و نه آن ناسیونالیسم به کشورگشاییِ جنگی کشید. زیرا بزرگترین دستاورد قانون اساسی ۱۹۱۱، جدایی کلیسا و دولت، هرگز زیر پا گذاشته نشد و جنگ تنها برای نگهداری آنچه بخشی از کشور شمرده میشد، دستاویز قرار گرفت.
پس از پرتغال، در فاصلهی زمانی کوتاهی، یونان و اسپانیا هم که دچار رژیمهای ضد دموکراتیک و ضد لیبرال بودند، راه دموکراسی را پیش گرفتند. اما تنها پرتغال بود که این راه را با انقلاب گشود. در یونان، بحران قبرس سرنگونیِ حکومت سرهنگها را به دنبال آورد و در اسپانیا، مرگ فرانکو زمینهی دوران گذار به دموکراسی را فراهم ساخت. به دلیل همین انقلاب، تا پنج سال پیش، باور غالب این بود که شبح گرایشهای شبهفاشیستی که در اروپا میچرخد، به پرتغال نخواهد رسید. اما نادرستیِ این باور هنگامی نمایان شد که از پی انتخابات اکتبر ۲۰۱۹، آندره ونتورا،[1] رهبر حزب راستگرای افراطی «شگا»، به پارلمان راه یافت. از آن زمان تا کنون، شمار نمایندگان این حزب، در پارلمانی که ۲۳۰ عضو دارد، از یک به پنجاه رسیده است. چهار واژهای که شعار حزب شگا را شکل میدهند: «خدا، میهن، خانواده و کار»، برگرفته از معروفترین سخنرانی سالازار هستند. در ۲۸ مه ۱۹۳۶ در شهر براگا به مناسبت دهمین سالگرد کودتای نظامی ۱۹۲۶ که به نخستین جمهوری پرتغال (۱۹۲۶-۱۹۱۰) پایان داد، سالازار «خدا، میهن، فرمانگذاری، خانواده و کار» را چیزهایی خوانده بود که بر سرشان نباید بحث کرد.[2] ونتورا در آخرین انتخابات ریاستجمهوری که در سال ۲۰۲۱ برگزار شد نزدیک ۱۲ درصد از رأیها را بهدست آورد. گویی پس از پنجاه سال، سالازاریسم دوباره در سپهر شهروندین (سیاسی) مجال خودنمایی یافته است.
اما پیدایش ناگهانی آن در این سپهر، هنگامی میتواند شگفتی بیافریند که سالازاریسم را از بُن ریشهکنشده بپنداریم و پیوندش را با نوستالژیِ دوران سالازار نادیده بگیریم. این نوستالژی ریشه در یادگارهای آن زمان دارد و توانسته است از باورها و روحیهی مردم پرتغال هم مایه بگیرد. هرچند سخن گفتن از روحیهی یک ملت و بر آن نامی نهادن گونهای کلیگویی باشد، اما به میانجیِ همین کلیگوییها که از پیچیدگیِ پدیدهها میکاهند، واقعیت هم بهتر دریافته میشود. چون به یاریِ شناختی که از همین دریافت بهدست میآید، میتوان پرتوی بر آن پیچیدگی افکند. یکی از سویههای پیچیدگیِ پدیدهی نوستالژیِ دوران سالازار این است که روحیه و باورهای مردم پرتغال و یادگارهایی که از طبیعتِ حکومت و چگونگی فرمانفرماییِ چهل سالهاش میآیند، برهم اثر میگذارند و از هم اثر میگیرند.
رژیم سالازار، با همهی خشونت و خودکامگیاش، برخی از مؤلفههای بنیادینی را که بر اساسشان رژیمهای فاشیستی بازشناخته میشوند، نداشت یا کم داشت. همچون این رژیمها حکومتی تکحزبی، ضد پارلمانی، ضد دموکراتیک، ضد لیبرال، ضد کمونیست، ناسیونالیست، صنفیگرا و سرکوبگر بود. اما سالازار، استاد کرسیِ مالیهی عمومی و اقتصاد سیاسی در دانشگاه کویمبرا، که نه نظامی بود و نه پیشینهی نظامیگری داشت، قدرت را با زور بهچنگ نیاورد، بلکه به پشتوانهی دانش و کاردانیاش نظامیان را به فرمانبری از خود واداشت. همچنین با تکیه بر حزبی بهراستی فاشیستی که کارش پادگانی کردن جامعه باشد، حکومت نکرد. از جمله تفاوتهای مهم میتوان به سه ویژگی حکومتهای فاشیستی اشاره کرد که در سالازاریسم نبود: دستیازیِ پیوسته و گسترده به خشونت، بسیج ایدئولوژیک تودهها و خواستِ چیرگیِ تمامیتخواهانه بر سراسر جامعه.[3] برخلاف فاشیسم که با ادعای انقلابی بودن دغدغهی آفرینش انسانی نوین، جنگنده و کشورگشا را داشت، سالازار با نگاهی به گذشته، میخواست پرتغالیها به آیینِ نظم کهن و تغییرناپذیرِ زندگیِ روستایی و اخلاق دهقانی بزییند، پیشهی خود را دنبال کنند و کارهای همگانی را به فرزانگان بسپرند. هنگامی که سالازار در سال ۱۹۱۰، همزمان با برپاییِ نخستین جمهوری پرتغال، در رشتهی حقوقِ تنها دانشگاه کشور، دانشگاه کویمبرا، نامنویسی کرد، سهچهارم جمعیت پرتغال سواد خواندن و نوشتن نداشتند. از این دیدگاه، سالازاریسم که حکمرانیِ نخبگانِ دانشگاهی است، رونوشت پرتغالیِ نیکشهر افلاطونی را بهدست میدهد. به همین دلیل برای توصیف این خودکامگیِ سنتگرا و دیوانسالارانه، افزون بر «پدرسروریِ اقتدارگرا»، گاهی نوواژهی کرسیسالاری،Cathédocratie ، یا دیکتاتوریِ دانشگاهیان را نیز بهکار میبرند.
در تمام دوران حکمرانیاش تا پیش از جنگ در مستعمرهها که از سال ۱۹۶۱ بهتدریج توجه جهانیان را به وضعیت پرتغال برانگیخت، سالازار توانسته بود کشورش را در موقعیتی انگار بیرون از جهان بگذارد. حتی در زمان جنگ جهانی دوم، سالازار با زیرکی پرتغال را بیطرف نگه داشت. او از پس این بندبازیِ دشوار با حفظ موازنهای ظریف برآمد. از یکسو با اتکا به پیمان ویندسور که از سدهی چهاردهم تا کنون پرتغال و انگلستان را متحد کرده است، رابطهای آشتیجویانه با متفقین برقرار ساخت. و از سوی دیگر، با فروش تنگستن به آلمان نازی که برای زرادخانهی نظامیاش به آن نیازمند بود، دوستیاش را با متحدین نگاه داشت. پرتغال پیوندهای بازگانیاش را با آلمان تنها در ژوئن ۱۹۴۴ گسست. یعنی پس از بستن قراردادی با آمریکا و انگلستان در نوامبر ۱۹۴۴ که به نیروهای نظامیِ آنها اجازهی بهرهبرداری از جزیرههایش را در اقیانوس آرام میداد. مهمترین دستاورد این بازیهای شطرنج پیچیده با چند حریف و همزمان، دور کردن خطر اشغال پرتغال از سوی اسپانیا بود که فرانکو به پشتگرمیِ هیتلر سودای آن را در سر میپخت. سالازار، به پشتوانهی رابطه دوستانهاش با هیتلر و چرچیل، معاهدهی عدم تعرض را با اسپانیا در سال ۱۹۳۹ امضا کرد که شبهجزیرهی ایبری را در اقیانوس پرتلاطم جنگ دوم به جزیرهی صلح بدل ساخت. پس از جنگ، پرتغال به آمریکا نزدیک شد و از نخستین کشورهایی بود که در سال ۱۹۴۹ به پیمان ناتو پیوست.
امروزه که دوباره پوپولیسم راستگرا در اروپا و جهان سر بلند کرده است، خاطرهی پرستیژ سالازار در عرصهی جهانی همراه با یادگار اسطورهای که پروپاگاندای رسمی در پهنهی داخلی از او پرداخته بود، دست به دست هم، به نوستالژیِ دوران او دامن میزنند. روحیه و باورهای دیرینِ مردم پرتغال هم در این میان بینقش نیستند. یکی از این باورها سباستیانیسم است. پس از مرگ سباستین یکم، هنگام کارزار «قصر الکبیر» در مراکش به تاریخ ۱۵۷۸، اسطورهی موعودگرای «شاه غایب» پدید آمد که بیشباهت به «امام غایب» در سنت شیعی نیست. از آنجایی که پیکر او هرگز پیدا نشد، این اعتقاد باطنی شکل گرفت که سباستینِ نجاتدهنده بازمیگردد و شکوه پرتغال را به او برمیگرداند. این اسطوره با روحیهای که پرتغالیها آن را بنیاد شیوهی بودن خود در جهان میدانند، یعنی سوداد، Saudade، همخوانی دارد. معنای این واژه را که از گروه واژگانِ ترجمهناپذیری است که هر زبان و فرهنگی دارد، ادواردو لورنسو، فیلسوف پرتغالی، چنین تعریف میکند: «سوداد چیزی نیست مگر آگاهیِ زنده و زیسته از اینکه هستیِ ما با همهی نزدیکی هرگز به خودش دست نمییابد. دستنیافتی چون نزدیک.»[4] سوداد هم بیشباهت به حزن و حس غربتی نیست که در ادبیات کهن فارسی، مینیاتور ایرانی و موسیقی سنتی مییابیم. بر زمینهی باور به نجاتدهنده و ملانکولیِ پرتغالی که گونهای هستن در گذشته و بودن در اکنون است، نوستالژیِ سالازاریسم هم که به شکل پوپولیسم راستگرای بیگانهستیز نمود یافته، میتواند ببالد.
آنچه این پوپولیسم با فاشیسم مشترک دارد انکار واقعیت در رویکردی اسطورهای-پارانویاک با هدف رواج دروغ است. اسطورهی سالازار او را قهرمان نجاتدهندهی کشور و نابغهی بهسامانآورندهی اقتصاد میشناساند. با بالاگرفتنِ تبِ تبارگرایی و ناسیونالیسم افراطی بر زمینهی بحرانهای اقتصادی جهانی، این پوپولیسم هم اسطورهی سالازار را بهروز میکند. اما آنچه سالازاریسم را خطرناک میسازد بیشتر از این بهروزشدگیاش در پرتغال است. سویهی دیگر این اسطوره: «نجاتدهندهی قانونگذاری که نیالوده به ایدئولوژیهای مرگبار اما مقتدرانه و وفادار به منش و روش نیاکان نظمی نو برای زندگیِ بههنجار برپا میکند»، میتواند از محدودهی پرتغال فراتر برود و در سطح جهانی الگویی برای رژیمهای اقتدارگرای نوین باشد. پس به زبان هوگو، هنگامی که سیاهی میکوشد بازگردد، میباید از یادبودها نیرو گرفت. با نگاه به موقعیت تاریخیِ خودمان هم که سیاهی هنوز پا پس نکشیده، یادبود ۲۵ آوریل ۱۹۷۴، مجالی برای اندیشیدن به آیندهی نزدیک را فراهم میآورد. در چنین چشماندازی، ترکیب انقلاب پرتغال و سالازاریسم، در ترتیب تاریخیِ وارونهای، میتواند همچون راه حلی برای آیندهی نزدیک ایران به چشم بیاید. چون سالازار زمانی قدرت را بهدست گرفت که پس از کودتای ۱۹۲۶ ناکارآمدیِ نظامیان در گرداندن چرخ کشور آشکار شد. امروزه که ناهنجاریهای فزایندهی زندگی از یکسو و سرکوب فراگیر در نبودِ اپوزیسیونی کارآمد از سوی دیگر، ترس از آینده و احساس فروماندگی را گسترش میدهند، آیا میتوان پنداشت که سپاه پاسداران کودتا کند و سپس حکومت را به کاردانان بسپرد؟
۲. از «جنبش سروانها» تا «انقلاب میخکها»
سرشت و سابقهی رژیم حاکم، وضعیت و زمان رخداد انقلاب، و همچنین اندیشه و روند روانیِ انقلابیان، عوامل هرچند مستقل اما بههمپیوستهای هستند که به حالوهوای هر انقلابی و سمتوسویش، دستکم در آغاز، شکل میدهند. «انقلاب میخکها» زمانی روی داد که دشواریهای حکومت به اوج خود رسیده بود. رژیم سالازار از سال ۱۹۶۱ و با آغاز جنگهای استعماری، در سه جبههی آنگولا، موزامبیک و گینهبیسائو میجنگید و در کشور هم با اعتراضهای فزاینده دست به گریبان بود. پس از مرگ سالازار، با روی کار آمدن جانشین او، مارسلو کائتانو،[5] استاد حقوق دانشگاه لیسبون، نرمه نسیمی، نویدبخشِ انجام دگرگونیهایی برای اصلاحِ رژیم، وزیدن گرفت. اما هنوز برنخاسته، فرونشست. تکنوکراتهای دولتِ او که به هوای فراهمآوردنِ زمینهی پیوستن پرتغال به اتحادیهی اروپا، خواهان گشایش سیاسی و پایان جنگ بودند، سرخورده، به حاشیه رانده شدند. جنگ بدون کوشش برای یافتن راه حلی سیاسی ادامه یافت و بر فقر و نارضایتی افزود. هرچند سالازار فقر را ابزار کارسازی برای فرمانبریِ مردمان میدانست، اما جنگِ پرهزینهای که چهل درصد بودجهی کل کشور خرج آن میشد، نتیجهی وارونهای به همراه داشت. چون فقرِ گسترده و پیدایشِ نارضایتیِ فراگیر از جنگ در همهی لایههای اجتماعی، که کلیسای کاتولیک نخستین بازتابدهندهی آن بود، در پایان کار را به نافرمانیِ همگانی کشاند.
از سال ۱۹۵۷ تا ۱۹۷۴ یکونیم میلیون پرتغالی به دلیل فقر و جنگ از کشور مهاجرت کردند.[6] از سال ۱۹۶۸ مدت خدمت سربازی چهار سال شد که دو سال آن میبایستی در یکی از مستعمرهها میگذشت. در سال ۱۹۶۹ معافیت دانشجوییِ فعالان انجمن دانشجویان که چپگرایان در آن اکثریت را به دست آورده و دانشگاه کویمبرا را به تئاتر اصلیِ اعتراضها تبدیل کرده بودند، برداشته شد.[7] با این همه، در سال ۱۹۷۰، بیست درصد از مشمولانْ خود را معرفی نکردند. اما مشکل ارتش بیشتر از کمبود سرباز، کمبود افسر بود. در بهار ۱۹۷۳، شمار افسران کمتر از نصف رقمی بود که ارتش برای ادامهی جنگ در سه جبهه به آن نیاز داشت.[8] دولت بهناچار در ژوئیه، تصویبنامهای را صادر کرد که به افسران وظیفه، دانشجویانی که نه تجربهی میدانی داشتند و نه آموزش نظامیِ بایستهای دیده بودند، اجازه میداد سریعتر از افسران کادر در سلسلهمراتب نظامی پیشرفت کنند. در اعتراض به این تصویبنامه بود که «جنبش سروانها» پدید آمد، افسرانی که همگی در قلمروهای فرادریایی جنگیده و دریافته بودند که جنگ استعماری قانقاریایی است که کشور را به نابودی کشانده است. «انقلاب میخکها» از دل همین جنبش برآمد.
طرفه اینجاست که نطفهی سرنگونی سالازاریسم با صنفگرایی بسته شد. از دید سالازار، «صنف» اصل پایه در پهنهی اقتصادی، اجتماعی و سیاسی است: میان همصنفان و میان آنها با صنفهای دیگر حسِ همبستگی در کار و در زندگی میهنی را میآفریند و به واسطهاش مردمان در قالب حکومت ریخته میشوند تا دولت-ملت شکل بگیرد. ازاینرو، اصل پنجم قانون اساسی ۱۹۳۳، نظام سیاسی پرتغال را «جمهوری یکپارچه و صنفی» مینامد. هرچند برای سالازار حکومت صنفی نه بنایی برافراشته، که ساختمانی در دست ساخت بود و به گفتهی کائتانو، بیش از آنکه یک واقعیت باشد، یک خواسته ماند.[9] با این حال، افسران معترض را همین حس همبستگیِ صنفی گرد هم آورد. اما رفتار صنفگرا خیلی زود جای خود را به کنش شهروندین داد که با توجه به جوّ حکمفرما بر ارتش چندان نامنتظر نبود. از اواخر دههی پنجاه میلادی، بیشتر افسران، برخلاف افسران قدیمیتر که خاستگاه اجتماعیشان آریستوکراسی یا توانگران بود، از لایههای میانیِ جامعه، خردهبورژوازیِ شهری و روستایی میآمدند و نسبت به بیدادها و نابرابریها حساستر بودند.[10] به دلیل همین آمادگیِ حسی، دانشجویانی هم که به علت لغو معافیتشان برای خدمت سربازی یا برای جبران کمبود کادر افسری در ارتش بودند، بهتر میتوانستند برای حرفهایشان گوشهای شنوایی در میان افسرانی بیابند که دیگر نه میخواستند بکُشند و نه فرمان بدهند، مگر همگی و با هم. ترانهی «گراندولا، شهر آفتابسوخته»[11] که پخش آن از رادیو در نخستین دقایق روز ۲۵ آوریل نشانهی آغاز کودتا بود، بیانگر اندیشه و روند روانیِ کودتاگران است: «گراندولا شهر آفتابسوخته/ ای سرزمین برادری/ در پهنهی تو ای شهر/ مردم فرمان میرانند/ در هر گوشهی خیابان یک دوست/ بر هر چهرهای برابری/ گراندولا شهر آفتابسوخته/ ای سرزمینِ برادری».
انجام یک کودتا که فکرش از اکتبر ۱۹۷۳ پا گرفته بود، در دسامبر، با شکلگیریِ کمیسیونی اجرایی که از «جنبش سروانها» زاده شد و کمی بعد «جنبش نیروهای مسلح»، ام.اف.آ،[12] نام گرفت، به مرحلهی برنامهریزی رسید و پس از برکناریِ فرماندهی کل ستاد ارتش، ژنرال کوستا گومز، نزدیک به ام.اف.آ، و جانشینش، ژنرال اسپینولا، در نیمههای مارس ۱۹۷۴، دیگر ناگزیر مینمود. این برکناریها از پی جنجالی پیش آمد که چاپ کتاب پرتغال و آینده در فوریه برانگیخت. در این کتاب، اسپینولا، که با الگوگیری از پینوشه و به پشتگرمیِ طرفدارانش هوای کودتایی همچون کودتای ۱۹۲۶ میپخت، پیروزیِ جنگی را حتی اگر دست بدهد ناپایدار دانست. این نخستینبار بود که یک مقام بلندپایهی نظامی، فرماندار نظامیِ گینهبیسائو از ۱۹۶۸ تا ۱۹۷۳، ادامهی جنگ را زیر سؤال میبرد. نافرجامیِ کودتای هواداران اسپینولا در ۱۶ مارس، به دلیل ناآمادگی و بیاعتناییِ مردم، برای ام.اف.آ که در آن شرکت نداشت، آموزنده بود. ام.اف.آ که میپنداشت نمیتواند روی پشتیبانیِ مردمی حساب کند، برنامهریزیِ کودتا را به سرگرد اتلو سارایوا دوکارواییو[13] واگذار کرد. با نگاه به پیروزیِ کموبیش سادهاش شاید آن را طرحی شکستناپذیر بپنداریم. اما بدون مردم که با فریادهای «پیروزی، مرگ بر فاشیسم، و آزادی» نظامیان را همراهی کردند و نماد حضورشان گل میخکی است که زنِ گلفروشی بهجای سیگار به سربازی داد و دیگر گلفروشان هم از او پیروی کردند، کودتای ام.اف.آ به «انقلاب» بدل نمیشد. همچنین بدون پایمردیِ قهرمانانی که آن را پیش بردند، انقلاب یا پیروز نمیشد یا با خونریزی به پیروزی میرسید. تروتسکیِ باورمند به دترمینیسم تاریخی هم، هنگام نگارش تاریخ انقلاب اکتبر، کاراکتر و ظرفیتهای فردی را فراموش نمیکند.
اگر بخواهیم تنها از یک تن نام ببریم که بدون شجاعت و خونسردیاش جریان رویدادها آنچنان نمیبود که پیش آمد، سروان سالگِهیرو مایا[14]است. پنج و سی دقیقهی بامداد روز ۲۵ آوریل، مایا و نیروهایش وزارتخانههای اصلی، بانک مرکزی و ایستگاه رادیوییِ دولتی را، همگی در میدان بازرگانی[15] لیسبون، در دست داشتند. اما از ساعت شش و نیم، پاتک نیروهای مسلح وفادار به دولت آغاز شده بود. ساعت ده صبح هنگامی که مایا با دستمال سفیدی در دست و نارنجکی در جیب به سوی دو یگان تانک و خودروی زرهپوش نیروهای دولتی، مستقر نزدیک میدان بازرگانی، میرفت پیروزی یا شکست کودتا بر دوش او بود. مایا در آن لحظه دیگر سروانی نبود که فرمان میبرد، بلکه شهروند بود. زیرا فرمانی را بهجا میآورد که خود همراه با دیگران رانده بود. و با شجاعتش به سربازان یگانهای دولتی هم اجازه داد که به آنچه از آنها، با تعریف ارسطو، شهروند میسازد آگاه شوند: فرمانبر چون فرمانگذار. ژنرالی که پاتک دولتی را فرماندهی میکرد دستور شلیک داد، اما سربازان یکی پس از دیگری سرپیچی کردند. زیرا به مایا نه چون دشمن یا مافوقی نظامی، بلکه چون همشهروند، یعنی دوستی در گوشهی دیگر خیابان با نقش برابری بر چهره نگریستند. دموکراسی در آن دم آغاز شد. رعایت سلسلهمراتب و اطاعت از دستورِ بالادست، اساس هر ارتشی است. اما سرپیچیِ سربازانی که به روی او آتش نگشودند و نافرمانیِ افسرانی که با خطر فدا کردن آیندهی شغلیشان، پادگان و یگانهایشان را بدون درگیری به ام.اف.آ سپردند، فرمانبری از دستوری بالاتر بود. آنها در این کنش شهروندین به روح آنچه برپایهاش آنها را فرمانبر بار آورده بودند نزدیکتر شدند: خویشکاریِ ارتش، پاسداری از جانِ هموطنان است، نه ریختن خونشان.
۳. کودتای سپاه پاسداران: رؤیا یا واقعیت؟
انقلاب از آن دسته رخدادهایی است که پیوستار اجتماعی-تاریخی را برهممیزنند و خاستگاه پیدایش آرایشی نو میشوند. هرچند هرگز نمیتوان به روشنی دریافت که چرا مردم در یک لحظهی خاص انقلاب میکنند، اما بخشی از علتهای آن، که شبکهی درهمتنیدهای از پدیدههاست، پس از اینکه اتفاق افتاد، امکان آشکاری مییابد. بااینحال، پاسخ به این پرسش که چرا گرهخوردگیِ پدیدهها در آن زمانِ ویژه به چنین رخدادی انجامید، هربار از دیدگاه اکنون انجام میگیرد. یا به زبان دیگر، به یاریِ دانستههای کنونیمان آن را بازبینی میکنیم. پس در زمانی دیگر، یا تافتههای دیگری در شبکهی پدیدهها میبینیم، یا جوری دیگر به همان پدیدهها مینگریم. همهی اینها هنگامی که به چیزی شدنی میاندیشیم، پیچیدهتر میشود. پس برای اندیشیدن به امکانی در آینده، باید آن را با رخدادهایی در گذشته برسنجید. این برسنجش (مقایسه)، بدون رخدادهایی که بتوان بر پایهشان میان «بوده» و «شایدبود» همسانیهایی انگار کرد، شدنی نیست. اما همواره از دیدگاه کنونی و در راستای سودی که برای اکنون ما دارند به آینده میاندیشیم، آن را با گذشته برمیسنجیم و همسانیهایی میان آنها میانگاریم. چون آنچه از آزمودن درستی یا نادرستی یک پندار میآموزیم، بر ارزیابیها و رویکرد کنونیِ ما تأثیر دارد. پس برپایهی آنچه امروز از سالازاریسم و «انقلاب میخکها» میدانیم و تنها در این چارچوب، شدنی یا ناشدنی بودن کودتای سپاه پاسداران را محک میزنیم. برای این کار میباید ولایتفقیه را با سالازاریسم، و سپاه پاسداران را با ارتش پرتغال برسنجید. اینگونه پیشینه، جایگاه و کارکرد این دو اُرگان هم بهتر نمود مییابند.
در نگاه نخست، با دو حکومت ستمگرِ آمیخته به مذهب و دیرسال، اما در موقعیت بحرانی سر و کار داریم که به هیچ اپوزیسیون قانونیای امکان شکلگیری نمیدهند. پس ناگزیر، همچون حکومت پلیسی، به هر خواستِ دگرگونی با سرکوب پاسخ میدهند. زیرا سپهر شهروندین (سیاسی) را که باید همگانی باشد، خصوصی میکنند و درِ آن را به روی همگان میبندند. این دربستگیِ سپهر همگانی و خصوصیسازیاش ریشه در بنیاد این حکومتها دارد که فرّ فرمانروایی را از آنِ کسانی میخواهد که از دیگران داناتر شمرده میشوند. هرچند مسیحیت در سالازاریسم جایگاهی دارد که یاد خواهد شد، اما نباید فرق اساسی میان این دو گونه دانایی را نادیده گرفت: در یکسو نخبگان راستین دانشگاهی و در سوی دیگر ادعای دروغین همهچیزدانیِ فقیه. بااینحال، تفاوت اساسی میان سالازاریسم و ولایتفقیه، نسبتی است که با فاشیسم و توتالیتاریسم دارند. سه ویژگیِ حکومتهای فاشیستی که پیشتر به نبود آنها در سالازاریسم اشاره شد، در حکمرانیِ اسلامی همچون گرایش[16] حضور دارند: دستیازیِ پیوسته و گسترده به خشونت، بسیج ایدئولوژیک تودهها و خواستِ چیرگی تمامیتخواهانه بر سراسر جامعه. همچنین گرایش تمامیتخواهانهی آفرینش انسانی نو را هم مییابیم. اما نمونههای انسان آرمانی جمهوریاسلامی، بسیجی و توّاب، به دلیل اینکه در چارچوب آخرتاندیشی آفریده میشوند، برای زیست اینجهانی آمادگی ندارند و سرنوشتی جز مرگ انتظارشان را نمیکشد: شهادت برای بسیجی، با هدف بهروزیِ آنجهانی و اعدام برای توّاب، با هدف بازخریدِ گناهان پیشین. اینمیان، آنچه سالازاریسم و جمهوریاسلامی با فاشیسم مشترک دارند، طبیعتِ پلیسی حکومت است. با توجه به چگونگی حکومت پلیسی در دو رژیم، تفاوت میان ارتش پرتغال و سپاه پاسداران بازشناخته خواهد شد. اما پیش از آن باید به چگونگیِ آمیختگی دین و دولت در دو حکومت پرداخت. از این رهگذر میتوان بر تفاوتهای میان اُرگانهای نظامی و امنیتیشان نیز پرتوی دیگر افکند.
سالازاریسم چون خواهان چنگاندازیِ تمامیتخواهانه بر سراسر جامعه نبود، قدرت را از نظر اخلاقی محدود و وابسته به اخلاق مسیحی میدانست. اما نمیگذاشت کلیسا در کشورداری دخالت کند. نتیجهی این رویکرد دوگانه، پیوند اخلاقی با کلیسا و جداییِ اقتصادی و اداری از آن بود. پیوندی که کلیسا را ابزاری در دست حکومت میساخت تا آن را برای پایندگیِ نظم جاودان زندگیِ دهقانی و دوریِ مردمان از سپهر شهروندین بهکار بگیرد. و جداییای که به کلیسا، حتی در همدستی با حکومت، اجازه میداد تا مرجعیت اخلاقیِ خود را نگاه دارد و بر نقش و نفوذش، در نبودِ حزبهای قانونی و ناپویایی جامعهی مدنی، بیفزاید. این نقش و نفوذ هنگامی برای حکومت مشکلزا شد که شیوههای پیگیریِ جنگ استعماری با ارزشهای مسیحی که اکثریت جامعهی پرتغال به آن پایبند بودند، از درِ ناسازگاری درآمد. با رسیدن بادِ تحولهای شورای دوم واتیکان به کلیسای پرتغال، جداییِ کلیسا و حکومت هم از سال ۱۹۷۱ به بعد بیشتر شد. اما این جدایی برپایهی همان پیوند اخلاقی انجام میگرفت. از آنجا که حکومت به نام ارزشهای مسیحی نمیتوانست سرکوب کند، یکپارچگیِ اخلاقی حفظ میشد. درحالیکه در حکومت اسلامی، درهمآمیختگیِ ساختار فرمانروایی با دستور الهی، تباهی بنیانهای اخلاقی را به دنبال داشته است. چون خود حاکمان و شریعتبانان هم پایبندی به ارزشهایی ندارند که میخواهند، به زور قانونگذاریهای خودسرانه، هنجارهای زیستی را با آنها منطبق سازند. رفتارپریشی که نتیجهی تندادن اجباری به این انطباق و همزمان از آن تنزدن است، نشانگر شکاف اخلاقی میان حکومت و مردم، و دوگانگیِ دستگاه ارزشیِ آنهاست. سرکوب این دوگانگی به نام ارزشهای اسلامی بر عمق شکاف میافزاید که بهترین نمود آن مسئلهی حجاب است. و سپاه پاسداران در این سرکوب نقش اساسی دارد.
سویهی مثبتی که سالازاریسم، دستکم در خاطرهها از خود بهجا گذاشته، دربرگیرندهی چیزهایی است که حکومت اسلامی ندارد: کارآمدی و یکپارچگیِ اخلاقی. در اوج بحران اجتماعی-اقتصادی، از پی بحران مالی منطقهی یورو در سال ۲۰۰۹، اتلو کارواییو، برنامهریز و هدایتکنندهی کودتا، در مصاحبهای با روزنامهی «نگوسیوس»،[17] به تاریخ یازده آوریل ۲۰۱۱، مدعی شد که پرتغال برای رهایی از بحران به آدمی «با هوش و درستکاری سالازار، بدون سویهی فاشیستی او» نیاز دارد. این داوری کارواییو، که بههیچرو نمیتوان او را نوستالژیک دوران سالازار دانست، گویای رابطهی آمیخته با تنش و ستایش ارتش با سالازار است. سالازار، بدگمان به ارتش و آگاه از خطر آنچه با تحقیر «انقلابهای پادگانی» مینامید، کسی نبود که بگذارد ارتش خواستهایش را به او دیکته کند. پس با دادن امتیازهای اقتصادی و اجتماعی به بلندپایگان ارتش و همزمان با پاکسازیِ گستردهی نظامیانِ جمهوریخواه در سال ۱۹۵۳ و هموار کردن ترفیع درجهی نزدیکان به «دولت نوین» از سال ۱۹۳۷، ارتش را در راستای سیاستهایش سر بهفرمان کرد. اما ارتش پرتغال نهادی کهنسال است و به دلیل جایگاهی که داشت، توانست استقلالش را حفظ کند. در سدهی بیستم، به دلیل سطح بالای آموزش علمی و فنیشان، نظامیان در کارهای اجرایی دولتی و طرحهای نوسازی کشور نقش مهمی داشتند. وانگهی، قانون به آنها اجازهی شرکت در زندگیِ سیاسی را میداد. از پایان جنگ جهانی دوم، جریانهای مخالف «دولت نوین» در ارتش پا گرفت. وجود کانونهای انتقادی در ارتش، در نبود حزبهای سیاسی، به شکلگیریِ جریانی انجامید که آن را «پوپولیسم نظامی»[18] مینامند و چندین کودتا هم برنامهریزی کرد. اما همگی نافرجام ماندند چون سه نظامیِ بلندپایهای که از ۱۹۲۶ تا ۱۹۷۴ مقام ریاستجمهوری را داشتند، با استفاده از نفوذشان در ارتش از آنها جلوگیری کردند.
سالازار اما هرگز ارتش، کانون بخشی از نخبگان را که دانش و تواناییِ نظامیاش هم به دلیل عضویت در پیمان ناتو پیشرفت کرده بود، همچون ابزار سرکوب بهکار نبرد. عهدهدار سرکوب، پلیس سیاسی، «پیده»،[19]سازمانی مخوف با بودجهی کلان بود که دولتی در دولت را تشکیل میداد. سالازار خویشکاریِ ارتش را دفاع از میهن میدانست و آن را تکیهگاه ملت میخواست. ازهمین رو پس از مرگش، ارتش خود را «یگانه میراثدار سالازار و تنها نیرویی با توانِ هنجارآفرین برای رقم زدن سرنوشت پرتغال»[20]میدانست. جملهی کارواییو در ادامهی همین پیشینه و «انقلاب میخکها» تأییدی بر این تواناییِ سرنوشتآفرین ارتش پرتغال در آن زمان است. رژیم سالازاریست در اوج بحران نه تنها از یاریِ دو ستونی که به آن تکیه داشت، کلیسا و ارتش، بیبهره ماند، بلکه به دست یکی از آنها سرنگون شد. در حالیکه مشابه این دو نهاد در حکومت اسلامی، یعنی پایگان آخوندی و سپاه پاسداران که خویشکاریاش از آغازِ پیدایش، نگهداریِ حکومت بوده است، پشتوانههای نظام نیستند، خودِ نظام هستند و از دستگاههای امنیتی و سرکوب تفکیکناپذیرند. اگر خاستگاه اجتماعی و دانش افسران پرتغالی بر واکنششان به نابرابری و عقبماندگی نقش داشت، سپاه پاسداران، بیبهره از سطح علمی ارتش پرتغال، برای نگهداری از نابرابری که اساس حکومت اسلامی است، برپا شده و از آن سود میبرد. ازهمینرو اگر یکی از انگیزههای پیدایش «جنبش سروانها» این بود که قدرت خریدشان در سال ۱۹۷۳، به نسبت سال ۱۹۶۰، ۴۵ درصد کاهش یافته بود،[21] سپاه پاسداران که بر تمامیِ پهنهی اقتصادیِ کشور چنگ انداخته است، حتی چنین انگیزهای ندارد. مگر آنکه بخواهد مرغی را که برایش تخمهای نفتیِ زرین میکند، به هوای صید سایهی مرغی خیالی، از دست بدهد.
[1] André Ventura
[2] Kian-Harald Karimi, «’Es wird nicht diskutiert !’ Die Ordnung des Diskurses im Neuen Staat», in : Henry Thorau (ed.) : Portugiesische Literatur, Frankfurt/Main, Suhrkamp, 1997, pp. 236–258.
[3] Yves Léonard, Salazarisme et fascisme, Paris, Chandeigne, 2020, p. 219.
[4] Eduardo Lourenço, Mythologie de la Saudade : Essai sur la mélancholie portugaise, Paris, Chandeigne, 1997, p.49.
[5] Marcelo Caetano
[6] Victor Pereira, La dictature de Salazar face à l’émigration, Paris, Presse de Sciences Po, 2014.
[7] Guya Accornero, « La répression politique sous l’Estado Novo au Portugal et ses effets sur l’opposition estudiantine, des années 1960 à la fin du régime », Cultures & Conflits 89, printemps 2013, p. 93-112.
[8] Yves Léonard, Sous les œillets la révolution, Paris, Chandeigne, 2023, p. 35.
[9] Yves Léonard, Salazarisme…, p. 111-116.
[10] Yves Léonard, Sous…, p. 35.
[11] Grândola vila morena
[12] MFA : Movimento das Forças Armadas.
[13] Otelo Saraiva de Carvalho
[14] Salgueiro Maia
[15] Praça de Comércio
[16] درباره گرایش توتالیتر حکومت اسلامی پیشتر اینجا نوشتهام:
[17] Jornal de Negócios
[18] D.L. Raby, Fascism and Resistance in Portugal, Manchester University Press, 1988, p. 150-218.
[19] PIDE : A Polícia Internacional e de Defesa do Estado
[20] José Freire Antunes, Salazar e Caetano : Cartas secretas 1932-1968, Lisboa, Difusão Cultural, 1994, p. 87.
[21] Yves Léonard, Sous…, p. 35.