محمد بهمن‌بیگی، آموزگار عشایر

پرویز نیکنام

«من در یک چادر سیاه به دنیا آمدم. روز تولدم مادیانی را دور از کره شیری نگاه داشتند تا شیهه بکشد. در آن ایام اجنه و شیاطین از شیهه اسب وحشت داشتند. هنگامی که به دنیا آمدم و معلوم شد که بحمدالله پسرم و دختر نیستم، پدرم تیر تفنگ به هوا انداخت. من زندگانی را در چادر با تیر تفنگ و شیهه اسب آغاز کردم. در چهار سالگی پشت قاش زین نشستم. چیزی نگذشت که تفنگ خفیف به دستم دادند. تا ده سالگی حتی یک شب هم در شهر و خانه شهری به سر نبردم…»

محمد بهمن‌بیگی در کتاب بخارای من، ایل من کودکی‌اش را این طور تعریف می‌کند و می‌گوید که «از شنیدن اسم شهر قند در دلم آب می‌شد و زمانی که پدرم و سپس مادرم را به تهران تبعید کردند تنها فرد خانواده که خوشحال و شادمان بود، من بودم.»

خانواده‌ی بهمن‌بیگی از ایل قشقایی بودند و پدرش از «کلانتران ایل بود» و زندگی خوشی در میان کوه‌ها و دشت‌های منطقه‌ی فارس داشتند. وقتی رضا شاه به قدرت رسید به دنبال خلع سلاح عشایر بود. همین مسئله به درگیری‌هایی منجر شد و برخی از سران ایلات و عشایر به تهران و قزوین تبعید شدند.

به نوشته‌ی بهمن‌بیگی، پدرش و بیست تن از سران قبایل قشقایی که به تهران تبعید شده بودند، «متهم بودند که در شورش عشایری چند سال پیش شرکت داشتند، شورشی که با کمک ایلخانی و بخشایش شاه و اعلان عفو عمومی خاتمه یافته بود.»

اما در یک صبح بهاری در سال ۱۳۱۱ چند ماه پس از تبعید پدرش وقتی ایل به ییلاق رسید، خانواده بهمن‌بیگی خود را «در محاصره‌ی انبوهی از چریک‌های خودفروخته‌ی عشایری و سربازان قشون شاهنشاهی» دید.

آنها همه چیز را شکستند و خانواده‌ی بهمن‌بیگی با دو خانواده‌ی دیگر را به تهران فرستادند. به گفته‌ی بهمن‌بیگی «اقامتگاه ما در پایتخت به یک لانه بیش از خانه شباهت داشت … ما فاصله‌ی بعید بهشت و دوزخ را در پنج شبانه‌روز پیمودیم.»

خانواده‌ی بهمن‌بیگی در حالی به تهران تبعید شدند که به گفته‌ی بهمن‌بیگی «پدرم مرد مهمی نبود. او هم اشتباهاً تبعید شد. دار و ندار ما هم اشتباهاً به دست حضرات دولتی و ملتی به یغما رفت. دوران تبعیدمان بسیار سخت گذشت و بیش از یازده سال طول کشید. چیزی نمانده بود که در کوچه‌ها راه بیفتیم و گدایی کنیم. مأموران شهربانی مراقب بودند که گدایی هم نکنیم.»

پدرش که از بازگشت به فارس ناامید بود نام پسرش را در مدرسه‌ی علمیه نوشت و او در کلاس پنجم پذیرفته شد. پس از تحصیلات ابتدایی او به دبیرستان ایرانشهر رفت، کلاس یازدهم را در مدرسه سلطانی شیراز گذراند و دیپلم را از دارالفنون گرفت. بعد از پایان دبیرستان در دانشکده‌ی حقوق دانشگاه تهران، لیسانس گرفت و دو سالی نیز در بانک ملی ایران مشغول کار شد ولی آرام و قرار نداشت و دلش با ایل بود.

خانواده‌اش از تبعید رها شده و به ایل برگشته بودند ولی خودش در شهر بود. تابستان گرم که از راه رسید، یک روز نامه‌ای از برادرش دریافت کرد که در آن نوشته بود:

«برف کوه هنوز آب نشده است. به آب چشمه دست نمی‌توان برد. ماست را با چاقو می‌بریم. پشم گوسفندان را گل و گیاه رنگین کرده است. بوی شبدر دوچین هوا را عطرآگین ساخته است. گندم‌ها هنوز خوشه نبسته‌اند. صدای بلدرچین یک‌ دم قطع نمی‌شود. جوجه کبک‌ها، خط و خال انداخته‌اند. کبک دری، در قله‌های کمانه، فراوان شده است. مادیان قزل کره ماده سیاهی زاییده است. توله شکاری بزرگ شده است. اسمش را به دستور تو پات گذاشته‌ام. … بیا، تا هوا تر و تازه است، خودت را برسان. مادر چشم‌به‌راه توست. آب از گلویش پایین نمی‌رود.»

فردای روزی که نامه‌ی برادرش رسید، او که انگار منتظر چنین لحظه‌ای بود، شهر را رها کرد و خود را به ایل رساند. محمدبیگی می‌گوید: «میخ چادر کوچکم را کنار چادر بزرگ پدر بر زمین کوفتم. دیگر کرایه‌نشین نبودم. خانه‌ای به عظمت طبیعت داشتم. حیاطش، دشت‌ها و چمن‌های فارس، دیوارهایش کوه‌ها و تپه‌ها و بامش آسمان بلند و زلال، آسمانی که شب نیز از بس ستاره داشت نورانی و روشن بود.»

پنج سال بدون اینکه به شهر بیاید در ایل ماند و پشت زین اسب، طول و عرض فارس را زیر پا گذاشت اما در درونش این پرسش وجود داشت که می‌خواهد کجا زندگی کند. خودش می‌نویسد:

«کودکی را در ایل و جوانی را در شهر به سر آورده بودم. به هر دو محیط دل بسته بودم. نمی‌توانستم از هیچ یک جدا شوم. همین که در شهر دست به کاری می‌زدم یاد ایل فرارم می‌داد، همین که مدتی در ایل می‌ماندم هوای شهر بی‌قرارم می‌کرد. بین ایل و شهر سرگردان بودم. به گیاهی می‌ماندم که ریشه‌اش در ایل و ساقه‌اش در شهر بود. از یکی غذا و از دیگری هوا می‌خواست… در جستجوی شغلی بودم که کوه و بیابان را به شهر بپیوندد. آموزش عشایر همان بود که می‌خواستم. راه نجات خویش را یافتم. از آن پس دیگر نه شهری بودم و نه ایلی. هم شهری بودم و هم ایلی. در شهر اقامت داشتم و عمرم در ایل می‌گذشت.»

به آموزگاران سپرده بودم که از نظم متداول و قبرستانی کلاس‌ها چشم بپوشند. از هر گونه توبیخ و ملامت کودکان بپرهیزند. بی‌پروا و آزادشان بگذارند و از فرزندان آزادگان وطن، غلامک‌های حلقه‌به‌گوش نسازند.

بهمن‌بیگی جوان در سال ۱۳۲۴ کتاب عرف و عادت در عشایر فارس را منتشر کرد و «نشان داد که زندگی ایلی از دیدگاه او با چه دشواری‌هایی رو به روست. به نظر او یکی از راههای مؤثر برای برطرف ساختن آن دشواری‌ها، آموزش بود. آموزشی که با شیوه‌ی زندگی ایلی و واقعیت‌های آن سازگاری داشته باشد.»

بهمن‌بیگی می‌گوید در این کتاب «بی سر و سامانی‌های عشایر جنوب را برشمردم و نوشتم که درمان این دردهای بزرگ فقط در سایه‌ی مهر و محبت و تعلیم و تربیت میسر است.»

برای همین هم بهمن‌بیگی «تصمیم گرفت به جای چوب شبانی، قلم در دست کودکان عشایر نهد و خواندن و نوشتن را به طریق خاص خود به میان عشایر برد تا جهل و بی‌سوادی را ریشه کن کند.

بهمن‌بیگی در جایی روایتی از عشایر بویراحمد می‌دهد که در آنجا «کلمه‌ی “خواندن” بیش از آنکه برای کتاب به کار رود برای آواز به کار می‌رفت. قرن‌های بی‌شمار آواز خوانده بودند و هیچ‌گاه کتاب نخوانده بودند. در بسیاری از مدارس همین‌که به کودکی می‌گفتم: بخوان به خیال آواز می‌افتاد و اگر صدایی داشت سرودی سر می‌داد.»

 

گام‌های بی‌نتیجه‌ی اولیه

تلاش‌های اولیه‌اش برای آموزش عشایر در سال ۱۳۲۶ با شکست مواجه شد. خودش می‌گوید که وقتی خبردار شدم که دکتر علی شایگان استادم در دانشکده‌ی حقوق به وزارت آموزش و پرورش رسیده است، به حضورش رفتم و او پیشنهادم را قبول کرد.

بهمن‌بیگی می‌گوید: «در این پیشنهاد متعهد شده بودم که مفت و رایگان و بی هیچ توقع و انتظار، همکاری کنم. وسایل حرکت، زندگی و اقامت آموزگاران را شخصاً و با کمک یاران و دوستان ایلی فراهم نمایم و نخستین گروه “دبستان‌های متحرک” را راه بیندازم.»

اما این تلاش به دلیل کندی کار اداره‌ی آموزش و پرورش فارس و با سقوط دولت و تغییر وزیر بی‌ثمر ماند.

بعد از آن، در سال ۱۳۳۱ در حکومت دکتر محمد مصدق با کمک چند نفر از افراد مؤثر ایل قشقایی نخستین «دبستان‌های سیار چادری» را برپا کرد و با حداقل وسایل و امکانات، آموزش تعدادی از کودکان ایل قشقایی را در فارس شروع کرد. خودش می‌گوید: «در طول اقامت ممتدم در ایل دوستان زیادی دست و پا کرده بودم. در میان خویشاوندانم نیز خانواده‌های مستطیع کم نبودند. غالباً مردم دست و دلبازی بودند و پذیرفتند که هر کدام حقوق یک معلم و هزینه‌ی رفت و آمد و قوت و غذای او را بپردازند.»

اما آنجا معلمی وجود نداشت. برای همین، بهمن‌بیگی در میان ایل به جستجو پرداخت و «گروهی از منشی‌زادگان خان‌ها و کلانتران»، برخی جوانان ایل که سواد مختصری داشتند و گروهی از «فرزندان روستاییان عشایر» را با خود همراه کرد.

به گفته‌ی بهمن‌بیگی «من به یاری آن خیرخواهان و همت این جوانان نیمه‌باسواد، نخستین دبستان‌های سیّار چادری را برپا کردم.»

مشکل اصلی این بود که برنامه‌ی آموزشی رایج در مدارس کشور برای عشایر که مدام در حال جابه‌جایی از ییلاق به قشلاق بودند، مناسب نبود. روش آموزش رسمی که همسالان را کنار هم می‌نشاند و از کتاب‌های یکسان بهره می‌برد، به کار بهمن‌بیگی نمی‌آمد برای همین هم در کلاس‌هایش خردسالان و نوجوانان کنار هم می‌نشستند و «هر کس هر قدر می‌توانست یاد می‌گرفت و پیش می‌رفت. همین‌که کتابی تمام می‌شد، تدریس کتاب دیگر آغاز می‌گشت.»

در کنار آموزش، بهمن‌بیگی سعی می‌کرد تا هر طور شده این مدارس را «دولتی و رسمی» کند برای همین مدیران فرهنگی را برای بازدید از مدارس به منطقه می‌برد تا آنها از نزدیک شاهد کاری باشند که او دارد می‌کند بلکه آنها کمک کنند تا این مدارس شکل رسمی به خود بگیرد.

برای آنکه آموزگارانش شیوه‌ی آموزش جدید را فرا بگیرند، به گفته‌ی خودش «در طول دو سال هر سال سه هفته مکتب‌داران را به شیراز می‌آوردم تا اصول فن تدریس را از مربیان شیرازی فرابگیرند.»

 

مشکلات آموزش دانش‌آموزان عشایری

در این زمان مشکلات تاز‌ه‌ای بروز کرد، مردم کم‌کم از پرداخت حقوق به معلمان خسته شدند و آموزش و پرورش شیراز نیز دیگر رغبتی به کارآموزی معلمان نشان نمی‌داد. از طرف دیگر اصل چهار نیز که از سوی آمریکایی‌ها در ایران فعالیت داشت و تجهیزات مورد نیاز نظیر وسایل آموزشی و کمک آموزشی را تأمین می‌کرد، از ایران رفت و به گفته‌ی بهمن‌بیگی «من بار دیگر تنها و بی‌کس ماندم و داشتم امیدهای دور و دراز خود را از دست می‌دادم.»

در این هنگام مدیر کل آموزش و پرورش فارس عوض شد و به گفته‌ی بهمن‌بیگی «مرد کریمی بود و اتفاقاً اسمش هم کریم بود. از آنهایی بود که از راه رفته نمی‌هراسید.»

بهمن‌بیگی، دکتر کریم فاطمی مدیر کل آموزش و پرورش فارس را با خود به ایل برد و او «باور نمی‌کرد که شمار این مکتب‌ها از هشتاد گذشته است. برای همین یکی از مدیران سرد و گرم چشیده‌اش را مأمور کرد تا به همه‌جا سر بزند و گزارشی از مشکلات و کمبودها را تهیه کند.»

با تهیه‌ی این گزارش، چهل نفر از دیپلمه‌های دانشسرادیده‌ی شیراز راهی این مدارس شدند و به گفته‌ی بهمن‌بیگی «شادی و نشاطم حدی نداشت. استقبال مردم از آموزگاران دولتی و شهری پر شور بود. می‌پنداشتند که به آموزگاران بهتری دست یافته‌اند. آموزگارانی که از دولت حقوق می‌گیرند. سواد بیشتری دارند و قدرت صدور کارنامه نیز دارند.»

اما دوران این خوشی کوتاه بود و شش ماه بعد بهمن‌بیگی متوجه شد که «هیچ یک از این جوانان شهری به درد آموزش بچه‌های عشایری نمی‌خورند. زندگی ایلی برای این نوجوانان شیرازی غیرقابل تحمل بود.»

شیفتگی عجیبی که به کار سواد آموزی در میان ایلات داشتم و توفیقی که در این راه نصیبم شد، سبب گشت که بخش بزرگی از عمرم را صرف آن کار کنم و تقریباً سی سال، بدون تغییر شغل، همین کار را ادامه دهم … تعداد ۱۰هزار معلم تربیت کرد‌ه‌ام و از میان بچه‌های عشایر دبیران طراز اول، طبیبان حاذق و متخصص، قضات دانشمند، مهندسان ماهر و صاحبان دیگر تخصص‌ها را پرورد‌ه‌ام.

شکست این آموزگاران شهری، باعث شد تا تلاش‌های دیگری برای جایگزینی آنها با گروهی از دانشسرادیدگان مناطقی گرمسیری جهرم صورت بگیرد ولی نتیجه تفاوت چندانی نداشت. به گفته‌ی بهمن‌بیگی «اینان نیز با وجود تفاوتی اندک، قدرت مقابله و رقابت با مکتب‌داران بی تصدیق (مدرک) عشایری را نداشتند. راه درست همان بود که پیش از این رفته بودیم. انتخاب دقیق جوانان ایلی و محلی بدون توجه به مدارک و اسناد متداول، تربیت فشرده و استخدام رسمی آنان.»

اینجا بود که بهمن‌بیگی تصمیم گرفت تا در فکر ایجاد و تأسیس مؤسسه‌ای باشد که آموزگاران عشایر در آن آموزش ببینند. گروهی از مقامات آموزش و پرورش را به شیراز دعوت کرد تا در جریان پیشرفت مدارس عشایری قرار بگیرند. این کار باعث شد تا بعد از دو ماه طرح تأسیس دانشسرای عشایری در شورای عالی فرهنگ تصویب شود و کارش را در شیراز شروع کند. قرار شد سالانه گروهی از «جوانان ایلی را با امتحان ورودی کتبی و مصاحبه‌ی شفاهی و بدون توجه به مدارک تحصیلی انتخاب و تربیت کند.»

به گفته‌ی بهمن‌بیگی، دکتر کریم فاطمی کمک کرد تا از شرّ مدرک خلاص شویم و

«عده‌ای از نیمه‌بیسوادانِ کم‌مدرک مناطق ایلی را با امتحان ورودی به شیراز آوردیم و در مدرسه‌ای که نامش را دانشسرای عشایری گذاشتیم، به مدت یک سال تعلیم دادیم و سپس به ایل برگرداندیم. از همه‌جا تهمت به سوی ما سرازیر شد که بی‌سوادی را تجویز کرده‌ایم. ما فقط در صورتی می‌توانستیم جواب این تهمت را بدهیم که مدارسمان از عهده‌ی کار برآیند.»

وقتی «اداره کل آموزش عشایر کشور» در شیراز با مدیریت بهمن‌بیگی پا گرفت این مجموعه‌ی تازه «شبانه‌روزی‌های متعدد برای پسران و دختران برگزیده‌ی ایلات به وجود آورد. گروهی از جوانان با استعداد عشایر را بی‌آنکه به سهمیه متوسل شود به دانشگاه‌های معتبر فرستاد و چهره‌ی ایل را دگرگون ساخت.»

دبیرستان شبانه‌روزی عشایری در شیراز با امکانات وسیع آزمایشگاهی به‌سرعت چنان پیشرفتی کرد که تقریباً همه کسانی که از آنجا دیپلم می‌گرفتند وارد دانشگاه می‌شدند.

در کنار تلاش برای آموزش کودکان عشایری، بهمن‌بیگی تلاش می‌کرد تا نحوه‌ی آموزش به گونه‌ای باشد که «به گوهر شجاعت بچه‌ها لطمه‌ای نزند. به آموزگاران سپرده بودم که از نظم متداول و قبرستانی کلاس‌ها چشم بپوشند. از هر گونه توبیخ و ملامت کودکان بپرهیزند. بیپروا و آزادشان بگذارند و از فرزندان آزادگان وطن، غلامک‌های حلقهبهگوش نسازند.»

ایل تابستان و زمستان ساکن بود و بهار و پاییز حرکت می‌کرد برای همین مدارس عشایری در بهار و پاییز تعطیل بود و تابستان و زمستان فعال بود و هر جا ایل چادرهایش را علم می‌کرد، چادر مدرسه هم کنارش برپا می‌شد.

یکی از مشکلات آموزش به کودکان عشایر تدریس الفبای فارسی بود چون این کودکان به لهجه‌های محلی نظیر ترکی، لری و عربی حرف می‌زدند و آموزش زبان فارسی به این نوآموزان بسیار دشوار بود. برای همین بهمن‌بیگی به همایون صنعتی‌زاده، بنیانگذار فرانکلین، مراجعه کرد و مشکل را با وی در میان گذاشت. او هم معلمی به نام عباس سیاحی را معرفی کرد. بهمن‌بیگی آقای سیاحی را به شیراز برد و خودش نیز در دانشسرا سر کلاس آموزش او نشست و بعد از آن به گفته‌ی وی «تدریس الفبا به نوآموزان عشایری از نوشیدن آب زلال هم آسان‌تر بود.»

کاری که بهمن‌بیگی در تعلیمات عشایر می‌کرد زبانزد بود و خودش تعریف می‌کند که در منزل یکی از دوستان مشترک، جلال آل‌احمد گفت: فلانی! من تعریف کارهای تو را خیلی شنیده‌ام، فعلاً با ۵۰ درصد کارهایت موافقم و به ۵۰ درصد دیگر مشکوکم. عرض کردم: چه بکنم تا از شک بیرون آیید. گفت: باید دست مرا بگیرید و با هم گشت و گذاری به ایل داشته باشیم و کارهایت را به چشم ببینم. «گفتم استدعا می‌کنم که در همین شکل بمانید و هیچ‌گاه از آن بیرون نیایید. اگر من دست شما را بگیرم و به ایل ببرم و محتملاً بعدها طی نوشته‌ای، توصیفی از من بفرمایید، من کارم تعطیل خواهد شد. ترجیح می‌دهم به‌جای شما یکی از مدیران سازمان برنامه یا یکی از جنرال‌های چندستاره را به ایل ببرم و کارم را نشان بدهم تا پیشرفتی حاصل شود و بتوانم امکاناتی بگیرم. خندید و قبول کرد.»

او این شیوه‌ی کارش را این طور توصیف می‌کند: «شکی نیست که سازگار بوده‌ام اما معتقدم که سازشکار نبوده‌ام.»

 

سهم ناچیز زنان عشایر از زندگی

از جمله مشکلات دیگر در منطقه‌ی عشایری، این بود که زنان با وجود سهم بزرگشان در زندگی کوچ‌نشینی، در محیط مردسالار منطقه با مشکلات بسیاری دست‌وپنجه نرم می‌کردند.

بهمن‌بیگی در کتاب بخارای من، ایل من در باره‌ی زنان عشایر می‌نویسد:

«در مقابل زن ایلی نه تنها من بلکه هر کس جز تعظیم و ستایش راه دیگری نداشت. زن ایلی از همه زنان عالم بیشتر زحمت می‌کشید و کمتر بهره می‌برد. زودتر از همه بر می‌خاست و دیرتر از همه به خواب می‌رفت. خانه را مملو از شرف، عصمت، کار و زیبایی می‌کرد و خود احترام چندانی نمی‌دید. سخن درشت می‌شنید و دم بر نمی‌آورد. مرد ایلی فقط گوسفند به چرا می‌برد و همین‌که باز می‌گشت، همه کارها با زن ایلی بود. گوسفند می‌دوشید. شیر را می‌جوشاند. ماست را می‌بست. دوغ را می‌زد. کره را می‌گرفت. غذا را می‌پخت تا مردش بیش از او بخورد و بیاشامد.»

به روایت او «مردان ایل، فرمانروایان مطلق بودند و زنان گرفتاری‌های فراوان داشتند. مردم ایل برای تولد پسر جشن می‌گرفتند و از تولد دختر اندوهگین می‌شدند. در بسیاری از خانواده‌ها دختران بر سر سفره‌ی پدران نمی‌نشستند و از ارث پدر و مادر محروم بودند.»

این ستم به زن در کل ایل جریان داشت و حالا که مدارس عشایری راه افتاده بود، بیشتر به چشم می‌آمد، چون اکثر خانواده‌ها حاضر نبودند دختربچه‌ها را به مدرسه بفرستند. برای همین بهمن‌بیگی می‌گوید گاه مجبور می‌شدم با برخی از تیره‌های کوچنده درگیر شوم.

همان سال اولی که مدارس عشایری راه افتاد، از مجموعِ دو هزار شاگرد این مدارس تنها چهل نفر دختر بودند و بهمن‌بیگی برای ترغیب دختران و خانواده‌های قشقایی، دخترش را تشویق کرد تا به دانشسرای عشایری بیاید و شغل معلمی را قبول کند. «ورود کلانترزادگان و کدخدا‌زادگان ممسنی، عرب و بویر احمدی و دختر من به دانشسرا سبب شد که به‌تدریج گروه انبوهی از دختران ایلات، داوطلب شغل آموزگاری شدند.»

 

آن مرد با اسب آمد

بهمن‌بیگی از پشت‌میزنشینی بیزار بود و سوار بر اسب به تمام مدارس عشایری سر می‌زد و خودش می‌گوید «با آنکه عشایری بودم بهجای تفنگ و فشنگ، قلم و کتاب را انتخاب کردم و آموزش عشایری را را‌ه‌انداختم.»

این تصویر چنان با تصاویر کتاب‌های دبستان منطبق است که نمی‌توان تشخیص داد کدام اصل است کدام بدلی. همه به یاد دارند که در بخشی از کتاب دبستان آمده بود: «آن مرد آمد. آن مرد با اسب آمد، آن مرد در باران آمد.»

خودش می‌گوید

«شیفتگی عجیبی که به کار سواد آموزی در میان ایلات داشتم و توفیقی که در این راه نصیبم شد، سبب گشت که بخش بزرگی از عمرم را صرف آن کار کنم و تقریباً سی سال، بدون تغییر شغل، همین کار را ادامه دهم … تعداد ۱۰هزار معلم تربیت کرد‌ه‌ام و از میان بچه‌های عشایر دبیران طراز اول، طبیبان حاذق و متخصص، قضات دانشمند، مهندسان ماهر و صاحبان دیگر تخصص‌ها را پرورد‌ه‌ام.»

نتیجه‌ی کار بهمن‌بیگی حیرت‌انگیز بود و خودش می‌گوید ۵۰۰هزار نفر را باسواد کردم. در سال تحصیلی ۱۳۵۱-۱۳۵۲ از ۳۶ نفر دیپلمه‌ی مدارس عشایری، ۳۴ نفرشان وارد دانشگاه شدند. سال ۱۳۵۴-۱۳۵۵ نیز تمامی‌ ۸۸ نفری که در مدارس عشایر دیپلم گرفته بودند، وارد دانشگاه شدند و در سال ۱۳۵۵-۱۳۵۶ نیز از جمله ۸۵ نفر دیپلمه مدارس عشایر ۸۴ نفرشان در رشته‌های مختلف دانشگاهی پذیرفته شدند.

او به غیر از مدارس عشایری، مرکز آموزش حرفه‌ای دختران (قالیبافی)، مرکز آموزش فنی حرفه‌ای پسران و هنرستان صنعتی را را‌ه‌اندازی کرد. علاوه بر این، با تلاش او مؤسسه‌ی تربیت مامای عشایر و مرکز تربیت پزشک و دامپزشک روستا برای عشایر در دانشگاه شیراز تشکیل شد.

شیوه‌ی مبتکرانه‌ی آموزش عشایری سبب شد تا یونسکو در سال ۱۳۵۲ جایزه‌ی بینالمللی سوادآموزی را به بهمن‌بیگی اعطا کند.

 

انقلاب و زندگی در خفا

وقتی انقلاب شد او همچون بسیاری دیگر متهم شد که کارگزار حکومت پهلوی بوده و برای همین سال‌ها مخفیانه در تهران زندگی کرد. به نوشته‌ی وب‌سایت رسمیِ بهمن‌بیگی، او چندین سال در «خوف و رجا» زندگی می‌کرد تا آنکه در سال ۱۳۶۸ با دستخطی از آیت‌الله محمدرضا مهدوی کنی امنیت ‌یافت و دوباره به شیراز برگشت.

او در سال‌های جوانی مقالات و گزارش‌هایی از وضعیت عشایر می‌نوشت و در این سال‌های سکوت دوباره شروع به نوشتن کرد و کتاب‌های بخارای من، ایل من، اگر قره قاج نبود، به اجاقت قسم و طلای شهامت را منتشر کرد.

بهمن‌بیگی قلمی ساده، روان و پاکیزه دارد و در کتابش بخارای من، ایل من چنان تصویری از ایل و زندگی مردمانش به دست می‌دهد که هر خوانند‌ه‌ای را به هوس می‌اندازد که کار و زندگی شهری را رها کند و به ایل بپیوندد.

ایرج افشار، ایرانشناس معاصر می‌نویسد: «نوشته‌های بهمن‌بیگی شاهنامه‌ی منثور ایل قشقایی و بویراحمدی و ممسنی و کهگیلویه است. هر کس بخواند می‌خواهد ایلی بشود و از زندگی سرسام‌آور شهری بِبُرد و در دامان آن محیط سرشار از طبیعت آرام بگیرد و لذت سادگی و بی پیرایگی را دریابد.»

سرنوشت آموزش عشایری نیز بعد از انقلاب دگرگون می‌شود. عبدالحسین آذرنگ در کتاب شصت چهره از میان قاجاریان و معاصران می‌نویسد: «آموزش عشایری پس از انقلاب و به سبب دیدگاه تمرکزگرایانه و هماهنگ ساختن همه نهادها و فعالیت‌ها با روند عمومی انقلاب، با مخالفت‌هایی رو‌به‌رو شد … بر اثر این گونه مخالفت‌ها سرانجام تشکیلات آموزش عشایر در ۱۳۶۲ منحل شد و نیروها و امکانات آن در اختیار وزارت آموزش و پرورش قرار گرفت.»

علت انحلال تشکیلات آموزش عشایر، دوگانگی میان نظام آموزشی عشایری با نظام آموزشی رسمی کشور اعلام شد و با آنکه آموزش عشایری در ساختار نظام آموزشی فعال است اما دیگر هیچ چیز شبیه گذشته نیست.

بهمن‌بیگی در اردیبهشت ۱۳۸۹ در ۹۰ سالگی در حالی درگذشت که هیچ نهادی آموزشی دیگر ــ حتی نهضت‌سوادآموزی با آن همه بودجه و امکانات ــ پس از گذشت قریب به سی سال نتوانست حتی بخش کوچکی از کامیابی‌های او را تکرار کند.


منابع:

  • محمد بهمن‌بیگی/ بخارای من، ایل من/ چاپ سوم/ نشر همارا/ ۱۳۹۷
  • انجمن آثار و مفاخر فرهنگی/ زندگینامه و خدمات علمی و فرهنگی محمد بهمن‌بیگی/ ۱۳۸۶
  • عبدالحسین آذرنگ/ شصت چهره از میان قاجاریان و معاصران/ کتاب بهار/ ۱۳۹۹
  • وب‌سایت رسمی محمد بهمن‌بیگی/ www.bahmanbeigi.ir