پرداختن به تمامی داستانها در فرصتی اندک ناممکن است. من از میان آنها داستان “بريدههاى نور” را انتخاب کردهام که داستانیست زیبا و راهگشا.
خلاصه داستان
سيما، دخترى ايرانى، از پنجره اتاق آپارتمانش به حياط خانه مىنگرد كه استخرى در آن قرار دارد و رابرت، دانشجوى رشته فلسفه و مدير ساختمان، مايوى شنا بر تن “روى يكى از صندلىها نشسته” است. تماشاى بدن “آفتابخورده و خوشرنگ” رابرت آرامش را از سيما مىربايد، شورى جنسى او را در بر مىگيرد و ناخودآگاه به نوازش بدن خويش روى مىآورد.
مزارعى در اين داستان كه به سه صفحه نمىرسد، با مهارتى ويژه، بىآنكه از فضاى داستان خارج شود، احساسى نو را به ادبيات فارسى ارزانى مىکند. چنين احساسى در ادبيات كتبى ما کمتر دیده میشود.
اینترنت بدون سانسور با سایفون دویچه وله
بسيارى از زنان آنگونه مىنويسند كه مردان، ولى داستانهاى مزارعى از سنت رايج پيروى نمىكنند، به نابرابرىهاى اجتماعى موجود نظر دارند، به موقعيت فرودست زنان و انقياد تاريخى آنان مىپردازند، احساسات فروخورده و سالها سركوبشده آنها را موضوع داستان قرار مىدهند و به رابطه تاكنونى زن و مرد نگاهى مشكوک، پرسشبرانگيز و انتقادآميز دارد. در اين داستانها نگاهى نو نطفه بسته است كه خلاف نگاهىست كه تا كنون در خانواده، مدرسه، جامعه و فرهنگ حاكم موجود بودهاند.
ادبیات فمینیستی بر تفاوت دنیای زنانه و مردانه تأکید دارد. تفاوتها در شخصیتهای آفریدهشده خود را مینمایانند. ادبیات فمنیستی دیوار کلیشهای مردانه را میشکند و ارزشها و ضدارزشهای تازهای پیش میکشد. در آثار فمینیستی کنشهای جنسی زن، آن نیستند که مردان نویسنده خلق میکنند. تنکامی زنان نیز شکلی کاملاً متفاوت به خود میگیرد. در این آثار از زن آرمانی مردان، یعنی زنی زبانبهکامکشیده، راضی و حرفشنو خبری نیست. مرد آرمانی زنان از درون ادبیات فمینیستی سر بر میآورد؛ مردی نه آنسان که در ادبیات مردانه حضور دارد. تلاش در کشف دنیای زنان از ویژگیهای ادبیات فمنیستی است.
زن نويسنده در دستيابى به استقلال ادبى، ابتدا به جنگ با كليشههايى برمىخيزد كه نويسندگان مرد از سيماى انسانى او در داستانها تصوير كردهاند. مردان زنانى را در آثار خويش آفريدهاند كه خود مىخواستهاند و يا مىخواهند. تكرار اين زن در داستانها و همچنين در اجتماع باعث شده تا تعريف مردانهاى از زن به اذهان راه يابد. بهطور كلى، زنان در داستانهاى مردساخته کشته میشوند تا از خاک آنان زنى آفريده شود كه آرزوى مرد است در جامعهای نابرابر و مردسالار.
دویچه وله فارسی را در اینستاگرام دنبال کنید
مزارعى تصميم دارد به قصد ايجاد فضايى مناسب براى نوشتن، سفارش “ويرجينيا وولف” را جامه عمل بپوشاند و ابتدا آن “فرشته خانگى” را به قتل برساند. و فرشته خانگى همان زنىست كه مردان آفريدهاند. آنگاه كه “فرشته خانگى” بميرد، واقعيتی دیگر جانشين خيال و آرزو مىشود و جهان نابرابر رنگ مىبازد و زنى زاده و آفريده مىشود كه لباس آرزوى مردان بر تن ندارد و فكرش نيز مستعمره ذهنيتى مردانه نيست. مزارعى مىخواهد سنتشكنى كند و سكوت نياكان را بشكند و به عرصهاى وارد شود كه چه بسا حضورش را در آن گرامى نخواهند داشت.
فرشته در برابر شیطان
در داستان “بريدههاى نور” جهان يکبعدى فرشتگان به تقابل با دنياى چندبعدى شيطانى برمیخیزد. وسوسه لذتى زمينى، سراسر فضاى داستان را فرامیگیرد. همه حركات سيما، حتی اشياى اتاق خبر از حادثهاى دارند كه در پيش است. اولين جمله داستان با “نور آفتاب” شروع مىشود كه “از لابلاى بريدههاى افقى پرده به كف اطاق افتاده” است. نور بريده بريده آفتاب آنگاه فضاى ملموسترى در داستان ايجاد مىكند كه راوى گلِ “گلدانهاى پراكنده در گوشه و كنار اطاق را با آبپاش كوچكى آب مىداد و هنوز يك گلدان (گل؟) سيراب نشده به سراغ بعدى مىرفت”.
در اين فضا كه نور ناكامل و گلهاى نيمهسيرابشده دو جزء اصلى آن هستند، سيما “از ميان بريدههاى پرده نگاهى به حياط” مىاندازد و رابرت را مىبيند و نگاهش بر “عضلاتِ محكم رانهاىِ برهنه رابرت كشيده” مىشود. ذهنِ كليشهاى فرشتهخو او را از كنار پنجره دور مىكند، وسوسه به كنار استخر رفتن را در او مىكشد، “كتابى را كه مدتى پيش خريده بود و هنوز لاى آن را باز نكرده، از قفسه كتابها” برمىدارد، “روى مبل كنار اطاق دراز” مىكشد تا آن را بخواند، اما “چند صفحهاى خواند. خطوط كتاب برايش مفهوم نبودند. دوباره به صفحه اول برگشت. ديدن غبار نازكى از خاک روى صفحه تلويزيون، حواسش را پرت كرد”. به قصد گردگيرى حوله كوچكى برمىدارد، اما دگربار به طرف پنجره كشيده مىشود، در وسوسهاى “شيطانى”، چشمش به “عضلات سينه و بازوان برجسته،… بدن آفتابخورده و خوشرنگ…” رابرت مىافتد. فرشتگان ذهنش او را از ادامه نگاه بازمىدارند، كتابى ديگر در دست مىگيرد، آن را “باز نكرده سر جايش مىگذارد”، تلويزيون را روشن مىكند، ولى باز همان وسوسهباعث مىشود تا توجه به سر و صداى بيرون را بر صداى گويندهاى كه با “حرارت اخبار مىگفت” ترجيح دهد، و دوباره به طرف پنجره كشيده شود.
رابرت “دستهايش را زير سر گذاشته بود و چشمهايش را بسته بود. عضلات سينهاش برجستهتر ديده مىشد و شكمش كه در مواقع ديگر كمى برآمده بود، تورفته به نظر مىرسيد. خط باريكى از موهاى طلايى، از بالاى نافش تا كنار كش مايو كشيده شده بود”. و همين كافىست تا احساس خوش شيطانى در سیما بيدار شود: «گلويش خشك شده بود. آب دهانش را به سختى قورت داد. كف دست يخكردهاش(؟) را به طرف گلو برد. گرماى گردن و تپش تند رگهاى آن احساس مطبوعى را در تنش دواند. آب دهانش را دوباره پايين داد. دستش را از گردن به پايين سُراند و پستانهايش را كه آهسته پايين و بالا مىرفتند لمس كرد و از آنجا به روى شكمش كشيده شد و بعد از لحظهاى توقف بطرف رانهايش حركت كرد. سرانگشتانش به آرامى بر پوست مرطوبش كشيده مىشدند.»
طبيعىتر مىبود كه داستان با حركت دست به سوى رانها خاتمه يابد، اما نويسنده ترجيح داده است تا با به گوش رسيدن صدايى، راوى را از عالم لذت بيرون بكشاند و “با عصبانيت به آشپزخانه” بازگرداند تا تكه پارچهاى بردارد و “به پاک كردن قطرات آب كه از زير يكى از گلدانها بيرون زده بود”، بپردازد. و از اين تمثيل به داستان برگردد كه: گل سيراب شد، و زن؟
بیشتر بخوانید: انقلاب مینا؛ سرگذشت یک نسل در بازنگری یک زن به زندگی خویش
اگر شخصيت داستان پرورده فرهنگى سنتى نبود، مسير داستان شكلى ديگرگونه به خود مىگرفت و سيما به جاى “عصبانيت”، از احساس مطبوع آن لحظه لذت مىبرد. و یا فضای شاد و فراخ کنار استخر را بر فضای خاکستری، کسالتبار، ساکن و تنگ داخل اتاق ترجیح میداد. و یا حداقل به این فرض نیز میاندیشید که: خودارضایی، بینیازی از جنس مخالف را نیز میتواند با خود به همراه داشته باشد و چه بسا این خود میتواند پایههای اعتماد به نفس را تقویت و نوعی استقلال را برای شخص به همراه داشته باشد.
در خودارضایی، انسان توان جسم خود را در بُعدی دیگر نیز تجربه میکند و از آن لذت میبرد. فمینیستها نقش بزرگی در در هم شکستن تابوی “خودارضایی” در زنان دارند. آنان بودند که موفق شدند در “گناه” بودن این امر و زیان آن شک ایجاد کنند. گزارشهای “آلفرد کینزی” نیز در روشنتر شدن موضوع کمک فراوان کرد.
غبار نشسته بر صفحه تلویزیون میتواند غبار نشسته بر ذهن آغشته به سنت اجدادی را نیز تداعی کند. قهرمان داستان در برخورد با موضوع احساس به بازاندیشی و غبارروبی ذهن میکند، اما از آن میگریزد و به آن تن در نمیدهد، دستمالی بر میدارد تا غبار نشسته بر خانه را بروبد.
مزارعى به بازگويى و بازسازى داستانى جلوههايى از واقعيتِ زندگى مىپردازد؛ واقعيتهایى كه پيچيده نيستند، ولى اخلاق جامعه آنها را به عنوان رازهاى شخصى پس مىراند. او قفل از ذهن و زبان شخصيتهاى داستان خود بر مىدارد، پرده حجاب سنت را مىدرد و از زندان ذهن پا فراتر مىگذارد و مىكوشد تا تلنگرى بر ذهن خواننده باشد. او خواننده را حلقه به گوش و غلام گوش به فرمان نمىخواهد. انتظار دارد در ذهن خواننده پرسش ايجاد كند و در اين امر موفق است.
مزارعی اخلاق حاکم را زیر سئوال میبرد، شکل دیگری از احساس را مطرح میکند که گرچه به شکل غیرعلنی در جامعه حضور دارد، ولی به حکم نانوشته سنت، قرار بر این بوده تا دیده نشود، زیرا بر سالار بودن جنس مرد خدشه وارد میکند.
مزارعى در داستانهايش، در ظاهر، از چيزى دفاع نمىكند. او فقط در پى طرح پرسش است. حق را هم به هيچ شخصيتى نمىبخشد، بلكه شخصيتها را در كنار هم قرار مىدهد و از خواننده مىطلبد تا جهان را به مثابه يك پرسش در ذهن ببيند. او هيچ پاسخى را مقدم بر پرسش نمىكند و از پيش براى هيچ پرسشى پاسخى آماده ندارد. نمىخواهد و دوست ندارد قضاوت را جانشين دانستن كند. براى او پرسيدن و پرسش و فكر بر آن مهمتر از هر پاسخى است و خلاصه اينكه: مزارعى با آگاهى از “هستى زنانه” به هجو باورهاى كليشهاى برمیخيزد.
* این یادداشت نظر نویسنده را منعکس میکند و الزاما بازتابدهنده نظر دویچهوله فارسی نیست.