گناه پدران؛ گذشته‌ای که سَرِ گذشتن ندارد

هرمز دیّار

آنچه در پی می‌آید برگرفته از فصل هفدهم کتاب تاوان: میراث ستم‌ نازی‌ها و جست‌وجوی عدالت، اثر مری فولبروک، تاریخ‌نگار شهیر بریتانیایی و پژوهشگر ممتاز تاریخ آلمان است. کتاب یادشده در سال ۲۰۱۹ برنده‌ی جایزه‌ی تاریخ وولفسون شد.

***

«تا سال ۱۹۴۵ او پدری بود که می‌توانستم به وی افتخار کنم؛ اما بعد از ۱۹۴۵، او یک مجرم جنگی بود.»

این کلمات را آرنولد اشپر، فرزند آلبرت اشپر،[1]وزیر تسلیحات هیتلر، بر زبان آورد. این‌گونه اظهار نظرها چیزی بود که صدها هزار آلمانی ناچار بودند پس از جنگ جهانی دوم با آن رودررو شوند.[2]

در واقع، «گذشته»‌ لقمه‌ای نبود که فرزندانِ نازی‌ها به‌آسانی بتوانند آن را هضم کنند. آنها میراث بغرنجی را به ارث برده بودند: اینکه هم می‌خواستند والدینشان را دوست بدارند و حرمتشان را نگه دارند و هم آنچه را که انجام ‌داده یا از آن جانب‌داری کرده بودند، تقبیح کنند. این معضل آنان را در وضعیت روان‌شناختیِ تقریباً تحمل‌ناپذیری قرار می‌داد.[3]

در نتیجه، نسل‌های دوم و سوم، راهبردهای گوناگونی را برای برون‌رفت از این معضل پیچیده در پیش گرفتند. چنان‌‌که برخی از آنها نگران بچه‌‌آوردن بودند و تصمیم گرفتند که نسلی از خود برجا نگذارند (حتی خود را عقیم سازند) تا به آنچه زنجیره‌ی خانوادگیِ آلوده‌شده می‌پنداشتند تداوم نبخشند. به قول دن بار-آن،[4] استاد روان‌شناسی، این قضیه می‌تواند اختلافی اساسی میان فرزندانِ قربانیان و فرزندانِ دژخیمان باشد «در حالی که گروه اول وظیفه‌ی بقای زیست‌شناختی را بر عهده گرفته‌اند، گروه دوم از این واهمه دارند که مبادا “بذر نامرغوبی” را انتقال دهند.»

بعضی از آلمانی‌های نسل دوم نیز به‌طور مستقل تصمیم گرفتند که وطن‌شان را ترک گویند و در کشورهای دیگر زندگیِ جدیدی را دنبال کنند. هرچند تحصیلات عالی، اشتغال و جنبه‌های حرفه‌ای نقش مهمی در چنین تصمیم‌هایی داشت، اما برای بعضی عاملِ دیگری نیز در کار بود: فاصله‌گرفتن به‌منظور کنارآمدن با گذشته‌ی آلمانی‌شان. البته نه به معنای دوری‌گزیدن کامل از آن، بلکه به‌منظور به‌دست‌آوردن آزادی برای «شکستن سکوت» و خلاصی از فضای خفقان‌آور همدستی‌ای که در آن بزرگ شده بودند. در عین حال، این احتمال وجود دارد که بسیاری از فرزندان جنایتکاران ــ اگر نگوییم بیشترشان ــ هرگز در مورد تقصیرات والدین‌شان آشکارا سخن نگفتند. هنوز پیشینه‌ی نازی آنها را آزار می‌داد.

مواجهه‌ی فرزندان مأموران نازی با گذشته، از جهاتی دیگر نیز بسیار ناهمگن و متفاوت بود. بعضی از آنها بچه‌های دوران رایش سوم بودند و در دوران نازی‌ها با اجتماع سازگار شده بودند، حال آنکه سایرین پس از جنگ به دنیا آمده و در فرهنگی بالیده بودند که گذشته‌ی نازی را تقبیح می‌کرد. درجات آگاهی آنها نیز بسیار متفاوت بود: بعضی‌ فرزند نازی‌های بلندپایه بودند و، در نتیجه، نمی‌توانستند از گذشته‌ی آلوده‌ی والدین خود بگریزند. در طرف دیگر، فرزندانی بودند که تنها تصادفاً متوجه اقدامات مجرمانه‌ی والدین خود شده بودند و یا به‌طور مبهمی به پدر (یا مادر) خود ظنین شده بودند اما آن‌قدر جرئت نداشتند که در سوءسابقه‌ی احتمالیِ والدین خود کنکاش کنند. بعضی از آنها روایت‌ پدر و مادرشان را پذیرفتند و در لاپوشانیِ بی‌دردسر قضایا با آنان همدست شدند.[5] بعضی نیز در صدد یافتن راه‌هایی برای آشتی‌دادن وضعیت‌های متقابلاً ناسازگار برآمدند. سایر فرزندان نتوانستند حرف‌های والدین خود را باور کنند و تا آنجا که می‌توانستند از آنان بریدند. برخی نیز، طی این فرایند، به‌قدری آرامش خانواده را برهم زدند که مشکلات و تنش‌های تازه‌ای به بار آوردند.

به‌رغم این رهیافت‌های متفاوت، مواجهه‌ی فرزندانِ نازی‌ها با گذشته را می‌توان در پیوستاری خلاصه کرد که در یک سرش انکار تمام‌عیار و هواداری از پدر جنایتکار دیده می‌شود و در سر دیگر، افشاگری و از خود راندن پدر. در میان این طیف نیز راهبردهایی برای کنارآمدن با گذشته و دلجویی از قربانیان دیده می‌شود. در زیر، برخی از جلوه‌های گوناگون این طیف را از نظر می‌گذرانیم:

 

سرنوشت متفاوت گوردون هیملر و کاترین هیملر

در میان فرزندان مأموران برجسته‌ای که از تقبیح اقداماتِ پدر خود سر باز زدند، گودرون بورویتس، دختر هاینریش هیملر ــ فرمانده‌ی نیروهای اس‌اس و از مسئولان اصلیِ فاجعه‌ی هولوکاست ــ یکی از نمونه‌های بارز است. مستندی تازه، بر پایه‌ی اسناد خانوادگی، نامه‌های خصوصی و دفتر خاطرات هیملر، به‌شکل زنده‌ای، کودکیِ دلپذیر گودرون را در حالی به تصویر می‌کشد که این دخترک در کوهستان آلپ در ناحیه‌ی باواریا به سر می‌بُرد و پدرش دوره‌هایی طولانی، در خدمت حکومت رایش، دور از خانه بود.

مواجهه‌ی فرزندانِ نازی‌ها با گذشته را می‌توان در پیوستاری خلاصه کرد که در یک سرش انکار تمام‌عیار و هواداری از پدر جنایتکار دیده می‌شود و در سر دیگر، افشاگری و از خود راندن پدر.

ما می‌توانیم این ادعای گودرون را درک کنیم که او در آن زمان، از کارهای شنیع نازی‌ها بی‌خبر بوده است. اما حتی پس از جنگ، و مواجهه با قطعه‌فیلم هولناک اجساد در اردوگاه‌های مرگ و جزئیات تکان‌دهنده‌ای که در خلال دادگاه‌های نورنبرگ ــ که مادرش در آن شهادت داد ــ آشکار شد، گودرون باز هم حاضر نشد که با حقیقت روبه‌رو شود و آن را بپذیرد. او به پدرش وفادار ماند و حتی پس از سال ۱۹۴۵ به‌طور مؤثری در راه آرمان پدرش مبارزه کرد. از سال ۱۹۵۱ گودرون عضو برجسته‌ی اشتیله هیلفه[6] (کمک خاموش) بود؛ انجمنی برای مساعدت به نازی‌های سابق، به‌ویژه کسانی که دادگاهی یا زندانی شده بودند.[7]

با وجود این، گذشت زمان و فاصله‌گیری از هر گونه ارتباط شخصی با عامل جنایت، می‌توانست سرنوشتِ یکسره متفاوتی را برای خویشاوندان فرد جنایتکار رقم بزند.

در حالی که گودرون هیملر در تمام عمر به پدرش وفادار ماند، کاترین هیملر، نوه‌ی برادر هاینریش هیملر، آنقدر فاصله‌ی خانوادگی داشت که بتواند با شهامت و صداقت با پیشینه‌ی خانوادگی‌اش روبه‌رو شود. او در جست‌وجوی خود، با فرزند یکی از خانواده‌های ستم‌دیده‌ی یهودی آشنا شد، با او ازدواج کرد و از او صاحب پسری شد. وقتی پسرشان هنوز خردسال بود، کاترین هیملر گفت «هنوز از لحظه‌ای می‌ترسم که پسرم بفهمد یک طرف خانواده تمام سعی‌اش را برای نابودساختن طرف دیگر به کار گرفته است. تنها چیزی که فکرکردن به آن لحظه را برایم آسان‌تر می‌کند این است که می‌توانم پاسخ پرسش‌هایش را بدهم و اطلاعات روشنی در مورد میزان گناهکاری و مسئولیتِ نیاکانم به او ارائه کنم.»

 

نیکلاس فرانک؛ فرزند ناخلف

نیکلاس فرانک یکی از نمونه‌‌های ممتاز فرزندان ناخلف نازی‌ها است. پدرش هانس فرانک در دادگاه نورنبرگ گناهکار شناخته و به دار آویخته شد. در آن روزها نیکلاس فقط هفت سال داشت. نیکلاس یکی از پنج فرزند خانواده بود که همگی‌ پاسخ‌های کاملاً متفاوتی به گذشته‌ی نازیِ خود دادند. نیکلاس، که بعدها روزنامه‌نگار شد، مجموعه‌ کتاب‌هایی نوشت و احساساتِ خود را در مورد خانواده‌اش باز گفت. تعجبی نداشت که با انتشار کتاب محکوم‌کننده‌ی نیکلاس، که در اواخر دهه‌ی ۱۹۸۰ به چاپ رسید، توفانی از بحث و جدل در آلمان برپا شد. بیشتر نامه‌هایی که نیکلاس دریافت کرد «آکنده از نفرت بود چون هیچ پسری با پدرش این‌طور رفتار نمی‌کند که او کرد»؛ ظاهراً نویسندگان نامه‌ها پیش خود فکر نکرده بودند که کدام‌یک نفرت‌‌انگیزتر است: رفتار پدر نیکلاس با یهودیان لهستان یا گزارش‌نویسیِ فرزندش؛ شاید آنها با خود نیندیشیده بودند که در اینجا، کدام یک از فرامین کتاب مقدس اولویت دارد: «قتل مکن» یا «به پدر و مادرت احترام بگذار.». به هر رو، نیکلاس کتاب دومش را درباره‌ی مادرش نگاشت، و کتاب سوم را در مورد برادرش نورمن.

نیکلاس در این کتاب‌ها و بسیاری از مصاحبه‌ها، روشن ساخت که رفتار پدر و مادرش چقدر بر زندگیِ او اثر گذاشته و او چگونه (بر خلاف چهار خواهر و برادرش) توانسته است که در نهایت طلسم آنها را بشکند. یکی از خواهرانش، که سوگند خورده بود بیش از پدرش عمر نخواهد کرد، به‌طرز عجیبی در همان سنی که پدرش اعدام شده بود از دنیا رفت. خواهر دیگرش در آفریقای جنوبی مُرد در حالی که همچنان نازیِ معتقدی بود که در امکان‌پذیر بودنِ کشتار وسیع یهودیان در اتاق‌های گاز چون‌وچرا می‌کرد. یکی از برادران نیکلاس نتوانست با مرگ پدرش کنار بیاید و با میگساریِ عامدانه به زندگیِ خود پایان داد. تنها کسی که نیکلاس می‌توانست با او راحت حرف بزند برادر بزرگ‌ترش نورمن بود که او نیز به دامان الکل پناه برد. راهبردهای مقابله‌کننده‌ای که نیکلاس در پیش گرفت یگانه راهی بود که او می‌توانست هم با سوابق والدینش کنار بیاید و هم از نسل بعدی ــ دخترش ــ در برابر عوارض تاریخچه‌ی خانوادگی‌شان مراقبت کند. تلاش نیکلاس برای این‌که چیزی را دست‌نخورده و مخفی باقی نگذارد، آشکارا سودمند واقع شد: در مستند «فرزندان هیتلر» (۲۰۱۱) دختر نیکلاس از پدرش قدردانی کرد که با ساختن «دیواری» حائل از او و فرزندانش در برابر میراث خانوادگی محافظت کرده است و از نسل‌های بعدی نیز مراقبت خواهد کرد.

 

نقش مادران/همسران؛ باژگونه‌ کردن نقش جلاد و قربانی

در نیمه‌ی سده‌ی بیستم، شهر کوچک آلتنبورگ در آلمان شرقی در شیب ملایم دشت و صحرا قرار داشت. آلتنبورگ با وجود خیابان‌های پرپیچ‌وخم سنگ‌فرش‌شده، تعدادی خانه‌های قدیمی، دریاچه‌ی کوچکی در نزدیکی مرکز شهر، موزه و کلیسایی معتبر (که روزگاری باخ در آن ارگ می‌نواخت)، شهر زیبایی است. در همین آلتنبورگ بود که رودولف زیمرمن، اهل می‌یلتس لهستان، پس از آزادی از یکی از اردوگاه‌های جنگی شوروی، به اتفاق خانواده‌ی رو به فزونی‌اش سکنا گزید.

زیمرمن که بود؟ او پیش از اسارت به‌دست نیروهای شوروی، در لهستان با مأموران نازی همکاری می‌کرد و در دستگیری، تبعید و قتل یهودیان مشارکت داشت. پس از آزادی از اسارت، به آلمان شرقی آمد و به‌طور ناشناس در آنجا زندگیِ موفقی را دنبال کرد. زیمرمن خانه‌ای ساخت با باغچه‌ای که در آن علاوه بر گل، میوه و سبزیجات می‌کاشت و به زنبورداری مشغول بود. تا مدتی او مردی کاملاً کامیاب به‌نظر می‌رسید. عکس‌های خانوادگی‌اش تصویر خانواده‌ای خوش و خُرم را به تصویر می‌کشد با پدری خوب و دلسوز.

روزگار خوش آنها اما با دستگیری زیمرمن توسط مأموران اشتازی به پایان رسید. زیمرمن در آلمان شرقی از یک نازیِ مطیع به کمونیستی متعهد بدل شده بود، با این حال، قاضی دادگاه او را به حبس ابد محکوم کرد.

زیمرمن در دسامبر ۱۹۸۸ در بیمارستانِ زندان درگذشت. در سال ۲۰۱۶، زمانی که مری فولبروک، تاریخ‌نگار بریتانیایی، به خانه‌ی زیمرمن‌ها رفت در کمال شگفتی متوجه شد که کلاوس (فرزند زیمرمن) به‌ هیچ وجه از مشارکت پدرش در آدمکشی خبر ندارد. ایرما، همسر زیمرمن، به بچه‌هایش گفته بود که پدرشان قربانیِ نظام ستمگر جمهوری دموکراتیک آلمان شده و اشتازی بی‌دلیل او را به زندان انداخته است. ایرما می‌گفت که شوهرش صرفاً مترجم نازی‌ها بوده و نکته‌ای را اشتباه ترجمه کرده، که شاید، همین امر به کشته‌شدن افرادی «اشتباه» منجر شده است. و بعداً این جرم، به‌جای مجرم واقعی، به گردن مترجم افتاده است!

اوضاع درونیِ خانواده‌ی یک جنایتکار وقتی بدتر می‌شود که یکی از اعضای خانواده روایت قبلاً پذیرفته‌شده‌ را به چالش می‌کشد و یکی از والدین را به تبهکاری متهم می‌کند. آلمانی‌ها چنین فردی را «خاک‌آلودکننده‌ی لانه» (Nestbeschmutzer) می‌نامند.

بدین ترتیب ایرما، به‌طرزی عجیب، روایت زندگی همسرش را، برای فرزندانِ از همه‌جا بی‌خبرش، واژگونه ساخت و به او منزلتی همچون یک قربانی بخشید! شگفتا که ایرما از همان ابتدا می‌دانست که همسرش همدست نازی‌ها است و در می‌یلتس لهستان برای گشتاپو کار می‌کرد. عجیب‌تر اینکه ایرما در جلسات دادگاه همسرش حضور داشت و اعترافات مفصل او و نیز شهادت‌های بازماندگان را به‌گوش خود شنیده بود. با وجود این، بنا به گفته‌ی کلاوس زیمرمن، در خانه روایت متفاوتی را تعریف می‌کرد. مری فولبروک، پس از نقل این ماجرا، می‌نویسد «این‌ها پیامدهای عملیِ زندگی در خانواده‌ای تک‌والدی ــ پدیده‌ای رایج در آلمان پس از جنگ ــ بود؛ جایی که هیچ‌گونه چالش عاطفی‌ای در برابر پیشینه‌ی قتل‌آلود پدران در کار نبود.»

 

جنگل‌بانی یا درخت‌کاری بر گورهای دسته‌جمعی

هانس مولر در مورد پدرش پیتر مولر چیزی نمی‌دانست. پیتر مولر جنگل‌بان بود و هم‌زمان در وافن-اس‌اس (یکی از شاخه‌های نظامی آلمان در جنگ جهانی دوم) عضویت داشت. آنچه هانس در مورد پدرش می‌دانست تنها روایت مادرش بود: یک جنگل‌بان معمولی که فقط لباس اس‌اس را پوشیده بود چون در آن زمان، این کار، مسیری متعارف برای پیشرفت شغلی بود! بعدها هانس متوجه شد که مقصود از «جنگل‌بانی» کاشتن درخت روی گورهای دسته‌جمعی به منظور اختفای آنها بوده است. هانس جزئیاتی تکان‌دهنده از نظراتِ پدرش را به‌یاد می‌آورد. وقتی هانس کوچک بود پدرش در هنگام شکار به او توضیح داده بود که ابتدا باید «ضعیف‌ترین حیوان» را «انتخاب» و به آن شلیک کند، و «قوی‌ترها» را برای تولید مثل باقی بگذارد. در آن زمان، هانس رویکرد پدرش را مغایر با روش دیگر شکارچیانی می‌دید که به دنبال سر و شاخ‌های بزرگ‌تر بودند. هانس بعدها در مصاحبه‌ای گفت «پدرم ارزش خاصی برای تیراندازیِ انتخابی به قطعه‌های (Stücke) ضعیف قائل بود.» او در اینجا معادل آلمانیِ واژه‌ی «قطعه‌ها» را به کار برد که نازی‌ها در اردوگاه‌های تجمیع از آن استفاده می‌کردند تا اسرا را تا حد یک شیء تنزل دهند. پیتر مولر در سال ۱۹۵۴ درست در همان شبی که در دوسلدروف قهرمان تیراندازی شد با اتومبیل به درخت کوبید و کشته شد. نمی‌توان با قطعیت گفت که مولر به قصد روبه‌رو نشدن با محاکمه‌ی احتمالی دست به خودکشی زده است؛ اما هر چه بود، این تصادف مرگبار، میراث ناگواری برای پسرش هانس باقی گذاشت.

 

فرزند افشاگر، خاک‌آلودکننده‌ی لانه

اوضاع درونیِ خانواده‌ی یک جنایتکار وقتی بدتر می‌شود که یکی از اعضای خانواده روایت قبلاً پذیرفته‌شده‌ را به چالش می‌کشد و یکی از والدین را به تبهکاری متهم می‌کند. آلمانی‌ها چنین فردی را «خاک‌آلودکننده‌ی لانه» (Nestbeschmutzer) می‌نامند. خانواده‌ی لودین مثال بارزی از این ماجرا به شمار می‌رود. مالته لودین پسر هانس لودین بود، یک نازیِ متعهد و سفیر هیتلر در اسلواکی که در تبعید و سوق‌دادن هزاران یهودی به مسلخ‌ نقش داشت. او در دادگاهی در چکسلواکی محاکمه و در سال ۱۹۴۷ اعدام شد. مالته لودین که به‌طور فزاینده‌ای از همنوایی با افسانه‌های خانوادگی پیرامون پدرش خسته شده بود، تنش‌های میان خود و خواهرانش را در فیلم «دو سه چیزی که درباره‌اش می‌دانم»[8] (۲۰۰۵) شرح داد. او ساختن این فیلم را تا زمان مرگ مادرش به تعویق انداخت. (در فیلم، مادرش را صراحتاً به‌ دفاع از چیزی که قابل دفاع نبود متهم ‌کرد.) اریکا، خواهر لودین نتوانست با تنش میان مهر به پدر و آگاهی از جنایت‌هایش کنار بیاید. افسرده شد و به دامان الکل پناه برد و در حالت مستیِ شدید به حمام آب جوش قدم نهاد و دچار سوختگی مرگبار شد. دخترش الکساندرا زِنفت[9] جرئت یافت که در کتاب خود با عنوان سکوت صدمه می‌زند[10] با میراث خانوادگی و پیامدهای آن برای مادرش ــ و خودش ــ روبه‌رو شود. هم برای مالته لودین و هم برای الکساندرا زنفت، فقط مشکل گذشته‌ی نازی نبود: همدستیِ خانواده در مسکوت‌ گذاشتن آن نیز مشکل‌ساز بود.

زنفت قدم‌های بزرگی برای آشتی با بازماندگان و نوادگان قربانیان ستم‌های پدربزرگش برداشت. او با یکی از بازماندگان به دهکده‌ای رفت که قربانیان به‌دست نازی‌ها از آنجا رانده شده بودند. از سفر آنها فیلم مستندی (۲۰۱۴) تهیه شد.

 

راهبردهای جبرانی

معدودی از افرادی که توانستند تقصیر پدرانشان را بپذیرند در صدد برآمدند تا به شیوه‌ای گناه پدر خود را جبران کنند و در همان حال رابطه‌‌ی دوستانه‌ی خود با خانواده‌شان را حفظ کنند. هیلده شرام، دختر آلبرت اشپِر، نمونه‌ی جالبی از کسانی است که «راهبردهای جبرانی» را در پیش گرفتند. هیلده در دوران حبس طولانی‌مدت پدرش از نقش او آگاه شد.

او پس از پایان تحصیلات، برای رویارویی با گذشته و شکل‌دادن آینده‌ای بهتر، در فعالیت‌هایی خیرخواهانه، از جمله به عضویت بنیاد «استرداد» درآمد که از طریق کمک‌های مالی و اعطای بورسیه به هنرمندان یهودی یاری می‌رساند. این انجمن از کسانی که از سلب مالکیت یهودیان توسط نازی‌ها سود برده‌‌اند می‌خواهد تا کمک مالی کنند. شرام می‌داند که بر اثر این اقدام نمادین، کسانی که اموال را «مسترد» می‌دارند حس بهتری نسبت به خودشان پیدا می‌کنند در حالی که زندگیِ قربانیان به‌ندرت بهبود می‌یابد. چالش آسانی نیست اما مهم است که شرام این پرسش‌ها را پیش می‌کشد و مستقیماً با آن‌ها مواجه می‌شود. در سال ۲۰۰۵، وقتی از او پرسیدند که آیا احساس گناه دارد یا نه، شرام پاسخ داد که «سال‌هاست که دیگر در گذشته‌‌ی خودم کنکاش نمی‌کنم.» او افزود «به جای احساس گناه، واژه‌ی بهتری برای توصیف احساساتم وجود دارد، و آن کلمه‌ی شرمساری است. من از آنچه در گذشته اتفاق افتاده شرمگین‌ام، و البته از این بابت شرمسارم که این اتفاق در فاصله‌ای بسیار نزدیک با من رخ داده است؛ در خانواده‌ام. از این رو، کماکان خجلت‌زده‌ام.»

شرام احساسات خود را به سوی تعهدات سیاسی و اجتماعی سوق داد آن هم به شیوه‌هایی که کمتر کسی از عهده‌اش برمی‌آید.

 

نتیجه:

در اواسط دهه‌ی ۱۹۸۰، ارنست نولته، فیلسوف و تاریخ‌نگار فقید آلمانی، دوران نازی‌ها را «گذشته‌ای» خواند که «سرِ گذشتن ندارد.» «گذشته» (Vergangenheit) واژه‌ای که در آلمانِ پس از جنگ، بیش از هر کلمه‌ی دیگری در ارجاع به دوران نازی به کار می‌رفت، همچنان مانند کهنه‌زخمی بر پیکر آلمان باقی مانده است. فرزندان مأموران نازی، برای التیام این زخم، راه‌های بس متفاوت و پرچالشی را در پیش گرفتند. بار این کشمکش‌ها، به‌طرزی اجتناب‌ناپذیر، بر گُرده‌ی «نسل دوم» نیز سنگینی می‌کرد. با وجود این، بعضی از فرزندان/نوادگان در قیاس با دیگران، با توفیق بیشتری از این گردنه‌ی دشوار گذر کردند. معدودی، اهمیتِ گذشته را پذیرفتند و برای حال و آینده‌ای بهتر، زمان و انرژیِ چشمگیری صرف کردند. شماری نیز درگیر «پروژه‌های شخصی»، از جمله هم‌ذات‌پنداری با قربانیان، شدند. این پروژه‌ها اغلب به علاقه‌ی شدید به آیین یهود، و احتمالاً گرویدن به آن، منتهی می‌شد و در بسیاری موارد به رفاقت با یهودیان و حتی ازدواج با آنان می‌انجامید.

در مجموع، فرایند مواجهه‌ با گذشته، برای تمام نسل‌ها، جریانی آهسته، ناهموار و دردناک بوده است. آنان در بسیاری از موارد، ناچار بودند که میان وفاداری به والدین، و طرد یا حتی ناسزاگویی به آنان، و نیز میان دروغ‌ها و معاذیر بی‌دردسر، و برهم‌زدنِ آرامش خانواده، یکی را بر‌گزینند. انتخابی که هیچ‌گاه تهی از چالش‌های روان‌فرسا نبود. دهه‌ها طول کشیده است و ای بسا سال‌های دیگری نیز باید بگذرد، تا گذشت زمان و فاصله‌‌ی میان نسل‌ها به یاریِ نوادگان دژخیمان بیاید و آنان بتوانند صادقانه با «گناه پدران» مواجه شوند و سرانجام بارِ گران «گذشته» را بر زمین بگذارند.


[1] Albert Speer

[2] تحقیقی که در سال ۱۹۸۹ درباره‌ی ۱۱۳ نفر از دانش‌آموزان آلمان غربی، از اعضای نسل دوم و سوم، انجام شد نشان داد که حدود دوسوم (۶۵ درصد) از آنها وقتی پیرامون کشتار جمعیِ انجام‌شده توسط نسل قبلی صحبت می‌شد احساس شرمساری می‌کردند و حدود دوپنجم (۴۱ درصد) حتی شخصاً احساس گناه می‌کردند، هرچند قتل‌های انجام‌شده هیچ ربطی به آنان نداشت.

[3] یکی از کسانی که دکتر بار-آن با او مصاحبه کرد، گرفتار وحشت از کشته‌شدن بود. پدر نازیِ او خودکشی کرده بود و پیش از دست‌زدن به خودکشی با همسرش درباره‌ی نقشه‌اش برای کشتن تمام اعضای خانواده حرف زده بود. خواه این پیشینه‌ی خانوادگی در بیماری این جوان دخیل بوده باشد یا نه، او نیز سرانجام خودکشی کرد. بعضی از فرزندان مجرمان به دلیل پیشینهی خانوادگی، خود را قربانی می‌دانستند و ادعا می‌کردند که حتی بیش از فرزندان قربانیان رنج برده‌‌اند!

[4] Dan Bar-On

[5] در خانواده‌های مأموران نازی، روایت‌هایی برای بازتعریف گذشته و توجیه اقدامات جنایتکارانه‌ی هیتلر و عواملش ساخته و بازگو می‌شد که «ظاهراً» می‌توانست احساس شرمساری یا گناه را در فرزندان تعدیل کند. مثلاً طی مطالعه‌ای بر پایه‌ی ۱۸۲ مصاحبه‌ی گوناگون معلوم شد که بسیاری از اعضای نسل قدیمی‌تر، همچنان شیفته‌ی نازیسم هستند و بر مزایای رونق اقتصادیِ دهه‌ی ۱۹۳۰ که اعتبارش به هیتلر داده می‌شد، تأکید می‌کنند. در مقابل، نسل‌های جوان‌تر بیشتر بر محدودیت‌ها و فشارهایی انگشت می‌نهادند که به زعم آنها، والدین و پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌هایشان با آن روبه‌رو بودند؛ در نتیجه، به باور جوان‌ترها، نسل‌های قبلی «مجبور» بودند که برخی کارها را انجام دهند. در مورد یهودآزاری، جوان‌ترها معمولاً ادعای «بی‌خبریِ» نسل‌های قبلی را می‌پذیرفتند.

[6] Stille Hilfe

[7] بریگیت هُس، دختر ردولف هُس، فرمانده‌ی سابق آشویتس، چهار سال کوچک‌تر از گودرون هیملر بود. او نیز حاضر نشد که به عمق جنایات پدرش اذعان کند. هس از پدرش دفاع کرد. خانه‌ی ویلایی آنها مجاور آشویتس بود و او به‌طرزی ناموجه ادعا کرد که نمی‌توانسته از ورای حصارهای باغ، صحنه‌های دهشت‌آور اردوگاه تجمیع را ببیند. هر کس از آشویتس دیدار کرده باشد و نزدیکیِ ویلای هس به کوره‌ی آدم‌سوزی و چوبه‌های دار را دیده باشد (که عاقبت هس بر فراز یکی از همین چوبه‌ها سرانجام کار خویش را دید) می‌داند که چنین ادعایی فقط تلاشی مذبوحانه برای چسبیدن به تصویر دوران کودکی‌اش‌ از یک پدر فداکار بود.

وولف-رودیگر هِس، پسر ردولف هِس، متحد نزدیک و زمانی قائم‌مقام هیتلر، بود که پرواز اسرارآمیزش به اسکاتلند در سال ۱۹۴۱، و دستگیری‌اش توسط مقامات بریتانیا، پایانی پیش‌ازموعد بر حرفه‌اش در دولت نازی بود. در سال ۱۹۵۹، نوبرت لیبرت، خبرنگار آلمانی، با هِس جوان و دیگر فرزندان نازی‌های بلندپایه مصاحبه کرد؛ حدود چهار دهه‌ی بعد در سال ۲۰۰۰، این بار اشتفان، پسر لیبرت، دوباره با همان‌ها مصاحبه کرد تا ببیند در خلال این سال‌ها، نظرشان عوض شده است یا خیر. این بار، اشتفان لیبرت، هِس را «مردی رنجور، رنجیده‌خاطر، و تغییرناپذیر» توصیف کرد که حتی حالا هم ابعاد فاجعه‌ی هولوکاست را انکار می‌کرد و «ستاینده‌ی دوآتشه‌ی هیتلر» بود. او کسی بود که تردید داشت که اصلاً هولوکاستِ سازمان‌یافته‌ای اتفاق افتاده باشد. یهودستیزی که معتقد بود «وقتی مردمانی برای مدت‌های مدید سرکوب و آزار می‌شوند حتماً دلیلی برای آن وجود دارد.»

[8] 2 or 3 Things I Know about Him

[9] Alexandra Senfft

[10] Schweigen tut weh