گابریل گارسیا مارکز، «صد سال تنهایی» و داستان‌هایی برای زندگان

سیلوانا پاترنوسترو

شامگاه یک روز تابستانی در ژوئن ۱۹۶۵ وقتی گابریل گارسیا مارکز بعد از یک روز کارِ تمام‌وقت به‌عنوان فیلم‌نامه‌‌نویس در صحنه‌ی فیلمبرداری‌ای‌ خارج از مکزیکوسیتی به هتل محل اقامتش بازگشت، زوج جوانی منتظر صحبت با او بودند.
گابو، نامی که در آمریکای لاتین معمولاً مارکز را به آن می‌شناسند، در آن زمان در اواخر دهه‌ی ۳۰ زندگی‌اش بود و چهار کتاب منتشر کرده بود اما هنوز چند سالی با انتشار شاهکارش صد سال تنهایی فاصله داشت. طرح داستان را مدت‌ها بود در ذهن داشت و اعتمادش به موفقیتِ رمان تزلز‌ل‌ناپذیر بود. به برادر کوچکترش، گوستاوو، گفته بود که روزی کتابی خواهد نوشت که بیشتر از دون کیشوت خواننده خواهد داشت. بعد از ازدواج به همسرش مرسده گفته بود که نگران پول نباشد چون تا قبل از چهل سالگی رمانی منتشر می‌کند که همه‌ی مردم دنیا آن را خواهند شناخت. و این دقیقاً همان کاری بود که انجام داد. امروز، ۵۷ سال پس از انتشار رمان صد سال تنهایی، نتفلیکس در حال تولید اولین اقتباس حقیقی از این رمان برای سریالی است که اواخر امسال پخش خواهد شد. در سال ۱۹۶۵ گابو هر چند در میان کتاب‌دوستان آمریکای لاتین چهره‌ای شناخته‌شده به شمار می‌رفت اما هنوز نویسنده‌‌ای تهی‌دست بود. او با همسر و دو پسر خردسالش در مکزیکوسیتی زندگی می‌کرد. یک مهاجر کلمبیاییِ کارائیبی بود که سیگار را با سیگار روشن می‌کرد. زندگی‌اش از نوشتن برای یک آژانس تبلیغاتی و هر از گاهی قبول پروژه‌های فیلم‌نامه‌نویسی می‌گذشت.

دو غریبه‌ای که برای مصاحبه به هتل گابو آمده بودند قرار بود به زودی متوجه توانایی مسحورکننده‌ی او در داستان‌گویی شوند، مهارتی که آن زمان در اوج خودش بود. این زوج، مترجم آلمانی، باربارا دامن (Barbara Dohmann) و نویسنده‌ی شیلی‌تبار، لویس هرس (Luis Harss) مشغول تدوین کتابی در معرفی آثار نویسندگان آمریکای لاتین بودند. گابو که از ایده‌ی کتاب به هیجان آمده بود شروع کرد به تعریف داستانی برای آن‌ها. دامن که بعدها وکیل سرشناسی در بریتانیا شد پارسال در لندن به من گفت: «او به اتاق ما آمد. روی تختمان دراز کشید. پشت سر هم سیگار می‌کشید و بی‌وقفه صحبت می‌کرد». بعدها وقتی دامن رمان بعدیِ گابو را خواند متوجه شد که در اتاق آن هتل داستان صد سال تنهایی را دست اول از زبانِ خود نویسنده شنیده بود.

ماریا لوئیزا الیو، بازیگر و نویسنده‌ی اسپانیایی، نیز به یاد دارد که در دام پرحرفی‌های گابو افتاده بود. او و شوهرش یومی گارسیا آسکوت از اعضای گروه بزرگ تبعیدیانی بودند که پس از جنگ داخلی اسپانیا مجبور به ترک این کشور شدند. آن‌ها از طریق دوستان نویسنده و فیلمساز گابو به او معرفی شدند. در سال ۲۰۱۱ وقتی از الیو پرسیدم که چرا مارکز این رمان را به او و شوهرش تقدیم کرده است در جواب گفت: «با هم برای نهار بیرون رفته بودیم و او به من در مورد کشیشی گفت که پرواز می‌کرد. حرفش را باور کردم. وقتی تنها شدیم داستانِ تمام کتاب را برایم تعریف کرد و من به او گفتم که اگر این داستان را بنویسی مثل این است که انجیل را نوشته‌ باشی.»

گابو در اوایل دهه‌ی ۱۹۵۰ وقتی که به‌عنوان خبرنگاری نه چندان موفق در بارانکیا، در کلمبیا، کار می‌کرد کوشید تا نگارش صد سال تنهایی را روی رول‌های کاغذ روزنامه‌ی محل کارش شروع کند. در آن زمان، او در هتلی همراه با زنان روسپی زندگی می‌کرد، محلی که آن را به دلیل اجاره‌‌بهای ارزانش انتخاب کرده بود. وقتی سرانجام کار نگارش رمان تمام شد متنِ آن را برای نویسنده‌ی مکزیکی، کارلوس فوئنتس، فرستاد. فوئنتس پس از خواندن آخرین صفحه برای او نوشت که شکوه و عظمتِ رمان او را «در هم شکسته» است.

صد سال تنهایی در ژوئن ۱۹۶۷ در آرژانتین منتشر شد. می‌گویند که وقتی ده هزار نسخه‌ی چاپ اول آن پس از سه هفته تمام شد گابو از ناشر خواست که حق تألیف او را به شکل پول نقد برایش بفرستد تا او و خانواده‌اش با تمام وجود بتوانند لمس کنند که آنچه داشت اتفاق می‌افتاد واقعیت داشت. سه سال بعد وقتی که کتاب در ایالات متحده منتشر شد «نیویورک تایمز» آن را سِفر پیدایش آمریکای جنوبی خواند. گابو در سال ۱۹۸۲ برنده‌‌ی جایزه‌ی نوبل ادبیات شد و از آن زمان تا کنون در آمریکای لاتین جایگاه خداگونه‌ای دارد.

من گابو را در سال ۱۹۹۵ ملاقات کردم. در آن زمان در نیویورک خبرنگار آزاد بودم. برای شرکت در کارگاهی که گابو در کارتاینا برگزار می‌کرد اقدام کرده بودم. سه روز فراموش‌نشدنی در کنار او داشتیم و نصیحتش به ما این بود که به‌عنوان قصه‌گو باید هدفمان مسحور کردن کامل خواننده باشد: «نوشتن مثل هیپنوتیزم کردن است.» متوجه شده بودم که گابو چقدر به نام بردن از افراد مشهور در میان صحبت‌هایش علاقه دارد. فیدل کاسترو یک بار ۱۸ اسکوپ بستنی مقابل او خورده بود. اما آنچه من را بیش از هر چیز تحت تأثیر قرار می‌داد این بود که گابو چطور ملال زندگیِ روزمره‌ی کارائیب را به قلمرویی ادبی با سیطره‌ی جهانی تبدیل کرده بود.

پیش از صد سال تنهایی عده‌ی کمی عبارت رئالیسم جادویی را شنیده بودند اما امروز این عبارت دائماً برای اشاره به ادبیات کل قاره‌ی آمریکای جنوبی به کار می‌رود. فرمول گابو که دستیابی به آن ۱۷ سال طول کشید ترکیبی از مسخ کافکا، خانم دالووی ویرجینا وولف و آثار فاکنر و همینگوی است.

او تکنیک‌های استادان ادبیات را با داستان‌هایی در می‌آمیخت که خودش، به‌ویژه در هشت سالِ اول زندگی‌ با پدربزرگ و مادربزرگش در آراکاتاکا، تجربه کرده بود. آراکاتاکا شهری عقب‌افتاده بود که جنگ‌‌ها و دوره‌‌های متناوب رونق و رکود اقتصادی را پشت سر گذاشته بود، چیزهایی که بعدها گابو در توصیف ماکوندو از آن‌ها استفاده کرد. نویسنده‌های آمریکای لاتین از آن زمان تا کنون در سایه‌ی گارسیا مارکز و رئالیسم جادویی، برچسبی که زدودنش غیرممکن است، زندگی کرده‌اند. گوادولوپه نتل، رمان‌نویس، از مکزیکوسیتی در تماس تلفنی به من‌ می‌گوید: «من رئالیستی می‌نویسم». یکی از داستان‌های کوتاه او درباره‌ی خانواده‌ای است که برای بی‌اثر کردن یک نفرین به خوردن حشرات روی می‌آورند. منتقدان آثارش را در جرگه‌ی رئالیسم جادویی طبقه‌بندی می‌کنند. او می‌گوید: «اما من داستان‌های واقع‌گرایانه می‌نویسم. در مکزیک ما چنین سنت‌هایی داریم اما در ایالات متحده به هر چیزی که نتوانند دسته‌بندی کنند برچسب رئالیسم جادویی می‌زنند.»

ماجرای تبدیل شدن گارسیا مارکز، از فردی بی‌اسم و رسم از شهر دورافتاده‌ای در کلمبیا به پرخواننده‌ترین نویسنده‌ی اسپانیایی‌زبان جهان، آکنده از افسانه و روایت‌های سینه‌به‌سینه است. بعضی از این افسانه‌ها را خود گابو درست کرده بود: او اشتیاقی شیطنت‌آمیز به مبالغه‌‌ درباره‌ی زندگی خودش داشت، گویی زندگی‌اش نیز یکی از داستان‌هایش بود. او در یادداشتی کنایه‌آمیز به فوئنتس می‌نویسد: «من نتوانستم ناجیِ فیلم‌های مکزیکی باشم. اما باور دارم که می‌توانم در رساندن صدای رمان‌های آمریکای لاتین به گوشِ جهانیان نقش مفید‌تری بازی کنم.»

نتفلیکس امیدوار است که بتواند با تولید این سریال مفصل ۱۶ قسمتی مخاطبان جدیدی را با سرگذشت‌ هفت نسل از خانواده‌ی نگون‌بخت بوئندیا و زندگی نامتعارف، لجام‌گسیخته، پرشور، فاسد، معصوم، جنجال‌آمیز، پست، زیبا، غم‌انگیز و اغلب جنون‌آمیزشان در ماکوندو آشنا کند.

این پروژه‌ای مهم و البته پر مخاطره است. از فرانسیسکو راموس، مدیر تولیدات آمریکای لاتینیِ نتفلیکس و پدر معنوی این پروژه، می‌پرسم که آیا سریال صد سال تنهایی نسخه‌ی استوایی دو سریال محبوب خاندان‌محور این شبکه یعنی سریال‌های «بازی تاج و تخت» (Game of Thrones) و «تاج» (The Crown) است یا نه. در تماسی ویدئویی از مکزیکوسیتی بی‌درنگ جواب می‌دهد: «خب، بی‌تردید خاندان بوئندیا از خاندان ویندزور سرگرم‌کننده‌ترند.» همه‌ی مواد خام سریال در رمان موجود است. همان‌طور که گارسیا مارکز به خوبی می‌دانست، قسمت سختِ کار اجرای پروژه است.

گابو همیشه عاشق فیلم بود. پسر بزرگش ردریگو گارسیا بارچا، که خودش نویسنده و کارگردان است، عشق پدرش به فیلم‌های‌ «ریش قرمز» آکیرا کوروساوا، «ژول و ژیم» تروفو و «پراویدنس» آلن رنه را به یاد دارد. او همچنین عاشق سام پکین‌پا بود و فیلم‌های نئورئالیستیِ ایتالیایی جای خاصی در قلبش داشتند. گارسیا بارچا به یاد می‌آورد که پدر و مادرش او را در اوایل نوجوانی به تماشای فیلم‌های «آخرین تانگو در پاریس» و «سرگذشت آدل ه» برده بودند.

در دهه‌ی ۷۰ گابو نسبتاً ثروتمند شده بود و زمان و پول زیادی را صرف فیلم می‌کرد. او در تولید برنامه‌های تلویزیونی در کلمبیا دست داشت. فیلم‌نامه و نمایش‌نامه می‌نوشت و به تأسیس یک مدرسه‌ی فیلمسازی در کوبا کمک کرده بود و در آن کارگاه‌های فیلم‌نامه‌نویسی برگزار می‌کرد. فرناندو رسترپو، شریک او در تولیدات کلمبیایی، یک بار به من گفته بود که گابو می‌خواست که شرکت فیلمسازی‌ای به نام «سالیتود و شرکا» (تنهایی و شرکا) تأسیس کند. من بعدها از این عنوان برای کتابی که درباره‌ی زندگی مارکز نوشتم استفاده کردم.

تا کنون دو فقره از محبوب‌ترین آثار مارکز، عشق سال‌‌های وبا و وقایعنگاری یک مرگ از پیش اعلام‌شده، به فیلم تبدیل شده‌اند اما هیچیک از این دو اقتباس سینمایی نتوانسته‌اند به اصل رمان‌ها ادای دین کنند. گابو هیچ‌گاه نمی‌خواست که مشهورترین کتابش به فیلم تبدیل شود و ترجیح می‌داد که خوانندگان خودشان شخصیت‌ها را در ذهنشان تصور کنند. به نظر او، برای اینکه داستان کتاب به شکل مناسبی پرداخته شود به صد ساعت فیلم نیاز بود و تنها در صورتی می‌توانست به اقتباس سینمایی فکر کند که فیلم به زبان اسپانیایی ساخته و در کلمبیا فیلم‌برداری می‌شد.

اما واقعیت این است که گابو حرف‌های زیادی زده است و بسیاری از صحبت‌هایش عامدانه متناقض بوده‌اند. هرچند گابو از فروش امتیاز شاهکارش به استادانی همچون ویلیام فریدکین، ورنر هرتزوگ و دینو دی لورنتیس خودداری کرده بود اما عاشق معاشرت با ستاره‌های هالیوود بود. او در مؤسسه‌ی ساندنس با رابرت ردفورد دیدار کرده بود و فرانسیس فورد کوپولا یک بار در خانه‌اش در هاوانا برای او پاستا درست کرده بود.

از کارگزار ادبیِ گابو پرسیدم که آیا به نظرش هیچ‌گاه اقتباس حقیقی و کاملی از رمان منتشر خواهد شد. جوابش قاطع بود: «او هیچ‌وقت نمی‌خواست که “صد سال تنهایی” به فیلم تبدیل شود. حتی امروز این خواسته‌ای او مورد احترام خانواده‌اش است و فکر می‌کنم تا ابد از خواسته‌اش اطاعت خواهد شد». فرزندان او اما خاطره‌ی متفاوتی از خواسته‌های پدرشان دارند. گارسیا بارچا می‌گوید: «پدرم همیشه کمی وسوسه می‌شد که کتاب‌هایش به فیلم تبدیل شود اما آنقدر به پیشنهادهای مختلف جواب منفی داده بود که دیگر کسی به او پیشنهاد نمی‌داد.»

همسر گابو، مرسده، در سال ۲۰۲۰ درگذشت و اکنون همه‌ی تصمیم‌ها در دست گارسیا بارچا و برادرش گونزالو است. گارسیا بارچا می‌گوید: «گابو به ما گفته بود که وقتی از این دنیا رفت می‌توانیم هر کاری خواستیم انجام بدهیم. فقط خواسته بود که مزاحمش نشویم.»

در سریال نتفلکیس ماکوندو در نزدیکی ایباگه، شهری در کوه‌های آند، بازآفرینی شده است. محل فیلم‌برداری از کارائیب دور است اما از نظر ویژگی‌های جغرافیایی کوهستانی است و با نواحیِ اطراف آراکاتاکا شباهت دارد، جایی که دامنه‌ی رشته کوه‌های سیرا نوادا دی سانتا مارتا به دریا می‌رسد. ماکوندو هم در کتاب و هم در فیلم از تعدادی کلبه‌‌ی حصیری برای ۲۰ خانواده به شهری تمام‌عیار تبدیل می‌شود. همه چیز در مقیاسی انسانی ساخته شده است و می‌توانید اطراف خانه‌ی بوئندیا، داروخانه، میخانه و بازار قدم بزنید.

بعضی از طرفداران پروپاقرص گابو از دیدن شخصیت‌هایی که در شش دهه‌ی گذشته در ذهنشان زیسته‌اند بیم دارند. گوستاو آرانگو، استاد ادبیات اهل کلمبیا و نویسنده‌ی دو کتاب درباره‌ی گارسیا مارکز، می‌گوید: «نمی‌خواهم نتفلیکس به من بگوید که سرهنگ آئورلیانو بوئندیا چه شکلی است. من هم مثل همه‌ی کلمبیایی‌ها همیشه در ذهنم او را به شکل پدربزرگم تصور کرده‌ام.»

اما وقتی در بوگوتا قسمت‌های اولیه‌ی سریال را نشانم می‌دهند از مشاهده‌ی چهره‌ها در لوکیشن‌هایی که به نظرم کلمبیایی هستند لذت می‌برم. ورود ملکیادس، کولی‌ای که دهکده‌ی آرام را با آهن‌ربای شگفت‌انگیز و ذره‌بینش به آشوب می‌کشد، و ربکا، کودکی که با دستانش خاک می‌خورد، را می‌توانم در این تکه فیلم‌ها تشخیص دهم. لباس‌ها باشکوه‌اند و تمام جزئیات به‌خوبی کنار هم قرار گرفته‌اند. بازیگران همگی چهره‌های فوق‌العاده‌ای دارند. در سریال هیچ ستاره‌‌ی سینمایی‌ای بازی نکرده است.

فیلمبرداری سریال در کلمبیا، ادای دین به اثری است که نماد افتخار ملی این کشور به شمار می‌رود. بازیگر نقش خوزه آرکادیو بوئندیا گاهی آنقدر تحت تأثیر قرار می‌گیرد که در صحنه‌ی فیلم‌برداری اشک می‌ریزد. باورش نمی‌شود که زندگی به او فرصت داده است که نقش چنین شخصیت نمادینی را بازی کند.

وقتی با گابریل الیگیو تورس گارسیا، برادرزاده‌ی گابو، در پارک بولیوار، یکی از میدان‌های به‌جامانده از دوران استعمار در کارتاینا دیدار می‌کنم ساعت چهار بعدازظهر است و از شدت گرمای خورشید کارائیب کمی کاسته شده است. او که به اسم گابو گابو شناخته می‌شود گردشگران را به اماکنی در شهر می‌برد که عمویش به آنها رفت‌وآمد داشته است. او شخصیت‌های داستانی و مکان‌های واقعیِ رمان‌های گابو، به‌ویژه عشق سال‌های وبا، را با یکدیگر در هم می‌آمیزد.

گابو گابو لقبی است که عموی معروفش به او داده بوده تا او را از سه گابریلِ دیگر خانواده متمایز کند. او به نیمکتی در پارک اشاره می‌کند و می‌گوید که گابو اولین شبش در کارتاینا را همین جا گذراند. سال ۱۹۴۸ بود. گارسیا مارکز دانشکده‌ی حقوق بوگوتا را ترک کرده و تصمیم گرفته بود که بر خلاف انتظارات پدر و مادرش، زندگی‌اش را وقف نوشتن ‌کند. «او به خانه یعنی جایی که پدر و مادرش زندگی می‌کردند برنگشت چون می‌دانست که کافی است تا مادرش به چشم‌هایش نگاه کند و بفهمد که ماجرا از چه قرار است.» گابو به دروغ به خانواده‌اش گفته بود که قصد دارد در دانشکده‌ی حقوق کارتاینا ثبت‌نام کند. یکی از اقوام را متقاعد کرده بود که پول لازم برای اجاره‌ی اتاق را به او قرض دهد. گابو گابو می‌گوید: «تا رسیدن پول اینجا روی همین نیمکت انتظار می‌کشید و شب‌ها نیز همین جا می‌خوابید تا اینکه دو پلیس از راه رسیدند، تمام سیگارهایش را دود کردند و او را با خود به کلانتری بردند.»

گابو به لطف توصیه‌ی یکی از دوستانش برای سرمقاله‌نویسی به استخدام روزنامه‌ی «یونیورسال» در آمد. این توضیحی است که راهنمایم هنگام عبور از مقابل خرابه‌‌هایی که زمانی ساختمان این روزنامه بودند ارائه می‌دهد. گابو در ۲۱ سالگی، در هنگام قدم زدن زیر طاق‌هایی که امروز برج ساعت خوانده می‌شوند، متوجه شد که کارتاینا خانه‌ی او در کارائیب خواهد بود. گابو گابو نقل قولی از زندگی‌نامه‌ی عمویش در کتاب زیستن برای نوشتن می‌‌آورد که در آن گارسیا مارکز می‌گوید «نمی‌توانستم این احساس را که از نو متولد شده‌ام در خودم سرکوب کنم.»

گابو گابو برایم توضیح می‌دهد که پس از آنکه عمویش خایمه، برادر گابو، تسلیم بیماری زوال مغزی شد مسئولیت روایت‌گریِ داستان‌های خانوادگی را به او واگذار کردند. گابو گابو می‌گوید «ما با موهبتِ قصه‌گویی و مصیبت از دست دادن حافظه‌مان زندگی می‌کنیم. عمویم درباره‌ی طاعون فراموشی در صد سال تنهایی نوشت و ۵۰ سال بعد ببینید کجا هستیم، پیش‌گویی‌اش درست از کار در آمد.» بیماری مادر گابو گابو آنقدر پیشرفته است که دیگر پسرش را به جا نمی‌آورد.

نزدیک غروب است که به خانه‌ی گابو نزدیک می‌شویم. از داستان‌های گابو گابو مشخص است که گابو چقدر داستان‌ها و شخصیت‌هایش را از وقایع و افراد واقعی اقتباس کرده است. خواهر گابو گابو، مارگوت، نه تنها مثل ربکا در رمان صد سال تنهایی خاک می‌خورده است بلکه به اندازه‌ی آمارانتا، شخصیت دیگری در همین رمان، کینه‌توز هم بوده است. گابو گابو برایم توضیح می‌دهد که در خانواد‌ه‌شان از قدیم رسم بر این بوده که همه دور هم می‌نشسته‌اند و تاریخچه‌ی خانواده‌ی نزدیک و دورشان را بارها و بارها برای هم نقل می‌کرده‌اند. او می‌گوید: «می‌توانم همه‌ی عمه‌ها و عموهایم را تک به تک در صد سال تنهایی شناسایی کنم. مادربزرگشان از اینکه گابو اغلب در این دورهمی‌ها ساکت بود و به دیگران گوش می‌داد و بعدها داستان‌های خانوادگی را در آثار داستانی‌اش استفاده می‌کرد دل خوشی نداشت. او همیشه می‌گفت که دخترش آیدا رزا را که راهبه بود به پسرش که برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبیات بود ترجیح می‌دهد.

گابو گابو به یک عمارت سفید ایوان‌دار اشاره می‌کند. این ساختمان الهام‌بخش خانه‌ی فرمینا داسا در رمان عشق سال‌های وبا است. از من می‌پرسد که آیا به یاد دارم که در رمان، شوهر فرمینا، دکتر اوربینو چگونه می‌میرد. می‌گویم بله او در حالی که برای گرفتن یک طوطی تلاش می‌کرد از نردبان افتاد و مرد. گابو گابو می‌گوید «پدربزرگ گابو دقیقاً همین‌طوری مرد. عمویم جزئیات واقعه‌ای را که در هشت سالگی‌اش اتفاق افتاده بود گرفت و جایی که لازمش داشت از آن استفاده کرد.»

بعد از پایان گشت‌وگذار به دیدار جیمی آبلو، مدیر بنیاد گابو، می‌رویم، سازمانی که گارسیا مارکز برای ترویج رونامه‌نگاریِ مستقل در سال ۱۹۹۵ بنیان‌گذاری کرد و امروز از پاسداران مهم میراث او به شمار می‌رود. آبلو جدیدترین پروژه‌شان را به ما نشان می‌دهد: کتابی ۶۵۰ صفحه‌ای به قلم پزشکی اسپانیایی که بیش از یک دهه وقت صرف ردیابیِ جزئیات پزشکی و پزشکان واقعی‌ای کرده که گارسیا مارکز در داستان‌هایش از آنها نام برده است. آبلو در حالی که متن کتاب را نشانم می‌دهد می‌گوید: «ببینید که گابو چقدر همه چیز را کامل و دقیق انجام می‌داده است. همه چیز، همه چیز ریشه در واقعیت داشته است.» او می‌گوید که گابو عادت داشت برای دوستان و خانواده‌اش پرسش‌نامه‌های مفصلی بفرستد و در مورد جزئیات همه‌ی موضوعاتی که در حال نوشتن‌شان بود از آنها سؤال می‌کرد. زمانی که گابو روی بخشی از زندگی‌نامه‌اش درباره‌ی دورانی که در بارانکیا گذرانده بود کار می‌کرد آبلو هم یکی از این پرسش‌نامه‌ها را دریافت کرده بود. «او نه تنها به دنبال اسم روسپی‌خانه‌ها بود بلکه می‌خواست اندازه‌ی اتاق‌هایشان را هم بداند.»

خاکستر پیکر گابو و مرسده در حیاط داخلی «صومعه‌ی مرسی» در کارتاینا به خاک سپرده شده است. تندیس لبخند به لبی از گابو بر فراز محل خاکسپاری‌شان قرار دارد. آرامگاه آنها که با بوته‌هایی از گل‌های‌ صورتی کوچک پوشیده شده است توسط باغبانِ خوش‌صحبتی نگهداری می‌شود. باغبان می‌گوید شنیده است که گابو در واقع هیچ کدام از کتاب‌هایش را خودش ننوشته است. در حالی که به من چشمک می‌زند می‌گوید همه‌ی این کتاب‌ها در واقع اثر دهقانی است که برگ به برگ نوشته‌هایش را به گابو ‌داده و گابو فقط لازم بوده که آنها را به دست ناشری برساند.

گردشگری مکزیکی که نسخه‌ای از یکی از کتاب‌های گابو را در دست دارد صحبت باغبان را قطع می‌کند. می‌خواهد از او عکسی مقابل بنای یادبود بگیریم. با تمام وجود می‌گوید «عاشق گابو هستم».

یکی از نگهبانان به ما می‌پیوندد. می‌گوید «بعضی از مردم می‌آیند و مقابل این تندیس زانو می‌زنند.»

باغبان هنوز اصرار دارد که مارکز این کتاب‌ها را خودش ننوشته است.

نگهبان به طبقه‌ی دوم صومعه اشاره می‌کند، جایی که به گفته‌ی او هر روز ظهر روح مرسده در حالی ظاهر می‌شود که برای مایکروویو کردن نهارش به سمت آشپزخانه می‌رود. او همچنین داستان گربه‌ی صومعه را تعریف می‌کند که از زمانی که خاکستر مرسده به صومعه وارد شده است دیگر رام نیست. داستان پیچیده‌ای است که ظاهراً به خبری مرتبط است که در سال ۱۹۹۰ در مورد اینکه گابو دختری از یک رابطه‌ی نامشروع دارد پخش شد. نمی‌توانم از فکر تمام داستان‌های ناتمامی که گابو بر جای گذشته است بیرون بیایم. با صدای بلند فکرهایم را بر زبان می‌آورم: «چه کسی از این داستان‌ها مراقبت خواهد کرد؟»

پاسخی که نگهبان بر زبان می‌آورد نمی‌توانست ساده‌تر، شاعرانه‌تر و بیش از این با سبک و سیاق مارکز همخوان باشد:

«زندگان».

 

برگردان: آیدا حق‌طلب


سیلوانا پاترنوسترو خبرنگاری کلمبیایی است که در سال ۲۰۱۴ زندگی‌نامه‌ای درباره‌ی مارکز با عنوان تنهایی و شرکا را به اسپانیایی منتشر کرد. آنچه خواندید برگردان گزیده‌ای از این نوشته با عنوان اصلیِ زیر است:

Silvana Paternostro, Bringing One Hundred Years of Solitude to the Screen Took Decades—Here’s Why, Vanity Fair, 22 May 2024.