«به ما میگفتند که اگر شما نجنگید، کشور سقوط میکند، اما این دروغی بزرگ بود. جنگ را بدون حضور بچهها، میتوانستند تمام کنند یا حتی ادامه دهند. لزومی نداشت که ما بچههای ۱۵-۱۶ ساله آنجا باشیم. آنهم وقتی که ده تا از ما، حتی نمیتوانست اندازهی یک سرباز حسابیِ آموزشدیده بجنگد. ما گوشت در برابر گلوله بودیم.»
***
علیرضا، که در پانزده سالگی راهیِ جبهه شد، یکی از ۵۵۰ هزار کودک زیر ۱۸ سالی است که در جنگ هشت سالهی ایران و عراق لباس رزم به تن کردند، سلاحهایی گاه همقد خودشان به دست گرفتند و راهیِ خط مقدم شدند. ۳۶ سال پیش جنگ تمام شد، اما حکومت ایران همچنان در هنگام درگیریها و منازعات مسلحانه کودکان را به میدان میفرستد. نگاهی به سیاستهای تبلیغی و آموزشیِ جمهوری اسلامی نشان میدهد که پسربچههای مدرسهای همچنان از دیدگاه حکومت ایران، سربازانی آمادهی اعزام به میدان جنگ و درگیری محسوب میشوند. برای مثال، محمد بطحایی، وزیر پیشین آموزش و پرورش، در اردیبهشت ۱۳۹۸ به صراحت از ۱۴ میلیون دانشآموز بسیجی بهعنوان نیروهایی آمادهی جنگ و «جانفشانی» نام برد.[1]
علیرضا، احمد و نقی سه نفر از کودکانی هستند که در سن ۱۵-۱۶ سالگی به جبههی جنگ با عراق رفتند.
احمد تازه پانزده ساله شده بود که گفت میخواهد به جبهه برود. خانوادهاش مذهبی و انقلابی و پدرش روحانی بود. پدرش مخالف جنگ بود و اجازهی جبهه رفتن را به او نداد. او اما همچون بسیاری دیگر بدون اجازهی خانواده برای شرکت در دورهی آموزش نظامی ثبتنام کرد.
به گفتهی او: «اگر بچهای میخواست به جبهه برود اینجوری نبود که پدر و مادر بتوانند مانع بشوند. آیتالله خمینی فتوا داده بود که رضایت پدر و مادر شرط نیست و اتفاقاً پایگاههای بسیج که میخواستند اعزام بکنند این را رعایت میکردند.»
روحالله خمینی، در پاسخ به پرسشهای نوجوانانی که خانوادههایشان مخالف حضور آنها در جبهه بودند، فتوا داده بود: «مادامی که جبههها نیاز به نیرو دارد و از طرف مسئولینِ اعزام نیرو اعلان کفایت نشده شرکت در جبههی دفاع بر بالغین واجب است و اجازهی والدین شرط نیست.»[2]
بر اساس فقه اسلامی و قوانین جمهوری اسلامی ایران، پسران ۱۵ ساله بالغ محسوب میشوند. با این حال، مستندات بسیاری از حضور و کشته شدن کودکان ۱۳-۱۴ ساله در دوران جنگ ثبت شده است.[3]
علیرضا هنوز ۱۵ سالش تمام نشده بود که برای اعزام به جبهه ثبتنام کرد. خانوادهاش که از طبقهی متوسط و غیرمذهبی بودند، مخالف جبهه رفتن او بودند: «کپیِ شناسنامهام را با تیغ ریشتراشی مخدوش کردم و آنقدر ناشیانه تغییرش داده بودم که حتی یک بچه هم میفهمید. مسئول ثبتنام در پایگاه بسیج، شناسنامهام را که دید با خنده گفت یعنی الان ۱۵ سالت است؟ گفتم آره. گفت خب من هم حساب میکنم ۱۵ ساله هستی. و به همین راحتی اسمم را برای اعزام نوشت.»
قبلاً به پدرش گفته بود میخواهم بروم جبهه، پدرش خندیده و گفته بود که تو بچه هستی. برایت زود است. گفته بود که همسنهای من میروند. پدرش گفته بود آنها هم اشتباه میکنند و نباید بروند. شماها که طاقت جنگیدن ندارید.
علیرضا ساک کوچکش را چند روز قبل، پنهان از خانواده آماده کرده بود و در پایگاه بسیج محله گذاشته بود. روز اعزام، مثل هر روز با کیف مدرسه از خانه بیرون رفت و برای دورهی آموزشی به یک پادگان نظامی در نزدیکیِ شهرشان فرستاده شد.
«آن روز وقتی تا عصر به خانه برنگشتم، پدرم رفته بود مدرسهام، ناظم مدرسه به پدرم گفته بود من به شما تبریک میگویم. بچهی شما رفته جبهه. پدرم هم آنجا عصبانی شده و چندتا لیچار هم بارش کرده بود. بعد از پایان دورهی آموزشی، ما را که چهارصد نفر بودیم برای رژه به شهرمان بردند. مردم را هم جمع کرده بودند که با ما خداحافظی کنند. آنجا بود که پدرم مچ من را گرفت. گفت “تو اینجا چه کار میکنی؟ یک ماه است دنبال تو میگردم.” به خانوادهام نگفته بودند که ما کجا هستیم و به دروغ گفته بودند که ما به جبهه رفتهایم. من بهزور دستم را از چنگ پدرم نجات دادم و فرار کردم. یادم است که چشمانش پر از اشک شده بود و گفت پسر جان بیا با من برویم، تو را چه به جنگ!»
علیرضا میگوید مادرش که مذهبیتر از پدرش بود و به مسجد محل رفتوآمد داشت، تحت تأثیر شرایط و اوضاع به او گفته بود: «اگر میخواهی به جبهه بروی، برو.» این البته بعد از بار اولی بود که به جبهه رفته بود و میخواست دوباره برگردد.
«مادرم گفت من طاقت شهید شدنت را دارم. اما تو رو خدا اسیر نشو. طاقت اسیر شدنت را ندارم. شما نمیدانید این در ذهن یک بچهی شانزده ساله چه کار میکند. بعد از آن وقتی برگشتم به جبهه، تا پایان جنگ همیشه در جیب بغل شلوار نظامیام، یک نارنجک نگه میداشتم و در درگیری هم استفاده نمیکردم. گذاشته بودم که اگر لحظهای بنا شد اسیر بشوم با کشیدن ضامن نارنجک خودم را خلاص کنم که اسیر نشوم تا مادرم غصه نخورد.»
کودکانی که بیاجازه و بیخبر به جبهه رفتند
علیرضا در توضیح اینکه چرا بهرغم مخالفتها و نگرانیهای والدین همچنان اصرار به جنگیدن داشته است، میگوید:
«فضا خیلی هیجانی بود و ما را مشتاق جبهه رفتن میکرد. سال بالاتریهای ما رفته بودند جبهه و ما هم میخواستیم برویم. میدیدیم آن همکلاسیای که دو سال از ما بزرگتر است و خیلی دوستش داریم، رفته جبهه و مجروح شده و فکر میکردیم باید برویم جای او را پر کنیم. قبل از اینکه اعزام شویم پنج نفر از مدرسهی ما در جبهه شهید شده بودند و ما فکر میکردیم که باید جای آنها هم بجنگیم. ما بچهبسیجیهای مسجدی، مثبت و درسخوانی بودیم که فکر میکردیم اگر جبهه خالی بماند، عراقیها میآیند داخل کشور و مادر و خواهر و مدرسه و شهرمان در خطرند.»
مدارس، بهویژه دبیرستانهای پسرانه، در دوران جنگ یکی از کانونهای اصلی تبلیغات ایدئولوژیک حکومت بود و مراسم بزرگداشت و تشییع جنازهی دانشآموزانِ جانباخته در جنگ نیز که اغلب در مدرسهها برگزار میشد، آن جو ایدئولوژیک را داغتر میکرد.
علیرضا اولین بار با هجده نفر دیگر از بچههای پانزده تا هفدهسالهی مدرسهشان به جبهه رفت. او میگوید:
«روز قبل از جبهه رفتن مراسمی برای خداحافظی با ما در مدرسه برگزار شد. یادم است که مدیر و ناظم و معلمها با ما دست دادند و روبوسی کردند. با ما مثل یک مرد همسن خودشان رفتار میکردند. بقیهی بچهها را هم آورده بودند که این نمایش را ببینند و احتمالاً آمادهشان میکردند که سال بعد به جبهه بروند. خیلیهایشان هم سال بعد آمدند. بعد از مراسم، دبیر ریاضیمان محتاطانه من را کشید کنار و گفت: تو دانشآموز خیلی خوبی هستی و نمرههایت خیلی خوب است، بهتر نیست بمانی و هر وقت موقع سربازیات رسید، بروی جبهه؟ این را هم با ترس و لرز گفت، چون فضا، فضای ترس از همدیگر بود. اما فقط همان یک نفر بود که این حرف را زد. مدیر و ناظم خیلی هم خوشحال بودند که ما به جبهه میرویم. سالها بعد من شنیدم که برای مدیران نوعی امتیاز بود که تعداد زیادی از دانشآموزانشان به جبهه بروند.»
از دبیرستان پانصدنفرهی علیرضا، بیش از صد دانشآموز به جبهه رفتند و بیش از پنجاه تن از آنها کشته شدند.
براساس آمار رسمیِ اعلامشده از سوی مقامات، در جنگ هشت سالهی ایران و عراق ۵۵۰ هزار دانشآموز به جبهه اعزام شدند که بیش از ۳۰ هزار نفر از آنها جان باختند، نزدیک به ۲۵۰۰ نفر اسیر شدند و حدود ۳ هزار نفر هم دچار جراحتهای جدی و ماندگار شدند و «جانباز» محسوب میشوند.[4]
کودکانی که اول جذب بسیج شدند و بعد، راهی جنگ
در اعتراضات آبان ۱۳۹۸ نیز کودکانِ زیر ۱۸ سال در پایگاههای بسیج به کار گرفته شدند و از آنها بهعنوان نیروی سرکوب استفاده شد.
احمد فضای مذهبیِ خانواده و تبلیغات صدا و سیما و سپاه و بسیج را در ترغیب به جبهه رفتن مؤثر میداند اما میگوید هیجانی که در جنگیدن و کارهای نظامی بود او و بسیاری از نوجوانانِ همسن و سالش را به سمت جبههها سوق میداد: «من از ۱۳ سالگی عضو پایگاه بسیج محل بودم و شبها میرفتیم پست میدادیم و امنیت محله را تأمین میکردیم. این تفریح نوجوانانهی ما در آن سن و سال بود. ضمن اینکه نوجوانی که میرفت جبهه، احساس میکرد بزرگ شده است و در فامیل و محله و مدرسه، به چشم دیگری به او نگاه میکردند و به او افتخار میکردند.»
بسیاری دیگر از کودک ــ سربازانِ اعزامی به جنگ، در سالهای نخستِ استقرار جمهوری اسلامی سابقهی عضویت در کمیتهها و پایگاههای بسیج را داشتند و از سن ۱۲-۱۳ سالگی در گشتهای شبانهی شهری شرکت میکردند و گاه اسلحه به دست میگرفتند.
براساس شهادتهای ارائهشده در دادگاه مردمی آبان که در سال ۱۴۰۰ از سوی سه نهاد حقوقبشری در لندن برگزار شد، در اعتراضات آبان ۱۳۹۸ نیز کودکانِ زیر ۱۸ سال در پایگاههای بسیج به کار گرفته شدند و از آنها بهعنوان نیروی سرکوب استفاده شد.
یک افسر ارشد سپاه پاسداران که در بهمن ۱۴۰۰ در دادگاه مردمی آبان شهادت داد:
«من شخصاً (در اعتراضات آبان ۹۸) با نیروهایی از بسیج برخورد کردم که واقعاً کودک بودند. اینها سلاح جنگی، باتوم، باتوم برقی، کلاشنیکف، شوکر و افشانهی اسپری دستشان بود. من بارها و بارها بچههایی را در تهران، در اطراف میدان انقلاب، در خیابان بهبودی، در کرج و در مهرشهر کرج دیدم که سلاح جنگی دستشان بود. اینها مهمات جنگی بدون گلولهی اخطار داشتند. گلولهی اخطار یعنی گلولهی گازی که باید روی خشاب قرار بگیرد. من میدیدم که خیلی راحت برای تخلیهی هیجانشان و ارعاب مردم تیر هوایی میزدند.»[5]
نقی هم که در پانزده سالگی با شش نفر از هممدرسهایهایش به جبهه رفت، کنجکاوی و ماجراجوییِ نوجوانانه و کشف دنیاهای جدید را یکی از انگیزههای این تصمیم میداند: «در محلهی ما جبهه رفتن وجههی خوبی داشت. نوعی اعلام استقلال از طرف ما بین همسالانمان هم بود. اینکه از شهر و محلهی خودت به شهر و جای دیگری بروی. آن هم بدون پدر و مادر.»
او میگوید برخی از همسن و سالهایش انگیزههای دیگری هم داشتند: «چند نفر از همدبیرستانیهای من برای اینکه از گیر امتحانات فرار کنند و بعداً بتوانند همان درسها را در مجتمع رزمندگان بخوانند، به جبهه آمدند. امتحانات را در آنجا خیلی آسانتر میگرفتند و نمرهی ارفاقی هم زیاد میدادند.»
چنین امتیازاتی هنوز هم یکی از ترفندها برای جذب بچههای کمسن و سال به بسیج و میدان درگیری است. یک عضو گردان امام علی در سپاه پاسداران، در دادگاه مردمی آبان شهادت داد:
«همان روزی که تظاهرات شد به ما گفتند به حوزههای بسیج بروید. آنجا کلی بچهی ده –دوازده ساله و زیر پانزده سال بود. با دادن یک پرس غذا این بچهها را جمع میکنند. به این بچهها میگویند که رفیقهای خودتان را هم بیاورید، کارت استخر یا یک دست کاپشن و شلوار ورزشی یا کفش کتانی به شما میدهیم. به این بچهها جایزه میدادند و با این چیزها این بچهها را که از خانوادههای فقیر بودند جذب بسیج میکردند. یکسری از دانشآموزها را با وعدهی پرداخت شهریهی مدرسه و دانشگاهشان جذب میکنند. ده نفر از تیم هشتاد نفری ما از کسانی بودند که قبلاً آموزش دیده بودند، بقیه همه بچه بودند و بعضی از آنها اصلاً با اولین سنگی که پرتاب شد فرار کردند.»[6]
آموزشهای کوتاهمدتی که کودکان را آمادهی جنگیدن نمیکرد
نگاهی به آمارهای رسمی نشان میدهد که درصد جانباختگان و مجروحان در بین نوجوانانی که از پشت میزهای مدرسه به جبهه فرستاده میشدند، بیش از دیگر گروههای سنی بود. کودکانی ۱۳ تا ۱۸ ساله که تنها آموزش نظامیِ آنها، شرکت در دورههای کوتاهمدتِ ۱۴تا ۴۵ روزه پیش از اعزام به خط مقدم جنگ بود.
علیرضا در دورهی آموزشیِ چهار هفتهایِ قبل از اعزام آموزشهایی ابتدایی مثل کار کردن با یک سلاح سبک انفرادی و پناه گرفتن پشت سنگر را فرا گرفته بود. مربیهای آنها جوانهای بیست-بیستودو سالهای بودند که گاهی از کادرهای سپاه بودند و گاهی جوانان تازهکاری که خودشان هم اغلب بین شش ماه تا یک سال سابقهی حضور در جبهه داشتند. به گفتهی او سختترین بخش این دوره «خشمهای شبانه» بود:
«یک شب در میان یا هر شب، چیزی بود به نام خشم شب. نصفشب یکدفعه چند نفر میریختند داخل آسایشگاه، تیراندازی هوایی میکردند و گاز اشکآور پرت میکردند، ما هم باید باعجله لباس میپوشیدیم و میرفتیم بیرون. میگفتند این تمرینی است که اگر در جبهه دشمن شبانه به شما حمله کرد به خودتان مسلط باشید. هربار یک ساعتِ تمام ما را دور میدان صبحگاه میدواندند و بشین و پاشو میدادند و بیخگوشمان تیراندازی هوایی میکردند. در هرکدام از این خشم شبها هم چندتا دست و پا و دندان و دنده میشکست و چند نفر زخمی میشدند.»
دورهی آموزشیای که احمد در آن شرکت کرد، ۴۵ روزه بود و آموزشها هم مفصلتر. از آموزش کار با سلاحهای مختلف، مثل ژسه و کلاشنیکف و نارنجک گرفته تا نحوهی برخورد با مین و سلاحهای شیمیایی. اما این آموزشها هم آنها را آمادهی جنگیدن نمیکرد. احمد میگوید:
«در حد اینکه بتوانیم فقط از اسلحه استفاده کنیم، گلنگدن را بکشیم و نشانه برویم، چیزهایی را به ما یاد دادند و چند بار هم ما را به میدان تیر بردند، ولی به کیفیتی نبود که ما را به یک فرد نظامی تبدیل کند. باز و بسته کردن اسلحه یا کار با نارنجک کارهای سختی هستند که فقط در یک جلسه یاد داده میشد و قطعاً ما هم یاد نمیگرفتیم. بعدها که به جبهه رفتیم برخورد با نارنجک برای ما زیاد اتفاق افتاد، خیلیها به همان خاطر دچار مشکل شدند. یکی از دوستانِ من در یکی از مناطق جنگی به دلیل عدم استفاده از نارنجک و اینکه نارنجک توی دستش منفجر شد، دستش از مچ قطع شد. اینها همه به دلیل فقدان آموزشهای درست در زمان جبهه و جنگ بود.»
به گفتهی احمد، در اولین گردانی که او در آن عضویت داشت، اکثر رزمندهها کمتر از هجده سال داشتند ــ گردانی چهارصد نفره که پس از پایان عملیات فقط ده-پانزده نفر از آنها سالم برگشتند. احمد در آن عملیات مجروح شد و تعدادی از دوستانش هم جلوی چشمش کشته شدند. او میگوید که بچههای زیر ۱۸ سال هم به علت عشق به شهادت، کارهای متهورانه میکردند و هم بیتجربه بودند و خودشان را به کشتن میدادند.
درصد جانباختگان و مجروحان در بین نوجوانانی که از پشت میزهای مدرسه به جبهه فرستاده میشدند، بیش از دیگر گروههای سنی بود.
دورهی آموزشیِ نقی و گروهی که با او اعزام شدند، فقط دو هفته بود: «آموزش نظامی که نمیتوانم به آن بگویم، بیشتر آمادگی جسمانی و بدنی بود. اما در هفتههای دوم، عصرها آموزش باز و بسته کردن اسلحه هم داشتیم. ابتدا قرار بود که چهار هفته آموزش ببینیم، اما بعد از دو هفته گفتند باید اعزام شویم. قرار بود دو هفته آموزش دیگر در اهواز صورت بگیرد که نشد، و پس از سه روز که به اهواز رسیدیم به خط مقدم اعزام شدیم. آنجا هم گفتند مابقیِ آموزش در خط به شما داده میشود که آن هم نشد.»
علیرضا هم یکی از آنهایی بود که بخش مهمی از آموزشهای نظامی را در خط مقدم جبهه دید. در گردانی که علیرضا به آنجا فرستاده شده بود، سلاحها را بر اساس هیکل و جثه تقسیم میکردند: به آنهایی که قویتر و درشتتر بودند، آرپیجی و تیربار گرینف میدادند، به آنهایی که کوچکتر بودند معمولاً کلاشنیکف میدادند. علیرضا، به قول خودش، با «پارتیبازی» سیمینف (تفنگدوربیندار) گرفت که یک سلاح تخصصی است و تقریباً همقد خودش بود. او به طور تجربی کار با آن سلاح را یاد گرفت و تکتیرانداز شد.
مدتی بعد، عراقیها ساعت شش صبح به نیروهای ایران پاتک زدند. علیرضا میگوید که هیچ تصوری از پاتک نداشت و به محض شنیدن این فریادها رفته بود بالای خاکریز و دوربین اسلحهاش را چسبانده بود به چشم تا ببیند چه خبر است. او از مشاهدهی سی تانک و دهها نیروی پیادهی عراقی که به طرفشان میآمدند و از پشت دوربین سیمینف نزدیکتر هم به نظر میرسیدند، وحشت کرده بود:
«خیلی ترسیدم. فقط پانزده سالم بود. یک قدم آمدم عقب، تعادلم به هم خورد و روی زمین افتادم. یکی از قدیمیهای گردان که بیست-سی سالی داشت، دستِ یک آرپیجیزنِ همسن و سالِ من را گرفته بود و با خودش میکشید، و به من هم گفت بیا و کنار این بنشین. تو بلند شو تیربارچیِ تانک را بزن، این هم بلند شود تانک را با آرپیجی بزند. یعنی یک تاکتیک پیچیدهی نظامی را در همان سی ثانیه میخواست به ما یاد بدهد. من و آن پسر کنار هم نشستیم. من بلند شدم، توی دوربین نگاه کردم، تیربارچیِ تانک را دیدم و شلیک کردم، نمیدانم خورد یا نخورد، سریع نشستم و به پسرک گفتم پاشو تانک را بزن. او بلند شد تانک را بزند، اما همین که بلند شد، زدندش. گلوله خورد توی سرش و همانجا شهید شد. آن درگیری حدود یک ساعت طول کشید. بعدها در آرشیوهای جنگ فهمیدم که آن نیرویی که به ما حمله کرد گارد جمهوری صدام بود ــ زبدهترین نیروی ارتش عراق که سرباز صفرش یک سال دورهی آموزشیِ حرفهای گذرانده بود، کماندوهایش سه سال دورهی ویژه گذرانده بودند و تا بن دندان مسلح به سلاحهای بسیار پیشرفته بودند. آن روز نیروهای عراقی بعد از یک ساعت نتوانستند خاکریز را از ما بگیرند و با تلفات زیاد برگشتند. اما تلفات ما خیلی بیشتر بود. بعد از یک ساعت-یک ساعت و نیم که درگیری تمام شد، حدود نصف اعضای گردان ما شهید یا مجروح شده بودند.»
ما سرباز زبدهی جنگی نبودیم
علیرضا میگوید بیشتر افراد این گردان ۶۰۰ نفره، کمتر از ۱۸ سال داشتند. به گفتهی او، در بسیاری از دیگر گردانها نیز همینطور بود: «ما سرباز زبدهی جنگی نبودیم و نیمی از تلفاتمان به خاطر ناوارد بودن در جنگیدن بود. شاید همان ناوارد بودن یک جور شهامت کاذب هم ایجاد میکرد.»
نقی یکی از کسانی بود که ناوارد بودنش، او را ترساند: «اولین بار دو روز قبل از عملیات بود که اسلحه به دست گرفتم. شب عملیات از گریههای شدید بچهها که هم را بغل میکردند واقعاً ترسیدم. همه ترسیده بودند و میدانستند که زنده بر نمیگردند.»
نقی همان شب در یک لولهی سیمانی مخفی شد تا جانِ سالم به در ببرد. فردا صبح تعداد زیادی از همرزمانش کشته و مجروح شده بودند. یکی از آنها صمیمیترین دوست دوران دبستان و راهنماییاش بود: «واقعیت این است که بعد از دیدن زخمیها و شهدا ترس برم داشت و بعد از همان چهل روز اول، دیگر به جبهه بر نگشتم. تا چندماه بعد از برگشتن از جبهه هم منزوی و گوشهگیر شده بودم.»
او بخشی از تلفات بالا در رزمندههای زیر ۱۸ سال را معلول ضعف جسمانی میداند: «خیلی جاها این بچههای چهارده-پانزده ساله سردشان بود و یخ زدند. یا مثلاً بچهی پانزده ساله، ده تا گلولهی آرپیجی را که هجده کیلو وزن داشت در گونی حمل میکرد و همراه آرپیجیزن میدوید. از هر ده تا از این بچهها دوتایشان تیر میخوردند و کشته میشدند.»
علیرضا میگوید بعضی از بچههایی که به جبهه رفته بودند آنقدر ریزجثه بودند که پوتین و کلاهخود مناسب آنها پیدا نمیشد. گاهی هم میگفتند اصلاً پوتین نداریم و کتانی بپوشید: «در میدان جنگ کتانی چیز خندهداری بود. انگار آدم مچپا ندارد. خیلیها سر همان پوشیدن کتانی، مچپایشان پیچ خورد و پایشان شکست. من خودم با همان کتانی به جبهه فرستاده شدم و دفعهی دوم که میخواستم بروم، خودم از میدان راهآهن تهران یک جفت پوتین خریدم. اصلاً کلاهخودی که اندازهی سرِ ما باشد پیدا نمیشد. کلاهخودها خیلی گشاد بود و گشادیاش هم تلفات به بار میآورد.»
کودکانی که هنوز میکشند و کشته میشوند
جمهوری اسلامی، پس از پایان جنگ نیز این رویّه را ادامه داده است.
اولین نشانههای استفاده از کودکان بهعنوان ابزار سرکوب حکومت در اعتراضات مردمی، در سال ۱۳۸۸ دیده شد. روزنامهی گاردین به نقل از «کمپین بینالمللی حقوق بشر در ایران» از حضور سربازان ۱۴ تا ۱۶ سالهی مسلح به باتوم، چماق و تفنگهای بادیِ مسلح در مقابله با معترضان در تهران خبر داد. زنی که هدف حملهی این کودکان مسلح قرار گرفته بود به «گاردین» گفته بود که بعضی از آنها حتی ۱۲ ساله بودند و از روستاهای دور به تهران آورده شده بودند.[7]
پس از اعتراضات ۱۳۸۸، کودکانی که با تبلیغ و ترفند و تشویق عضو بسیج مدرسه و محله میشوند، به شکل جدی تحت آموزشهای ایدئولوژیک و نظامی قرار گرفتهاند. [8] کودکانی که استفاده از آنها بهعنوان نیروهای سرکوب در خیزش «زن، زندگی، آزادی» چنان مشهود بود که اعتراضات نهادهای حقوقبشری و مدافعان حقوق کودک را در پی داشت.[9]
حکومت ایران از دههی نود خورشیدی، کودکان زیر ۱۸ سال را بهعنوان سرباز به جنگ در سوریه فرستاده است. کودکانی که به گزارش «دیدهبان حقوق بشر» اغلب مهاجران افغانستانی ساکن ایران هستند[10] اما کودکان ایرانی نیز در بین آنها دیده میشود. مصاحبهی ویدئویی با یک کودک سیزده سالهی مازندرانی در سوریه، که در پاییز ۱۳۹۶ در خبرگزاری صدا و سیما منتشر شد، یکی از نشانههای حضور کودکان ایرانی در جنگ سوریه است. یکی از فرماندهان سابق سپاه پاسداران نیز در گفتوگو با «آسو» استفاده از کودکان ایرانی در جنگ سوریه را تأیید کرد. به گفتهی او، یکی از این کودک-سربازها، پسربچهی ۱۷ سالهی اهل کرج بود که در سال ۱۳۹۶ به سوریه اعزام و در همانجا کشته شد.
بهرغم ممنوعیت استفاده از کودکان در جنگ و منازعات مسلحانه در کنوانسیونها، معاهدات و پیمانهای بینالمللی، کودکان در ایران همچنان تشویق، تطمیع و مجبور به حضور در درگیریهای مسلحانه میشوند. جنگ ایران و عراق ۳۶ سال قبل پایان یافت اما نگرانی برای کودکانی که مسلح میشوند، میکشند و کشته میشوند، هنوز تمام نشده است.
[1] اعتراض انجمن حمایت از حقوق کودکان به اظهارات وزیر دربارهی «۱۴ میلیون دانشآموز آمادهی جنگ»، رادیو فردا، ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۸، قابل دسترس در اینجا.
[4] کتاب «دانشآموزان در دفاع مقدس» رونمایی شد، تسنیم، ۱۰ آبان ۱۴۰۱، قابل دسترسی در اینجا؛ شرکت پنج میلیون رزمنده در دفاع مقدس، خبرگزاری ایرنا، ۲۹ شهریور ۱۳۹۳، قابل دسترسی در اینجا.
[7] Iran ‘using child soldiers’ to suppress Tehran protests, Robert Tait, The Guardian, 13 March 2011, access here.
[8] کودکان، سپر انسانی رهبر جمهوری اسلامی در برابر معترضان، امید شمس، ایران وایر، ۱۸ اسفند ۱۴۰۱، قابل دسترسی در اینجا.