ثنا نصّاری، نویسنده، شاعر، مترجم و منتقد ادبیات و هنر است. او تا کنون یک رمان به نام «در من فیلی خفته است»، یک مجموعه شعر به نام «فراغی» و چهار ترجمهی رمان از انگلیسی به فارسی منتشر کرده است. مجموعه داستان او به نام «این دو گل» که دربارهی جنگ ایران و عراق است، به زبان انگلیسی در لندن منتشر شده و از سال ۲۰۲۱ نیز به عنوان منتقد هنری و ادبی با مجلهی Writers Mosaic همکاری میکند. با او دربارهی تجربههای زیستهاش در بسترهای متفاوت فرهنگی و اجتماعی که در آنها رشد کرده، گفتوگو کردهایم.
***
مریم فومنی: اول میخواهم مقداری راجع به خودتان بدانم چند سالتان است؟ چهکار میکنید؟ و در کدام شهر به دنیا آمده و زندگی کردهاید؟ و چه پیشینهی خانوادگیای دارید؟
ثنا نصّاری: من متولد سال ۱۳۶۴ هستم. در ماهشهر به دنیا آمدم و در آبادان بزرگ شدم. پدر و مادرم هر دو عرب هستند. پدرم از «قصبة النصار»، روستایی در نزدیکی آبادان است که الان به آن اروندکنار میگویند. مادرم هم که چند سال پیش درگذشت، از دریسهای شهر شادگان بود. جنگ که شروع شد، خانوادهام اول به آقاجری و بعد به ماهشهر رفتند که هردو نزدیک آبادان بود. جنگ در زمینهای ما شروع شده بود و پدرم تقریباً تا پایان جنگ در همین زمینها ماند، ما هم خیلی دور نمیرفتیم و میخواستیم نزدیک به پدرم باشیم که در منطقهی جنگی بود. برای همین من در ماهشهر به دنیا آمدم و سال ۱۳۶۷ وقتی که جنگ تمام شد به آبادان برگشتیم. تا پایان دبیرستان در آبادان بودم و بعد برای دانشگاه به تهران رفتم. دانشگاه علوم و تحقیقات در رشتهی مهندسی-پزشکی قبول شدم و بعد از آن ازدواج کردم و یک بار دیگر به دانشگاه برگشتم و در رشتهی هنر درس خواندم. بعد هم در سال ۲۰۱۳ مهاجرت کردم، به لندن آمدم و در دانشگاه سواس لندن فوقلیسانسی در رشتهی تاریخ هنر گرفتم. ولی تا وقتی که ایران بودم خیلی به آبادان رفتوآمد داشتم و بعد از مهاجرت هم تا همین پنج شش سال پیش مرتب به آبادان سر میزدم.
مادر و پدرتان چه کار میکردند و در چه فضای فرهنگی و اجتماعی بزرگ شدید؟
مادر من مامایی خوانده بود و رئیس یک زایشگاه در آبادان بود. پدرم هم رادیولوژی خواند و معاون دانشکدهی مدیریت دولتی بود، در یک دورههایی هم کار آزاد میکرد. هر دو دانشگاه چمران (جندیشاپور) اهواز درس خوانده بودند. مادرم دوم دبیرستان بود که ازدواج کرد اما گفته بود که میخواهم درس بخوانم، بعد از ازدواج در مدرسهی شبانه درسش را ادامه داد شد و پنج بچه هم به دنیا آورد. یعنی یک چیزی بین زن سنتی و زنی بود که میخواست راه خودش را پیدا کند. مادرم در آبادان فرد خیلی شناختهشدهای بود. از آن شخصیتهای سختگیر و کاریزماتیک که همه را تحتتأثیر قرار میداد و اصلاً نمیشد در برابرش قد علم کرد.
مادرِ پدرم هم با ما زندگی میکرد و در واقع او ما را بزرگ کرد. ما مادربزرگمان را «یومّا» صدا میکردیم که به عربی یعنی مادر. یومّا فارسی بلد نبود و عربی حرف میزد و مادر من هم اجازه نمیداد ما عربی حرف بزنیم. بهخاطر اینکه میگفت لهجه پیدا میکنید، در مدرسه مسخره میشوید و افت تحصیلی پیدا میکنید. تمام عمر یومّا عربی حرف زد و ما فارسی جواب دادیم. این واقعاً قلب من را به درد میآورد وقتی فکر میکنم که چطور ما مجبور شدیم یک رابطهی عاطفی را بهخاطر پیشرفت خودمان ناقص کنیم.
البته مادرم در دورههایی از این تصمیمش در مورد زبان عربی پشیمان شد. آن هم وقتی بود که با دوستانِ عربی آشنا شد که از ابتدا با بچههایشان به زبان مادریشان حرف زده بودند و از چهار-پنج سالگی هم شروع به فارسی حرف زدن با بچه کرده بودند که برای مدرسه آماده باشد. حالا بچههایشان هردو زبان فارسی و عربی را بسیار خوب بلد بودند و در عین حال خیلی هم موفق بودند، رتبههای اول کنکور را آورده بودند و در رشتههای خوب دانشگاهی قبول شده بودند. این امکانی بود که میتوانست برای ما هم وجود داشته باشد اما مادرم از هراس آیندهی فرزندانش و برای محافظت از آنها انتخاب دیگری کرد. من نظام تبعیضآمیز حاکم را در این مسئله مقصر میدانم و فکر میکنم اگر مادرم در نظام اجتماعی-آموزشیِ عادلانهتری زندگی میکرد احتمالاً انتخاب دیگری میداشت.
مادر شما که نمیخواست شما عربی صحبت کنید، با دیگر شاخصههای فرهنگِ عرببودن چطور برخورد میکرد؟ مثلاً آیا شما در منزلتان، چقدر غذاهای عربی میخوردید؟ چقدر رسم و رسومهای عربی و عیدهای عربی مثل عید فطر و قربان را جشن میگرفتید؟ و کلاً این شاخصههای فرهنگیِ عربی در خانهی شما چه وضعیتی داشته است؟
مادرم اصولاً عید فطر برای عیددیدنی به جایی نمیرفت، ولی دیگران زیاد برای عیددیدنی به منزل ما میآمدند و او هم همه امکانات پذیرایی را مهیا میکرد و خیلی هم به مهمانها احترام میگذاشت. یعنی اینطور نبود که عید فطر را جشن نگیریم فقط مادرم خیلی به آن علاقه نداشت. یا مثلاً عربها یک جشنی به نام گرگیعان دارند که که اواسط ماه رمضان برگزار میشود و در آن بچهها جلوی در خانهی همسایهها میروند و شکلات و شیرینی میخواهند، یک جشنی شبیه هالوین و چهارشنبهسوری است. مادرم هرسال برای گرگیعان شکلات آماده میکرد یا کیکی میپخت و تکهتکه میکرد و به بچههایی میداد که برای گرگیعان در خانهی ما میآمدند، ولی اجازه نمیداد که ما هم مثل بقیه بچهها به کوچه برویم و درِ خانهی دیگران را بزنیم.
در سالهای اخیر هربار من در اینستاگرام از سفرهی عید نوروز عکسی میگذارم یک نفر پیام میدهد که خانم نصّاری این عید ما نیست!
درعینحال آن بخش فرهنگ ایرانی در خانهی ما خیلی قوی بود. مثلاً عید نوروز خیلی برای مادرم مهم بود و سرزدن به خانوادهی مادرم در نوروز جزء لاینفک آیینهای عید ما بود. برای همین آن سفرهی عید و سبزهی عید از قدیمیترین خاطرات من هستند و طبعاً چون تعطیلاتش هم زیاد بود خیلی به ما خوش میگذشت. اما در سالهای اخیر هربار من در اینستاگرام از سفرهی عید نوروز عکسی میگذارم یک نفر پیام میدهد که خانم نصّاری این عید ما نیست! ولی به نظر من این کاملاً به محیطی که در آن رشد کردیم و تجربهی زیستهی ما بستگی دارد. من به نوروز احساس تعلق میکنم و یک نفر دیگر ممکن است این حس را نداشته باشد.
پدرت در شناساندن فرهنگ و آداب و رسوم عربی به شما چه نقشی داشتند؟
پدرم ما را با شعر عرب و شاعرانی همچون نزار قبانی و محمود درویش آشنا کرد. او خیلی هم به موسیقی عربی علاقه دارد. ترانههای عبدالحلیم و امکلثوم جزو لاینفک موسیقی ما بودند. انگار اینها پسزمینهی کودکی من بودند و در پسزمینهی همه لحظههای زندگی ما بودند. پدرم همیشه شعرهایشان را هم برای ما به فارسی ترجمه میکرد و توضیح میداد.
کمی هم دربارهی آبادان حرف بزنیم. میخواهم برای کسانی که شاید هیچوقت به آبادان نیامدهاند و آنجا را نمیشناسند، تصویری از این شهر بدهید. چه مناسبات فرهنگی، اجتماعی و اقتصادیای در شهر حاکم است؟ روابط و همزیستی بین عربها و غیرعربها چطور است؟ آیا در یک ساختار درهمتنیده کنار هم زندگی میکنند؟ یا شهر را بین خودشان قسمت کردهاند و هرکدام محلههای خودشان را دارند؟
از لحاظ ساختاری ممکن است که حرفهای من دقیق نباشد چون تحقیق میدانی انجام ندادهام، اما بنا به مشاهدات و تجربهام از زندگی در آنجا، عربها در سطح شهر به صورت گسترده زندگی میکنند. منتها در جاهایی تراکمشان بیشتر است. ما وقتی بعد از جنگ به آبادان برگشتیم در محلهی ذوالفقاری ساکن شدیم که خیلی به روستاهای اروندکنار، منیوحی و دیگر روستاهای عربنشین نزدیک است، عربهایی که از روستاهای اطراف به آبادان میآمدند هم معمولاً در این منطقه ساکن میشدند و از آن فراتر نمیرفتند، برای همین تراکمشان در آن قسمت شهر بیشتر است.
از یک طرف دیگر هم قضیهی شرکت نفت و پتروشیمی و خانههای شرکتی است، که بهخاطر معماریای که دارند و مشابه معماری خانههای انگلیسی است خیلی معروف هستند. من نمیدانم که پیش از انقلاب چگونه بوده، اما زمانی که من آنجا بودم اغلب کسانی که در خانههای شرکتی مخصوصاً مهندسینشینها مثل «بریم» و «بوارده» بودند کسانی بودند که از شهرستانهای دیگر آمده بودند و بهندرت بین آنها عرب پیدا میشد. اما در بخشهای دیگر خانههای شرکت نفت، مثل «تانکی دو» که کارگری و سرکارگرینشین بود جمعیت عربها اندکی بیشتر میشد.
یک نکتهی دیگر که به یادم میآید نظام طبقاتی-کاستی حاکم بر آنجا بود. انگار آنها در یک نظام دیگری قرار داشتند که حتی اگر مثل من از یک خانوادهی تحصیلکرده هم بودی باز نمیتوانستی وارد آن جرگه شوی. شرکتنفتیها برای خودشان استخر، باشگاه اسبدوانی، چوگان بازی، اسکواش و تنیس داشتند، یا برای شام خوردن و مراسم به باشگاه پیروز و گلستان میرفتند که ما به آنها دسترسی نداشتیم، در جاهای دیگر شهر هم چنین امکانات مشابهی وجود نداشت.
ما یک دورهی یکسالهای هم در احمدآباد، محلهای که مادرم در آنجا بزرگ شده بود، زندگی کردیم. احمدآباد وسط شهر است و حداقل تا زمانی که ما در احمدآباد بودیم تعداد عربها در آنجا مشخصاً کمتر از غیرعربها بود. عربهای ساکن احمدآباد هم از طبقهی متوسط شهری بودند.
گعدههای زنانه، مراسم قبل از عروسی بودند که شبیه یک فستیوال برای رقص و شادی بود.
احمدآباد بازارهای معروفی هم داشت که کلاً در دست عربهایی بود که روزها بازار را برپا میکردند و شب به روستا برمیگشتند. در «لین چهار» و «لین یک» زنان عرب محصولات کشاورزی و جنسهای خارجی میفروختند و مردها هم بازار ماهی داشتند. آنموقع جنس خارجی زیاد نبود و شوهرهای این زنان لباس زیر و پارچه و چیزهای دیگری را که آن وقتها در جای دیگری پیدا نمیشد از شیخنشینها میآوردند. در بازار کشاورزی هم محصولاتی داشتند که مخصوص همان منطقه بود، مثل پنیر نخل که از ریشهی نخل میگیرند یا یک محصولی به نام خرّتی که از پودر داخل نی میساختند و خیلی خوشمزه بود.
برای شما زندگی کردن در آبادان چطور بود؟
من فارسی را بدون لهجه حرف میزدم و ظاهرم اصلاً منطبق با تصور عموم از دختری عرب نبود، اما اسم و فامیلی من از اسامی معروف عربی است و هرسال در همان ابتدای سال ماجرا داشتیم. من مدرسه تیزهوشان میرفتم و آنجا ۹۹ درصد دانشآموزان شرکتنفتی بودند، در کلاس ما هم فقط من و یک نفر دیگر عرب بودیم. هربار، همین که اسمم را میگفتم همه یک طوری میپرسیدند که تو عرب هستی؟ انگار که یک ویروسی داشته باشم. میپرسیدند که مادرت هم عرب هست؟ حرف بزن ببینیم لهجه نداری؟ و بعد وقتی میدیدند که لهجهی عربی ندارم با یک حالت تحقیرآمیزی میگفتند پس تو عربِ تهرانی هستی. حتی وقتی میخواستند به ویژگیهای مثبتم اشاره کنند هم میگفتند که مثلاً: بله ثنا شاعر است و ازقضا عرب هم است.
اینها باعث شده بود که اگرچه در محیطهای خصوصی، از مهمانیها، گعدههای زنانه، عروسیها، و نمودهای فرهنگی زندگی عربهای لذت میبردم اما در محیطهای عمومی بهشدت از نشان دادن این بخش از هویتم پرهیز داشتم و مثلاً نمیخواستم که مادربزرگم را هیچجا نشان دهم. چون او عبا میپوشید، شیله (روسری عربی) سرش میکرد، عربی حرف میزد و مشخص بود که عرب است.
بعداً که من به تهران رفتم، دیگر خیلی شکفته شده بودم و خودم را شناخته بودم. نسبت به هویت خودم هرگز احساس غرور نمیکردم ولی، احساس سرشکستگی هم نداشتم. در همان دوران بود که در یکی از سفرهایم به آبادان، با یومّا رفتم برای خودم پارچهی عبا خریدم و دادم یک زن خیاط در انتهای ذوالفقاری برایم بدوزد و بعد از آن یک سالی در آبادان تقریباً همهجا عبا سر میکردم. یا با خط چشم روی چانهام خال میگذاشتم همانطور که زنهای عرب در گذشته خال یا نقشی کوچک رو چانه خالکوبی میکردند که بهاصطلاح و لهجهی عربهای خوزستان به آن «دگه» گفته میشود.
انگار میخواستم با این کارها هویت عربیام که از من دریغ شده بود را با آن نمودهای ظاهری برای خودم بازسازی کنم.
در آن دوره بیشتر دخترهای فامیل تقلا میکردند یک نشانهای از زن شهری امروزی در لباسهایشان دیده شود و دوست داشتند به جای عبا، مانتو و شلوار و به جای شیله، مقنعه سرشان کنند و شبیه بقیه شوند، اما کمکم خیلی از آنها هم شروع به پوشیدن عبا کردند. انگار برچسب سطح پایین بودن از روی عبا برداشته شده بود. البته این اتفاقات مربوط به اواسط دههی هشتاد است و الان نسبت من و خیلی از آن دخترها با حجاب کلاً یک ماجرای دیگری است.
چه شد که این تغییر در شما اتفاق افتاد و این هویت عربی برای شما جالب شد؟
اتفاقی که برای من افتاد و بعداً فهمیدم خیلیها هم تجربهی مشابهی داشتهاند این بود که انگار وقتی از جامعهای که در آن هستید دور میشوید و مثلاً به تهران میآیید، دلتنگی یا سازوکارهای دیگر باعث میشود شما بخواهید به آن بستری برگردید که در آن احساس آرامش میکردید. مثلاً برادر من آن موقع دانشجوی پزشکی بود و در یک شهر دیگر درس میخواند. اولینبار که بعد از یک ماه بعد به آبادان برگشت، یک کاست موسیقی عربی با خودش برد. در حالیکه او هیچوقت موسیقی عربی گوش نمیداد و ما در دورهی نوجوانی مثل بقیه، موسیقی غربی یا پاپ فارسی گوش میدادیم. برادرم این کاست از آهنگهای عبادی الجوهر را با خودش برد و به من گفت من آنجا شبانهروز این را گوش میدهم.
در تهران همین اتفاق برای من افتاد. یادم است یکبار در ایستگاه اتوبوس یک زن عرب دیدم از روی شیلهاش فهمیدم که عرب است. بیمقدمه برگشتم گفتم: شما عربید؟ خانم گفت: بله از کجا فهمیدید؟ گفتم: من عرب خوزستان هستم. من را به خانهاش دعوت کرد که برایم غذای عربی درست کند و من اینقدر تشنهی این هویت خودم شده بودم که به خانهی یک آدم غریبه رفتم.
چون گاهی میشنیدیم که یک دختری ناپدید میشود و میفهمیدیم آن دختری که گفتهاند شوهرکرده و به کویت رفته، درواقع سرش را بریده بودند.
وقتی که در ۲۸ سالگی به لندن آمدم، یکی از برنامههای محبوبم تماشای مسابقه موسیقی به نام The Voice بود. من بخش عربیاش به نام «احلی صوت» را تماشا میکردم و احساس میکردم این نوای موسیقی عربی من را به ریشههایم برمیگرداند. اینجا یک احساس بیگانهبودن پیدا کرده بودم و با تماشای برنامهی احلی صوت برای خودم یک محیط آشنا درست کرده بودم.
هیچوقت دنبال یاد گرفتن عربی رفتید؟
من عربی را به خاطر مادربزرگم میفهمیدم، ولی بعدها برای یادگرفتنش تلاش کردم و یک مقدار عربیام بهتر شد. اما کلاس آموزشی در آبادان نبود و در جمع خانواده و با زیرنویس فیلم و برنامههای تلویزیونی عربی یاد گرفتم. منتها وقتی شما در بزرگسالی عربی را یاد میگیرید، نمیتوانید به آن خوبی حروف عربی را تلفظ کنید و باید حتی برای همین نداشتن لهجهی عربی هم به دیگران جواب پس بدهید. یعنی یک ظلم به تو شده است که زبان مادریت را یاد نگرفتی دوباره یک ظلم دیگر به تو میشود ازت طلبکارند که چرا لهجه نداری یا چرا زبان مادریت را حرف نمیزنی؟
شما کمی قبلتر در بارهی لباسهای عربی صحبت کردید، آیا این لباسهای سنتی عربی را فقط در مراسم خاص مثلاً جشنها و عیدها میپوشند یا اینکه بخشی از پوشش روزمرهی مردم است؟
تا ابتدای دههی هشتاد خیلی میدیدیم که مردم در کوچه و خیابان لباس عربی میپوشیدند ولی بعد از آن هم کمتر شد و هم مدلش عوض شد. مثلاً زنان جوان دیگر آن عبای سنتی را نمیپوشیدند و عبایا میپوشیدند که از شیخنشینها میآمد. عبایا شکل یک مانتوی گشاد بود که شیکتر از آن عبای سنتی عربی بود. دشداشههایی که مردان میپوشیدند هم تغییر کرد و دشداشههای زیباتری به بازار آمد که مورد پسند نسل جوان هم بود. در واقع فضا طوری شد که شکلهای مدرنتری از لباس عربی به بازار آمد و نسل جوان با پوشیدن آن فکر میکرد که هم لباس عربی میپوشد و هم با جریان مد روز جلو میرود.
در خانه و فضاهای خصوصی هم اینطور بود که زنانی از نسل مادربزرگ من همیشه فقط «ماکسی» میپوشیدند. ماکسی لباس بلند و سادهای بود که موقع بیرون رفتن هم همان را میپوشیدند، «شیله» را که شبیه شال است، سرمیکردند و دور گردنشان را با آن میپوشاندند و روی آن هم عبا سر میکردند. به جای کفش هم صندل میپوشیدند. یک نوع صندل سادهی چرمی بود که زمستان و تابستان همهی زنهای نسل مادربزرگ من همان را میپوشیدند. مادربزرگم هیچ وقت چیزی جز ماکسی نپوشید اما نسل مادرم و بهخصوص زنان طبقهی شهری اینطوری نبودند. مادرم گاهی در خانه ماکسی میپوشید اما در بیرون و حتی در مراسم خاص هم هیچ وقت ندیدم که لباس عربی بپوشد. نسل ما هم که اصلاً اینطور لباسهای سنتی عربی را نه در خانه و نه در هیچجای دیگری نمیپوشیدیم.
گفتید که گعدههای زنانه و نمودهای فرهنگی زندگی عربها، یکی از بخشهای دلپذیر هویت عربیتان بودید که از آن لذت میبردید، کمی دربارهی این گعدهها و آیینها بگویید.
گعدههای زنانه، مراسم قبل از عروسی بودند که شبیه یک فستیوال برای رقص و شادی بود. از حدود ۱۰ شب قبل از عروسی، هر شب زنهای فامیل در خانهی صاحب عروسی جمع میشدند، ماکسیهای رنگی میپوشیدند و با همنواییِ ترانههای سنتی و قدیمی عربی و دستزدنهای ریتمیک مخصوص عربها، جشن میگرفتند. یک بخش ویژهی این مراسم اجرای نمایشهای شبیه نمایش روحوضی بود که اغلب دربارهی موضوعات قبل از ازدواج بودند. مثلاً یکی از آنها که یادم مانده است، دربارهی دختری بود که قبل از ازدواج باردار شده بود و حالا با بالشی که زیر لباسش گذاشته بود به صورت طنز دربارهی این اتفاق حرف میزد. ما یک عروسی عربی هم در مشهد رفتیم که آنجا مشابه همین نمایش اجرا شد و انگار یکی از موضوعات مشترک در این نمایشهای روحوضی بود. این نمایشها کلاً طنز بودند و در واقع زنها با اجرای آن، سنتهای مردسالارانهی آن جامعه را در درون خودشان به سخره میگرفتند.
«نهوه»، همان رسمی که طبق آن باید همهی پسرعموها رضایت میدادند تا یک دختر بتواند با فرد دیگری ازدواج کند، الان خیلی کمرنگتر شده است.
این تئاترهای زنانه مختص گعدههای قبل از عروسی نبود و در عزاداریهای محرم هم شاهد اجرای آنها بودیم. عزاداریهایی که در جمعهای زنانه در دوران محرم برگزار میشدند، یکی از بزرگترین اتفاقهای زندگی ما بود. زنها کاملاً به صورت ریتمیک سینه میزدنند و زنی خوشصدا، یک متن بسیار زیبا و ادبی و آهنگین شبیه به متون تاریخ بیهقی را دربارهی اتفاقات کربلا میخواند. یوما، مادربزرگ من هر سال در ایام محرم، ده روز مراسم روضه داشت، به خانمی که میآمد روضه میخواند «ملایه» میگفتیم. ملایهای که به خانهی ما میآمد هم شبیه هایده بود و هم صدایی شبیه هایده داشت و انگار ما ده روز کنسرت هایده داشتیم. یک مراسمی هم به عنوان «روز قاسم» داشتند که در آن یک تعزیهی زنانه اجرا میشد. یکی از زنها نقش «قاسم» را اجرا میکرد، دو زن دیگر هم نقشهای «زن قاسم» و «دشمن قاسم» را برعهده میگرفتند. در واقع در پشت آن درهای بسته یک نوعی از هنر جاری بود. در آن تعزیه، نصف مراسم عروسی قاسم بود که اسمش مراسم «سوانی» بود، زنهایی که نذر داشتند سینیهای پر از شیرینی و شمع و عود را بر روی سرشان میگذاشتند و در جمع میگردانند. این بخش از تعزیه، تجسم وقایع قبل از شروع جنگ بود، بخش دوم مراسم، تجسم نبرد بود و در آن قاسم کشته میشد، زنانی که تعزیه را اجرا میکردند در همان فضای داخل خانه حتی ادای سوار اسب بودن را در میآوردند. بخش آخر تعزیه هم یک عزاداری ریتمیک برای قاسم بود. این مراسم که در ایام محرم در همهی روضههای زنانه اجرا میشد، یک نمایشی بود که در نصف روز طول میکشید و ویژگیهای تئاتر مدرن را در خود داشت.
وقتی دربارهی نمایشهای روحوضی در گعدههای زنان صحبت میکردید، از به سخره گرفتن سنتهای مردسالار از سوی زنان عرب گفتید. میخواهم بپرسم که شما به عنوان یک زن عرب، چه تجربههای متفاوتی از دیگران داشتید؟ بههرحال وقتی که در ایران زن هستی یک گسترهی بزرگی از تبعیضها و ستمهای جنسیتی را تجربه میکنی، ولی آیا به عنوان یک زن عرب این تبعیضها بیشتر و کمتر میشود یا مدلش فرق میکند؟
این پرسش خیلی پرسش دشواری است. شاید پاسخدادن به آن ناممکن است. به این دلیل که من هرگز زن عرب نبودن را تجربه نکردم که بدانم چه امکانی میتوانست داشته باشد. درعینحال بهعنوان زنی که در یک جامعهی عربِ نیمه قبیلهای زندگی میکند، همیشه یک تهدید دورادور هم برای ما وجود داشت. چون گاهی میشنیدیم که یک دختری ناپدید میشود و میفهمیدیم آن دختری که گفتهاند شوهرکرده و به کویت رفته، درواقع سرش را بریده بودند. من البته باور نداشتم که این تهدیدها برای من و در خانوادهای که من هستم، میتواند جدی باشد. اما به عنوان یک زن، این تهدید همیشه بود که هر آزادی که من دارم مشروط بر این است که دیگران نفهمند و همیشه این را میدانستم که یک کسانی هستند که تهدیدی برای آزادی من به شمار میروند.
البته قدرت آن ساختار مردسالارانه در سالهای اخیر خیلی کمتر شده و یکی از آن دلایلش هم از خانه بیرون آمدنِ زنان است، این ترسهایی که میگویم اغلب مربوط به دههی هفتاد و هشتاد خورشیدی هستند. در آن زمان حتی در فامیل ما، دخترهای کمتری امکان تمام کردنِ مدرسه را داشتند. بهخاطر اینکه همچنان شکل خانوادههای گسترده وجود داشته و مثلاً وقتی برادرها ازدواج میکردند و بچه میآوردند، باید زنانی در خانواده میبودند که به بزرگ کردن آن بچهها کمک کنند. یک مسئلهی دیگر هم این بوده که مدرسه رفتن خرج داشته و برای خانوادهها مهم نبود که دخترانشان مدرسه بروند چون این دخترها امیدی برای آیندهی خانواده به شمار نمیرفتند.
منتها زنان، هم در آن منطقهای که الان در موردش صحبت میکنیم و هم در تمام جهان بهمرور زمان آزادتر شدهاند. در این سالهای اخیر برای زنان عرب هم امکانهایی برای شنیدن اینکه اصلاً تو حقوقی داری فراهم شده است. فیلم و سینما مقداری به این پرداخت و حتی در تلویزیون ایران هم میدیدیم کسان دیگری هستند که نوع دیگری زندگی میکنند. آنهایی که تلویزیونهای کشورهای عربی را تماشا میکردند بیشتر این را میدیدند که برای آدمهای شبیه خودشان زندگیهای دیگری در جهان وجود دارد.
مهمتر از همه اینکه خیلیها توانستند امکاناتی مثل ماشین لباسشویی و جاروبرقی و اجاق گازِ چند شعله بخرند. با آمدن این امکانات همهچیز آسانتر شد و احتیاج مبرم به حضور همیشگی و تماموقت زنان در خانه کمتر شد. دیگر پدر خانواده کمکم میدید که زنش میتواند امور آن افرادِ به اصطلاح مهمتر را، مثلاً آن سهتا پسر را، بدون حضور پنجتا خواهرشان در خانه رتقوفتق کند و اینطور شد که این دختران آزادتر شدند و خیلیها توانستند درس بخوانند و سن ازدواجشان را عقب بیندازند. در همان دورهای که من در آبادان زندگی میکردم هم سن ازدواج از سیزده و چهارده بهمرور به شانزده، هفده، هجده رسید. یا مثلاً «نهوه»، همان رسمی که طبق آن باید همهی پسرعموها رضایت میدادند تا یک دختر بتواند با فرد دیگری ازدواج کند، الان خیلی کمرنگتر شده است.
مردها و بهخصوص مردهای جوانتر چقدر تغییر کردهاند؟ آیا نگاه آنها هم به برابری جنسیتی و نقشهای جنسیتی عوض شده است؟
نمیتوانم دقیق بگویم که مردها چه تغییری کردهاند اما انگار که در آن همبستگی و همدستی که مردها با هم داشتند و شرایط را برای زنان سخت میکرد، هم کمی شکافی ایجاد شده است. مثلاً همین که مردها هم دیرتر ازدواج میکنند، وابستگیشان به پدرشان را کمتر کرده است. از طرف دیگر مردان هم از آن نظام خانوادهی قبیلهای جدا شدهاند و آن قدرت سابق را ندارند. قبلاً مردان جوان احتیاج داشتند که بعد از ازدواج هم در خانهی پدرشان زندگی کنند. بعدتر همین که میتوانستند خانهی کوچکی برای خودشان بگیرند، انگار تابعیتشان از قوانین خانهی پدری کمتر شد و با همسرشان یک توافقات دیگری پیدا کردند. یا مثلاً از دههی هشتاد دیگر زنان هم آخرشب به تماشای سریالهای تلویزیون کویت مینشستند و همین امکان ارتباط با جهانهای دیگر را به آنها میداد. در حالی که قبلاً در آن موقع از شب که مردان سریال میدیدند، زنان باید مشغول شستن ظرفها و مرتب کردن آشپزخانه میشدند. اما حالا در این خانههای جداگانهای که داشتند هم کارشان کمتر بود و هم امکانات بیشتری داشتند و برای همین اصلاً ساختار خانواده عوض شده است.
و سؤال آخر اینکه عرببودن برای تو چه تعریفی دارد؟ و چقدر با ایرانی بودن تو متفاوت است؟ یعنی میخواهم بدانم آن شاخصههای فرهنگی سیاسی-اجتماعی که هویت عربهای ایران را شکل داد و بر اساس آن خودشان را تعریف میکنند چه چیزهایی است و عرببودن برای تو چه نسبتی با ایرانیبودن دارد؟
کلاً این قضیهی هویتی برای من خیلی پیچیده است. حقیقتاً اولین چیزی که در مورد خودم به ذهنم برسد این است که من یک انسان هستم. بعدش اتفاقاً زن بودنم را میبینم. یک انسانم و یک زن هستم که از قضا عرب هم هستم. یعنی اگر بخواهیم یک سلسلهمراتبی برایش قائل شویم، من ماجرا را این شکلی میبینم. ولی این قضیهی هویت مخصوصاً با آمدنم به انگلستان پیچیدهتر شده بهطوری که در هیچ ساختاری نمیگنجد و هیچ دستهبندیای که به من مشابهت داشته باشد پیدا نمیکنم. ولی قطعاً ایرانی و عرب بودنم را در منافات با هم نمیبینم.