مهدیه محمدی: از زندگی کردن دست نمی‌کشیدم

در یکی دیگر از سری روایت‌های “زنان خاموش” با مهدیه محمدی همسر احمد زیدآبادی گفت و گو کردیم. روایت زنی که آرزویش یک زندگی آرام با بچه‌هایی فراوان بوده اما همسرش بارها زندانی شد و به تبعید رفت.”تخصص جمهوری اسلامی آزار و اذیت خانواده‌های زندانیان سیاسی است تا به زندانی فشار بیاورد. بنابراین کسانی که در یک کشوری که اینقدر وحشتناک است، فعالیت سیاسی می‌کنند باید فکر کنند که آیا می‌خواهند خانواده و زن و فرزند را هم وارد این عرصه کنند؟”

مهدیه محمدی ۱۹ ساله بود که با احمد زیدآبادی آشنا شد و ازدواج کرد. زیدآبادی در آن زمان خبرنگار روزنامه اطلاعات بود و تصوری که مهدیه از این ازدواج داشت فقط و فقط زندگی بود: «من در همه فامیل معروف بودم به دختری که سرشار از زندگی است. وقتی ازدواج کردم دلم میخواست ۱۲ تا بچه بیاورم، دوست داشتم؛ زندگی، بچه داری، خانه داری، تفریح، مسافرت، طبیعت، عاشق همه این چیزها بودم.»

اینترنت بدون سانسور با سایفون دویچه‌ وله

مهدیه با سیاست و زندگی سیاسی بیگانه نبود. کمتر از یک سال داشت که پدرش در زمان محمدرضا شاه زندانی شد و سه ساله بود که مادرش را هم به دلیل کمک به فرار اشرف دهقانی از زندان، دستگیر کردند و او همراه خواهر بزرگترش با پدر بزرگ و مادربزرگش زندگی‌می‌کرد. اما همه اینها او را آسیب‌پذیرتر هم کرده بود.

مهدیه می‌گوید: «من چون سابقه بچگی‌ام را داشتم، زندگی سیاسی برایم معنی داشت یعنی میدانستم که عواقب یک زندگی سیاسی چیست ولی با وجود این که ضربه خورده بودم ولی هضم مشکلاتی که برای احمد پیش آمد برایم خیلی سخت بود. من دنبال یک زندگی آرام و بی‌دغدغه و بی‌مسئله بودم. در عین حال ضربه‌ای که در بچگی خورده بودم باعث یک ناامنی در زندگی‌ام شده بود که مزید بر علت می‌شد.»

اردیبهشت سال ۱۳۷۹ پس از سخنرانی علی خامنه‌ای، رهبر جمهوری اسلامی که در آن مطبوعات را “پایگاه‌های دشمن” نامید، “توقیف فله‌ای” مطبوعات زیر نظر سعید مرتضوی دادستان دادگاه مطبوعات آغاز شد. در جریان این قلع و قمع بسیاری از روزنامه‌نگاران نیز بازداشت شدند، از جمله احمد زیدآبادی که در آن زمان برای روزنامه‌های موسوم به “دوم خردادی” مطلب می‌نوشت.

«ساعت شش صبح ریختند خانه ما، پسر دوم ما پارسا سه سالش بود، نمی‌فهمید چه اتفاقی افتاده، همینطور دور می‌زد و می‌دید اینها دارند همه چیز را به هم می‌ریزند. وقتی پدرش را بردند به رسم هرروز که احمد سر کار می‌رفت، رفت روی بالکن تا پدرش از خیابان برایش دست تکان دهد و ساعت‌ها آنجا ایستاد اما خبری نشد…»

پسر اول مهدیه و احمد در آن زمان هفت ساله بود و به یکباره تبدیل به “مرد خانه” شد: «تمام بار زندگی افتاده بود رو دوشش، طوری بود که تا مهمان می‌رسید باید می‌دوید می‌رفت خرید می‌کرد، از پارسا مراقبت می‌کرد، خلاصه تمام کارهایی که احمد در خانه می‌کرد افتاده بود روی دوش او.»

و مهدیه: «من سال ۷۹ کلا از هم پاشیدم…»

“از زندگی کردن دست نمی‌کشیدم”

و این آغاز ماجرا بود. احمد زیدآبادی در سال ۱۳۸۲ دوباره دستگیر شد. این بار برای مهدیه کمی راحت‌تر بود و بعد سال ۱۳۸۸ در جریان اعتراضات سراسری به نتایج انتخابات ریاست جمهوری، موسوم به جنبش سبز، احمد زیدآبادی برای بار سوم دستگیر شد.

احمد زید‌آبادی امیدوار بوده ضربه‌ای را که پسر کوچکش از دستگیری او خورده، در دوران بلوغش جبران کند اما دوران بلوغ پارسا مصادف شد با جنبش سبز: «دوباره همان تصاویر، همان اتفاق‌ها… روزی که سال ۸۸ آمدند در خانه و احمد را بردند، به حدی این بچه از تراس خانه فریاد زد، فحش داد به کسانی که احمد را بردند، تمام آن خاطرات برایش دوباره زنده شده بود.»

و این بار فرزند سوم هم به دنیا آمده بود: «ما واقعا دوست داشتیم بچه‌دار شویم، دوست داشتیم بچه زیاد داشته باشیم ولی شاید باید فکر می‌کردیم که حکومت همین است و اگر قرار است این جوری زندگی کنیم نباید یک بچه دیگر هم بیاوریم ولی همه‌اش فکر می‌کردیم درست می‌شود و من همه فشار را به احمد می‌آوردم که حداقل اگر میخواهی در این عرصه باشی جوری حرکت کن که آسیب نبینی، که بچه‌هایمان آسیب نبینند، خانواده آسیب نبیند ولی از زندگی کردن دست نمی‌کشیدم، دوست نداشتم این مسائل زندگیم را تحت شعاع قرار بدهند، همه تلاشم این بود که احمد رعایت کند که دستگیر و زندانی‌اش نکنند.»

همین روحیه “دست از زندگی نکشیدن” به مهدیه توانایی داد تا بهتر از دفعات قبل زندگی‌اش را مدیریت کند: «سال ۸۸ می‌توانم بگویم یک آدمی بودم که توانستم مستقل ادامه بدهم، توانستم سه تا بچه‌هایم را ساپورت کنم ولی با یک تن زخمی، یعنی من خودم را می‌کشیدم و سعی می‌کردم خودم را سرپا نگه دارم، همه این کارها را می‌کردم ولی با رنج، با غم و غصه و با انتظار یعنی به این امید زندگی می کردم که هرروز، هرروز که میگذرد فردا احمد آزاد میشود و ما شش سال را با این امید زندگی کردیم.»

“شاید می‌شد جلوی همه اینها را گرفت”

مهدیه در کنار زندگی سیاسی شوهرش، شاهد زجر کشیدن مداوم خواهرش هم بود؛ خواهری که هیچگاه نتوانست با ترومای زندانی شدن پدر و مادر و زندگی کردن با مادربزرگ و پدر بزرگ کنار بیاید: «خواهر من به مراتب بیشتر از من ضربه خورد، وقتی به دنیا آمد چشمانش از شدت امن بودن برق میزد. تا وقتی که پدرم رفت زندان، باز مادرم بود و امنیتش را داشت. وقتی مادرم رفت، خواهرم نابود شد، یعنی شما عکس‌های خواهر من را در سه سالگی ببینید و در هفت سالگی، چشم‌های این بچه تنگ شده، اینقدر ناامن بود که تا آخر عمرش این ناامنی را با خودش کشید و هیچوقت نتوانست این ناامنی را درمان کند، هیچوقت.»

گریه کلامش را می‌برد و بعد ادامه می‌دهد: «من را ببخشید، برای همین از حرف زدن اجتناب می‌کنم… خواهر من وقتی فوت کرد ۵۳ سالش بود. خودش میگفت من ۵۰ سال زجر کشیدم، به خاطر آن احساس ناامنی که سه سال اول زندگیش داشت و تا آخر عمرش این ناامنی را همراه خودش کشید تا از بین رفت… نمیدانم شاید می‌شد جلوی اینها را گرفت.»

آیا می‌شد جلوی این حس ناامنی را گرفت؟ آیا می‌شد جلوی تنهایی‌ها و حس خلأ پدر برای فرزندان احمد زیدآبادی را گرفت؟

مهدیه محمدی می‌گوید: «من همیشه به احمد می‌گفتم احمد جان! این حکومت وحشی است، تو باید بلد باشی با یک آدم وحشی چه جور رفتار کنی که نه خودت آسیب ببینی نه خانواده‌ات و واقعاً با همچین حکومت‌هایی که اینطور نامردانه حتی با خانواده آدم‌های سیاسی برخورد می‌کنند باید خیلی حساب شده رفتار کرد.»

او ادامه می‌دهد: «احمد تمام وجودش و علاقه‌اش سیاست و کمک به پیشرفت ایران و نگه داشتن کشورش است. اینطور آدمها باید خیلی هنرمند باشند که هم بتوانند به علاقه‌شان برسند و هم کمترین آسیب به خودشان و خانواده‌شان وارد شود.»

و امروز: آیا پشیمانی؟

ازدواج مهدیه یک ازدواج عاشقانه بود. می‌گوید: «من زمانی که می‌خواستم با احمد ازدواج کنم مادرم به من گفت زندگی با یک آدم سیاسی سخت است، فکر کن، ببین، من را داری می‌بینی، در موردش فکر کن.»

مهدیه ۱۹ ساله شاید اصلا حرف‌های مادرش را نشنید اما مهدیه ۵۲ ساله امروز پس از آنهمه تجربه تلخ و پردرد با قاطعیت می‌گوید پشیمان نیست: «آدم‌هایی که دغدغه‌های سیاسی و اجتماعی دارند، آدم‌های متفاوتی هستند که از خودشان گذشته‌اند و به مردم رسیدند… اینها یک زندگی پرمعنایی دارند و این حس احترام به آدم می‌دهد. احمد اصلا زندان کشیدن برایش سخت نبود به خاطر اهدافی که داشت. اگر پای ما و زن و بچه و خانواده‌اش در میان نبود، همه این آزار و اذیت‌های جمهوری اسلامی را تحمل می‌کرد. خودش می‌گفت تمام نگرانی من شماها هستید و ضربه‌هایی که می‌خورید. این آدمها قابل احترامند، چه پدر و مادر من، چه احمد و نمی‌شود بگویی من پشیمانم که چنین زندگی داشتم.»