خبرگزاری هرانا – یک زندانی محکوم به مرگ که قرار بود به اتهام قتل اعدام شود، بعد از ۶سال مشخص شد بی گناه بوده است و از زندان آزاد شد. این زندانی گفته بود که “از ترس کتک اعتراف کردم، دیدم تحمل این همه ضرب وشتم را ندارم. زیر کتک به خودم گفتم اگر اعتراف نکنم مرا میکشند و اگر هم اعتراف کنم حکمم اعدام است، پس بهتر که اعتراف کنم تا حداقل کتک نخورم. برای دوستان زندانیام همه چیز را گفتم؛ میگفتند اگر اعترافاتت را پس بگیری تو را به آگاهی میبرند در کلانتری یک قتل را گردن گرفتهای، بروی آگاهی، ۶ قتل دیگر را هم باید گردن بگیری”.
به گزارش خبرگزاری هرانا، روزنامه قانون در شماره جدید خود به انتشار خاطره ای از سرهنگ مجتبی مروتی پرداخته است، این دانش آموخته دانشکده جنایی به قلم خود روایت مواجه با یک بیگناه که در آستانه اعدام بود را نقل می کند، متن کامل این نوشتار را در ادامه بخوانید.
در سال ٨٠ پس از فارغ التحصیلی از دانشکده جنایی به پلیس آگاهی شهرستان کرج منتقل شدم.
ازطریق رییس پلیس وقت شعبات گوناگونی برای ادامه خدمت به من پیشنهاد شد که سرانجام برخلاف توصیه همکاران شعبه مبارزه باقتل را برای خدمت برگزیدم.
شعبه قتل آگاهی کرج یکی از پرکارترین وپر مشغله ترین شعبات آگاهی بود.
گاهی برخی از کارکنان تا پاسی از شب بیدار می ماندند و اکثر مواقع شاهد بودم که بازجویی متهمان و مظنونان از غروب تا صبح روز بعد ادامه پیدا می کرد و کارکنان به رغم گرفتاریها ودغدغههای خانوادگی تقریبا بیش از ١۵ ساعت از شبانه روز را صرف تحقیقات میدانی و بازجویی از شکات، شاهدان و مظنونان میکردند. این روند کارکردن برای من که تازه کار بودم حیرت انگیز بود.
حساسیت وتعصب برخی ازهمکاران در هنگام کارکردن و مواجهه با صحنه های جرم قتل مثال زدنی بود.
در برخی از صحنه ها به علت بوی بد وتعفن ناشی از فساد نعشی اجساد؛ حتی فرزندان مقتول حاضر به همکاری برای جابهجایی اجساد نمیشدند و به بهانه های مختلف صحنه را ترک میکردند و این درحالی بود که ما و همکاران تشخیص هویت ساعتها در فضای متعفن محل کشف اجساد به دنبال مستند سازی وکشف سرنخها بودیم.
در چنین فضایی بود که من بین ادامه دادن درشعبه قتل یا رفتن به شعبات دیگر برسر دوراهی قرار گرفته بودم.
حادثه کوچکی اتفاق افتاد که مرا وادار کرد چهار سال درآن شعبه بمانم.
لذت کشف برخی از قتل ها چنان بود که بعدا مرا متوجه علت ماندن ١١ ساله برخی از کارکنان در شعبه قتل کرد.
در زمستان همان سال من کشیک اداره قتل بودم و معمولا به علت مجردی ام مجبور بودم اکثر ساعات خود را در اداره سپری کنم.
بعد از یک روز سخت کاری روی تخت دراز کشیده بودم، تلفن شعبه زنگ می زد، خسته بودم، بین خواب وبیداری دوست نداشتم گوشی را جواب بدهم.
از رییس شعبه خیلی حساب می بردم، پیش خودم گفتم اگر او پشت خط باشد و جواب ندهم فردا عصبانی میشود.
سر انجام از جایم بلند شدم وگوشی را برداشتم.
شخصی از پشت تلفن خودش را از کارکنان آگاهی مرند معرفی کرد وگفت ما اینجا سارق سیم برقی را گرفته ایم که به یک فقره قتل در زمستان سال ٧۵ یا ٧۶ درکرج اعتراف کرده است.
جزییات را پرسیدم وشماره تلفنش را گرفتم ویک یادداشت زیر میز رییس شعبه گذاشتم وفکرم مشغول ماجرا شد ودیگر خوابم نبرد. ناچار شدم اداره را ترک کنم.
صبح روز بعد رییس یادداشت را دید و مرا احضار کرد.
جریان را برایش تعریف کردم.
در اعترافات آن قاتل اشاره به همزمانی قتل با زمستان وانداختن جسد داخل چاله سرویس مغازه تعویض روغنی در کرج شده بود. ولی جزییات دیگری از جمله محل قتل، اسم مقتول و به تاریخ دقیق آن اشاره ای نشده بود.
با این تفاسیر پیداکردن پرونده وبررسی صحت اعترافات قاتل مقدور نبود.
چند روز گذشت رییس شعبه که یکی از قدیمی ترین افسران شعبه بود با قاطعیت تمام چنین قتلی در کرج را به یاد نداشت.
سایر کارکنان هم گفتند احتمالا متهم در مرند براثر فشار ضرب وشتم قتلی را اعتراف کرده و صحت ندارد. چون چنین اتفاقاتی قبلا اتفاق افتاده بود وکذب اعترافات برخی از متهمان به اثبات رسیده بود.
مدتی گذشت و یکی از کارکنان قدیمی از مرخصی چند روزه برگشت؛ تقریبا موضوع تلفن مرند داشت فراموش می شد.
برای انجام تحقیقات با خودرو اداره بیرون رفته بودیم که به صورت ناخود آگاه و به خاطر مشغول بودن ذهنم جریان را تعریف کردم وگفتم رییس هم با قاطعیت چنین قتلی را به یاد ندارد.
همکارم یکباره ترمزکرد و با همان حساسیت گفت این قتل را از یکی از همکاران انتظامی کلانتری ١۵ رجایی شهر شنیده ام، ولی تا جایی که می دانم قاتلش را دستگیر کرده اندو با توجه به اینکه ۵ تا ۶ سال از ماجرا گذشته است پرونده پیدا نخواهد شد. آن همکار هم از کرج منتقل شده بود و جزییات پرونده را کسی نمی دانست.
سرانجام به این فکر افتادیم موضوع را با قاضی جنایی کرج که او هم در محل کار خود قدیمی وبا تجربه بود در میان بگذاریم. بعد از اتمام تحقیقات از رییس تلفنی اجازه گرفتیم و پیش قاضی جنایی رفتیم وکل ماجرا را دو نفری شرح دادیم.
هنگام توضیحات متوجه تغییرحالات وناراحتی شدید قاضی شدم.
بلافاصله از پشت میزش بلند شد وعنوان کرد این موضوع مربوط به قتل مرحوم «محمد» است و قاتل به نام «جواد» در ۴٨ ساعت آینده قرار است در زندان قصر اعدام شود.
(زندان قصر در آ نزمان جابهجا نشده بود) پرسید چقدر مطمئن هستید که قاتل اصلی همانی باشد که در مرند اعتراف کرده که ما جوابی نداشتیم.
با توجه به حساسیت موضوع قاضی پرونده با ما به آگاهی آمد وپس از مشورت قرار شد که اجرای حکم اعدام قاتل داخل زندان تا اعزام متهم مرند به تعویق بیفتد.
ازطرفی چون تنها قاضی صادر کننده رای اولیه می توانست جلوی اجرای حکم متهم رابگیرد بخت با با ما یار بود وقاضی پرونده همین قاضی ای بود که ما اورا در جریان موضوع قرار داده بودیم و بلافاصله دو نیابت قضایی صادر کرد.
یکی برای اجرای احکام زندان قصر برای ممانعت از اجرای حکم اعدام وانتقال قاتل ج-ا به آگاهی کرج ونیابت دوم برای انتقال متهم دستگیر شده توسط آگاهی مرند.
دوتا اکیپ تشکیل شد وبعد از ۴٨ ساعت هردو متهم به کرج منتقل شدند.
متهم اصلی که حکم اعدامش صادر شده بود به هیچ عنوان حرف نمی زد و تنها گریه می کرد و می پرسید شما چگونه به بی گناهی من پی بردید؟
تا این موضوع برای من روشن نشود من هیچ حرفی نمی زنم.
با او همدردی کردیم و با همدلی با او صحبت کردیم وحتی با چرخاندنش در داخل شهر کرج کمی اورا آرام کردیم.
او می گفت در طول این پنج سال تمام موهایم سفید شده اند،
زنم طلاق گرفته وتنها پسرم هم معتاد شده است.
پدرم مغازه تعویض روغنیام را فروخت وهمه اش را خرج وکیل کرد و درخصوص علت اعتراف میگفت مقتول شاگرد من بود وشبها در داخل مغازه میخوابید یک روز صبح که هوا سرد بود وبرف هم باریده بود رفتم سرکار شاگردم در را از داخل با یک میله اهرم باز می کرد که از بیرون باز نمی شد. دیدم کرکره مغازه کمی باز است با خودم گفتم حتما زودتر بیدار شده است در مغازه را بالا کشیدم دیدم جسد شاگردم غرق در خون داخل چاله سرویس تعویض روغن افتاده است. از پله ها پایین رفتم اثر یک چاقوی عمیق را روی سینه او مشاهده کردم. بلافاصله از مغازه بیرون آمدم وشروع به داد وفریاد کردم مردم وهمسایهها جمع شدند و به کلانتری رجایی شهر زنگ زدند. پلیس آمد وتجسس کلانتری مرا گرفت وبا خودش به کلانتری برد. درداخل کلانتری همه گفتند تو قاتلی وچرا شاگردت را کشته ای ومرا مقداری کتک زدند.
دیدم تحمل این همه ضرب وشتم را ندارم. زیر کتک به خودم گفتم اگر اعتراف نکنم مرا می کشند واگرهم اعتراف کنم حکمم اعدام است؛ پس بهتر که اعتراف کنم تا حداقل کتک نخورم.
سرانجام با توجه به چیزهایی که دیدم نشستم وهمه چیز را گردن گرفتم و به قتل شاگردم بدون اینکه روحم اطلاعی داشته باشد اعتراف کردم.
بعد مرا به دادگاه بردند وآنجا هم همه چیز را گردن گرفتم.
چند روز بازداشت بودم و بعد مرا به زندان بردند.
برای دوستان زندانی ام همه چیز را گفتم؛ میگفتند اگر اعترافاتت را پس بگیری تورا به آگاهی می برند در کلانتری یک قتل را گردن گرفته ای، بروی آگاهی پنج، ۶ قتل دیگر را هم باید گردن بگیری.
چند بار دادگاه آمدم هروقت اسم آگاهی میآمد تمام بدنم می لرزید.
آن برخورد کلانتری را دیده بودم از اسم آگاهی وحشت می کردم هرچه دوستان وخانواده در ملاقاتها میگفتند من از ترس کتک گوش نمی کردم ودر گفتن انگیزه قتل هم با بیان یک انگیزه واهی مثل اختلاف مالی قاضی را راضی کردم که قاتل هستم.
در طول این پنج سال تمام زندگیم از دست رفت و زندگی ام از هم پاشید. واما متهم مرند پس از انتقال بدون اینکه در جریان حضور متهم در آگاهی باشد، از اصل موضوع بی اطلاع بود، بیان کرد: “من معتاد هستم ومواد مخدر های مختلفی را تجربه کرده ام”.
من وچند تا از دوستانم را به جرم سرقت سیم برق گرفته بودندومن قبلا به آنها همه چیز را گفته بودم وگفتم من ۵ تا ۶ سال پیش یک نفر را در کرج کشته ام وتا بهحال آگاهی یکبار دنبالم نیامده است وپلیس ما آنقدر که گفته می شود قوی نیست این را برای دوستانم تعریف کرده بودم تا هم خودم را نشان بدهم وهم ترس آنها ریخته شود ودر زمان سرقت سیم برق اگر گیر کردیم کسی از آگاهی نترسد که متاسفانه زمانی که مارا در مرند گرفتند یکی از دوستانم جریان قتل را برای عوامل آگاهی تعریف کرده است.
جریان از این قرار بود…
من در زمستان سال ٧۵ یا ٧۶ در یک شب سرد زمستانی برای پیدا کردن کار عازم تهران بودم. در اتوبان کرج گفتند اینجا تاکسیرانی کرج است من به موادمخدر احتیاج داشتم پیاده شدم ساعت حدود ٩شب بود رفتم ترمینال کرج ۵٠٠ تومان حشیش خریدم یک نفر آنجا بود اوهم آمده بود حشیش بخرد من در مورد کار پرسیدم و باهم گرم صحبت شدیم هوا سرد بود به من پیشنهاد داد که شب پیش او در مغازه تعویض روغنی بخوابم رفتیم داخل مغازه یک بخاری که با روغن سوخته کار می کرد مغازه را گرم کرده بود با هم رفتیم بالکن مغازه وصحبت کردیم وچای خوردیم میوه خوردیم ومقدار با هم سیگاری مصرف کردیم و…کلی باهم حرف زدیم شب از نیمه گذشته بود آماده خواب شدیم. من روی تخت خوابیده بودم نمیدانم چقدر از خوابم گذشته بود دیدم شاگرد مغازه دارد بدن مرا لمس می کند اول فکر کردم می خواهد جیبهای عقب شلوارم را پیدا کند من چون بچه شهرستان بودم خیلی ترسیدم احساس کردم می خواهد به من تجاوز کند. با هم درگیر شدیم چون شب با یک چاقوی بزرگ میوه خورده بودیم دستم را روی اوپن دیوار بالکن دراز کردم ویک ضربه به سینه او زدم واو را به عقب هل دادم وپاهایش به دیوار کوتاه بالکن مغازه خورد و با سربه داخل چاله سرویس تعویض روغن افتاد ومن هم وسایلم را جمع کردم در مغازه را پایین کشیدم وخودم را به ترمینال رسانیده ونزدیک صبح با اولین اتوبوس به تبریز رفتم. در کمتر از هفت ساعت اقامت در کرج یک قتل مرتکب شدم وبلافاصله به شهر خودمان برگشتم ودیگر هیچوقت به تهران وکرج نیامدم.
با این اعترافات همگی ما دچارشوک بزرگی شده بودیم.
راز یک جنایت بعد از ۶سال کشف شده بود وتمام اعترافات با عکسها وفیلم بررسی صحنه مطابقت کامل داشت وتمام اعترافات با جزییات مورد باز سازی قرارگرفت؛ شکستن جمجمه براثر پرتاب مقتول به داخل چاله سرویس ویک ضربه چاقو داخل سینه وبخاری روغنی وچاقو و….همگی در عکسها دیده می شد.
این متهم با قرار قانونی بازداشت و مرد بیگناه پس از ۶سال حبس از زندان آزاد شد و هرازچندگاهی یک کیلو شیرینی میخرید وباچشمانی پر از اشک میآمد داخل شعبه وبدون گفتن یک کلمه اداره را ترک می کرد وهمه همکاران پشت سر او بغض میکردیم و می گفتیم چه ظلم بزرگی به این بیگناه شده است.