خبرگزاری تسنیم وابسته به اطلاعات سپاه پاسداران با یکی از مسئولان رسیدگی به پرونده حسین فردوست گفتوگو کرده؛ اما نام این فرد فاش نشده است.
حسین فردوست، دوست و همکلاسی شاه و رئیس بازرسی شاهنشاهی بود که بعد از انقلاب تا مدتها زندگی مخفی داشت تا اینکه در آبان ۱۳۶۲ در خانه پدریاش دستگیر شد. او چهار سال در بازداشت بود و سرانجام در ۲۸ اردیبهشت ۱۳۶۶ بر اثر سکته قلبی درگذشت. فردوست برخلاف دیگر مقامات رژیم سابق، محاکمه و اعدام نشد؛ برای همین توانست خاطرات خود را در همان دوران بازداشت بنویسد که بعدها با عنوان «ظهور و سقوط سلطنت پهلوی» و با ویراست عبدالله شهبازی، پژوهشگر تاریخ، منتشر شد. از او یک مجموعه گفتوگوی ویدئویی نیز به جا مانده است.
بخشهای مهم این گفتوگو به شرح زیر است:
آن زمان اغلب چهرههای سرشناس رژیم پهلوی خارج از کشور بودند. ما هرچه در بین ضدانقلاب خارج از کشور دنبال کردیم، اثر و ردی از او نیافتیم.
ما در خارج، سرنخهایی را که از فردوست بود، دنبال کردیم، ولی ردی از او نیافتیم و دیدیم کسی او را ندیده است. بنابراین به این نتیجه رسیدیم که فردوست میتواند در ایران باشد. آن زمان ما در داخل هم یک شبکه پنهان از ساواکیهای قدیمی را که به هر دلیلی در داخل کشور مانده و بریده بودند و با ما همکاری میکردند، تحت هدایت خود داشتیم که در پوشش ضدانقلاب داخلی فعال بودند. ما خیلی افراد را از طریق همین شبکه میگرفتیم.
همزمان شنود تلفن چهار، پنج نفر از افراد مهم ساواک را که در داخل بودند و بعضا هم داشتند با جمهوری اسلامی همکاری میکردند، شروع کردیم. از این افراد، کسی بود که مسئول اداره دهم ساواک بود. آدمی بود که واقعا سواد اطلاعاتی و مطالعاتی بالایی داشت و در رفتارش هم مشخص بود. او با بچههای نخستوزیری مرتبط بود، ولی ما به او هم مشکوک بودیم.
دیدیم یک بار فردی با آن مسئول سابق اداره دهم ساواک تماس گرفت و از فردوست -با عنوان و لقبی که بین خودشان مرسوم بود- نام برد و گفت او را چند وقت پیش دیدهام و مریض هم بوده است. شروع کردیم با همان امکانات آن موقع و کارهایی مثل تطبیق صدا، رد آن تماس را گرفتن. رسیدیم به اینکه یک پزشکی از پزشکان مورد اعتماد ساواک، فردوست را معاینه کرده است. بعد از آن، فهرست پزشکان معتمد ساواک را بررسی کردیم و به یک پزشک متخصص گوش و حلق و بینی رسیدیم که اگر کسی فردوست را معاینه کرده باشد، احتمالا این فرد است.
آن شبکه داخلی ما اغلب عملیاتیهای ساواک بودند و با مدیران نسبتی نداشتند. سناریو و طرحی را چیدیم تا یکی از آنها در پوشش مناسب برود سراغ این دکتر و اعتمادش را جلب کند و در دو، سه جلسه با او کمکم مرتبط شود. این نقشه جواب داد و آن پزشک در صحبتهایش گفته بود چند ماه قبل فردوست را معاینه کرده است؛ دو بار هم او دیده است؛ یک بار در یک خانه و یک بار در خیابان قرار گذاشتهاند.
این دکتر نیز در کارنامهاش ضعفهایی داشت. مهمترینش عضویت در ساواک بود و درحالیکه در آن دوران -دهه 60- او جزء پزشکهای تقریبا مطرح مجامع پزشکی و دانشگاهی بود، حکم بازداشت او را گرفتیم و یک روز عصر، آخر وقت بهعنوان بیمار از مطب او که در کریمخان بود، وقت گرفتیم. در نهایت تعهدنامهای از او گرفتیم که درباره همکاری با ما به کسی چیزی نگو و از این به بعد با هم کار میکنیم.
یکی از چیزهایی که از او گرفتیم، یک آدرس بود که گفت فردوست را آنجا معاینه کردهام. خانه پدری فردوست بود؛ سمت میدان انقلاب، کنار دانشگاه تهران. جالب بود که در این منطقه تعدادی از نمایندههای مجلس ساکن بودند و یک منطقه تقریبا حفاظتشده بود، کیوسک کمیته و شهربانی داشت و تردد در آنجا محدود و کنترلشده بود. تصمیم ما این شد که همین امشب باید برویم این خانه را چک کنیم.
دیروقت و آخر شب بود. از منزل کناری وارد خانه شدیم؛ یک حیاط بود که دورش چند اتاق بود. شروع کردیم دانه دانه در اتاقها را بازکردن. در یک اتاق را باز کردم، دیدم یک نفر پشت به در و رو به دیوار نشسته و خم شده روی یک رادیو و دارد رادیو گوش میکند. بلند گفتم: «بهبه، آقای حسین فردوست! چطوری؟ خوبی؟». هول شد، برگشت و نگاه کرد و ما را دید و گفت: «بله، بله بفرمایید». این را که گفت، مطمئن شدیم و گفتیم: «تو آسمونها دنبالت میگشتیم، روی زمین پیدایت کردیم».
از همان ابتدا او را با نام دیگری -گمان میکنم سرهنگ حسینی- در بازداشتگاه ثبت کردیم؛ چون هم سؤالات خودمان اهمیت زیادی داشت که چنین فردی با چنین جایگاه و ارتباطاتی چرا در داخل مانده و مشغول چه کاری است؟
فکر میکنم مسئول بالادستی ما گفت مطمئنید؟ حتمی است؟ بگویم به آقامحسن [رضایی]؟ گفتیم بله، خیالتان راحت باشد، مسئله هم سری است و خواهشا شما محدود اطلاعرسانی کنید.
اوایل بازجویی سؤال اصلی ما این بود که تو چرا در ایران هستی و در این سالها مشغول چه کاری بودی؟ بعد از مدتی که بازجوییاش کردیم متوجه شدیم نرفتنش به خاطر این بود که واقعا به هیچکس اعتماد نداشت و سرنخهای ارتباطیاش هم کور شده بود. توضیح داد که یک فردی رابط بین او و دولت موقت بوده، مهندس بازرگان هم گفته بود او را از ایران خارج کنید.
ما رفتیم مجلس نزد آقای هاشمی و گفتیم ما فلانی را بازداشت کردهایم و چنین حرفی مطرح شده و ما میخواهیم با بازرگان صحبت کنیم. گفت چطوری؟ گفتیم همینجا یک اتاقی در اختیار ما بگذارید با او صحبت کنیم. آقای بازرگان را دعوت کردند و با او صحبت کردیم و او گفت بله، همینطور بوده. میخواست او اعدام نشود، پنهان هم نمیکرد. چون ابتدای انقلاب آقای خلخالی از طرف امام حکم داشت و سران رژیم قبل را محاکمه میکرد.
ما پس از آن بازه زمانی یکی، دوماهه که مطمئن شدیم فردوست دنبال فعالیت ضدانقلابی و توطئه و طرح و کودتایی نبوده، دیگر اطلاعاتش از دوران فعالیتش در رژیم پهلوی برایمان مهم شد.
مثلا فردی را معرفی کرد به عنوان یکی از مسئولان یک شبکه جمعآوری که به شبکه بیسیم معروف شد. ما هم تا آن زمان این فرد را در اطلاعاتمان نداشتیم. رفتیم سراغ او، راحت در خانهاش نشسته بود و داشت زندگی میکرد. او را برداشتیم بردیم مراکز مختلف این شبکه را نشان داد و تجهیزاتشان را کشف کردیم.
پس از آنکه تخلیه اطلاعاتی او تمام شد، مسئله اموالش مطرح شد. دیدیم اموال متعددی در مناطق مختلف کشور دارد و جالب بود که اغلب آنها دستنخورده و مصادرهنشده بود و بعضی هم مصادره شده بود. با توجه به اینکه هنوز دستگیریاش خبری نشده و امکان طیشدن فرایند قضائی نبود، گفتیم چه کنیم؟ مشورت کردیم و از طریق آقای ریشهری مسئله را با امام مطرح کردیم. ایشان فرمودند میتواند اموالش را به بنیاد 15 خرداد هدیه کند که آن زمان مسئولیتش با آقای حجتالاسلام شیخ حسن صانعی بود. ما هم این مسئله را به فردوست گفتیم و او هم در یک کاغذ با دستخط خودش نوشت که اینجانب حسین فردوست، فرزند سیفالله به شماره شناسنامه فلان، کلیه اموال و داراییهای خود که فهرستش را هم داشتیم، به بنیاد 15 خرداد هدیه میکنم. خب اجرائیشدن این فرایند مستلزم این بود که این نامه در سیستم اداری برخی نهادها گردش کار داشته باشد. این اتفاق که افتاد کمکم همه متوجه شدند که فردوست دست ماست و خبرش پخش شد و به خارج از کشور هم رسید.
بعد از مدتی که بازجوییها خوب جلو رفت، کمکم تسهیلاتی برایش فراهم کردیم، داروهای کنترل بیماریاش، غذایی که میخواست و چیزهایی را که میخواست، میگرفتیم یا حتی بعضی چیزها را میگفت فامیلهایش برایش میآوردند. رادیو و تلویزیون و روزنامه هم در اختیارش قرار دادیم. گاهی گزارش و مطالبی را که ضدانقلاب دربارهاش مینوشت، هم میدادیم بخواند.
در این چند سال صبح و شب، ما با او در تعامل بودیم، به انگلیسی و خصوصا فرانسه هم مسلط بود و بعضی وقتها که از بازجویی خسته میشدیم، برایمان کلاس فرانسه میگذاشت.