روی جلد | پشت جلد |
در هر 10 دقیقه حداقل یک مورد نقض حقوق بشر در ایران اتفاق می افتد
در شماره ۳۰۹ آزادگی، میخوانید
در شماره ۳۰۹ آزادگی 23 ساله شده، می خوانید
مدیر مسئول و صاحب امتیاز:
منوچهر شفائی
همکاران در این شماره:
معصومه نژاد محجوب
فاطمه غلامحسینی
مهسا شفوی
سمیه علیمرادی
طرح روی جلد و پشت جلد:
محسن سبزیان
امورفنی و اینترنتی :
پریسا سخائی
عباس رهبری
چاپ و پخش:
مصطفی حاجی قادر مرحومی
یادآوری:
- آزادگی کاملاً مستقل و زیر نظر مدیر مسئول منتشر میشود.
- نشر آثار، سخنرانیها و اطلاعیهها به معنی تائید آنها نبوده و فقط به دلیل اعتقاد و ایمان به آزادی اندیشه و بیان میباشد.
- با اعتقاد به گسترش افکار، استفاده و انتشار آثار چاپ شده در این نشریه بدون هیچ محدودیتی کاملاً آزاد است.
- مسئولیت هر اثری بر عهده نویسنده آن اثر است و آزادگی صرفاً ناشر افکار میباشد.
آزادگی
آدرس:
Azadegy _ M. Shafaei
Postfach 52 42
30052 Hannover – Deutschland
Tel: +49 163 261 12 57
Email: shafaei@azadegy.de
از کمیسیونهای حقیقتیاب چه میدانیم؟
مایکل نیومن برگردان: عرفان ثابتی
در میان پاسخهای غیرحقوقی به فجایع جمعی، کمیسیونهای حقیقتیاب موقعیت ممتاز و اهمیت خاصی یافتهاند. محاکمهها اساساً مبتنی بر مسئولیت کیفریِ فردی و مجازات فردی هستند، اما کمیسیونهای حقیقتیاب به این شهرت دارند که میتوانند اهداف گستردهتری را متحقق کنند. بنا بر عقیدهی رایج، تشکیل کمیسیونهای حقیقتیاب از اقداماتی نظیر تحقیق و بازرسی، اصلاح بخش امنیتی و صدور فرمان عفو عمومی مفیدتر و سازندهتر است. اما مشکل اصلی در تحلیل کمیسیونهای حقیقتیاب این است که مدافعانش معمولاً دربارهی نقش چندجانبهی آن اغراق کردهاند. در نتیجه گفتهاند که کمیسیونهای حقیقتیاب، در مقایسه با محاکمهها، رویکرد فراگیرتری به عدالت دارند؛ مبتنی بر «عدالت ترمیمی» هستند و کل جامعه را ترغیب میکنند که با گذشته کنار بیاید؛ به بازماندگان فجایع جمعی فرصت اظهارنظر میدهند؛ شرح کاملی از تاریخ ارائه میکنند و در شکلگیریِ خاطرات جمعیای نقش دارند که بازسازیِ آینده را تسهیل میکند؛ و با تشویق آشتی در هر دو سطح فردی و اجتماعی به «التیام» کمک میکنند…اما حامیان کمیسیونهای حقیقتیاب با برشمردن محاسن گوناگون برای آنها در عمل به شکاکان اجازه دادهاند که این ادعاها را مبالغهآمیز و بیاساس بخوانند. کمیسیونهای حقیقتیاب را نباید پدیدهی واحدی دانست، زیرا آنها از نظر روندها، اهداف، منابع و میزان اتکای واقعی به جامعهی مدنی بهشدت با یکدیگر فرق دارند.
اونور باکینر در تحقیق روشمندِ خود دربارهی دورهی 2014-1984، به سه نسل از کمیسیونهای حقیقتیاب اشاره کرده است ــ البته او کمیسیونهای حقیقتیابِ غیررسمی یا کمیسیونهایی را که سیاستمداران برای تأثیرگذاری بر نتایجشان در آنها مداخله کردند در این ردهبندی نگنجانده است (باکینر 2016: 24). نسل اول کمیسیونهای حقیقتیاب در آرژانتین (1983)، اوگاندا (1986)، نپال (1990)، شیلی (1990) و چاد (1990) پدید آمد و کمیسیونهای ناقص قبلی در اوگاندا (1974)، بولیوی (1982) و زیمباوه (1983) را هم دربرمیگرفت. آنها به منظور تمهید مقدمات اقامهی دعوای کیفریِ احتمالی تشکیل شدند و هدفی جز ثبت اسناد و مدارک مربوط به جانباختگان و ناپدیدشدگان قهری نداشتند. این کمیسیونها فاقد جنبههای «نمایشی»ای نظیر دادرسی و محاکمه بودند، و بهجای توضیحات تاریخی دنبال واقعیتها میگشتند.
نسل دوم کمیسیونهای حقیقتیاب از اواسط دههی 1990 تا دههی 2000 تشکیل شدند و به جنگها و منازعات مسلحانهی داخلی میان نیروهای دولتی و گروههای شورشی در ال سالوادور (1992)، سری لانکا (1995)، هائیتی (1994)، آفریقای جنوبی (1995)، گواتمالا (1997)، نیجریه (1999)، پرو (2001)، تیمور-لسته (2002)، سیرالئون (2002) و لیبریا (2006) پرداختند. در ال سالوادور، گواتمالا، تیمور-لسته و لیبریا معاهدات صلحی که با حمایت سازمان ملل امضاء شد زمینه را برای آغاز به کار این کمیسیونها فراهم کرد؛ در دیگر کشورها، حکومتهای جدید، اغلب تحت فشار سازمانهای غیردولتیِ بینالمللی و محلی، این کمیسیونها را تشکیل دادند. همهی این کمیسیونها در دورهی یکسالهی پس از گذار به حکومت جدید تشکیل شدند؛ بعضی از آنها کمکهای مالیِ خارجیِ چشمگیری دریافت کردند، و بعضی دیگر از خدمات فعالان و متخصصان خارجی بهعنوان عضو یا کارمند کمیسیون بهره بردند. کمیسیونهای نسل دوم اختیارات بیشتری داشتند و میتوانستند با تحقیق و تفحص گستردهتر به موارد بیشتری از نقض حقوق بشر توجه کنند. این نسل از کمیسیونها شهرت و معروفیت بیشتری یافتند، و کمیسیون «حقیقت و آشتی» آفریقای جنوبی در تبدیل مفهوم کمیسیونهای حقیقتیاب به پروژهای بینالمللی و فراملی نقش عمدهای داشت. اما این کمیسیونها شکلهای بسیار متفاوتی داشتند: در حالی که «کمیسیون شفاف سازیِ تاریخیِ» گواتمالا و «کمیسیون حقیقت و آشتیِ» پرو پروژههای بلندپروازانهای را برای بازنویسی تاریخ این کشورها بر عهده گرفتند و کوشیدند تا به روی اجتماعات سابقاً مطرود آغوش بگشایند، آفریقای جنوبی سعی کرد که از «کمیسیون حقیقت و آشتیِ» خود برای نوعی ملتسازیِ تمامعیار استفاده کند.
نسل سوم کمیسیونهای حقیقتیاب، که در دههی 2000 آغاز به کار کردند، تنوع چشمگیری داشتند. بسیاری از این کمیسیونها در کشورهایی تشکیل شدند که میتوان آنها را دارای نظامهای سیاسی تثبیتشدهای دانست: اروگوئه (2002)، کرهی جنوبی (2002)، پاناما (2001)، گرنادا (2001)، شیلی (2003)، پاراگوئه (2004)، اکوادور (2007)، جزیرهی موریس (2009)، جزایر سلیمان (2009)، برزیل (2011) و کانادا (2008). مراکش در سال 2004 در دوران حکومت خودکامهی سلطنتی یک کمیسیون حقیقتیاب را تشکیل داد، و کلمبیا مدتها قبل از پایان جنگ داخلی در سال 2016 روندی شبیه به تشکیل چنین کمیسیونی را آغاز کرد. اندونزی و تیمور-لسته کمیسیون حقیقتیابِ مشترکی را ایجاد کردند که بخشی از اقدامات دیپلماتیک به منظور تقویت روابط دوجانبه بود. بسیاری از کمیسیونهای نسل سومی، نهادهایی متعلق به دوران پس از گذار بودند؛ برای مثال، کمیسیونهای حقیقتیاب پاناما و گرنادا رویدادهای چند دههی قبل را بررسی کردند، جزیرهی موریس به میراث دوران استعمار و بردهداری پرداخت، و کانادا سیاستهای آموزشیِ خشن و تبعیضآمیز در مورد کودکان بومی را بررسی کرد. در حالی که نسل اول و دوم کمیسیونهای حقیقتیاب عمدتاً توسط رؤسایجمهور میانهرو یا چپ میانهرو یا از طریق معاهدات صلح تشکیل شدند، طیف گستردهتری از ایدئولوژیها و بازیگران سیاسی در ایجاد کمیسیونهای نسل سومی نقش داشتند. همانطور که گفتیم، برخی از کمیسیونهای حقیقتیابِ متأخر در نظامهای سیاسیِ تثبیتشده یا در حکومتهای خودکامه برای پرداختن به رویدادهای گذشتهی دور، نه نزدیک، تشکیل شدند. باکینر با اشاره به این امر میگوید که نمیتوان این نسل از کمیسیونها را با همان ابزارهای مفهومیِ پارادایم قدیمیتر عدالت انتقالی بررسی کرد (باکینر 2016: 43-27). اما این ردهبندی هرگونه تلاش برای ارزیابی تأثیر کلیِ کمیسیونهای حقیقتیاب را با مشکلاتی جدی مواجه میکند.
اگر کمیسیونهای حقیقتیاب را پدیدهی واحدی بشماریم، بیآنکه بر سرِ مجموعهی مشخصی از معیارهای تعریف توافق کنیم، طیفی از نهادهای متفاوت را شبیه به یکدیگر پنداشتهایم. در این صورت، ارزیابیهای بهشدت متفاوتی از میزان موفقیت یا ناکامیِ آنها خواهیم داشت. بنابراین، بهتر است که مجموعهی نسبتاً کوچکی از معیارها را مشخص کنیم… با توجه به تعاریف گوناگون موجود، این تعریف را پیشنهاد میکنم:
ممکن است کمیسیونهای حقیقتیاب بخواهند بر آشتیِ سیاسی و اجتماعی تأثیر بگذارند اما اگر انتظار داشته باشند که همهی افراد «ببخشند»، در این صورت چنین انتظاری ممکن است حتی به نتیجهی معکوس بی انجامد
کمیسیونهای حقیقتیاب نهادهای موقتیای هستند که توسط دولتها یا مراجع بینالمللی یا به دستور آنها برای بررسی نقض گستردهی حقوق بشر یا فجایعی که بازیگران دولتی یا غیردولتی در دورهی خاصی در گذشته و در محل خاصی مرتکب شدهاند، ایجاد میشوند. این کمیسیونها ممکن است روندها و رویکردهای متفاوتی داشته باشند اما وظیفهی اصلیِ آنها عبارت است از تحقیق کردن، گزارش دادن و ارائهی پیشنهادات و توصیهها.
با وجود این، بعضی از تحلیلگران به تعریف محدودی از کمیسیونهای حقیقتیاب پایبند نیستند و ادعا میکنند که این نهادها در پی تحکیم دموکراسی یا ترویج عدالت، حقوق بشر، آشتی یا پاسخگویی و مسئولیتپذیری هستند، در حالی که تعقیب چنین اهدافی جزئی از اختیارات همهی کمیسیونهای حقیقتیاب نیست. اگر همهی کمیسیونهای حقیقتیاب را دارای چنین ویژگیها و اهدافی بدانیم، ارزیابیِ ما از بعضی آنها مبتنی بر انتظاراتی غیرواقعبینانه خواهد بود.
ممکن است که یک کمیسیون حقیقتیاب از یک جنبه بسیار موفق و از چند جنبهی دیگر ناموفق باشد. برای مثال، «کمیسیون شفافسازیِ تاریخی» در گواتمالا از حق احضار، بازرسی و توقیف محروم بود، نمیتوانست محاکمهی علنی برگزار کند، و پیش از تشکیل آن فرمان عفو عمومی صادر شده بود. افزون بر این، دولت مدتها به آن بیاعتنا بود. در نتیجه، ممکن است که ناظران در ارزیابیهای اولیه آن را بیاهمیت شمرده باشند. اما تحقیقات دقیق این کمیسیون به ارائهی گزارشی دربارهی قتل 200 هزار نفری انجامید که 83 درصدشان به قوم مایا تعلق داشتند. این کمیسیون نتیجه گرفت که حکومت به نسلکشی اعضای این قوم پرداخته است. در سال 2013 در محاکمهی رئیسجمهور پیشین گواتمالا، اِفرِین ریوس مونت، و صدور حکم محکومیت او به اطلاعات و تحلیل مندرج در این گزارش استناد شد (کمپ 2014: 147). این کمیسیون نمونهای از «تاریخ کلان» بود، که با افشای ابعاد ساختاریِ فجایع جمعی، راه را برای پیگرد و تعقیب کیفری هموار کرد. برعکس، «کمیسیون حقیقت و آشتیِ» آفریقای جنوبی در جلب توجه کل جامعه موفقتر بود و، دستکم در ابتدا، تأثیر بسیار بیشتری داشت. اما، بهرغم نگرش چندوجهی و بسیار پیچیدهتر این کمیسیون به حقیقت ــ حقیقت واقعی/قضایی، شخصی/روایی، اجتماعی/گفتگویی، و التیامی/ترمیمی ــ تأکیدش بر شکلهای ذهنی و خُرد سبب شد که از تحلیل ساختاریِ آپارتاید و نقش مهم آن بهعنوان یکی از علل اساسیِ خشونت سیاسی خبری نباشد (چپمن و بال 2008: 150-144). این مقایسه همچنین نشان میدهد که همیشه در کوتاهمدت نمیتوان دربارهی تأثیر کمیسیونهای حقیقتیاب قضاوت کرد.
با وجود این، تعریف محدود هم ممکن است بیش از حد دستوپاگیر باشد. تشکیل کمیسیونهای حقیقتیاب معمولاً توأم با هیاهوست و گزارشهای آنها را اغلب (گرچه نه همیشه) با بوق و کرنا اعلام میکنند. در اکثر موارد، این کمیسیونها عملاً در پرداختن به فجایع گذشته تا حدی از حیطهی اختیارات رسمیِ خود فراتر میروند، و گروههای جامعهی مدنی نیز اغلب با استناد به گزارشهای این کمیسیونها مطالبات بیشتری را مطرح میکنند. بنابراین، هرچند نامعقول است که بگوییم هر کمیسیون حقیقتیابی باید تمام اهداف منسوب به همهی آنها را ترویج کند اما میتوان به شکل معقولی امیدوار بود که هر یک از آنها به تحقق بعضی اهدافِ فراتر از اختیارات رسمیِ خود کمک کند. البته اغلب فقدان منابع از دقت و نظم آنها میکاهد و مانع از تحقق چنین اهدافی میشود. مشکل رایج دیگری، که اکنون بیش از گذشته آن را به رسمیت میشناسند، این است که مرور تجربیات دردناک، بهویژه در قالب اظهارات و شهادت علنی، میتواند دوباره فرد را دچار ضربهی روحی کند. نقش مهم ابعاد جنسیتی در این زمینه را نباید نادیده گرفت. برای مثال، زنانی که در برابر «کمیسیون حقیقت و آشتیِ» آفریقای جنوبی شهادت میدادند بسیار بیشتر احتمال داشت که از تجربیات خویشاوندان مذکر خود سخن بگویند تا از تجربیات خود؛ آنها بهشدت اکراه داشتند که به تجاوز یا دیگر شکلهای خشونت جنسی که خود از سر گذرانده بودند اشاره کنند (مؤسسهی پیشرفت دموکراتیک 2015: 60). در نتیجه، بسیاری از کمیسیونهای حقیقتیاب ابعاد جنسی و جنسیتیِ فجایع و خشونتها را بهشدت دستکم گرفتند، گرچه برخی از کمیسیونهای متأخر به پیشرفتهای مهمی در این زمینه دست یافتند.
در پایان، باید بر چند نکته تأکید کرد. اول اینکه نباید دربارهی تأثیر احتمالیِ کمیسیونهای حقیقتیاب انتظارات خود را بیش از حد افزایش دهیم. برای مثال، در بعضی شرایط وجود یک کمیسیون حقیقتیابِ خاص و روندهای آن میتواند از نظر روانشناختی و عاطفی به بعضی از افراد کمک کند تا از «انتقام» به طرف «بخشش» گام بردارند. بیتردید دزموند توتو امیدوار بود که «کمیسیون حقیقت و آشتی» چنین تأثیری بر افراد داشته باشد اما شواهد تجربی یکدست نیست. یافتههای 3727 مصاحبهی رودررو در سالهای 2001-2000 در مورد بعضی از اقشار جامعه، بهویژه آسیاییتبارها و دورگهها، دلگرمکننده بود. اما یافتههای مربوط به اکثریت سیاهپوست به این اندازه نویدبخش نبود و نشان میداد که آگاهی از واقعیتهای آپارتاید تأثیر مثبت یا منفیای بر نگرش آنها نسبت به آشتی نداشته است (گیبسون 2004). یافتههای پژوهشهای بعدی بدبینانهتر و حاکی از آن بود که این کمیسیون به آشتی نینجامیده است (وِن دِر مِرو 2008: 42-41؛ چپمن 2008: 89-67). بدیهی است که افراد از نظر روانشناختی و عاطفی با یکدیگر فرق دارند، و نباید تصور کرد که یک فرایند یا تجربهی اجتماعی یا سیاسیِ خاص تأثیر یکسانی بر همه خواهد داشت. ممکن است کمیسیونهای حقیقتیاب بخواهند بر آشتیِ سیاسی و اجتماعی تأثیر بگذارند اما اگر انتظار داشته باشند که همهی افراد «ببخشند»، در این صورت چنین انتظاری ممکن است حتی به نتیجهی معکوس بینجامد (مادلینگوزی 2010: 215). دیدگاه شکاکانهای هم که عقیده دارد که کمیسیونهای حقیقتیاب از پیگرد و تعقیب کیفری جلوگیری میکنند بیآنکه به حقیقت تاریخی دست یابند، بیش از حد کلی و سرسری است (اوزیل 2000: 137-134).
سرانجام، بهرغم افزایش کمیسیونهای حقیقتیاب، نباید تصور کرد که آنها در هر موقعیت و وضعیتی ابزار لازم یا کافی برای پرداختن به گذشتهاند. مسئولان سیاسی در بسیاری از کشورها، از جمله کامبوج، ایرلند شمالی، اسپانیا، پرتغال و موزامبیک، تمایلی به تشکیل این کمیسیونها نداشتهاند، از جمله به این علت که پرداختن به اسناد و مدارک تاریخی به این طریق ممکن است به جای کمک به حل اختلافات، به تشدید آنها بینجامد. در برخی موارد، این ممکن است یکی از جنبههای امتناع از پرداختن به گذشته باشد اما در عین حال نباید از یاد برد که کمیسیون حقیقتیاب یک سازهی اجتماعی و سیاسیِ خاص است، و نباید چنین پنداشت که اتکا به آن همیشه و همهجا سودمند است.
در “روز جهانی عدالت” جنبش دادخواهی ایران کجا ایستاده است؟
منصور خاکی
کشتار ۶۷ با دادگاه حمید نوری و حکم حبس ابد او ابعادی جهانی یافت. اعلام حکم در آستانه “روز جهانی عدالت” هم به آن معنایی نمادین بخشید. تصویر امروز جنبش دادخواهی ایران از نگاه ایرج مصداقی، یکی از عاملان اصلی بازداشت نوری.در این مقاله با نگاهی به روز جهانی عدالت، اصل صلاحیت جهانی، اساسنامه رم و دیوان کیفری بینالمللی، چشمانداز جنبش دادخواهی پس از صدور حکم دادگاه حمید نوری را مورد تأمل قرار میدهم. در ابتدا به این میپردازم که به چه مناسبت ۱۷ ژوئیه “روز جهانی عدالت” نامگذاری شده است.
اساسنامه رم و تشکیل دیوان کیفری بینالمللی
اولین گام در جهت محاکمه و مجازات جنایتکاران بینالمللی در معاهده ورسای ۱۹۱۹ برداشته شد. بر اساس این معاهده، ویلهم دوم، حاکم آلمان، به دلیل ارتکاب برخی جرایم میبایست محاکمه میگردید، اما به هلند پناهنده شد. پس از جنگ جهانی دوم دادگاه نورنبرگ و توکیو به منظور رسیدگی به جنایات سران و فرماندهان نظامی آلمان و ژاپن تأسیس گردیدند.پس از پایان جنگ سرد و به دنبال جنایات ارتکابی در سالهای ۱۹۹۱ تا ۱۹۹۴ در بوسنی و هرزگوین و رواندا، شورای امنیت مبادرت به تأسیس دو دادگاه اختصاصی بینالمللی کیفری برای یوگسلاوی سابق و رواندا کرد. تشکیل این دادگاهها بهطور غیرقابل برگشتی چشمانداز حقوق بینالملل بشردوستانه را تغییر داد.به موجب تصمیم مجمع عمومی ملل متحد، نمایندگان دیپلماتیک کشورها از پانزده ژوئن تا ۱۷ ژوئیه ۱۹۹۸ در اجلاسی که در رم برگزار شد شرکت کرده و “اساسنامه رم” را به تصویب رساندند. در این اساسنامه مسئولیت، اختیارات و صلاحیت دیوان کیفری بینالمللی تعریف شده بود. در اول ژوئیه ۲۰۰۲ با تصویب این اساسنامه توسط ۶۰ کشور، دیوان کیفری بینالمللی تأسیس شد.
مجمع عمومی ملل متحد در سال ۲۰۱۰ در تجدید پیمان با اساسنامه رم روز ۱۷ ژوئیه هر سال را “روز جهانی عدالت” نامگذاری کرد تا به صورت فعالتری از اقدامات دیوان کیفری بینالمللی پشتیبانی شود و توجهات عمومی را به اهمیت آن جلب کند.
از رویا تا واقعیت
آشنایی من با این رخداد تعیینکننده، در آوریل ۱۹۹۸ در اجلاس “کمیسیون حقوق بشر” رقم خورد. به عنوان یک فعال حقوق بشر چندین سال بود که در ارتباط با سازمانهای بینالمللی فعالیت میکردم و یکی از وظایفم پیگیری اخبار و تهیه اسناد و مدارک نقض حقوق بشر در ایران بود. تابستان همان سال به منظور گفتگو و ارائه اسناد نقض حقوق بشر به “گزارشگران موضوعی” ملل متحد و شرکت و سخنرانی در “کمیسیون فرعی حقوق بشر” که از سوم تا بیست و هشتم آگوست برگزار میشد، در ژنو به سر میبردم. دو هفته از تصویب اساسنامه رم گذشته بود. حدس میزدم تحول بزرگی در حقوق کیفری بینالمللی در پیش است. در تمام روزهایی که در ژنو به سر میبردم با نمایندگان سازمانهای غیردولتی در مورد اساسنامه رم و چشمانداز پیش رو صحبت میکردم.
ده سال از کشتار ۶۷ گذشته بود. به این میاندیشیدم که این دستاورد چه نقشی میتواند در پیگیری جنایتهای سیاسی دهه ۶۰ داشته باشد. برای من حضور در مجامع بینالمللی و روشنگری درباره کشتار دهه ۶۰ اگرچه مهم بود، اما هدف نهایی نبود.
از زمانی که با ابعاد عظیم کشتار ۶۷ روبرو شدم و در لحظههای پردرد و رنجی که در راهرو مرگ زندان گوهردشت داشتم، رویای به محاکمه کشیدن جنایتکاران را در ذهنم به تصویر میکشیدم. باور داشتم که برای تحقق هر آرزوی بزرگی بایستی در مورد آن رویاپردازی کرد؛ همچون رویای پرواز که بالاخره محقق شد.
با تشکیل دیوان کیفری بینالمللی یک قدم به رویایم نزدیک شده بودم، اما مانع بزرگ این بود که دیوان به جنایاتی رسیدگی میکرد که پس از اول ژوئیه ۲۰۰۲ صورت گرفته باشند. همچنین این دیوان نمیتوانست به بررسی مواردی بپردازد که در یک کشور غیر عضو صورت گرفتهاند. از همه مهمتر اینکه این دیوان به جرائم افراد میپرداخت و نه دولتها. با توجه به این موانع، به فکر ایده جایگزین بودم.
در سال ۲۰۰۸ به “ایران تریبونال” که سال قبل قدمهای اولیه برای تأسیس آن برداشته شده بود پیوستم تا در یک دادگاه نمادین به موضوع “جنایت علیه بشریت” در ایران پرداخته شود.
با این حال در دسامبر ۲۰۱۱ وقتی در ژاپن با اشاره به دادگاههای یوگسلاوی و رواندا و… به غلامحسین بلندیان، معاون مصطفی پورمحمدی یکی از اعضای هیأت کشتار ۶۷، در مورد تشکیل یک دادگاه بینالمللی یا ملی برای رسیدگی به جنایات ناقضان حقوق بشر در ایران هشدار دادم، مطمئن بودم که این کار عملی است و روزی محقق میشود.
هشت سال بعد در نهم نوامبر ۲۰۱۹ رویایم در فرودگاه بینالمللی آرلاندا محقق شد و حمید نوری، دادیار گوهردشت و یکی از عناصر فعال در کشتار ۶۷، به دستور دادستان سوئد و بر اساس اصل “صلاحیت قضایی جهانی” دستگیر و روانه بازداشتگاه شد.
به موجب این اصل، دولتها مدعی صلاحیت کیفری در مورد مجرمان، فارغ از تابعیت، محل اقامت و هرگونه رابطهای با آن دولت هستند. معیار اصلی در اعمال این نوع صلاحیت، نوع جرم ارتکابی و دستگیری مجرم است. جنایات جنگی، جنایت علیه بشریت و نسلکشی از جمله این جرائم هستند. روز سیزدهم نوامبر، حمید نوری در مقابل دادگاه استکهلم قرار گرفت و پس از تفهیم اتهامات اولیه، به حکم قاضی توماس ساندر، بازداشت او، به مدت چهار هفته با محدودیتهای ویژه درخواستشده از سوی دادستان، تمدید شد. تا تاریخ ۲۷ ژوئیه ۲۰۲۱ که کیفرخواست نوری از سوی دادستان به دادگاه تقدیم شد، هر چهار هفته یک بار دادگاه با حضور وی و وکلایش تشکیل جلسه داد و حکم بازداشت او را تمدید کرد.
سرانجام دادگاه رسیدگی به اتهامات نوری روز دهم آگوست ۲۰۲۱ در استکهلم آغاز به کار کرد و روز پنجم مه ۲۰۲۲، پس از تشکیل صدها جلسه صبح و بعداز ظهر در ۹۲ روز کاری، به کار خود پایان داد.
روز چهاردهم ژوئیه ۲۰۲۲، با وجود همه کارشکنیهایی که از بدو دستگیری نوری صورت گرفته بود، دادگاه استکهلم طی یک حکم ۳۹۸ صفحهای او را به حبس ابد و پرداخت غرامت به شاکیان پرونده محکوم کرد. نظر به اهمیت پرونده، برخلاف روال معمول سوئد، توماس ساندر و آنا لیلینبرگ گولسلیو، قضات پرونده، کنفرانس مطبوعاتی دیجیتالی برگزار کرده و بیانیه مطبوعاتی دادند.
چشمانداز جنبش دادخواهی
جنبش دادخواهی ایران امسال در حالی به استقبال “روز جهانی عدالت” و بیستمین سالگرد تأسیس دیوان کیفری بینالمللی میرود که پس از چهار دهه مبارزه، بزرگترین دستاورد خود را جشن گرفته است.
سهشنبه آینده ۱۹ ژوئیه، پارلمان بلژیک لایحهای را به رأیگیری خواهد گذاشت که نتیجه آن آزادی اسدالله اسدی، دیپلمات تروریست جمهوری اسلامی، و همدستان وی خواهد بود. دشمنان جنبش دادخواهی میکوشند آزادی اسدی را به عنوان شکست تلاشهای جنبش دادخواهی و موفقیت آن در دادگاه استکهلم جا بزنند.
در پاسخ لازم است توضیح دهم که حتی اگر در یک زد و بند سیاسی در سالهای آینده، حمید نوری قبل از پایان محکومیتاش آزاد شود، ما به همه آنچه میخواستیم در دادگاه استکهلم دست یافتیم. ما به دنبال اجرای عدالت و ایجاد رویهای جهت محاکمه بالاترین مقامات ناقض حقوق بشر در نظام اسلامی هستیم و نه انتقامجویی فردی.
علاوه بر آن که برگزاری دادگاه حمید نوری موضوع کشتار ۶۷ را در سطح بینالمللی و ملی برجسته کرد، حکم این دادگاه نیز پایهگذاری یک رویه جهانی قضایی برای دادگاههای بعدی است. این مهم تحت هیچ شرایطی خدشهبردار نیست. در دادگاه استکهلم صدها بار به نام ابراهیم رئیسی و دیگر اعضای هیأت کشتار ۶۷ و حامیان فرمان خمینی برای قتلعام زندانیان سیاسی اشاره شده است و این راه را برای پیگیریهای آینده باز میکند. ماده ۲۷ اساسنامه دیوان کیفری بینالمللی تأکید میکند که «این اساسنامه نسبت به همه افراد بدون در نظر گرفتن سمت رسمی آنان و بدون هیچگونه تبعیضی قابل اجرا است».
ماده ۲۸ تأکید میکند که «… در مورد روابط بین مقامات مافوق و افراد زیردست که در بند ۱ (این ماده) نیامده است، مقام مافوق مسئولیت کیفری جرائمی که رسیدگی به آنها در صلاحیت دیوان است و توسط افراد زیردست او که تحت کنترل واقعی او هستند ارتکاب یافته را به عهده دارد». رئیسی نه تنها در تابستان ۶۷ مافوق حمید نوری بوده، بلکه عضو فعال “هیأت مرگ” در زندانهای گوهردشت و اوین بوده است.
اگر چه قرار نیست پرونده رئیسی و دیگر مسئولان نظام اسلامی در دادگاه کیفری بینالمللی مورد رسیدگی قرار گیرد، اما اساسنامه دیوان بینالمللی کیفری دولتهایی را که به این معاهده متعهد هستند ملزم میکند که مرتکبین جرائم مندرج در اساسنامه را بازداشت کرده و یا تحت پیگرد قرار دهند. در جریان تدوین اساسنامه دیوان بینالمللی کیفری، اصل تکمیلی بودن صلاحیت دیوان مورد پذیرش قرار گرفت. به موجب این اصل، محاکم ملی مسئولیت اصلی در تعقیب جنایات بینالمللی موضوع صلاحیت دیوان را دارا میباشند و در صورت عدم تمایل یا توانایی و یا نبود دستگاه قضایی مستقل، “دیوان” مبادرت به اعمال صلاحیت خواهد کرد. تجربیات دو دهه گذشته و تشکیل دادگاههای متعدد ملی در اعمال اصل صلاحیت قضایی جهانی و به ویژه برگزاری دادگاه استکهلم و محکومیت حمید نوری به دلیل جنایتی که ۳۴ سال پیش در ایران مرتکب شده بود، نشان میدهد که قوانین شکلی و ماهوی اساسنامه رم دارای چنان پتانسیلی است که دولتها را در اعمال صلاحیت قضایی جهانی ترغیب میکند. تشکیل این دیوان نه تنها مانع اقدام دادگاههای ملی نشده، بلکه برخی از معضلات پیش روی اصل صلاحیت قضایی جهانی را رفع کرده و جایگاه این اصل بیش از پیش تقویت شده است. هر روز که میگذرد اصل صلاحیت قضایی جهانی با اقبال بیشتر دادگاههای ملی مواجه میشود و حدود و ثغور این اصل با توجه به حکم دادگاه استکهلم ابعاد جدیدی مییابد و جهان برای ناقضان حقوقبشر کوچکتر از قبل میشود.
اگرچه مسئولیت اصلی جستجو و تحت پیگرد قرار دادن مرتکبان جرایم بینالمللی با دولتهاست، اما تجربه دستگیری نوری نشان داد که سایر ساز و کارهای حقوقی نیز میتوانند مورد استفاده قرار گیرند.
اگر روزی آیشمن معروفترین مصداق اصل صلاحیت قضایی جهانی بود، امروز با محکومیت حمید نوری در دادگاه استکهلم برگ دیگری بر اصل صلاحیت قضایی جهانی افزوده شده است و نه تنها جنبش دادخواهی ایران، بلکه دادخواهان در سطح بینالمللی از اثرات آن بهره خواهند برد.
* این یادداشت نظر نویسنده را منعکس میکند و الزاما بازتابدهنده نظر دویچهوله فارسی نیست.
بازار دهشاهیها در تهران، رپورتاژی از عجیبترین بازار تهران
اسماعیل جمشیدی
اسماعیل جمشیدی شاید پرکارترین گزارشنویس تاریخ مطبوعات ایران باشد. در دههی ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰، مجلاتی مانند سپید و سیاه، اطلاعات هفتگی، اطلاعات بانوان و مانند آنها از گزارشهای او بهرهمند بودهاند. تعداد گزارشهایی که او نوشته، به صدها میرسد و بهجرئت میتوان گفت سوژهای نیست که جمشیدی دربارهی آن ننوشته باشد. مجموعهی گزارشهای او دربارهی شخصیتهای ادبی و فرهنگی ایران چند سال پیش بهصورت کتابی منتشر شد و مورد استقبال قرار گرفت. نام این مجموعه عکسهای دونفره است که دربارهی آن مطالب زیادی نوشته شده است. علاوه بر شخصیتها، گزارشهای او دربارهی مکانهای مختلف نیز معروف است. در اینجا گزارشی را که او در سال ۱۳۴۶ دربارهی «بازار سید اسماعیل» تهران در مجلهی سپید و سیاه نوشته است، میخوانیم. فضایی که او از بازار سید اسماعیل ترسیم میکند، نهفقط فضای یک بازار بلکه فضای اجتماعی آن روزهای جنوب تهران است که این نشاندهندهی ذوق روزنامهنگاری اوست.
- آقا این دوربین چند؟
- کیف شما را میخریم آقا…
- توی کیف جنس چی داری آقا؟ هرچی باشه ما مشتری هستیم!
عکاس هاجوواج مانده بود. سهچهار نفر دلال یکدفعه دوروبرش را گرفته بودند و او مثل آدمهای برقگرفته حرکاتی انجام میداد که به قول شعرا، بیوزن و قافیه بود. سعی میکرد یکجوری خودش را از دست این آدمهای سمج خلاص کند. او متعجب و حیران مانده بود که در این بازار شلوغ و پرجمعیت که جای سوزنانداختن نیست، چرا اینهمه آدم دور او را گرفتهاند. چرا میخواهند دوربین و کیفش را از او بخرند؟!
تازه از قیافهشان هیچ معلوم نبود که اگر واقعاً دوربین فروشی باشد، پول خرید آن را داشته باشند؛ چه اینکه بهقصد شوخی و تجربه به یکی از آن دلالها که بیشتر از دیگران اصرار داشت با او معامله کند، گفت:
- دوربین را چند میخری؟
طرف که یک کیسهی شکری کثیف و وصلهشده روی دوشش انداخته بود، سیگار اشنو را از گوشهی لب برداشت، به جیب گذاشت، بعد دوربین رولفلکس او را از دستش گرفت. نگاه خریداری به آن انداخت و با بیشتابی و لهجهی مخصوص تهرانیهای صددرصد خالص گفت:
- ۲۵زار.
عکاس که از شنیدن این رقم پکی زده بود زیر خنده، دوربینش را محکم به روی سینهی خود گرفت و دلال دیگری بهاصطلاح میانجی شد و آمد که معامله را جوش بدهد.
- خوب آقا سه تومن بده.
و بعد رو به رفیقش کرد و گفت:
- غلامرضا بخر، بهت میگم بخر، میارزه…
من در گوشهای ایستاده، از تماشای این صحنه در خود فرو رفته بودم، تعجب و حیرت در صورت عکاس ما آنچنان رنگ انداخته بود که تاکنون نظیرش را ندیده بودم. من به این وضع آشنا بودم. ازآنگذشته، اکنون برای سومین بار بود که به این بازار میآمدم. دفعهی اول بهقصد کنجکاوی و بهاصطلاح معروف فضولی؛ دفعهی دوم مطالعه و برداشت مطلب؛ و دفعهی سوم بهاتفاق عکاس برای تهیهی این رپورتاژ. به خاطر آوردم اولین دفعهای که وارد این بازار شدم، درست چهار روز پیش، خیلی خسته بودم. پس از کمی راهرفتن و گوشهوکنار میدان را دیدزدن، آمدم گوشهای نشستم و به تماشای یکی از آن مردان خنزرپنزری پرداختم که دانههای کثیف تسبیح و قوطیهای شکسته و اسباببازیهای پلاستیکیِ نیمسوختهی ازرنگوقیافهافتاده روی سفرهاش پهن کرده و سر فروش آن با مشتری چکوچانه میزد.
چون بهعلت زیادراهرفتن خسته شده بودم، کفشم را از پا درآوردم اما کفش از پا درآوردن همان و هجوم دلال و واسطهی کفش و کتشلوار بخر همان؛ که بالاخره مجبور شدم آنها را قسم بدهم که این کفشها مال پوشیدن است و فروشی نیست تا دست از سرم بردارند.
و حالا حادثهای نظیر آن برای همکار عکاسم پیش آمده بود. میخواستند دوربین و کیفش را بخرند که مجبور شدم به کمکش بروم و او را از دست دلالها نجات بدهم.
مشکل بعدی ما عکسبرداری بود. با آنچه که دیدیم، عکسبرداری بهآسانی ممکن نمیشد و ما برای این کار مجبور شدیم نقشهای بکشیم که البته اجازه میدهید در این مورد چیزی نگوییم و آن را بهحساب اسرار کارمان بگذاریم.
این بازار عجیب!
این بازار همهچیزش عجیب و حیرتانگیز است. حتی ممکن است برای خیلی از شماها باورش آسان نباشد ولی حقیقت این است که این بازار وجود دارد و درضمن تعطیلیبردار نیست. هر روز از شش صبح که هنوز آفتاب گیسوی طلاییاش را به روی زمین نریخته، جان میگیرد و همچون مار زخمخوردهای به جنبوجوش درمیآید و ۳هزار مرد و زن کاسب که اکثریت آنها پنجاه، شصت، هفتادساله و به قول صادق هدایت آدمهای خنزرپنزری هستند، مشغول فعالیت میشوند.
من نمیدانم چرا از لحظهای که وارد این بازار شدم و آدمهایش را دیدم، خنزرپنزریهای صادق هدایت به خاطرم آمد و فکر میکنم که این پیرمردها با آن ریش و کلاه و چشمان مخصوصی که در گودی حفرهمانند چشمانشان میغلتد و حرکات خاص دستوپا و نگاه آنها و خرتوپرتهایشان، از گروه همان مردان خنزرپنزری بوف کور هدایت هستند.
چون بهعلت زیادراهرفتن خسته شده بودم، کفشم را از پا درآوردم اما کفش از پا درآوردن همان و هجوم دلال و واسطهی کفش و کتشلوار بخر همان؛ که بالاخره مجبور شدم آنها را قسم بدهم که این کفشها مال پوشیدن است و فروشی نیست تا دست از سرم بردارند.
به هر صورت، این بازار در حدود ۳هزار نفر کاسب دارد که بعضیهایشان زن هستند و اجناس زنانه میفروشند. البته شما در خیلی از فروشگاههای تهران فروشندهی زن دیدهاید! اما آن زنها با این زنها خیلی تفاوت دارند. آنها جوان و خوشگل هستند، هر روز به آرایشگاه میروند، لباس آخرین مد میپوشند؛ اما اینها پیر هستند و عاری از زیبایی و شاید ماهی یکیدو بار بیشتر به حمام نمیروند. اما آنها کارگرند، اینها صاحب و مالک فروشگاه و تشکیلات خودشان. مثلاً سلیمهخانم ۶۷ سال دارد و ۴۲ سال است که در این بازار (بازار کهنهفروشها) خستگیناپذیر کار میکند. در گوشهای از میدان نشسته و یک زیلوی بزرگ دارد که رویش چادر و پیراهن و رخت و لباس زنانه پهن کرده و مشتری را از هوا میقاپد. تازه اگر هم یکی بیاید با جنسهایش ور برود و دستآخر چیزی نخرد، زبان را میجنباند و فحش میدهد.طرف هم ناراحت نمیشود. مثل اینکه عادت کرده است که از این حرفها بشنود و تازه اگر خیلی گردنش کلفت باشد، یک چیزی میگوید؛ به حساب این به آن در! اما فکر نکنید مشتری به همین آسانی میتواند از دستشان در برود… اگر با سلیمهخانم معاملهشان نشد، آن طرف زهراخانم مثل یک شیر مشتری را میقاپد. تازه اگر او هم نتوانست کاری بکند، زینتالسادات و یا سیدهخانم ببرهایی هستند که هیچوقت بیلقمه دهنشان را نمیجنبانند.
البته با همهی اینها فکر نکنید این زنها آدمهای بدی هستند. نه، به خدا اینطور نیست. آنها آنقدر صفا و صداقت و محبت دارند که نگو و نپرس. اینطور حملهی گازانبریکردن فقط بهخاطر کاسبی است و تهیهی نان و چای و شکم بچههاست.
بازاری مثل همهی بازارهای دیگر
فکر نکنید این بازار فقط اسمش بازار است و خصوصیات بازارهای دیگر را ندارد. برعکس، این بازار مثل همهی بازارهای دیگر دلال و واسطه زیاد دارد. جنس وارد میکند، منتها نه از خارج کشور، بلکه از خود تهران، بهطور محلی. هیاهوی این بازار در سه جبهه است. سه گروه و دسته در این بازار فعالیت دارند: دستهی اول کسانی هستند که کالا وارد بازار میکنند. آنها در گوشهوکنار شهر توی کوچهپسکوچهها با یکیدو تا کیسهی شکری میگردند و اسباباثاثیهی کهنه و مستعمل خانهها و مغازهها را یا میخرند یا از توی ظرف آشغال کش میروند. دستهی دیگر، خود بازاریها هستند که توی میدان، محل و گذری دارند که جنس میخرند و میفروشند. دستهی سوم، یک عده شهرستانی هستند که به «بیرونبر» معروفاند. آنها در این بازار اجناس مختلف را میخرند و به شهرستانها میبرند و به فروش میرسانند. حالا ببینیم کالا چیست؟
شما تاکنون حتماً کفش کهنه و یا دمپایی ابری کثیف و پاره داشتید که بهعلت مستعملشدن و یا از ریختوقیافهافتادن، از استفادهی آن صرفنظر کردید و آن را به دور انداختید و یا به دورهگرد فروختید. دورهگردی که آتوآشغالهای شما را به دست میآورد یا میخرد، از چهرههای سرشناس این بازار است و بهاصطلاح، واردکنندهی کالاست. این اوست که به کسبهی آنجا جنس میفروشد.
در این بازار به جنسهای رنگورورفته جلوه و جلا میدهند؛ دمپاییهای ابری را که زود چروک میشود با آب میشویند و تمیزش میکنند، بعد آنها را روی زیلو و یا سفره میچینند، چند دقیقهای نمیگذرد که یک مشتری دستبهنقد میآید و آن را میخرد. مثلاً چند؟ چهار ریال یا چهار ریال و ده شاهی!
من با چشم خود دیدم که یک جفت کفش ابری را دو ریال فروختند. البته مشتری میخواست سی شاهی بخرد و برای ده شاهی کلی چکوچانه زد.
طرف دیگر بازار لحاف و تشک است. من که نتوانستم این لحاف و تشکها را دست بزنم و بازشان کنم اما یک مشتری «بیرونبر» آمد و یک جفت آن را به قیمت هجده ریال خرید و تازه شش ریال هم از فروشنده تخفیف ویژه گرفت. در گوشهای از این بازار روی زیلوی پیرمردی مقداری آهنپاره دیدم و چند تا قوطی شکسته، رادیو آندریا، تلفنکن مال قدیم. با خودم فکر میکردم که این مرد چی میخواهد بفروشد یا کی میآید از او چیزی بخرد. تازه مگر چی دارد که بفروشد و یا چقدر میتواند کاسبی بکند و پول دربیاورد که با آن، چرخ زندگیاش لنگ نماند.
در همین وقت که داشتم راجع به این موضوع فکر میکردم، زنی آمد کنار زیلوی پیرمرد خنزرپنزری نشست. چادرش را جمعوجور کرد و به جستوجو در آهنپارهها پرداخت و بالاخره چیزی شبیه کارد از توی آن بیرون آورد و قیمتش را پرسید.
- عمو چند میدی اینو وردارم.
فروشنده کارد را از دست زن گرفت، لبهی تیز آن را به روی ناخنش کشید که مثلاً خیلی تیز است و بعد گفت:
- باجی، این کارد قنادیه. خیلی تیزه. ۵زار.
زن با صدای تمسخرآلودی گفت:
- واخ واخ! ۵زار؟! مگه چه خبره؟ نوبرشو آوردی؟ مگه قحطیه؟ خیال میکنی اینجا شهر هرته؟
فروشنده پرسید:
- خوب چند میخوای بخری؟
زن از روی زمین بلند شد، چادرش را باز کرد و بست و بعد خیلی بیاعتنا گفت:
- سی شی…
مرد خنزرپنزری گفت:
- خوب، ۲زار بده!
زن گفت:
- نه، همان سی شی. بیشتر نمیارزه.
و بعد راه افتاد که برود. فروشنده غرولندکنان گفت:
- از اولش هم میدونستم که مشتری من نمیشی.
زنک سرش را برگرداند و با صدای درشتی چند جمله بدوبیراه گفت و رفت.
همهچیز کهنه
در تمام این میدان شلوغ و پرجمعیت یک قطعه جنس نو پیدا نمیشود. هرچه هست، کهنه و مندرس و پارهپوره و کثیف و اسمش هم سر خودش است؛ بازار کهنهفروشها. حالا ببینیم در این بازار چهچیزهایی به فروش میرسد. میپرسید چطور در این بازار، بدون اصول بهداشتی، طبخ و فروش میشود. اما باید بدانیم در این قسمت از شهر بزرگ تهران مسئلهای که اصولاً مطرح نیست و به آن فکر نمیشود، همان بهداشت است.اول بد نیست کاسبهای این بازار را بهتر بشناسیم. فروشندهها اکثراً مردهای پیر و مسن و با ریش و سبیل و کلاه میباشند. چند نفر زن هم هستند که چادر و پیراهن زنانه میفروشند. جوانهای این بازار وارثین تجار اولیهی این محل میباشند. جوان زیلوفروشی را دیدم که ادعا داشت دوازده سال است در آن بازار زیلو میفروشد. محلی که او زیلو میفروخت، مال پدرش بود؛ یعنی مردی که شصت سال در آن بازار سابقهی کسب داشت و وقتی مُرد، شغل و محل کسبش به پسرش ارث رسید. زن فروشندهای را دیدم که جانشین شوهرش شده بود. شوهر او ۴۵ سال در آن بازار مغازه داشت و وقتی میمرد، وصیت کرد که زنش به کسبوکار او در این بازار ادامه دهد.
پلو یک قاب دوزار
عجیبترین جنس کهنهای که در این بازار به فروش میرسد پلو است! بله، پلوی کهنه هم در این بازار بهصورت «قاب» به فروش میرسد؛ آنهم قابی دوزار. و کسبه و خریدار بازار که با همهچیز کهنه سروکار دارند، وقتی گرسنهشان میشود، برای خوردن غذا به رستوران محل میآیند و یک قاب پلو دوزاری میخرند و میخورند. و حالا لابد میپرسید پلو کهنه را از کجا میآورند.این پلو تهماندهی غذای ظروف آشپزخانهها و کافهرستورانهای بالای شهر است که واردکنندگان آن برای آوردن به بازار آن را توی کیسه میریزند. البته برای جمعآوری پلو گروهی در فعالیتاند و بعضی وقتها تهیهی کیسهی غذا یکیدو روز طول میکشد. غذای کهنه را آقای مدیر رستوران که باز هم مردی است خنزرپنزری توی یک دیگ مسی کهنه روی چراغ پریموس میگذارد و آن را خوب گرم میکند. بعد مشغول فروش میشود.
شاید فکر کنید غذا پر از میکرب است و آدمها را مریض میکند. میپرسید چطور در این بازار، بدون اصول بهداشتی، طبخ و فروش میشود. اما باید بدانیم در این قسمت از شهر بزرگ تهران مسئلهای که اصولاً مطرح نیست و به آن فکر نمیشود، همان بهداشت است.
روی میز یک پیرمرد خنزرپنزری میان خرتوپرتهایش چشمم به یک مسواک کثیف و شکسته افتاد. رفتم جلو از پیرمرد پرسیدم:
- اینها چیه؟
- مسواک.
- به چه دردی میخوره؟
- تمیزکردن دندانها.
و بعد، برای اینکه عملاً مرا با کار آن آشنا کند، یکی از مسواکها را برداشت و به دندان کرمخورده و زردرنگ خود کشید و بعد درحالیکه میخندید، گفت:
- جوون بخر. اینارو ارزون میدم.
- مثلاً چند؟
- یکی دوزار…
دستم لرزید و یکدفعه مسواک روی میز افتاد، پیرمرد خنزرپنزری بهگمان اینکه از قیمت گران مسواک معاملهمان نشد، قیمتش را پایین آورد و گفت:
خوب آقا، یکی یک قرون بده. خوب، دو تا مسواک سی شی.
این دفعه پیرمرد کمر راست کرد و برای اینکه مرا جذب کند و جنسش را بفروشد، به تلاش افتاد. نمیدانم چرا یکدفعه دلم به درد آمد و بیاختیار یک سکه دو ریالی روی میزش گذاشتم و دو مسواک را برداشتم و چند قدم آن طرف تر در گوشهای انداختم. در این بازار کاسبها همه زن و بچه دارند. از یک فروشنده دربارهی مقدار فروش روزانهاش پرسیدم، گفت روزی شش تومان. گفتم استفادهات چقدر است که خرج زن و بچهات درمیآید؟ گفت سهچهار تومان. و من حیرت کردم از اینکه با چهار تومان چطور یک زن و شوهر و حداقل یکیدو تا بچه شکمشان سیر میشود.
چند ساعتی از جستوجویمان گذشت که حاجی وحیدی و حاجی ابوالقاسمخان، از بزرگان بازار، متوجه ما شدند و وقتی به خود آمدم، دورم را گرفته بودند. حاجی وحیدی که ۶۵ سال است توی آن بازار مغازه دارد، التماس دعا داشت که دربارهی آسفالت و آبادی بازار چیزی بنویسم. حاجی وحیدی میگفت:
- روزهای بارانی تمام این دوسههزار نفر کاسب غصهدار میشوند چون زمین تا زانو گل میشود و کاروکاسبی از رونق میافتد. دکتر امینی در زمان حکومت خود یک بار به بازار آمد و ما هر کاری کردیم که طرفهای ما هم بیایند، نیامدند؛ گویا میخواستند نخستوزیر کهنهای نشوند و حتی شنیدم گفته بودند هروقت کهنه شدم، به بازار کهنهفروشها میآیم!
حاجی وحیدی زیلوفروشی داشت و همسایهاش لحاف و تشک و همه از مالیات ناله داشتند و شکایت از اینکه دستشان به جایی بند نیست و کسی حرفشان را نمیشنود. یک پیرمرد نعلبند از مقابلم رد شد و بهخاطر اینکه متلکی گفته باشد، گفت:
- آقا بنویسین ما نعلبندها گله داریم از اینکه اسب درشکهها و ارابهها را از شهر بیرون کردید و بهجایش موتور آوردید!
اطرافیان زدند زیر خنده و برای «مش سیفالله» دم گرفتند. این مردم با همهی گرفتاریها و ناسازگاریهای روزگار و شغل حقیرشان، عجیب خوش و بیغصه بودند. میگفتند، میخندیدند و من غم چندانی در چهرهشان نمیدیدم. فقط یکیدو بار متوجه نگاه بیرمق پیرمردی شدم که با دستهای استخوانیاش چند تا گیوهی کهنه را مرتب میکرد و با صدایی که انگار از ته چاه درمیآید، نازش میکرد.
- گیوه دارم، چه گیوههای خوبی…
گریهام گرفت. مثل اینکه این پیرمرد مدتها گرسنه و تشنه بود؛ از نگاهش اینطور فهمیدم.
بنیانگذار این بازار
چند ساعتی جستوجو کردم تا کسی را پیدا کنم که درمورد بنیانگذاری این بازار اطلاعاتی در اختیار من بگذارد. به هرکه رجوع میکردم، چیزی میگفت. یکی عمر بازار را ۸۰ سال، یکی ۹۰ سال، یکی ۱۲۰ سال و یکی هم ۴۵ سال. خلاصه اینکه کسی دقیقاً بنیانگذار این بازار را نمیشناخت و بالاخره مجبور شدم به امامزادهای بروم که بازار از آن گرفته شده بود. بازار سید اسماعیل یا میدان کهنهفروشها نزدیک امامزاده اسماعیل بود و این امامزاده هم از نظر ساختمان، کهنه و فرسوده بود. متولیاش هم یک مرد خنزرپنزری بود با شال سبز که مرا راهنمایی کرد و شجرهنامهی امامزاده را در اختیارم گذاشت. نوشته بودند اسماعیل بن جعفرالتقی و توی امامزاده دری بود که بهگفتهی متولی، ششصد سال از عمرش میگذشت. چند تا زن نحیف و لاغر هم به دور امامزاده میگشتند و معجزه میخواستند. یکی از آنها به حالت گریه میگفت:
- یا امامزاده! نوهام چند روزیه گریه میکنه، آرومش کن.
و بعد از متولی خواست که برایش کتاب ببیند که متولی گفت کار من نیست. نمیدانم، شاید ملاحظهی مرا کرده بود!
مرد رنگرزی در صحن امامزاده با من برخورد کرد. او گفت:
- در زمان صنیع حضرت (یاغی معروف و بزرگ) مغازههای این بازار سربازخانه بود. صنیع حضرت چندین صد نفر سرباز داشت که شبها در آنجا میخوابیدند تا بالاخره تشکیلات او در زمان وزیر جنگی رضاخان تارومار شد و درنتیجه، یک عده دورهگرد که مدتها پیش برای جمعیت سربازان جنس میآوردند، برای خودشان زیلویی پهن کردند و محل را به تصرف درآوردند و این وضع خریدوفروش از آن زمان شروع شد و رونق گرفت و هنوز هم ادامه دارد. دیدیم این هم برایمان تاریخ نشد و بالاخره از بازار بیرون آمدیم. سر خیابان یک اتوبوس شرکت واحد ایستاد و پارکابی خطاب به مسافرین اتوبوس که میخواستند پیاده شوند فریاد زد: «فروشگاه فرودسی کسی نبود؟!» لابد شما منظور آقای پارکابی را فهمیدید. بالاخره کسبهی این بازار هم باید یکجوری تنهشان را به تنهی بزرگان بزنند. مگر چه جنسی در فروشگاه فردوسی هست که در اینجا نیست؟!
برگرفته از مجلهی سپید و سیاه، شمارهی ۷۰۸، ۱ اردیبهشت ۱۳۴۶
اگر مرزی وجود نداشت
مریم منظوری
زنی نشسته بر پشت زرافه، زنی با تاجی بزرگ از طلا و پَر و لیمو، و زن و مردی سوار بر لاکپشت. تصاویری خیالانگیز، درخشان، رنگارنگ و پر از تمثیل و قصه. اینها نمونههایی است از آثار گرافیکیِ سابینا ژاندرون از مجموعهی «اگر مرزی وجود نداشت». ژاندرون این مجموعه را تقدیم کرده به جسارت، زیبایی و مقاومت مهاجران آفریقایی که در جستوجوی زندگی بهترند.
سابینا ژاندرون، نقاش، عکاس، گرافیست و طراح انیمیشن سهبعدی است و ترکیبی از همهی اینها را در هنر دیجیتال یکجا جمع میکند. این هنرمند روس-آذربایجانی تا ۱۷ سالگی در باکو زندگی کرد و سپس همراه با خانواده راهی کانادا شد. او کارش را از سال ۱۹۹۹ و از زمانی که دانشجوی هنر کلاسیک و دیجیتال در دانشگاه تروی در ایالت آلاباما در آمریکا و سپس دانشجوی گرافیک سهبعدی در دانشگاه شریدن در کانادا بود، آغاز کرد.
مجموعهی «اگر مرزی وجود نداشت» و سرنوشت آدمهای درون قابهای آن، برای من یادآور فیلم آتلانتیک، ساختهی ماتی دیوپ است که در سال ۲۰۱۹ برندهی جایزهی ویژهی هیئت داورانِ جشنوارهی کن شد؛ روایت تلاش جوانانی از سنگال در غرب آفریقا برای مهاجرت؛ همان داستانی که تصاویر ژاندرون روایت میکند؛ حکایت آنها که رفتند و آنها که ماندند. سرنوشتهایی آغشته به موجهای شور، عشق، تبعیض، فقر، رؤیای اروپا و جادو. و بهرغم همه چیز، زندگی ادامه دارد.
ژاندرون هفت سال گذشته را به دلیل شغل همسرش در تونس زندگی کرده است. تونس یکی از مبادی اصلی عزیمت مهاجران آفریقایی به سوی جنوب اروپا از طریق دریای مدیترانه و با کمک قاچاقچیان انسان است. واژگون شدن قایقهای حامل مهاجران آفریقایی در دریای مدیترانه خبر تکراری شبکههای تلویزیونی است. گارد ساحلی تونس، نیروهای گشتزن بینالمللی و همچنین نیروهای نجات متعلق به سازمانهای غیردولتی، همواره یا قایقهای قاچاق انسان را رهگیری کرده و به تونس بازمیگردانند، یا سرنشینان کشتیهایی سانحهدیده در دریا را نجات داده و به بنادر این کشور شمال آفریقا ارجاع میدهند. آنانی که به تونس بازمیگردند ترجیح میدهند که در این کشور بمانند، کار و پسانداز کنند و دوباره و حتی چندباره با رؤیای ایتالیا به دریا بزنند. ژاندرون قصهگوی این مسافرانِ درراهمانده است:
مریم منظوری: ایدهی مجموعهی مهاجران آفریقایی عازم اروپا از چه زمانی در ذهن شما شکل گرفت؟
سابینا ژاندرون: در ابتدا تنها هدفم ساختن پرترههای زیبا بود؛ پروژهای معمولی که هیچ ربطی به مهاجران نداشت. میخواستم پرترههایی خیرهکننده بیافرینم. همزمان و به منظور یافتن وقت کافی برای تمرکز بر کار، پرستاری را برای دختر نوزادم استخدام کردم. او اهل ساحل عاج است و در یک سفر دریاییِ نافرجام، به تونس مسترد شده بود. به مرور زمان که با هم حرف میزدیم از زنان و مردانی میگفت که یا به تونس بازگردانده شده بودند یا در تدارک سفر دریایی به اروپا بودند. به این ترتیب، ایده در ذهنم شکل گرفت و تصمیم گرفتم که آنان را متقاعد کنم که جلوی دوربینم بنشینند تا تصویری متفاوت از تصاویر سیاه و سفید رسانههای خبری و روزنامهنگاران از آنان ارائه کنم. مهاجران معمولاً در گزارشهای رسانهها بینوا و مصیبتزده و غمگین دیده میشوند. همهی ما عکس قایقهای مملو از انسان وسط دریا را در رسانهها دیدهایم و اولین واکنشمان دل سوزاندن و ترحم است و گاهی چنان حس منفی در مخاطب ایجاد میکنند که خیلیها حتی ترجیح میدهند به آنها نگاه نکنند. معمولاً همهی آنها را یککاسه کرده و به اعلام شمار کلی آنان یا تعداد غرقشدگان و ناپدیدشدگان در دریا بسنده میکنند. من میخواستم بگویم که آنان انسانهایی زیبا هستند ــ درست مثل همهی انسانها ــ و کولهباری از فرهنگی زیبا را با خود دارند؛ میخندند، گریه میکنند و آدمهایی معمولی مثل همهی ما هستند. برای دستیابی به این هدف تصمیم گرفتم که دست به دامن جادو شوم. مثلاً در پرترهی سارا ــ که بر اثر واژگون شدن قایق حامل مهاجران به ایتالیا در دریای مدیترانه، دختر ششماههاش را در آب گم کرد ــ او یک ماهی بزرگ در بغل دارد. میخواستم نشان دهم که چطور فرزندش را از دست داد، و در عین حال میدانیم که ماهی نماد زندگی است. یا زن دیگری از ساحل عاج را که متأسفانه در سومین سفر به اروپا در دریا غرق شد و هرگز بازنگشت، نشسته روی یک حلزون خیالی به تصویر کشیدهام. میخواستم جلوهگریِ این آدمها را آمیخته با خیال و جادو دوچندان کنم تا نظر بیننده را جلب کنند، نه از این رو که اندوهبرانگیز باشند و بگویم ببینید، این تصویرِ یک مهاجر غرقشده در دریا و یک آفریقایی بدبخت است و شما بهعنوان بیننده موظفاید که با دیدنشان ناراحت شوید. بیننده اول زیبایی انسانی در هالهای از جادو را میبیند و تازه آن موقع است که درمییابد اینها تصاویر مهاجران هستند.
شما خود در نوجوانی با خانواده مهاجرت کردهاید. آیا تجربهی شخصیتان بهعنوان مهاجر در نگاه به مهاجران و این مجموعه، تأثیرگذار بوده است؟
بله. من بهعنوان یک مهاجر خودم را به مهاجرانی که در تونس میبینم نزدیک حس میکنم. یادم میآید که در سال ۱۹۹۹ و زمانی که باکوی پس از دوران شوروی سابق را ترک کردیم، برنامهریزی میکردم که هر کاری از دستم برمیآید انجام دهم تا دیگر به آنجا برنگردم.
فرایند تخیل برای هر تابلو در ذهن شما چگونه اتفاق میافتد و حضور نمادین حیوانات یا گیاهان و میوهها و چیزهای دیگر به چه معنی است؟
اول فرد را ملاقات میکنم و طرح خودبهخود به ذهنم میرسد و بعد تقریباً در همهی موارد کشف میکنم که تصویر ذهنی من بهنوعی به داستان او مرتبط است. آنچه برای خودم شگفتانگیز است این است که بعد از خلق اثر این ارتباط را کشف میکنم. میتوان گفت که اول منبع را دریافت میکنم ــ که البته برایم ناشناخته بوده ــ و تصویر را از آن استخراج میکنم. مثلاً در مورد ماهی در بغل زنی که فرزندش را در آب از دست داد، قصدم این نبود که بگویم این تمثیلی از کودک است یا اینکه ماهی نماد حیات است. او را دیدم و انگار که یک ماهی بزرگ بغلش بود. وقتی که نقاشی تمام شد متوجه این ارتباط شدم.
تا حالا پرترهی چند نفر را به این ترتیب کشیدهاید؟
حدود ۱۴ نفر که ۵ نفرشان مرد بودند. خیلی دوست دارم که این آثار گرافیک را به مردمی از همه جای دنیا، بهویژه کشورهای غربی، نشان دهم. فکر میکنم که غربیها چندان خبر ندارند که چه اتفاقی دارد میافتد. تونس و مراکش دو تا از اولین مبادی ورودی مهاجران برای عزیمت به اروپا هستند. مردم در کشورهای اروپایی بهآهستگی دارند از وضعیت مهاجران مطلع میشوند اما هنوز اطلاعات دقیقی به آنان نمیرسد.
عنصر جادو در کارهای شما بسیار مشهود است. دلیلش چیست؟
همینطور است. همسر من حدود هشت سال در روستاهای یکی دو کشور غرب آفریقا معلم ریاضی و فیزیک بود و داستانهایی از مواجهه با اتفاقات عجیب و غریبی تعریف میکند که از نظر من باورنکردنیاند. وقتی این داستانها را با پرستار دخترمان در میان گذاشتم با خونسردی همهاش را تأیید کرد. منظورم این است که عنصر جادو در زندگی مردمان غرب آفریقا مثل یک فنجان قهوه روی میز، واقعی است. مثلاً روایتهایی از این قبیل که در بعضی مهمانیها افراد با صدای نواختن طبلها به شکل دایرهای پایکوبی میکنند و در پایان مراسم یک درخت موز سربرآورده و بزرگ شده است. وقتی این داستان را برایش تعریف کردم با خونسردی گفت که این یک مراسم عادی است. یا مثلاً تبدیل شدن آدمها به ببر یا پرنده، افراد خاصی هستند که این قبیل طلسم و جادوها را بلدند و کسانی هستند که با کمک آنها ثروتمند شدهاند.
همسرم داستان بامزهی دیگری دارد مبنی بر این که روزی با دوستش در یک بارِ محلی ساعتها نشسته و آبجو مینوشیدند و هر نیم ساعت یک بار مجبور بود که به دستشویی برود در حالی که دوست محلیاش در تمام این مدت حتی یک بار هم دستشویی نرفت و در جواب سؤال همسرم که از او پرسید «چطور به دستشویی نمیروی؟» جواب داد که تو داری زحمتش را برایم میکشی. این داستان را هم با پرستار دخترم در میان گذاشتم و او گفت: «اوه آره، برادر من هم همیشه همین کار را میکند.» یا مثلاً میگفت بارها شاهد این بوده که عمویش سر خود را جدا کرده و روی میز گذاشته است و همه آن را دیدهاند. میدانید جادو امری بدیهی و رایج در فرهنگ غرب آفریقاست که با جهان ما فاصلهی زیادی دارد و چندان دربارهاش نمیدانیم و متأسفانه در حال از بین رفتن است. شخصاً واقعاً نمیدانم که جریان چیست اما اگر با اهالی غرب آفریقا، بهویژه نسل قدیمیتر، صحبت کنید، آن را تأیید میکنند. قصههای شاه پریان و عناصری مثل جادو و طلسم و معجزه همواره برای من جذاب بوده و در قلمرو تخیل من جایگاه مهمی دارد و پروژهی مهاجران آینهای تمامعیار از این جادو در فرهنگ آفریقایی است.
با جمهوری اسلامی ایران خشونت علیه زنان ایران ادامه دارد
سمانه بیرجندی
سازمان ملل متحد روز25 نوامبررا روزجهانی منع خشونت علیه زنان اعلام داشته است. پدیده زشت خشونت علیه زنان، مواردی ازآنرا حتی درجوامع پیشرفته هم میتوان مشاهد کرد، اما تعمیم ومقایسه پدیده خشونت غیردولتی علیه زنان که بدون شک نمونه هائی ازآن درجواع پیشرفته نیز وجود دارد با آپارتایدجنسیتی وخشونت دولتی که درایران علیه زنان اعمال میشود اصلاً قابل قیاس نیست وخطااست اگرآنچه که با استقرارجمهوری اسلامی وطی 42سال گذشته برسرزنان آمده است را درمقوله خشونت عام علیه زنان مورد بررسی قرارداد. برخلاف تحلیل های عوافریبانه واصلاح طلبانه، ستمی که حکومت وقوانین جمهوری اسلامی برزنان ایران اعمال کرده ومیکند فقط ناشی از یکسری تبعیص ها وکمبودهای قانونی نیست که اگراصلاحاتی دراین زمینه صورت گیرد واین تبعیض ها به “تدریج” برداشته شوند! زنان ایران به حقوق خود دست یابند! کسانیکه با عمومیت دادن رواج خشنونت علیه زنان به همه جوامع بشری تلاش دارند جنایات وخشونت فاشیسم مذهبی مردسالاروزن ستیزحاکم برایران را کم رنگ جلوه دهند یا نادان اند ویا اینکه هنوزگوشه چشمی دارند به اصلاح حکومت داعشی جمهوری اسلامی.
آری همه روزه مواردی ازخشونت علیه زنان حتی درپیشرفته ترین جوامع دیده میشود، ولی تفاوتش با ایران دراین است که درآنجا همه چیزاعم ازقانون وفرهنگ وآموزش وپرورش وکل جامعه وحکومت برضد خشونت علیه زنان است ومجرمین به شدیدترین وجه مجازات میشوند، اما درایران زیرسلطه فاشیسم مذهبی مردسالارجمهوری اسلامی گذشته ازاینکه ساختارحکومتی وحقوقی وفرهنگی وآموزشی حکومت اسلامی خشونت زا وحشونت پرور، سنت های عقب مانده قبیله ای وعشیره ای نیزدرخدمت حکومت زن ستیزاسلامی قرارگرفته اند تا درقرن 21 چهره وحشیانه حکومتی ر ا به نمایش بگذارند که علناً وبا بی پروائی درمقابل دیدگان بشریت متمدن، با وقاحت به این خشونت ورزی علیه زنان افتخارمیکند وآنرا اجرای “قوانین الهی” میداند!برشمردن موارد خشونت وشرح جنایاتی که جمهوری اسلامی طی 42 سال حکمرانی خود درحق زنان ایرانزمین مرتکب شده است، وبرشمردن نام هزاران زن آزاده ای به جرم حق خواهی وعدالت جوئی دستگیروزندانی و شکنجه واعدام شده اند دراین مختصرنمی گنجد که آن داستان غمبار،مثنوی صدمن کاغذ است. دراینجا فقط میخواهم به بهانه روزجهانی منع خشونت علیه زنان به سه نکته اساسی اشاره کنم.خشونت علیه زنان ایران ذات جمهوری اسلامی است و تا این حکومت وجودداردخشونت علیه زنان نیزوجودخواهدداشت. پایه ویکی ازاصول بنیادی انقلاب اسلامی خصلت زن ستیزی و به اسارت درآوردن زنان ایران بوده وهست. تبدیل زنان به ابزاروتابعی ازاراده مردان جانمایه تفکر پوسیده حکومتگران اسلامی است که متأسفانه حتی جامعه روشنفکری ایران واحزاب وگروههای سیاسی ایران چه پیش وچه پس ازقدرت گیری فاشیسم مذهبی درایران نتوانستند این واقعیت را درست ببیند ونتیجه این شدکه جنبش زنان روشنفکرومبارزایران که درست چندهفته پس ازتسلیم شدن نظام گذشته به آخوندهای معمم ومکلاپرچم قیام علیه خمینی را برافراشته بود تنها گذاشته شد.دراعمال خشونت حکومت اسلامی علیه زنان ایران، فقط حکومت زن ستیز وخشونت پرورنیست که صحنه گردان تداوم خشونت علیه زنان درجامعه است، بلکه عدم حساسیت وبی تفاوتی مردان جامعه نیزنقش مهمی درادامه وترویج خشونت علیه زنان ایران دارد واین بی تفاوتی مردان نسبت به ظلم وستم مضاعفی که برزنان ایران تحمیل شده است، حکومتگران جمهوری اسلامی را درخشونت ورزی علیه زنان گستاخ ترکرده است. بنابراین مردان ایرانی اگرنمیخواهند شریک جرم خشونت حکومت داعشی جمهوری اسلامی علیه مادران، همسران،خواهران ودختران خودباشند میبایستی درهرحال وهمه جا مدافع حقوق پایمال شده زنان ایران باشند. با توجه به اینکه خصلت زن ستیزی وخشونت ورزی ذات وسرشت جمهوری اسلامی است، برای جنبش زنان ایران ومبارزه حق طلبانه آنان، گذرازاین حکومت زن ستیزتنها گزینه موجود درراه آزادی و استقلال وبرابری است. مطالبات وخواسته زنان ایران مطالباتی نیست که درچهارچوب جمهوری اسلامی قابل تحقق باشد. روی همین اصل است که مبارزه زنان ایران دربرچیدن نظام اسارت باروزن ستیز جمهوری اسلامی نقش برجسته ای دارد وبی تردید درساختن ایران نوین وپی ریزی یک دمکراسی پایدار، زنان آزاده ایرانزمین نقش اساسی ایفا خواهندکرد . قتل های ناموسی – در قوانین ایران مواردی در نظر گرفته شده تا افرادی که مرتکب “قتلهای ناموسی” میشوند از مجازاتهای سنگین معاف کند. همچنین به دلیل در نظر گرفتن مجازاتی سبک در برای قتل فرزند توسط پدر (سه تا ده سال زندان)، بسیاری از قتل های ناموسی با تکیه بر همین نقص قانونی به وقوع می پیوندد. یکی از مواردی که به دلیل قتل بی رحمانه دختری نوجوان مورد توجه رسانه ها و افکار عمومی قرار گرفت، رومینا اشرفی دختر ۱۳ ساله تالشی که با انگیزه ناموسی به دست پدرش کشته شد. پدر این نوجوان نهایتا توسط دادگاه به ۹ سال حبس محکوم شد. جنایتهای ناموسی یا قتل ناموسی به ارتکاب خشونت و اغلب قتل زنان یک خانواده به دست مردان خویشاوند خود گفته میشود.
این زنان به علت «ننگین کردن شرافت خانواده خود» مجازات میشوند. این ننگ موارد گوناگونی را شامل میشود از جمله خودداری از ازدواج اجباری، قربانی یک تجاوز جنسی بودن، طلاق گرفتن (حتی از یک شوهر ناشایست)، رابطه با جنس مخالف، یا ارتکاب زنا. برای اینکه فردی قربانی جنایتهای ناموسی شود، فقط اینکه گمان برده شود او آبروی خانواده را بر باد داده است کافیست.خشونت علیه زنان و دختران – ایران یکی از تنها چهار کشوری است که به کنوانسیون سازمان ملل برای رفع هر گونه تبعیض علیه زنان نپیوسته است.
نهایتا با تلاش شماری از فعالین حقوق زنان لایحه تامین امنیت بانوان در برابر خشونت در تاریخ ۱۴ دی ۱۳۹۹، در جلسه هیات دولت به تصویب رسید. این لایحه در دولت یازدهم تدوین شد که در همان ابتدا ۴۰ ماده از ۹۲ ماده آن حذف شد. معصومه ابتکار، معاون پیشین امور زنان و خانواده رئیس جمهوری اردیبهشت ماه امسال از عدم اعلام وصول لایحه تامین امنیت زنان در برابر خشونت پس از گذشت نزدیک به ۵ ماه در مجلس شورای اسلامی خبر داده بود. اخیرا نیز شیوا قاسمی پور، عضو فراکسیون زنان مجلس شورای اسلامی خبر داد که این لایحه توسط دولت به قوه قضاییه ارائه شده و در حال بررسی در این قوه است.حق زن بر بدن – بهمن ماه امسال سازمان غذا و داروی وزارت بهداشت طی بخشنامه ای، ارائه داروهای جلوگیری از بارداری در داروخانههای سراسر کشور را ممنوع و مشروط به تجویز پزشک اعلام کرد. در این بخشنامه خطاب به معاونان غذا و دارو دانشگاههای علوم پزشکی سراسر کشور آمده است که توزیع رایگان یا یارانهای اقلام پیشگیری از بارداری، کار گذاشتن اقلام پیشگیری و تشویق به استفاده از آنها در شبکه بهداشتی درمانی وابسته به دانشگاههای علوم پزشکی ممنوع است. این امر بخشی از اجرای طرح کارشناسی نشده «جوانی جمعیت» است. در این طرح مواردی از جمله حذف غربالگری و سخت تر کردن سقط جنین مطرح شده است.ایجاد محدودیت برای ارائه لوازم پیشگیری از بارداری، توقف ارائه رایگان لوازم پیشگیری و سختگیری مضاعف در سقط جنین نه تنها ناقض حق زنان بر بدن است بلکه باعث افزایش شیوع بیماری های مقاربتی و در مواردی افزایش شیوع سرطان در اندام هام جنسی میشود.حجاب اجباری – در میان آشفتگی های گسترده اجتماعی، حجاب اجباری یکی از شناخته شده ترین موارد نقض حقوق زنان در ایران است. بنا بر اعلام شورای حقوق بشر هر قانونی در مورد پوشش زنان، نقض آشکار تعهد دولت تحت میثاق بین المللی حقوق مدنی و سیاسی است. با این حال در ایران، هم در قانون و هم در عمل، زنانی که مخالفت خود را با قوانین حجاب اجباری نشان دهند، مجازات می شوند. هرچند طبق قوانین حکومت ایران، در صورت عدم رعایت حجاب اجباری برای زنان تا ۵۰۰۰۰۰ ریال جریمه نقدی و یا تا ۲ ماه زندان در نظر گرفته شده است اما در عمل، این شهروندان تحت عناوینی مانند “افساد فی الارض” متهم می شوند، اتهامی که تا ۱۰ سال حبس در بر دارد. در حالی که مجازات حبس در هر زمینه مربوط به پوشش اجباری نقض ماده ۹ قانون مجازات بین المللی حقوق مدنی است.حق تحصیل – به گفته مدیر عامل جامعه حمایت از حقوق کودکان (SPRC)، تقریباً ۱ میلیون کودک در محلههای توسعه نیافته یا فقیرنشین در ایران زندگی می کنند که از تحصیل محروم هستند و ۴۹ هزار کودک به دلیل نداشتن شناسنامه یا اشتغال کاذب در مدارس تحصیل نمی کنند. در حالی که این آمار هر ساله نوسان زیادی ندارد، در طی همه گیری ویروس کرونا تقریباً آمار کودکان محروم از تحصیل سه برابر افزایش یافته است. دست کم نیمی از این جمعیت را دختران تشکیل می دهند.علاوه بر دختران جامانده از تحصیل به دلایل عمومی مانند فقر، نداشتن شناسنامه و یا اشتغال کاذب، دسته ای از دختران از تحصیل تعمدا محروم شده اند، بر اساس آماری که در سال ۲۰۲۰ منتشر شده بود، تنها در آن تاریخ ۴۱۴۲ دانش آموز دختر به دلایلی چون ازدواج های زودهنگام یا عدم اجازه خانواده از تحصیل بازمانده بودند.
آماری که گمان نمی رود شاهد کاهش جدی آن در یکسال گذشته باشیم.حقوق فرهنگی – برخلاف روح ماده ۱۵ میثاق بینالمللی حقوق اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی که بر حق مشارکت تمامی شهروندان جامعه در زندگی فرهنگی تاکید کرده است، رقصیدن و آواز خواندن زنان ایرانی در مجامع عمومی ممنوع است.
همچنین علیرغم غیرقانونی نبودن ورود زنان به استادیومهای ورزشی کماکان ورود زنان با ممانعت و مانع تراشی های بسیاری مواجه میشود.ازدواج و خانواده – مغایر با میثاق بینالمللی حقوق اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی و کنوانسیون رفع هرگونه تبعیض علیه زنان نیز، زنان ایرانی تقریبا در تمامی جنبههای زندگی خانوادگی ازجمله ازدواج، طلاق، حضانت و سرپرستی فرزند با تبعیض مواجه هستند. از سوی دیگر زنان متاهل بدون اجازه همسر امکان دریافت گذرنامه ندارند.
به علاوه زنان ایرانی متاهل در تعیین محل زندگی خود نیز حقی ندارند. بنا بر قوانین ایران شوهر حق دارد، در صورتی که شغل همسر خود را مغایر با “ارزشهای خانوادگی” تشخیص دهد، از ادامه فعالیت او جلوگیری کند.
همچنین زنان ملزم به تامین نیازهای جنسی شوهر خود هستند. شورای حقوق بشر سازمان ملل پیشتر نابرابری در ازدواج را برخلاف ماده ۲۳.۴ میثاق بینالمللی اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی عنوان داشته بود
من یک فریب خورده ام!
فائزه هاشمی
این حرفهای یک خودیست پس از چهل وسه سال
من یک فریب خورده ام!
درکل ملت فریب خوردند:
روزی فریب خوردم که امام گفت: اگر از این مملکت، فقط اداره اوقاف را شاه به ما بدهد فقرا را غنی میکنیم، اینطور نیست که مثل الان لوطی خور بشود.
روزی فریب خوردم که زنان کره ای و فیلیپنی در خانه های ما برای کار و کلفَتی از هم سبقت میگرفتند…
و من صدای تهیج کننده شریعتی را به ذهنم راه دادم.
روزی فریب خوردم که گفتند: هویدا همجنس باز است!
و من نرخ ثابت دلار هفت تومانی را نمی فهمیدم.
روزی فریب خوردم، که قرار شد دلخوش به آب و برق مجانی نباشم،
در پی آبادانی آخرت، باید میزدم زیر میز اقتصاد دنیا.
روزی فریب خوردم که خیال کردم راه قدس از کربلا میگذرد ،
هر چه به آنروز فکر میکنم نمیفهمم به من چه مربوط بود که راه قدس از کجاها می گذرد!
من روزی فریب خوردم که برای لبخند سید خندان به خیابان رفتم و کتک خوردم، از ترس ناطق، پناهنده خاتمی شدم!
من روزی فریب خوردم که ۴۵۰۰۰ تومان رشوه گرفتم تا چشمم را روی دکل دزدیده شده ببندم.
روزی فریب خوردم که عدالت اجتماعی را در تقسیم پول بین مردم پنداشتم.
روزی فریب خوردم که فکر کردم قطعنامه ها کاغذ پاره اند.
روزی فریب خوردم که گمان کردم یک روحانی هم میتواند تدبیر کند و امیدوار شدم.
من فریب اخبار جعلی و نمایشی رسانه ملی رو میخورم.
من مدام فریب می خورم.
اینکه خودیه و از خودشونه اینطور اعتراف میکنه،
و اما حال و روز ما ملت همیشه الکی در صحنه…
کُلفَت کره ای رفت و کشورش جزء ده قدرت برتر اقتصادی جهان شد ولی من را برای فَعلگی و کارگری هم به کشورش راه نمی دهند!
کپَر های دوبی جمع شدند از دل کویر و خاک،
و بجایش آسمانخراش ها برآمدند.
و شهر های من به زیر گرد و غبار مدفون شدند!
خاوری ها پول روی پول و مُهر روی پیشانی میگذاشتند،
و دلار ۲۸ هزار تومان شد!
درآمد اداره اوقاف پول خُرد ته ِجیب شون و سیر هم نمیشوند.
وقتی به قول احمدی نژاد لولو داشت ممه را می بُرد برای ما تاریخ هولوکاست، تیتر یک مملکت شده بود.
و امروز اسرائیل، پول ما را در سوریه دود میکند و هیچ سرداری، هولوکاست که هیچ، اصلا نفس نمی کشد!
روحانی کلید ساز ‘تدبیر’ می کند که رهبر شود،
‘امید’ دارد با کدخدا ببندد.
و من ها جان می کَنند،
در
بی برقی
بی آبی
هوای آلوده
پارازیت
مواد غذایی تراریخته
داروهای چینی و هندی
گوهرافشانیهای علم الهدی و جنتی و خاتمی و هزار مسئول دیگه،
سلطان سکه و جمشید بسم اللّه،
سلطان واردات خودرو،
پوتین و ترامپ،
علی بابا و چهل دزد بغداد!
آری…..
من یک فریب خورده ی غارت شده ام!
امروز نه رضا خانی نه محمد رضا شاه و نه امیرعباس هویدایی هست
نه خمینی
نه رفسنجانی
نه شریعتی و نه…
حتی سروش هم متواری شده!
فردا نه جنتی می ماند،
نه خاتمی
و نه….
فرزندان ما میمانند و فقر و سرخوردگی و تأسف از پدری فریب خورده و دم نزده و هزار راهی که نرفته.
لعنت بر من فریب خورده.
فائزه هاشمی
این حرفهای یک خودیست پس از چهل وسه سال
آیین منداییان(بخش دوم)
کریم ناصری
در بخش قبلی این مقاله با نگاهی به تاریخچه و آداب و رسوم منداییان با این آیین آشنا شدیم و در این بخش میخواهیم نگاهی بیندازیم به وضعیت پیروان این آیین در ایران. جمعیت منداییان در سراسر جهان حدود ۵۰ تا ۷۰ هزار نفر تخمین زده می شود، که بیشتر آنان در عراق و بعد در ایران زندگی می کنند. منداییان در ایران بیشترین تراکم را در استان خوزستان دارند. در سالهای پس از انقلاب زندگی منداییان همانند دیگر پیروان ادیان در ایران به واسطه وجود جمهوری اسلامی ایران با سختیها و دشواریهای بسیاری همراه بوده است چرا که آیین مندایی در قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران به رسمیت شناخته نشده است و همین به رسمیت شناخته نشدن این آیین توسط قانون، راه را برای بروز و اعمال تبعیضات باز کرده است. شاید کمتر کسی به پایمال شدن حقوق اجتماعی و انسانی پیروان این آیین پرداخته باشد، در حالیکه پیروان این آیین هم، همانند سایر پیروان ادیان دیگر در ایران از بسیاری از حقوق اجتماعیشان محروم هستند. یکی از مهمترین مشکلاتی، که منداییان با آن روبرو هستند، در اجرای مراسم مذهبیشان است. همانطور که در بخش قبلی به آن اشاره کرده بودیم، یکی از مهمترین مراسم منداییان غسل تعمید است، که باید در آب جاری انجام بشود و برای همین است پیروان این آیین در نزدیکی شهرها و روستاهای کنار رودخانه ها زندگی میکنند. در طول این سالهای اخیر استان خوزستان با مشکلات زیست محیطی بسیاری روبرو بوده است. کاهش حجم آب ورودی به رودخانه کارون و ورود فاضلاب به داخل رودخانه، عملاً این آب را برای مصارف زیادی نامناسب کرده است و پیروان این آیین نمیتوانند کماکان سالهای قبل مراسم دینی خود را در کنار این رودخانه به جا آورند و نهادها و ادارات دولتی و مسئولان این امر کمترین تلاش و همکاری را برای رفع این مشکلات دارند. از دیگر مشکلات پیروان این آیین قبرستانهای منداییان است. قبرستانهای آنان از آزار و اذیت سیستماتیک جمهوری اسلامی ایران در امان نیستند و بسیاری از سنگ قبرهای آنان به طور هدفمند شکسته میشوند. طبق آمارهای موجود در سال ۱۳۸۴ قبرستان منداییان در سوسنگرد مورد تعرض گسترده قرار گرفت و در این زمینه هم اقداماتی برای پیگیری حقوقی این اتفاق انجام شد، اما این پیگیریها هیچگاه به نتیجه نرسید و تلاشهای آنان برای احقاق حقوقشان بدون هیچ ثمرهای باقی ماند. منداییان همچون دیگر پیروان ادیان در ایران از داشتن هر شغلی که به آن مایل باشند محروم هستند. مشاغلی همچون رستوران داری و زیر مجموعه های این شغل و همچنین از استخدام در مشاغل دولتی صرفنظر از اینکه در چه سمت شغلی مشغول به کار شوند، محروم هستند. از همینرو بیشترین جمعیت آنان به طلاکاری،زرگری،نقره کاری و میناسازی مشغول هستند. در همین جا باید اشاره کرد که منداییان در هیچ زمانی امکان داشتن نمایندهای را در مجلس شورای اسلامی نداشتهاند و دلیل آن هم برای مخالفت با این خواسته،پایین بودن جمعیت آنان است. یکی دیگر از محدودیتهایی که منداییان با آن روبرو هستند، مشکلات آنان در اداره ثبت و احوال برای نامگذاری فرزندانشان است. اداره ثبت احوال در ایران بسیاری از نامهای مذهبی منداییان را همچون رام، یهانا، شارت،شیتل،هیبل و سیمت را به رسمیت نمیشناسند و از نامگذاری کودکان با نامهای از این دست خودداری می کنند و این در حالی است که منداییان در این باره،بارها با سازمان ثبت احوال جلسه داشتند و به بررسی این موضوع پرداخته اند. مندائیان به حس تبعیض و دوگانگی که در محیطهای آموزشی تجربه کردهاند بسیار معترض هستند. منداییان در بدو ورود کودکانشان به مدارس به دلیل به رسمیت شناخته نشدن این آیین مجبورهستند هویت دینیشان را پنهان کنند و در فرمهای ثبت نام مجبور به نوشتن نام دیگر ادیان هستند. کودکان آنها مجبور هستند در مدارس در کلاسهای تعلیمات دینی و قرآن حاضر شوند و همانند یک مسلمان رفتار کنند. همچنین آنان در ادارات مختلف در فرمهای کنکور و در دانشگاهها مجبور به پنهان کردن دینشان هستند.اما جدا از تبعیضات، محدودیت و محرومیتهای حکومتی، که برای پیروان این آیین وجود دارد،پیروان این آیین به لحاظ فرهنگی هم در جامعه با مشکلاتی رو هستند. آنها می گویند که مردم آنان را ناپاک می دانند و نه تنها در مورد تعاملات اجتماعی از مردم ناراضی هستند،بلکه حتی در زمینههای خرید و انجام امور روزمره هم از طرف مردم با ناملایمتی و بی احترامی مواجه میشوند، که در نتیجه آن این افراد در جامعه با یک سرخوردگی شدید فقط به خاطر داشتن باوری دیگر رو به رو می شوند. منداییان برخلاف دیگر ادیان هیچ تبلیغی در جهت جذب افراد جدید به آیین خودشان ندارند و در واقع هیچ غیر مندایی را وارد دین خود نمی کنند و تبلیغات آنها صرفاً فقط برای شناساندن آداب و رسومشان به دیگران است، تا بدین وسیله بتوانند تصورات غلط موجود در جامعه را از بین ببرند. جمهوری اسلامی ایران همیشه تبلیغات ادیان دیگر به جز اسلام را در کشور به نشانه یک خطر قلمداد می کند، اما با وجود اینکه منداییان هیچ تبلیغی در مورد آیین خودشان نمیکنند، هنوز هم مورد تبعیضات حکومتی و سیستماتیک از سوی حکومت ایران قرار میگیرند و این نشان از این دارد، که جمهوری اسلامی ایران صرف نظر از اینکه ادیان مختلف چه راه و روشی را در دین خود دارند، هیچ استثنایی در این باره قائل نمی شود وهیچ دینی جز اسلام را در کشور نمی پذیرد.
تاریخچه پیدایش پرچم ایران در زمان دولت جمهوری اسلامی
رزا جهان بین
آیا از نحوه پیدایش پرچم کشور ایران در زمان دولت جمهوری اسلامی مطلع هستید؟
با پیروزی انقلاب جمهوری اسلامی، پرچم ایران نیز همچون نوع حکومت دست خوش تغییراتی شد.
در نخستین روزهای پس از پیروزی انقلاب، دولت موقت از پرچم شیروخورشید که از حدود سده نهم هجری (پانزدهم میلادی)، نشان محبوبی در پرچمهای ایران شده بود استفاده میکرد اما اندکی بعد، در ۱۰ اسفند ۱۳۵۷، سید روحالله خمینی (بنیانگذار حکومت جدید) خواستار برچیده شدن نشان شیر و خورشید شد و اقدام به برگزاری یک مسابقه عمومی برای طراحی نشان جمهوری اسلامی نمود.
در تاریخ ۱۰ بهمن ۱۳۵۸ از سوی شورای انقلاب برنده مسابقه طراحی آقای صادق تبریزی اعلام شد که در طراحی خود خورشیدی از ۲۲ ستاره و ۸ مشت گره کرده در زمینه سه رنگ سبز و سفید و قرمزاستفاده کرده بود و این نشان بر روی برخی اسکناسهای اوایل انقلاب نیز چاپ شد اما رسمیت این نشان چندان به درازا نکشید و طرح آقای حمید ندیمی که الهامی از جملات الله اکبر و لا اله الا الله بود و به ماهیت اسلامی حکومت جدید نزدیک تر بود به عنوان طرح جایگزین در تاریخ 19 اردیبهشت 1359 به تصویب سید روح الله خمینی رسید.
طبق مصوبه شورای انقلاب و تأیید رهبر وقت جمهوری اسلامی، میبایست نشان جمهوری اسلامی ایران به رنگ سبز میبود؛ اما ابوالحسن بنیصدر که رئیس جمهور آن سال بود در ابلاغ مصوبه شورا، این نظر را عوض کرد و رنگ آرم را قرمز تعیین نمود که در نهایت نیز همین رنگ اجرا و عمومی شد و در تاریخ ۸ امرداد ۱۳۵۹، مشخصات فنی و ظاهری آن از سوی دولت وقت اعلام گردید.
در نهایت ویژگیهای فعلی پرچم رسمی کشور، ابلاغی از سوی سازمان ملی استاندارد ایران، به شکل زیر انتخاب شد (ابلاغی ۱۳۵۹، بازنگریسته ۱۳۸۳ و ۱۳۹۵):
پرچم به ترتیب عمودی از سه رنگ مساوی سبز، سفید و سرخ تشکیل شدهاست(سه رنگ به کار برده شده در پرچم ایران معانی خاصی دارند.
رنگ سبز پرچم، نشانه آبادانی و منعکس کننده آرمانهای ملت بزرگ ایران برای داشتن کشوری آباد و توسعه یافته است و
رنگ سفید پرچم، بیانگر صلح طلبی ملت بزرگ ایران است و
رنگ قرمز پرچم، نشانه صلابت و پایداری ملت ایران در برابر تجاوزگران و ستمکاران است).
علامت مخصوص جمهوری اسلامی ایران، به رنگ سرخ در وسط پرچم قرار میگیرد
.شعار اللّه اکبر، به نشانهٔ ۲۲ بهمن (سالروز پیروزی انقلاب جمهوری اسلامی)، یازده بار به صورت افقی در مرز رنگ سبز با رنگ سفید و یازده بار به صورت افقی در مرز رنگ سرخ با رنگ سفید (در مجموع ۲۲ بار) و به خطّ بنّایی (یعنی همان خطی که شعار اللّه اکبر بر بالای منارههای مساجد با آن نوشته میشود) تکرار میگردد.
حرف الف «الله اکبر» در نوارهٔ بالا در زیر کلمه و در نوارهٔ پایین در بالای کلمه به طور افقی و در مرز رنگ سفید با سرخ و سبز قرار میگیرد.
لابهلای حروف الله اکبرهای فوقانی، به رنگ سبز، و الله اکبرهای تحتانی، به رنگ سرخ پر میشود و نسبت طول به عرض پرچم، هفت به چهار است.
اعتراض سراسری معلمان در ایران
مریم افتخار
طبق قانون اساسی هرکشوری ، آن کشور موظف است به اصول آن نوشته که خود آن را تایید و تصویب کرده است احترام گذاشته و خلاف آن اقدامی انجام ندهد.
دولت ایران یکی از کشورهایی هست که در طول 43 سال سلطنت خود ،هیچگاه نه به قانون اساسی خود و نه به هر انچه که در جوامع بین المللی به آن تعهد داده است، عمل نکرده است.
یکی از اسناد بین المللی که دولت ایران زیر آن را امضا کرده و موظف به رعایت مواد و اصول آن است، اعلامیه جهانی حقوق بشر است.طبق اصول 22 خود قانون اساسی دولت جمهوری اسلامی ایران( رعایت حقوق ذاتی و شهروندی)، و اصل 34(رعایت حقوق انسانی توسط قانون)، همچنین ماده 20 اعلامیه جهانی حقوق بشر( حق آزادی تجمع و تظاهرات ) و ماده 22 اعلامیه جهانی حقوق بشر( حق امنیت اجتماعی، فرهنگی و مالی)، دولت ایران موظف است به حقوق ذاتی و شهروندی مردمش احترام گذاشته و در برابر هر ارگان یا نهادی که ناقض این حقوق است از حق مردمش دفاع کند. اما متاسفانه ناقض و مجرم اصلی خود دولت جمهوری اسلامی ایران است، که همیشه سعی میکند هر صدای اعتراضی را بدون توجه و بررسی چرایی آن، تنها با خشونت و اسلحه و بازداشت به جرم اتهامات کذب و خلاف واقعیت خاموش کند.
این یکی از حربه های تکراری و در واقع روش سرکوب همیشگی دولت جمهوری اسلامی ایران به هر صدای اعتراضی است که این بارآنرا علیه فعالان صنفی معلمان و کارگران بکاربرده است.
افزایش گرانی و تورم کمرشکن و فقیرتر شدن هرچه بیشترخانوادهها در ایران باعث اعتراضهای صنفی از جمله اعتراض کارگران و معلمان شده و تعداد اینگونه اعتراضهای گسترده در یکسال اخیر بهشدت افزایش یافته است. معلمان در در بیش از دو دهه گذشته، به پایین بودن میزان حقوقشان اعتراض داشتهاند و این اعتراضها در نهایت فقط به تصویب طرح همسانسازی و رتبهبندی معلمان در صحن مجلس انجامید که هنوز از اجرای این طرح خبری نیست.
درطرح رتبهبندی، استناد معلمان معترض به فصل ششم سند تحول بنیادین آموزش و پرورش است که در سال ۱۳۹۰ در شورای عالی انقلاب فرهنگی به تصویب رسید.
بر اساس این طرح، حقوق معلمان باید از یک دهه قبل بر اساس سطح کیفی آنها مشخص میشد اما این طرح نیز هرگز اجرا نشد.
معلمان ایران سال گذشته بارها دست به تجمع و تحصن های مسالمت آمیز زدند. بنا براصل ۲۷ قانون اساسی، «تشکیل اجتماعات و راهپیماییها، بدون حمل سلاح، به شرط آن که مخل به مبانی اسلام نباشد آزاد است». اما متاسفانه پس از این اعتراضات، صدها نفر از معلمان به حراست آموزش و پرورش یا نهادهای امنیتی احضار شدند و شماری از معلمان و فعالان صنفی بازداشت و به زندان محکوم شدند. در پی این اتفاقات، معلمان و بازنشستگان در شهرهای مختلف ایران از جمله تهران، مریوان، سنندج، سقز، بوکان، اندیمشک، رشت، همدان، خمینی شهر، ساری، کاشمر، کرج، بیجار، آبدانان، اسلام آباد غرب، سردشت، هرسین، رشت، ملایر، ساری، قزوین، کامیاران، الیگودرز، بابل، اهواز، دیواندره، رضوانشهر، بوشهر،اردبیل، زنجان، چهارمحال و بختیاری، کرمانشاه، قزوین و مازندران ساکت ننشسته و بر ضد بیعدالتی و برای دریافت حقوق ذاتی و قانونی خود به این تجمعات اعتراضی ادامه دادند. در حمایت از آنها و همراه با آنها کانون صنفی معلمان طی بیانیهای با اشاره به نقض حق تجمع و حق اعتراض معلمان در نظام جمهوری اسلامی ایران، از مردم و به خصوص دانشآموزان و خانوادههایشان خواست تا از فرهنگیان معترض حمایت کنند. آنها به جمهوری اسلامی هشدار دادند که مواجهه غیرقانونی و ضدحقوق بشری با مطالبات، مردم ایران را به نقطهای بیبرگشت خواهد رساند که پیامدهای سنگین آن دامن گیر همه خواهد شد.
پس از آن معلمان در شهرهای مختلف ایران با فراخوان شورای هماهنگی تشکلهای صنفی فرهنگیان دست از کار کشیدند و در مقابل دفاتر ادارات مرکزی آموزش و پرورش منطقهای و استانی و در تهران مقابل مجلس تجمع کردند. خواسته معلمان و معترضان این تجمعات طبق بیانیه شورای هماهنگی تشکلهای صنفی فرهنگیان: مختومه کردن پرونده کنشگران صنفی و آزادی هر چه زودتر معلمان زندانی، اجرای کامل رتبهبندی معلمان، همسانسازی حقوق فرهنگیان بازنشسته، اجرای اصل ۳۰ قانون اساسی و برچیدن آموزش پولی و جلوگیری از کالاییسازی آموزش عنوان شد. فرهنگیان بازنشسته و شاغل در سراسر ایران با شعارهایی مانند: «معلم بیدار است، از تبعیض بیزار است»، «اندیشه سرکوب شدنی نیست»، و «تا حق خود نگیریم، از پا نمینشینیم» «معلم بهپا خیز برای رفع تبعیض» و «معلم زندانی آزاد باید گردد»،… خشم خود را نسبت به نابرابری و بیعدالتی گسترده در سایه جمهوری اسلامی نشان دادند.
به گفته شورای هماهنگی تشکلهای صنفی فرهنگیان، پس از انتشار فراخوان برگزاری تجمعات سراسری، نهادهای امنیتی ایران، همچون گذشته دست بهکار شده و به جای حل مساله، روش قدیمی پاک کردن صورت مساله و مقابله خشونت آمیز نیروهای امنیتی را برای خفه کردن این صداهای اعتراضی در دستور کار خود قرار داد. این شورا از دستگیری و حکم حبس های طولانی مدت بیش از ۱۰۰ ها معلم در شهرهای مختلف به دنبال برگزاری این تجمعات خبر داد. به گفته این نهاد معلمان بازداشت شده بدون دسترسی به وکیل، به شدیدترین شکل، تحت فشار هستند که علیه خود دست به اعتراف بزنند و به این شکل معلمان کشور را، از پیگیری مطالبات، دلسرد کنند. بنا به گفته تشکلهای صنفی معلمان این فعالان معلمان و فعالان صنفی معلمان تنها تعدادی از بازداشت شدگان توسط نیروهای امنیتی در سرتاسر کشورهستند:
اسماعیل عبدی، اسکندر لطفی، رسول بداقی، محمدتقی فلاحی، محمد حبیبی، جعفر ابراهیمی، مسعود نیکخواه، شعبان محمدی، مژگان باقری، هاله صفرزاده، محمدعلی زحمتکش، غلامرضا غلامی کندازی، اصغر امیرزادگان، محمد عالیشوندی، حمید عباسی، ناصر موسوی، ایرج رهنما، عبدالرزاق امیری، مهدی فتحی، بهنام محمدی، جبار دوستی، هاشم خواستار، جواد لعلمحمدی، محمدحسین سپهری، رسول بداقی، علیاکبر باغانی، محمد حبیبی، جعفر ابراهیمی و صلاح سرخی، شهرام حیدری ، اسکندر لطفی، شعبان محمدی و مسعود نیکخواه، حمید خجسته، اردشیر صیادی، یوسف صیادی، فریدون شفیعی، محمود ملاکی و محسن عمرانی.
ما فعالین حقوق بشر نیز همگام و هم صدا با هموطنانمان در ایران برای احقاق حق آنها و یک صدا با آنها در برابر ظلم دولت جمهوری اسلامی ایران میایستیم و از همه جوامع حقوق بشری خواستار بازخواست و جوابگویی دولت ایران به چرایی نقض حقوق شهروندانش هستیم.
کمی از حسین پناهی
جیران ایدر
حسین پناهی درششم شهریور ۱۳۳۵ در روستای دژکوه واقع در حوالی شهر سوق از توابع شهرستان کهگیلویه در استان کهگیلویه و بویراحمد به دنیا آمد.
پس از اتمام تحصیل در بهبهان بر حسب علاقه ی پدر به حوزهی علمیه رفت و تحصیل در مدرسهی دینی «آیتالله گلپایگانی» را آغاز کرد و پس از پایان تحصیلات، برای آشنا کردن مردم با فقه و دین و احکام دینی به محل زندگیاش بازگشت و چند ماهی در لباس روحانیت به آشنا کردن دیگران با علوم دینی همت گمارد.
پس از مدت کوتاهی از روحانیت خارج شد.
حسین پناهی به تهران آمد و در مدرسهی هنری آناهیتا چهار سال درس خواند و دورهی بازیگری و نمایشنامهنویسی را گذراند.
حسین پناهی بازیگری را در ابتدا با بازی در مجموعهی تلویزیونی محلهی بهداشت آغاز کرد
به دلیل فیزیک کودکانه و شکننده، نحوه خاص سخن گفتن، سادگی و خلوصی که از رفتارش میبارید و طنز تلخش بازیگر نقشهای خاص بود. اما حسین پناهی بیشتر شاعر بود؛ و این شاعرانگی در ذرهذره جانش نفوذ داشت.
نخستین مجموعه شعر او با نام من و نازی در ۱۳۷۶ منتشرشد.
این مجموعهٔ شعر تاکنون بیش از شانزده بار تجدید چاپ و به شش زبان زندهٔ دنیا ترجمه شدهاست.
او در ۱۴ مردادماه ۱۳۸۳ بر اثر ایست قلبی درگذشت و در قبرستان شهر سوق طبق وصیت خود و در نزدیک مادرش به خاک سپرده شد.
آنا پناهی در مورد آثار پدر چنین میگوید:
«شالودهی فکری و ذهنی حسین پناهی مانند هر هنرمند دیگری در آثارش مشهود است و حسین پناهی یعنی تمام بازیها، نوشتهها، تئاترها، شعرها، تنهاییها و رنجهایش.»
حسین پناهی چه زیبا گفت:
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻤﯿﺮﻡ ﻫﯿﭻ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺍﻓﺘﺎﺩ…!!!
ﻧﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺨﺎﻃﺮﻡ ﺗﻌﻄﯿﻞ ﻣﯿﺸﻮﺩ…!
ﻧﻪ ﺩﺭ ﺍﺧﺒﺎﺭ ﺣﺮﻓﯽ ﺯﺩﻩ ﻣﯿﺸﻮﺩ…!
ﻧﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﯽ ﺑﺴﺘﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ…!
ﻭ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺗﻘﻮﯾﻢ ﺧﻄﯽ ﺑﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ …!
ﺗﻨﻬﺎ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﮐﻤﯽ ﺳﭙﯿﺪﺗﺮ ﻣﯿﺸﻮﺩ…!!!
ﻭ ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻤﯽ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺗﺮ …!!!
ﺍﻗﻮﺍﻣﻤﺎﻥ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ …!!!
ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﺎﮐﺴﭙﺎﺭﯼ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮐﺒﺎﺏ
ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﺸﻮﺩ …!
ﺭﺍﺳﺘﯽ ، ﻋﺸﻖ ﻗﺪﯾﻤﻢ ﺭﺍ ﺑﮕﻮ…!
ﺍﻭ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﺶ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺩﯾﮕﺮﯼ، ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ می برﺩ…!
ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﮔﻮﺭﮐﻨﯽ ﺭﺍ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ…!
ﻭ ﻣﺪﺍﺣﯽ ﮐﻪ ﺍﻟﮑﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺑﯽ ﻫﺎﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ
ﻭ ﺍﺷﮏ ﺗﻤﺴﺎﺡ ﻣﯿﺮﯾﺰﺩ …!!!
ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ
ﻣﻦ می مانم ﻭ ﮔﻮﺭﺳﺘﺎﻥ ﺳﺮﺩ ﻭ ﺗﺎﺭﯾﮏ
ﻭ ﻏﻢ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﺍﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﻢ می ماند…!!!
من می مانم و خدا…..
با احساس خجالتی که ای مهربان چرا همیشه مرا از تو و دینت ترسانده اند..
چرا…
مردم اینجا چقدر مهربانند!!
دیدند کفش ندارم
برایم پاپوش دوختند.
دیدند سرما میخورم
سرم کلاه گذاشتند و چون
برایم تنگ بود
کلاه گشادتری
و دیدند هوا گرم شد،
پس کلاهم را برداشتند
و چون دیدند لباسم کهنه و پاره است
به من وصله چسباندند
و چون از رفتارم فهمیدند که سواد ندارم
محبت کردند
و حسابم را رسیدند.
خواستم در این مهربانکده خانه بسازم،
نانم را آجر کردند
گفتند کلبه بساز . . . . .
روزگار جالبی است،
مرغمان تخم نمی گذارد
ولی هر روز گاومان میزاید!
تولدت مبارک دختر ارزوهای دور
تی تی خطی
تولدت مبارک دختر ارزوهای دور
به دنیا آمده ام تا دوست بدارم
عشق بورزم
و بروم…
در من پژواکی ست
که هربار زمین خورده ام
چشمانم را به مقصدی نو
گره زده
و در تمامِ وقت هائی
که دل بر نقابِ هزار رنگِ آدمیان بسته ام
خودم را در آئینه به یادم آورده است…
خدائی دارم
زلال تر از روحِ کودکی هایم
که در گوشِ سجّاده ای همیشه رو به قبله
شعر و عاشقانه میخوانَد…
پروانه ای در قلبم
هزار بار در ثانیه بال میزند
و یک فصل درمیانِ سالهای حیات
مرا از لابلای پیله ای که در فرار از شهرِ خاکستری ،
دورِ خود تنیده ام
به باغِ نرگس و بهارنارنج میبَرَد…
قلمی به یادگار مانده از مادربزرگ همیشه مهربانم
که هنوز و هرگز
گوشش بدهکارِ روزگارِ قحطیِ مهر نمیشود
و همچنان از عاشقی های قدیم و به بادنرفته مینویسد..
امید و باوری در اندیشه های دور و درازِ من
همیشه از شکست و کم آوردن
پُلی میسازد
به سوی فردائی که در میانِ امروزهای سخت
این پا و آن پا میکُنَد
تا آسمانِ دلم
اسیرِ ابرهای بی باران و پوشیده در مه
خورشیدِ لبخند را
از خیالِ خود پاک نکُنَد…
دوست داشتن های بی انتظارم
نثارِ رهگذرانِ شبگردی شده
که گوئی
چمدان به دست
آمده بودند تا ریشه های بودنم را
از بیخ دربیاورند و بگذرند
و در این بین
پیامبری از تبارِ صبر و سرور
هر هفت روز یک بار
در اتاقِ نیمه تاریکِ خانه ام
مبعوث میشود
تا آیه های سبزِ جوانه زدن را از سَر بخوانم…
آری…
به دنیا آمده ام
تا هر شب
خستگی هایم را
بر دوشِ قاصدکِ زمان بگذارم
و آرزو کنم
که سپیده دمانِ “تی تی” بودنم
سرزده از راه بیاید…
فرخنده قربانی آزار دینی که منجر به خشونت و قتل وی شد…
مینا انصاری نژاد
در شهر هرچه مینگرم غير درد نيست
حتى به شاخ خشكِ دلم برگ زرد نيست
اينجا نفس به حنجره انكار میشود
با صد زبان به كفر من اقرار میشود
با هر آذان صبح به گلدستههاى شهر
هر روز ديو فاجعه بيدار میشود
اينجا ز خوف خشم خدا در دلِ زمين
ديوار خانه روى تو آوار میشود
با ازدحام اين همه شمشير تشنهلب
هر روز روز واقعه تكرار میشود
به دنبال مشاجره لفظی میان فرخنده و یکی از متولیان زیارت رخ داد.
فرخنده این متولی را به خاطر تشویق مردم به خرافات به چالش کشیده بود و در مقابل، او، فرخنده را به سوزاندن قرآن متهم کرد و این آغازی برای حمله مرگبار گروهی از مردان به فرخنده بود…
(این مطلب را قبلاً ها در یکی از صفحات مجازی دیگر همچنان شریک ساخته بودم)
بحران کم آبی در ایران و بی تدبیری مسؤلین
شهلا شاهسونی
در قرن حاضر گرمایش زمین که پیامد عوامل پیچیده ای است، دسترسی به آب سالم را به بزرگترین چالش بشر در اغلب نقاط زمین تبدیل کرده است. رفتارهای مخرب بشر برای بدست آوردن منابع مالی بیشتر و مصرف حریصانه، آبها را چه سطحی و چه زیرزمینی و در جاهایی آبهای زیرزمینی را به شکل وحشیانه ای غارت نموده است.
راه حلهای مختلفی برای دسترسی به منابع آب جدید در حال انجام است و نمک زدایی از آب دریاها به اصلی ترین گزینه کشورها برای تامین آب تبدیل شده است. نمک ابتدایی ترین آلاینده ای است که جهان را از دوران باستان درگیر کرده است. خاک، آب و سازه هایی که ساخته، همواره بوسیله نمک فرسوده شده اند.
اما علاوه بر این نمک تهدیدی جدی برای جوامع انسانی است. با تمام کردن آبهای زیرزمینی، هم اکنون در برخی از نقاط آب شور شده و هنوز از این آب برای کشاورزی استفاده می شود، حال آنکه این آب در حال فرسودن و آلودن خاک بوده و پتانسیل کشاورزی را تضعیف و در نهایت از بین خواهد برد.
براساس گزارش بانک جهانی هرساله به دلیل شور شدن آب در بنگلادش، تولید غذای کافی برای 170 میلیون کاهش می یابد. آب آشامیدنی لب شور برای سلامت انسان نیز مضر است، نمک سلامت زنان باردار را به مخاطره افکنده و موجب سقط جنین می شود و 20 درصد از مرگ و میر کودکان در مناطقی است که آب شور شده و سلامت نسل آینده و در حقیقت سرمایه اجتماعی آینده جوامع را به مخاطره می افکند.
در کشور ما نیز از چاههای عمیق و نیمه عمیق در جنوب کشور آنقدر آب را برداشت کرده اند که لب شور شده، اما هنوز برداشت آب و آبیاری با شدت تمام ادامه دارد وحتی برخی از کشاورزان متمول اقدام به شیرین کردن آب بر سر مزارع و رهاسازي پسآب شور در جوهای مجاور مزارع و آلودگی خاک می نمایند. به نظر میرسد بعد از نابودی آبهای زیرزمینی نوبت به نابودی خاک رسیده است، کشاورزی ناپایدار و مخاطره آمیز نه تنها امنیت غذایی برای ما به ارمغان نخواهد آورد بلکه در نهایت به چالش های جدی و غیرقابل حلی (چون مرگ آبخوان ها) منجر خواهد شد.
میگویند گذشته، چراغ راه آیندگان است، از این رو لازم است مسئولان نهادهای سیاست گذار که چشم بر کشاورزی با آب لب شور و نمک زدایی و رها کردن پسآب نمک بر سر مزارع بسته و برای حل مسأله مصرف بی رویه آبخوان های نیمه جان و آبهای زیرزمینی کشور سرمایه گذاری و مشارکت نمی کنند و اجازه برداشت تا سطح شوری را داده اند؛ سرنوشت تمدن سومر و اضمحلال این تمدن را در اثر کشاورزی با آب شور را مطالعه نمایند، شاید بیدار و هشیار شده وبا اتخاذ تدابیر درست و سازگاری با کمآبی جلو فاجعه بیشتر گرفته شود. خشکسالی منجر به وارد آمدن آسیبهای جدی به محیط زیست ایران نیز شد. شبکه برق ایران دست کم با کمبود ۵۵۰۰ مگاوات برق مواجه میشود و احتمال قطع برق افزایش مییابد. همچنین از کیفیت آب آشامیدنی در شهرها نیز کاسته شده و دولت نیز ناچار به بهرهبرداری بیشتر از منابع آب زیرزمینی، برای تأمین آب کشاورزی و آب آشامیدنی خواهد شد. معمولا برنامه توسعه کشور که توسط دولت ها تدوین و در مجلس شورای اسلامی به تصویب میرسد به بحران کمبود آب اشارهای نمی شود. ایران از نظرغالب شاخصهای ناپایداری محیطی در صدر لیست جهانی قرار دارد. حتی برخی مقامات دولت جمهوری اسلامی ایران هم اذعان دارند که به موجب بحران خشکسالی و فرونشست زمین و اتلاف منابع آب زیرزمینی، تا ده سال آینده احتمال تعطیلی مطلق کشاورزی در کشور وجود دارد. مواردی دیگر نیز وجود دارد که به نظر میرسد یا در شرایط خلاء مطلق علمی نوشته شده یا در ضدیت با وضعیت فعلی ایران میباشد.
برای نمونه در بند ۲۰ از دولت خواسته شده زمینه افزایش جمعیت روستاها و مهاجرت به این مناطق را ایجاد کند، اما با وجود وضعیت بدخیم منابع آب امکان توسعه فرصتهای شغلی در شرایط خشکسالی وجود ندارد. در مثالی دیگر و در بند پنجاه اشاره شده که باید شمار گردشگران ورودی به جمهوری اسلامی به پنج برابر تعداد فعلی افزایش یابد. متوسط مصرف آب توسط گردشگران بهطور معمول سه برابر شهروندان ساکن هر منطقه است اما آب کافی برای سیراب نمودن این جمعیت از گردشگران که بسیاری از آنها هم قرار است در فصل گرما به ایران بیایند وجود ندارد.
روزنامه واشینگتنپست اعلام داشت ایران در بین ۲۴ کشوری قرار دارد که وضعیت آب در آنها خطرناک است. واشینگتنپست، بحران ایران را ناشی از برنامهریزی نادرست در دوران جمهوری اسلامی دانست. همچنین خبرگزاری جهانی طبیعت با انتشار خبری، بحران شدید آب را برای ایران بزرگترین چالش در دوران معاصر خواند. در این گزارش آمدهاست که بر اساس مستندات راهبردهای بینالمللی آینده (FDI)، ایران از سالها پیش در معرض بحران آب قرار داشتهاست، اما در چهار دهه اخیر برای آن گامی برداشته نشدهاست.
این گزارش حاکی از آن است که ایران از مرحلهٔ آمادگی برای خطر عبور کرده و هماکنون در خطر قرار دارد. اگرچه بسیاری از کارشناسان از مدتها پیش مسئله آب و هوا را مهمترین بحرانهای بزرگ آینده ایران میدانستند، اما از نظر برخی مسئولان ارشد، از جمله سید علی خامنهای، اینها مسائل اصلی نیستند.
او در یک سخنرانی گفت که این بحران جزو مسایل اصلی بشریت نیست: «امروز مساله بحران آب و هوا، بحران آب، بحران انرژی، بحران گرم شدن زمین به عنوان مسایل اصلی بشریت مطرح میشود اما هیچکدام از اینها مسایل اصلی بشریت نیست.
بیشترِ آن چیزهایی که مشکلات اصلی بشریت است، برمیگردد به مسایلی که ارتباط پیدا میکند با معنویت انسان، با اخلاق انسان، با رفتار اجتماعی انسانها با یکدیگر؛ که یکی از آنها، مساله زن و مرد، جایگاه زن، مساله زن و شأن زن در جامعه است که این حقیقتا یک بحران است!!! همینطور حسن روحانی رییسجمهوری ایران در کارزار انتخاباتی خود وعده تخصیص بودجهای 5 میلیارد دلاری برای کمک به بهبود وضعیت دریاچه ارومیه طی ده سال آینده را داد.
اما نتیجه تحقیقات گروهی از کارشاسان ایرانی در امریکا، کانادا و بریتانیا که بهطور مستقل مامور بررسی و ارزیابی وضعیت دریاچه ارومیه شدند. و در نشریه تخصصی “ژورال آو گرت لیکز ریسرچ” که در حوزه تحقیقات علمی پیرامون دریاچههای بزرگ بینالمللی فعال است منتشر شد، نشان داد که علت اصلی وضعیت کنونی دریاچه ارومیه برخلاف فرضیات پیشین تغییرات زیستمحیطی نبوده است، بلکه مدیریت نادرست آب دریاچه ارومیه و بهرهبرداری بیش از اندازه از آن در کنار اجرای پروژههای عیر کارشناسانه سدسازی و عمرانی بوده است.
تمام این موارد را در حالی داریم که وقتی کشاورزان و مردم غیور این مرز و بوم به وضعیت موجود اعتراض می کنند و خواستار رسیدگی به این بحران زیست-محیطی هستند، با شدیدترین فرم سرکوب و بازداشت می شوند و تحت شکنجه قرار می گیرند. ·
ﻣﻦ ﯾﮏ ﺯﻥ ﻣﺘﺎﻫﻞ ﻫﺴﺘﻢ
فریده فرائی
ﯾﮏ ﺯﻥ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ …
ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺸﺖ ﺷﺐ ﺍﺳﺖ …
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺳﻬﺮﻭﺩﯼ ﺷﻤﺎﻟﯽ …
ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯿﺮﻭﻡ … ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺮﯾﺪ ﻧﺎﻥ …
ﻧﻪ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﺩﺍﺭﻡ … ﻧﻪ ﻟﺒﺎسى كه جلب توجه كند …. ﺣﻠﻘﻪ ﺍﻡ ﻫﻢ ﺑﺮﻕ ﻣﯿﺰﻧﺪ …
ﺍﯾﻦ ﻫﻔﺘﻤﻴﻦ ﻣﺎﺷﯿﻨﯽﺳﺖ ﮐﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﭘﺎﯾﻢ ﻧﮕﻪ ﻣﯿﺪﺍﺭﺩ ….
ﺁﺧﺮﯼ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ ﺷﻮﻫﺮ ﺩﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ، ﻣﻨﻢ ﺳﯿﺮ ﮐﻦ، ﻫﺮﭼﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﻪ
ﭘﺎﺕ ﻣﯿﺮﯾﺰﻡ …
ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺸﺖ ﻭ ﻧﻴﻢ به نانوائى مى رسم ….
ﻧﺎﻧﻮﺍ ﻣﻮﻗﻊ دادن نان و گرفتن پول ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﻣﯿﺴﺎﯾﺪ ….
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺗﻬﺮﺍﻥ …
ﺍﺯ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﮐﻪ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﻮﻡ ﻣﻮﺗﻮﺭﺳﻮﺍﺭﯼ ﺑﻪ ﺳﻮﯾﻢ ﻣﯿﺎﯾﺪ و
مى گويد ﺷﺒى چند ؟
بالاخره ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺳﯿﺪﻡ …
ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ … ﮐﻪ ﺩﺭ ﻃﺒﻘﻪ ﺑﺎﻻ ﺑﺎ ﺯﻥ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺵ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﺪ …
ﺳﻼﻡ ﺁﻗﺎﯼ ﻣﻬﻨﺪﺱ … ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺧﻮﺑﻦ … ؟ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻠﺘﻮﻥ ﺧﻮﺑﻦ؟
بَه ﺑَﻪ ﺳﻼﻡ ﺧﻮﺑﯽ؟ ﺧﻮﺷﯽ؟ ﮐﻢ ﭘﯿﺪﺍﯾﯽ؟ﺭﺍﺳﺘﯽ ﺍﻣﺸﺐ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ
ﺧﻮﻧﻪ ﻣﻮﻥ … ﺍﮔﻪ ﻣﻤﮑﻨﻪ ﺑﯿﺎ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮﻭ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻦ …
ﻣﻨﺘﻈﺮﻡ يادت نره
ﻭ ﻣﻦ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﺍﺳﻼﻡ ﺍﺳﺖ ….
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺳﺮﺯﻣﯿن ﺍﻣﺎﻣﺰﺍﺩﻩ ﻫﺎ ست…
ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻗﻮﺍﻧﻴﻦ ﺍﺳﻼم ﺟﺎﺭﻯ ﺍﺳﺖ …
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﯿﻤﺎﺭﺍﻥ ﺟﻨﺴﯽ ﺗﺨﻢﺭﯾﺰﯼ ﮐﺮﺩﻥ …
اينجا ﻧﻪ ﻗﺎﻧﻮﻥ از تو محافظت مى كند
و نه شرع ﻭ ﻧﻪ ﻋﺮﻑ
بله ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺟﻤﻬﻮﺭﯼ ﺍﺳﻼﻣﯽ است !!!
ﻣﻦ ﯾﮏ ﺯﻧﻢ
ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﭼﻬﺎﺭ ﺯﻥ ﻋﻘﺪﯼ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭﮐﻨﺪ ﻭ ﭼﻬﻞ ﺯﻥ ﺻﯿﻐﻪ ﺍﯼ؟
ﻣﻮﻫﺎﯾﻢ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺟﻬﻨﻢ ﻣﯿﺒﺮﺩ ﻭ ﻋﻄﺮ ﺗﻨﻢ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ
ﺑﺎﺯمى دﺍﺭﺩ ..
ﻫﯿﭻ ﺩﺍﺩﮔﺎﻫﯽ شهادت ﻣﺮﺍ نمى پذﯾﺮﺩ
ﺍﮔﺮ ﻣﺮﺩ ﻣﺮﺍ ﻃﻼﻕ ﺩﻫﺪ ﺑﺎ ﻏﯿﺮﺕ ﻧﺎﻣﯿﺪه ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﻃﻼﻕ
ﺑﺨﻮﺍﻫﻢ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ : ﺯﯾﺮ ﺳﺮﻡ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪه …
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺑﻪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﻦ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﻧﯿﺴﺖ، ﺍﻣﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﻟﺰﺍﻣﯿﺴﺖ …
ﻫﺮ ﺩﻭ ﮐﺎﺭ مى ﮑﻨﯿﻢ، ﺍﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯿﺎﯾﺪ ﺗﺎ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﻨﺪ، ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯿﺎﯾﻢ ﺗﺎ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻢ
ﻭ ﻣﺮﺍﺗﺐ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﻢ ….
ﻣﻦ ﯾﮏ ﺯﻧﻢ
ﻣﺮﺩﻫﺎ ﺣﻖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﮐﻨﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ من ﺍﮔﺮ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ هم ﻧﮕﺎﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﯿﻔﺘﺪ ﻫﺮﺯه ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﻣﯿﺸﻮﻡ …
ﻣﻦ ﯾﮏ ﺯﻧﻢ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﻣﺤﺪﻭﺩﯾﺘﻬﺎ ﻭ ﻧﺎﻣﻼﯾﻤﺎﺕ
ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺩﺭ ﺁﻓﺮﯾﻨﺶ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ؟ ﯾﺎ ﻣﮑﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻡ؟
روياهايم ، آرزوهايم ، فكرم و آينده من حتى جسم من را يك مرد
با ﻟﺒﺎﺱ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ عمامه
ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﻛﻠﻤﻪ ﻋﺮﺑﻲ مشخص مى كند ….
ﮐﺘﺎﺑﻢ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﮐﻨﻢ ﯾﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺳﺮﺯﻣﯿﻨﻢ ﺭﺍ …
ﯾﺎ ﺩﺭ ﮐﻨﺞ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﺣﺒﺲ ﺷﻮﻡ …
ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ
ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ ﻣﻦ ﺟﺎى بدى ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ
ﯾﺎ زمان بدى ……
حق حضانت بر ای تو
درد زایمان برای من
نام خانوادگی برای تو
زحمت خانواده برای من
سند خانه برای تو
بیگاری خانه برای من
چهار عقدى برای تو
حسرت عشق برای من
هزارصیغه برای تو
حکم سنگسار برای من
هوس برای تو
عفاف برای من
این مفهوم ازادی و برابری حقوق زن و مرد است در اينجا
واقعا غم انگیزه در قرن ۲۱
دهخدا؛ روزنامه نگارِ لغت نامه نویس
پرویز نیکنام
اگر به یک نفر مسلمان ایرانی بگویند: مؤمن! آب دماغت را بگیر، مقدس! چرک گوشَت را پاک کن، دشمنِ معاویه! ساق جورابت را بالا بکش، کار بهاختصار برای این بیچاره مشقت و مصیبت بزرگی است. اما اگر بگویی: آقای سیّد! پیغمبر شو، جناب شیخ! ادعای امامت کن، حضرتِ حجتالاسلام! نایب امام باش، فوراً مخدومی چشمها را با حالت بهت به دَوَران میاندازد، چهره را حالتِ حزن میدهد، صدایش خفیف میشود و بالاخره سینهاش را سپر ِتیرِ شماتتِ محجوبین، منافقین و ناقضین عصر میسازد؛ یعنی تمام ذراتِ وجود آقا برای نزولِ وحی و الهام حاضر میگردد، منتها در روزهای اول صدایی مثل دبیبِ نَمل یا طنینِ نَحل به گوش آقا رسیده، بعد از چند روز جبرئیل را در کمالِ ملکوتیاش به چشم سر میبیند…
… در مدت ۱۳۰۰ سال با آنهمه آیات بینات، با آنهمه اوامر صریحه و با آیهی وافیِ هدایهُ وَالّذین جَاهَدُوا فینا…الخ، چنان ما را به تعبّد و قبول کورکورانهی اصول و فروع مذهب خودمان مجبور کردند و چنان راهِ غور و تأمل و توسعهی افکار را به روی ما سد نمودند که امروز در تمام وسعتِ عالم اسلامی ایران، یک طلبه، یک عالم و یک فقیه نیست که بتواند اقلاً یک ساعت بدون برداشتن چماق تکفیر ــ که آخرین وسیلهی غلبه بر خصم است ــ با یک کشیش عیسوی، با یک خاخام یهودی و با یک حشیشی مدعی قطبیت، اقلاً یک ساعت منظم و موافق منطق صحبت کند…
… بلی، این است حال یک ملتِ بدبخت که از حقیقت مذهب خود بیخبر و به اطاعت تعبّدی و کورکورانه مجبور است و این است عاقبت امّتی که علمای آن جز نفسپرستی و حُبّ ریاست مقصدی ندارند…
علیاکبر دهخدا با نوشتن مقالهی «ظهور جدید» در شمارهی چهارم روزنامهی صوراسرافیل بعد از جنبش مشروطه غوغایی به پا کرد و بهنوشتهی یحیی آرینپور، دهخدا در این مقاله با «عالِمنمایان مفسد و غافل از حقایق اسلام که میخواهند “چند صباحی قاضیالقضات طهران باشند” به پیکار برخاسته، تذکرات انتقادی درست و بهجایی دربارهی انحطاط ملل اسلامی درنتیجهی اعمال و افعال آنان میدهد که در مقام انصاف در آن وضع روزگار، بسیار تند و دور از احتیاط بوده است».
روزنامهی صوراسرافیل ۹ اردیبهشت ۱۲۸۶، درست نه ماه بعد از صدور فرمان مشروطه، بهصورت هفتگی در تهران منتشر شد. این روزنامه بههمت میرزا جهانگیرخان شیرازی، از آزادیخواهان بهنامِ آن دوره، و با همکاری علیاکبرخان دهخدا اداره میشد.
دهخدا از ابتدا در آن روزنامه مقالاتی تحتعنوان «چرندوپرند» منتشر میکرد که خوانندگان بسیار پیدا کرده بود و انتشار این مقالهی تند و صریح بازتاب گستردهای پیدا کرد. از قلم طناز دهخدا هیچکس در امان نبود و با آشناییای که از اوضاع مملکت داشت، ضمن مخالفت با تعصب، خرافات و ریاکاری مذهبی، به نزدیکان حکومت، فئودالها و اربابان و حکام محلی میتاخت و همهچیز را به ریشخند میگرفت. ولیالله درودیان در کتاب دهخدا؛ مرغ سحر در شب تار او را یکی از نمایندگان فرهنگ معاصر وطن میخواند و مینویسد: «او شاعری توانا، طنزنویسی انساندوست، روزنامهنگاری متعهد و آگاه، پژوهندهای ژرفاندیش، محققی سختکوش و فروتن و آزادهمردی صادق و صمیمی بود.»
جوانی در عصر مشروطیت: دهخدا در حدود سال ۱۲۵۷ در کوچهی قاسمعلیخان محلهی سنگلج تهران متولد شد اما پدرش، خانباباخان، قزوینی بود و بهگفتهی خودش، دو دِهِ خود را فروخته و به تهران نقلمکان کرده بود. هنوز نه سال بیشتر نداشت که پدرش را از دست داد. عموی او که وصی پدرش بود، مدتی بعد درگذشت و هفت دختر و دامادهایش همهچیز را انکار کردند. «آن چیزی که برای ما ماند، تنها یک خانهی چهارصدذَرعی در جوار خانهی مرحوم حاجشیخهادی، مجتهدِ نجمآبادی طابَ ثَراه و اثاثُ البَیت بود. مادر من، رضوانالله علیها که مَثَل اعلای مادری بود، ما را در کَنَفِ تربیت خود گرفت.» او ده سال نزد غلامحسین بروجردی و شیخهادی نجمآبادی صرف و نحو و اصول فقه و کلام و حکمت آموخت. در سال ۱۲۷۸ وقتی مدرسهی علوم سیاسی تهران زیرنظر وزارت خارجه تشکیل شد، او به آن مدرسه رفت. همزمان زبان فرانسه یاد گرفت. در سال ۱۲۸۲ او جزو هفت نفری بود که برای اولین بار از مدرسهی علوم سیاسی فارغالتحصیل شدند و دیپلم گرفتند.
دهخدا بعد از پایان مدرسهی علوم سیاسی به خدمت وزارت خارجه درآمد و با معاونالدوله غفاری برای دو سال در سفارت بالکان کار کرد. او بیشتر این مدت را در وین، پایتخت اتریش، ماند و در این دوره زبان فرانسوی خود را تکمیل کرد و در سال ۱۲۸۴ به تهران برگشت.
بازگشت او همزمان بود با آغاز جنبش مشروطیت که با فضای روحی او نیز همخوانی داشت. در این زمان میرزا جهانگیرخان شیرازی و میرزا قاسمخان تبریزی میخواستند روزنامهی صوراسرافیل را منتشر کنند و دنبال نویسندهای بودند که به آنها کمک کند. او بهعنوان سردبیر روزنامهی هفتگی صوراسرافیل کارش را شروع کرد. هدف این روزنامه که در هشت صفحه در تهران منتشر شد، «تکمیل معنی مشروطیت و حمایتِ مجلس شورای ملی و معاونت روستاییان و فقرا و مظلومین بود».
دهخدا در هر شماره مطلبی دربارهی مسائل سیاسی و اقتصادی و اجتماعی مینوشت و یک مقالهی طنزآمیز نیز با امضای «دخو»، «خرمگس»، «سگِ حسندله»، «غلام گدا»، «روزنامهچی» و… مینوشت.
درحالیکه صوراسرافیل با مقالات ساده و طنزش خریداران زیادی پیدا کرده بود، اولین مقالهی جدی با عنوان «ظهور جدید» صدای گروهی از روحانیان و متعصبان را درآورد و دهخدا تهدید به مرگ شد. کار به جایی رسید که ناچار شد در چند شمارهی بعد، مقالهی «دفاع» را بنویسد و در آن با مددگرفتن از قرآن و عبارات مشهور و متداول در میان علمای اسلامی توضیح دهد که همزمان با افول ایران، «دین و مذهب هم دچار انکسار و ضعف» شده و بپرسد:
چه شد بعد از آنکه آفتاب در ممالک اسلامیه غروب نمیکرد، ظل اسلام از ممالک دنیا روبهزوال گذاشت؟ چه شد که به این روز سیاه ماندیم و ۲۷۰میلیون از ۳۰۰میلیون نفوس اسلامیه گرفتار تبعیت اجانب شدند؟ چه شد که دین حنیف ما پیش خارجیان مُنافی تمدن و ترقی محسوب و ــ العیاذُ بالله ــ منفور شد؟ [چراکه] بعضی از علمای ما از حقایق اسلام غفلت کرده و ظواهر و قشریهی آن را گرفته و تابع هواوهوس خود کردند… رؤسای ما نخواستند معایب حادثهی امور خودمان را نه از دوست و نه از دشمن بشنوند و ابداً گوش به هیچگونه انتقادات و مباحثات ندادند و مفاد یَستَمِعون القَولَ فَیَتَّبِعُونَ احسَنَه را پیروی ننمودند. تنقید و دلسوزی را با توهین به شرع و دین مشتبه و مُلتَبَس کردند. تا یک کلمه حرف برخلاف آرای مسلّمهی خودشان ــ بدون آنکه در آن مطلب اجماع و شهرتی باشد ــ میشنیدند، دست به جانب برهان حسی دراز کرده و دهن به تکفیر و لعن باز مینمودند…
در همین مقاله دهخدا تأکید کرد که هدف چند کلمه حرف حق برای متنبهکردن غافلین بوده: «غافل از آنکه مدعیان در کمیناند و حسودان نکتهچین. نصفِ کلمهی توحید را از وسط بدون پسوپیش میگیرند و غفلتاً چماق تکفیر بلند و امر را که بر اغلبِ برادران دینی ــ که سهل است ــ بر ورثهی انبیا و آیاتِ الاهیهی حامیان بیضهی اسلام هم مشتبه میکنند…»
دهخدا در مقالهاش تمهیدی هم به کار بسته بود و آن این بود که در پایان دفاعیهی خود نوشته بود که مقاله را برای یکی از علمای بزرگ خوانده اما این عالِم دین به او چنین گفته: «اینها کفر نیست، اینها مخالف با اسلام نیست. همهی اینها صحیح است اما نباید این مطالب را برای عوام نبشت.»
اما اینها کافی نبود و صوراسرافیل شش هفته توقیف شد و برخی در مجلس درصدد برآمدند که بحران را با احضار دهخدا به مجلس و پاسخ به سؤالات و رفع شبهات برطرف کنند.
از قلم طناز دهخدا هیچکس در امان نبود و با آشناییای که از اوضاع مملکت داشت، ضمن مخالفت با تعصب، خرافات و ریاکاری مذهبی، به نزدیکان حکومت، فئودالها و اربابان و حکام محلی میتاخت و همهچیز را به ریشخند میگرفت.
دکتر محمد دبیرسیاقی، از دوستان و همکاران دهخدا در لغتنامه، ماجرای رفتن دهخدا به مجلس را از زبان خودش نقل کرده و چنین نوشته است: «در مدخل تالار دارالشورا که به آنجا هدایت شدم، دو تن سید معمّم را دیدم، هریک موزری [نوعی اسلحه] حمایل کرده و ایستاده بودند و بعدها فهمیدم حضور آنان برای آن بود که اگر من از مجلس موفق بیرون آیم، از بین ببرندم.»
در تالار مجلس، فرش بزرگی پهن بود و نمایندگان دورتادور آن نشسته بودند و آیتالله محمد طباطبایی و آیتالله عبدالله بهبهانی، از مجتهدان آن زمان و از رهبران مشروطه، نیز در جلسه حاضر بودند. دهخدا به سؤالات و اعتراضهای حاضران با دلیل پاسخ داد و بهگفتهی خودش، «همه مجاب شدند و به برائت من و حقانیت سخنانم رأی دادند».
نایبرئیس مجلس هم که از قصد دو روحانی جلوی در آگاه شده بود، از در دیگری دهخدا را خارج کرد تا گزندی به او نرسد.
او که با مقالاتش پیوند رجال مستبد و روحانینماهای وقت را آشکار ساخته بود، دوباره فرصت پیدا کرد تا به کارش در صوراسرافیل ادامه دهد اما آنها که از مشروطه دل خوشی نداشتند، بههمراه برخی متعصبان همچنان در پی تعطیلی و ازبینبردن مدیران روزنامه بودند.
صوراسرافیل تا سهچهار روز پیش از بهتوپبستن مجلس و اعدام میرزا جهانگیرخان، فعال بود.
تبعید بعد از بهتوپبستن مجلس : مشکل بزرگی که بعد از صدور فرمان مشروطیت از سوی مظفرالدینشاه پیش آمد، این بود که شاه مُرد و پسرش، محمدعلیمیرزای قاجار، به تخت نشست که از مخالفان مشروطیت بود. برای همین، دهخدا بههمراه دیگر آزادیخواهان برای مقابله با تهدیدات شاه و نزدیکانش یک کمیتهی سرّی به نام «کمیتهی انقلاب» تشکیل دادند و هر شب جلسه برگزار میکردند تا ضمن تقویت بنیانهای مشروطیت، مانع اجرای نقشههای شاه شوند. در این زمان، بعد از ترور ناموفق محمدعلیشاه و برهمخوردن اوضاع، محمدعلیشاه بهدنبال تسلیم کسانی بود که آنها را مقصر سیاسی اوضاع میدانست. درنتیجه، حسن تقیزاده، از سیاستمداران مشروطهخواه، تعریف میکند که دهخدا،شب را در منزل من، پشت مسجد سپهسالار، با چند نفر از دوستان و کسان من به سر برد. روز تخریب مجلس، ما از منزل خود از دَرِ عقبی به خانهی میرزا علی روحانی پناه برده و تا شب آنجا ماندیم و اوایل شب بهزحماتی به سفارتخانهی انگلیس (که خالی از اعضای سفارت بود زیرا که در قلهک بودند) رفتیم. ۲۵ روز در آنجا بودیم و بعداً ما را از ایران تبعید کردند. البته همه نتوانستند جان سالم به در ببرند و جهانگیرخان شیرازی، مدیر صوراسرافیل، و ملکالمتکلمین، از روحانیان مشروطهخواه، در باغشاه به دار آویخته شدند. دهخدا به پاریس رفت و مدتی هم در ایوِردُن سوئیس سه شماره از صوراسرافیل را منتشر کرد.
در یکی از این شمارهها، شعر «یاد آر، ز شمع مرده یاد آر» را منتشر کرد که یادنامهی دوست جوان ۳۳سالهاش، میرزا جهانگیرخان، بود که بهدست محمدعلیشاه کشته شد. دهخدا دربارهی این شعر میگوید:
شبی مرحوم میرزا جهانگیرخان را به خواب دیدم در جامهی سپید ــ که عادتاً در تهران در بر داشت ــ به من گفت: «چرا نگفتی او جوان افتاد؟» من از این عبارت چنین فهمیدم که میگوید چرا مرگ مرا در جایی نگفته یا ننوشتهای، بلافاصله در خواب این جمله به خاطر من آمد: «یاد آر، ز شمع مرده یاد آر.» دراینحال، از خواب بیدار شدم و چراغ را روشن کردم و تا نزدیک صبح، سه قطعه از مسمط ذیل را ساختم:
یاد آر، ز شمع مرده یاد آر
ای مرغ سحر، چون این شب تار
بگذاشت ز سر سیاهکاری
وز نفخهی روحبخش اسحار
رفت از سر خفتگان خماری
بگشود گره ز زلف زرتار
محبوبهی نیلگون عِماری
یزدان به کمال شد پدیدار
و اهریمن زشتخو حصاری
یاد آر، ز شمع مرده یاد آر…
اما پیشازاین، دهخدا در صوراسرافیل، چه در نثر و چه در شعر و درپرده و پوشیده و در قالب تمثیل، از اوضاع زمانه در قالب طنز انتقاد میکرد. در قطعهی «رؤسا و ملت» با انتقاد از وضعیت استبداد، «رؤسا» را در نقش مادر نادان و «ملت» را در قالب بچهای تصویر میکند که در میان بازوان مادر از گرسنگی در حال جاندادن است:
«خاک به سرم، بچه به هوش آمده
بخواب ننه، یکسر دو گوش آمده
گریه نکن لولو میآد، میخوره
گربه میاد بزبزی رو میبره
– اهه اهه – ننه چته؟ – گشنمه
– بترکی، بترکی اینهمه خوردی، کمه؟! …
– از گشنگی، ننه دارم جون میدم
– گریه نکن، فردا بهت نون میدم…»
در این دوران، دهخدا جوانی پرشور و آزادیخواه و روزنامهنگاری انقلابی بود که بهدنبال ایرانی آزاد بود و حتی بعد از تبعید نیز امیدوار بود که «شب تار سیاهکاری از سر بگذرد و… یزدان به کمال خود پدیدار شود».
دهخدا بههمراه دیگر آزادیخواهان برای مقابله با تهدیدات شاه و نزدیکانش یک کمیتهی سرّی به نام «کمیتهی انقلاب» تشکیل دادند و هر شب جلسه برگزار میکردند تا ضمن تقویت بنیانهای مشروطیت، مانع اجرای نقشههای شاه شوند.
البته دهخدا خودش را شاعر نمیدانست و میگفت که اگر شعری گفته، از روی تفنن بوده است و بیشتر نظم بوده تا شعر. دکتر عبدالحسین زرینکوب، ادیب و تاریخنگار، با اشاره به احاطهی دهخدا به شعر و نثر فارسی، این نظر وی را با دلیل و برهان به فروتنیاش نسبت میدهد و با تأسف میگوید: «اوضاعواحوال زمانه او را از اشتغال به شعر و شاعری بازداشت و با وجود قریحهی هنریِ جوشان و آفرینشگریای که او داشت، بدون شک حیف شد.»
دهخدا علاقهای به شعرگفتن نداشت و دکتر غلامعلی رعدی آذرخشی که با دهخدا در تنظیم کتاب امثالوحکم و لغتنامه همکاری داشت، از قول وی مینویسد:
هروقت مرحوم میرزا جهانگیرخان و مرحوم میرزا قاسمخان با اصرار از من میخواستند که برای صوراسرافیل مقالهی «چرندوپرند» بنویسم و مخصوصاً شعر بگویم و من طفره میرفتم، در آخرین ساعات پیش از چاپ روزنامه مرا در اتاقی محبوس میکردند و مقدار زیادی سیگار در دسترسم میگذاشتند و من ناچار، به نوشتن و سرودن میپرداختم.
«چرندوپرند»
صوراسرافیل و مقالات طنزآمیز دهخدا با عنوان «چرندوپرند» که به زبان ساده و همهکسفهم نوشته میشد، بهعقیدهی دکتر محمد دبیرسیاقی، «دری در روزنامهنگاری مکتب سادهنویسی و نوشتن به زبان تودهی مردم را گشود».
دهخدا در صوراسرافیل چنان ساده و به زبان مردم و کوچهبازار مینوشت که تا پیش از او، چندان معمول نبود و به همین خاطر، بسیاری او را پیشرو قصهنویسی در ایران میدانند.
دکتر رضا براهنی، شاعر و نویسنده، معتقد است که گرچه دهخدا خودش هرگز قصه ننوشت، با نثرش بزرگترین کمک را به پیدایش قصه در زبان فارسی کرده: «او با نثر ساده و عامیانه و حتی تیپهای مختلف آدمهای اجتماعی، آهنگ و ریتمی داد که نثر فارسی قبلاً فاقد آن بود. دهخدا حلقهای است بین نثر صریح و رُک ولی غیرداستانی دوران بلافاصله پیش از مشروطیت و نثر قصهی جمالزاده و هدایت.»
شکستن زبان بهصورت عامیانه، تا پیش از دهخدا وجود نداشت. بهگفتهی دکتر براهنی: «نثر دهخدا، پلی است بین قصهنویسی و روزنامهنویسی؛ نثری است روزنامهای که بهجای آنکه یک روزنامهنگار بنویسد، یک ادبدان مینویسد؛ نثری است که عامیانه است، بدون آنکه مبتذل باشد و طنز است، بدون آنکه به هجو بینجامد.»
با فتح تهران بهدست مجاهدین و خلع محمدعلیشاه، دهخدا به نمایندگی مجلس برگزیده شد و با درخواست آزادیخواهان و سران مشروطیت، به تهران بازگشت و به مجلس شورای ملی رفت.
در این دوره علاوه بر کار مجلس، در روزنامه های آفتاب، شوری، پیکار و ایران کنونی به نوشتن ادامه داد اما با شروع جنگ جهانی اول در سال ۱۲۹۳ و با وجود اعلام بیطرفی ایران در جنگ، شمال و جنوب ایران بهوسیلهی روسیه و انگلیس اشغال شد و دهخدا به ایل بختیاری پناه برد و تا پایان جنگ و بهمدت ۲۸ ماه در آنجا ماند.در همین دوره با فرهنگ لاروس کوچکی که به دستش رسیده بود، به فکر تألیف لغتنامهی فرانسوی به فارسی و طرح ایجاد لغتنامه و امثالوحکم شکل افتاد.
وقتی جنگ تمام شد، او از کارهای سیاسی فاصله گرفت و به کارهای علمی و ادبی پرداخت. مدتی ریاست دفتر کابینهی وزارت معارف و ریاست تفتیش وزارت عدلیه را بر عهده داشت. در سال ۱۳۰۶، در آستانهی پنجاهسالگی، رئیس مدرسهی علوم سیاسی و بعد از تأسیس دانشگاه تهران در سال ۱۳۱۳، رئیس دانشکدهی حقوق و علوم سیاسی شد. در سال ۱۳۲۰ بازنشسته شد. او در تمام این مدت، بعد از پایان جنگ جهانی اول، با وجود کارهای اداری، مشغول تألیف لغتنامه بود و بعد از بازنشستگی نیز تمام وقتش را صرف نوشتن آن کرد.
دکتر غلامعلی رعدی آذرخشی که مدتی در تدوین لغتنامه به دهخدا کمک میکرد، میگوید یک بار در حدود سال ۱۳۰۷ از او پرسید:
شما که با نوشتن نثر اجتماعی و انتقادی «چرندوپرند» و سرودن اشعار طنزآمیز عامیانه و جدی پایهگذار نوینی در شاخههای مختلف ادبیات ایران شدید، چرا و چگونه امروز سکوت اختیار کردهاید و وقت خود را صرف امثالوحکم و لغتنامه میکنید؟ در جواب گفت: «من شما را تا این حد سادهدل نمیپنداشتم. آن آزادی دورهی مشروطیت را که به برکت آن صوراسرافیل نوشته میشد و آن شوروشوق مردم را به من باز دهید، تا من دوباره به همان سبک و سیاق چیز بنویسم و شعر بگویم.
«لغتنامه» «اوضاعواحوال زمانه او را از اشتغال به شعر و شاعری بازداشت و با وجود قریحهی هنریِ جوشان و آفرینشگریای که او داشت، بدون شک حیف شد.»
سعید نفیسی، از ادیبان مشهور، از جمعی یاد میکند که هر پنجشنبه در خانهی دهخدا جمع میشدند: عباس اقبال آشتیانی، رشید یاسمی، عبدالحسین هژیر، نصرالله فلسفی، مجتبی مینوی و سعید نفیسی که به «ادبای سبعه» معروف بودند؛ و در کنار آنها مسعود فرزاد، بزرگ علوی، دکتر پرویز ناتل خانلری و صادق هدایت نیز با هم جمع میشدند و بهشوخی نام خودشان را گذاشته بودند: «ادبای ربعه».
در این جلسات بحث بر سر مسائل ادبی بود. سعید نفیسی چنین تعریف میکند: مرحوم دهخدا پیدرپی سیگار میکشید، خاکستر سیگار و چوب سوختهی کبریت را هرجا که میرسید، میانداخت. از عجایب این بود که قلم و دوات مرتبی نداشت و بارها شد که با سر سوختهی کبریت چیزی نوشت و یادداشت کرد… مکرر روی پاکت شیرینی یا میوه و روی کاغذپارهای که سیگار در آن پیچیده بودند، در حضور من چیزی مینوشت.به همین خاطر، در پیداکردن چیزهایی که نوشته بود، همیشه مشکل داشت تا اینکه اصول فیشنویسی را فراگرفت و در هر ورق، لغتی را با شاهد مثال از نظم و نثر مینوشت.
قسمتی از لغتنامهی دهخدا در زمان حیات وی در فاصلهی سالهای ۱۳۲۴ و ۱۳۳۲ منتشر شد و بقیهی آن، بر طبق وصیتی که کرده بود، ابتدا زیرنظر دکتر محمد معین و سپس با سرپرستی دکتر سید جعفر شهیدی و دستیاری دکتر محمد دبیرسیاقی تألیف و منتشر شد.
دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی، از استادان ادبیات، معتقد است:
اگر از فردوسی بگذریم، معلوم نیست کدام یک از بزرگان ادب ایرانزمین بهاندازهی دهخدا به فرهنگ ملی ما ایرانیان خدمت کرده است. کار عظیم و مردانهی استاد علیاکبر دهخدا دربارهی واژگان زبان فارسی از کارهای کارستانی است که توفیق انجام آن را باید موهبتی الهی برای زبان فارسی و برای بنیانگذار آن به شمار آورد.
بهعقیدهی دکتر شفیعی کدکنی، «تنها امثال و حکم او کافی است که مؤلفی را در زبان پارسی جاودانگی بخشد، تا چه رسد به لغتنامهی بزرگ او».
ابوالقاسم انجوی شیرازی، از جمله یاران و همکاران دهخدا در لغتنامه، میگوید که بعد از فردوسی که سی سال در زندهماندن زبان فارسی کوشید، «دهخدا را میبینیم که بی هیچ چشمداشتی و همچون فردوسی، تنها و تنها بهدلیل عشق خالصانهاش به ایران و فرهنگ ایران، در خانه نشسته و به تدوین لغتنامه، این گنجینهی بیمانند زبان و ادب و فرهنگ ایران، همت گماشته است».
«امثال و حکم» : دهخدا همزمان با تهیه و تدوین لغتنامه، امثالوحکم را جمعآوری کرد که در چهار جلد منتشر شد. سعید نفیسی امثالوحکمِ دهخدا را «مجموعهی فکر ایرانی» میداند، از روزی که زبان فارسی پیدا شده تا امروز. بعد از آن، فکروذکر دهخدا لغتنامه بود. سعید نفیسی ایرادهایی به روش دهخدا و لغتنامه گرفته اما میگوید که هیچکس جای او را نخواهد گرفت و علت خردهگیریاش هم «راهنمایی کسانی است که در آینده میخواهند در این زمینه کارهای سودمند بکنند».
امثالوحکم که در سالهای ۱۳۰۸-۱۳۱۱ منتشر شد، بهعقیدهی ولیالله درودیان، بهتنهایی «نمونهی بارزی از ذوق و ظرافت ادبی و معنوی دهخداست». دهخدا در حین کار روی لغتنامه و امثالوحکم، دیوان شاعران را زیرورو میکرد و لغتهای موردنظرش را بیرون میکشید. به همین خاطر هم، دیوان برخی شاعران نظیر ناصرخسرو، حافظ، سید حسن غزنوی، ابنیمین، منوچهری دامغانی، فرخی سیستانی، مسعود سعد سلمان و سوزنی سمرقندی را تصحیح کرده که برخی از آنها منتشر شدهاند. در سالهای بعد، دهخدا تنها به لغتنامه میاندیشید و کار دیگری نداشت تا اینکه در اوایل اسفند سال ۱۳۲۹ جمعیت مبارزه با بیسوادی را تأسیس کرد. در اعلامیهای که در اردیبهشت سال ۱۳۳۰ برای این جمعیت منتشرکرد، چنین نوشت:
این جمعیت هیچ مقصود و منظور سیاسی ندارد و دست استعانت و توسل بهسوی هر ایرانی شهری، دهنشین و احشامپرور که خواندن و نوشتن میداند، دراز و از او تمنا میکند که در هر مسلک و دین و مذهب که هست، هفتهای یک یا چند ساعت وقت خود را صرف تعلیم بیسوادان کند.
بازگشت به کار سیاسی در دولت مصدق
دهخدا در صوراسرافیل چنان ساده و به زبان مردم و کوچهبازار مینوشت که تا پیش از او، چندان معمول نبود و به همین خاطر، بسیاری او را پیشرو قصهنویسی در ایران میدانند.
با رویکارآمدن دکتر محمد مصدق در اردیبهشت سال ۱۳۳۰، او دوباره به عرصهی سیاست بازگشت و در دفاع از مصدق مقاله نوشت و از او بهعنوان «نابغهی شرق» یاد کرد. پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و بعد از سقوط دولت مصدق، در جستوجوی حسین فاطمی به خانهاش ریختند و حقوقش را قطع کردند. خودش در فیشهای لغتنامه با عنوان «بخورونمیر» نوشته: نان بخورونمیری مجلسهای قبل برای تا آخر عمر من و بازماندگان من معین کرده بودند. حالا به گناه آنکه من گفتهام آنکه در دو جمعیت بینالمللی حقانیت ما را در امر نفت به اثبات رسانید، یعنی دکتر محمد مصدق، درخور حبس و تبعید نیست، بریدند. عیب ندارد؛ ازگرسنگیمردن من تاج افتخار دیگری است که به من داده میشود.
بعد از آن نیز او را متهم به مخالفت با سلطنت کردند. در مقدمهی کتاب نامههای سیاسی دهخدا بهکوشش ایرج افشار آمده که او یک بار بهوسیلهی حسین آزموده، دادستان وقت ارتش، در منزلش بازجویی شد و بار دیگر در ۲۵ مهر همان سال،
او را به دادستانی خواستند و پس از ساعتها درنگ و پاسخگویی بر سؤالات مکرر، نیمهشب، مانده و رنجور به منزل برگرداندند و در هشتی و دالان منزل رها کردند. پیرِ فرسوده از حال رفته، بی آگاهیِ اهل خانه ساعتها نقش بر زمین بماند تا خادمی که برای ادای فریضه صبح برخاسته بود، کالبد فسردهاش را به درون نقل کرده و اهل خانه را آگاه ساخته بود تا تیمارداری وی کنند.
بعد از آن، دچار تنگی نفس شدیدی شد و دیگر حالش خوب نشد تا آنکه در ۷ اسفند ۱۳۴۴ در خانهاش در خیابان ایرانشهر درگذشت و در مقبرهی خانوادگیاش در ابنبابویه به خاک سپرده شد.دکتر محمد دبیرسیاقی مینویسد که دهخدا بعد از سقوط دولت مصدق معتقد بود:
ما از شاه تا گدا مهمانهای چندسالهی این مملکتیم. تنها خداوند متعال جاویدان است. این مملکت مال اخلاف ماست. همانطور که اجداد ما به ما سپردهاند، باید به اخلاف خود بسپاریم. برای چندروزه کامرانی خود نباید راضی شویم که مورد نفرت معاصرین و نفرت و لعن فرزندان خود شویم.
منابع: ولیالله درودیان (۱۳۸۳) دهخدا؛ مرغ سحر در شب تار. تهران: اختران.
ایرج افشار (۱۳۹۹) نامههای سیاسی دهخدا. تهران: روزبهان.
ازدواج مجدد ما (بخش یکم)
اعظم کفیلی و امیر خاکی
قسمت 1 ….. تمام دوران بچگی من تو سالن ژیمناستیک گذشت از پنج سالگی دائم این باشگاه و اون باشگاه تنها مشغله فکریمم این بود چیکار کنم مقام بیارم نتیجه مسابقات چی میشه. همش استرس زندگیم خلاصه میشد رو وسایل ژیمناستیک. راهنمایی اوضاع همین بود. مدرسه. ژیمناستیک. ژیمناستیک مدرسه. یه روزی از همون روزا تو یه لحظه همی زندگیه من رقم خورد. یه دختری بودم با قیافه ی زشت و یه من ابرو وبا اعتماد به نفس توسط موهای تن تنیکه درست کردنش صبحا جلو آینه یه رب طول میکشید زمان میبرد. زنگ خورد و تعطیل شدیم.با دوتا دیگه از دوستام پیاده میرفتیم سمت خونه. الان که فکر میکنم میبینم با ماشینو اتوبوسم میشد رفت اما ما منظور داشتیم انگار اون موقع. چون همون موقع مدرسه پسرونه تعطیل میشد و همشون یهو جمع میشدن جلو در مدرسه ما.مام پیاده راه میفتادیم که بیفتن دنبالمون . عجبااااا سه تا پسر بودن که همیشه سر ساعت معین دنبال ما سه تا بودن. همه ی ساعت های مدرسه یه طرف لذت این پیاده روی که حدودا یک ساعت طول میکشید یه طرف
قسمت 2 …داشتیم میگفتیم و میخندیدیم مثالن ما که اصلا حواسمون به اون سه تا پسر نیست. سر یه خیابون وایسادیم تا از یکی از دوستا خداحافظی کنیم اونام وایسادن. من همش زیر چشی امیرو نگاه میکردم نمیدونم چرا بی دلیل ازش خوشم میومد. قیافش خیلی مظلوم بود. سرش پایین بود. رد شدم از بغلش گفتم چه پسر سر بزیری. هیچی نگفت. همین جوری دنبالمون میومدن. از دوست دومم خداحافظی کردم. من موندم و من. همین جوری داشت میومد. منم خوشالو خندون تو دلم ذوق کردم که این از من خوشش اومده رسیدیم به کوچه دیدم به… ای دل غافل مثکه همسایه درومدیم. پس کجا بود تاحالا.چطور من ندیده بودمش.اول اون باید میرفت خونشون ولی من یکم تا سر کوچه راه داشتم همین جوری وایساده بود تا من برم تو. همین که اومدم برم تو یهو داد زد هووووو دختره عوضی مگه من با تو شوخی دارم..واا این دیگه چه مدلش بود مثکه کلا من از اولم اشتباه کرده بودم. رفتم خونه تو راه پله تا برسم بالا هرچی فحش بلد بودم بهش دادم. گفتم فکر کرده کیه. حالشو میگیرم وایسا. انگار آدم قحطیه. پسرهیبیریخت همچین فردا جلو دوستاش ضایعش کنم
قسمت 3 … تا اون شب بگذره من هزار بار تو ذهنم نقشه کشیده بودم براش. با خودم گفتم دیگه ام پباده برنمیگردم از مدرسه.فرداش که از مدرسه اومدم بیرون دیدم تنها جلو در مدرسه وایساده دیدم داره اشاره میکنه بیا. گفتم بزار یکم از دمه مدرسه دور شم اون وقت میدونم چی بگم. من اون روز تنها برگشتم تا خونه. امیرم از اون دوتا دوستش فاصله گرفت و اومد دنبالم تو کوچه فقط من بودم و اون که داشت دنبالم میومد گفتم الان وقتشه حالشو بگیرم. هی پیش خودم میگفتم یک دوسه…وااااا چرا استرس گرفتم چرا دهنم وا نمیشه پس..گفتم تو میتونی دوباره تو دلم شمردم یک دو سه…نشد..تنم یخ کرده بود اونم همینجوری داشت دنبالم میومد. یهو از پشت سر گفت وایسا کارت دارم آقااا من که این همه ادعام میشد دهنم قفل شده بود سرعتم و یواش یواش زیاد کردم و بعدم دویدم انگار داشتم از دستش فرار میکردم. رسیدم تو حیاط گفتم خاک تو سرت کنن. این همه حرف قرار بود بزنی بهش چرا اینجوری کردی پس همین جوری وایسادم تو حیاط دوباره از در حیاط اومدم بیرون یواشکی ببینم رسید یا نه دیدم یهو از مخالف جهت سر من صداش اومد گفت مگه به تو نگفتم وایسا کارت دارم. خدایا این چرا این قدر پررو بود چقد بد با من حرف میزد اصلا این پسره کجاش خوش اومدن داره. با بدبختی دهنمو وا کردم گفتم واسه چی باید وایمیستادم.گفت میخوام یه چیزی ازت بپرسم. گفتم چی؟ گفت خوب الان دارم میپرسم.گفتم وا یعنی چی چیو داری میپرسی. گفت ای بابا دارم میپرسم دیگه.فهمیده بودم منظورش چیه. گفتم الان باید بهت جواب بدم ؟ گفت تا فردا وقت داری. گفتم باشه و رفتم تو.عجب بی غیرتی شده بودم من. بهم توهین کرده بود بد حرف زده بود اما یه بشکنی داشتم ته دلم میزدم که آخ جون اونم دلش میخواد با هم دوست شیم. دیگه نمیدونین من اون شب چجوری خوابیدم تا فردا شه بهش بگم آره خیلیم دوست دارم با هم دوست شیم.فردا صبحه اون روز تا از در حیاط اومدم بیرون دیدم سر کوچه وایساده تا منو دید سرشو به حالت سوالی تکون داد که یعنی چی شد. منم سرمو به حالت تائید اوردم پایین. و شد اونچه که نباید میشد. هر روز این راه مدرسه رو باهم میرفتیم و برمیگشتیم. اصال نمیفهمیدم زمان چجودی میگذره هر روز که با بدبختیو ناراحتی از هم خدا حافظی میکردیمتا خود صبحه فردا واسه خودم همش خیال پردازی میکردم.یه حس جدید بود. هر روز که میگذشت سخت تر از هم خداحافظی میکردیم. شاید هر بار بیست دفعه میگفتیم خداحافظ مراقب خودت باش باز یکی میگفت راستیی…باز حرف و باز حرف. تو این مدت قایمکی میرفتیم و میومدیم
قسمت 4 … هر روز صبحا باهم پیاده میرفتیم و برمیگشتیم هر روز ذوقمون برای دیدن هم بیشتر میشد. امیر خیلی مهربون بود باهام . خیلی دوسم داشت. وقتی باهاش راه میرفتم و برام حرف میزد رو ابرا بودم. بهم میگفت بیا بهم قول بدیم تا آخرش باهمیم. منم میگفتم تو فقط جون بخواه. حاضرم جونمم برات بدم. همین جوری روزا میگذشت. این جریان مال سال هزارو سیصدو هفتادوهشت. وقتی من سیزده سالم بود. امیر پانزده سالش.من همه حرفای امیرو مینوشتم تو یه دفتر شبا زودتر میرفتم تو اتاق بخوابم. تا به همه اتفاقا و حرفاش هزاران هزار بار فکر کنم. تو دلم ذوق کنم. کلا دیگه عاشق اتاقم شده بودم زودتر برم درو ببندم با خیال راحت بنویسم و فکر کنم. وقتی دراز کشیده بودم صدای در اتاق اومد چشمامو بستم و خودمو زدم به خواب.حس کردم مامانم اومد نزدیک تختم دستشو کرد زیر تخت.وااااااای نه خدایا. مامانم دفترمو برداشت. تمام تنم داشت میلرزید. چی کار کنم خدایا جراتم نداشتم چشمامو باز کنم بگم دست نزن بهش. رفت بیرون. تمام اعضای بدنم از استرس میلرزید. صدای برگای دفترمو میشنیدم که یکی یکی داره ورق میخوره. خدایا چی میشه الان به بابام میگه.. خدایا چی کار کنم..نکنه برن باهاش دعوا کنن. نکنه نزارن برم مدرسه دیگه. نکنه اگهبابام باهاش دعوا کنه دیگه منو نخواد خدایاااااا منو بکش صبح بلند نشم. انقدر پتو رو گاز گرفتم و گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد. من اگه یه قطره اشکم بریزم چشمم حسابی پف میکنه. ببین دیگه صبحش که بابام منو بیدار کرد چه حالی بودم..یهو با تعجب گفت چی شده دخترم ؟؟ چرا اینشکلی شدی. مامانم یهو اومد گفت چی میخواستی بشه خانم خانما با پسرا میگرده. دوست پسر داره واسه من. بابام که داشت شاخ درمیاورد گفت چی میگه مامانت هدیه؟ هیچی نگفتم. گفت با توام چی میگه مامانت پسر چیه.دوس پسر کودومه. لال شده بودم. قفل شده بودم. بابامگفت فعلا بپوش بریم صبحا دیگه خودم میبرمت ظهرم سرویس میگیرم برات. نههههه.خدایا حالا چجوری به امیر بگم. الان اون پایین منتظر من وایساده. دیده بود من نشستم تو ماشین بابام رفتم. اونم سریع یه ماشین گرفته بود جلوتر رسیده بود بابام پیادم کرد.منتظر شد برم تو داشتم میرفتم تو دیدم پشت درخت وایساده تا رفتم تو حیاط دیدم بابا مدرسه ای نشسته یهو زد به سرم یه کاری کنم.. گفتم ای واییییئ رضایت نامم دست مامانم جا موند من یه لحظه برم و بیام سریع چادر جلو درو زدم کنارو رفتم بیرون دیدم هنوز پشت درخت وایساده…
قسمت 5 … از اون وره خیابون اشاره کرد که بریم اون ورتر تا کسی مارو نبینه بتونیم حرف بزنیم تا بهش نزدیک شدم گفت چی شده عشقم چرا چشمات انقدر باد کرده چرا امروز بابات اومدداستان و تعریف کردم و گفتم بابام میخواد برام سرویس بگیره امروز چون دیرش شد رفت ولی از فردا من حتما سرویسی میشم. هنوز حرفای امیر تو گوشمه گفت :ببین من ولت نمیکنم.بیخیالت نمیشم باباتم هرکاری میخواد بکنه.من تا تهش باهاتم الانم اصلا غصه نخور برو سر کلاس ظهر بیا بهت میگم چی کار کنیم.گفتم باشه بعد گفت ببین منو!گفتم جانم گفت خیلی دوستت دارم عزیز دلم دیگه ام گریه نکن.منم گفتم منم خیلی دوستت دارم. رفتم تو مدرسه تمام مدت سر کلاس به این فکر میکردم که زود بگذره زنگ آخر بخوره.همیشه سر زنگ آخر قبل از اینکه معلم درسشو تموم کنه من وسایالمو جمع میکردم کولمو مینداختم پشتم تا به محض خوردن زنگ عین برق و باد از در بپرم بیرون چند ثانیه زودترم چند ثانیست واسه ما که بیشتر ببینیم همو. زنگ خورد بدون اجازه پریدم از کلاس بیرون دوتا یکی پله هارو پرتاب میشدم پایین کل خیابونو دویدم. دیدمش سلام کردیم. امیر گفت حتی اگر سرویسی شدی وسط راه از سرویس پیاده شو گفتم نمیشه گفت چرا میشه. راننده بین سی تا شاگرد از کجا میخواد بفهمه کی به کیه چی به چیه گفتم باشه هرچی تو بگی. گفت قربونت برم نگران هیچی نباش.هنوز بعد از شیش هفت ماه نتونسته بودیم موقع سالم یا خداحافظی به هم دست بدیم اصلا روشو نداشتیم.نفهمیدم کی رسیدیم جایی که باید خداحافظی میکردیم گفتم کاری نداری گفت چرا گفتم جانم گفت هدیه من خیلی عاشقتما منم خندیدم و قنج زدم دستشو دراز کرد مونده بودم چی کار کنم یعنی چی الان یعنی الان دست بدیم به هم؟
اگه دست بدم نمیگه خاک تو سرش چقدر سبکه.با یه رودروایسی دستمو دراز کردم چشماشو بست و دستمو فشار داد.خدایا این چه حسی بود چه آرزویی بود که براورده شده بود. تا خود خونه میخندیدم و ذوق میکردموقتی رسیدم جلو در که برم تو تازه یادم افتاد که دیشب چی شده بود. با ترس رفتم تو سلام کردم یه جواب سرد و عصبی بهم داد. ولی واسه من مهم نبود.چیزی که مهم بود امیر بود حرفاش بود و بس. دیگه درست حسابی تو سالن تمرین نمیکردم کلا هپ روتو بغل کرده بودم. شب سر میز شام بابام گفت دیگه نبینم و نشنوم از این داستانا. صبحا که من میبرمت ظهرها هم با سرویس میایی کلنم اگه این پسره رو دورو ورت ببینم پدر جفتتونو در میارم. نمیدونی شنیدن این حرفا از پدری که همیشه قربون صدقت رفته بود و نازتو کشیده بود چه فاجعه ای بود خوده آخر زمان بود..
قسمت ۶ … با بی حوصلگی تموم از جام بلند شدم یه کلمه حرفمو با بابام نزدم تو ماشین فقط گفتم خداحافظ و پیاده شدم. سر زنگ آخر من کوله به دوش خیره به تخته منتظر شنیدن زنگ.
وقتی از کلاس پریدم بیرون یادم افتاد که ای بابا من باید سوار سرویس شم.سوار شدم آخه این چه وضعیه مگه من بچه ام با سرویس برم بیام.قرار این بود جایی که سرویس نگه میداره تا سریای اول پیاده شن منم پیاده شم. امیر ماشین گرفته بود و دنبال سرویس اومده بود پیاده شدم اون ور کوچه دیدمش از خوشحالی نمیدونستم چی کار کنم انگار صد ساله ندیدمش رفتم سمتش.دست تو دست هم راه افتادیم همینجوری محو حرفای خودمون بودیم که یهو دیدم بابام داره با ماشینش میاد سمت ما وااااای امیر!!گفت جون دلم.
گفتم بابام. گفت کو. گفتم اوناهاااا. امیر تو یه لحظه دستمو ول کرد دوتا پاداشت دوتا دیگه ام قرض گرفت و فراررر.بابام از ماشین پیاده شد اومد سمت من. گفت سوار شو ببینم.سوار شدم. گفت کو ؟؟ گفتم کی؟
با صدای بلند گفت منو مسخره کردی میگم کجا رفت ؟؟
منم نمیدونم به خدا گفتم نمیدونم.
گفت حالا بهت نشون میدم تو لیاقت نداری بهت اعتماد کنم.حال اون پسره رو هم جا میارم. نه هه خدایا بلایی سرش نیاد یه وقت. رفتیم خونه.بابام که شاکی مامانمم بی خبر. با تعجب پرسید اااا چطور باهم رسیدین شما. بابام گفت دخترت وسط راه از سرویس پیاده شده دست تو دست با پسر مردم.مامانم هاج و واج نه گذاشت نه برداشت گفت خاک تو سرت !!اخه بد بخت الان موقع این کاراست. بیچاره فکر درس و مشقت باش.من فقط گریه میکردم.هیچی نداشتم که بگم.بالاخره تصمیم بعدیه خانواده این شد که صبحا بابام ببره ظهر ها هم مامانم برگردونه. یعنی بدتر از این نمیشد که دختر خرس گنده مامانش بیاد دنبالش. این وضعیت یک سال بعد از این پنهانی رفتنا و اومدنا بود تو این یک سال دین و ایمونم شده بود امیر. همش حرفای قشنگ میزد. میگفت تو عمرش هیچ کس و قد من دوست نداشته.
چقدر خوشحال بودم اون یک سال.چقدر مهربون بود باهام. بهم میگفت میخوام باهات ازدواج کنم ما باید دوتا بچه داشته باشیم یه دختر یه پسر
قسمت 7… اون موقع ها یه مجله ای بود که آرزوهای دختر پسرا تیتر یکی از صفحاتش بود یه روزی امیر نامه نوشته بود من امیر هستم شانزده ساله از تهران عاشق دختری شدم که دلم میخواد باهاش ازدواج کنم و صاحب دو فرزند بشوم توروخدا برامون دعا کنید.وقتی هنوز لو نرفته بودیم بعد از مدرسه مجله رو که نامش توش چاپ شده بود نشونم داد چقدر خوشحالم کرده بود خیلی ذوق زده شدم همون یه صفحه رو کندم و پیش خودمنگه داشتم.تا در آینده نشون بچه هامون بودیم.ولی حالا به وضعیتی رسیده بودم که دیگه کلا مدرسه رفتن چه فایده ای داشت وقتی امیر نباشه امیرو نبینم درس خوندن اصن به چه کارم میومد.اون روز تو مدرسه تصمیم گرفتم براش نامه بنویسم بدم به یکی از دوستام به اسم فروغ.گفتم اینو تعطیل شدیم بده به امیر من مامانم میاد دنبالم.گفت باشه.نامه اینجوری شروع شد.به نام انکه عشق را آفرید سلام خدمت امیر عزیزتر از جانم.عزیزم از امروز مامانم میاد دنبالم دیگر در راه مدرسه نمیتوانیم همدیگر را ببینیم اما تو غصه نخور من هرجا باشم به فکر تو هستم مراقب خودت باش سعی کن مامانم نبیندت.صبح روز بعد فروغ با یه نامه اومد پیشم گفت صبح که میومدم امیر اینو داد گفت بدم بهت.من دیگه حال خود نبودم رفتم گوشه حیاط مدرسه تا ببینم امیرم چی نوشته برام.. اون موقع ها ما سه چهار نفری کف حیاط میشستیم حالا میخواست مانتو خاکی بشه نشه فرقی نمیکرد مهم این بود که دور هم نشستیم. می گفتیم می خندیدیم اکثر حرفا هم معلوم بود سر چیه میدونین اگه فکر کنین داشتیم راجب درس حرف میزدیم.حول و هوشه تعداد پسرایی بود که دمه مدرسه وا میستادن و چی پوشیده بودن و چی گفتن و اینا… نامه اینجوری شروع شد: به نام تو!! با عرض سالم خدمت خانمیه خودم.عزیز دلم امید وارم حالت خوب باشه و نامه یمن به دستت رسیده باشه عزیزم من هرروز برات نامه مینویسم میدم دست فروغ برات بیاره توام تو مدرسه برام بنویس بده فروغ بیاره. عشق من خیلی دوستت دارم دلم برات خیلی تنگ شده دوست دارم دوباره دستاتو بگیرم.عزیزم من امروز ساعت پنج عصر میام دمه پنجرتون سوت میزنم بیا در پنجره رو واکن تا بتونم ببینمت.مواظب خودت باش غصه نخور همه چی درست میشه از ته قلبم عاشقتم خانمم. خدا خودش میدونه چند بار من تا زنگ اخر نامه رو خوندم. سر هر زنگ معلم داشت درس میداد و من نامه عاشقی برای امیرم مینوشتم..یه روز صبح وقتی بابام منو پیاده کرده بود دمه مدرسه موقع برگشتن امیرو سرخیابون مدرسه دید از ماشین پیاده شد و رفت سمت امیر ….
قسمت 8 …بابام مسیر مدرستون اینوریه؟؟ امیر:بله اینوریه از اینجا باید برم.شتلق!!!!!اوه!!!این صدای سیلی محکمی بود که بابام به امیر زددفعه اخرت باشه از این ور میری مدرسه یه مسیر دیگه واسه مدرسه رفتنت پیدا کن.از ساعت چهار و نیم من گوشم تو کوچه بود دقتمو برده بودم بالا که صدای سوت امیرو بشنوم.حاال تو همین چند دقیقه تریلی رد میشه سگ واق واق میکنه گربه ها با هم دعواشون شده و خلاصه یکی هم لوازم منزل خریداره. همه دست به دست هم دادن تا من نتونم درست بشنوم چه صدایی از تو کوچه میاد. هاااان.
خودشه یه صدای سوت بلند و واضح درست مثل یه اتفاق خوب که افتاده بود خیلی خوش شانس بودم که مامانم بعد از نهار درست اون ساعت میخوابید.در پنجره رو باز کردم امیرو دیدم فاصله از پنجره تا کوچه خیلی زیاد بود اما همونم غنیمت بود لب خونی میکردیم و جواب همو میدادیم هر کی از کوچه رد میشد یه نگاه تاسف باری به ما مینداخت و میرفت.وای به اونا چه. اصلا مگه مهمه که کی چی فکر میکنه.مردم و ول کنی با همه چی کار دارن یک ساعت تموم با پانتومیم و ایما اشاره به هم ابراز علاقه میکردیم.چهل روز این داستان ادامه داشت من هر روز نامه مینوشتم و از اتفاقا تعریف میکردم. این عکس نامه هامونه که براتون گرفتم الان مثل عمر نوح گذشت.
من شبا زودتر ازهمیشه میرفتم تواتاقم که چشمامو ببیندم و به امیر فکر کنم تنها جایی که مامان بابام نمیتونستن ازش سر دربیارن خیال و ذهن من بود.یه روز ظهر وقتی مامانم اومد دنبالم هی ازش با فاصله راه میرفتم اون جلو میرفت من عقب میموندم تو خیابون میرفت من میرفتم پیاده رو میومدم پیاده رو میرفتم تو خیابون.
اخه امیر داشت از یه گوشه ای دنبالمون میومد منم یواشکی و زیر زیرکی نگاش میکردم یهو مامانم شاکی شدگفت چته چرا اینجوری میکنی چرا مثل ادم راه نمیری انگار که مامانم از این که دنبالم بیاد دیگه خسته شده بود هر روز هر روز تو گرماگفت اصلا به من چه من دیگه نمیام دنبالت وای خدا چه حرفای شیرینی میزد مامانم اون داشت عصبانی حرف میزد و من خوشحال بودم. تو دلم گفتم آخ جوون بالاخره خسته شد.دل تو دلم نبود چجوری این خبرو به امیر برسونم.اون روز من کالاس زبان داشتم تلفن اونجا از اینا بود که بغلش سکه مینداختی تا گوشیو برمیداشتن از اون ور باید تقی فشار میدادیم تا صدامون بره.مامانم که منوگذاشت و رفت من رفتم تو موسسه گفتم ببخشید باید زنگ بزنم به بابام بیاد دنبالم گفتن باشه.
امیر دوتا خواهر داشت.یکی از خواهراش از روزای اول درجریان قصه ما بود.همین که داشت بوق میخوردتودلم دعا کردم یاخودش یاخواهرش بردارن
قسمت ۹ …یکی از اون ورخط گفت بله.خواهرش بودگفتم ببخشید سلام گفت بله؟ گفتم هدیه ام گفت خوبی گفتم ممنون میشه به امیربگین فردا مامانم نمیاددنبالم مدرسه گفت باشه و قطع کرد. کلاس زبان که تعطیل شدبامامانم اومدم خونه سرکوچه دیدم امیرو خواهرش و باباش دارن آماده میشن جایی برن مامانم گفت یه لحظه همینجاوایسا الان میام .یا ابوالفضل چی شده؟ مامانم همینجوری داشت میرفت سمت اوناامیر که مامانم و دید پیاده شد تا پیاده شد مامانم یدونه خوابوند زیرگوش امیرخواهر امیرم دادو بیدادتو کوچه که خانم چراینجوری میکنی دختر خودت دست از سر داداش من برنمیداره خودش امروززنگ زد خونه مابه من گفت به امیربگو بیاد دنبالم.وااای خدایا تازه فهمیدم چه سوتی دادم.پشت تلفن خواهرای امیرو اشتباه گرفته بودم باهم.اه.ل
عنتی.بعد از کلی جرو بحث که دیگه نبینم دورووره دختر من باشیو و از این حرفا رفتیم تو.فردا روزخوبی بود قرار بودباهم برگردیم از مدرسه وباز هر روز عاشقانه ها تکرار میشد. روزها و شبا با فکروخیال امیر سر میشد تا رسیدیم به تابستون.حالا چجوری میدیدیم همو.اون موقع ها اجازه نداشتیم وقت و بیوقت ازدرخونه بیاییم بیرون. نه اینکه من اینجوری باشم کلا مدلش قبالنا تو خانواده ها این شکلی بودیه جامیخواستی بری بایداز چهارروزقبل نقشه میکشیدی که چی بگی. یه شب به بابام گفتم مربی ژیمناستیکمون گفته روزی دوساعت باید دوچرخه سواری کنیم میشه برام دوچرخه بخری. عجب دروغ شاخداری گفتم. بابام خرید میدونست مامیرم دوچرخه داره.
بهش گفتم منم دوچرخه میخرم و هر روز باهم بریم دوچرخه سواری. قرار ما هر روز ساعت پنج عصر.خدا میدونه همینجوری میرفتیم معلوم نبودازکودوم خیابون سردرمیاوردیم.وضعیت دوستی ما رفت تو سال سوم تقریبا سال هشتاد .یه روزصبح به عسل دوستم گفتم عسل میشه من صبح زود بیام در خونه شمابعد ازاونجاباامیر برم کوه.اونم گفت باشه.به امیرم سپردم جایی وایسا که مامانم نبیندت.
اون روز کذایی رفتیم کوه.من و امیر خیلی محودر قربونت برم فدات بشما بودیم که یهو یه موتوری که دوتاآدم سوارش بودن اومدن نزدیکمون.یا جدسادات !آقاهه:پاشین بینم.امیر:چی شده؟
آقاهه : زهر مارو چی شده اینجاچه غلطی میکنین اومدین اینجا چیکار؟
امیر:هیچی به خدا داشتیم حرف میزدیم. اهااااان پس داشتین حرف میزدین یالا برین سوارشین!بجنبین بینم با بی سیمیه چیزایی گفتن و چند دقیقه بعد یه ماشین اومدماشین وحشتناکه کلانتری بود.
تمام جونم داشت میلرزید.
امیر رنگش شد عینه کچ دیوارگفت آقا تورو خدا این دختر و ول کنین منو ببرین. منم سرمو انداخته بودم پایین و اشک میریختم.
قسمت ۱۰… آقاهه گفت بزار یه زنگ به خانواده هاتون بزنیم بعدش جفتتون میتونین برین من یهو بلندشدم نه اقاتروخداباهق هق وگریه التماسه اقاهه رو میکردم اقا خواهش میکنم غلط کردیم دیگه تکرارنمیشه مگه اقاهه اصلا میشنید صدای منو امیرم که هی ازاون ور حرف خودشو میزد اقا این دختروول کنین بره خیلی دیرش شده.اقاهه گفت خیلی نگرانشی؟اگه نگرانشی واسه چی اوردیش اینجا..هان؟؟ روبه منکردوگفت دختر خانم میدونی این پسرادنبال چین چراباعابروی مامان بابات بازی میکنی ایناعادتشونه میان قربون صدقت میرن ازت سواستفاده میکنن و بعدش میزارن میرن دلم میخواست یه دونه بزنم تو گوشش که داشت اینجوری راجب امیرم فکر میکرددلم میخواست بهش بگم یه مرد سیبیل کلفته بداخالق چه میفهمی عشق و عاشقی چیه اصلا تاحالا تو زندگیت کسیودوست داشتی؟ یه مشت ادم دورو وره ماجوونا حلقه زدین همتونم هیچی نمیفهمین.امااینارو تودلم میگفتم.جرات نداشتم حتی سرمو بیارم باالا.بعد از کلی گریه و التماس و سه ساعت معطلی و گرفتن یه تعهد نامه ساعت شده بود9شب من و ول کردن و امیرو نگه داشتن.سرد بود.میلرزیدم انقدر گریه کرده بودم چشمام سنگین بود.پاهام از برف خیس شده بود انگشتام سر شده بود.یه ماشین دربست گرفتم تو ماشین همش به امیرفکر کردم که الان چیکارش میکنن.الان برسم به مامان بابام چی بگم.ساعت 1شبه من هنوز تو خیابونم خدایا منو بکش همین الان. مامانم تو کوچه نشسته بود انقدرگریه کرده بود چشماش بازنمیشد.فقط از ماشین پیاده شدم و گفتم این ماشین دربسته منم هیچی پول ندارم و دیویدم رفتم باالا.خیلی خدا بهم رحم کرده بود که بابام هنوزنیومده بود خونه.مامانم اومد بالا بی حالو بی رمق.یهو جیغ کشیدکجا بودی تاحالا؟ نمیدونم از کجا و چجوری دروغاروپشت هم بافتم براش.همینجوری که گریه میکردم گفتم مامان اگه بدونی چی شد عسل دوستمتو برفا لیزخورد افتاد تو یه سراشیبی زنگ زدیم امبوالانس داشت میمرد دوستم مامان.خیلی وحشتناک بود.الان م بیمارستانه.مامانم گفت دهنتوببند دروغگو گفتم باور کن دروغ نمیگم گفت من خودم بعد از اینکه تورو گذاشتم خونه دوستت خیرسرت لقمتو یادم رفت بهت بدم برگشتم که گشنه نمونی خاک برسر. دیدم عسل خونست خودش دروواکرد گفت اصلا باتو کوه نیومده بگو کجا بودی بازم پیش اون پسره بودی ؟نه؟ هیچی نگفتم. تا صبح این دنده اون دنده شدم از فکر اینکه الان با امیر چه کردن دیوونه شدم.بی خبر مونده بودم ازش.مامانمم هیچی اینبار به بابام نگفت.ترسید اوضاع بدتر شه. دو سه روز گذشت انقدر حالم بد بود درست غذا نمیخوردم پیش خودم گفتم اینجوری نمیشه باید یه نقشه بکشم از در برمبیرون …..
ادامه دارد
کشتار ۶۷ به روایت حسینعلی نیری؛ یک راست و دریایی از دروغ
عباس رهبری
حسینعلی نیری، از اعضای اصلی “هیأت مرگ” در جریان کشتار ۶۷، برای نخستین بار از قتلعام زندانیان سیاسی در آن سال سخن گفت و از آن دفاع کرد. ایرج مصداقی که خود در برابر “هیأت مرگ” قرار گرفته، اظهارات نیری را بررسی کرده است.حسینعلی نیری کوشیده است از زیر بار مسئولیت بزرگترین کشتار در تاریخ معاصر ایران در دهه ۶۰ و تابستان ۶۷ بگریزدحسینعلی نیری، از اعضای اصلی “هیأت مرگ” در جریان اعدامهای تابستان ۶۷ و حاکم شرع وقت اوین مرکز اسناد انقلاب اسلامی که توسط مصطفی پورمحمدی، یکی از اعضای فعال هیأت کشتار ۶۷، اداره میشود، گفتگویی داشته با حسینعلی نیری، رئیس این هیأت که در روز شنبه ۱۸ تیر منتشر شده است.این گفتگو که اولین اظهارنظر حسینعلی نیری در ارتباط با کشتار ۶۷ محسوب میشود، از یک منظر قابل تأمل است. سه روز دیگر حکم دادگاه حمید نوری به اتهام مشارکت در قتلعام ۶۷ صادر خواهد شد و این همزمانی تصادفی نیست.در این گفتگو نیری میکوشد از زیر بار مسئولیت بزرگترین کشتار در تاریخ معاصر ایران در دهه ۶۰ و تابستان ۶۷ بگریزد. او تنها در یک مورد راست میگوید و آن اینکه محمد محمدی گیلانی مستقیماً نقشی در قتل فرزندانش نداشت. هر دو آنها در درگیری با نیروهای امنیتی در سال ۶۱ کشته شدند.در این یادداشت علاوه بر ادعاهای نیری در گفتگو با مرکز اسناد انقلاب اسلامی، نگاهی هم خواهم داشت به ادعاهای وی و اعضای هیأت کشتار ۶۷ در دیدار با آیتالله منتظری، بههمراه توضیحاتی درباره نادرستی آنها.در گفتگوی اخیر، از نیری درباره “اعدامهای دهه شصت و به خصوص سال ۶۷” سؤال میشود و او در پاسخ میگوید:
«آن برهه شرایط ویژهای بود. وضع مملکت بحرانی بود. یعنی اگر قاطعیت امام نبود شاید ما اصلاً این امنیت را نداشتیم. شاید اصلاً وضعیت طور دیگری بود. شاید اصلاً نظام نمیماند. روزی ۵۰ – ۶۰ تا ترور در تهران و شهرهای دیگر اتفاق میافتاد. در این شرایط بحرانی باید چه کرد؟ باید حکم قاطعی داد. آن که دادگاه را اداره میکند و مسائل در دستش است باید مسئله را جمع کند. در این شرایط که نمیشود با “قربانت بروم و فدایت بشوم” کشور را اداره کرد!»نیری از شرایطی صحبت میکند که به حکم او و محمدی گیلانی، کودکانی همچون فاطمه مصباح ۱۳ ساله و عزت مصباح ۱۵ ساله روانه جوخهاعدام شدند. عزت روز ۱۰ مرداد ۱۳۶۰ مقابل جوخه اعدام ایستاد و فاطمه در روز ۲۵ شهریور در یک تظاهرات خیابانی دستگیر و روز بعد تیرباران شد. روزنامه جمهوری اسلامی مورخ ۲۹ شهریور ۱۳۶۰ به نقل از اطلاعیه دادستانی انقلاب اسلامی مرکز، نام وی را در میان اسامی ۸۰ نفری که به جوخه اعدام سپرده شده بودند اعلام کرد. دو برادر دیگر آنها به نامهای محمود و اصغر در تابستان ۶۰ اعدام شدند و برادر بزرگشان که ۲۱ ساله بود در اردیبهشت ۶۱ به همراه همسرش نسرین مسیح کشته شد. من آنها و پدر و مادرشان را که در اسفند ۱۳۶۰ در حمله نیروهای امنیتی به خانهشان کشته شدند، از نزدیک میشناختم.از نیری پرسیده میشود: «میگویند کسی که در زندان بود و داشت حبسش را میگذراند چه لزومی داشت که (در سال ۶۷) مجدد محاکمه شود؟» و او در پاسخ میگوید: «اینها به خاطر همان پرونده محاکمه نشدند که. اینها در زندان دوباره شلوغ کردند. در فضای زندان باز هم انسجام خودشان را داشتند. نه تنها رابطه تشکیلاتی داشتند بلکه تشکیلات جدیدی هم درون زندان به وجود آورده بودند. از راههایی که میدانستند، از بیرون اطلاعات کسب میکردند. جو زندان دستشان بود و لذا توطئههای جدید در کار بود. اینطور نبود که آنها فقط بخواهند ایام حبسشان را بگذرانند. یک وقت کسی مثلاً پنج سال زندانی است میگوید من باید پنج سال زندان بمانم دیگر چه کار دارم چه میکنند؟ ولی اینها توطئه کرده بودند و هماهنگی از بیرون داشتند. یعنی عناد خودشان را میخواستند ادامه بدهند. اینها میگفتند ما ضرر اقتصادی به نظام بزنیم. سیم تلفن را قطع کنیم. لامپ را بشکنیم و… با اینها که نمیشود نظام را سرنگون کرد. یعنی یک لجبازیهای بچگانهای که مثلا مادر، بچه را تنبیه میکند، بچه میرود یک جایی یک حرکتی اذیتی میکند. مملکتی که این همه خرج دارد با چهار تا لامپ شکستن نظام سرنگون میشود؟»قاضیالقضات نظام اسلامی بالاترین اتهامی که برای. اعدامشدگان تراشیده “لجبازی بچگانه” و “زدن ضرر اقتصادی” به نظام از طریق “شکستن چهار تا لامپ” و “قطع کردن سیم تلفن” است.
تصور کنیم همهآنچه وی میگوید حقیقت دارد، آیا پاسخ قانونی کسانی که مرتکب اعمال فوق شدهاند، قتلعام چهار هزار زندانی در سراسر کشور است؟ تکلیف زندانیان مارکسیست و کمونیست و پیرمردهای تودهای چه میشود؟ آنها نه تنها هیچ عنادی با نظام نداشتند، بلکه تعدادیشان در بخش ترجمه زندان و در حوزه علمیه قم مشغول همکاری بودند.برای اثبات دروغگویی نیری توجه شما را به دیدار او و هیأت کشتار ۶۷ با آیتالله منتظری در ۲۴ مرداد ۱۳۶۷ جلب میکنم.نه نیری و نه هیچیک از اعضای هیأت، گزارشی از تخریب اموال زندان و یا تشکیلات زندانیان به آیتالله منتظری نمیدهند و در دفاع از اقداماتخود میگویند، اگر کسانی دیگری به جای آنها بودند سه برابر اعدام میکردند. آنها برای فریب آیتالله منتظری میگویند: «مواردی که تا به حال اجرا کردهایم، تماماً مواردی بوده که [تصمیمگیری] به اتفاق آرا بوده [سه امضا]… و حتی در برخی از موارد جناب حاج آقا اشراقی احتیاط میکردند و با برخی از برادران دیگری که در زندان بودند مشورت میکردند. الان موارد متعددی داریم که دو امضا دارند و ما اصلا اجرا نکردیم… و از این بالاتر حدود ۴۰ مورد داریم که به اتفاق آرا امضا کردهایم و فقط به لحاظ اینکه اینها یا تنها فرزند خانه بودند، یا پسری بوده که خواهرش اعدام شده یا برادرش اعدام شده [اجرا نکردهایم]».تا روز ۲۴ مرداد خواهران و برادرانی که اعدام شده بودند، عبارت بودند از:
سعید و ارفع جبرئیلی، احمد و مهشید (حسین) رزاقی، اکبر و مرتضی ملاعبدالحسینی، سیدمحسن و سیدمحمد سیداحمدی، رضا و مریم محمدی بهمنآبادی، فرنگیس و سهیلا محمدرحیمی (یک برادر و یک خواهرزادهشان قبلاً اعدام شده بودند و برادر دیگرشان بعد از آزادی از زندان ربوده شده و به قتل رسید)، حسین و مصطفی میرزایی (یکخواهرشان در همدان و همسر برادرشان نیز در تهران اعدام شد)، جواد و بهرام ناظری، سعید و مجید ملکی انارکی، علیرضا و محمدرضا بوئینی، اصغر و حمید خضری، مسعود و منصور خسروآبادی (خواهرشان در سال ۶۰ اعدام شده بود)، جمشید و حسن کیوانفر، اردلان و اردکان دارآفرین (قبلا برادرشان اعدام شدهبود)، رضا و مسعود ثابترفتار، مجید و امیر عبداللهی، امیر و محسن رشیدی، محمود و محمدعلی بهکیش (قبلاً برادران و خواهر آنها اعدام شده بودند)، مریم گلزاده غفوری و همسرش علیرضا حاجصمدی (دو برادر مریم قبلاً اعدام شده بودند)، معصومه (شورانگیز) و مهری کریمیان، حمید و ناهید تحصیلی (یک برادر و یک خواهرشان قبلاً اعدام شده بودند) و منصور و محسن حریری (دو برادرشان قبلاً اعدام شده بودند).همچنین بهروز عطارزاده (قبلاً سه برادرش اعدام شده بودند)، بهروز رضایی جهرمی (سه برادرش قبلاً اعدام شده بودند)، عباس فتحی (قبلا دو برادرش اعدام شده بودند) و جلال کزازی (قبلاً تنها خواهرش اعدام شده بود).
علاوه بر اینها، غلامحسین مشهدیابراهیم که از بیماری شدید قلبی رنج میبرد و تنها فرزند مادرش بود روز پانزده مرداد اعدام شد. سعید و ارفع جبرئیلی تنها فرزندان مادرشان بودند که از پدرشان جدا شده بود.اعضای هیأت مرگ همچنین به آیتالله منتظری میگویند، حدود ۲۶ نفر را که در زمان دستگیری ۱۶، ۱۷ ساله بودند اعدام نکردهاند.
تا همان تاریخ دهها نفر را میشناسم که اعدام شده بودند؛ از جمله اصغر ابوتراب، محمدرضا علیرضانیا، سهیل دانیالی، مرتضی یزدی، افشین معماران، محمدرضا مجیدی، عامل باقری، احمدرضا غلامی، اردلان دارآفرین، بهروز عطارزاده، عباس پورساحلی لنگرودی، علیرضا فضلعلی، حمیدرضا معیری، سیدحمید خضری، غلامعلی استادحسن، خسرو امین، باقر قندهاری علویجه، محمدحسن لاری لواسانی، روحالله هداوندمیرزایی، محمدشیرخان بیک، جعفر هوشمند، مهران صمدی، همایون سلیمانی روزبهانی، احمد صالحی، علی طاهری، ناصر ابراهیمی، کورش رشیدی، کمال کلانکی، فرحناز مصلی، شیرین فیضیشندی، زهرا عسگری شاهی، سهیلا حمیدی، فاطمه رضاسلطانی و پروین صالحی.نیری در پاسخ به این پرسش که «حتی اگر صوری هم توبه میکردند بخشیده میشدند؟» میگوید: «ما دنبال بهانه میگردیم که فرد را آزاد کنیم. یک بچه ۱۶ – ۱۷ساله که رفته چهار تا اعلامیه پخش کرده سابقه مبارزاتی هم ندارد و حالا به زندان آمده باید چه کارش کنیم؟ آزادش میکنیم پیش پدر و مادرش برود. فضای زندان فضای آلودهای است. اینجا اگر بماند بدتر میشود… لذا خیلی اوقات تلاش میکنیم اینها در زندان نمانند.»نیری نه تنها در این گفتگو، بلکه در دیدار با آیتالله منتظری هم دروغ میگوید. به ویژه وقتی میگوید: «از روز اول که ما این پیام را گرفتیم خدا شاهده که ما با این نیت که روز قیامت باید جواب این را بدیم در خدمت برادرها جلسه تشکیل دادیم و تک تک اینها را آوردیم تو اتاق. مورد داشتیم که چهار بار این را آوردیم باهاش صحبت کردیم. کرارا داشتیم که سه بار باهاش صحبت کردیم. یعنی تا اونجایی که واقعاً به مرحلهی صددرصد نرسیدیم که اون عنوانی که امام معین فرمودهاند دربارهی این فرد صدق میکند، امضاء نکردیم».اتفاقاً من چهار بار نزد هیأت برده شدم، نه به این خاطر که مرا اعدام نکنند، بلکه برعکس هدفشان اعدام من بود و دنبال بهانه میگشتند. دهها نفر همچون من با وجودی که شرایط هیأت را پذیرفته بودند به جوخه اعدام سپرده شدند، چرا که از آنها خواسته بودند با نظام اسلامی همکاری اطلاعاتی کنند.از میان ۷۵ زندانی مجاهدی که سالها از پایان محکومیتشان میگذشت و همچنان در زندان مانده و به “ملیکش” معروف بودند، تنها سه نفر زنده ماندند. من نام ۷۰ نفر آنها را انتشار دادهام.
اعضای هیأت روز ۲۲ مرداد حکم به اعدام کاوه نصاری دادند که در اثر ضربه مغزی حافظهاش را از دست داده بود، بیماری صرع پیشرفته داشت و یک پایش در اثر سیاتیک پیشرفته فلج شده بود. او پیش از اعدام به دلیل حمله شدید صرع، برای رفتن به جوخهاعدام قلمدوش ظفر جعفری افشار شد؛ من شخصاً شاهد این صحنه بودم.در ۱۵ مردادماه، حکم اعدام ناصر منصوری را دادند که فلج قطع نخاعی بود.
من شاهد بودم که بیات، مسئول بهداری، او را با برانکارد نزد هیأت برد و سپس به حسینیه برای اعدام منتقل کرد.
در همان روز محسن محمدباقر که از دو پا فلج بود و با پاهای آهنی و عصا راه میرفت، به دار آویخته شد. اعضای هیأت مرگ پس از اعدام یک گروه از زندانیان جشن گرفته و نان خامهای و شیرینی میخوردند.این صحنهها به تفضیل در دادگاه حمید نوری شرح داده شد و صدور حکم محکومیت او در دادگاه سوئد راه را برای پیگیری این جنایت بزرگ باز میکند.
این البته آغاز راه است.
جیغ لال (بخش دوم)
احسان سنایی
بعد از شنیدن حرف های هلما، شاهین میگه که میتونن برای مشورت پیش کشیش باب برن و از او دراینخصوص کمک و هم فکری بخوان، فردای آنروز با هم به دوسلدورف میرن و با کشیش باب ملاقات می کنن،کشیش باب به هلما میگه بهتره که به امریکا نزد برادرش بره و اگر قرار به ماندن باشه اونجا بمونه کنه و همچنین گفت با کمک دوستانی که در ایران داره مقدمات خروج رضا از ایران رو هم فراهم می کنه و به هلما میگه که در مورد رضا خیالت راحت باشه و هیچ نگرانی نداشته باش او ادامه می ده، که به امید خدا در همین هفته هماهنگی های لازم رو در این خصوص انجام میدم و با یکی از دوستانش , تماس می گیره و قراری رو برای فردا میزاره ،فردای آنروز شاهین و هلما به اتفاق کشیش باب به منزل آقای کیانی می رن که یک ایرانی با نفوذ و بسیار ثروتمند ساکن آلمان بود.
در اوایل آگوست 2013 آقای کیانی با دخترش دیبا در جلسه ملاقات حاضر میشن و با صبرو متانت خاصی به صحبتهای هلما که شرایط زندگی اش رو تشریح کرد، گوش می دن و آقای کیانی میگه که سعی می کنه در اسرع وقت مشکل رضا و هلما رو حل کنه و پیگیری این کار رو به دیبا می سپره ،و به اون ها میگه که راجع به این موضوع بیشتر با دیبا صحبت کنن و مسئله رو براش بازتر کنند و آنها را با دیبا تنها میزاره ،دیبا، شاهین و هلما یکی دو ساعت درباره این موضوع با هم صحبت می کنند و در همین زمان هم کشیش باب با آقای کیانی از یک گفتگوی دوستانه لذت می بردند،نکته جالبی که وجود داشت اینکه دیبا در همون دانشگاه شاهین و در همون رشته شاهین مشغول به تحصیل بود که البته به تازگی وارد دانشگاه شده بود و این برای شاهین خیلی جالب بود و او کنجکاوانه و مثل بچه ها در باره نحوه ورود دیبا و دلیل انتخاب این رشته و سوابق تحصیلیش و … می پرسید،(لازم به ذکر است به خاطر فارسی صحبت کردن خیلی دست و پا شکسته دیبا،صحبتهاشون به زبان آلمانی،و زمانی که هلما صحبت می کرد، به زبان انگلیسی انجام میشد )بعد از پایان ملاقات آقای کیانی، برای صرف ناهار از اونها دعوت می کنه که به باغچه خونشون برن و در حالیکه بساط کباب و ناهار ایرانی فراهم شده بود خدمتکارانش اونها رو به سمت میز ناهار هدایت می کنن.
درحین صرف ناهار آقای کیانی از شاهین درباره وضعیتش در آلمان می پرسه و شاهین شرایطش رو کامل توضیح میده و میگه از همه مهمتر اینکه، با دیبا در یک دانشگاه درس می خونند ،وقتی آقای کیانی متوجه می شه که شاهین از نخبگان دانشگاهی در ایران و آلمان هست و هم اینکه با دیبا هم دانشگاهی هست، بهش پیشنهاد می ده که اگه مایل باشه می تونه تو پژوهشکده شرکتش مشغول به کار بشه،و میگه که ما از نخبگان زیادی اونجا داریم استفاده می کنیم.
شاهین با کمال میل و با خوشحالی پیشنهاد آقای کیانی رو می پذیره و میگه که خوشحال میشه که همزمان با حل مشکل هلما و رضا با آقای کیانی همکاری کنه و به شوخی میگه که امیدوارم بزودی بابت این دو موضوع جشنی بگیریم.
شاهین از فردای اونروز با مراجعه به شرکت و معرفی خودش به مسئول اداری و پرسنلی در شرکت مشغول به کار میشه و با تمام وجود به کار و تحقیق در شرکت کیان تک مشغول میشه و مثل افراد تشنه با عطش زیادی به آموزشهای مقدماتی مربوط به کارش می پردازه ،بعد از یکهفته زمانیکه در اتاقش سخت مشغول مطالعه و پژوهش بود و بایکی از مهندسین اونجا به بررسی یکی از پروژه های شکست خورده قبلی سرگرم بود،در اتاقش زده شد و بعد از اعلام اجازه ورود، آقای کیانی وارد اتاق شد و او با خوشحالی زیاد به آقای کیانی خوش آمد گفت و در همین هنگام آقای کیانی به شاهین گفت که برات یک سورپرایز دارم و به کناری رفت و شاهین با کمال تعجب دید که یک آقای کت و شلواری خوش تیپی وارد اتاق شد و به او دقت کرد، متوجه شد که او رضا همسر هلماست ،هلما هم بعد از رضا وارد اتاق شد ، شاهین سریع به سمت رضا دوید و اورو در آغوش کشید و بهش خوش آمد گفت و به سمت آقای کیانی رفت و قصد بوسیدن دست اورو داشت که او امتناع کرد، شاهین گفت نمیپرسم چگونه این معجزه انجام شد و ترجیح می دم که فقط ازش لذت ببرم و از شما تا آخر عمر سپاسگزار باشم
آقای کیانی گفت مگه میشه کشیش باب از من چیزی بخواد و نتونم براش انجام بدم حتی اگه جون بی ارزشم رو بخواد برای اون مرد شریف و بزرگ میدم؛به امید خدا ظرف چند روز آینده مقدمات سفرشون به امریکا رو فراهم می کنم و اونجا هم می سپارمشون به دوستانم در امریکا.
شاهین به همراه رضا و هلما به منزل رفتند ،شب بعد از شام در یک مکالمه با آریا تماس گرفتند و شاهین از اینکه آریا بهش درباره خروج رضا حرف نزده بود گله کرد والبته ناگفته نماند کلی هم بد و بیراه به آریا گفت ولی اعتراف کرد که اینجوری بیشتر بهش چسبید.
بعد از گذشت مدت زمان کوتاهی در زمستان سال 2013 دیگه شاهین خودش رو در شرکت آقای کیانی به نام کیان تک که یک شرکت وابسته به زیمنس آلمان بودو برای این شرکت آلمانی کار سیستمهای الکترونیکی و مدار های پیشرفته میساخت، به عنوان یکی از افراد اصلی و معتبر مطرح می کنه و از طرف آقای کیایی به عنوان یکی از اعضای هیات مدیره هم معرفی می شه .
همچنین او رابطه خوبی باآقای کیانی و خانواده اش پیدا کرده بود.و در همین مدت کوتاه ،او و دیبا حس خوبی نسبت به هم پیدا کرده بودند و یکروز در یکی از بهترین روزهای بهاری ، شاهین علاقه خودش رو نسبت به دیبا به آقای کیانی گفت
.او می ترسید که پاسخ آقای کیانی منفی باشه ولی خوشبختانه اینطور نبود آقای کیانی که فردی فرهیخته و باشخصیت بود ،با لحنی محبت آمیز به شاهین گفت اگر دیبا قبول کنه من حرفی ندارم و میتونی موضوع رو به خانواده ات بگی و اونها از دیبا خواستگاری کنند،یا حضوری یا غیر حضوری از طریق اینترنت در هر صورت خودت تصمیم بگیر و هماهنگ کن.
شاهین که دست از پا نمی شناخت همون لحظه با پدرش تماس می گیریه و می گه که گوشیو ببره پیش مامانش تا اون هم بشنوه و موضوع خواستگاری از دیبا رو به اونها میگه ،البته ناگفته نماند که شاهین تمام مدت پدر و مادر و خواهرش رو در مورد علاقمندی خودش به دیبا درجریان گذاشته بود.اونها هم که دورادور با آقای کیانی و خانواده اش آشنا بودند از این موضوع خیلی خوشحال شدند.
و به شاهین تبریک گفتند و هماهنگی مراسم خواستگاری رو به عهده خودش گذاشتند، شاهین سریع گفت، امروز یا فردا ،در همین لحظه حنا از دور بهش سلام می کنه میگه حرفاتو شنیدم و با لحنی شوخ طبعانه می گه فکر نمی کردم انقدر زن ذلیل باشی آخه پسر خوب یکم متانت هم خوب چیزیه شاهین جواب میده حنا خانم خواهر شوهر بازی درنیار هم آقای کیانی شنیدن هم دیبا امیدوارم برات گرون تموم نشه ،حنا میگه خیلی بدی که نگفتی اونها هم می شنون بعد بلافاصله با آقای کیانی و دیبا احوالپرسی می کنه و اونها هم با محبت زیاد پاسخ می دن.
با این مکالمه نظر هر دو خانواده در خصوص این وصلت مشخص و واضح میشه و شاهین می گه که با مشورت با دیبا و همفکری دو خانواده یه زمان رو برای خواستگاری رسمی تعیین می کنیم.
جمعه شب هفته آینده بصورت آنلاین مراسم برگزار می شه و شاهین و دیبا رسماً وارد دنیای جدیدی می شن و یک زندگی عاشقانه رو شروع می کنند اونها دوران بسیار شیرین و آرامی رو با هم می گذروندن و در بهار 2014 با حضور پدر و مادر و خواهر شاهین و خانواده آریا و چند مهمان دیگر مراسم کوچکی برای عروسی برگزار شد و شاهین و دیبا رسماً با یکدیگر ازدواج کردند.
حدود یکماه بعد از ازدواج شاهین و دیبا، شاهین که دلتنگ خانوادش شده بود هماهنگ کرد تا به همراه دیبا به ایران سفر کند تا هم با خانوادش دیداری تازه کنه و اونها هم از نزدیک دیبا رو ببینند و هم برای ماه عسل یک ایرانگردی کوتاهی هم داشته باشند،
با کسب اجازه از آقای کیانی به ایران سفر می کنند.
یادداشت ۹- چه جایگزینی برای رژیم اسلامی در ایران؟
سیمین مشاور
دموکراسی در ایران میباید بر پایهٔ بازگشت به ارزش های تمدنی ما – عامل انسجام ، همبستگی ملی و پاسخگوی نیازهای کنونی جامعه – بناگردد که ضامن ثبات سیاسی بلند مدت و بنای جامعه ای آزاد ، عدالت پرور و مرفه در خدمت پیشرفت و بالندگی کشور باشد. در مرحلهٔ کنونی از تحولات سیاسی و اجتماعی کشور و ورود بدوران مدرنیته و خردگرائی، مذهب دیگر توانائی لازم جهت ایجاد پیوستگی و همبستگی احاد ملت را از دست داده و لذا باز تعریف چارچوب و اصول محتوای “ قرارداد اجتماعی “ جدیدی بر اساس ارزشهای انسانی و ملی امری الزامی جهت تقویت انسجام جامعهٔ ما میباشد. شکست ایدئولوژی اسلامی در قدرت در مبارزه بی امان با ابعاد گوناگون تمدن و ارزشهای ملی کشور مؤید وجود دو جهان بینی، از ابتدا متضاد و تاریخی، ایرانی و اسلامی است که میباید بر اساس اصل لائیسیته به تفکیک آن دو یعنی مذهبی و لائیک از یکدیگر و بردن اعتقادات دینی به خصوص افراد مبادرت ورزید. تمدن ایرانی جامعه را بر اساس الویت به آزادی و برابری انسان خردمند و در نهایت سعادت آن شکل داده که پایه های خرد گرائی ، آزادیخواهی ، شهروندی و مسئولیت پذیری در جوامع دموکراتیک میباشد ( مانی پیغمبر ایرانی بیش از هزار سال قبل از “قرن روشنائی” مبتکر و مبشر همین اندیشه ها بود ). بعبارت دیگر اصول دموکراسی لیبرال بر پایهٔ همان ارزشهای تمدنی ما بنا شده که بر اساس آن قدرت سیاسی بر آمده از اراده و رضایت مردمان کشور بوده و در چارجوب یک “ قرارداد اجتماعی” مشروعیت پیدا میکند ( همچون منشور کوروش کبیر). هدف استقرار نوعی “ جمهوری خواهی “ است که مشروعیت حکومت ، قوانین و نهادها صرفا و فقط و فقط منبعث از خواست و اراده سیاسی ملت است. تاریخ گواهی میدهد که پس از هر دوره انحطاط ایران توانست با تجهیز منابع مورد نیاز – آنچه که هگل آ نرا “ ایرانی گرایی “ مینامد – با توسل به یک قرارداد اجتماعی جدید در معنای “ نظمی نوین “ بزرگی و شکوفائی ایران و ایرانیان را مجددا باز یابد. در این راه ارزشهای تمدنی ما میباید بعنوان “ مذهب مدنی “ – گنجینهٔ اعتقادات ،ارزشها و خواستهای تاریخی و ملی و بعنوان زیر بنای سیاست ها و اقدامات قدرت سیاسی – پشتوانهٔ این حرکت تاریخی باشد.
حول و حوش سه هزار سال پیش دنیا وارد مرحله جدیدی از تحول جوامع بشری گشت که نوید دهنده و پایه گذار جهان متمدن کنونی شده که منشاء آن آموزه ها و جهان بینی زرتشت اولین متفکر تاثیر گزار زمان بوده است. ارزش های انسانی این فرهنگ ایرانی تاثیر مستقیم در بنای تمدن غرب ، مذهب و شکل دهی باورهای اجتماعی آن تا حتی قانون اساسی ایالات متحده آمریکا داشته است. اهمیت و عالمگیر شدن این ارزشها متاثر از سه خصیصه اصلی آنها یعنی جهانشمول، قانونمند و لائیک بودن آنها که پایه ها و ارکان دموکراسی غربی و جوامع آزاد و باز را تشکیل میدهد. هدف از لزوم به بازگشت به ارزش های انسانی و ملی بکار گرفتن مجدد این فرهنگ است که در طول تاریخ در هاله ای از تعصب ، جهل ، ناآگاهی و دیکتاتوری پنهان شده بود. ارزشهای جهانشمول متمرکز بر نیازهای انسانی در هر جای عالم و با هر اعتقاد و باوری میباشد یعنی آزادی، برابری و همبستگی انسانها . همین اصول در قالب شعار “ آزادی، برابری و برادری “ بعتوان اصول بنیادی جمهوری فرانسه بکار گرفته شده است. قانونمندی به معنای اجرای یکسان قوانین ، قواعد و تصمیمات برای کلیهٔ افراد بر اساس اصل برابری آنهاست که به نوعی بازتاب اجرائی شدن عملی ارزش های جهانشمول است. لائیک بودن ارزش ها بالاخره منبعث از اصل آزادی مذاهب و باورهاست که از خصوصیات بارز منشور کوروش کبیر بشمار میاید که هر گونه تعصب و انحصار طلبی مذهبی را مردود دانسته و بدین ترتیب ابعاد جدیدی بر آزادی های فردی افزوده است. در نتیجه اساس حکومت کوروش کبیر – دو هزار سال قبل از نظرات متفکرانی چون ماکیاول ، گروتیوس، هابس و لاک – بر خاسته از ارزش های مذهبی نبوده و حکومت ضرورتی اجتناب ناپذیر که در خدمت جامعه و جهت پاسخ به نیازهای انسان همچون زندگی، آزادی ، نظم و امنیت و مالکیت و غیره بنا شده است. بازگشت به این فرهنگ انسانی و سایر ارزش های تاریخی و میهنی ( و نه یک “ناجی” یا نهاد خاصی ) تکیه گاه و ستون استواری را تشکیل میدهد در خدمت ثبات بلند مدت جامعه خصوصا به هنگام بحران های سیاسی احتمالی با توجه به خطر شکنندگی و ضعف دموکراسی ها در طول زمان و حوادث.
از بدو تاریخ – منشور کوروش بزرگ – حکومت در ایران بر اساس عرضه و اجرای “ قرارداد اجتماعی” مورد قبول ملت بر پا گشته ( اهمیت عامل مشروعیت در فرهنگ سیاسی ما ) که از منظر مردم قانونی بودن آن معلول التزام و پایبندی به اصول و قواعد مورد توافق میباشد . استناد به این سه عنصر قانونمندی ، احترام به حق انتخاب و خواست فردی و بالاخر ه شناخت و قبول مفهوم ملت ( افراد متحد و بهم پیوسته با اعتقادات مشترک و دارای حقوق ) همگی عناصر پایه ای مدرنیته سیاسی و دموکراسی های امروز جهان را تشکیل میدهند. یعنی دموکراسی در معنای ادارهٔ اجتماع توسط خود و نه بر اساس خواست هر یک از اجزای آن. در کنار فراهم شدن دو عامل دینامیک “ انقلاب دموکراتیک” در کشور – بستر تاریخی و بعد سیاسی – هدف اینک باید طراحی محتوای عنصر حقوقی ( حکومت ) یعنی بنای نهادها، قواعد و ابزار لازم جهت پیاده شدن عملی ارزش ها و خواست های جامعه باشد. زمینه ایجاد برابری دموکراتیک توسط حکومت – در مغایرت با جامعه نا برابر مذهبی – استقرار جدائی مذهبی از سیاسی، خصوصی از عمومی، جامعه مدنی از جامعه سیاسی بر پایهٔ آزادی ها، حکومت قانون، حقوق بشر و غیره میباشد. “دموکراسی سیاسی” میباید با “دموکراسی اجتماعی” همراه باشد که عامل انسجام هر چه بیشتر ملت ما و بالا بردن درجه اعتماد و اعتبار نهاد های قدرت میباشد. چرا که انگیزه اصلی دموکراسی خواهی ایجاد امنیت است یعنی ترکیبی از ضمانت ایمنی فردی و اعتماد به آینده که تامین آن میباید در مسئولیت حکومت باشد. در غیر این صورت دموکراسی از مفهوم تهی گشته، اصل “ برابری شانس” اجرایی نشده و آشتی جامعه با خود عملی نمی شود. بالاخره در نظم سیاسی دموکراتیک فردا – بمعنی بازنمائی مفهومی مجموعه مناسبات سیاسی بر اساس فرهنگ، ارزشها، مسیر طی شده و تقسیم کار در جامعه – مشروعیت قدرت صرفآ برآمده از مشروعیت عقلائی و جهانشمول ( انتخابات آزاد بصورت متناوب ) میباشد.
در مرحله فعلی “گذار “ که اجماع سیاسی ضروری است کشمکش در مورد خصوصیات یا نوع حکومت فردا ما را از تمرکز بر هدف اصلی یعنی رهائی ایران و رسیدن به آزادی ( از طریق توسل به یک روند دموکراتیک جهت تاسیس نهادهای سیاسی جدید ) منحرف ساخته و مجددا درگیر همان مشکلات دوران گذشته می نماید. شکست انقلاب آزادیخواهی 1906 معلول دیکتاتوری و کیش سیستم پادشاهی – شعار “ خدا، شاه، میهن” یا برگزاری جشن های 2500 سال شاهنشاهی – بوده که برگشت به “ زمان های بهتر “ و یا “ بازگشت به خویش” را مطرح ساخت که در آن شرایط منجر به “ بازگشت به مذهب “ و فاجعه انقلاب این بار اسلامی 1979 گشت.
ماکیاول در کتاب “پرنس ” به لوران دو مدیسی توصیه میکند که برای رهایی و تجدید حیات ایتالیا از کوروش کبیر “ موسس یک ملت “ الگو برداری نماید؛ هر فرد ایتالیائی میداند که از نسل رومیان باستان بوده و بدان افتخار می کند. بیش از 95% یونانی ها ( طبق نظر سنجی 2016) افتخار میکنند که یونانی هستند و جهانی شدن را تهدیدی برای هویت ملی اشان می دانند. ایرانی ها هم مانند دیگر ملت های بزرگ جهان حق دارند و میباید به هویت و فرهنگ خود افتخار کنند و در راه “بازگشت به خویش” و سربلندی این مرز و بوم از هیچ کوششی فروگزار ننمایند. آرمان های والای کشورهای غربی از آرمان های ایران الگوبرداری شده که توانستند با رهایی ملت هایشان از یوغ جهل، ارتجاع و اختناق به خرد، نوگرایی و آ زادی دست یابند. “ رنسانس” در اروپا در قرن ۱۶ ، اولین حرکت تاریخی جهت بازگشت به ارزش های دوران گذشته و باستانی و خروج از تاریکی قرون وسطی بوده که “اومانیست ها” ( انسان بعنوان غایت ارزش ها و ارزش متعالی ) مبتکر آن بودند. این حرکت در “ قرن روشنائی” ( قرن ۱۸) با تکیه بر خرد و علم ( افکار مانی) دنبال شد و به مقابله با تسلط بی چون و چرای کلیسا پرداخته و خواستار رفرم در جامعه و آزادی و برابری انسان ها با هدف خوشبختی آ نها گشت. تمایل به بازگشت به گذشته باستانی پس از استقلال کشور یونان در اوایل قرن نوزدهم حتی منجر به تحول و تغییر زبان این کشور گشته در حالیکه در اسرائیل زبان باستانی عبری در خدمت تاسیس ملت اسرائیل و اهداف سیاسی این کشور جایگزین دیگر گویش های گذشته گردیده است.
توسل به تاریخ و گذشته و بهره گیری از توان بالقوه بالای آن برای ساختن آینده در همه کشورهای قدیمی و با هر نوع سیستم سیاسی امری رایج است کما اینکه در چین کمونیست، فرهنگ این کشور اینک بعنوان یکی از چهار مؤلفه “ اعتماد به خویش” و قدرت کشوردر نظر گرفته میشود ( مارکسیسم + کنفسیوس). ملت های اروپا از اواخر قرن ۱۸ و ۱۹ ، از جمله در فرانسه، به تعریف یک « روایت ملی » بعنوان یک واقعیت اجتماعی مبادرت ورزیدند با هدف انعقاد نوعی قرارداد سیاسی و هنجاری میان حکومت و شهروندان که به تعریف وظایف فرد در برابر ملت می پرداخت.
مراجعه به تاریخ و نقد و بررسی موشکافانه آن بر اساس دانش و خرد میباید به بازساخت سیاسی و اجتماعی جامعه – بر پایه ارزش ها و نیاز های ملی جهت همزیستی بهتر و موثرتر نسل های آینده ایران بیانجامد که این وظیفه ملی در عهده و مسئولیت معلمان فداکار، آگاه و مبارز کشور ما میباشد.
شکنجه سفید
احمد حاجی قادر مرحومی
احتمالا نام شكنجه سفيد به گوشتان خورده شکنجه سفید نوعی شکنجه روانشناختی مبتنی بر «محرومیت حسی» و «ایزوله کردن» شخص است. شکنجه سفید سبب تخریب «هویت شخصی» شکنجه شونده و کاهش زیادی در محصولات فکری او میشود
. در حالت کلی «شکنجهٔ سفید» به شکنجهای به وسیلهٔ رنگ سفید گفته میشده است، که در آن از رنگ سفید، غذای سفید، لباسهای سفید، دیوارهای سفید استفاده میشده و در کل شرایطی که به وسیلهٔ رنگ سفید، یک شکنجهٔ روانی به متهم وارد شود.
در ایران، برخلاف کشورهای دیگر، این شکنجه به وسیلهی رنگ سفید اعمال نمیشود و منظور از شکنجهی سفید بیشتر شکنجهای است که شاید از لحاظ جسمی، آسیبی به جسم متهم وارد نشود، یعنی طوری شکنجهاش نکنند که بدنش مجروح شود، اما روح و روان متهم در سلولهای انفرادی تحت تاثیر و تحت فشار قرار میگیرد.
در این شکنجه بازجو به شخص اطلاعات غلط میدهد؛ مثلا از وضعیت جسمی بد خانوادهاش میگوید و این که یا مادرش سکته کرده، پدرش سرطان گرفته، به بیمارستان رفتهاند یا بازداشت شدهاند. یا این که دوستان متهم بازداشت شدهاند، یا بر علیه متهم اعترافاتی گرفته شده که تماما کذب محض است.
مکان نگهداری متهم در این نوع شکنجه سلول انفرادی است و در خلایی که زندانی در آن خلاء قرار میگیرد، برای چندین ماه دور از خانواده، بدون دسترسی به وکیل، تلفن، روزنامه، کتاب و یا دیگر زندانیان، در آن سلول انفرادی کوچک، تحت فشار و بازجویی قرار میگیرد.
تمام این مسایل، یک شکنجهی روحی و روانی اعمال میکند که در ایران به آن «شکنجهی نرم» یا «شکنجهی سفید» گفته میشود.
تمام این مسایل، یک شکنجهی روحی و روانی اعمال میکند که در ایران به آن «شکنجهی نرم» یا «شکنجهی سفید» گفته میشود.
انسان موجودیكه فرانیدها و پیامدهای اجتماعی, در كنار ویژگیهای زیست شناختنی و روانشناختی فرد بر شكل گیری رفتار و تفكر او, تاثیر به سزایی دارد.
آزادی و امنیت از اساسی ترین نیازهای روانی انسانها به شمار میایند از آنجا كه جسم و روان دو مقوله منفك از هم نیستند, در نتیجه عملا تفكیك كامل این دو نوع شكنجه ازیكدیگر ناممكن است.
در عمل, روشهای خاص هر نوع شكنجه تاثیر متقابلی بر نوع دیگر دارد و شاهد نوعی تعامل و هم پوشانی هستیم.
مهمترین مسئله در شكنجه سفید, بازجویی و شرایط بازجویی است. معمولا بازجویی به دو منظور صورت میگیرد : یكی استخراج اطلاعات دقیق و واضح و دیگری, ایجاد تغییر در تفكر زندانی یا شستشوی مغزی .
در نوع اول بازجویی, زندانی تحت فشار قرار میگیرد, اما به میزانی كه اطلاعات دقیق, ریز و صحیح مورد نیاز باشد. زندانی باید در شرایطی قرار گیرد كه انسجام تفكرش حفظ شود و خطاهای ذهنی اش كاهش یابد.
در نوع دوم بازجویی, مسئله برعكس نوع اول است و بازجویی, با روشهای سوال مكرر, بحث و جدل ,تهدید, تلقین یا مرام آموزی, تشویق, خشونت و . . .انجام میگیرد.
هدف اصلی این نوع بازجویی, تسریع شكستن ارزشهای زندانی و تشویق او به جایگزینی نظام جدید ارزشی است.
در این روش, بازجو در نقش دوست و دشمن, ظاهر میشود و فقط وقتی فشارها كاهش می یابد, این تضاد در جهت دوست شدن با بازجو به معنی پذیرش سیستم ارزشی او حل شود. در این بازجویی های طولانی, خسته كننده با سوالات تكراری در مورد یك موضوع و عدم پذیرش گفته های زندانی و باز تكرار و تكرار و تكرار آن سوالات و بحث, فرد تحت فشار قرار میگیرد.
همچنین, جهت دادن به تضادهای درونی زندانی و تاكید و بزرگ كردن اختلافها و تضادهای مطرح در زندگی وی, مد نظر است. در روند این بازجویی ها, قدرت نقادی و مقاومت زندانی ضعیف شده و به تدریج آماده پذیرش تلقین ها میگردد. این روش, ابتدا باعث تقویت ویژگیهای اخلاقی و روحی و مقاومت فرد میشود, اما پس ازمدتی زندانی فكر میكند اگر تسلیم نشود, خودش باعث آزار خودش میشود.
چون در این شرایط او با خود و مشكلاتش تنهاست و باید در برابر “خویش” مقاومت كند و بین “تسلیم شدن” و “آزار دیدن” یكی ر ا انتخاب نماید. در همین مرحله است كه فرد بر اثر خستگی, دچار تردید در ارزش هایش نیز میشود.
در این روش فشار فیزیكی و روانی به گونه ای توام عمل میكنند.
“ایجاد خستگی روانی” شكل دیگری از شكنجه است محرومیت ازخواب, بیدار كردن مكرر فرد از خواب, تجویز داروهای محرك یا خواب آور و بازجویی های طولانی ,از جمله شیوه هایی است كه با هدف شكستن اراده و سلب نگرش یا قضاوت نقادانه فرد, مورد استفادهواقع میشود.
3)ـ-كنترل غذا, آب , سیگار و . . . كه در این حالت, زندانی خیلی زود وابستگی فیزیكی خود را به شكنجه گر, جهت برآورده شدن نیازهای اولیه احساس میكند و بر سر دوراهی “غذا” یا “پاسخ به درخواست شكنجه گر” قرار میگیرد
اعتراض های سراسری کارگران و فعالین صنفی در ایران
احمد کشاورز مویدی
طبق اصل ۲۷ قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران، «تشکیل اجتماعات و راهپیماییها، بدون حمل سلاح، به شرط آن که مخل به مبانی اسلام نباشد آزاد است». در چند سال گذشته فاصله اعتراضات مردمی در ایران ماه به ماه کمتر شده و بهویژه در چند ماه اخیر کشور هر روز در نقطهای شاهد تجمعات اعتراضی مردم، از رانندگان اتوبوس و کارگران گرفته تا معلمان بوده ایم که همگی به وضع معیشتی بد و سوءمدیریت و فساد در ردههای مختلف حکومتی اعتراض داشتهاند. افزایش اختلاس ها، تورم و فشارهای اقتصادی و دستمزدهای پایین در ایران موجب شده تاعلاوه بر معلمان، کارگران و کارمندان و بازنشستگان نیز برای بیان مطالبات خود به خیابانها بیایند. فشارهای اقتصادی ناشی از کرونا و کشمکشهای سیاسی جمهوری اسلامی با ایالات متحده آمریکا نیز مزید بر علت شده و بیش از پیش وضعیت معیشت کارگران و قشر کم بضاعت در ایران را وخیم تر کرده است.
اخبار اعتصاب ها و تجمعات اعتراضی کارگران در شرکتهای هفت تپه، خط ۳۶ اینچ زاهدان، خط ۴٨ کرمان شرکت آسیا هفت سنگ، جوشکاران شرکت دریا ساحل رشت، رانندگان آتشخوار و تلمبه خانه فیروز آباد ،مجتمع پتروشیمی رجال، شرکت ODCC شاغل در پالایشگاه نفت اصفهان، پروژه بیدبلند خلیجفارس در بهبهان، شرکت دیپلیمر در صنایع پتروشیمیهای عسلویه، پروژه بیدبلند ۲ ماهشهر، شرکت آبسانپالایش در پالایشگاه نفت اصفهان، پالایشگاه آدیش جنوب، شرکت سازهفرافن قشم، کارکنان رسمی پالایشگاه آبادان، شرکت کیهان پارس شاغل در پالایشگاه اصفهان، پالایشگاهها و نیروگاهها در هفت استان ایران از جمله خوزستان، بوشهر، تهران، اصفهان و آذربایجانغربی، پترو پالایش کنگان، شرکت هایخودروسازی بوتیا فولاد کرمان، شرکت دیار خودرو، نیروگاه رامین اهواز، سیکلترکیبی ارومیه، نیروگاه بیدخون عسلویه، نیروگاه سیکل ترکیبی جهرم، نیروگاه فاز ۱۳ کنگان، تلمبهخانه شماره ۵ بندرعباس، شرکت مبین صنعت،شرکت تهران جنوب و کارکنان صدها شرکت دیگر در سراسر ایران و در تمام خبرگزاری های معتبر به گوش میرسد . طبق اصول ذیل از قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران: اصل۲۲:رعایت حقوق ذاتی و شهروندی(امنیت زندگی)،
اصل۲۹:حق خوراک و مسکن و مراقبتهای طبی و خدمات لازم اجتماعی برای همه،
اصل۳۴:رعایت حقوق انسانی توسط قانون و مواد ذیل از اعلامیه جهانی حقوق بشر:
ماده۸: رعایت حقوق انسانی توسط قانون، ماده ۲۲: حق امنیت اجتماعی فرهنگی مالی، ماده۲۵:حق خوراک و مسکن و مراقبتهای طبی،خدمات لازم اجتماعی، دولت ایران موظف است بنابر قانون اساسی کشور و تعهدات بین المللی اش به مواد و کنوانسیون هایی که زیر آنها را امضا کرده، به حقوق ذاتی و شهروندی مردمش احترام گذاشته و در برابر هر ارگان یا نهادی که ناقض این حقوق است از حق مردمش دفاع کند. اما متاسفانه ناقض و مجرم اصلی خود دولت جمهوری اسلامی ایران است، که همیشه سعی میکند هر صدای اعتراضی را بدون توجه و بررسی چرایی آن، تنها با تکیه بر قدرتش با خشونت، کشتار و بازداشت به جرم اتهامات کذب و خلاف واقعیتی که قضات دادگاه هایش این اتهامات راهمچون مشق شب برای همه بازداشت شدگان لحاظ میکنند، خاموش کند. این یکی از حربه های تکراری و در واقع روش سرکوب همیشگی دولت جمهوری اسلامی ایران به هر صدای اعتراضی است که این بارآنرا علیه فعالان صنفی معلمان و کارگران بکاربرده است. این کارگران زحمتکش در جواب اعتراض به پایین بودن حقوق، فوران فساد و مشکلات در خصوصیسازی واحدهای صنعتی، اشکال در قراردادها، نداشتن امنیت شغلی و ناامن بودن فضای کارشان، از محیط کار اخراج ، بازداشت و به جرم اقدام علیه امنیت ملی، تشویش اذهان عمومی، توهین به مقام معظم رهبری، … به حبس های طولانی مدت و در تبعید، زیر شکنجه های شدید جسمی و روحی محکوم میشوند..
آنها را به بهانه های مختلف به جای دزدان و غارتگران و اختلاسگران و مفسدین که ایران را به این فلاکت انداخته اند کیفر می دهند. در پی این اعتراضات صدها نفر از این فعالین کارگری از جمله اسماعیل بخشی، سپیده قلیان، جعفر ابراهیمی ، محمد حبیبی ،رسول بداقی، علیاکبر باغانی جعفر ابراهیمی، آنیشا اسداللهی، رسول بداقی، محمد حبیبی، حسن سعیدی، رضا شهابی، اسکندر لطفی، شعبان محمدی، کیوان مهتدی، مسعود نیکخواه ،مجید کریمی،فاطمه زندکریمی، مختار اسدی، رضا مرادی، غلامرضا شریفه، آرمین شریفه، رهام یگانه، فرزانه زیلابی، عثمان اسماعیلی، عسل محمدی، … بازداشت و به تبعید در شهرهای دوردست و یا حبس های طولانی محکوم شدند.
نامه سرگشاده ای از سوی برخی ازخانوادههای این زندانیان در فضاهای مجازی منتشر شده است که طی آن ضمن تشریح چگونگی بازداشت این افراد و اخذ وثیقه های سنگین به تمدید و صدور قرار بازداشت آنها معترض هستند. خانواده های بازداشت شدگان می گویند:
“ما به عنوان اعضای خانواده بازداشت شدگان ، خواستار توقف فوری پروندهسازیهای دروغین علیه عزیزانمان و پایان یافتن بازجوییهای مکرر و موهن و تهدیدآمیز آنها هستیم. هیچ توجیهی برای تداوم بازداشت آنها وجود ندارد.
تهدیدها و توهینهای مقامات زندان و بازجوها در برخورد با بازداشتیها و اعضای خانوادهشان، مصداق بارز آزار و شکنجه است و باید فوراً خاتمه بیابد. از تمام همکاران و همراهان و نهادهای مدافع حقوق کارگران و معلمان در ایران و جهان تقاضا داریم تا ضمن دفاع از حقوق اولیه و ابتدایی این عزیزان، از مقامات جمهوری اسلامی و مسئولان قضایی بخواهند تا فوراً آنان را آزاد کنند و بیش از این آنها و ما را عذاب ندهند.
از رسانههای جمعی نیز درخواست داریم که دادخواهی و مطالبهٔ ما خانوادههای کارگران و معلمان بازداشتی را بدون معذوریت انعکاس دهند.” درپی این اعتراضات، خانوادههای کشتهشدگان اعتراضات آبان ۱۳۹۸ ایران نیز حمایت خود را از کارگران اعلام کرده و طی بیانیهای اعلام کردند: ” اکنون کارگران امتداد صدای آبان شدهاند. این صدای همه ماست، همانها که در آبان ۹۸ در کنار یکدیگر در خیابانها برای حقمان فریاد زدیم. اگر چه در آبان صدای حقخواهی ما را با گلوله پاسخ دادند اما صدای حق خاموش شدنی نیست.
اکنون این فریادها را در اعتصاب کارگران میشنویم.
ما خانوادههای آبان از اعتصابات سراسری حمایت میکنیم چرا که به سرنوشت مشترکمان آگاهیم.”
زندانیان زن در ایران
مصطفی حاجی قادر مرحومی
زینب جلالیان، زندانی سیاسی کورد که سنگین ترین حکم حبس ابد را به وی تحمیل کرده اند، هفته گذشته در رابطه با استمرار تلاشهای ۱۳ ساله جمهوری اسلامی برای شکستن اراده این زن مبارز جهت کسب اعتراف تلویزیونی علیه خود، با انتشار نامه ای خطاب به سران جمهوری اسلامی می نویسد: “ای ستمگران، نظاره گر بودید و هستید، دیدید نمی شود با قتل عام، شکنجه و زندانی کردن ما زنان جلوی حق خواهی ما را بگیرید، وقتی یک زن جوهرش با آزادی سرشته شده باشد، هیچ ظلم و زوری نمی تواند او را به زانو دربیاورد. من زمانی به این حقیقت پی بردم که در چنگال ستمگران جمهوری اسلامی بودم. لباسهای مرا بر روی تنم پاره کردند، چشمهایم را بستند، دست و پایم را با زنجیر به تخت آهنی بستند و شکنجه وحشتناک مرا شروع کردند. باورکنید هروقت ستمگران، ظلم و شکنجه را بر من بیشتر می کنند، من جسورتر و مقاوم تر می شوم”.
این پاراگراف کوتاه فقط سخنان زینب جلالیان نیست، زنی که بارها با جابجایی وی از این زندان به آن زندان، با اعمال شکنجه های مختلف از کابل زدنهای پی در پی بر کف پا، مشت به شکم، کوباندن سر به دیوار و تهدید به تجاوز، مورد آزار و شکنجه قرار گرفته است.
در واقع زینب اولین زندانی سیاسی زن نیست که بدون ارائه حکم و به صورت خودسرانه دستگیر شده است، بلکه این هتک حرمتها در طول چهل ودو سال حکومت سرمایه داری اسلامی در مورد زندانیان سیاسی، خاصه زندانیان سیاسی زن اعمال شده است.
از اعدام های سیاسی دهه ی شصت گرفته، سرکوب خونین کوی دانشگاه، زندانیان سیاسی در اعتراضات سال ۸۸ علیه مضحکه انتخابات تا خیزش ۹۶ و ۹۸ همه و همه حاکی از گزارش واقعیتها، اخبار و افشاگریهایی است که توسط زنان، انتشار پیدا کرده اند.
جنایتها و شکنجه هایی که در دهه شصت در رابطه با زندانیان سیاسی اعمال شد، توسط برخی از زندانیان زن به صورت کتاب، نقاشی ، شعر و نمایشنامه انتشار یافته است، برخی از این جنایتها هم هنوز شاهدان زنده ای دارد، شاهدانی که واقعیت زندگیشان، سند جنایتهای جمهوری اسلامی است.از خانواده زنان مبارزی که متعلق به جنبش انقلابی کردستان هستند که هنوز داغ تجاوزهای پیش از اعدام را بر سینه دارند، تا قربانیان دیگر گرایشات سیاسی چون مجاهدین خلق و جریانات مختلف چپ.
نسرین پرواز، از زندانیان سیاسی سابق و از بازماندگان اعدامهای سال ۱۳۶۷، نویسنده کتاب “زیر بوته های لاله عباسی” در گفتگو با رادیو فردا از آنچه در دوران بازداشت در زندان های ایران بر او گذشته و دیده ها و یادهایش این گونه می گوید:
“من خودم شکنجه شدم و پاهایم فلج شد. نمی توانستم راه بروم. من قبل از اینکه دستگیر بشوم، با دختری به نام یاس آشنا شدم. ۱۴ ساله بود که توی تظاهرات دستگیر شد و سه پاسدار در کمیته به او تجاوز کردند. او بچه بود که حامله شد. رفتم که ببینم بتوانم کمکش کنم برای کورتاژ. در زندان هم با دختری به نام آناهید آشنا شدم که با دخترخاله اش دستگیر شده بود. آناهید وقتی دستگیر شد ۱۲ سالش بود. دخترخاله اش ۱۴ سالش بود. اینها در دوران بازجویی توی دو سلول کنار هم بودند. بازجو به دخترخاله اش تجاوز کرد. آن دو، شب ها که پاسدارها توی بند نبودند با هم حرف می زدند. دخترخاله اش به آناهید می گوید که من می خواهم خودکشی کنم و تو نباید ناراحت بشوی. می گوید که به من تجاوز شده و دوست ندارم دیگر زندگی کنم. آناهید خودش برای من تعریف کرد که تمام شب با سر و صدا سعی می کرده پاسدارها را متوجه کند که نگذارند دخترخاله اش خودکشی کند. اما موفق نشد و او خودکشی کرد.”
اکرم میرحسینی پژوهشگر در همین راستا تجاوز را روال معمول در زندان ها بیان کرده و می گوید که این کار اغلب به عنوان مجازات در ملا عام (در بین زندانیان) و برخی اوقات مقابل چشم کودکان انجام می شود.سوای اینها جمهوری اسلامی در موارد پراکنده دیگری همچون پرونده زهرا کاظمی متهم به اعمال تجاوز جنسی به منظور شکنجه زندانیان زن است. تعداد، روند پرونده ها و شکل رسیدگی به اتهامات زندانیان سیاسی هرلحظه پیچیده تر می شود.
نقش سپاه پاسداران در قاچاق مواد مخدر و رواج اعتیاد در ایران.
حسن حمزه زاده حیقی
سود هنگفت قاچاق مواد مخدر در خدمت اهداف سپاه و حکومت ولایت فقیه سپاه پاسداران علاوه بر چنگاندازی برثروتهای مردم ایران، وسودجویی وکسب درآمدهای کلان از قبل آن. از منابع دیگری نیز کسب درآمد سرشار میکند، یکی از این موضوعات قاچاق مواد مخدر است.روزنامه تایمز در ۲۶آبان۱۳۹۰، در مطلبی، از نقش سپاه پاسداران درقاچاق موادمخدر درایران وخارج پرده برداشت. و نوشت: قاچاق مواد مخدرسالانه میلیاردها دلار نصیب سپاه پاسداران ایران میکند. که هم اکنون هم انحصار قاچاق مواد مخدر در ایران را در دست گرفته و هم با شبکههای تبهکار درجهان ارتباط دارد. مصرف داخلی گسترش مواد مخدر توسط سپاه در داخل ایران. بر اساس ارزیابی سازمان ملل بطور متوسط روزانه ۱۰تن مواد مخدر به ایران وارد میشود. که بخش عمدهای از آن توسط سپاه در داخل کشور توزیع میشود. گسترش اعتیاد یکی از سیاستهای حکومت برای نابودی جوانان ایرانی است. پاسدار محسن رضایی فرمانده پیشین سپاه پاسداران پیشتر دراینباره گفته بود: «مرزی که قاچاق مواد مخدر از آن صورت میگیرد مرز معینی است… این قاچاق از بین نمیرود و تنها زمانی قاچاق موادمخدر در کشور ریشهکن میشود که ارتباط نهاد قدرت با قاچاقچیان مواد مخدر قطع شود. درآمدزایی از قاچاق مواد مخدر برای کسب درآمد جهت پروژه اتمی.یکی از رسواییهای مهم قاچاق مواد مخدر توسط سپاه پاسداران در سال۱۳۷۳ در کشور آلمان فاش شد. و مشخص شد که نظام درآمد حاصل از فروش مواد مخدر در اروپا را صرف خرید و قاچاق تجهیزات اتمی از جمله اورانیوم برای دستیابی به بمب اتمی کرده است. این شبکه هنگامی لو رفت که مأموران مخفی آلمان به عنوان خریدار مواد مخدر با عوامل نظام ولایت فقیه در آلمان ارتباط برقرار کردند. یکی از گردانندگان این شبکه قاچاق مواد مخدر ومواد رادیوآکتیو، معاون اسبق وزیر نفت نظام، فردی به اسم حبیب الهی بود.نقش سپاه در ترانزیت مواد مخدر به کشورهای منطقه و سایر نقاط جهان:تلویزیون الشرقیه در سال۱۳۸۷ با استناد به گزارش هیأت بینالمللی نظارت بر مواد مخدر اعلام کرد: «عراق به ترانزیت هروئین تبدیل شده است. اطلاعات موجود نشان میدهد که مرز عراق و ایران، دروازه ورود مواد مخدر به کشورهای خلیج فارس، ترکیه و بلغارستان است». یکی از مشاوران وزیر کشور عراق اعلام کرد: «رژیم ایران منبع اصلی ارسال مواد مخدر به عراق است». (الزمان بینالمللی آذر۱۳۸۷)دستگیری اعضای سپاه پاسداران و توقیف محمولههای مواد مخدر سپاه.در آبان ۱۳۸۹، مقامات دولتی نیجریه اعلام کردند. که ۱۳۰کیلوگرم هروئین درمحمولهای که ازطرف ایران وارد کشورنیجریه شده بود را کشف کردند. نیروهای امنیتی نیجریه با ذکر نامهای عظیم آقاجانی وسیداحمد طهماسبی رسماً نیروی قدس سپاه پاسداران رامسئول قاچاق موادمخدر به نیجریه معرفی کردند. در فروردین۱۳۹۶مقامهای ایتالیا موفق شدند .یک شبکه وابسته به نیروی قدس سپاه پاسداران را که مشغول مدیریت تعدادی ازشبکههای قاچاق مواد مخدر به اتحادیه اروپا است را شناسایی کنند.منابع امنیتی ایتالیا فاش ساختند که «این شبکه شامل ۹ نفر عراقی وابسته به شبهنظامیان الحشدالشعبی عراق به رهبری یک فرمانده سپاه پاسداران بنام غلامرضا باغبانی هدایت میشده. که مواد مخدر را از طریق عراق و ترکیه به ایتالیا و از آنجا به سراسراروپا قاچاق میکردند.رویتر نیز در ۱۲مرداد۱۳۹۶، از قول یک مقام حکومت ایران نقل کرد که «… سپاه پاسداران با بکارگیری مواد مخدر، شبهنظامیان حوثی را تأمین مالی میکند». در یک نمونه دیگر، گارد ساحلی دولت هندوستان در ۸ فروردین۹۸. تعدادی از عوامل سپاه پاسداران را در آبهای سواحل گجرات با ۱۰۰کیلوگرم هروئین بازداشت کردن .در شهریور ۱۳۹۹، رومانی بزرگترین محموله موادمخدر قاچاق به این کشور، شامل ۲۲۵۰کیلوگرم به ارزش ۷۱میلیون دلار را در یک کشتی، از مبدا بندر لاذقیه سوریه که درکنترل سپاه پاسداران است کشف وضبط کرد.گزارش نهادها و رسانههای بینالمللی پیرامون نقش سپاه پاسداران در قاچاق مواد مخدر.وسعت قاچاق مواد مخدر توسط سپاه پاسداران به اندازهای است که نهادها و رسانههای بینالمللی بارها به آن پرداختهاند.یک گزارش دفترنمایندگی سازمان ملل متحد درامور مبارزه با موادمخدر، نشان میدهد که «حدود ۴۰درصد از مواد مخدر وارد شده به ایران درهمین کشور میماند و ۶۰درصد بقیه آن به کشورهای عراق، ترکیه، آذربایجان و سرانجام به اروپا میرسد».در یک گزارش محرمانه مللمتحد منتشرشده توسط ویکیلیکس و به نقل از گزارش سفارت آمریکا در باکو در خرداد۱۳۸۸، تصریح شد که حکومت ایران و سپاه بزرگترین قاچاقچیان مواد مخدر در جهان بشمارمیرود. به نقل از این گزارش «میزان هروئینی که از ایران به آذربایجان قاچاق شده به ۵۹تن در سال ۲۰۰۹ رسیده است. این سند تاکید کرده است که ایران از جمهوری آذربایجان به عنوان گذرگاه اصلی برای قاچاق هروئین به اروپا استفاده میکند».روزنامه دیولت نیز در سال۲۰۱۱ با استفاده از اخبار منتشر شده توسط ویکیلیکس نوشت: «درآمد سپاه پاسداران از قاچاق مواد مخدر به اروپا بالغ بر چندین میلیارد یورو است. بر اساس این اسناد، مواد مخدر توسط ایران به آذربایجان منتقل میشود و از آنجا به اروپا صادر می گردد».همچنین تایمز لندن در ۲۷ آبان سال۱۳۹۰ نوشت: «سازمان اطلاعات آمریکا موفق شده است ۲تن از فرماندهان سپاه پاسداران را که مستقیماً در قاچاق مواد مخدر دست دارند، شناسایی کند. یکی از آنها فرمانده سپاه پاسداران در تهران بزرگ عبدالله عراقی و محسن رفیقدوست، فرمانده سابق سپاه پاسداران است»..در مهر۱۳۹۰ دادگستری آمریکا وپلیس فدرال این کشور (اف.بی.آی) از طرح حکومت ولایت فقیه برای ترور سفیر عربستان درواشینگتن پرده برداشتند.
مقامات آمریکایی فاش کردند که نیروی قدس ازطریق کارتلهای قاچاق مواد مخدر درمکزیک و با پرداخت ۱.۵میلیون دلار قصد پیشبرد طرح بمبگذاری در یک رستوران در واشینگتن با هدف ترور سفیرعربستان را داشته است.تحریمهای فرماندهان سپاه به خاطر قاچاق مواد مخدربه دنبال این افشاگریها، در ۱۷اسفند۱۳۹۰ وزارت خزانهداری آمریکا، پاسدار غلامرضا باغبانی از نیروی قدس سپاه را بعنوان قاچاقچی ویژه خارجی مواد مخدر لیستگذاری کرد.
پیش از این نیز مشاور وقت رئیسجمهور آمریکا بهصراحت تأکید کرده بود: «سپاه پاسداران با قاچاق مواد مخدر از افغانستان برای پولدارشدن استفاده میکند. آنها جهان را مسموم میکنند. و از این پول برای کشتن مردم استفاده میکنند.
سپاه پاسداران که یک شبکه جنایی بینالمللی است. به خرید و فروش آدمها، سلاح، سوخت و نقل وانتقال پول ودیگر کالاهای ممنوعه به دیگر کشورها اشتغال دارد. تا پول هر چه بیشتری به جیب بزند».
ممنوعیت شادی برای زنان در ایران
حلیمه حسن سوری
شادی به معنای شاد بودن، خوشحالی و سرور است .برای شادی چارچوب ومرز تعین شده نمی توان در نظر گرفت .زیرا از دید افراد وفرهنگ های مختلف شادی معنا و مصادیق مختلفی دارد . در سال ۲۰۱۱مجمع عمومی سازمان ملل،قطعنامه ای را تصویب کرد ودر آن این هدف اساسی بشر را مورد توجه قرار گرفت که پیشرفت فقط رشد اقتصادی نیست ،بلکه سعادت و خوشبختی نیز هست دو سال بعد در سال ۲۰۱۳همه ۱۹۳کشور عضو سازمان ملل متحد موافقت کردند که روز ۲۰مارس به عنوان روز جهانی شادی نام گزاری شده .در سال ۲۰۱۵سازمان ملل متحد پروسه ای دستیابی به ۱۷هدف توسعه پایدار را آغاز کرد که هدف آن پایان دادن به فقر کاهش نابرابری و محافظت از سیاره زمین بود سه جنبه کلیدی که منجر به رفاه و خوشبختی می شود .پژوهش ها نشان داده است که شادی رابطه ای مستقیم با مسائلی همچون پیوند های و تعامل های اجتماعی ،وضعیت فرد از نظر داشتن شریک زندگی .،
کار ،درآمد و حتی نزدیکی به انسان های شاد دارد سازمان ملل سالها پیش روز جهانی شادی را به عنوان راهی برای تشخیص اهمیت شادی در زندگی مردم و انتشار شادی های بزرگ وکوچک و ایجاد تغییرات قابل توجه در چگونگی نگاه افراد به جهان اطراف تعیین کرد .
نقش شادی در سلامت بدن و روح انکار ناپذیر است بر اساس مطالعات انجام شده احساس شادی سبب می شود بدن به کمک انتی بادی های ترشح شده که سیستم ایمنی را تقویت می کنند .به عوامل بیماری زا پاسخ بهتری دهد ،شاید به همین دلیل است که افراد شاد کمتر به بیماری های مختلف مبتلا می شوند را دارند پس شادی موجب کاهش استرس اظطراب می شود .
شادی با افزایش سطح آستانه درد سبب کاهش درد بیماری های التهابی عضلانی اسکلتی ،سر گیجه ،سوزش ،معده و بسیاری دیگر از مشکلات می شود .شادی موجب افزایش کارآیی ،افزایش قابلیت تجزیه و تحلیل مغز بهبود عملکرد تمرکز و حافظه می شود.افراد شاد دچار بیماریهای روحی نمی شوند وبه سلامتی خود اهمیت می دهند .سازمان ملل متحد در آن جدیدترین گزارش سالانه خود از برسی وضعیت سعادتمندی در ۱۴۶کشور جهان که پیش از تهاجم روسیه به اوکراین انجام گرفته بود. اعلام کرد، فنلاند برای پنجمین بار در جایگاه نخست و ایران در رتبه ۱۱۰این جدول قرار گرفته آمارهای سال ۲۰۲۰ گزارش جهانی شادی نیز نشان داده که ایران از نظر شادی نیز نشان داده کا ایران از نظر شادکامی دربین ۱۵۳کشور مورد برسی در جایگاه ۱۱۸واز لحاظ شاخص نابرابری جنسیتی بین ۱۹۸ کشور ،در رتبه ۱۱۳قرار دارد .
نظر سنجی نشان می دهد ،مردم ایران یکی از ناشادترین مردم دنیا هستن زنها و دختران امیدی به آینده و سازندگی ندارند ،بی کاری ،نرخ بالای تورم ،تبعیض ،نابرابری ،فقر فحشا ،عدم وجود هر گونه تفریحات و امکانات ورزشی برای زنان وجود دارد ،اما نقش روحانیون در شادی ستیزی عزاگستری و مصیبت آفرینی را نباید نادیده گرفت .دشمنی آنان با شادی زنان ،جشن در مراسم سنتی مثل نوروز ،چهارشنبه سوری ،سیزده بدر ،آواز، رقص پایکوبی ،و اساسا هر گونه شادمانی زنان حتی برای دختر بچه ها در مدارس ممنوع است .آنان تا جایی در احوالات شخصی زنان دخالت می کنند .که علنا با ذکر احادیثی چون نخندید !خنده از وقار زنان می کاهد به جنگ علیه شادی و شاد زیستن می روند .تا حدی که ابراز شادی ورزشکاران زن در مسابقات ونیز پوشیدن لباس هایی با رنگ شاد برای زنان جلوگیری می کنند .
انگار که باید همیشه عزادار بود .به امید روزی که ما زنان ایرانی با شاد زیستن ،از زندگی و ازادی در حریم شخصی و خصوصی لذت ببریم .
و تقدیم شعری از فریدون مشیری ..غم دنیا نخواهد یافت پایان خوشا در بر رخ شادی گشایان ،خوشا دل هایی خوش، جان های خرسند ،خوشا نیروی هستی زای لبخند ،خوشا لبخند شادی آفرینان، که شادی روید از لبخند اینان ،نمی دانی دریغا چیست شادی ،که می گویی ،به گیتی نیست شادی ،نه شادی از هوا بارد چو باران ،که جامی پر کنی از جویباران.
حجاب اجباری؛ دغدغهای حاشيهای يا اصل موضوع؟
مریم حبیبی
با فرارسیدن ۲۱ تیر، روز “عفاف و حجاب” جمهوری اسلامی، فشار بر زنان نیز افزایش مییابد. زنان هم با هشتگ “حجاب بی حجاب” پاسخ میدهند. .جمهوری اسلامی ۲۱ تیرماه را که مصادف با تحصن در مسجد گوهرشاد مشهد برای اعتراض به اقدام رضا شاه در کشف حجاب است، “روز حجاب و عفاف” ناميده استداستان جمهوری اسلامی و حجاب زنان کاملا شبيه يک سريال تلويزيونی بد است. قصه تکراری تهاجم فرهنگی غرب و سنگر حجاب، آنهم وقتی زمامداران دينپناه و شريعتخواه چوب حراج به ثروتهای ملی زدهاند. نعرههای منبری درباره صيانت از عفاف و حفظ کرامت انسانی بانوان، آنهم وقتی جدا از رواج صيغه، روزافزونی فقر و فاقه و بيماریهای اجتماعی نظير اعتياد به گسترش فحشا انجاميده است.
براستی در بازار مکاره جمهوری اسلامی کالای “عفت و عصمت” را ديگر به پشيزی نمیخرند. تجربه واقعی پرده وهم و پندارهایی را که به رهبری بیمانع خمينی در انقلاب ۵۷ انجاميد کنار زده است. نتايج فلاکتبار نظم اسلامی انقلابی بر همگان آشکار گشته و حجاب اجباری به نماد خشونت حاکم بدل شده است.برخلاف گفتارهایی که با پيش آوردن معضلات عديده اقتصادی و اجتماعی و سياسی چنين ادعا میکنند که حجاب اجباری يک موضوع فرعیست و فقط بيانگر دغدغههای قشرهای خاصی از جامعه است، در نگاهی که از سطح فراتر رود میتوان به روشنی ديد که اين پديده در مرکز مبارزات سياسی، اجتماعی و فرهنگی جاری در جامعه ايران قرار دارد.بهواقع، از ورای اپيزودهای مبارزه با بدحجابی که از فردای استقرارجمهوری اسلامی آغاز شد، میتوان منحنی تغييرات اجتماعی، فرهنگی و سياسی در جامعه را ترسيم کرد و سمتگيریشان را به روشنی ديد.تنها چند هفته پس از تصرف قدرت، وقتی در اسفند ۵۷، در آستانه هشت مارس، روز جهانی حقوق زنان، خمينی فراخوان به رعايت حجاب داد و جملاتی بر زبان آورد که گرچه مضحک بود، اما دقيقا ديدگاه ايدئولوژيکی را که اجبار حجاب بر آن استوار است خلاصه می کرد: «وزارتخانه اسلامی در آن نبايد معصيت باشد. در وزارتخانههای اسلامی نبايد زنهای لخت بيايند، زنها بروند اما با حجاب باشند».در اين کلام، زن بیحجاب به پيکری برهنه که برای معصيت عرضه شده تقليل میيابد.
اساس فلسفه حجاب هم جز اين نيست؛ بدن زن مکان شيطان است، و تحت حکومت اسلامی، برای شستن پيکر جامعه از گناه بايد زنان را در حجاب پوشانيد.اين نکته رابطه بنيادی الگوی سياسی، اجتماعی و فرهنگی اسلاميستها و حجاب اجباری را به فشردگی بيان میکند. اينان، چنانچه در ايران تجربه کردهايم، و نيز در باقی مناطق از افغانستان و عراق و مصر تا کشورهای اروپایی نظير فرانسه و آلمان و انگليس شاهد بوده وهستيم، در پی اعمال قانون شرعاند که اصول و قواعدش در همه عرصهها، از خانواده تا جزا و قصاص، نافی ارزشهای جهانشمول حقوق بشر است و نه تنها با تبعيضات جنسی و جنسيتی مخالفت نمیورزد، بلکه به آنها تقدس میبخشد و مشروعشان میکند.
آيا روسریهایی که سعيد حنایی بر گردن قربانيان خود میپيچيد با رشتهای پنهانی به حجاب اجباری وصل نمیشوند؟ جنايتهای “قاتل عنکبوتی”، که برای مبارزه با فساد فیالارض، زنانی را که برای تامين معاش پررنجشان به تنفروشی روی آورده بودند به قتل میرساند، مگر چه بود جز تلفيق هيولاوار احکام حاکمان در “نهی از منکر” و قصاص؟ حناییها چه هستند جز آتشبهاختياران قوانين جمهوری اسلامی؟براستی جز اين نيست! تمامی سبعيت اين قوانين و خشونتی که در جوهره حجاب اجباری هست، در کاربرد روسری به مثابه آلت قتل تجسم پيدا میکند. امروز، پس از دههها اجرایی شدن ايدئولوژی جمهوری اسلامی، نمیتوان انکار کرد که شعار “يا روسری يا توسری”، که حزباللهیها در سال ۵۷ برای مقابله با تظاهرات اعتراضی وسيع زنان، به فراخوان حجاب اجباری خمينی سر میدادند، معنایی داشت که بسياری از افراد و گروههای سکولار از چپ تا ملیگرايان در نيافتند. اين شعار چشمانداز خشونتباری را تصوير میکرد که جامعه ايران میرفت با آن روبرو شود. ديوارکشی جنسيتی برای استقرار نظم ولايت فقيه.اگر بیهيچ شک، سلسلهمراتب جنسيتی آلتسالار ستون فقرات نظم اسلاميستی است، حجاب اجباری پرچم آن است. هم از اين روست که جمهوری اسلامی ۲۱ تیرماه را که مصادف با تحصن در مسجد گوهرشاد مشهد برای اعتراض به اقدام رضا شاه پهلوی در کشف حجاب در سال ۱۳۱۴ است “روز حجاب و عفاف” ناميده است.
اين اعتراض يکی از مهمترين جلوههای مخالفت علمای قم با اقدامات رضا شاه در جهت سکولاريسم بود.
به گواه تاريخ معاصر ايران، علمای اسلاميست نه با رژيم سلطنتی مشکلی داشتند و نه با حکومت استبدادی. مگر نه آنکه شيخ فضلالله نوری، رهبر شناختهشده مشروعهخواهان ضد دمکراسی، که فراوان مورد تجليل خمينيستها بوده و هست، در انقلاب مشروطه ايران مدافع سرسخت سلطنتی استبدادی بود که قانون شرع را به تمامی اجرا کند؟
رودرویی ميان مشروطهخواهان و مشروعهخواهان در اين انقلاب چالشی ميان دو الگوی اجتماعی و فرهنگی و سياسی بود که يکی خواهان برقراری حقوق و آزادیهای اساسی شهروندی بود و ديگری، به نام خدا، حکم بر بندگی شهروندان به سلطان خودکامه و فقيه میداد.
اينان نيز در مخالفت با حقوق و آزادیهای شهروندی از نفوذ غرب و خطر فسق و فساد دم میزدند، آزادی زنان را مصداق مسلم آن میدانستند و فرياد بر باد رفتن حيثيت مملکت و ناموس ملت سر میدادند. در همان زمان، ايرج ميرزا، شاعر آزادیخواه، نوشت: «فقيه شهر به رفع حجاب مايل نيست، چرا كه هرچه كند حيله در حجاب كند».دريغا که چند دهه بعد، در دوران انقلاب ۵۷، کمتر ردی از ميراث انقلابيون آزادیخواه انقلاب مشروطه در گفتار و کردار نيروهای سياسی سکولاری میبينيم که خواستهای زنان پيشرو برای احقاق حقوق و آزادی را نسبت به “تحکيم انقلاب ضد امپرياليستی” فرعی میدانستند و شعارهای معترضان عليه حجاب اجباری را به ديده سوءظن مینگريستند که گويا آب به آسياب مدافعان شاپور بختيار میريزد.
حاکمان اسلاميست مخالفتهای زنان معترض را سرکوب کردند و نظم حجاب برقرار نمودند و با تکيه بر اين نظم با يک تير سه نشان زدند: در همان حال که آزادی زنان را سرکوب میکنند، حضور عمالشان را در همه مکانهای اجتماعی تسهيل میکنند، و هرگاه لازم بدانند با يورش آوردن به زنان قدرت سرکوبگرشان را به رخ مردم میکشند.با اينهمه، حکومتيان، چنانکه خود نيز معترفند، به هيچ روی نتوانستهاند مقاومت زنان در برابر حجاب اجباری را درهم بشکنند.
طی اين دههها، علیرغم مجازاتهای گوناگون، و صرف هزينههای گزاف تبليغاتی و آموزشی، رواج آشکار “بدحجابی”، که جز دهنکجی به حجاب اجباری نيست، بطلان برنامههای عقيدتی حاکمان را به رخ میکشد و خواست کثيری از زنان ايرانی برای آزادی و دستيابی به حقوق انسانی را بيان میکند.واقعيت غير قابل انکار همين خواستهاست که کمپينهایی نظير ” آزادیهای يواشکی” (۱۳۹۳) و “چهارشنبههای سفيد” (۱۳۹۶) را که مسيح علینژاد با درسگيری از زيستههایش به راه انداخت، با استقبال روبرو کرده و امروز به کمپين “حجاب بی حجاب” انجاميده است. آکسيونهای اعتراضی “دختران خيابان انقلاب” هم که در پی اقدام ويدا موحد (۱۳۹۶) شکل گرفت، جز تجلی خواست آزادی و حقوق انسانی نزد زنان ايران نيست؛ خواستی که در ربط بنيادی با همه مبارزات حقخواهانه در ايران است، چرا که نه گفتن به حجاب اجباری برنامه ايدئولوژيک حاکمان را آشکارا به چالش میکشد و پايههای بنایی را که بیحقوقی همه شهروندان بر آن استوار است به لرزه در میآورد.
قتل های ناموسی
سحر حاجی قادر مرحومی
با وجود آنکه قتل های ناموسی بیشتر از گذشته رسانهای میشوند اما آمار دقیقی از وقوع این نوع قتل ها در کشور وجود ندارد. یکی از اعضای کمپینی که در خصوص حوزه زنان در سنندج فعالیت دارند می گوید که “زنکشیها معمولا لاپوشانی میشوند؛ اما طبق آماری که به دست او و دیگر اعضای کمپین ژیوانو رسیده، در سال ۱۳۹۹، ۱۵ مورد زنکشی بهدلیل انگیزههای ناموسی و خشونت خانگی در استان کردستان صورت گرفته است.” او همچنین از سوزاندهشدن دختر ۱۳سالهای در ماه گذشته در مریوان خبر میدهد که رسانهای نشده است. به گفته وی «ما برای بررسی موضوع فائزه ملکینیا به پزشک قانونی مراجعه کردیم، در آنجا به ما گفتند دختر ۱۳سالهای حدودا یک ماه پیش در مریوان به آتش کشیده شده است. او را به سنندج آوردند و بعد فوت کرد. مرگ این دختر حتی رسانهای هم نشد. برخی کارشناسان معتقدند که هیچ مطالعه میدانی عمیقی درباره قتلهای ناموسی انجام نشده است و آمار رسمی باید توسط پزشکی قانونی اعلام شود. همچنین براساس ماده ۲۲۰ قانون مجازات اسلامی، «درصورتیکه پدر یا جد پدری که فرزند خود را بکشد از مجازات جدی در امان میماند”، این ماده قانونی خود باعث ترویج این نوع خشونت در کشور شده است. در این گزارش با دو تن از زنانی که از این نوع خشونت های ناموسی جان سالم بدر بردند گفتگو و در خصوص این معضل اجتماعی با چند تن از فعالان این عرصه مصاحبه شده است. در خوزستان پدری بود که وقتی متوجه میشود دخترش با یک مرد رابطه دارد، سر او را برید و بر نیزه گذاشت و در شهر گرداند. یک مورد قتل هم در دهه ۸۰ داشتیم که زن بعد از دو سال طلاق با مردی فرار کرد. بعد از یک هفته با وعده و وعید او را به خانه کشاندند و گفتند عقدت میکنیم و به محض اینکه به خانه رسید او را کشتند و پدرش به زندان رفت. مردم روستا وقتی پدر این زن را میدیدند، روی زمین تف میکردند و میگفتند که بیغیرت و بیشرف است. او هم دخترش را فریب داد تا به خانه برگردد و بعد او را کشت و او را جلوی پای مردم پرت کرد و گفت: «کشتمش! راحت شدید؟»
ئالای ۲۳ساله و روژین ۱۹ ساله در سقز کردستان، همسرنوشت نسرین، گلاله، آزاده و فائزه نشدند و در مواجهه با مرگ از آن جان بهدربردند. یکی از آنها فرار کرده از خانه و دیگری نیز در خانه مانده به فکر ترک خانه و یا به فکر خودکشی است. آن روز که ئالا ترک دیار مادری کرد، معلوم نبود دوباره به چشم ببیند خانه را. از همان موقع که برادرش چاقوبهدست گفته بود، میخواهد ئالا را بکشد. اما روژین، آن روز که برادرش آنقدر او را کتک زد که نفس جوانش از قفسه سینه به تنگی برمیآمد، میدانست باید آنچه را بکند که آنها میگویند؛ «که اگر نمیکردم، میشدم مثل رومینا. آنها مرا میکشتند».
برادران روژینِ پناه برده به یک خانه امن در شهر دیگر کردستان، بارها او را تهدید به مرگ کردند؛ خواهرش به او گفت فرار کن و او فرار کرد؛ «اگر خودم را نکشتند، روحم را کشتند»؛ و مادر و مادربزرگ روژین به او گفته بودند آبرویشان را برده؛ «من هیچ کاری نکرده بودم. به من میگفتند تو با پسر رابطه داشتی، گفتند نمیگذاریم دیگر تحصیل کنی و به دانشگاه بروی. من فقط گریه میکردم». این قصه پرآب چشم بسیاری از زنان کردستان است.
زنان قدعلمکرده مقابل زور، زنان کشتهشده مغفول، زنان مانده مهجور. زنانی که آمار دقیقی از کشتهشدنشان به دست مردان خانواده در دست نیست، اما «بهار زنگیبند»، عضو کمپین ژیوانو، میگوید در استان کردستان در سال ۹۹، ۱۵ زن به انگیزههای ناموسی یا خشونت خانگی علاوه بر فائزه ملکینیا، دختر ۱۳سالهای که یک ماه پیش در مریوان سوزانده شده است، کشته شدهاند.
عادل کریمی، مشاور و کارشناس اورژانس اجتماعی سقز نیز میگوید: کل استان کردستان یک مرکز نگهداری طولانیمدت و اورژانس اجتماعی در همه شهرها مثل سقز، بیجار و… یک اتاق کوچک دارد که تا چند روز فرد را در آن نگه میدارند.
ئالا؛ از تهدید تا فرار
ئالا ۱۶ساله بود که با مردی ۱۵ سال بزرگتر از خودش وارد رابطه دوستی شد؛ مردی که بعدا معلوم شد همسر و فرزند دارد. او از ماجرای این دوستی میگوید که بلایی شد بر جانش؛ «به من محبت میکرد و خیلی به او وابسته شده بودم. بعد از مدتی فهمیدم او متأهل است و این موضوع خیلی اذیتم کرد و در نهایت از او جدا شدم. بعد دوباره سروکلهاش پیدا شد و گفت دارم طلاق میگیرم. نمیدانم چطور شد که کمکم دوباره رابطه ما شروع شد. کار طلاقش تمام شده بود. درنهایت گفت میخواهد به خواستگاریام بیاید، خانواده او چندین دفعه با خانوادهام تماس گرفتند و گفتند میخواهند به خواستگاری بیایند، اما پدرم بهشدت مخالف بود». مدتی بعد برادر روژین عکسهای مشترک روژین و آن مرد را در گوشیاش میبیند و همین میشود سرآغاز تهدید؛ «چند عکس مشترک با آن مرد داشتم که در گوشیام مانده بود. برادرم گوشی را گشته و این عکسها را دیده بود و بهشدت من را اذیت و تهدید میکرد. شش ماه تمام نگذاشتند من از خانه بیرون بروم. از آن زمان مدتی گذشت تا اینکه تماسگرفتنها به گوشی برادرها و پدرم شروع شد که دختر شما دختر بدی است و کارهایی کرده و آبروی خانواده شما در خطر است. من به برادرم میگفتم از این شماره شکایت کنید، اما گیرهای آنها روز به روز بیشتر میشد. حتی یکبار از خانه فرار کردم، اما به خاطر حال مادرم دوباره برگشتم. از آن زمان خانه برای من جهنم شده بود. تا اینکه یک روز آن مرد، عکسهای خصوصی من با خودش را برای برادرم فرستاد. آن روز خانه نبودم، خواهرم به من زنگ زد و گفت خانه نیا! گفت برادرم آمده و یک چاقو دستش گرفته و میگوید میخواهد تو را بکشد. من از آن روز آواره شدم. دامادمان آمد و من را به بانه برد و شب در مسافرخانه خوابیدم. صبح به اورژانس اجتماعی رفتم، آنها میخواستند واقعیت را به مادر و پدرم بگویند. گفتم من از دست آنها فرار کردهام، آنها میخواهند من را بکشند، من به شما پناه آوردهام، ولی آنها میگفتند ما باید واقعیت را به خانواده شما بگوییم و این تنها راهحل آنها بود. چون من با تعهد خودم به آنجا رفته بودم، باید پدرم برگهای میآورد تا بتوانم بیرون بیایم. بعد از چند روز من را به بهزیستی یک شهر دیگر انتقال دادند».
ئالا به خاطر اصرارهای پدر و مادرش باز هم به خانه برمیگردد؛ «زمانی که بیرون میرفتم نگاه سنگین همسایهها را حس میکردم. در خانه، کوچه و محله خودم معذب بودم. نتوانستم تحمل کنم و بعد از یک هفته به بهزیستی برگشتم و دیگر به خانه نرفتم. خانوادهام به من زنگ میزنند که برگرد و با آن مرد ازدواج کن، اگر ازدواج نکنی بدبخت میشوی و آبرویت رفته است».
روژین؛ ساکت، ترسیده از مرگ
روژین، اما نتوانست از خانه برود، ماند و حالا که تازه ۱۹ سالش شده، از خشونتی میگوید که ازسوی برادر و خانوادهاش بر او اعمال شده است؛ «من به مدت سه هفته با پسری حرف میزدم. رابطه ما کاملا مثل رابطه دو دوست بود. یک شب نشسته بودم و اصلا حواسم نبود که برادرم پشتسرم است، یکدفعه آمد و گوشیام را از دستم گرفت و آن را به سرم زد. کلی آن شب کتک خوردم و نفسم بالا نمیآمد. من هیچ کاری نکرده بودم و تا صبح گریه کردم. مادر و مادربزرگم میگفتند تو آبروی خانواده ما را بردی. به من گفتند نمیگذارند تحصیل کنم و به دانشگاه بروم. بعد از آن معلمهایم با آنها حرف زدند و راضیشان کردند که درس بخوانم. الان هم گوشیم را مدام چک میکنند».
او از ترس میگوید؛ ترسی مدام که هنوز او را رها نکرده؛ «میدانم اگر روزی با پسری وارد رابطه شوم، من را میکشند. برادرم یک روز به معلمم گفت کار روژین در آن حد نبوده وگرنه الان اینجا ننشسته بود؛ یعنی منظورش این بود که یکی مثل رومینا میشدم. به نظر من ۸۰ درصد دختران اینجا همه این حس ترس را دارند. مثلا پدر یکی از دوستانم فهمیده بود که با پسری حرف میزند. او را زده و دماغش را شکسته بود. تنها جایی که میتواند برود جلوی در خانهشان است آن هم با مادرش. یا یک روز پسری جلوی در خانه ما آمده و به خواهرم متلک گفته بود. عمویم این را شنید و درنهایت خواهرم را کلی کتک زد. چون معتقد بود تقصیر خواهرم است درحالیکه خواهرم اصلا آن پسر را نمیشناخت».
زنانی که میخواهند به حجاب گره نخورند
مریم فومنی
حجاب برای زنانی که اغلب از کودکی چادر و روسری به سر کردهاند، نه تنها نوعی پوشش بلکه یکی از مهمترین بخشهای هویتشان است.
حتی اگر خودشان، این هویت را به رسمیت نشناسند، دیگران از دوست و همکلاسی و همسایه تا خانواده و حکومت آنها را با این هویت تعریف میکنند و بهراحتی زیر بار تغییرش نمیروند.
هویتی که به تعاریفی همچون «پاکدامنی» و «نجابت» گره خورده و ابزاری قدرتمند برای کنترل زنان است. در شرایطی که قوانین حجاب اجباری و سختگیری حکومت برای الزام به رعایت حجاب و مجازات خاطیان، زنان را در موقعیتی دشوار قرار داده، گرهخوردن حجاب و پوشش به هویت زنان، انتخابهای آزادانه را برای آنها دشوارتر میکند.
محدثه، پزشک ۴۲ سالهای که سالهاست چادرش را کنار گذاشته، میگوید یکی از استدلالهای مادرش برای نگهداشتن حجاب این بود که هویت کل خانواده بهعنوان یک خانوادهی مذهبی و مرتبط با حکومت، به حجاب او گره خورده است. او میگوید: «اگر چنین تعریفی از حجاب نداشتند، شاید همچنان با روسری بودم، ولی نمیتوانستم قبول کنم که هویتم با این یک تکه پارچه تعریف شود.»
هانیه، روزنامهنگار ۳۰ ساله که چادری بوده و حالا فقط در اماکن عمومی به اجبار روسری سرمیکند، میگوید که همه میدانند این روسری بخشی از هویت او نیست و مجبور است که آن را بر سر کند. اما وقتی که حجاب دارد، حس میکند که از خودش فاصله گرفته است:
«عجیبترین وضعیتی که برای ما وجود دارد وقتی است که در هواپیما در حال رسیدن به کشور خودمان هستیم. سالار عقیلی، ترانهی “وطنم وطنم” را میخواند و تو باید با مانتو و روسری پوشیدن، خودت را از چیزی که هستی، تغییر بدهی و تبدیل کنی به چیزی که نیستی. این حس فاصله گرفتن از خودم، مخصوصاً وقتی از سفرهای خارجی برمیگردم، بیشتر میشود.»
بیحجابی هم هویت من است
این کلنجارها فقط مختص زنانی نیست که زمانی حجاب داشتهاند یا فشار خانوادهی معتقد به حجاب را روی دوششان دارند. برای بسیاری از زنان سکولار هم «بیحجاب» بودن بخش مهمی از هویتشان است، هویتی که در جامعهی ایران به کلی نادیده گرفته میشود.
محیا استوار، ۳۴ ساله، استاد مدیریتِ سیستمهای اطلاعاتی در مدرسهی بازرگانیِ پاریس با تأکید بر اینکه بیحجابی جزئی از هویتش است، میگوید:
«اگر جمهوری اسلامی یا هرکسی که حجاب را تبلیغ و اجبار میکند، حاضر نیست که در مورد حجاب باج بدهد من هم حاضر نیستم که در رابطه با بیحجابی و در واقع در مورد بدنم باج بدهم. فقط هم اسلام نیست، چندوقت پیش در سفر به ایتالیا موقع ورود به یک کلیسا گفتند که با شلوارک نمیشود داخل شوی و باید چیزی بگیری و خودت را بپوشانی، من هم گفتم اصلاً نمیخواهم داخل این کلیسا شوم.»
او که در فرانسه زندگی میکند و در زندگی روزمرهاش مجبور به رعایت حجاب نیست، میگوید:
«من سال اول و دوم مهاجرتم، با حجاب به سفارت ایران میرفتم. از اینکه داخل سفارت روسری سرم کنم متنفر بودم اما این کار را انجام میدادم. ولی الان دیگر بیحجاب میروم. اولین باری که میخواستم بدون حجاب به سفارت بروم فکر میکردم که اگر بگویند حجاب سرت کن باید چه واکنشی نشان دهم. اما واقعیت این است که هیچکس در داخل ساختمان سفارت به منِ بیحجاب چیزی نگفت و کارم را انجام دادم. یعنی این امکان میتوانست قبلاً هم وجود داشته باشد اما من هیچوقت حتی امتحانش نکرده بودم.»
تأکید بر هویت خود بهعنوان یک زن بیحجاب، مانع از فروکاستن این پوششِ ناخواسته به «یک تکهپارچهی بیاهمیت» میشود. یک تکهپارچه که برخی معتقدند زنان باید گاهی برای احترام به دیگران یا حفظ وحدت سیاسی برسربکشند و آنقدرها هم مسئلهی مهمی نیست!
روشنا، نقاش ۳۷ سالهای که در اسپانیا زندگی میکند، با چهرهای برافروخته از تجربهی خودش میگوید. از تجربهی بودن در جایی که مجبور میشوی اعتقادات سیاسی، مذهبی و فمینیستیات را کنار بگذاری و حجاب سرت کنی. از تجربهی سخت اینکه فرهنگ غالب مجبورت میکند که به احترام یک فرد یا فضای مذهبی، خودت را بپوشانی. او میگوید:
«برای من به عنوان یک فرد خداناباور، بسیار مهم است که افرادی با اعتقاد مذهبی، مورد تبعیض قرار نگیرند و برای حق آنها تظاهرات هم کردهام و خواهم کرد. اما این را هم نمیتوانم بپذیرم که بهخاطر اعتقادات آنها مجبور باشم از اعتقادات و هویت خودم عقب بکشم و جلوی آنها حجاب بر سر کنم.»
حجاب، هر روز یادم میآورد که زن هستم
در ایران این الزام و اجبار فقط مختص زنان مسلمان و مسلمانزاده نیست، زنان غیرمسلمان و حتی ترنسجندرهایی هم که خود را زن نمیدانند باید حجاب اسلامی را رعایت کنند.
برای فریمان که خودش را یک مرد ترنس میداند، الزام به رعایت حجاب بیش از هرچیزی به معنای نقض کامل هویتش است:
تأکید بر هویت خود بهعنوان یک زن بیحجاب، مانع از فروکاستن این پوششِ ناخواسته به «یک تکهپارچهی بیاهمیت» میشود.
«اجبار به رعایت حجاب مدام به من یادآوری میکرد که زن هستم. این یادآوری اجباری برایم خیلی آزاردهنده بود. در هر فرصتی که گیرم میآمد جلوی دوستدخترم و دخترهای دیگر این مقنعه را میکشیدم پایین تا اثبات کنم من مرد هستم. چون حس میکردم که اگر مقنعه روی سرم نباشد، مرد هستم، اما وقتی که مقنعه روی سرم میآمد دیگر زن بودم و اذیت میشدم. چون که من با حجاب کلاً نادیده گرفته میشدم و نمیتوانستم خودم را ابراز کنم.»
برای برخی از زنانی که در خانوادههای مذهبی بزرگ شدهاند و دستکم در فضاهای خانوادگی و شخصی در فضایی امن و آرام با حجاب مواجه شدهاند، این هویت معنای دیگری دارد. نرگس، جامعهشناس ۳۱ سالهای که زمانی چادر به سر میکرد و الان مانتو و روسری میپوشد، میگوید که حجاب در فضاهای عمومی برایش به معنای مشخص کردن هویتش بهعنوان یک زن مسلمان است. اما در فضاهای شخصیاش حتی ممکن است در صورت احساس امنیت حجاب را بردارد.
او که در جمعهای مختلف پوششهای متفاوتی دارد، میگوید حجابش بیشتر از هرچیز به میزان پذیرش جمع و هویتی که از او در آن جمع تعریف شده، بستگی دارد:
«الان من در جمع خانوادگی شاید ۱۰ مدل پوشش داشته باشم. شال، روسری، لباس بلند، لباس کوتاه، شلوار تنگ، شلوار کوتاه؛ در واقع، در هر جمع فامیلی یا دوستانهای به تناسب آن فضا پوشش متفاوتی دارم. مثلاً اگر آدمی فکر میکند که با بلوز و شلوار پوشیدن من، چه اتفاقی بزرگی افتاده و “وای اسلاما” سر میدهد، خب من جلویش اینطور نمیپوشم. در واقع، مبنایم برای انتخاب پوشش، نوع قضاوت آدمهاست.»
او که حجابش در عرصهی اجتماعی سفت و سختتر است و در عرصهی خانوادگی حجاب راحتتری دارد، میگوید: «با اینکه خودم را مسلمان میدانم و حجابِ سر برایم نشانهای از حفظ هویتم بهعنوان یک زن مسلمان است، اما آن چیزی که از شرعیات به آن اعتقاد دارم خیلی حداقلی شده و به سمت گزینش شرعیات رفتهام. بر همین مبنا حجاب هم برای من دیگر اصلاً فقهی نیست و فقط هویتی است.»
با این حال، «در فضاهایی مثل گروههای اصلاحطلب، اگر زنی حدی از حجاب مثل همین حجابِ من را نداشته باشد، هیچوقت نمیتواند وارد شود و در سطوح بالا پیشرفت کند. بینشان هزار تا ایدهی روشنفکرانه در مورد حق آزادی میدهند ولی فضای عرفی را برنمیتابند. چون هم واقعاً بسیاری از آنها به حجاب اعتقاد دارند و هم اینکه میخواهند در چارچوب حکومت باقی بمانند.»
اینجاست که حتی زن مسلمانی که حجاب را به انتخاب خودش و به خاطر «حفظ تمایز» از دیگران، بر سر دارد مجبور میشود بنا به تعریف مردان و نهادهای قدرت از حجاب و هویت زن محجبه، لباس بپوشد. این هویت اغلب بدون توجه به نگاه و خواستهی زنان به آنان نسبت داده میشود و همچون حصاری محکم مانع از حرکت آزادانهی آنها میشود، حرکتی که خارج از این چارچوبهای ازپیشتعیینشده، ممکن است فقط معنای تغییر نوع پوشش را داشته باشد.
باز کردن گرهی سخت حجاب از هویت زن مسلمان
گره زدن هویت زنان به حجاب، گاه میتواند از سوی بخش غیرمذهبی جامعه باشد، از سوی دوستان و اطرافیانی که «آن زن» را همیشه با حجاب دیدهاند و تصور دیگری از او ندارند. محدثه میگوید:
«در دورهی راهنمایی خیلی جدی تصمیم گرفته بودم که چادر را بردارم، ولی یکی از دلایلی که آن موقع چادر را برنداشتم، این بود که در سرویس مدرسه بقیهی بچهها من را مسخره میکردند و میگفتند تو هم بالاخره چادرت را برمیداری و من با اینکه آن چادر را دوست نداشتم، نمیخواستم اینطور به نظر برسد که شکست خوردهام. دوستانم این چادر را به هویت من گره میزدند و برداشتن آن هم میتوانست تعبیر به این شود که من دیگر خودم نیستم.»
راه رهایی از چارچوب سفت و سختی که حجاب اسلامی را به هویت زنان گره میزند، شاید همینی باشد که این روزها زیاد میبینیم. زنان اغلب جوانِ مذهبی که حجاب و پوشششان در موقعیتهای مختلف متفاوت است. زنانی که در سفر به شهرهای دیگر، حتی در سفرهایی که مردان خانواده نیز همراهشان هستند، دیگر چادر بر سر نمیکنند. در مهمانیها و جمعهای خانوادگی لباسی نسبتاً پوشیده با روسری سر میکنند و خبری از چادر رنگی و مانتوهای بلند نیست. در عروسیها و مهمانیها ابایی از بیرون ماندن موها و کوتاهشدن لباس و آستین ندارند. در سفرهای خارجی مثل جمعهای شخصیشان لباسی نسبتاً پوشیده با روسری و شالی دارند که چندان سفت بسته نشده است. اما در محلهی خودشان و در محل کار و جاهایی که بیشتر قضاوت و کمتر تحمل میشوند همچنان همان چادر مشکی یا مانتو و روسری سفت و سخت را دارند.
برخی این پوششهای متنوع را چندرویی یا فرصتطلبی میدانند. اما اگر این زنان بخشی از مردم عادی باشند که در زمرهی مبلغان و مروجان حجاب اسلامی نیستند و در فضای عمومی و شخصی، عرصه را بر آزادی زنان دیگر تنگ نمیکنند، باقی نماندن در قید نوع خاصی از حجاب، میتواند راهکاری ساده برای عادتکردن و عادتدادن به پوششهای متفاوت باشد.
عادت دادن به اینکه یک زن میتواند هرگاه که بخواهد، آنطور که دوست دارد لباس بپوشد و هویتش وابسته به چادر و مقنعه و هیچ لباس دیگری نباشد. عادتی که کمکم از دختران و زنان جوان فراتر رفته و شاهد گسترش آن در بین زنان میانسالی هستیم که زمانی مادرانی مقید به حجاب سفتوسخت بودند.
این گزارش در پروندهی «حجاب اجباری: خشم، عادت، مقاومت» منتشر شده است. باقی مطالب پرونده را اینجا بخوانید.
این گزارش حاصل مصاحبه با چهارده زن ۲۶ تا ۷۸ساله است. دو نفر از این زنان چادری هستند. یک نفر دیگر قبلاً چادر به سر میکرده و حالا با حفظ اعتقاد به حجاب، فقط روسری به سر میکند. شش نفر از آنها قبلاً چادری بودهاند اما اکنون حجاب ندارند. یک نفر از این پنج نفر هنوز در برخی جمعهای خانوادگی روسری به سر میکند. پنج نفر دیگر نیز که از خانوادههای سکولار آمدهاند، چالشهایشان با حجاب، از زمان ورود به جامعه شروع شده است.
یکی از این پنج نفر در دورهی کوتاهی حجاب بر سر میکرد. یکی از مصاحبهشوندگان نیز فرد ترنسجندری است که با بدن منتسب به زنان متولد شده و سپس عمل جراحی تأیید جنسیت داشته است. مصاحبهی ما دربارهی دورهی قبل از این عمل جراحی است که در ایران مجبور بود بهخاطر انتساب به بدن زنانه، حجاب داشته باشد. از این جمع چهاردهنفره، شش نفر در ایران زندگی میکنند و هشت نفر دیگر طی دهههای ۱۳۸۰ تا ۱۳۹۰ ایران را ترک کردهاند. تمامی مصاحبهشوندگان تحصیلات لیسانس و بالاتر دارند و سه نفر از آنها ــ مهرانگیز کار، زینب پیغمبرزاده و محیا استوار ــ پژوهشهایی دربارهی حجاب انجام دادهاند. اگرچه گفتوگو با این چهارده نفر نمیتواند تصویر کاملی از تجربهی زنان ایرانی در رابطه با حجاب ارائه کند، تلاش کردهام با نشستن پای صحبتهای زنان بلوچ، ترک، همجنسگرا، دوجنسگرا و ترنسجندر که تجربهی زندگی در شهرهای مختلف ایران را داشتهاند، بخش کوچکی از این تجربههای کمترشنیدهشده را گردآوری کنم.
زن؛ خیابان؛ دستفروشی
سید سعید نوری زاده
دستفروشی پدیده ای است که اغلب جوامع شهری در دنیای امروز به نوعی با آن روبرو هستند و در برخی موارد از این پدیده با نام یک معضل اجتماعی یاد می شود.
دستفروشی تا چند سال پیش یک شغل مردانه بود. حال اما اوضاع فرق کرده هر طرف که سر به چرخانی، زنان دستفروشی را میبینید که در گوشه و کنار شهر، نان شبشان را از دل همین کار پر مشقت درمی آورند. در گذشته تعداد انگشت شماری بانوی دست فروش در خیابانهای تهران دیده میشد و اگر هم بانویی به این کار مشغول بود، اغلب خانمهای مسن و سال خورده بودند، اما متاسفانه در سالهای اخیر به دلیل افزایش روز افزون مشکلات اقتصادی، زنان جوان زیادی به قشر فروشندگان دست فروش پیوستهاند و برای گذران زندگی در زمستان و تابستان زیر برف و باران و آفتاب تابستان دست فروشی می کنند.افزایش روز افزون دستفروشان در مناطق مختلف شهر اعم از پیاده روها و میادین و مترو نه تنها نشانهای از اوضاع بد اقتصادی است، بلکه از آن جهت که بانوان زیادی به این کار گرایش یافتهاند، هم جای بسی تأمل دارد. معضلی که به عقیده برخی جامعه شناسان و مدیران مدیریت شهری، برای رفع آن باید راهکارهایی مناسب و کارآمد از سوی سیاستگذاران اقتصادی و اجتماعی در نظر گرفته شود. فقر، بیکاری، گره های کور کارگاههای کارآفرینی که در نتیجه عدم حمایت از تولیدات داخلی به وجود آمده است، نبود نظارت مستمر بر اجرای برنامه های تدوین شده در حوزه اشتغال، فشارهای اقتصادی که بر قشر ضعیف و متوسط جامعه در تامین معاش وارد می شود،همه و همه از جمله عواملی هستند که موجب گسترش و توسعه معضل دستفروشی می شود.اما هر روزه بر تعداد دستفروشان اضافه می شود. در چنین شرایطی سیاستگذاران رفاهی، اقتصادی و مدیران مدیریت شهری باید طی یک برنامه ریزی دقیق نسبت به شناسایی و ساماندهی به هنگام دستفروشان نیازمند اقدام کنند، زیرا دست به دست دادن دیگر آسیب ها و معضلات شهری با معضل دستفروشی هر روز بر وقوع اتفاقات تلخ و درگیریهای مداوم میان دستفروشان و ماموران سد معبر و کسبه مغازه دار دامن خواهد زد. تصمیم گیری ها در خصوص ساماندهی دستفروشان باید طوری باشد که نان ٤٠ درصد بساط گستران که جزء نیازمندان محسوب می شوند، آجر نشود و به عبارتی برنامه ریزی های حل این معضل به ضرر آن ها تمام نشود.
درگیری دستفروش ها با یکدیگر بر سر جای بساط در برخی موارد قربانی می گیرد و در این زمینه می توان به درگیری دستفروشان شهرستان ماهشهر اشاره کرد. در این حادثه که به دلیل اختلاف در محل بساط گستری میان دستفروشان رخ داد، یکی از رهگذران و همچنین یکی از طرفین درگیری بر اثر اصابت گلوله جان خود را از دست دادند زنان دستفروش همانند مردان، ناخواسته به مبارزهای یک تنه با مأموران در خیابانهای سطح تهران تن میدهند. گاهی نیز این پیکار فردی در میدانهای پررهگذر شهر حمایت همگانی عابران را بر میانگیزد و سرآخر به رویارویی خشونتبارِ گروهی با مأموران میانجامد. همچنان که مستندات انکار ناپذیر این درگیریها و خشونتهای خیابانی کم و بیش در شبکههای اجتماعی هم انعکاس مییابد. گروههایی از زنان هم هنر خود را در خیابانهای شهر برای عابران و رهگذران به نمایش میگذارند. خانمی در مترو با نواختن ویولون خویش خاطرهای را از آهنگی خوش در ذهن مردم زنده میکند. دخترکی دانشجو بر سنگفرش کتابفروشیهای رو به روی دانشگاه مینشیند و برای رهگذران سنتور مینوازد. دختر دیگری با ساز دهنی خود در بوستانی از شهر سرخوشی و شادمانگی را بر دل شنوندگان مینشاند. به هر حال هزینههای زندگی باید از جایی تأمین شود؛ چه شهریه دانشگاه باشد چه نان خشکیدهای بر سفره شام شبعدهای نواختن زنان در خیابان و معابر را امری سیاسی میبینند که گویا به طور مستقیم بیفرهنگی و بیهویتی حکومت اسلامی را نشانه میگیرد.
به هر حال شکی نیست به همه آنانی که در خیابانهای تهران برای تأمین گذران خویش کار میکنند، خواسته و ناخواسته مبارزهای سیاسی نیز تحمیل میشود. زیرا آنها همواره روزگار خود را در رویارویی و چالش با مأموران شهرداری میگذرانند.گروههای پرشماری از مردم نیز هنوز نمیتوانند بین تکدیگری و ولگردی با کار دستفروشی آبرومندانهی زنان فرق و فاصلهای بگذارند.
آنها هم با نگاهی سنتی و دولتی به قضاوت پدیدههای خیابانی مینشینند. دولت نیز چنین دیدگاهی را در رسانههای تصویری، صوتی و نوشتاری خویش تبلیغ میکند تا گناه بیکفایتی خود را در اداره جامعه به پای تودههای مردم بنویسد.
عدالت اسلامی!!!؟
مینا انصاری نژاد
«یک معلم مدرسه ۵۵ ساله، به نام «ج. د» [جعفر دانش] در شهرستان فردوس، #مشهد به ۱۸ دختربچه دبستانی ۸ تا ۱۱ سال تجاوز جنسی کرده است. او به خانواده دختربچهها میگفته شما برای پدر و مادر من ختم قرآن بگیرید تا من برای دختربچههای شما کلاس تقویتی رایگان بگذارم.
ج.د در پارکینگ خانهاش وقتی که دختربچهها برای کلاس خصوصی به او مراجعه میکردند بعد از نمایش فیلمهای جنسی داخل گوشیاش به آنها تجاوز میکرده. پدر یکی از دختربچهها به من گفت: مدتی بود که فهمیده بودم دخترم گوشهگیر شده و با کسی حرف نمیزند.
اما گفتیم شاید در مدرسه مشکلی دارد و حل میشود. گاهی میدیدیم که ناگهان به جایی زل میزند و چیزی نمیگوید. ناگهان یک روز مدیر مدرسه با ما تماس گرفت و گفت که یکی از دختربچهها درباره تجاوز جنسی معلم ۵۵ ساله با مدیر صحبت کرده است.
مدیر هم از بقیه دختربچهها ماجرا را پرسیده و نزدیک به ۱۸ نفر از دانشآموزان تجاوز جنسی ج.د را تایید کردهاند؛ دختر من هم یکی از آنها بوده.
پدر این دختربچه گفت: دخترم تا یک هفته شبها تا صبح گریه میکرد و با کسی حرف نمیزد. ج. د آنها را تهدید میکرده که اگر درباره این ماجرا با خانوادهتان حرف بزنید روی شما آب جوش میریزم و یا پدر و مادرتان را میکشم.
مدیر مدرسه وقتی از جریان تجاوز به دختربچهها خبردار میشود به رییس آموزش و پرورش اطلاع میدهد، رییس آموزش و پرورش از او میخواهد تا در برابر رسانهای کردن تجاوز به دانشآموزان سکوت کند وگرنه او را برکنار میکند.
این ماجرا در یکی از مناطق حاشیهای شهرستان فردوس اتفاق افتاده و بیشتر خانوادههایی که دختربچههایشان آسیب دیدهاند وضع مالی خوبی ندارند. پدر این دختربچه تاکید میکند که بعضی خانوادهها حتی هزینه ۱۵۰ هزارتومان آزمایش پزشکی قانونی را نداشتند، چه برسد به اینکه بخواهند نفری حدود یک میلیون تومان پول وکیل را بدهند.
او گفت: دختربچهها وضع روحی بدی دارند و نیاز به مراجعه به روانشناس دارند اما خانوادهها پولی برای این کار ندارند. دختر من بعد از این این ماجرا دیگر حتی حاضر نشد به مدرسه برود و امتحاناتش را هم نداد. ج.د در دادگاه گفته است که من دختربچهها را صیغه میکردم. او به پنج سال حبس تعزیری درجه ۵ محکوم شده و دغدغه خانوادهها این است که متجاوز دوباره آزاد شود و سراغ دختربچههایشان بیاید.»
از توییتر هدیه کیمیایی، روزنامهنگار
– یاسمن آریانی و مادرش منیره عربشاهی به خاطر فعالیت علیه حجاب احباری، هر یک به نه سال و هفت ماه زندان محکوم شدهاند.
#یاری_مدنی_توانا