روی جلد | پشت جلد |
در هر 10 دقیقه حداقل یک مورد نقض حقوق بشر در ایران اتفاق می افتد
در شماره 313 آزادگی، می خوانید
زنی که در تنهایی سوخت اما تمام نشد؛ |
ندا سانیج
|
3
|
بی حجاب، از انقلاب تا ولی عصر |
مهین ایدر
|
6
|
قمرالملوک وزیری، بانوی اول موسیقی ایرانی |
پرویز نیکنام
|
7
|
اعدام محسن شکاری و تبعات آن برای جنبش انقلابی |
مریم حبیبی
|
10
|
باید رنج را بشناسیم (بخش اول) |
فرشاد اعرابی
|
12
|
محمد رضا پهلوی و مسئلۀ بحرین، از 1968تا 1970 (بخش پایانی |
رهام الوندی و مترجم: حنیف یزدانی
|
14
|
ازدواج مجدد ما (بخش پنجم) |
اعظم کفیلی و امیر خاکی
|
16
|
روز جهانی معلم |
امیر جواهری لنگرودی
|
19
|
جیغ لال (بخش ششم) |
احسان سنایی
|
20
|
حسین رونقی کیست؟ |
کریم ناصری
|
22
|
نقض حقوق دانشجو در جمهوری اسلامی ایران |
علی صالحی
|
23
|
حق حضانت فرزند |
فهیمه تیموری
|
24
|
زنان در قاب خیابان |
نزهت بادی
|
25
|
انقلاب یا اصلاحات؛ و یا انقلابِ اصلاحطلبان!؟ |
علی صدارت
|
26
|
در زندان های جمهوری اسلامی چه می گذرد |
مینا انصاری نژاد
|
27
|
تبعیض در حق طلاق، از مصادیق نقض حقوق بشر |
فهیمه تیموری
|
29
|
خیزش ۱۴۰۱؛ حکومت ایران به دنبال گردن برای طناب دار |
عباس رهبری
|
30
|
مدیر مسئول و صاحب امتیاز:
منوچهر شفائی
همکاران در این شماره:
معصومه نژاد محجوب
مینا انصاری نژاد
مهین ایدر
مهسا شفوی
طرح روی جلد و پشت جلد:
محسن سبزیان
امور گرافیک، فنی و اینترنتی :
پریسا سخائی، عباس رهبری
چاپ و پخش:
مصطفی حاجی قادر مرحومی
یادآوری:
- آزادگی کاملاً مستقل و زیر نظر مدیر مسئول منتشر میشود.
- نشر آثار، سخنرانیها و اطلاعیهها به معنی تائید آنها نبوده و فقط به دلیل اعتقاد و ایمان به آزادی اندیشه و بیان میباشد.
- با اعتقاد به گسترش افکار، استفاده و انتشار آثار چاپ شده در این نشریه بدون هیچ محدودیتی کاملاً آزاد است.
- مسئولیت هر اثری بر عهده نویسنده آن اثر است و آزادگی صرفاً ناشر افکار میباشد.
آزادگی
آدرس:
Azadegy _ M. Shafaei
Postfach 52 42
30052 Hannover – Deutschland
Tel: +49 163 261 12 57
Email: shafaei@azadegy.de
زنی که در تنهایی سوخت اما تمام نشد؛
هما دارابی به روایت خواهرش ندا سانیج
در یکی از روزهای سرد اسفند ۱۳۷۲، هما دارابی، از بهترین روان پزشکان و استادان دانشگاه در ایران، گالن بنزین را برداشت و راهیِ میدان تجریش شد. روسریاش را درآورد، فریاد «زنده باد آزادی» و «مرگ بر دیکتاتور» سر داد و کبریت را روشن کرد. در «تنهایی» مقابل چشم انسانهای متحیر سوخت اما تمام نشد.
۲۹ سال بعد در همان میدان، کنار حوضچهی میدان تجریش، جوانهایی ایستادهاند که شعارهای او را تکرار میکنند. اما آنها مثل هما دارابی تنها نیستند. پروین دارابی نمیداند صبح یکشنبه، اول اسفند، دقیقاً در فکر خواهرش چه میگذشته است. با مادرشان نهار خورده و وقتی مادر در خواب عصرگاهی بوده، ماشین را برداشته و بیرون رفته است. احتمال میدهند که سرِ راه بنزین هم خریده باشد.
میداند که خواهرش مدتها افسرده بود، از انقلابی که در آن نقش فعال داشت، احساس پشیمانی و عذاب وجدان میکرد، دلش برای دختران جوان میسوخت و تن ندادن به قوانین حجاب اجباری، او را از زندگی حرفهای مثل درس دادن در دانشگاه و درمان در مطب خصوصی محروم کرده بود. پروین تنها خواهر هما دارابی و بازماندهی خانوادهی چهارنفرهشان در آمریکاست. به یاد میآورد که چطور خبر را شنید. به او گفته شد که خواهر بزرگش درگذشته است. نه روز اول اسفند که هما خود را آتش زد، نه روز دوم که در بیمارستان جان داد، هیچکس جرئت نکرد به او بگوید هما خودسوزی کرده است.
پروین دارابی در خانهای با پنجرههای بزرگ به روی کوههای تراکی در شمال کالیفرنیا نشسته، عکسهای دوران جوانی را ورق میزند و دوران کودکیشان را روایت میکند.
او در آمریکا مهندسی الکترونیک خوانده، مدیر یک شرکت فنی بوده و زندگی موفقی داشته است. اما بعد از مرگِ تنها خواهرش بخشی از زندگی را وقف او کرده و با تأسیس بنیادی به نام هما دارابی و نگارش کتابی دربارهاش، بارها دربارهی پیامدهای حجاب اجباری برای زنان سخنرانی کرده است.
در همین خانه در کوههای نزدیک دریاچهی تاهو در کالیفرنیا، تلفن را برداشت تا مرگ خواهر بزرگش، پزشکی که اولین زن ایرانی عضو «بورد تخصصی روانپزشکی و عصبشناسی آمریکا» بود، را در روزنامههای کالیفرنیا آگهی کند. عصر از روزنامه به او زنگ زدند و گفتند «خواهرت همانی است که در تجریش خودسوزی کرده؟» نمیدانست. مثل بسیاری دیگر که حتی تا سالها بعد هم نمیدانستند.
پروین دارابی کتابی درباره دکتر هما دارابی نوشته و بنیادی به اسم او تاسیس کرده است
هما دارابی که بود؟ هما دارابی سالهای سیاهی را پشت سر گذاشت تا در اعتراض به حجاب اجباری تن خویش و تنها سلاح باقیمانده برای مبارزهاش را بسوزاند. دردمندان خاموش در آن سالها کم نبودند. اما داستان زندگیِ بیشترِ آنها را نمیدانیم. ۲۶ دیماه ۱۳۱۸ در تهران به دنیا آمد. از جوانی دنبال فعالیتهای سیاسی بود و خواهرش پروین را هم که به این فعالیتها علاقهای نداشت، به دنبال خود میبرد.
از راست پروین و هما دارابی قبل از انقلاب
در سال ۱۳۳۸ برای تحصیل در رشتهی پزشکی وارد دانشگاه تهران شد. از فعالان دانشجویی و عضو جبههی ملت به رهبری داریوش فروهر بود. علاوه بر رابطهی فامیلی با پروانه اسکندری (فروهر)، از همرزمان سیاسی او بود و در جوانی با هم به نشستهای سیاسی میرفتند و همراه با یکدیگر سازمان زنان جبههی ملی را تأسیس کردند.
در دوران دانشجویی در جریان اعتراضها علیه منوچهر اقبال، رئیس وقت دانشگاه تهران، مدتی به زندان افتاد. خواهرش میگوید امنیتیها او را کشان کشان از خانه بردند و هیچکس نمیدانست که زنده است یا مرده. پزشک زندان قصر که از همدانشگاهیهای هما بود به خانهشان زنگ زد و گفت هما آنجاست. حدود دو هفتهی بعد آزاد شد.
هما دارابی در یکی از تظاهراتهای زمان فعالیت دانشجویی وقتی که جمع زنان بسیار کوچک و محدود بوددر سال ۱۳۴۶ برای ادامهی تحصیل به همراه همسرش به آمریکا رفت. روانپزشکی خواند و پس از شرکت در آزمونهای فراوان، پروانهی طبابت در دو ایالت مهم نیویورک و کالیفرنیا و همچنین نیوجرسی را به دست آورد.
او به طور تخصصی دربارهی کودکان مطالعه کرده بود و فکر میکرد که با بازگشت به ایران میتواند بهعنوان یکی از معدود متخصصان در این زمینه کمک زیادی به آنان بکند.
همسر او هم پزشک بود و با هم برای ادامه تحصیل به آمریکا رفتند و پیش از انقلاب دوباره به تهران بازگشتند
این کار را کرد و به تهران برگشت. فعال بود، سخنرانی میکرد و در نشریات مینوشت.
آزادی سیاسی خواستهی اولیهی او و همفکرانش بود و بعد از انقلاب اولین چیزی که از او دریغ شد، همین حق انتخابش بود.
مراسم ازدواج دکتر هما دارابی. تنها خواهرش کنار او ایستاده است
بعد از انقلاب چه بر سرش آمد؟
از روزهای اول انقلاب، شمار زیادی از زنان متوجه شدند که «بوی خوش نمیوزد از این اوضاع». شماری دیگر در کنار مردانی که دستی در سیاست داشتند، از حجاب اجباری دفاع میکردند یا دستکم آن را مانع بزرگی نمیدیدند.
نماد این امر تقابل دو «همای» سرشناس در آن روزها بود:
یکی هما دارابی و دیگری هما ناطق، استاد تاریخ و فعال سیاسی چپ. اولی حواسش بود که اجباریکردن حجاب مقدمهی تسلط بر بدن و افکار زنان است و دومی غرق در تفکرات انقلابی و مبارزه با «امپریالیسم» آن را سد راه نمیدانست.هما ناطق اعتقاد داشت که «حجاب برای زنان مسئلهای نیست» و برای پیروزی انقلاب حتی میتوان «پتو سر کرد». او بعدها پشیمان شد و شجاعانه گفت که برهم زدن تظاهرات زنان مخالف حجاب اجباری «خیانت» به آنان بوده و عذرخواهی کرد.
اما هما دارابی جزو گروهی بود که تا آخرین روز عمر با حجاب کنار نیامد. او که از بهترین روانپزشکان ایران بود و شاگردان زیادی داشت، در خیابان میشنید که «یا روسری» باید سر کند یا منتظر «توسری» باشد. خشمگین از آن وضعیت، در جمع انقلابیون تنها بود.
دکتر دارابی در سالهای آخر عمر. او سالها با حجاب اجباری مبارزه کرد و تن به پوشش تحمیلی دانشگاه نداد
پروانه فروهر جایی اشاره کرده بود که در تمام تظاهرات اعتراضی اوایل انقلاب علیه حجاب اجباری حضور فعال داشته و هرچند نقش فعالی در جریان مبارزات قبل از انقلاب داشت، بعد از پیروزی نادیده گرفته شد: «خوشهچینان پس از پیروزی انقلاب، چهرههای پرارج و کارا را یکی پس از دیگری کنار زدند و جای آنها را به ازراهرسیدگانِ بیمایه دادند.»
اهل سازش نبود. همراه دیگر زنان به دیدار ابوالحسن بنیصدر، رئیسجمهور وقت، رفت.
هما دارابی از دیدار با نفر دوم مملکت نتیجهای نگرفت، همانطور که تظاهرات زنان معترض هم نادیده گرفته شده بود.
مردان نیامدند «اول انقلاب زنان زیادی در خیابان اعتراض کردند. اما مردان دنبال آنها نیامدند.» پروین دارابی چند بار از «تنها ماندن» زنانی مانند خواهرش حرف زد که کسی حرفشان را نشنید و نادیده گرفته شد. او میگوید انقلاب زنان زمانی موفق میشود که مردان هم دنبالشان بیایند.
پروین دارابی سالهای آخر زندگی خواهرش را سالهایی «تیره و تار» میداند: «خیلی احساس شماتت میکرد که انقلاب کرده. میگفتم “فقط تو نبودی. همه بودند.” اما میگفت “ما تحصیلکرده بودیم. باید میفهمیدیم.” برای جوانانی که در جنگ کشته شدند، خودش را مقصر میدانست. برای دخترانی که به خاطر بیحجابی شلاق میخوردند.»
او حتی خود را در تلاش برای شلاق نخوردن دختران هم مقصر میدانست: «بعضی وقتها خیلی ناراحت میشد که مجبور میشد برود در دادگاه و شهادت بدهد که این دختر که حجابش را برداشته، بیماری روانی دارد. خیلی از پدر و مادرها فکر میکردند که دخترشان زیر شلاق میمیرد و به خواهرم التماس میکردند که در دادگاه شهادت بدهد. بعد میآمد خودش را سرزنش میکرد که “با گفتن اینکه بیمار روانی است، زندگی این دختر را برای تمام عمرش خراب کردم.”»
بالا از سمت راست پروین دارابی و پسرش و پایین هما دارابی در میان مادر و مادربزرگش در یکی از آخرین سفرهای پروین به ایران
رئیس گروه روانپزشکی دانشگاه شهید بهشتی بود اما شغلش را از دست داد چون حاضر نبود که مطابق میل مسئولان دانشگاه لباس بپوشد.
«هما دوست نداشت که چادر سر کند و پوستش به جوراب هم حساسیت داشت». پروین به نقل از داییاش، حسین، میگوید هما به رئیس مذهبی بیمارستان وابسته به دانشگاه که در آن مشغول بود، گفت ترجیح میدهد که بمیرد تا چادر سر کند. در یک سخنرانی در حضور وزیر بهداشتِ وقت به اجباریکردن پوشش چادر برای زنان اعتراض کرده بود. او از اینکه به جای آموزش علمی، وقت پرستاران را صرف کلاس قرآن میکنند، آزرده بود.مطب او در زمینهی بیماریهای روان کودکان مدتی پلمپ شد. بعضی از بیماران که به گفتهی خواهرش پاسدار یا نزدیک به آنها بودند، گزارش داده بودند که حجاب را رعایت نمیکند. جوراب نمیپوشد و چیزهای دیگر. روی درِ مطب نوشته بودند که این مطب به علت رعایت نکردن شئونات اسلامی بسته شده است. شکایت کرد و در دادگاه توانست حکم را بشکند. اما کارش در کلینیک بهتدریج کم و کمتر شد، ضربهای بزرگ به زنی که میدانست درمان بیماریهای روانی کودکان در ایران چه اهمیتی دارد و به خاطر آن به وطن بازگشته بود.
«همسرش همچنان طبابت میکرد اما او به خاطر پوشش از خانم دکتر تبدیل شده بود به زنی که هیچ کاری نداشت.»
پروین به نقل از هما در کتابش نوشته است: «اینها دلیل زندگی کردن را از من گرفتهاند. میخواهند من را بشکنند. در زندگی جز دانشجویانم چه دارم؟ چه کس دیگری میتواند مثل من به آنها درس بدهد؟ اینجا هیچکس نیست، خودت میدانی. همهی این بچهها. این ذهنهای درخشان باید استادشان را از دست بدهند به خاطر این حجاب احمقانه.»
پروین میگوید در چند سفرش به ایران به چشم خود دید که خواهرش دارد «غرق» میشود.
تبدیل شد به پزشکی که بیمار نداشت. استادی که درس نمیداد. مادری که دو دخترش خارج از کشور بودند. آرمانهایی که از دست رفته بود. خوانندهای که دیگر صدا نداشت. سالهایی تاریک برای بسیاری از مردم ایران و مخصوصاً زنانی که بال و پرشان را بسته بودند. مثل فائقه آتشین، معروف به گوگوش، که در مصاحبهی مفصلش با هما سرشار از آن سالهای دههی ۷۰ میگوید که افسرده شده بود، حتی با اینکه «نتوانسته» بودند او را «له» کنند.
دکتر هما دارابی در کنار دایی حسین که از نزدیکترین اقوامش بود
در ایران، به گفتهی پروین دارابی، برای درمان به خواهرش شوک الکتریکی داده بودند.
هما دارابی هم به خواهرش گفته بود: «بیمصرف شده است. به درد کاری نمیخورد.» مجوز طبابت در کالیفرنیا را داشت و میتوانست یک بار دیگر از آنجا شروع کند. مدت کوتاهی هم به کالیفرنیا رفت اما دوباره بازگشت. «احساس ناتوانی میکرد، انگار دست و بالش را بسته باشند.» بار آخر که پروین را دید به خواهرش گفت: «دیگر نمیخواهم زنده بمانم. خسته شدهام.»
پروین شبی پشت تلفن و از راه دور شنید که هما تمام کتابهای پزشکیاش را در سطل آشغال انداخته است. «تا صبح نخوابید». میدانست که اتفاقی شوم در راه است.
هما یک بار دیگر هم با قرص خودکشی کرده و نجات یافته بود. او پزشک بود و میدانست که معنی سوزاندن بدن با بنزین به آن صورت چیست. خواهرش فکر میکند که شاید عامدانه بنزین را به قسمت پایین بدنش هم ریخته بود تا کلیهها و اعضای دیگرش از بین برود و نتوانند مثل بارِ اول او را احیا کنند. شاید.
دکتر دارابی دو دختر دارد که هر دو در آمریکا هستند و یکی از آنها هم پزشک شده است
صبحی که فردایش جان نداشت
پروین دارابی اولین بار از مدیر روزنامهای در سنخوزه کالیفرنیا شنید که خواهرش خودسوزی کرده است. به داییاش زنگ زد و پرسید. داییحسین گفت هیچکس با او نبوده اما چند نفر در تجریش دیدهاند که از ماشین پیاده شده و با بنزین به میدان رفته است.
روسری را درآورده و از میان جمعیت گذر کرده در حالی که داد میزده و شعار میداده «زنده باد ایران، زنده باد آزادی، مرگ بر دیکتاتور». چند نفر به طرفش رفتهاند و گفتهاند روسری را سر کن تا دستگیر نشوی اما او توجه نکرده است. کتِ خود را در آورده و در پیادهرو انداخته و شروع کرده به ریختن بنزین روی پاهایش. مردم کم کم متوجه شدند که منظورش چیست. بلند شده و بار دیگر شعارهایش را تکرار کرده. کبریت را کشیده. چند دقیقه درد را تحمل کرده و همانجا ایستاده. کمی به جلو خم شده وقتی اشکها از صورتش میریخته است. یک نفر شلنگ آب را سمتِ او گرفته که ظاهراً سوختگیاش را شدیدتر کرده است.
پروین میگوید یکی از افرادی که بعداً به جمع پیوسته یکی از اقوام آنها به نام مستعار «لاله» بوده که اول نتوانسته به دلیل سوختگی صورت هما را تشخیص دهد.
پروین دارابی خواهر کوچکتر دکتر هما دارابی، مهندس الکترونیک است و در شمال کالیفرنیا زندگی میکند
پروین دارابی در کتاب
خشم علیه حجاب: زندگی و مرگ شجاعانهی یک مخالف اسلام نوشته نمیداند که خواهرش دقیقاً به چه دلیل مقابل جمعیت اینطور آتش به جان خود زد. در زندگیِ شخصی انسان شاد و خرسندی نبود و احساس حمایت نمیکرد اما «نمیخواهم فکر کنم که خواهرم فقط به خاطر بیماریِ افسردگی این کار را کرد. برای همین این کتاب را نوشتم که قصهی او را بگویم.»
پروین دارابی تنها عضو خانواده است که دربارهی این اتفاق سکوت نکرده است. با دفتر دکتر منوچهر کیهانی، متخصص سرطان و همسر خانم هما دارابی، در بیمارستان تماس گرفتم. گفته شد که آقای دکتر به روال سی سال گذشته حاضر نیست که دربارهی این موضوع چیزی بگوید.
یکی از آشنایان خانوادگی گفت که دکتر کیهانی مرد آزاداندیشی است و همیشه در دورهی بیماری همراه همسرش و حامیِ وی بوده و او را تنها نگذاشته است.
پروین همچنان به روز خودکشیِ خواهرش فکر میکند و اینکه چرا هما آن روز با بنزین راهیِ میدان تجریش شد. افسردگی و احساس تنهایی و استیصال بود؟ چرا با او به آمریکا نرفت؟ شاید اگر سی سال دوام میآورد امروز در میدان تجریش دیگر تنها نبود. میدید که جوانان شعارهایی میدهند که مدتها روحش را خورده بود. حرفهایش را از زبان آنها میشنید. آیا آرام میگرفت؟
عکسی از او در سالهای آخر زندگی که در کتاب پروین دارابی منتشر شده است
بی حجاب، از انقلاب تا ولی عصر
مهین ایدر
نزدیک به دو ساعت است که در قطار نشستهام و زیر شهر تهران میچرخم، چند بار خط عوض کردهام تا ببینم زیر پوستِ این شهر بعد از یک ماه اعتراض چه خبر است. برخلاف همیشه تعداد دستفروشهای مترو چندان زیاد نیست. مسافران کمتر از معمول حرف میزنند و اکثرشان تقریباً ساکتاند. جز در ایستگاهها از همهمهی همیشگی مترو خبری نیست. چند بار در ایستگاههای مختلف پیاده و سوار شدم و خط عوض کردم. حالا سوار بر خط شرق به غرب هستم و میخواهم در ایستگاه میدان انقلاب پیاده شوم. دو دختر جوان کولهبهدوش که به نظر نمیرسد بیش از بیست سال داشته باشند، بدون روسری در کنار درِ ورودی واگن با هم پچپچ میکنند و ریزریز میخندند. در دو سه واگن جلویی و عقبی هم یکی دو زن بیحجاب میبینم. حتماً تعدادشان در واگنهای اختصاصیِ خانمها (واگنهای اول و آخر) بیشتر بود چون وقتی پیاده میشوم، تعداد زنان بدون حجاب زیاد است.
ساعت چهار بعد از ظهر است که در ایستگاه میدان انقلاب پیاده میشوم. جمعیت زیادی که از قطار پیاده شدهاند، به سمت پلهبرقی راه میافتند. روی پلهبرقی جایی برای تکان خوردن نیست. همه پشت به پشت ایستادهاند. چند خانم جوان بدون روسری جلوتر از من و چند نفر هم پشت سرم ایستادهاند. بعضی زیرچشمی نگاهشان میکنند. از درِ خروجی که بیرون میآیم یک دختر جوان موهای بلندش را کهکشانی رنگ کرده با ترکیبی از رنگهای تند و چند قدم جلوتر از من در حال خروج از درِ اصلی متروی میدان انقلاب است. جلوی درِ ورودیِ مترو چند مأمور نیروی انتظامی به نردهها تکیه دادهاند و جمعیت در حال ورود و خروج را ورانداز میکنند. دختر مو کهکشانی به سمت خط عابر پیاده میرود، همان جایی که گروهی از نیروهای گارد با لباسهای پلنگی کنار چند ماشین سیاهرنگ ایستادهاند. دنبال دختر جوان راه میافتم. او توجهی به نیروهایی که آرم police پشت لباسهایشان نقش بسته، ندارد. این مأموران خیلی جوانند و نشانی از درجه و سردوشی روی لباسشان نیست. جز یک نفر، بقیه تهریش دارند و مشغول گپ و گفت هستند. یکی با تلفن همراه حرف میزند، یکی سر به سرِ دیگری میگذارد و… دختر جوان از جلوی مأموران و ماشینهای سیاه پارکشده در کنار میدان عبور میکند. نزدیک این مأموران که میشوم، از بگو و بخند و ترکیب سنیشان این طور برمیآید که بسیجی هستند. ماشینهای کنار آنها نیز چندان مجهز نیست. دور یک وانت شاسیبلند را آهنکشی کرده و تعدادی علم و کتل روی آن نصب کردهاند، و رنگ سیاهی هم روی آن پاشیدهاند، همین.
جمعیت مثل رودی از خطکشیِ عابر پیاده راهش را وسط ماشینها باز میکند و خود را به آن سوی خیابان میرساند. دختر مو کهکشانی وسط جمعیت ناپدید میشود. چند قدمی به سمت خیابان کارگر میروم، نبش میدان دختری با موهای طلایی که شالش روی دوشش است روی یک صندلی کنار نردههای خیابان مشغول نوشیدن آب میوه است. جایی برای ایستادن نیست، جمعیتِ در حال حرکت اجازه نمیدهد یک جا بمانم. برمیگردم به سمت راستهی کتابفروشها. پیادهرو کنار میدان انقلاب از روزهای معمول شلوغتر است. به بازارچهی کتاب که میرسم، چند جوان بیست-سی ساله کنار ورودیاش به لودگی مشغولند و با صدای بلند حرف میزنند. یکی پیراهنش را روی شلوارش انداخته و شبیه به بسیجیهاست. روی کمرش برآمدگی دارد، چیزی شبیه اسلحه یا بیسیم. اما چند نفر دیگر پیراهن و تیشرت آستینکوتاه با رنگهای تند قرمز و سبز پوشیدهاند. گویا میخواهند همه بدانند که آنها برای خرید کتاب و تفریح اینجا نیستند و حساب کار دستشان باشد.به سمت چهارراه ولی عصر میروم، جلوی سردر دانشگاه تهران طبق معمول خلوت است ولی در پیادهرو کنار کتابفروشیها شلوغ است. یکی آن وسط داد میزند، «کتابهای آموزش زبان برو پایین». دیگری راهنمایی میکند که «کتاب کنکور آن بالا». وسط جمعیت دو دختر جوانِ بیحجاب از کنارم رد میشوند، یکی لباس یکدست سفید پوشیده و دیگری به جای مانتو، تیشرت بر تن دارد. هر دو موهایشان کوتاه است اما موی یکی روشن و دیگری مشکی است و بیتوجه به دور و بر از کنارم میگذرند. دختر جوان دیگری از من سبقت میگیرد. موهای سیاهش در بادِ عصرگاهی خیابان انقلاب مثل پرچمی در اهتزاز است. کولهپشتی دارد و تندتند راه میرود. نرسیده به خیابان وصال مادر و دختری از روبهرو بدون حجاب به سمت میدان انقلاب میروند و لبخند میزنند. چند خانم دیگر کنار فروشگاه کتابی ایستادهاند که یکی از آنها چادری است و یکی هم بیحجاب. سخت مشغول صحبتاند.
کنار پمپ بنزین در شمال خیابان انقلاب و نبش وصال تعدادی موتورسیکلت پارک شده و چند نیروی گارد با لباس ضدشورش و سپر و باتون ایستادهاند. در بخش جنوبی اما کنار «قنادی فرانسه»، که یکی از قدیمیترین قنادیهای تهران است، دو دختر بدون روسری با تلفن همراه حرف میزنند. یکی موهای سیاه بلندش را بافته و دیگری موی رنگی کوتاهی دارد. خانمی چادری که از روبهرو میآید چشم از این دو دختر جوان برنمیدارد، با خشم آنها را ورانداز میکند و زیرلب چیزی میگوید. اینجا کنار «قنادی فرانسه» و نبش خیابان وصال، قدمگاه دختران انقلاب است. همان جایی است که اولین بار، پنج سال پیش، ویدا موحد، در اعتراض به حجاب اجباری، روی سکوی کنار خیابان ایستاد، روسری سفیدش را به چوبی بست و در هوا تکان داد تا نشان دهد که حاضر نیست حجاب اجباری سر کند. پس از آن، مأموران دولتی روی این سکو را به صورت شیروانی و شیبدار درآوردند تا کسی نتواند روی آن بایستد و کار ویدا موحد را تکرار کند. ویدا موحد به یک سال زندان محکوم شد، اما مسئولانی که پنج سال پیش میخواستند صورت مسئله را به این شکل پاک کنند حالا مجبورند دختران بیحجاب را در خیابان تحمل کنند، و دختران جوان جسور بیحجاب جلوی نیروهای انتظامی و بسیجیها رژه میروند.
از فلسطین تا چهارراه ولیعصر
کمی دورتر، در تقاطع خیابان فلسطین، تعدادی از مأموران درجهدار گارد ویژه با باتون و سپر ایستادهاند. دو سه نفرشان روی سکوی کنار مغازهای پشت به خیابان ساندویچ گاز میزنند. برخلاف بقیه که تنها باتون و سپر داشتند، اینها سلاح هم دارند، از آن سلاحهایی که شبیه به اسباببازی است و با آن گلولهی رنگی یا گاز اشکآور شلیک میکنند.
نزدیک چهارراه ولیعصر شلوغتر از بقیهی مسیر است. بازارچهی دستفروشها در بخش جنوب غربیِ چهارراه شلوغ است. از دور صدای تعداد زیادی موتور شنیده میشود که لحظه به لحظه نزدیکتر میشوند، مثل دستهی زنبورها. زن دستفروشی با صدای بلند میگوید: «بازم که اینها اومدن، چرا ول نمیکنند.» موتورها پشت چراغ قرمز ترمز میکنند و مدام گاز میدهند، اما تا چراغ سبز میشود از چهارراه میگذرند و به سمت میدان ولیعصر میروند. از خانم دستفروش میپرسم که اینها مگر کاری به کارِ شما دارند؟ با تندی میگوید: «بله که کار دارند، وقتی سروکلهشان پیدا میشود مشتریها را میپرانند و وقتی هم شلوغ میشود حمله میکنند که جمع کنیم بساطمان را.»
برمیگردم تا به سمت تئاتر شهر و آن سوی چهارراه ولیعصر بروم. همهجا نردهکشی شده است و نمیتوان از روی زمین به آن سمت خیابان رفت. به همین علت، سوار پلهبرقیِ مترو میشوم و میروم پایین تا از زیرزمین راهی به آن طرف خیابان پیدا کنم. زیر چهارراه ولیعصر میدان «چه کنم» است، آشفتهبازاری شلوغ و درهم و برهم. اینجا شاهکار معماری دورهی شهرداریِ قالیباف است که هزار راه به بیرون دارد و پیدا کردن مسیر درست در آن بسیار دشوار است. از یک پله بالا میروم و وسط خیابان در میآیم که ایستگاه اتوبوسهای تندروی خیابان انقلاب است. بهزحمت برمیگردم و دو بار دور این میدان زیرزمینی میگردم و بالاخره از وسط شلوغیِ سرسامآور از سمت دیگرِ خیابان بیرون میآیم.
هنوز روی پلهبرقی هستم و به سطح خیابان نرسیدهام که بوی کباب میآید. از درِ خروجی میپیچم به سمت میدان فردوسی. جگرکی کنار خیابان بساط پهن کرده و چند میز و صندلی هم با فاصله از پیادهرو در فضای روبهروی تئاتر شهر گذاشته و چند نفر دارند غذا میخورند. کنار آنها یکی بساط پرنده فروشی دارد، و چند نفر دیگر سوسیس بندری میفروشند. در گوشهی شمالی پارک دانشجو نیز چند دخترِ بیحجاب روی صندلیهای پارک نشستهاند و با پسرها حرف میزنند.
حالا ادارات و سازمانها تعطیل شدهاند و بهوضوح تعداد زنان با لباس یکدست و فرم و مقنعه در خیابان زیاد میشود. در بینشان کسانی هم هستند که حجاب ندارند و مقنعه، شال و روسری روی دوششان افتاده است.
به سمت میدان فردوسی میروم. زیر پل خیابان حافظ هم ده-پانزده موتورسیکلت پارک شده است و مأموری خودش را به موتوری تکیه داده و چرت میزند. از میان موتورسیکلتها میگذرم. چرت مأمور پاره میشود و خوب مرا ورانداز میکند و میایستد. وقتی خیالش راحت میشود، مینشیند روی یکی از موتورها.
دور میدان فردوسی نیز یک دسته موتورسیکلت پارک شده و گروهی مأمور با لباسهای ضد شورش دقیقاً روبهروی مجسمهی فردوسی صف کشیدهاند. مأمور جوانی بین آنها آبمعدنی توزیع میکند. راهم را به سمت شمال میدان در خیابان سپهبد قرنی کج میکنم. مثل همیشه پیادهرو خیابان قرنی از بقیهی جاها خلوتتر است. دو زن جوان بیحجاب خندان با موهایی رنگی به من نزدیک میشوند، انگار میخواهند بگویند «ببین، ما در جمهوری اسلامی حجاب را برداشتیم.» لبخند میزنم و میپیچم توی خیابان سمیه.
کافههای خلوت و زنان بیحجاب
بین خیابان انقلاب در جنوب تا خیابان کریمخان و بلوار کشاورز در شمال، تعداد زیادی کافه هست که اکثرشان در دل خانههای قدیمی ساخته شدهاند و از پاتوقهای اصلی جوانان تهرانی هستند. به چند کافهی مشهور سر میزنم؛ اکثر کافهها به شکل عجیبی خلوت است و چند مشتری بیشتر ندارند. تقریباً همهی مشتریهای زن بیحجاباند. جز یکی دو نفر، هیچ زن باحجابی در این کافهها ندیدم.
به سمت میدان هفت تیر میروم. مسجد الجواد در شرق میدان هفت تیر پاتوق همیشگی بسیجیهاست، اما کاری به کسی ندارند و دستفروشان راستهی شرقی میدان به قدری زیادند که کاری از دستِ بسیجیها برنمیآید. اینجا همه چیز میفروشند، از لباس زیر زنانه و مردانه تا تابلوها و مجسمههای گچی، از کیف و کفش تا مانتو و روسری، از گلهای مصنوعی تا طبیعی و هزار چیز عجیب و غریب دیگر.
دوستی میگفت که چند روز قبل بیحجاب از جلوی مسجد الجواد میگذشته که ناگهان با گروهی از بسیجیها در جلوی مسجد روبهرو شده است. میگفت: «از ترس نفسم داشت بند میآمد، پاهایم سنگین شده بود، قدرت حرکت نداشتم، و در حالی که بهسختی نفس میکشیدم از جلویشان رد شدم. چند قدم فاصله نگرفته بودم که دستی از پشتِ سر به شانهام خورد. داشتم قبض روح میشدم، برگشتم، زن میانسالی را دیدم که “گفت آفرین به شجاعتت دخترم. من که نمیتوانم چنین کاری بکنم.”»
مثل دیگر میدانهای شهر، مأموران در گوشه و کنار میدان هفت تیر دیده میشوند اما یک جا باقی نمیمانند. راهم را به سمت میدان ولیعصر کج میکنم. در خیابان کریمخان، بهویژه تا سرِ خیابان میرزای شیرازی، تعداد زنان بیحجاب بهوضوح بیشتر است. اینجا دیگر راستهی کتاب فروشیهای تهران است و میتوان گفت که منطقهای فرهنگی است.
وقتی به میدان ولیعصر میرسم گروهی از مأموران را با ماشینهای سیاه ترسناکشان میبینم، اما کاری به دختران و زنان بیحجاب ندارند و فقط تماشا میکنند. ماشینهای ضدشورش مستقر در میدان ولیعصر بزرگتر و بیشتر از دیگر مناطقاند.
دو روز بعد، دوباره از همین مسیر پیاده میروم. در این دو روز خبری از فراخوان اعتراضآمیز نبود، ولی نیروهای پلیس و لباس شخصیها سرجایشان بودند. در روز اول از هر یکصد زنی که دیدم حدود ۲۵ تا ۳۰ نفرشان بیحجاب بودند. در روز دوم، تعداد زنان کمی بیشتر، و بین ۳۰ تا ۳۵ نفر بود. گویا ترس تعداد بیشتری ریخته بود.
برای من که بارها این مسیر را پیاده رفتهام، این دو بار با همیشه فرق داشت زیرا دختران جوان بدون ترس موهایشان را باز کرده بودند. چهرهی شهر دلپذیرتر شده بود. باورم نمیشد که زنان و دختران ایرانی بعد از چهل سال ترس و دلهره، با موهای بازِ زیبا، کنار زنان باحجاب در خیابان راه بروند… .
قمرالملوک وزیری، بانوی اول موسیقی ایرانی
پرویز نیکنام
روی پاهام بند نبودم، انگار پَر درآورده بودم. نمیرقصیدم اما چون خیلی شنگول و خوش بودم. یهجوری راه میرفتم که فقط مخصوص اون شب بود. اما ننه، یهدفعه ورق برگشت. دم ماشین بودم اما همینکه راننده در رو وا کرد سوار شم، چند تا مأمور گردنگلفت اومدن سراغم و من رو بردن نظمیه. انگار خواب میدیدم. همهی خوشیهام یه طرف، این نظمیهی وامونده یه طرف! تو دلم گفتم زن نترس، گیرم اعدامت کردن، مهم نیس. چون بالاخره کار خودت رو کردی. کمکم آروم شدم. در این وقت یه افسر خوشگل و جوون اومد تو و پشت میز نشست. آدم فهمیده و پدرومادرداری بود. یه خرده سینجیم کرد و من جوابش رو دادم. بعدش شروع کرد راجع به موسیقی حرفزدن و گفت خودش هم کمی تار میزنه. خوشحال شدم و گفتم حالا میخوای منو زندونی کنی. گفت نه، فقط یککمی نگهتون میداریم و بعدش میری خونه، فقط باید زیر این ورقه رو امضا کنی. اونجا من باید تعهد میدادم که دیگه کنسرت ندم و مخصوصاً بیحجاب جایی نرم… .
این روایت قمرالملوک وزیری در سال ۱۳۰۳ در زمان احمدشاه قاجار است که او برای اولین بار در سالن گراندهتل تهران کنسرت داد. زبیده جهانگیری (با تخلص شعریِ «شبنم»)، دخترخواندهی او، در کتاب قمری که ماه شد، داستان این کنسرت را از قول قمر تعریف کرده است.
قمر بهعنوان اولین زن خواننده وقتی بیحجاب روی صحنه رفت، خشم متشرعان را برانگیخت و پس از خروج از سالن گراندهتل به نظمیه برده شد تا تعهد بدهد که دیگر بیحجاب جایی نرود و کنسرت ندهد.
در این دوره سردارسپه همهکاره بود اما هنوز رضاشاه نشده بود. فضای اجتماعی طوری نبود که زنان بیدردسر حجاب از سر بردارند و در میان مردان و زنان در فضای عمومی بخوانند.
مجلهی خواندنیها در گزارشی در فروردین ۱۳۳۴، وقتی قمر دیگر نمیتوانست بخواند، دراینباره نوشت:
در آن موقع خوانندهای در تهران نبود و قمر چشموچراغ مردم بود. شبی که میخواست با سرِ باز جلو مردم بخواند، عدهای قصد کشتن او را داشتند. تهران، تهران امروز نبود. خاموشی وهمآور تعصب بر همه سایه انداخته بود. زنها با چادر سیاه و پیچه ]نقاب و روبنده [بیرون میآمدند. قمر اولین خوانندهی ایرانی بود که حجاب زنان را از چهره گرفت.
مجلهی تهران مصور نیز در فروردین ۱۳۳۵ در گزارشی از زندگی و فعالیت هنری قمر نوشت: «قمر از خوانندگانی است که برای اولین بار بیچادر و روبنده در گراندهتل تهران که سی سال پیش مجللترین سالن تهران بود، آواز خواند و البته چنین کاری در آن روزها، متهورانهترین و شاید هم خطرناکترین کاری بود که با توجه به تعصبات شدید امکان داشت.»
بهنوشتهی زبیده جهانگیری، در این کنسرت «قریب ششصد نفر صاحب شماره و صندلی بودند و بقیه که با بهای کمتری بلیت خریده بودند، با تکیه به یکدیگر و دیوارها» آمده بودند تا صدای زنی را بشنوند که با اولین کنسرت عمومیاش راه را برای زنان باز میکرد. قمر با این حرکت زمینهی حضور هنرمندان زن دیگر نظیر روحانگیز، ملوک ضرابی، پروانه، مرضیه، دلکش، پریسا و دیگران را هموار کرد.
او در این کنسرت با شعری از ایرجمیرزا شروع کرد که میگوید:
نقاب دارد و دل را به جلوهی آب کند / نعوذبالله اگر جلوهی بینقاب کند
روایتها دربارهی اینکه قمر در این کنسرت «مرغ سحر»، ساختهی مرتضی نیداوود با شعر ملکالشعرا بهار، را خوانده، متفاوت است. زبیده جهانگیری مینویسد که «قمر آن را اولین بار در گراندهتل خواند و بعد بارها در کنسرتهایش تکرار کرد» اما برخی معتقدند که قمر هیچگاه مرغ سحر را نخوانده و اولین بار آن را ملوک ضرابی خوانده و بعد از او افراد دیگری مثل مرضیه، عبدالوهاب شهیدی و محمدرضا شجریان نیز آن را اجرا کردهاند.
در آن زمان قمر دختر جوانی بود در آستانهی بیستسالگی. او در سال ۱۲۸۴ در محلهی سنگلج در خانوادهای کاشانی به دنیا آمد. پس از تولد او «پدرش، میرزا حسنخان، کارمند سادهای بود که بر اثر بیماری درگذشت و [قمر] پیش از آنکه دوساله شود، مادرش، طوبیخانم، را از دست داد.»
در این زمان مادربزرگش، خیرالنساء ملقب به «افتخارالذاکرین»، سرپرستی او را بر عهده گرفت. خیرالنساء صدایی خوش داشت و «از جوانی در حرم ناصرالدینشاه در جشنهای مذهبی مولودی میخواند». چند سال بعد، وقتی قمر ده سال بیشتر نداشت، مادربزرگش دایهای برای نگهداری او استخدام کرد که بهنوشتهی زبیده جهانگیری، «تا آخر دوران حیات قمر چون سایهای بر زندگی او سنگینی میکرد».
مادربزرگش او را به مکتب فرستاد اما او در آنجا دوام نیاورد و مدتی نزد یکی از همسایگان درس خواند و وقتی متوجه شد که «میتواند شعرها را بهآسانی بخواند، از ادامهتحصیل سر باز زد».
در این زمان قمر با مادربزرگش به دیدار زنان حرم پادشاه و مجالسی خصوصی میرفت که مادربزرگش در آنجا تواشیح و روضه میخواند. برای همین هم، گاهی خواندههای مادربزرگ را تکرار و بهنوعی، با او همخوانی میکرد. علاوه بر این، همسایهی خوشصدایی داشت که «اغلب اوقات خود را صرف شنیدن آواز او میکرد و میکوشید خواندههای او را تکرار نماید».
وقتی خبر برگزاری اولین کنسرت او منتشر شد، دیگر خیابان لالهزار که قلب فرهنگی تهران بود، جای سوزنانداختن نداشت. در سالن گراندهتل ششصد نفر بلیت و صندلی داشتند و تعداد زیادی نیز سرپا در گوشههای سالن منتظر هنرنمایی قمر بودند.
کمکم با ردیفهای موسیقی آشنا شد و گاهی هم در برخی مجالس خصوصی آواز میخواند تا اینکه مدتی پیش از کودتای ۳ اسفند ۱۲۹۹ در یک مجلس خصوصی، اتفاقی زندگیاش را تغییر داد. در آن مجلس قمر با نوازندهای که در مجلس حضور داشت، همراه شد و با سازش خواند. «ننه اصلاً برام مهم نبود اونا چی میگفتن. فقط به حرفهای اون آقا گوش میکردم. اون آقا که گفت اسمش مرتضیخانه، خیلی از صدام تعریف کرد اما گفت باید تعلیم بگیرم و اون حاضره به من درس بده.»
آن استاد، مرتضی نیداوود بود که تار میزد و چهار سالی از قمر بزرگتر بود. او در محضر درویشخان، از استادان نامدار موسیقی، شاگردی کرده بود و در آن زمان برای خودش کلاسی برای آموزش موسیقی برگزار کرده بود. مرتضی نیداوود در آن مجلس آدرسش را به قمر داد تا اگر دوست داشت، پیش او برود و آموزش ببیند.
مدتی گذشت و یک روز قمر چادر سر کرد و به آدرسی رفت که مرتضی نیداوود در آن مجلس به او داده بود. وقتی رسید، به مرتضی نیداوود گفت: «گفتین صدای من خیلی قشنگه اما وحشیه و باید تعلیم بگیرم.»
مرتضیخان دوباره تستی گرفت و قمر میگوید: «به من گفت: این صدا یه تیکه جواهره اما تراش نخورده. وقتی مرتب خوندی و تمرین کردی، میشه یک الماس بینظیر.»
بعد از آن، قمر به شاگرد کوشای مرتضی نیداوود بدل شد و ردیفها و گوشههای موسیقی را بهسرعت یاد گرفت و همراه با استادش در مجالس خصوصی آواز میخواند. کمکم آوازهی قمر بهعنوان یک هنرمند دهانبهدهان میگشت و نوبت معرفی وی به عموم مردم رسید که مرتضیخان نیداوود تصمیم گرفت او را به روی صحنه ببرد.
وقتی خبر برگزاری اولین کنسرت او منتشر شد، دیگر خیابان لالهزار که قلب فرهنگی تهران بود، جای سوزنانداختن نداشت. در سالن گراندهتل ششصد نفر بلیت و صندلی داشتند و تعداد زیادی نیز سرپا در گوشههای سالن منتظر هنرنمایی قمر بودند. پیشازاین، روزنامهی شفق سرخ در ۱۴ بهمن ۱۳۰۲ مقالهای چاپ کرده بود که در آن قمر به متن یک آگهی اعتراض کرده که علینقی وزیری برای مدرسه موسیقی منتشر کرده بود. در آن آگهی آمده بود که در مدرسه موسیقی، زنهای مسلمان پذیرفته نمیشوند.
قمر خطاب به علی دشتی، سیاستمدار و مدیر شفق، نوشت: «اگر موسیقی حرام است و در شریعت مقدس اسلام این عمل حرمت دارد، چه مردهای مسلمان و چه زنهای مسلمه بایستی از این عمل پرهیز نمایند. چه دلیل دارد که مردها مجازند که این صنعت را بیاموزند و زنها از آموختن این صنعت لطیف محروماند؟»
روزنامهی شفق سرخ هم در پاسخ، نظر قمر را تأیید کرد اما گفت: «تعلیم موسیقی از طرف یک مرد به زنها در جامعهی ما چندان زیبنده نیست.»
ستایشگران قمر
در اوایل قرن گذشتهی خورشیدی وقتی سجل احوال اعلام کرد که همهی ایرانیان باید شناسنامه داشته باشند و علاوه بر نام، یک نام فامیل هم برای خود انتخاب کنند، قمر بهسراغ علینقی وزیری، استاد موسیقی و بنیانگذار مدرسهی موسیقی، رفت و از او اجازه گرفت که نام فامیلش را وزیری بگذارد. علینقی وزیری با خوشرویی از تصمیم قمر استقبال کرد. بهنوشتهی کتاب قمری که خورشید شد، او گفت: «خانم قمر، من افتخار میکنم که شما به من این لطف را دارید که اسمم را برای خود انتخاب کردید. من برای هنر شما و شخص شما احترام بسیار قائلم و از طرفداران شما هستم.»
او کمکم با حضور در مجالس مختلف با مقامات سیاسی و دولتی نظیر عبدالحسین تیمورتاش، وزیر دربار، علیاکبر داور، وزیر عدلیه و شعرا و نویسندگانی چون ملکالشعرا بهار، امیر جاهد، نظام وفا، پژمان بختیاری و ایرجمیرزا دوست شد و بسیاری از آنها به «دوستان و ستایشگران او» تبدیل شدند.قمر بهعلت ویژگیهای منحصربهفردش مورد ستایش شعرا قرار گرفته است؛ از جمله استاد جلالالدین همایی، ادیب صاحبنام که گفته: ستارگان هنر بس دمیدهاند و هنوز / شبان تیرهی عشاق روشن از قمر است.
ایرجمیرزا، شاعر معروف، دوست قمر بود و در شعری او را با بلبل مقایسه کرده است: قمر آن نیست که عاشق بَرَد از یاد او را / یادش آن گل، نه که از کف ببرد باد او را
مَلِکی بود قمر پیش خداوند عزیز / مرتعی بود فلک خرم و آزاد او را
بلبل از رشک صدای تو گلو پاره کند / ورنه بهر چه بود اینهمه فریاد او را محمدحسین بهجت تبریزی معروف به شهریار وقتی جوان بود، دوست داشت قمر را ببیند. بنابراین، با دوستی به جمعی میرود که قرار بود قمر آنجا بخواند. پیش از دیدار او، در اتاقی مینشیند و این شعر را میسراید:
از کوری چشم فلک امشب قمر اینجاست / آری قمر امشب بهخدا تا سحر اینجاست
آهسته به گوش فلک از بنده بگویید / چشمت ندَوَد اینهمه، امشب قمر اینجاست
ای کاش سحر ناید و خورشید نزاید / کامشب قمر اینجا، قمر اینجا، قمر اینجاست
کمک قمر به فقرا و نیازمندان
او همهی پولش را به نیازمندان بخشیده بود و این کار را در تمام عمرش تکرار کرد. کنسرتهایی نیز به نفع زلزلهزدگان و سیلزدگان برگزار میکرد. روزبهروز به محبوبیت قمر افزوده میشد و او در مجالس خصوصی و عروسی خانوادههای اسمورسمدار شرکت میکرد و درآمد زیادی داشت که «میگفت خانهای برای سکونت خودش خریده و بقیه را خرج کرده است و این یعنی بقیهی درآمد کلان خود را یا به بینوایان و محتاجان بخشیده و یا به دوستان و همکارانی که میدانسته نیازمندند، هدیه کرده است».در همان زمان او کنسرتی در رشت و بندر پهلوی اجرا کرد و درحالیکه با صد تومان میشد خانه خرید، زبیده جهانگیری از قول مرتضی نیداوود مینویسد: «در این سفر قمر بیش از ۴هزار تومان عایدی داشت اما وقتی به تهران برگشت، پولی برایش نمانده بود.»
او همهی پولش را به نیازمندان بخشیده بود و این کار را در تمام عمرش تکرار کرد. کنسرتهایی نیز به نفع زلزلهزدگان و سیلزدگان برگزار میکرد. خبر یکی از این کنسرتها در روزنامهی بازپرس در ۲ شهریور ۱۳۱۱ چاپ شد. قمر این کنسرت را به نفع سیلزدگان فارس و کرمان در قزوین برگزار کرد. در آگهی چاپشده در روزنامهی بازپرس از مردم خواسته شده بود با خرید بلیتهای کنسرت «ضمن تفریح دماغی، به دستگیری جمعی اشخاص سرگردانِ بیخانمان اقدام و اعانت نمایند».
وقتی در سفری به همدان رفت، عارف قزوینی، شاعر مشهور دورهی مشروطه، در آن شهر در تبعید خودخواسته زندگی میکرد و گوشهنشینی اختیار کرده بود. او بهسراغ عارف رفت و از او خواست در کنسرتش شرکت کند. او در آن کنسرت گفت که بخشی از هدایای حاکم همدان، «شاهزاده نیرالدوله»، را به عارف تقدیم میکند. این کار با اعتراض حاکم و مقامات دولتی همراه شد و آنها سالن را ترک کردند. اما او شب بعد توضیح داد که چون به عارف ارادتی ویژه دارد، بهترین هدایا را به او تقدیم کرده است.
بهغیر از این، او در سال ۱۳۰۹ نیز کنسرتی در مشهد برگزار کرد و تمامی عواید حاصل از آن را در اختیار کمیتهای گذاشت که مأمور ساخت بنای یادبود فردوسی بود. این بنا در هزارهی فرودسی در سال ۱۳۱۳ با حضور شعرا، نویسندگان و ایرانشناسان پردهبرداری شد.
مهدی نورمحمدی در مقدمهی کتاب اخبار و اسناد قمرالملوک وزیری در مطبوعات دوران قاجار تا عصر حاضر و آرشیو اسناد ملی مینویسد:
قمر زنی سخاوتمند و بخشنده بود که از بخشیدن لذت میبرد و آرامش مییافت. چه بسیار دخترانی که با کمک او به خانهی بخت رفتند، پسرانی که با سرمایهی او موفق به ازدواج و تشکیل خانواده شدند، یتیمانی که دستان نوازشگر و مهربان قمر جای خالی مهر پدر و مادر را برای آنان پر کرد و نیازمندانی که قمر کریمانه مددرسان معاش آنان بود.
قمر تا پایان عمر خود این خصلتها را حتی در «روزهای بیماری و نداری» حفظ کرد و بهنوشتهی مهدی نورمحمدی، «از این نظر، قمر نهتنها در میان موسیقیدانان بلکه [در میان] افراد مشهور جامعه هنری ایران نیز یکتا و بیهمتاست».
بهغیر از دستودلبازی ذاتی، قمر در عرصهی هنر نیز «هرگز از موازین موسیقی فاخر و چهارچوب موسیقی دستگاهی ایران خارج نشد و هیچگاه به ورطهی ابتذال موسیقی مطربی در نغلتید».
صفحهی صدای قمر
با افزایش تعداد کنسرتها، کمکم صدایش ضبط شد و صفحات قمر به بازار رسید. در یک آگهی که در چهاردهم شهریور سال ۱۳۰۷ در روزنامهی شفق سرخ چاپ شده، آمده که صفحات قمر در مغازهی پولیفون موجود است و هر صفحهی آن پانزده قران قیمت دارد.
چند ماه بعد از این تاریخ نیز روزنامهی ناهید آگهی کنسرت موسی معروفی و قمر را در گراندهتل چاپ کرده که در تاریخ ۱۸ بهمن ۱۳۰۷ برگزار میشد. بنا بر این آگهی: «قسمت آواز این کنسرت را آرتیست درجهاولِ طهران، ق. وزیری، عهدهدار میباشد و اَکت مهم کنسرت مزبور نوا خواهد بود که تاکنون سابقه نداشته است.»
چند سال پیشازاین، وقتی بحث بر سر پاگرفتن جمهوری بعد از دورهی قاجار بالا گرفته بود، قمر شعر عارف قزوینی را در ستایش جمهوری خواند که به «مارش جمهوری» معروف است:
کار ایران روبهره باد / نام شاهی رو سیه باد
زنده سردارسپه باد / با غریو و کوس و شیپور
تودهی ملت نمیرد / دامن غفلت نگیرد…
این قطعه در قالب صفحهای در لندن منتشر شد اما وقتی بستههای صفحه به ایران رسید، بحث تشکیل جمهوری دیگر مطرح نبود. برای همین مأموران دولت مانع توزیع صفحات شدند و گفتند که «دستور دارند از تحویل صفحهها خودداری نمایند».برخی منابع میگویند که قمر بیش از دویست صفحه پر کرده است و صفحاتش بیش از همهی خوانندگان خریدار داشته است اما در برخی منابع دیگر تعداد صفحات ضبطشدهی قمر بیشتر از چهارصد صفحه عنوان شده است. دکتر حسامالدین خرمی در ویژهنامهی قمر در روزنامهی اطلاعات در ۵ تیر ۱۳۵۴ گفت که قمر «بر روی هم ۴۲۶ صفحه» پر کرده که «تنها نزدیک به یکسوم این صفحات امروز باقی است».
اعتیاد، بلای جان قمر بعد از خلع احمدشاه از سلطنت، سردارسپه با عنوان رضاشاه بر کشور حاکم شده بود و وضعیت امنیت بهتر شده بود، که قمر با علیاصغر شیخالاسلامی معرف به موسیو اصغر، ازدواج کرد. موسیو اصغر بهنوشتهی زبیده جهانگیری، در فرانسه تحصیل کرده بود اما شغلی نداشت و با درآمد املاک پدرش زندگی میکرد. او در زمان اقامت در پاریس به مرفین اعتیاد پیدا کرده بود و به همین جهت روزانه چند نوبت آمپول به خود تزریق میکرد و به قمر میگفت که «چیز مهمی نیست و برای گرمشدن و تفریح است».
کمکم قمر هم به مرفین معتاد شد و این موضوع زندگی حرفهای او را تحتتأثیر قرار داد. وقتی حامله شد، همچنان مرفین مصرف میکرد و به همین دلیل، بچهاش مرده به دنیا آمد. این زندگی دو سال و اندی بیشتر دوام نیاورد و قمر از موسیو اصغر جدا شد.
بعد از آن، قمر سرپرستی چند خانواده را که بچه داشتند، قبول کرد و هزینهی زندگی آنها را میداد اما همچنان دوست داشت فرزندی داشته باشد. به همین خاطر، پسربچهای را به فرزندی گرفت و نام منوچهر را برای او انتخاب کرد.
چهارپنج سال بعد از جدایی از موسیو اصغر، او با یک تاجر اصفهانی ازدواج کرد اما این ازدواج هم به جدایی کشید چون خانوادهی شوهرش، بهگفتهی زبیده جهانگیری، اصرار داشتند که قمر «دست از مطربی بردارد و مثل یک خانم محترم بنشیند و خانهداری کند».
بهگفتهی دخترخواندهی قمر، «این دومین و آخرین شوهری بود که قمر در طول زندگی ۵۴سالهی خود داشت و پس از آن هرگز ازدواج نکرد».
برخی منابع میگویند که قمر بیش از دویست صفحه پر کرده است و صفحاتش بیش از همهی خوانندگان خریدار داشته است اما در برخی منابع دیگر تعداد صفحات ضبطشدهی قمر بیشتر از چهارصد صفحه عنوان شده است.
با وجود اعتیادی که قمر به مرفین پیدا کرده بود، همچنان در خوانندگی بیهمتا بود و به همین علت، پیش از شروع کارِ رادیو، از او بهعنوان خواننده دعوت شد تا در آن، بهصورت زنده برنامه اجرا کند. روز ۱۴ اردیبهشت ۱۳۱۹ وقتی رادیو با حضور محمدرضا پهلوی، ولیعهد، افتتاح شد، او بههمراه اعضای ارکستر به اجرای برنامه پرداخت و این اولین باری بود که مردم صدای قمر را از رادیو میشنیدند. در این برنامه مرتضی نیداوود، موسی نیداوود، مرتضی محجوبی، ابوالحسن صبا و اسماعیل کمالی با قمر همکاری داشتند.
بعد از آن قمر، هم در رادیو برنامه داشت، هم در مجالس خصوصی و هم در تهران و شهرستانها کنسرت برگزار میکرد. یک بار برای کنسرت به تبریز رفت و در آنجا با پیر دراویش «خاکسار» ملاقات کرد و برای همین هم تا آخر عمر میگفت که درویش «خاکساری است».
زبیده جهانگیری میگوید: «او عاشق اُم کلثوم بود و آرزوی بزرگش رفتن به مصر. چون از شدت علاقهی من به آن نابغه اطلاع داشت، وعده میداد مرا با خود به مصر خواهد برد.»
قمر و ام کلثوم، خوانندهی مصری، تقریباً همزمان خوانندگی را شروع کرده بودند اما قمر خیلی زود، بعد از دو بار سکتهی قلبی و سکتهی مغزی، از رادیو بازنشسته شد.غلامحسین بنان، خوانندهی معروف، در ویژهنامهی روزنامهی کیهان در سالگرد درگذشت قمر در ۱۴ مرداد ۱۳۵۴ قمر را ام کلثوم ایران دانست و گفت: «سمبل همه خوانندههای زن بود. در آواز ایران وزنه بود. شاید قرنها طول خواهد کشید تا مادر گیتی مانندش را بزاید. اهمیت صدایش به نظر من در ایران بهاندازهی صدای ام کلثوم در مصر است.»
بنا بر گزارشها، برنامهی قمر در رادیو از مهر ۱۳۳۲ بهعلت بیماری فشارخون و سکته قطع شد و از فروردین ۱۳۳۳ او دیگر موفق به خواندن نشد. وقتی قمر سکتهی مغزی کرد، بهگفته فرزندخواندهاش، عوارض جانبی سکته از بین رفت اما «تأثیر آن بر زبان او باقی ماند و بانو، بعد از آن، با همهی کوششها هرگز نتوانست کلام را چنانکه باید و میخواست، به زبان بازگرداند».
قمر بعد از آن، سخت میتوانست حرف بزند و بریدهبریده سخن میگفت و «به همین جهت، حرف نمیزد، مگر مجبور باشد.»
مرگ در تنهایی
وضعیت زندگی قمر روزبهروز دشوارتر میشد و بنا بر گزارشها، در این دوران برای گذران زندگی زینتآلاتش را فروخت و بخشی از وسایل خانهاش را بخشید. در همین زمان به پیشنهاد بدیعالزمان فروزانفر، ادیب مشهور، طرحی به مجلس سنا ارائه شد که به پاس خدمات قمرالملوک مقرری مادامالعمری به او پرداخت شود. پس از این تصمیم، ابتدا ماهانه ششصد تومان و بعد هشتصد تومان به قمر حقوق پرداخت میشد.
مشکل اعتیاد به مرفین هم با مصوبهی مجلس حل شد و بهنوشتهی کتاب قمری که خورشید شد:
به خانم قمرالملوک وزیری و آقای ابوالحسن صبا که خدمات شایان توجهی به هنر و فرهنگ کشور کردهاند، از زمان تصویب آن لایحه (یا قانون…) بنگاه کل دارویی کشور موظف است که سهمیهی دارو برای ایشان تعیین کند و هر ماه، این سهمیه را برای رفع نیاز شخصیشان به آنان تحویل دهد.ایرجمیرزا، حبیب سماعی، درویشخان و ملکالشعرا بهار، از دوستان قمر، در ظهیرالدوله دفن شده بودند و او مدام به فرزندخواندهاش یادآوری میکرد که «ننه یادت نره من رو پیش رفیقام خاک کنی». وقتی قمر شب جمعه ۱۴ مرداد ۱۳۳۸ درگذشت، بهگفتهی دخترخ واندهاش:
مساجد پیکر مامان را بهعنوان امانت نپذیرفتند. چرا؟ نمیدانم… گفتهاند که چون مامانقمر خواننده بوده، پیکرش را به مسجد راه ندادند. درحالیکه تا آنجا که میدانم، هیچکس راجع به خوانندگی او حرفی نزده بود. سرانجام راهحلی به نظر رسید؛ پیکر بانو را به بیمارستان امیر اعلم ببرند.
زبیده جهانگیری چنین تعریف میکند:
صبح روز شنبه، در تاریکروشن روز، همه در خانهی مامانقمر در قاسمآباد تهراننو گرد آمدند. جمع مختصر نه، که اندک بود… ولی مگر میشد با این وضع آن بانو را بدرقه کرد؟ گفتم به هنرمندان خبر بدهیم… گوشی تلفن را برداشتم و به تمام شمارههای دفترم و هرچه در حافظه داشتم، تلفن کردم… جوابها عجیب بود: حضرات یا نبودند، یا در سفر بودند، یا بیمار و بستری و یا خواب و… گریهام گرفته بود. در این میان دو نفر استثنا بودند: علی تجویدی و عموجان حسین طهرانی.
زبیده جهانگیری میگوید وقتی پیکر قمرالملوک بهسمت ظهیرالدوله در حرکت بود، «چه دردناک بود وضع ما. بانوی بزرگی که روزگاری هزار قافلهی دل همراهش بود، زمانی صدها، اکنون در نهایت فروتنی با عدهای قلیل، آنقدر که شمردنشان چند دقیقه بیشتر وقت نمیگرفت، بهسوی جایگاهی روان بود که میبایستی در آن آرام گیرد».
وقتی آمبولانس به ظهیرالدوله رسید، آقایی جلو ماشین را گرفت و گفت: «شما اجازه ندارین برین ظهیرالدوله. ورود به آنجا ممنوعه.» این مرد خودش را سپر کرد و مانع از حرکت آمبولانس به داخل کوچه شد. حرفش این بود که «دفن اموات در ظهیرالدوله طبق دستور شهرداری ممنوع است؛ حال طرف هرکه میخواهد باشد».
درحالیکه برخی، از جمله پسرش، تصمیم داشتند که جنازه را بهجای دیگری ببرند، زبیده جهانگیری میگوید که جلوی آمبولانس را گرفت و گفت: «این ماشین از اینجا تکون نمیخوره، مگه از روی جنازهی من رد بشه. مامان به من گفته میخواد پیش رفیقاش خاک بشه، پس همین جا خاک میشه.»
او با دفتر نصرتالله معینیان، رئیس ادارهی انتشارات و تبلیغات رادیو، تماس گرفت اما درنهایت به او گفتند که «کاری از آنها ساخته نیست». بعد از آن، با رجال معروفی از جمله دکتر علی امینی و علی اقبال، برادر دکتر منوچهر اقبال، نخستوزیر وقت، تماس گرفتند اما بهگفتهی زبیده جهانگیری، «کاری از پیش نبردیم». ساعت از یکونیم گذشته بود که زبیده جهانگیری با تیمسار تیمور بختیار، رئیس سازمان اطلاعات و امنیت، تماس گرفت و او «وقتی شرح ماوقع را شنید، با لحنی مهربان و گرم پرسید که چرا زودتر خبر ندادهام و… سرانجام این رئیس سازمان امنیت کشور، تیمسار سپهبد بختیار بود که با اشارهای، گره از کار فروبستهی ما گشوده بود».بعد از آن، آمبولانس به داخل کوچه رفت و «چون عده کم بود، چندین تن از کسبه و مردم کوچه به جمع پیوستند تا پیکر او را به داخل خانقاه ببرند».
عبدالرحمان فرامرزی، بنیانگذار کیهان و از روزنامهنگاران سرشناس، در سرمقالهای در روز ۱۸ مرداد ۱۳۳۸ نوشت:
قمر مُرد و کسی بالای سر او نبود. ادارهی رادیو بسیار کوشید که تجلیل مصنوعی برای او درست کند و موفق نشد. از اینهمه خواننده، نوازنده، هنردوست، یک نفر به خود زحمت نداد که قدم رنجه دارد و نیمساعت بر سر جنازه یا مزار قمر بیاید. پس هنردوستی ما یا دروغ است و این حرفهایی که راجع به تشویق هنر و هنرمندان میزنیم، خود، آنها را باور نداریم. بعد از قمر، مادر دهر، هنرمندی از او والاتر کجا خواهد زایید که دیگر کسی با تشویق او هنردوستی خود را ثابت کند؟ شما نوزادان باغ وجود نمیدانید قمر که بود. از آنهایی که روزگار جلال او را دریافتهاند بپرسید.
منابع:
- زبیده جهانگیری (۲۰۱۵)قمری که خورشید شد. لسآنجلس: شرکت کتاب.
- مهدی نورمحمدی (۱۳۹۹)اخبار و اسناد قمرالملوک وزیری در مطبوعات دوران قاجار تا عصر حاضر و آرشیو اسناد ملی. تهران: مؤسسهی فرهنگی و هنری ماهور.
اعدام محسن شکاری و تبعات آن برای جنبش انقلابی
مریم حبیبی
جمهوری اسلامی بالاخره يکی از دستگيرشدگان اعتراضات اخير را اعدام کرد. اين جنايت به لحاظ سياسی چه پيامی دارد و تبعات آن چه میتواند باشد؟.در ابتدا یک نکته مهم: پيش از اعدام محسن شکاری، جمهوری اسلامی چهار زندانی که یک مأمور سپاه قدس به نام منصور رسولی را وادار به اعتراف تلویزیونی کردهبودند، تحت عنوان “اراذل و اوباش” اعدام کرد؛ جنايتی که با عکسالعمل شايان توجهی از جانب جامعه سیاسی و حقوق بشری ایران و همچنین سازمانهای بینالمللی و به ویژه نهادهای وابسته به سازمان ملل روبهرو نشد. و همين موضوع دست مقامات قضایی را برای اعدام محسن شکاری، یکی از دستگیرشدگان اعتراضات اخیر ایران، باز کرد.محسن شکاری متهم بود که با “قمه کشیدن و تهدید و ضرب و جرح” یک بسیجی، در جامعه ایجاد خوف و ترس کرده است. به همین دلیل به اتهام “محاربه با خدا” به دار آویخته شد. این اتهام در روزهای آینده میتواند جانهای بیشتری را بگیرد.این در حالی است که نظام اسلامی “النصر بالرعب” (پیروزی در ایجاد رعب و وحشت است) را در چهار دهه گذشته سرلوحه اقدامات خود برای سرکوب جنبشهای مردمی و اعتراضی قرار داده است. جمهوری اسلامی به هر بهانه و دستاويز “به دنبال گردن برای طناب دار” میگردد. اما در همان حال میکوشد با طرح اتهامات گوناگون هزینه احکام اعدامی را که اجرا میکند پایین بیاورد تا از يکسو بهای چندانی در سطح بینالمللی برای اقداماتش نپردازد و از سوی ديگر در جامعه رعب و وحشت ایجاد کند.
خبرگزاری قوه قضاییه جمهوری اسلامی، میزان، عکس چهار نفری که روز ۱۳ آذرماه به اتهام “همکاری اطلاعاتی با اسرائیل” اعدام شدند را منتشر کرد. (این تصویر راهرو مرگ گوهردشت است، دری که در آخر سالن است به حسنیه زندان که محل کشتار در سال ۶۷ بود میخورد.) با چنین رویکردی است که مقامات قضایی ۹ متهم به “ارتباط با موساد” را برای اعدام در آبنمک خواباندهاند که احتمال اعدام همه یا تعدادی از آنها میرود. همچنین جان حبیب اسیود و جمشید شارمهد بیش از پیش در خطر است. ورای اينها، دستگیرشدگان در کردستان بیش از همه با خطر اعدام به اتهام “محاربه” مواجهاند. مقامات در اطلاعیههای گروههای کرد ایرانی مستقر در کردستان عراق و مصاحبههای رهبران آنها به دنبال دستاويز جهت اعدام هرچه بیشتر هموطنانکردمان میگردند.علاوه بر اینها، هر نوع ادعای غیرواقعی از سوی گروههای سیاسی و تلاش آنان برای نسبت دادن رهبری جنبش سراسری ایران و سازماندهی آن به خود، که مواردی از آن دیده شده است، میتواند دست نظام اسلامی برای کشتار وابستگان آنها در داخل کشور را بازتر کند.افزون بر این، تعدادی از دستگيرشدگان نیز به اتهام کشتن بسیجیها در جریان اعتراضات ماههای گذشته با خطر “قصاص” مواجه هستند. مقامات قضایی میکوشند مسئولیت اعدام این عده را به دوش خانوادهکشتهشدگان بیاندازد. ابلاغ حکم اعدام به دکتر حمید قرهحسنلو، متخصص رادیولوژی و حکم ۲۵سال حبس برای همسرش فرزانه قرهحسنلو، کارشناس علوم آزمایشگاهی، پس از پخش اعترافات تلویزیونیشان، بیانگر تلاش مقامات قضایی و امنیتی برای به کارگرفتن حداکثری شعار “النصر بالرعب” است.از ديدگاه حاکمان، نفس اعدام باعث ایجاد رعب و وحشت میشود. آنان بر اين گمانند که مردم با دیدن صحنه اعدام و یا شنیدن خبر آن دچار وحشت و اضطراب میشوند. از همين رو، در موقعیتهای بحرانی برای مقامات نظام ولایی نفس اعدام مهم است و اتهاماتی که برای اعدامشدگان دست و پا میکنند فقط و فقط برای توجیه این جنایات نزد افکار عمومی و سازمانهای حقوق بشری است.
حکم اعدام دکتر حمید قرهحسنلو و حکم ۲۵ سال حبس برای همسرش فرزانه قرهحسنلو ابلاغ شده است.به خاطر داشته باشیم که نظام اسلامی پس از کشتار هزاران زندانی سیاسی در تابستان ۶۷ و در حالی که مسئولیت آن را نپذیرفته بود، جوخههای اعدام قاچاقچیان و معتادان مواد مخدر را در ملأعام بر پا کرد تا مردم با دیدن این سبعيتها صحنه قتلعام هزاران زندانی سیاسی که خبرش را شنیده بودند، پیش چشم خود مجسم کنند.سیدمحمد موسوی خوئینیها، دادستان کل وقت نظام اسلامی، در دیماه ۱۳۶۷ به صراحت گفت که «ما از بالا رفتن آمار اعدام واهمه نداریم». يادآوری کنم که در حیات ۴۳ ساله نظام اسلامی بیشترین آمار مربوط به سنگسار به ویژه در ملاءعام، مربوط به دوران پس از کشتار ۶۷ و نیاز نظام اسلامی به نشان دادن چنگ و دندان به مردم است.با توجه به اين واقعيات، سکوت و عدم واکنش مناسب به اعدامهای در دستور کار نظام اسلامی، میتواند فاجعهآفرین باشد.
انفعال عملی در پس پرده سخنان نمادین فراموش نکنيم که سکوت جامعه بینالمللی در قبال قتلعام زندانیان سیاسی مجاهد در مرداد ۱۳۶۷، دست مقامات نظام اسلامی را باز گذاشت تا کشتار زندانیان سیاسی مارکسیست و کمونیست را در شهریور ۱۳۶۷ سازماندهی و اجرا کنند. هم مقامات سازمان ملل و هم رهبران کشورهای اروپایی و آمریکا از آنچه در زندانها میگذشت باخبر بودند، اما متأسفانه به دلیل امیدی که به قطعنامه ۵۹۸ بسته بودند و با اين توهم که نظام اسلامی آماده پیوستن به جامعه جهانی است، چشمشان را بر روی بزرگترین جنایت سیاسی تاریخ معاصر ایران بستند.بر اساس همین امید واهی بود که رینالدو گالیندوپل، گزارشگر ویژه وقت سازمان ملل متحد در امور ایران، در اولین سفرش به تهران در زمستان ۱۳۶۸ هیچ پرسشی در مورد کشتار ۶۷ به عمل نیاورد. پس از آن نيز گالیندوپل علیرغم اطلاعات وسیع در باره این کشتار، در گزارشش هیچ اشارهای به آن نکرد.
بعدها قاضی جفری رابرتسون در گزارشی تحقيقی که به ابتکار بنياد برومند درباره کشتار ۶۷ تهیه کرد، نسبت به بیعملی و انفعال گالیندوپل و نهادهای ذیربط سازمان ملل در قبال کشتار ۶۷ انتقاد کرد.امروز اما شرايط نسبت به دهه ۶۰ تغيير کرده است. طی سه ماه گذشته رهبران کشورهای غربی از اروپا و آمریکا گرفته تا استرالیا و کانادا و نیوزیلند تنها به ابراز همدردی با مردم ایران پرداختهاند، در گفتار از مقاومت و ایستادگی زنان و مردان ايرانی پشتیبانی کردهاند و احترام خود را نسبت به مبارزه مردمی در ايران ابراز داشتهاند. در عین حال نمیتوان و نبايد این واقعيت را نادیده گرفت که اين رهبران از کوچکترین اقدام عملی علیه نظام اسلامی، حتی در حد فراخواندن سفرا که در شرایط مشابه اقدامی بسیار محتاطانه ارزیابی میشود، خودداری کردهاند.
محمد مهدی کرمی و سایر متهمان پرونده قتل یک بسیجی را خطر اعدام تهدید میکند: آيا همواره اينان چنين روشی را در پيش گرفتهاند؟
پاسخ منفی است و دو مثال برای اثبات آن کفايت میکند. کشورهای غربی هنگامی که معمر قذافی شروع به کشتار مردم خود در خیابانها کرد، نه تنها ارتباط خود با دولت او را بهطور کامل قطع کردند، بلکه نیروهای وابسته به قذافی را هدف حملات گسترده هوایی نیروهای ناتو قرار دادند. همين کشورها پس از شروع کشتار مردم توسط رژیم بشار اسد، نه تنها ارتباط خود را با این دولت قطع کردند، بلکه خواهان سقوط بشار اسد و محاکمه او شدند.در اينجا سخن نه بر سر درست بودن این یا آن روش، بلکه يادآوری اين واقعيت است که همین دولتها امروز در برابر سرکوب بیرحمانه مردم به دست جمهوری اسلامی، در شرايط کشته شدن نزدیک به ۵۰۰ نفر، که قریب به ۵۰ کودک در میان آنها دیده میشوند، از انجام کوچکترین اقدامی سر باز میزنند، چرا که همچنان در فکر برجام و ادامه رابطه با جمهوری اسلامی هستند. اگر چنین سیاستی ادامه یابد، بار دیگر مردم ایران بهای سرمایهگذاری اشتباه دولتهای غربی روی نظام اسلامی را خواهند پرداخت.وظيفه ما چيست؟
نظام اسلامی برای مهار جنبش انقلابی به خونريزی نیاز دارد و در اين راه به هر دستاويزی توسل خواهد جست. پس تنها وظیفه ما اين است که با تلاش خود هزینه هر اعدامی را برای حکومت چنان بالا ببریم که مقامات نظام اسلامی به سختی بتوانند از آن به عنوان حربهای برای سرکوب استفاده کنند.البته علیرغم همه مشکلات، ضعفها و موانعی که بدان اشاره رفت، جنبش انقلابی مردم ایران تا همینجا هم موفق بوده است. به واقع تنها به سبب وسعت و دامنه اين جنبش است که نظام خونريز تاکنون قادر نشده علیرغم تمايلش صدها نفر را اعدام کند، بلکه پس از سه ماه جنبش اعتراضی سراسری که نفساش را بریده، به اعدام يک نفر از دستگيرشدگان اعتراضات دست يازيده است.این بيش از هر چيز نشاندهنده ضعف و شکنندگی نظام ولایی است. مهم است که این اعدام با بيشترين اعتراضات و مقاومتها مواجه شود. اين امکان وجود دارد که در روزهای آینده تعداد قربانیان بیشتر شود، اما تنها و تنها راه اين است که با تمام قوا بکوشيم اين مهمترین سلاح رژیم را از دستش بگیریم.
باید رنج را بشناسیم (بخش اول)
تنظیم: فرشاد اعرابی
بخشی از دفاعیه خسرو گلسرخی در بیدادگاه سلطنتی:
“من یک فدائی خلق ایران هستم و شناسنامه من جز عشق به مردم چیز دیگری نیست. من خونم را به توده های گرسنه و پابرهنه ایران تقدیم می کنم و شما آقایان فاشیست ها که فرزندان خلق ایران را بدون هیچگونه مدرکی به قتلگاه می فرستید، ایمان داشته باشید که خلق محروم ایران، انتقان خون فرزندان خود را خواهد گرفت. شما ایمان داشته باشید از هر قطره خون ما صدها فدائی برمیخیزد و روزی قلب شما را خواهد شکافت. شما ایمان داشته باشید که حکومت غیر قانونی ایران، که در ۲۸ مرداد سیاه به خلق ایران توس، آمریکا تحمیل شده، در حال احتضار است و دیر با زود با انقلاب قهرآمیز توده های ستم کشیده ایران واژگون خواهد شد.”
وصیت نامه گلسرخی، مثل زندگی و شاعریش، انقلابی و افشاگر است. درآن به چند واقعیت مهم اشاره میکند. مهمتراز همه اینکه حکومت شاه یک حکومت کودتایی وابسته به آمریکاست که همزمان مستبد و سرکوبگر هم بوده است.
نکته دیگراین است که در دهه چهل و پنجاه، مبارزه چریکی، در میان چپ ها نقش هژمونیک داشته و محور گفتمانی اش این بوده که بالاخره این “خون” است که سرنوشت مبارزه را تعیین میکند. در این رابطه میتوان گفت که یک پیوند غیر مستقیم میان باورهای فدائی با شیعه و اسطوره های ایرانی وجود داشته است. این فرض را نباید با مذهبی بودن چریک های فدائی اشتباه گرفت. اندیشه انقلابی در طول تاریخ جهان رگه هایی ازباورهای مذهبی در خودش داشته و این ربطی به عقب ماندگی چپ های ما ندارد. در واقع تئوری های نوین نمی توانستند یکشبه تمام وابستگی های خود را به گذشته از بین ببرند، زیرا تحول در اندیشه نیاز به تجربه عملی و پراکسیس داشته و امروز هم هیچ اندیشه بدون نقص و کاملی پیدا نمی شود. پس جنبش فدایی را میتوان بخشی از این پویش تاریخی دانست که مثل سایر جنبش های انقلابی، دارای نواقصی بوده و ما اکنون فدایی را با تمام اشکالاتش دوست داشته و در عین علاقه و عشقی که به این جنبش داریم، آنرا نقد هم میکنیم. تمایلات مذهبی در اندیشه چپ یک عارضه جهانی بوده و گسست از آن نیاز به درک پراکسیس و اهمیت نقد در تفکر مارکسیستی دارد. اینطور نیست که یک بابایی سرغروبی ظهور کند و تمام اندیشه انقلابی را یکشبه تغییر دهد. مدعیان چنین شعبده هایی الان به نوکران امپریالیسم و سرمایه داری مبدل شده اند.
من برای توضیح بهتر این موضوع به یکی از نقاشی های رفیق بیژن جزنی اشاره میکنم. دراین تابلوی معروف، آهویی را می بینیم که با یک دست خنجری را بلند کرده و دست دیگرش برافراشته شده و چون خورشید می درخشد. جزنی در کف این “دست” چشمی درشت کشیده که سمبل بیداری و آگاهی چریک ها ست. این دست برافراشته، از نمادهای مذهبی و کهن ایرانی ست که توسط دسته ها و هیئت های عزاداری نیز استفاده میشود. در دوره باستان “کف دست” نشانه عهد و پیمانی بوده که هرگز نباید به آن خیانت شود. با مرگ و مراسم دفن آدم ها و نیز مفهوم جاودانگی رابطه داشته و در واقع نمادی بوده از خورشید مقدس.
از طرفی همه ما می دانیم که مذهب شیعه همان دین اسلام نیست. بلکه اسلامی ست که درایران بومی شده و با اسطوره های کهن میترایی و زرتشتی درهم آمیخته است. بیژن جزنی از این نماد استفاده کرده، تا فرد انقلابی را در هیئتی که سلاح و آگاهی را بطور توامان بکار میبرد، نمایش دهد. نمی توان با قاطعیت گفت که جزنی به این سوژه اشراف کامل داشته و ریشه های تاریخی آنرا بخوبی میشناخته است. شاید موقع کشیدن این تابلو هرگز فکر نمیکرده که اثرش مفاهیم سنتی و مدرن را درهم آمیخته و دارای المان های اسطوره ای و مذهبی ست.
استفاده از نمادهای مذهبی و اسطوره ای توسط کمونیست ها، تاریخا هیچ نقطه ضعفی محسوب نمیشود، بلکه به ما می فهماند که اندیشه و مبارزه انقلابی تابع فلسفه پراکسیس است. هر قدرهم که افکارما شکل غیر بومی داشته باشد، باز درعمل و به یکباره نمی تواند از اندیشه های بومی بگسلد. مگر آنکه مثل اغلب کمونیست های فعلی ما بالای سی چهل سال در خارج از کشور زندگی کرده باشد. کسی باشد که در واقع به هیچ کدام از این دو وضعیت تعلق ندارد. نکته دیگری که من از این وصیت نامه درک می کنم این است که ” فدایی ” جنبش برتر یک جامعه توده ای در حال گذار بوده که هنوز در آن مبارزه طبقاتی و مشخصا جنبش انقلابی طبقه کارگر نصج نیآفته بود.مسلما در جامعه توده واری که در آن هنوز، سرمایه داری کاملا و در تمام عرصه ها جایگزین وجه تولید آسیایی و استبداد شرقی نشده، نمی توانسته جنبش مستقل و قوی کارگری وجود داشته باشد. شیوه تولید آسیایی مناسباتی را شکل داده بود که در آن “طبقات” توان شکلگیری و مبارزه باهم را نداشتند و درآن قدرت سیاسی فقط در نزد پادشاهان متمرکز شده بود( تغییر و تحول اجتماعی فقط با عزل و برکناری پادشاهان امکان پذیر بود). در آن مناسبات، چون پادشاه همه کاره سیستم بود، کل ساختار به موقعیت سیاسی شاه وابسته میشد. بهمین دلیل پیش از انقلاب پنجاه و هفت، از نظر همه گروهها، تنها راه رسیدن به آزادی، برکناری محمد رضاشاه از سلطنت تشخیص داده شد، و از طرف دیگر کودتای بیست و هشت مرداد و وابستگی خفت بار حکومت شاه به امپریالیست ها، به این انقلاب یک وجه استقلال طلبانه قوی نیز داد.
با توجه به شرایط فوق الذکر، نمی توان از چپ دوران شاه، توقع داشت که کاراکتر یک چپ کاملا مارکسیستی را ارائه میداد. اتفاقا تمام جریاناتی که این چپ را مثلا نقد کردند بعدها خودشان به دام پوپولیسم و ابتذال مارکسیسم عامیانه افتادند.
در حال حاضرچپ ما باید تاریخ را یک کلیت بهم پیوسته بداند. یعنی چپ بعد از انقلاب، نمی تواند از چپی که در دهه چهل و پنجاه فعالیت داشته، مستقل باشد. زیرا آن چپ، بدون آنکه خودش بداند، نقش بسیار مهمی در شکلگیری انقلاب و عبور از جامعه توده وار داشته است. شرایط کنونی که درآن طبقه کارگر وارد میدان مبارزه شده و کم کم دارد سرکردگی خود را اعمال میکند، کاملا وابسته به شوکی ست که انقلاب پنجاه و هفت به جامعه وارد ساخت. اما انقلاب پنجاه هفت هم نمی توانست درخاورمیانه، یک الگوی متفاوت و کاملا مترقی ارائه دهد. زیرا نه شرایط تاریخی و منطقه ای چنین اجازه ای را می داد و نه امپریالیست ها حکومت های مستقل و دموکراتیک را در خاورمیانه تحمل میکردند.
الان همه می دانیم که آخوندها و مذهبیون توسط رژیم شاه ساپورت میشدند تا مبارزه ایدئولوژیک با چپ ها را پیش ببرند و یک آلترناتیوی باشند برای رژیم پهلوی. یعنی امپریالیست ها( دول قدرتمند غربی) و محمد رضا پهلوی حاضر بودند که مرتجعین و فاشیست ها را به قدرت برسانند تا مبادا چپ ها(همان چپ به اصطلاح سنتی و خلقی) به قدرت برسند. آنها می دانستند که چپ همواره اشتباهات خود را تصحیح میکند و دائم از لحاظ تئوریک در حال پیشرفت است. پس ناچار شدند که آن را بطور فیزیکی حذف کنند.
جمهوری اسلامی در همان سال های نخست و درکشاکشی که بین نیروهای مترقی با مرتجعین وجود داشت، سرانجام به شکلی التقاطی درآمد که در آن هم نهادهای جمهوری شکل گرفت و هم دیکتاتوری فردی تثبیت شد. بعبارتی هنوز جامعه و عوامل موثر داخلی و خارجی، آمادگی عبور کامل و انقلابی از نظام کهن را نداشتند. به این دلیل که مناسبات سرمایه داری هنوز بطور کامل مسلط نشده بود و از طرفی امپریالیست ها نمی خواستند همان چپ ها به قدرت برسند، لذا در لحظات حساس انقلاب وارد گود شده و اوضاع را نفع آخوندها تغییردادند. گرچه در بدو امرکمک به آخوندهای مرتجع توسط غرب، یک تاکتیک سیاسی برای پیروزی در جنگ سرد محسوب میشد، ولی بعدها از درون همین تاکتیک، یک راهبرد دراز مدت بیرون زد، تا تمام دولت ها و حکومت های مستقل و سکولار منطقه را نابود سازد.از طرفی قیام بهمن یک چرخش تاریخی عظیم را در روند سیاسی بوجود آورد که دست به دست شدن مسالمت آمیزقدرت را منتفی و آخوندهای محافظه کار تشنه قدرت را به سمت انقلابی گری بناپارتی شیفت داد(قیام مسلحانه خواست شورای انقلاب و آخوندها نبود و بطور مستقل و توسط خود توده ها عملی شد).
بعدها که استراتژی امپریالیستها جواب داد و شوروی از بین رفت، درخلاء آن، جنبش اسلام سیاسی پا گرفت. اسلام گراها تا قبل از فروپاشی شوروی، همپیمان غرب و امپریالیست ها بوده و با آنها همکاری میکردند. آخوندها نیز تا آخرین لحظه به مجاهدین افغان کمک کرده و با پروپاگاندای ضد شوروی هماهنگ بودند.وقتی جنبش چپ در سطح جهانی شکست خورد، چپ های زیادی بریدند و آنهایی که باقی ماندند، گفتمان بورژوایی آن روزگار را وارد ادبیات سیاسی و تئوریک خود کردند.
چون بنیادگرایی اسلامی خیلی زود و به طرزی دهشت بار، ماهیت تروریستی و سرکوبگرانه دین دولتی و کلا دین سیاسی را برملا ساخت، خیلی از چپ ها بطرزی افراطی ضدمذهبی و مشخصا ضد اسلامی شدند. آنها گفتمان طبقاتی را کنار گذاشته و نیروهای اسلامی و حتی دین اسلام را به دشمن اصلی خود تبدیل کردند. نمونه دم دستی این چپ قلابی را همه ما میشناسیم. چپی ست که الان همکار فاشیست ها و راسیست ها شده و از اینکه طرفداری و حتی وابستگی خود به امپریالیست ها را برملا کند هیچ ابایی ندارد. در چنین شرایطی بود که یک گفتمان مبتذل بورژوایی جای اندیشه مارکسیستی را گرفت و خسرو گلسرخی را به دشمن خود مبدل ساخت. حتی خیلی از آنهاییکه ریشه در چپ دهه چهل و پنجاه دارند، بطرز احمقانه و افتضاحی میترسند و یا خجالت میکشند از خسرو گلسرخی دفاع کنند. اکنون رفتار خیلی ازچپهای ما شرم آور و عامیانه شده و ابدا ربطی به آموزه های مارکس ندارد. شاید دلیلش زندگی کردن آنها در کشورهای امپریالیستی باشد. همین نوع زندگی در افکار آنها تاثیر گذاشته است. اینرا هم یادآوری کنم که لنین سرجمع هفده سال در تبعید بود و نمی توانست و فرصت نداشت افکار بورژوازی را درونی کند. بگذریم…
راست سلطنت طلب نیز به شدت با کسانی مثل گلسرخی مخالف بوده و هست. سلطنت طلب ها هیچ چیزی برای ارائه کردن ندارند بجز نوستالژی قدرت از دست رفته و تصورات واهی در مورد پیشرفت و رفاه همگانی در دوره شاه. یادشان نمی آید که زمان شاه، فقر و بیکاری در روستاها و حواشی شهرها، تا چه حد گسترده شده بود. حتی برای اولین بار تورم و علائم بیماری هلندی در اقتصاد ایران بروز کرد و زمینه نارضایتی اقتصادی و معیشتی اقشار متوسط را فراهم نمود. از همه مهمتر اینکه اقشار تحصیل کرده و مدرن جامعه به عمق ارتجاع حاکم پی برده و خواهان جامعه ای آزاد و برابر بودند. نمی شد آنها را فریب داد، بخصوص در زمانیکه افراد را بخاطر مطالعه یک رمان به زندان می انداختند…
خسرو گلسرخی یکی از نمادهای آن چپ انقلابی و نو محسوب میشود. جریانی که از اکونومیسم چپ سنتی بریده و اعتقاد چندانی به تفکر اردوگاهی نداشت. عملگرا بود و میخواست با جانبازی و فداکاری، پایه های دیکتاتوری شاه را بلرزاند. فدایی ها به فلسفه پراکسیس پی برده بودند. اما نمی توانستند بطور کامل آنرا درک کرده و پیاده کنند. دلیلش هم این است که سوژه انقلابی هر قدر هم به تئوری مسلط باشد، نیازمند شرایطی ست که در آن بتواند تئوری انقلابی را پیاده کند. وقتی جامعه از لحاظ تاریخی تاخیر فاز داشته و مبارزه طبقاتی در آن شکل نگرفته، فدایی نمی توانست جلوتر از شرایط آنروز بیاندیشد. اما همینکه متناسب با شرایط عینی آن روزگار، پیشروترین و موثرترین راه مبارزه را برگزید، جای تقدیر و توجه دارد. پیش از فدایی هیچ گروه چپی در این ابعاد به پراکسیس انقلابی توجه نکرده بود. از طرفی دیگرنمی توان با صراحت گفت که چند درصد از باورهای اسطوره ای و مذهبی، از ناخودآگاه این رفقا نشات گرفت و چه مقداری از آن ها، تحت لوای تاکتیک سیاسی برگزیده شد. پاسخ به این سئوالات میتواند از مهمترین چالش های مطالعاتی پیش رو باشد.به اعتقاد من سوبژکتیویته فدایی بود که قیام بهمن را آفرید. شاید این قیام از نظر کل گروه های راست و چپ های سابق، بد و مضر معرفی شود، ولی اینرا می توان با قاطعیت گفت، که انقلاب ضد سلطنتی، در مجموع یک تحول رو به جلو بوده است. این انقلاب جامعه را بیدار کرد. طبقه کارگر و مبارزه طبقاتی را به میدان کشید. یک محمل عینی و ابژکتیو برای خواسته های مدنی و دموکراتیک فراهم ساخت که می تواند آنها را به تحولاتی درونزا و ماندگار مبدل سازد(مثل همین مبارزه با حجاب اسلامی). برای روشن شدن این قضیه که ارجاع به نمادها و باورهای مذهبی و اسطوره ای درمیان کمونیست ها یک پدیده جهانی و روشنفکری بوده ، بخش کوچکی از یک مقاله در مورد پازولینی را اینجا نقل میکنم:
البته، با اينکه در مجموع، پازوليني، رمبو( شاعر فرانسوي) را مي پرستيد، اما هيچ گاه باورنداشت که مي بايد به «طور مطلق مدرن» بود. او هرگز نوستالژي را حتي درابعاد گسترده تخيلي: نوستالژي طبيعت، مادر[دوران کودکي] و معصوميت از دست رفته، به مثابه شيوه مخالفت با دنيائي که در آن مدرنيته مي تواند کاملا با وحشيگري يکي شود، تلقي نکرد. در اين معنا، چيزي که او در نوستالژي «فريول»، دنياي روستايي و يا در تنوع فرهنگي و گويشي اي که توسط «ترقي» مورد تهديد و نابودي قرار داشت و يا در گوناگوني فرهنگ هاي ما قبل بورژوايي ( بوکاچيو، چوسر) و يا ماوراي غربي جستجو مي کرد (هزار و يکشب) با آن چيزي که او را به سمت جهان سوم و يا شبه پرولتارياي (بورگات رومن) حاشيه شهر رم جذب مي کرد تفاوتي نداشت: نوعي تکيه کردن بر «نيروهاي گذشته» براي بهتر مبارزه کردن با زمان حال بود وقتيکه اين زمان حال ويران کننده مي شد.
از مقاله گای اسکارپتا در مورد پائلو پازولینی
گلسرخی در وصیت نامه اش خیلی پیامبرگونه به سرنگونی رژیم شاه اشاره کرده و ایمان خود را به حتمی بودن آن ابراز می دارد. او نیز مثل بقیه کمونیست ها و چریک ها اندیشه ای حماسی و اسطوره ای داشت و فکر میکرد که این خون های ریخته شده سرانجام دامن فاشیست های خون ریز را خواهد گرفت. می دانیم که این باور یک باور شبه مذهبی تقدیرگرایانه است، که مبارزه چریکی با وجود کانسپت ولونتاریستی اش، به شدت به این باورها نیازداشت. بدون این ترکیب متناقض (میان اراده گرایی انقلابی و جبرباوری یوتوپیایی) مبارزه قهرآمیز و مسلحانه امکان ظهور و بروز نمیآفت. بدون باورهای حماسی و اسطوره ای هیچکس جانفشانی نمیکرد. همین سطح از اندیشه بود که دانسته یا ندانسته کمر رژیم شاه را شکست. بعبارتی مبارزه انقلابی در آن مقطع تاریخی نیاز به دانشمند و یا تئوری پرداز مارکسیست نداشت. زیرا هرگونه سئوال و تردیدی برای آن مبارزه سم محسوب میشد. همین ویژگی تناقض آمیز، گاه باعث پیروزی انقلاب میشود(مثل انقلاب کوبا) و گاه به شکست می انجامد(مثل حماسه سیاهکل). البته شکست حرکت های انقلابی(در تمام اشکال آن) در طول تاریخ خیلی بیشتر رخ داده تا پیروزی آنها. حتی انقلاباتی که رژیم مستقر را سرنگون کردند در نهایت کارشان به شکست کشید. بهمین دلیل من تا زمانی که هنوز یک انقلاب پیروز اجتماعی دیده نشده، نمی آیم در مورد روش مبارزه با دولت سرمایه داری و یا پیشاسرمایه داری مجادله کنم. این نظر که مبارزه فدایی یک مبارزه بلانکیستی و یا سکتاریستی بوده هیچ ارزشی برای من ندارد. چون زمانی که فدایی داشت مبارزه میکرد، هیچکس هیچ کاری نمیکرد. اگرهم میخواست بکند ساواک نمی گذاشت. از این نظر میتوان گفت، تمام گروه های چپ و کمونیست ما چه در گذشته و چه در حال، سکتاریست و فرقه گرا بوده و هستند. فقط در یک بازه کوتاه، یعنی دهه بیست تا سال سی و دو، حزب توده به یک حزب اجتماعی مبدل شده بود. که آنهم بخاطر شرایط دوفاکتوی سیاسی بود که هنوز دیکتاتوری شاه به یک رژیم استبدادی و توتالیتر کامل مبدل نشده بود. شکست انقلاب در هنگامی رخ میدهد که شرایط تاریخی ( ملی و یا جهانی و یا هر دو باهم) برای یک فراروی انقلابی به جامعه کمونیستی فراهم نشده باشد. ما درهیچ زمانی نمی توانیم بطور دقیق این نابسندگی شرایط تاریخی را تشخیص دهیم. لذا ناگزیریم که مبارزه را پیش ببریم حتی اگر از قبل بدانیم که احتمال باخت ما خیلی بیشتر است.
در گفتمان چپ خلقی و از جمله خسرو گلسرخی، نوعی “میهن پرستی” انقلابی و کمونیستی نیز جای داشته، که کاملا ملهم از حوادث شوروی و انقلاب اکتبر بوده تا باورهای بورژوایی. در شعر- سرودی که خسرو گلسرخی در انتهای وصیت نامه اش آورده، ما تاثیرجنگ میهنی در شوروی و انقلاب اکتبر را به خوبی مشاهده میکنیم.
خون ما
می شکفد بر برف اسفندی.
خون ما
می شکفد برلاله.
خون ما
پیرهن کارگران
خون ما
پیرهن دهقانان
خون ما
پیرهن سربازان
خون ما
پیرهن خاک ماست…
نم نم باران
با خون ما
شهرآزادی را میسازد
نم نم باران
با خون ما
شهرفرداها را میسازد.
خون ما پیرهن کارگران
خون ما پیرهن دهقانان
خون ما پیرهن سربازان...
در همین شعر نقش محوری خون و خون ما یعنی خون فدایی ها به خوبی آشکار میشود. در برخی شعرهای گلسرخی مفاهیم و مقولات مذهبی و شبه مذهبی چون شهادت، ایثار و فداکاری، انتقام و قهر، مظلومیت و خونخواهی و قس علیهذا، ابزارضروری مبارزه قهرآمیزند. در آن جامعه استبدادی که هنوز درگیر مبارزه میان سنت و مدرنیته بود، ناگزیر چنین مفاهیم و باورهای التقاطی ئی شکل میگرفت.
بخصوص در آن زمان که فضای حاکم بر روشنفکری چپ، انقلابی و عملگرایانه شده بود.
درنیمه دوم دهه چهل، مانیفست مبارزه مسلحانه و جنبش فدایی، با عبور از چپ سنتی( مشخصا چپ طرفدار چین و شوروی) تدوین گردید. فدائی میخواست عامل تغییر باشد و نه محمول آن. نمی توانست منتظر حرکت تاریخ بنشیند و اقدامی نکند. به درستی فهمیده بود که آگاهی و اراده انسان ها نیز در تحولات تاریخی نقش دارند. آمد تا نقشش را بازی کند و تاریخ نشان داد که چقدر موثر و انقلابی عمل کرده است…
بخاطر همین جزئیات پایان ناپذیر تاریخی ست که باید از قضاوت های سطحی مد روز دست کشید. پوپولیست های این دوره خوب فهمیده اند که برای جذب هوادار، باید چپ انقلابی پیش از خود را تخطئه کنند، تا نزد جامعه سرخورده از انقلاب پنجاه و هفت(و بیزار شده ازحکومت دینی)اعتباری کسب نمایند. برای این جماعت پوپولیست، خسرو گلسرخی دشمن محسوب میشود، چون از دید آنها “عقب مانده و مذهبی” ست. متد این چپ یک متد غیر مارکسی و بورژوایی ست که ابدا بدرد تحلیل و یا تحقیق تاریخی نمی خورد. از طرفی خود این چپ تا خره خره در لجن فرو رفته و کار مفیدی نمیکند. نه تاثیری بر جامعه داشته و نه تحولات درونی آنرا درک کرده است.
ادامه دارد
محمد رضا پهلوی و مسئلۀ بحرین، از 1968تا 1970 (بخش پایانی
نویسنده: رهام الوندی و مترجم: حنیف یزدانی
وینسپیر گیچیاردی توسط او تانت، به عنوان نمایندۀ شخصیِ دبیرکل سازمان ملل متحد انتخاب شد و همراه با رالف بونش (Ralph Bunche) و سر جفری آرتور (sir Geoffrey Arthur) از وزارت خارجه بریتانیا، در دسامبر ۱۹۶۹ با بحرینی ها در ژنو دیدار کرد و به آنها اطمینان داد که به هر روشی که با انگلیسی ها برای تعیین خواسته های مردم بحرین به توافق رسیده اند، پایبند خواهد بود .
با توافق بریتانیا، بحرینی ها و سازمان ملل متحد، و با توجه به اینکه بحرینی ها جمعیت خود را برای ورود هیئت سازمان ملل متحد آماده کرده بودند، یافته هایِ مأموریتِ سازمانِ ملل متحد، یک نتیجۀ قطعی بود. در حالی که بحرینی ها افکار عمومی خود را برای ورود هیئت سازمان ملل متحد آماده می کردند، شاه نیز اقداماتی را برای آماده کردن افکار عمومی ایران، برای کنار گذاشتنِ ادعایِ ایران بر بحرین، انجام داد. جزوه هایی در نیروهای مسلح، کارمندان کشوری و دانشگاه ها توزیع شد که توضیح می داد، چرا این ادعا ناپایدار بود .
تنها مخالفت از درونِ حلقۀ درونی شاه از جانبِ اردشیر زاهدی بود که به طور گسترده با نخبگان سیاسی و نظامی ایران مشورت کرد تا ببیند، آیا هیچ گزینۀ نظامی برای حفظ بحرین، امکان پذیر است، یا خیر.
او گامی جسورانه برداشت و تعدادی از مقامات ارشد وزارت خارجه را برای گفتگو دربارۀ ادعای ایران بر بحرین، در ۱۴ ژانویه ۱۹۷۰، به دیدار شاه برد، شاید در آخرین تلاشِ مذبوحانه برای تغییر نظرِ فرمانروایش. شاه، در این ملاقات به دیپلمات های خود توضیح داد که بحرین برای ایران ارزش چندانی ندارد و کنار گذاشتن این ادعا، به ایجاد شرایط لازم برای ایفایِ نقشِ رهبری در خلیج فارس، کمک می کند. علاوه بر این، او توضیح داد که قصد ندارد با استفاده از ارتش، برای اعمالِ حاکمیت ایران بر بحرین، «دن کیشوت» شود .
در واقع، حتی زاهدی در نهایت به این نتیجه رسید که هرگونه توسل به زور، تنها به انزوای منطقه ای ایران منجر می شود . او تانت، قرار بود در ۲۸ مارس ۱۹۷۰، مأموریت سازمان ملل را اعلام کند و دولت ایران تصمیم داشت روز بعد، جلسۀ اضطراری مجلس را تشکیل دهد تا به ملت اطلاع دهد که اگر هیئت وینسپیر گیچیاردی متوجه شد که مردم بحرین به دنبال استقلال هستند و شورای امنیت سازمان ملل متحد این یافته ها را تأیید کرد، سپس ایران از ادعای خود صرف نظر خواهد کرد.
نخست وزیر امیر عباس هویدا، برای جلوگیری از هرگونه مخالفت در مجلس، در ۲۶ مارس ۱۹۷۰، جلسه ای با رهبران فراکسیون های مجلس در منزل محسن پزشک پور، رهبر حزب راست افراطی کوچکِ پان ایرانیست برگزار کرد. اگرچه پان ایرانیست ها تنها تعداد انگشت شماری از کرسی های مجلس را در اختیار داشتند، اما آنها مدافعان سرسخت ادعای ایران بر بحرین بودند. عباسعلی خلعتبری که جایگزین امیر خسرو افشار به عنوان دبیر دائمی وزارت امور خارجه شده بود، امیر عباس هویدا را همراهی می کرد. عباسعلی خلعتبری به رهبران پارلمان توضیح داد که بحرین، ارزش اقتصادی یا استراتژیک کمی برای ایران دارد و اجرای ادعای ایران، به معنای مداخلۀ نظامی ناخوشایند و پرهزینه است. امیر عباس هویدا رو به محسن پزشک پور کرد و به او اطلاع داد که اگر پان ایرانیست ها همکاری کنند، بیش از ۳۰ کرسی در مجلس بعدی به آنها داده می شود. اگر این کار را نکنند، عواقب شدیدی در پی خواهد داشت
به گزارش اسدالله علم، نه امیر عباس هویدا، و نه اردشیر زاهدی، نمی خواستند وظیفۀ نفرت انگیزِ اطلاع رسانی به مجلس را مبنی بر اینکه ایران قصد دارد از ادعای خود بر بحرین چشم پوشی کند، بپذیرند. شاه در نهایت در اقدام طنزآمیز ظالمانه ای، بهاردشیر زاهدی، مدافع سرسخت ادعای ایران، دستور داد تا این خبر را در ۲۹ مارس ۱۹۷۰ به مجلس برساند. محسن پزشک پور، علیرغم تلاش های امیر عباس هویدا، از صحن مجلس، این تصمیم شاه را محکوم کرد . شاه بر اساس گزارش ها از محسن پزشک پور و پان ایرانیست ها خشمگین بود. دفاتر آنها در استان خوزستان بسته شد و روزنامه حزبی آنها تعطیل و ناشران آن زندانی شدند]. با این حال، بجز اعتراضات پان ایرانیست ها در مجلس، هیچ مدرکی دال بر اعتراض عمومی علیه تصمیم شاه وجود ندارد. رسانه های چاپی به شدت سانسور شده، این تصمیم را به عنوان پیروزی ایران بر امپریالیسم بریتانیا، معرفی کردند [
پس از این اغتشاش جزئی، مابقیِ تمرینِ برنامه ریزی شده، بدون حادثه پیش رفت. وینسپیر گیچیاردی، در ۳۰ مارس ۱۹۷۰، وارد بحرین شد و رایزنی های خود را تا ۱۳ آوریل ۱۹۷۰ به پایان رساند . گزارش او نشان داد که «اکثریت قاطع مردم بحرین، مایلند، هویت خود را در یک کشور کاملاً مستقل و مستقل، به رسمیت بشناسند و آزادانه در مورد روابط خود با سایر کشورها، تصمیم بگیرند» . به گفته رایت، ایرانی ها از این گزارش با «تجلیل نفس بیش از حد» استقبال کردند . هم ایران، و هم بریتانیا، فوراً درخواست کردند که شورای امنیت سازمان ملل متحد برای بررسی یافته های وینسپیر گیچیاردی، تشکیل جلسه دهد. برای شاه، ضروری بود که گزارش وینسپیر گیچیاردی، مهر تأیید بین المللیِ شورای امنیت را دریافت کند. شورای امنیت سازمان ملل متحد، در ۱۱ مه ۱۹۷۰، تشکیل جلسه داد و قطعنامه ۲۷۸ را به اتفاق آرا، به تصویب رساند که گزارش وینسپیر گیچیاردی را تأیید کرد و از یافته های آن، استقبال کرد .
اکنون خواسته های مردم بحرین، توسط سازمان ملل متحد، مشخص و به رسمیت شناخته شده بود. تنها چیزی که باقی مانده بود، این بود که قانونگذار ایران این تصمیم را تصویب کند. مجلس به سرعت در ۱۴ مه تشکیل شد و طرحی مشابه قطعنامه ۲۷۸ را با ۱۸۷ رأی موافق، در مقابل ۴ رأی مخالف، تصویب کرد. تنها پان ایرانیست ها به این طرح رأی منفی دادند . چهار روز بعد، مجلس سنای ایران، تشکیل جلسه داد و تمام ۶۰ سناتور، به همین طرح، رأی مثبت دادند
ادعای ایران در مورد بحرین، با اندک اعتراض عمومی یا خصوصی کنار گذاشته شده بود. جدای از مخالفت های پان ایرانیست ها، زمزمه های نارضایتی در میان افسران ستادی نیروی دریایی شاهنشاهی ایران شنیده می شد. برای مثال، دریاسالار کمال حبیب اللهی، به طور خصوصی دربارۀ صحت یافته های هیئت سازمان ملل ابراز تردید کرد و بر این باور بود که واگذاری بحرین، یک اشتباه استراتژیک بزرگ است، زیرا به معنای تسلیمِ کنترل بخشِ جنوبیِ خلیج فارس است. شاه، قطعاً از این ناراحتی آگاه بود و شخصاً به دریابانی ایران رفت تا به فرماندهان نیروی دریایی خود توضیح دهد که چرا حفظ ادعای بحرین، دیگر به نفع ایران نیست . کنار گذاشتن ادعای ایران بر بحرین، به بهبودِ چشمگیرِ روابط مصر و ایران کمک کرد. کاهش قدرتِ جمال عبد الناصر، پس از پیروزیِ قاطعِ اسرائیل بر مصر، در جنگ ژوئن ۱۹۶۷، همراه با خصومت مشترک ایران و مصر با رژیم بعثی که در ژوئیه ۱۹۶۸ در عراق به قدرت رسیده بود، منجر به کاهش تنش بین شاه و جمال عبد الناصر شد. با میانجیگری رهبران مختلف عرب، ایران و مصر در ماه مه ۱۹۷۰، مذاکراتی را برای از سرگیری روابط دیپلماتیک که یک دهه قبل توسط جمال عبد الناصر قطع شده بود، آغاز کردند. تصمیم شاه مبنی بر چشم پوشی از بحرین، بدون شک عامل زمان بندیِ از سرگیریِ روابط دیپلماتیک تهران و قاهره در ۲۹ اوت ۱۹۷۰ بود. علاوه بر این، روابط ایران با شیخ نشین های خلیج فارس نیز بهبود یافت که منجر به توافقنامه های فلات قاره با کویت در ژوئیه ۱۹۷۰ و با بحرین در ژوئن ۱۹۷۱، شد. این نزدیکی اعراب و ایران، موقعیت ایران را در زمان حل و فصل اختلافات جزایر تقویت کرد. پس از ماه ها مذاکره با بریتانیا و حاکمان شارجه و رأس الخیمه، شاه در ۳۰ نوامبر ۱۹۷۱، یک روز قبل از پایان تعهدات معاهدۀ بریتانیا در قبال حاکمان، نیروهای خود را در جزایر سه گانه مستقر کرد. ایران با حاکم شارجه، در مورد ابوموسی به توافق رسیده بود و به گفتۀ دریابان عباس رمزی عطایی که بر استقرار نیروهای ایرانی در ابوموسی نظارت داشت، نمایندۀ حاکم شارجه، هنگام فرود نیروهای ایرانی، آنها را همراهی کرد
چنین توافقی با رأس الخیمه در مورد تنب ها حاصل نشد و زمانی که نیروهای ایرانی در آن جزایر فرود آمدند، با مقاومت جزئی مواجه شدند که منجر به تلفات شد .
به لطف موافقت شاه با بحرین، واکنش جهان عرب به استقرار نظامی ایران در جزایر سه گانه به شدت خاموش شد. تنها عراق روابط دیپلماتیک خود را با ایران قطع کرد و از طریق اتحادیۀ عرب، سعی کرد، سایر کشورهای عربی را به همین کار متقاعد کند. عراق به همراه لیبی، الجزایر و یمن جنوبی، به شورای امنیت سازمان ملل متحد اعتراض کردند. با این حال، هنگامی که این شورا در ۱۰ دسامبر ۱۹۷۱، برای بررسی این اختلاف، تشکیل جلسه داد، هیچ اقدامی علیه ایران انجام نداد و در عوض تصمیم گرفت، موضوع را به تعویق بیندازد. مصر، خود را به درخواست از ایران برای عقب نشینی و رسیدن به یک «راه حل مسالمت آمیز و عادلانه» محدود کرد .
بلافاصله پس از پایان مذاکرات بحرین، در ۵ فوریه ۱۹۷۰، در سنت موریتز، شاه در تعطیلات سالانه اسکی به دوست نزدیک و مشاورش اسدالله علم پیوست. در مسیر پیست اسکی، دو دوست دوران کودکی در مورد مذاکراتی که به تازگی به نتیجه رسیده بود، صحبت کردند. شاه صریحاً از اسدالله علم پرسید: «بین خودمان باشد، آیا فکر می کنی که با ادامۀ حل و فصل بحرین، به کشور خود خیانت می کنیم؟»
علیرغم بیش از دو سال مذاکرات شکنجه آمیز برای یافتن فرمولی برای دست کشیدن از ادعای ایران، شاه همچنان از قضاوت افکار عمومی ایران می ترسید. او مدت ها پیش به این نتیجه رسیده بود که بحرین ارزش استراتژیک کمی برای ایران دارد. در سال ۱۹۶۸، زمانی که انگلیسی ها اعلام کردند که طی سه سال آینده، خلیج فارس را ترک خواهند کرد، ادعای ایران مانعی بر سر راه تلاش های شاه برای تقویت همکاری اعراب و ایران در زمینۀ امنیت منطقه شد. تصمیم او برای ترک بحرین، ناشی از یک سری محاسبات استراتژیک بود، مبنی بر اینکه همکاری اعراب و ایران، هم از نفوذ نیروهای رادیکال عرب به خلیج فارس جلوگیری می کند، و هم شرایط لازم را برای ایفای نقش رهبری ایران در منطقه ایجاد می کند. با این وجود، آنچه از سوابق این مذاکراتِ مخفیانه ایران و انگلیس حکایت دارد، این است که ترس دائمی شاه از قضاوت افکار عمومی ایران، توانایی او را برای انجام سیاستِ خارجی، محدود کرده بود.
سپاسگزاری ها:
نویسنده از لوئیز فاوست، آوی شلیم و ویلفرد کنپ به خاطر نظرات مفیدشان در مورد پیش نویس قبلی، و از مؤسسه مطالعات فارسی بریتانیا، برای حمایت سخاوتمندانۀ آنها از این تحقیق، سپاسگزار است.
ازدواج مجدد ما (بخش پنجم)
اعظم کفیلی و امیر خاکی
قسمت 40 رفتم ببینمش.خیلی از من خوشش اومده بود و من بی میل. از امیرم خبری نبود. بعد از چند روز حرف زدن و قرار رستوران و اینا یه روز گفت میخوام دیگه با خانوادم بیام خونتون. منم چون هنوز تکلیفم باخودم معلوم نبود.گفتم ببین فعلا زوده. میگفت من اصلا دوست ندارم تو این وضعیت هی بیام یه ساعت ببینمت برم.گفتم خوب میخوایی همینم نباشه. من مشکلی ندارم. داستان ازدواجم باامیرو گفته بودم براش بهش گفتم الان یک ساله جداشدیم تا حالا حتی بایه پسرهمکالمم نشدم. من حوصله ندارم. گفت من اومدم غصه هاتو ببرم. من فقط مثل یه دیوار به این حرفاگوش میدادم.یه روز دیدم جلو در دانشگا وایساده.اومده بود قزوین. تعجب کردم. گفتم اینجاچی کارمیکنی.گفت نمیخوایی منو به دوستات معرفی کنی.گفتم نه هنوز گفت ولی من اومدم امروز دوستاتو هم رو دعوت کنم به رستوران برای نهار. اومدتوحیاط.یکی یکی بچه ها اومدن سلام علیک. گفت بچه ها امروز همتون نهارمهمون من. رفتیم رستوران. یه انگشترخیلی زشت هم خریده بود. داد بهم اونجا . منم گفتم ممنون. الزام نبود اینکارارو بکنی.
گفت باخودم گفتم میام دیدنت دست خالی نباشم. بعدم اعلام کنیم پیش دوستای دانشگاه که داریم باهم ازدواج میکنیم. هیچ ارتباطی نمیتونستم باهاش بگیرم. فقط بودکه باشه.
هرچی من بیخیال ترو سرد تر اون عاشق تر میشد. میگفت نمیخوایی بگی کی بیاییم خونتون. مامانم هر روز پیگیره من هی میگم حالا بهتون میگم. بهش گفتم فرصت بده خودمو پیدا کنم.گفت باشه هرچی تو بگی امافقط به من فکرکن. آیندتو نگاه کن. من بهترین زندگیو برات میسازم.من لحظه ای ازفکرامیر بیرون نمیومدم.بهترین لباسا بهترین رستورانابهترین حرفای عاشقانه که شاید هر دختری آرزوشه بشنوه امافقط ازاونی که دوسش داره. چیزی که خیلی وقت بود من دیگه محروم بودم.هر بارکه باهام حرف میزد تو دلم میگفتم چی میشد الان امیر نشسته بود جای این این حرفارو بهم میزد. چی میشد اگه تو دنیا اونقدرنگران من بود که الان این هست.بعدش میگفتم ول کن بابا بی خیال اون اگه دوستت داشت که الان چندماه نمیرفت پیداش نشه.وقتی برای کنکوردرس میخوندم با پگاه تو کتابخونه آشنا شدم.خیلی باهم صمیمی شده بودیم.بیشتر وقتاباهم میرفتیم بیرون.رستوران.مهمونی. اماتودلم رخت میشستن تمام مدت یه یغض کهنه رو قورت میدادم. یه ماه از آشناییم باخواستگارم گذشت که کلا چهاربار دیدمش.شب آخررفتیم پارک ارم. خیلی هواموداشت. الان اینومیخوایی اونومیخوایی. سردته گرمته؟ خسته ای؟ بهش گفتم بیا یه دقه بشین کارت دارم.گفت جانم گفتم نمیتونم من نمیتونم وارد زندگی باتوباشم امیر هرلحظه جلوچشممه.
قسمت 41 گفت چی داری میگی؟ گفتم نمیخوام خودتو الافه من کنی. تو میتونی باکسی زندکی کنی که عاشقت باشه. من نیستم. همون لحظه یه دونه زد زیر گوشم.بعدشم دوتادستشو گذاشت روصورتش وگریه کرد.بعدشم گفت برو.من بدون واینکه حرفی بزنم از اونجا اومدم بیرون.رسیدم خونه.احساس سبکی میکردم.آخیش.راحت شدم.مجبورم مگه؟مگه مجبورم واسه اینکه تنها نباشم به زور با یکی ازدواج کنم. دلم میخوادتنها باشم.اونجوری هر وقت دلم بخواد آزادانه میشینم به امیر فکر میکنم. بعد از یک ساعت آقای خواستگار زنگ زد به گوشیم.جواب ندادم.بیشتر از بیست باز زنگ زد جواب ندادم. امتحانام شروع شده بود رفتم خونه مامان بزرگم دختر خالم باهام حسابداری کار کنه. یهو دیدم بابام زنگ زد.آقای خواستگار از طرف دختر عموم معرفی شده بود. من هنوز درموردش به مامانم ایناوجیزی نگفته بودم.چون میدونستم کار به خانواده ها بکشه یهو دیدی نشستم سر سفره عقد. گفتم بله. گفت این پسره کیه اومده جلودر. گفتم کی؟ گفت میگه باهدیه کار دارم.دل و رودم داشت میپیچید به هم. گفتم هیچی بابا. اهمیت به حرفاش نده. خواستگاری کرده از من منم گفتم نه.همین. بابام گفت اونوقت من الان باید این مدلی بفهمم. بعدم قطع کرد گوشیو.بابام باهاش حرف زده بود.اونم گفته بود اگه اجازه میدین میخواییم بیاییم خونتون. بابامم گفت این مدلی که شما اومدی در خونه ماکه اصلا درست نیست.شما برو بگو پدرت یا مادرت اقدام کنن برای خواستگاری.برگشتم خونه مامان بابام ناراحت بودن.فرداش زنگ زد دوباره گفتم ولم کن دیگه چرا زنگ میزنی. جوابتم که گرفتی.گفت خواهش میکنم یه لحظه بیا پایین من سر کوچتونم.گفتم نمیتونم.گفت به خدا اگه نیایی میکشم خودمو.گفتم خوب بکش. به جهنم. اصلا برو بمیر. گوشیمو خاموش کردم.فردا تو دانشگاه بازم زنگ زد. بر داشتم گفتم چرا پس هنوز زنده ای؟ گفت زنگ زدم بگم میدونی کی نجاتم داد؟ گفتم به من چه.گفت امیر.یهو قلبم وایساد.رنگم پرید.پاهاش شل شد.گفتم چی؟ گفت اره.داد زدم گفتم چی کار کردی؟؟؟
چی بهش گفتی؟
گفت هیچی. یه بسته قرص خوردم بعدش از ماشین پیاده شدم. از حال رفتم امیر یهو ماشینو نگه داشت منو سوار کرد .بعدش منو رسوند درمانگاه.گفتم توغلط کردی اصلا با اون حرف زدی.واییئییی خدا دل تو دلم نبود.چی به امیر گفته بود.سریع راه افتادم سمت تهران. توراه داشتم فکر میکردم آخه خدایا این همه آدم رو کره ی زمین چرا امیر بیاد اینو سوار کنه. تو فکر بودم امیر بهم زنگ زد. دستم میلرزید اسمش و شمارش میفتاد رو گوشیم حالت تهوع میگرفتم از شدت استرس.با خونسردی جواب دادم. بله؟ گفت کجایی؟
قسمت 42 اصلا نمیتونستم اجواب سربالا بهش بدم.گفتم تو راه دانشگام گفت رسیدی کوچه بگو بیام پایین کارت دارم. منم وانمود کردم هیچ اتفاقی نبفتاده و از هیچی خبر ندارم. رسیدم کل کوچ رو دویدم دل تو دلم نبود. زنگ زدم بهش گفت جانم.گفتم بیا پایین.با قیافه خوابالو اومد پایین. تا منو دید گفت عاشق دل خستت نمرد؟ گفتم فکر کنم تو بهتر بدونی.گفت آره چیزیایی که باید میدونستم و دونستم.گفتم تو هیچی نمیدونی.گفت حالا دیگه فرقی م نمیکنه. گفتم پس واسه چی گفتی بیام. گفت همینجوری خواستم بگم اذیتت کرد به من بگو. گفتم خودم بلدم از پس خودم بر میام. گفت اگه بلد بودی این مرتیکه رو انتخاب نمیکردی. گفتم من انتخابش نکردم. گفت اره عمه ی من بهش گفته بیا ازدواج کنیم. گفتم ببین من نمیدونم اون به تو چی گفته. نمیدونم چرا یه چیزی ته دلم میخواست هی از خودم دفاع کنم.بگم من خیلی خوبم.من با هیچ پسری نبودم.چرا فکر م یوردم این کارارو بکنم اون میادسمت من.بهش گفتم ازم خواستگاری کرد منم گفتم نه.گفت البته به من ربطی نداره زندگیه خودته.هرتصمیمی بخوایی میتونی بگیری. هیچی نگفتم. اومدم سمت خونه.فرداش امیر زنگ زد.گفت بیا پایین میخوام باهات حرف بزنم دوتا پاداشتم. دوتا دیگه ام قرض گرفتم. پریدم پایین. نشستم توماشین.گفت خوب؟ گفتم چی خوب.گفت گوش میکنم داستانت با این پسره چیه .براش جریانو تعریف کردم. همینجوری که داشتم حرف میزدم آقای خواستگار زنگ زد.جواب دادم.گفتم بله.گفت کجایی.گفتم به توچه.گفت بهت میگم کجایی. گفتم میخوایی بدونی؟ الان پیش امیرم .ما تو کوچه وایساده بودیم.سرم هوار کشید.پیاده شده از ماشین اون لعنتی. ترسیده بودم.گفتم الان یه شری درست میشه. دیدم ماشینش پشت ماشین امیره.پیاده شدم برم بهش بگم گورشو گم کنه.تا نشستم تو ماشین گازشو گرفت رفت. امیر با سرعت دنبالمون میومد.این گاز میداد امیرم با سرعت.تمام تنم میلرزید خدایا به خیر بگذرون.سرش داد میزدم گوش نمیداد فحش میدادم. میگفتم ازت متنفرم ولم کن.گفت فکرکردی به همین راحتیه. فکر کردی اولش بگی هستم بعد بگی نیستم من مبگم باشه. نه خیر. کور خوندی. خدایا این دیوونه دیگه کی بود. انقدر جیغ زدم دستمو کوبیدم جلو داشبورد ماشین تا نگه داشت. سریع پیاده شدم. سمت امیرم نرفتم سریع خیابونو رد شدم اومدم اون ور سوار تاکسی شدم دربست تا خونه. همینجوری داشتم فکرمیکردم. نه خوشحال بودم نه ناراحت.داشتم فکر میکردم پس هنوز مهمم.خطمو عوض کردم.یه مدت تنهاییمو با زینب و پگاه پر میکردم.باهم بیرون میرفتیم حرف میزدیم. من همچنان عکسای امیرو تو گوشیم داشتم.
قسمت 43 هرشب عکساشونگاه میکردم وگریه میکردم.تو خودم جیغ میکشیدم.یه دردکهنه رو دائم باخودم میبردم این ورواون ور.اینجاسه سال از طلاقمون گذشته بود. سرکلاس بهش فکر میکردم. توراه توماشین بهش فکر میکردم. توخونه موقع غذا خوردن بهش فکرمیکردم یه لحظه ام افکارم مال خودم نبود.شب و روزم سخت میگذشت. بعد از یه مدتی رفتم آریاشهر خرید.همینجوری پیاده میرفتم که دیدم امیر جلو در یه مغازه ای وایساده. تا منودید اومد جلو سالم کرد.گفت اینجا چی کارمیکنی.مثل یه بچه موشه تو تله افتاده گفتم اومدم خرید.گفت چراگوشیت همش خاموشه. گفتم آره خاموشه. گفت خططو عوض کردی.گفتم اره. گفت خوب بده شمارتو. انگار حق مسلمش بود. گفتم لزومی نمیبینم.یهو گوشیو از دستم گرفت و باگوشیه من شماره خودشوگرفت.گفتم واسه چی میخوایی شمارمو. گفت شب بهت زنگ میزنم.منم گوشیو از دستش گرفتم گفتم خداحافظ.ته دلم قند آب میکردن. انگارخودم منتظر یه فرصت بودم شمارمو برسونم به دستش. حالا که خودش ازم خواسته بود خیلی بهترشد.از لحظه ای که خداحافظی کردم تاخود شب چشمم به گوشی بود. هی پامیشدم گوشیمو چک میکردم.خبری نبود.استرس گرفتم.پس چرا زنگ نمیزنه. اون شب گذشت حتی تانصف شب امیدوار بودم زنگ بزنه. ولی نزد. فرداش زنگ زد. گفت کجایی گفتم دارم میرم بیرون مهمونی .حتی نمیتونستم ازش بپرسم چرادیشب گفتی زنگ میزنی نزدی. مسخ شده بودم گفت شب میمونی؟ گفتم اره.گفت نمون بیا تهران بریم شب باهم غذا بخوریم.گفتم باشه .بی چون وچرا.قطع کردم.فحش دادم به خودم. آخه چرا؟ چراانقدر شلی دختر؟ چرابهش نگفتی نمیام.اون دیشب تورو کاشت.منتظرت گذاشت.اماحالیم نبود که رسیدم.زمان هزارسال گذشت تازنگ بزنه بگه بیا بیرون. سریع حاضر شدم. قرارمون سرکوچه بود که مامانم ینا نبینن. نشستم تو ماشین. گنگ و دستپاچه. اون حرفه که بهم گفته بودتو شیطنت بلد نیستی. سیاست زنونه نداری دائم توگوشم میپیچید.یه وقتایی همه تلاشمو میکردم خودمو نزدیک کنم به اون چیزی که میخواد. اما در کل رفتاره من تغییری ایجاد نمیشد. انقدرحرکاتم مصنوعی بود که یه بچه دوساله هم میتونست متوجه بشه دارم نقش بازی میکنم.واسه همین تاثیری نداشت.توراه بودیم گوشیش زنگ خورد. جواب نداد.بازم لرزیدم.کلا به صدای زنگ موبایلش آلرژی داشتم.
زنگ که میخورد فشارم میفتاد.گفتم کیه.گفت هیشکی. تو دلم گفتم چه دلت خوشه.دوست دختر داره.چرا هی دلتو صابون میزنی.دیگه نمیفهمیدم چی میگه. ازچی میگه. چه فرقی داشت.بهم گفت یه مغازه بازکردیم.گفتم به سلامتی. بعد از غذا خوردن که چه عرض کنم بغض خوردن .چون تمام مدت داشتم به اون تلفن یکه جواب ندادفکرمیکردم.
قسمت 44 بعدازاینکه غذامون تموم شد.گفت بیا بریم خونه ما. گفتم نمیشه.گفت کاری باهات ندارم.گرمه الان بیرون بخواییم تو ماشین بشینیم. منم که کالا خلع صلاح.قدرت مقاومت نداشتم.پیاده شدم.رفتیم بالا.نشسته بودیم رو مبل کنار هم. امیر گوشیش تو جیب شلوارش اون سمتی که من بودم بود. نمیدونم چی شده بود که موبایلش وصل شده بود به یه تماس اون موقع گوشیا دکمه ای بود.شاید من دستم خورده بود وصل شده بود تماس بعد از چند لحظه یه صدای جیغی از تو جیب امیر بلند شد داشت فحش میداد.بعدشم صدا قطع شد. امیر بلندشد گوشیشو خاموش کرد. حال من دیدنی بود. فقط نگاه میکردم.حتی نمیتونستم بپرسم کی بود.فقط یادمه خونی تو دست و پامنبود.یخ کرده بودم. بعد از چند دقیقه.یکی همینجوری داشت به در میکوبید.داد میزد.یه دختر بود.امیر دستپاچه شد.به من گفت یه لحظه برو تو اتاق. بی سروصدا رفتم تو اتاق. امیر رفت جلو در. بعد چند لحظه دیدم از سمت تراس صدا میاد. رفته بودن تو کوچه.رفتم تو تراس.دختره داشت جیغ میزد و فحش میداد. ازتو تراس داد زدم تو کی هستی؟ گفت من کیم؟؟؟ من دوست دختره این نامردم.اون لحظه فقط گیره یه چیز بودم پرسیدم تاحالا اومدی اینجا تو این خونه؟ گفت آره اومدم. یهو امیر داد زد هوووووووو پرتش کرد وسط کوچه گفت چرا چرت و پرت میگی.چیو میخوایی ثابت کنی چرا دورغ میگی.تو کی اومدی خونه ما؟ دختر نشست رو زمین.امیر زنگ به یه ما ن فر.که نمیدونم کی بود.بعدش من از همون بالا داد زدم امیر جان عزیزم شما بیا بالا. امیر بهش گفت خوردی؟ یه پسری اومد دنبال دختره. فهمیدم همونیه که امیر بهش زنگ زده. اومد بالا. من رو مبل سرمو انداخته بودم پایین و نشسته بودم هیچ حسی نداشتم.خنثی بودم.امیر یهو با لباساش رفت زیر دوش آب یخ.حول رو برداشتم رفتم جلو در حموم آروم و بی رمق گفتم بیا بیرون این کارو نکن سکته میکنی.اومد بیرون. من همینجوری بی صدا نشسته بودم.جلو پام نشست رو زمین.بهم نگاه کرد. گفت ببخشید.بازم چیزی نگفتم. گفت تروخدا یه چیزی بگو.بازم سکوت کردم. گریه کرد. گفت نمیشه. به خدا نمیشه میخوام فراموشت کنم نمیتونم. باهاش دوست شدم دیگه بهت فکر نکنم اما نتونستم جایگزین کنم. همش به تو فکر میکنم. تو برزخ گیر کردم. بعد یهو با صدای بلند دادزدخدااااااا نمیتونم بغلم کرد.هق هق میکرد.چیزی نگفتم. بلند شدم مانتومو بپوشم یهو افتادم زمین.حس پاهام رفته بود.احساس کردم فلجم.امیر هی میگفت تروخدا اینجوری نکن.دادبزن فحش بده.یه چیزی بگو. من غلط کردم. ببخشید بازم چیزی نگفتم. به زور از جام بلندشدم.فقط آروم بهش گفتم ولم کن
قسمت 45 صبح که بلندشدم چشمام ورم کرده بود.این قیافه رو دیگه همه میشناختن.صبحا وقتی اینجوری میرفتم سرکلاس همه میفهمیدن موضوع به امیرمربوط میشه. ساعتهای دانشگا ه دیر میگذشت.کنار دوستام بودم. میگفتن میخندیدن. امایه درد ته وجودم حس میکردم. اصلا نمیتونستم از ته دلم خوش باشم.حرف بزنم. بخندم.روزای کلاسامو امیر میدونست.بعد از دوروز اومدم تهران.امیر تو کوچه منتظر بود.دیدمش. باز حالم خراب شد.اشاره کرد ماشینو بزارتو بیا بیرون.بابام برام ماشین خریده بود. که دیگه با اتوبوسای ترمینال نرم دانشگاه. نشستم توماشینش. اروم بود. مهربون. یه چند دقیقه تو سکوت رفتیم. آهنگ محسن یگانه داشت میخوند .یهو دستموگرفت برد سمت صورتش.بوسیددلم ریخت. خدایاخلاصم کن. این چه حسیه چندساله درگیرم نه راه پس دارم نه راه پیش. توماشین بهم گفت دیگه دوسم نداری؟ گفتم نه. گفت دروغ میگی. گفتم نه. گفت چرا. گفتم چرانداره. گفت من نمیدونم چرا اینجوری میشه. دلم برات تنگ میشه. توهمه لحظه هام هستی. تواینجوری نیستی؟ تو دلم گفتم تو همه وجودمی.همه زندگیمی.خودت نمیدونی چقدرعاشقتم.گفتم نه.نزدیک تولدم بود.بهم گفت بیاخونمون مامانم برات کادوی تولدگرفته.رفتم باهاش بالا مامانش یه کیک خریده بود.با یه لباس. امیر یه انگشتر طلا سفید خریده بود.سه تایی توخونشون تولدگرفتیم. خوشحال بودم.اما نه از ته دل.یه استرسی ته دلم بود.یه چیزی در درونم میگفت زبادی خوشحال نباش موندگار نیست.اما همونم خوب بود.امیرحالتاش خیلی راحت و شاد بود.اما من دنیای غم و استرس.همون که کنارش بودم یه دنیا می ارزید.دو سه ماه گذشت. یواش یواش زنگ زدناش کم شد.اس ام اساش کم شد.ازصبح تاشب همش انتظار برای تماس. پیش خودم گفتم لابد بازم با کسی دوست شده که کم رنگ شد. بعد از یک هفته شل و سفت زنگ زدن کالا دیگه زنگ زدنا تموم شد.ادمی نبودم زنگ بزنم گله کنم.شکایت کنم. که چرا نیستی. چرا زنگ نمیزنی.هر وقت که دلش میخ است زنگ میزدو و حرف میزدیم بی بازخواست. بازم تنها شدم. روزو شبا به نگاه کردن عکساشو وآهنگای غمگین میگذشت. به بهونه های مختلف از جلو درمغازش رد میشدم.میرفتم اون دست خیابون ساعتهاوایمیستادم تا از مغازه اگه اومد بیرون یه لحظه ببینمش. یه روز پگاه و دوستش رفتن مغازش خرید. باهاش حال و احوال کردن. گفتن چه خبرا.گفت هیچی حال و حوصله درست حسابی ندارم.پگاه :چرا چی شده.امیر : چند وقته بایه دختری دوست شدم امروز مچشو با یه پسره دیگه گرفتم.پگاه گفته بود امیر دنبال چی هستی فکر نمیکنی برگردی به زندگیه خودت با هدیه.گفت اون دیگه باید بره دنبال زندگیش
قسمت 46 پگاه اومدو برام تعریف کرد. حالم بد شد.گفتم پگاه واقعا اینو گفت؟ گفت آره به خدا. بغض کردم. گفتم یعنی تموم شد؟ یعنی دیگه دوسم نداره؟ گفت هدیه خودتو اذیت نکن. تا همینجاشم بیخودی خودتو درگیراین آدم میکردی که فقط فکر خودشه. هروقت دلش تنگ بشه میاد تورو میبینه.توام راحت میری میبینیش. انقدر راحت دمه دستشی که دیگه حتی هیچ انگیزه ای برای بدست اوردنت نداره.چرا انقدر خودتو بی ارزش کردی.اون هنوز بچس.جوونی نکرده.تا چشم باز کرده تورو دیده.ولش کن بزار بره دنبال زندگیش. گفتم دیگه تمومه. باشه هرجا هست خوش باشه. اون خوش باشه باهرکی میخواد باشه.من دیگه امیدی ندارم. تاحالاشم اشتباه میکردم.چند روز بین مرگو زندکی گذشت. پیش خودم گفتم آقا جان فکر میکنم مرده. خاکش میکنم میشینم برای خاطراتمون سوگواری میکنم و تموم. دیگه کشش نمیدم. شیش ماه گذشت. اوقاتمو با زینب و پگاه پر میکردم. بیرون میرفتیم. درددل میکردیم. یه شب که زینب خونمون بود حالم خیلی خراب بود بهش گفتم پاشو بریم پشت بوم.زینب دلداری میداد میگفت هدیه ول کن تو روخدا چرا داری عذاب میدی خودتو.گذشته که دیگه برنمیگرده.این اون امیری نیست که تو دوسش داشتی. اون آدم وجود خارجی نداره دیگه. این عزاداری و تموم کن. پاتوقم شده بود پشت بوم و حیاط. بغض پشت بغض.حس خفگی.یه وقتا میرفتیم بام تهران.تهران و نگاه میکردیم تا مینشستم اونجا با اولین نگاه این میومد توذهنم که امیرم الان کجای این شهر بزرگی؟ الان داری چی کار میکنی؟بعدشم یه نگاه به آسمون مینداختم ومیگفتم خدایا از تو این دنیا به این بزرگی امیرو برای من زیاددیدی؟ منی که ازبچگی تا بفهمم چی به چیه تنهاییمو باهاش پر کردم. کسیکه برادر نداشتم بود. خواهر نداشتم. همدمم. دوستم. همه کسم.اشک میریختم و برمیگشتم خونه.چند ماهی گذشت.هیجا خوش نبودم. وسط مهمونی همه خوشحال و خندون و شاد من بغض قورت میدادم.همه تلاشمو میکردم خوش بگذره بهم اما نمیشد. شبا میرفتم پشت بوم چون ازاونجا خونه امیرینا معلوم بود میرفتم وایمیستادم تا از سرکار بیاد همون لحظه که ماشینو میبره تو ببینمش.فاصله زیاد بود.اما همونم غنیمت بود. ناراحتیه من مثل یه آدمیکه عزیزی و از دست داده داغش تازه روز به روز داشت بیشتر خودشو نشون میداد. چند ماهی گذشت. کلاس زبان میرفتم. یه شب با زینب بالاپشت بوم بودیم که یه آقایی از خونه بغلی که رو پشت بوم خونشون بود صدامون کرد گفت ببخشید خانم. گفتم بله. گفت شما اینجا مهمونی؟ گفتم نه چطور.گفت جدی؟ چه خوب. تازه اومدین؟ گفتم آره یه بیست سالی میشه.خندید.گفت من چندین بار شمارو تو اینکوچه دیدم …………..
قسمت 47 گفت واقعاشرمنده ام اگه امکانش باشه یه کارمهمی باهاتون داشتم.گفتم بفرمایید.گفت اگه مایل باشین دعوت منو به یه رستوران قبول کنین.بریم من حرفاموبگم.اشاره کردم به زینب گفتم من امشب مهمون دارم دوستم پیشمه.گفت هیچ اشکالی نداره مهمون شما مهمون منم هست. من پایین منتظرتونم.گفتم حالاهمینجا حرفتونو بگین.گفت نمیشه ازتون خواهش میکنم درخواستموردنکنین.من من کردم.یه نگاه به زینب کردم. برق شادی توچشاش بود.یهوگفتم باشه آقامیاییم.من گفتم آخه نمیشه که. زینب گفت چرانمیشه خوبم میشه. گفت ممنونم من پایین منتظرم. رفت. به زینب گفتم الان یعنی بریم؟
گفت پس چی که بایدبری. نه وایسااینجا انقدر برای امیر ضجه بزن عمرت تموم شه. دستمو کشید بردپایین تاحاضرشم. زینب گفت این ازت خوشش اومده. نری بشینی چرت و پرت بگیا.من عاشقموحالم بده و فکرم کجاستو از این حرفا.آدم باش درست رفتارکن.اگرم بهت پیشنهاد دادقبول میکنی.بدبخته بیچاره الان امیرمعلوم نیست وردل کی نشسته داره عشق و حال میکنه بعد تو نشستی غمبرک زدی. این حرفا لجمو درمیاورد.
حاضرشدم.
گفتم حالا بریم ببینیم اصلا چی میگه. گفت کودوم رستوران بریم.من گفتم ما غذا خوردیم. بریم یه پارکی.رفت سمت چیتگر. همون میدون وسط که همه والیبال بازی میکنن.شروع کرد. من حمیدم. چندباری شمارو تو کوچه دیدم. خیلی خانم سنگین و باوقاری هستی راستش خیلی ازشماخوشم اومده. من آدم هرزه و بی هدفی نیستم. خیلی حرف زد. از کارش. ازمادرش که وقتی بچه بود فوت شده بود. ازاینکه خسته شده از بلاتکلیفی. اون روزارتباط من باحمید شروع شد.
یه چند روزی گذشت. بهش گفتم ببین لازمه یه سری چیزارم من بهت بگم.من قبلا ازدواج کردمو جدا شدم.پنج سال باهاش دوست بودم.دوسال عقد.و یک سال و نیمم زیر یه سقف زندگی کردم.الانم سه سال و نیمه که جداشدم.بعدم گفتم ببین اگر فکر میکنی این شرایط خیلی باافکارت جور درنمیادهمین الان خداحافظی میکنیم.یکم رفت تو فکر.دمق شد.گفت خودتو ناراحت نکن الان برو فردا باهم حرف میزنیم. اومدم خونه. واسم مهم نبودتصمیم حمید چیه.مونده که موند. نموندم مهم نیست.فرداش رفتیم بیرون گفت من فکراموکردم . دختر خوبی هستی. دلت پاکه. جذبت شدم.همین که ازهمین اول راستشو گفتی خیلی برام ارزش داشت.ولی یه قول بده دیگه به گذشتت فکر نکنی.دلتو بده به آینده. روزهام میگذشت حمیدهر روز وابسته تر میشد.حرفای قشنگ میزد. همش مواظبم بود. مراقبم بود.تند تند بهم زنگ میزد. غیرتی میشد.بهم اهمیت میداد. خونشونو عوض کردن و ازما دورتر شدن.ولی با این حال همه حواسش به من بود.کی میرم.کی میام.چقد احتیاج داشتم به این
توجه
قسمت 48 همیشه دلم میخواست یکی اینجوری بهم توجه کنه.اهمیت بده.یه روز وقتی رفتیم بیرون گفت یه چیزی بهت میگم به حرفم گوش میدی؟ گفتم بگو.گفت توصورتت نقصی نداره بدون آرایشم خوشگلی لزومی نداره از درمیایی بیرون انقدرآرایش کنی.همون لحظه فقط یه حرف از امیر یادم افتاد که اومدخونه مامانم اینا وگفت من دلم نمیخواد زنم سیاه سفید جلوم راه بره.بدون آرایش باشه. چقدراین دوتا باهم فرق داشتن.مامان و بابام به پای من غصه میخوردن.گریه های شبونه مامانم و میشنیدم.زیاد سر به سرم نمیزاشتن.حتی یه بارم تو خونه حرف امیرو کاراشو نمیزدن.اصلا انگار نه انگار که جدا شده بودم.جوری رفتارمیکردن انگارمن هیچوقت ازدواج نکردم.چند وقت ماشین نداشتم. حمید صبحا منو میبرد ترمینال منو یه گوشه اون عقب تر ازصف نگه میداشت خودش میرفت بالا بغل دست یه خانم برام جا میگرفت موقع حرکت من سوارمیشدم.اوایل خیلی دوست داشتم اینکاراشو.میگفتم خیلی دوسم داره.چهار ماه از ارتباطمونگذشت که گفت میخوام که باهم ازدواج کنیم.من هیچی نگفتم. گفت میرم خونه با بابام حرف میزنم.برای من انگار اصلا فرقی نمیکرد. پیش خودم هر روز فکر میکردم زندگی با آدمیکه دوستت داره خیلی بهتر از زندگی با آدمیه که دوسش داری.حمیدتو کارخونه نخ باباش کارمیکرد. درواقع از باباش حقوق میگرفت.رفته بود خونه و حرف زده بود. باباش گفته بود نه. دلیلشم کاملا واضح بود.من قبلاازدواج کرده بودم.به غیر از باباش داداششم مخالفت کرد.من هیچ تلاشی نمیکردم به حمید میگفتم به خاطر من با بابات درگیرنشو حدف اونو گوش کن ازمن بگذر میگفت نمیشه. گفتم خوب یکم بزار بگذره عجله نکن.گفت من از این وضعیته این مدلی بیرون رفتن خوشم نمیاد. دوساعت میایی بیرون بعدشم سریع میری خونه.تا کی تو خیابونا و این رستوران اون رستوران این فروشگاه اون فروشگاه پرسه بزنیم.چند روز گذشت.اومد بهم گفت اگه من بخوام چادر سرت میکنی؟ اولش اومدم بگم نه.که جیبشه.منهم این شکلیم.میخوایی بخواه نمیخوایی هم من نمیتونم.بهد به این فکر کردم ارزششوداره انقدر دوسم داره انقدر کار برام انجام داده چه مادی چه معنوی انقدر هوامو داشته که حالا یه چادرسرکردن که منو نمیکشه.رفتم خونه.به مامانم گفتم چادر اضافه داری بدی به من؟ گفت واسه چی میخوایی؟ گفتم چندروزپیش تو دانشگاه چادر یکی از دوستامو سر کردم همینجوری ببینم چه شکلی میشم دوستام بهم گفتنتو حجاب بیشتر بهت میاد.میخوام امتحان کنم چند وقت. یه روز سرم کردم برم پایین.مامانم اومد گفت ببین اینجوری چقد بهت میاد.ببین چقدر خوشگل تر شدی.چیه آتاشغال میمالی به صورتت ….
قسمت 4۹ باچادر رفتم پایین.ازخوشحالی پردراورده بود.حمید از گذشتش برام گفته بود. بعدشم گفت دروغ گفته مادرش مرده. دوتا برادر بودن.پدرش بینهایت عاشق مادرش بود و مادرش اصلا پدرشو دوست نداشت. وقتی حمید ده سالش بوده مادرش اونارو ترک میکنه وبا مرد موردعلاقش میره. بعد از چند سال به اصرار اطرافیان پدرش ازدواج میکنه.کمبود محبت مادریو تو حرفاش احساس میکردم.دلم براش میسوخت.زیاد نمیزاشت از درخونه برم بیرون. اگرم جایی کار داشتم میگفت صبر کن خودم میام میبرمت. منو میبرد. صبر میکرد هرچند ساعت دوباره منو برمیگردوند.وسطاش هی بهم زنگ میزد.عزیزم؟ قربون چشات برم حالت خوبه؟
خیلی این کاراش برام شیرین بود.ولی جوری شیرین بود که خودمودرشرایطی میدیم که انگار امیر داره این حرفارو بهم میزنه. بارها بارها و حمید ازم سیده بود تو هنور داری بهش فکرمیکنی؟من خیلی مصمم به دروغ میگفتم نه بابا تموم شد. ولی خودم میدونستم هیچی تموم نشده.من مجبورم.باید زندگیه جدید شروع کنم.امیر دیگه رفته.یه روز گفته بود حاضرم دنیارو به آتیش بکشم اما تو یه قطره اشگ نریزی اما الان چهارسال بود هرشب باعث شده بود اشگ بریزم.یه روز دیگه حمید گفت شماره پدرتو بده بابام زنگ بزنه بیاییم خونتون اجازه بگیره بیایم خواستگاری. تلاشی برای مقاومت نمیکردم. خودمو سپرده بودم به هراتفاقی که داشت میفتاد.حمید حال و هوامو بهتر کرده بود.انقدر حرف برای گفتن داشت. انقدر قشنگ بلد بودوقتی ناراحتم دلجویی کنه. هرکاری میکرد تا من فقط بخندم.میگفت فقط بخند.هیچ وقت اسممو صدا نمیکرد. همیشه میگفت خانمم. چند سالی بود غریب بودم با این حرفا. صداش میکردم هیچ وقت نمیگفت بله همیشه میگفت جون دلم.میگفتم دلم گرفته. گوشیو قطع میکردم نیمساعت بعدش پایین جلو در بود. زنگ میزد میگفت خانمم بپرپایین میخوام ببرمت یه جای خوب.بعد ازاین که چرخ میزدیم میومدیم موقع پیاده شدن میگفت الان حالت خوبه؟ حالت جا اومد.؟ میگفتم ممنونم ازت.میگفت حالا صبر کن بزار زنم بشی برنامه ها دارم برا جفتمون.من نمیتونستم باور کنم.یه بار دلمو به این حرفا خوش کرده بودم.تودلم میگفتم اره خوب بزار عقد کنیم بعدا میبینی که حتی یه کودوم از اینکارایی که الان میکن یو تو خوابمم نمیتونم ببینم دیگه.گفت رفتی خونه باپدرت صحبت کن. بعدش به من بگو تا بگم بابام زنگ بزنه. اومدم خونه. به بابام گفتم قضیه رو. بابام رفت تو فکر.درمورد حمید بهش کامل توضیح دادم.بابام گفت باشه بزار من خانوادشو ببینم بعد تصمیم میگیریم. اومدن خواستگاری. صبحتها انجام شد.برادر و زن برادر حمید با یه اخم و دلخوری نشسته بودن
قسمت ۵۰ مامانم و بابام خیلی از رفتار داداش و زن داداش حمید خوششون نیومده بود.اما از نظر بابام پدرش مردشریف وزحمتکشی بود.که انرژی خوبی به بحث و جمع میداد. خانم پدرش گفت والا ما اولش مخالفت داشتیم با این وصلت اما حمید انقدر ازمحسنات دختر شما تعریف کرد که تسلیم شدیم.البته که الان با دیدن شما واقعا فهمیدیم که در خوب خونه ای اومدیم. خیلی مدل حرف زدنش به مزاج بابام خوش نیومد. گفتن اگه اجازه بدین مایه انگشتر دست دخترتون بکنیم نشون بشن تا برن دنبال کاراشون. چند ماهی از فوت پدربزرگم میگذشت. شرایط جوری نبود که مامانم بتونه مراسمی رو اعلام بکنه.
بابام گفت اگه جسارت نباشه فعلا دست نگه دارین چون ما باید صبر بکنیم سال فوت پدر خانمم بگذره بعد تصمیم بگیریم.خیلی خوششون نیومد از این جواب. اما خوب بابام گفت فعلا تا سال برن بیان.همدیگرو بیشتر بشناسن. برای اجرای مراسم ا ما خبرتون میکنیم.حمید شاکی بود.استرس داشت.هیچی نمیگفت باباش گفت خوب حمیدجان شما باید اول شرایط ایشونو میپرسیدی بعد مارو میاوردی برای خواستگاری.بایه دلخوریه خاصی خداحافظی کردن.رفتن. بابام فقط گفت یکم بیشتر دقت کن .
فرصت زیاد داری.برای ازدواج هیچ وقت دیر نیست. شب رو تختم در حال فکر کردن بودم صدای مامانمو میشنیدم به بابام میگفت حمید پسرخوبیه اما هدیه هنوز امیرو فراموش نکرده.بچم غصه داره خوشحال نیست.بابام میگفت تاکی باید بشینه غصه یه آدمیو بخوره که براش ارزش قائل نشده. من دیگه با شنیدن این حرفا گریم نمیگرفت. فقط فکر میکردم. نمیدونستم چی غلطه چی درست. فرداش وقتی حمیدو دیدم گفتم مشکل داداشت با من چیه. گفت ولش کن. گفتم حتما یه دلیلی داره که انقدر خودشو خانمش از من بدشونمیاد.گفت جریان داره.گفتم بگو.گفت والادوسال پیش زن داداشم بهم پیشنهاد داد با خواهرش در ارتباط باشم. خواهرش از من خوشش میاد.من ازش خوشم نمیاد.قبول نکردم.از اون روز داداشم هرروز با من حرف میزد که اون این شرایطو داره اون شرایطو داره.باهاش ازدواج کنی خیلی شرایطش خوب میشه.
زن داداشمم گفت توبیاخواستگاریه خواهرم بابام همه کاری براتون میکنه.خواهرم خیلی دوستت داره خوشبختت میکنه منم به داداشم گفتم تو رفتی به خاطرشرایط ازدواج کردی.من دوست ندارم این کارو بکنم حسی ندارم بهش.از اون روز به بهونه های مختلف منو دعوت میکردن خونشون خواهرزن داداششم دعوت میکردن.حالا من رفتم خونه گفتم عاشق یه دختری شدم اینا خیلی ناراحتن.ازاون روز زن داداشم با من چپ شده داداشمم که کلا زیر دست زن داداشمه اونم رفته توقیافه قرارنبوداصال بیان خواستگاری به اصراربابااومدن
ادامه دارد
روز جهانی معلم
امیر جواهری لنگرودی
بعد از کدام قرن بر این دشت،
ســـاقهای میروید
و نالههای زمین را
در باد میپراکنَد؟!
«محمد مختاری»
پنجم اکتبر روز جهانی معلم است. در ادامهی تحرکات مردم سراسر ایران، تحولات کشور ما با شتابی فزاینده و با سرعتی غیرقابل پیشبینی، به پیش میرود. اعتراض، جوشش نسل جوان دختر و پسر دههی هشتادی و نودی، با درهم تنیدگی گستردهای، از کلاس درس دانشگاهی به کلاس درسه مدرسهها، از شهری به شهری و از استانی به استانی دیگر، برای دستیابی به کرامت انسانی و آزادی، همهی جغرافیای ایران را درمینوردد. دانشجویان ما اعتراض و اعتصاب دانشگاهها را با همراه کردن استادان متعهد در نبرد تاریخی نابرابر مشت و فریاد در برابر گلوله به پیش میبردند. در برابر این جوشش و همبستگی، حاکمیت اسلامی و همهی عمله و اکرهاش همچنان به سرکوب سبعانه و ددمنشانهشان ادامه میدهند.
از جمله: فرزندان مردم را از کف خیایان میربایند و مورد تجاوز قرار میدهند و میکُشند پیکر بیجانش را از گورستان میربایند و در نقطهی دورافتادهای بهدور از چشمان اقوام عزادارش مخفیانه به خاک میسپارند. علیرغم قطع اینترنت، ویدئوهای که با فیلترشکن از تیراندازی روز دوشنبه ۱۱ مهر به عزادارن در روستای ویسیان خرمآباد در شبکههای اجتماعی اینترنتی منتشر شده، نشان میدهد در«قبرستان صالحین» تعدادی از عزاداران را با تیرهای ساچمهای زخمی وخونین کردهاند. یا «سارینا اسماعیلزاده» دختر ۱۶ سالهای که با ضربهی باتوم به سرش کشته شد، حالا خبر رسیده که مادرش این درد رو تاب نیاورد و خودکشی کرد. نظام اسلامی بعد از جنایت گستردهی نمازجمعهی زاهدان، با بیش از ۷۰ نفر کشت و بیش از۳۰۰ زخمی، امروز استان پهناور سیستان و بلوچستان را محاصرهی نظامی کرده و در یک نمونه از اقدامات جنایتبار و جنون آمیزش مدارس شیرآباد را یکی پس از دیگر آتش میزند تا به تفرقهی بین شیعه و سنی در سطح استان دامن زده و مزدورانش با ایجاد ناامنی در لباس بلوچی سعی در اختلاف انداختن بین مردم دارند؛ میخواهد بر جنایت دهشناک جمعهی خونین زاهدان سرپوش نهند! در میان کشته شدگان میتوان از «اقبال شهنوازی» کودک کار و بیش از هفت کودک دیگر که حتی شناسنامه ندارند باید یاد کرد. ازسوی دیگر به پایگاههای احزاب کردستانی در سرزمین عراق با پهپاد انتحاری و موشک یورش میبرد و کودکان و دانش آموزان را به هراس میاندازند و پیشمرگان را به خاک و خون میکشانند و…
مرتباً شعارها و اخبار جدید، لیستهای بازداشت شدگان، اسامی جانفشانان راه آزادی، صف بهم پیوستن دانش آموزان و معلمان، دانشجویان و استادان، در کنار اعتصاب کارگران پیتروشیمی در میدان کارگری عسلویه در همراهی با جنبش عظیم و پرتوان سراسر کشور، همراه با شعارنویسی روی دیوارها، پاره کردن عکسها و بنرهای سخنان سران نظام، تحصنها و اعتصابات سراسری میرود که نظم قانونمند خود را بیابد؛ هیمنه و اقتدار رژیم را درهم پیچد و این مومیاییهای نابههنگام برآمده از ژرفای تاریکی را درهم بشکند و فرو ریزاند! پیشتر«شورای هماهنگی تشکلهای صنفی فرهنگیان ایران» در اطلاعیهای عنوان کرده بود: «امسال روز جهانی معلم، یعنی پنجم اکتبر در ایران هم زمان شده است با یک تعطیلی سراسری، از همین رو شورای هماهنگی تشکلهای صنفی فرهنگیان ایران از معلمان و دانش آموزان میخواهد که در روز سه شنبه مورخ ۱۲ مهرماه با اعتصاب در مدرسه و خودداری از کلاس رفتن، همبستگی و همراهی خود را با همه معترضان جان به لب آمده، نسبت به بی عدالتیهای حاکمیت نشان دهند» چرا که برآنند: «… پیوستن خیل عظیمی از اساتید دانشگاهها، معلمان، فعالان اجتماعی زندانی، بازاریان، کارگران، ورزشکاران، هنرمندان، رانندگان و کامیونداران، روزنامهنگاران، نویسندگان پیشرو و… به اعتراضات تودهای که اتحادی مبارک برای دست یابی به آرزوهای بلند و دیرین ملت ایران است، بیش از همه شکاف بین مردم و حاکمیت را به خوبی به تصویر کشیده است…» (۱) رخدادهای روز مرهی جامعهی ما نشانهی این ست که با حاکمیتی مواجه هستیم که واژگون شدن سطل زباله و سوختن بنرهای تبلیغاتی ارگان نظامیاش را تخریب سرمایههای ملی و جبهه براندازی مینامد، اما گلوله باران، ربودن زنان، دانش آموزان، محاصرهی شبانهى دانشجویان دانشگاه شریف، بازداشت دهشتاک صدها تن از آنان و زخمی کردن نخبگان دانشگاهی که بزرگترین سرمایهی کشورهستند، در کلام سرفرماندهی «مبارزه با اغتشاشگر سرسپرده» نامیده میشود.
امروز برای همه آحاد جامعهی ما و جامعهی جهانی روشن است: نشانهی این «جنبش»، «خیزش» یا «قیام» و حتی «انقلاب» هرچه بنامیم؛ به پا خاستن همهی مردم ایران از فارس، کرد، بلوچ، ترک آذری، ترکمن، عرب، لر، بختیاری، گیلک و مازی، نشان میدهد «این جنگل انبوه به حرکت درآمده است» این خیل عظیم انسانی در کنار یکدیگر و در صفی بههم پیوسته، سمت و جهتی روشن دارد؛ این حرکت بزرگ و میلیونی، بدون اتکا و دخالتگری هیچ نیروی خارجی و چشم داشتن به رهانندهی برتری،نه آسمان، نه قیصر، نه خطیب، خود با اتکا به خود به رهایی و برابری برآمده. آزادی و رهایی، برای زن و برای مرد و برای همه (۸۵ میلیونی مردم جامعهی ما) و دیگر هیچ.
روز ما فرداست، فردا روشن است، چنین کنیم و چنین بادا!
۱) کانال تلگرامی «شورای هماهنگی تشکلهای صنفی فرهنگیان ایران»
چهارشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۱ برابر با ۰۵ اکتبر ۲۰۲۲
جیغ لال (بخش ششم)
احسان سنایی
فصل هفتم : تنگنا و سرگردانی
بعد از ملاقات ، شاهین به محل سکونت خودش رفت و چند روز درگیری فکری زیادی داشت. بعد از چند روز وقتی روز 30 مارس 2016 برای قدم زدن بیرون اومده بود و با دیبا تماس گرفته بود به محض قطع تماسش با دیبا ،از شرکت با او تماس گرفتند و یکی از مهندسین که موقتا به جای او امور شرکت رو پیگیری می کرد و خود را خوارس معرفی کرد به او گفت که برایت یک نامه آمده ،شاهین پاسخ داد حضوری میام می گیریم و به محل شرکت رفت و بعد از یکی دو ساعت که اونجا بود و با کارمندان و مهندسین ملاقات کرد نامه رو از مهندس خوارس گرفت و همان جا باز کرد،نامه از طرف شهرداری بود و از او درخواست یک قرار ملاقات برای جمعه هفته آینده شده بود.روز جمعه آمد و شاهین به شهرداری رفت و در مورد دلیل ملاقاتش سوال کرد.منشی او رو به طبقه دوم اتاق اتباع خارجی راهنمایی کرد و بعد از چند دقیقه خانمی آمد و با رویی بسیار خوش به شاهین خوش آمد گفت ،شاهین که سراپا کنجکاو و گیج شده بود به او گفت :”لطفا بفرمایید که برای چه مرا اینجا خواسته اید”.آن خانم با خونسردی و بسیار محترمانه به شاهین گفت :” باید به اطلاعتون برسونم، همانطور که می دانید،ما در اسپانیا به شما اقامت کاری داده ایم ولی با توجه به اینکه اخیراً شما از وضعیت اشتغال در اسپانیا بیرون آمدید و طی مکاتبه ای که با شرکت شما داشتیم ،آنها اعلام کردند که شما در حال حاضر در این شعبه از شرکت کیان تک مشغول به کار نیستید و به همین دلیل با توجه به قوانین مهاجرتی و اقامتی کشور ما متاسفانه باید به شما اعلام کنیم که – شما ظرف سه ماه آتی می بایست کشور ما را ترک کنید -و به کشور اولیه یعنی آلمان برید البته ما از خدماتی که در اینجا انجام داده اید و زحماتتون هم با خبر هستیم و من و همکارانم از این موضوع خیلی ناراحتیم ، شرکت کیان تک یک شرکت بزرگ بینالمللی هست و شما می تونید مجددا و به راحتی مجوز اشتغال دوباره در اسپانیا رو بگیرید و ما شاهد حضورمجددتون در اسپانیا باشیم…” ،شاهین دیگه ادامه حرفهای کارمند اداره مهاجرت رو نمی شنید و می دونست که اون خانم از عمق مشکلات او کاملا ناآگاه هست و تازه فهمید که پا در چه راه دشواری گذاشته…خانم کارمند ادامه داد :”شما در این سه ماه فرصت دارید که مجوز اقامتتون رو از طریق این شرکت یا شرکت مشابهی بگیرید که هم ما و هم شما امیدوار باشیم که بتونید بمونید، در غیر اینصورت متاسفانه باید به آلمان تشریف ببرید ضمنا تصمیم گرفته شده و موارد مطروحه امروز طی نامه ای براتون ارسال می شه.” قرار خیلی ساده بود خیلی قانونی ،با لبخند های مصنوعی ولی بسیار رک و حاوی جمله ساده „شما باید کشور را ترک کنید” جمله ای که شاهین آنرا از زبان ایرانی های دیگه بسیار شنیده بود ،ایرانی ها و افرادی ازملیتهای دیگر که در کشورهای مختلف پناهنده شده بودند و در چند سال اخیر آنها مدام این جمله رو شنیده بودند .
مرور خاطرات برای شاهین سخت بود تمام دوستان و کسانی که این اتفاق برایشان افتاده بود پیوسته جلوی چشمان شاهین می اومدند او تازه فهمید که چه سخت بوده و می تونست درک کنه که اونها چی کشیدن، ولی این باعث نمی شد که بتونه این شرایط رو تحمل کنه او واقعا نمیدونست که چرا این اتفاق افتاده بهرحال قوانین کشور اسپانیا به این صورت بود شاهین بااستفاده از شرایط اقامت ازطریق ازدواج هم دیگه نمی تونست اونجا بمونه و احتمالا مدارک جدایی آنها به دست شهرداری بارسلون هم رسیده بود و شاید هم اداره مهاجرت اسپانیا و اون خانم کارمند هم از این موضوع اطلاع داشتند ،هم این راه بسته شده بود و هم شرایط اقامت کاری روشن بود،اصلا موضوع پیدا کردن یک شرکت مشابه نبود بلکه مشکل هویت شاهین بود.شاهین به خانه برگشت با کوهی از غصه و درد و ناراحتی تحمل این شرایط برای او خیلی سخت شده بود .همان شب شاهین با آقای کیانی تماس گرفت و ازش پرسید که چکار باید بکنه؟! آقای کیانی گفت :” نگران نباش عزیزم ، اینکه در اسپانیا نباشی در این شرایط بهتر هم هست به خاطر اینکه اونها محل اسکان قبلیتو پیدا کرده بودند و می تونن محل جدیدت رو هم پیدا کنند ودر آینده حتما برات دردسر درست میکنند حفظ جون تو برای ما در حال حاضر از همه چی مهمتره هرچه سریعتر به آلمان بیا ،من اینجا برات خونه ای تهیه می کنم و مدتی اینجا ساکن میشی به امید خدا همه چی حل میشه نگران نباش”
شاهین در آوریل 2016 به آلمان اومد و در شهر فرانکفورت ساکن شد .آقای کیانی قبل از ورود شاهین به آلمان همه امکانات مورد نیاز شاهین رو فراهم کرده بود. یعنی اسکان و سایر نیازمندیها مثل پول و ماشین بهمراه یک راننده و مواد غذایی لازم برای حداقل ده روز تهیه شده بود، زمانیکه شاهین به آلمان آمد آقای کیانی در خانه محل اقامت منتظرش بود وبا در آغوش گرفتن از او استقبال کرد چند نفر از دوستان آقای کیانی هم همراهش بودند بعد از یکی دو ساعت که شاهین به آرامش رسید آقای کیانی او رو به داخل حیاط خانه خواند و گفت:” می خوام موارد مهمی رو باهات در میان بزارم،مدتی هست که برای سیاسیون و بهایی ها و همچنین کسانی که بدلیل تغییر مذهب از ایران آمده بودند مشکلات زیادی بوجود می آید مثلا هفته گذشته یکی از دوستان ما که برای کمک به بهاییان ساکن در ایران، به ایران رفته بود به محض ورودش بلافاصله توسط مامورین ایران دستگیر شد.در صورتیکه او بیش از بیست سال بود که فعالیت می کرد،دلیلش به احتمال زیاد وجود یک نفوذی در بین ماست که اطلاعات دقیقی از افراد مذهبی و سیاسی همکار با ما داشته و در اختیار دولت ایران می گذارد ، طی یکسال گذشته تو چندمین نفری هستی که به این صورت براش مشکل بوجود اومده ما شدیدا دنبال این هستیم که با استفاده از دوستان و همکاران معتمدمان این شخص را پیدا کنیم. خواستم حضوری ببینمت و این مساله رو بهت بگم اگر تا الان و در آینده به موضوع مشکوکی برخوردی سریع به من اطلاع بده.”
شاهین گفت:” من که با کسی ارتباط ندارم ولی اگردر این موردچیزی رو متوجه شدم حتما خبر می دم آقای کیانی متاسفانه شرایط من در حال حاضر اصلا خوب نیست از دیبا و بچه هام خبر ندارم، بلاتکلیفم، گیجم، احساس نابودی و سردرگمی می کنم…”، آقای کیانی دست شاهینو گرفت و فشرد وبعد موبایلش رو دست گرفت و با دیبا تماس گرفت و گفت که خط من و دیبا اوکیه می تونی باهاش راحت صحبت کنی ،شاهین همین که گوشی رو گرفت ، نتونست خودشو کنترل کنه و به گریه افتاد و دیبا هم همینطور و آقای کیانی به داخل ساختمان رفت و اونها رو با هم تنهاگذاشت دیبا گفت :”دیروز سونوگرافی بودم حدس بزن پسره یا دختر!”شاهین بدون معطلی گفت:” صد در صد پسره ” دیبا که تعجب کرده بود گفت:” از کجا انقدر مطمئنی ؟!” شاهین گفت چند وقت پیش خواب دیدم که یه پسر دارم شکل خودمه ولی اخلاقش مثل توئه و همش غر می زنه بعد خندید گفت شوخی کردم فقط حدس زدم ” دیبا گفت اتفاقا درست حدس زدی فریاد کوچولو مثل تو مغرور و نابغه می شه ” شاهین گفت دیبا خیلی خیلی دلم برات تنگ شده و هردو با بغض زیاد گریه کردند دیبا عاشقانه ای از مولانا خواند:
دلتنگم و دیـدار تو درمــان مـن است
بـی رنگ رخت زمـانه زندان مـن است
بـر هیچ دلــی مبــاد و بـر هیچ تنـی
آنچ از غم هجران تو بر جان من است
دیبا گفت نگران هیچی نباش مثل شیر از پسرمون مراقبت می کنم تا بیای خونه و اونها بعد از چند دقیقه صحبت خداحافظی کردند .شاهین به داخل ساختمان آمد . آقای کیانی خط و گوشی دیگری را که تهیه کرده بود به شاهین داد و گفت منبعد باهمین شماره درتماس باشیم شماره خودم و شماره جدید دیبا رو بهمراه سایر شماره هایی که مورد نیازت هست ،تو گوشی سیو کردم. بعد از صرف شام آقای کیانی گفت که باید بره و شاهین رو در آغوش گرفت و به راننده و سایر دوستانش گفت که آماده بشن برای برگشتن به دوسلدورف.
بعد از یکماه شاهین برای تمدید کارت اقامتش در آلمان به اداره مهاجرت مراجعه کرد ولی متاسفانه با پاسخ منفی از آنجا مواجه شد و آنها به او اعلام کردند که :”امکان تمدید اقامت شما در کشور آلمان نیست و از این تاریخ به بعد حضور شما در این کشور قانونی نیست و باید ظرف مدت یکماه کشور رو ترک کنید و به ایران برگردید.“خیلی خلاصه و فقط در چند جمله همه چیز گفته شده بود شاهین بسیار بسیار نگران و وحشت زده شد از اینکه باید برگرده به کشور خودش، او بلافاصله با آقای کیانی موضوع رو مطرح کرد و آقای کیانی حضوری نزد شاهین آمد و گفت هماهنگ می کنم که با اداره پلیس و امنیت فرانکفورت ملاقاتی داشته باشیم و از طریق وکیلش در ایمیلی درخواست ملاقاتی را با اداره پلیس و امنیت شهر کرد، بعد از چند روز ملاقات انجام شد و شاهین موضوع رو خیلی سربسته به آنها گفت و به آنها خبر داد که من یه همچین مشکلی برام پیش اومده و جونم در خطره ،در اداره پلیس همه چیز صورتجلسه شد و به شاهین گفتند که طی نامه ای به او خبر می دهند و شاهین هم آدرس جدیدش را به آنها داد و از آنها خواست که مکاتباتشون رو منبعد به اون آدرس بفرستند.
بعد از خروج از اداره پلیس آقای کیانی که در بیرون ساختمان منتظر شاهین بود گفت :” با توجه به اینکه با هویت فعلیت امکان ادامه اقامت در آلمان برات نیست و همچنین ماموران رژیم ایران اسم و مشخصات اصلی تورو دارن می تونن به راحتی پیدات کنند و تو باید با یک هویت جدید اینجا زندگی کنی من سعی میکنیم این کار رو برات انجام بدم ، مثلا تو رو بعنوان یک شهروند جدید ایرانی معرفی کنیم می تونی یه زندگی عادی رو مجددا با دیبا شروع کنید و در یکی از شعبه های شرکت مشغول به کاربشی البته در یک کشور جدید بغیر از آلمان و اسپانیا.”
اوضاع کمی پیچیده شده بود و شاهین نمی دونست که چیکار باید بکنه هویت جدید، فردی جدید، این چه معضلی بود که گرفتارش شده بود از طرفی بسیار بسیار دلتنگ آوا و دیبا بود شاهین از دیروزکه با دیبا تماس گرفته بود او پاسخگو نبود و چیز عجیبی که امروز با اون برخورد کرد اینکه گوشی او کلا خاموش بود حدس زد که شاید دیبا خطش را عوض کرده بود با پدر دیبا تماس گرفت و پرسید :”آقای کیانی چرا دیبا تلفن را جواب نمیده چرا تلفن دیبا دوباره خاموشه ؟”آقای کیانی گفت :”بخاطر تماسهای مشکوکی که با دیبا گرفته شده بود، مجبور شدیم که دوباره این کار را انجام بدیم ما جای دیبا رو هم دوباره عوض کردیم و آنها را مخفی کردیم به خاطر اینکه ممکن است جون اونها هم در خطر باشه… من دوباره باهات تماس می گیرم”
شاهین دچار کابوس بزرگ شده بود مستاصل شده بود خانوادهاش ،شغلش زندگیش همه رو از دست داده بود او با ناراحتی زیاد و با چشمانی گریان رو به آسمان کردو فریاد زد :وای خدای من! مگه میشه همچین چیزی چرا باید چنین اتفاقی برای من بیفته چرا باید اینجوری مورد آزمایش قرار بگیرم، خدایا من اصلاً طاقت ندارم..” بسیار آشفته بود و نمی تونست تمرکز کنه او ساعتها رو در سکوت و بهت گذروند در میان این دلهره ها و نگرانی و ابهام شماره ناشناسی به موبایل شاهین زنگ زد وقتی جواب داد آقای کیانی روی خط بود وگفت:” شاهین نمی دونم بگم خوشبختانه یا متاسفانه ولی بهرحال ما فرد نفوذی در بینمون رو پیدا کردیم و من و دوستانم خیلی از این موضوع ناراحتیم نه از این جهت که بترسیم بلکه از این جهت که او یکی از افراد سرشناسمون هست که بعدا حضوری دربارش باهات صحبت می کنم؛ فعلا تو باید صبور باشی و هر موضوع مشکوکی رو سریع با من هماهنگ کنی ، مدتی هست که افراد مشکوکی من را هم تحت نظر گرفتند و در اطراف منزل ما تردد می کنند و ممکنه دردسرهای هم برای من به وجود بیارن من دیروز به اداره پلیس مراجعه کردم و موضوع رو مفصل به اونها اطلاع دادم همچنین طی هماهنگی و ارتباطی که با اونها انجام شد موضوع تو رو در اسپانیا به اطلاع پلیس امنیتی اونجا هم رسوندیم نکته عجیب این بود که پلیس اسپانیا تمام موارد رو رد کرد و گفتند که امکان چنین تحرکاتی در کشورشون نیست بهرحال این موضوع در اداره پلیس آلمان ثبت شده ، این دفعه اول نیست که ما با چنین مشکلاتی مواجه می شیم و تقریباً عادت کردیم و ما اگرحتی جونمون را هم به خاطر کشور عزیزمون از دست بدیم برامون افتخار هست ولی باید ما بمونیم، مقاومت کنیم و کشورمون رو نجات بدیم این بار خیلی موضوع پیچیده تر و عجیب تر شده و می بایست احتیاط کنیم تو این مدت، کمی رفت و آمد هامون رو با گروههای سیاسی و بطور ویژه با دوستان بهاییمون محدود کنیم که برای این عزیزان مشکلی مثل مشکل تو پیش نیاد. هنوز نمی دونیم که علاوه بر این شخص خائن ،فرد دیگری هم هست که با رژیم ایران در ارتباط باشه یا خیر ، با توجه شرایط پیش آمده جان تو بیش از پیش در محل فعلی در خطر هست و حفاظت از تو در شرایط فعلی کار سختی هست؛ ضمن اینکه تا کارهای هویت جدیدت انجام بشه حداقل یک ماه طول میکشه، بامشورتی که با دوستان کردیم به این نتیجه رسیدیم برای اینکه بتونی در امنیت بیشتری در این مدت زندگی کنی هماهنگ کنیم که به اداره مهاجرت بری و اعلام پناهندگی کنی. در این مدت هم ما به عنوان یک فرد پناهنده کارت رو پیگیری میکنیم که این کار ،موازی با اون، موضوع هویت جدیدت انجام می شه ، اگه بخوای پنهانی زندگی کنی هم برای تو خطرناکه و هم محافظت ازت برای ما سخته ولی اینجوری حداقل توی کمپی که هستی فعلاً خیال هممون راحته ، تا به امید خدا هویت جدیدت بیاد و این مشکل برطرف بشه .قطعا باید یکی دوسال حداقل با هویت جدید و سختیهای مربوط بهش سر کنی تا زندگیت به روال عادی برگرده. شاهین جان نگران نباش من برات یه وکیل خبره گرفتم و او کارهاتو پیگیری می کنه”
بعد ازاین صحبتها و تصمیم گرفته شده، شاهین خودشو مثل یک بچه یتیم می دید و چاره ای جز قبول کردن نداشت. دو روز بعد در چهارم ژوئن 2016 فردی از طرف آقای کیانی به دنبالش اومد و اورو به اداره مهاجرت برد و شاهین آنجا اعلام پناهندگی کرد .
بعد از آن سکوتی عجیب و مرگبار در ذهن شاهین بوجود اومد او بازی عجیب روزگار رو باور نمی کرد که از بالاترین جایگاهی که فکرشو نمی کرد تو دنیا بهش برسه یهو به اینجا رسیده بود. رئیس پروژه ای که تحسین تمام دانشمندان فیزیک دنیا را برانگیخته بود ،شرکتی که تو رویاهاش هم نمی دید وفردی که داشت مدیرعامل بخش بزرگی از شرکت کیان تک میشد، الان باید در یک کمپ پناهندگی زندگی کنه،دست روزگار با شاهین اصلا شوخی نداشت انگار نه انگار که او یک نخبه و یک دانشمند بزرگ بود مثل کسی بود که بی هیچ هدف و آینده ای آواره و بی کس از هیچ شروع می کند .تازه فهمید که چقدر پناهنده ها توی کشورهای اروپایی مشکل دارند و چقدر برای یک انسان، زندگی می تونه سخت بشه و تقدیر به گونه ای باشه که از وطن خودش هجرت که و ماحصل تمام عمرشو رها کنه و به یک کشور غریب پناه ببره.
شاهین در این شرایط بسیار مهلک هنوز هم به خدا امید داشت و خدا رو شکرمی کرد و می گفت خدایا تو برای من این تقدر رو دیدی خدایا من دلم تنگه، برای بچم ، برای مادرم، برای دیبای عزیزم ، برای پدرم،خدایا دلم برای وطنم تنگه ،برای خونم ،برای وقتهای خوش قبلی ،خدایا ولی میسپارمش به تو.
بعد از چند روز که شاهین کمی آرومتر شده بود شخصی با او تماس گرفت و خودش رو سعادتمند معرفی کرد وگفت که وکیل هست و از طرف آقای کیانی تماس می گیره، او گفت من فردا به کمپ شما میام و می بینمت واونجا حضوری با هم صحبت میکنیم.
فردای آن روز ساعت ۱۰ صبح آقای سعادتمند آمد و درلابی شاهین را ملاقات کرد او گفت:” همونطور که گفتم من رو آقای کیانی مامور کرده که پرونده شما را پیگیری کنم ، نگران نباشید هر کاری که باید انجام بشه رو انجام می دم و سعی میکنیم که ظرف این یک ماه همه چی تموم بشه من کاملا در جریان شرایط شما واتفاقات افتاده هستم،و امیدوارم که این روزهای سخت رو بتونی تحمل کنی تا به یک نتیجه مطلوب برسیم و ما قطعا پیروز خواهیم شد؛ باهات به جلسه مصاحبه پناهندگیت میام نگران نباش تو تنها نیستی و همه ما پشت تو هستیم . موازی روند پناهندگیت، پیگیری هویت جدیدت هم داره انجام می شه که بتونی با خیال راحت به زندگی نرمالت در کنار خانوادت برگردی.”
روز مصاحبه رسید وشاهین در روز 27 ژوین 2016 به همراه آقای سعادتمند بعنوان وکیلش به جلسه مصاحبه رفت . بعد از دوهفته یعنی خیلی زودتر از اون چیزی که فکر می کرد پاسخ مصاحبه آمد و منفی بود و برگه ترک خاک و برگشت به ایران رو به او تحویل دادند؟؟!!! به او یکماه برای این کار وقت داده بودند. آقای سعادتمند روی رای بانف(اداره پناهندگی) اعتراض زد .
در اواخر ماه جولای دیبا با شاهین تماس گرفت و گفت هیچی نگو فقط بشنو!!! شاهین که تعجب کرده بود گفت چی شده که در همین زمان صدای گریه بچه شنید شاهین تازه متوجه شد که پسرشون به دنیا اومده و افسوس می خورد که چرا نمی تونه این لحظه رو ببینه دیبا گفت:” –فریاد-داره فریاد می زنه” اسمی که شاهین براش انتخاب کرده بود.خیلی لحظه شیرینی بود شاهین خیلی خوشحال بود و مدام قربون صدقه دیبا و پسرش می رفت دیبا گفت عکسا و فیلمهاش رو برات می فرستم ،امیدوارم که هرچه زودتر این روزها تموم بشه و بتونیم بازم کنار هم آرامش داشته باشیم این روزها خیلی به وجودت نیازدارم شاهین گفت خوب میام بیمارستان می بینمت که دیبا عصبانی شد و گفت:” دیوونه شدی می خوای کار دست خودت و من بدی ؟! اصلا این کار رو نکن خودتو به خطر ننداز “
شاهین گفت:” باشه باشه باشه ! نمی خواد حرص بخوری شیرت خشک میشه بدبخت می شیم،تو فقط مواظب خودت باش. آوا کجاست ؟”دیبا گفت پیش مامانمه متاسفانه نشد که مامانت بیاد اینجا یا منو ببری ایران شاهین که در شرایط سخت هم شوخ طبعیشو حفظ کرده بود با شیطنت گفت:” به امید خدا برای بچه بعدی!…”و با سفارش زیاد به مراقبت از دیبا و بچه خداحافظی کرد.
بعد از دوهفته از ارسال نامه اعتراض به رای اخراج توسط آقای سعادتمند ،در حالیکه هنوز پاسخی از بانف داده نشده بود، تماسی با شاهین گرفته شد و فردی که پشت تلفن بود با عصبانیت و بدون احوالپرسی گفت:” که به چه دلیل چنین کاری کردی؟!
شما اجازه نداشتی بدون مشورت با من اینکارو بکنی. شاهین هم از نحوه صحبت کردن او عصبانی شد و به او گفت که شما چه کاره اید که به من دستور می دید و تلفن را قطع کرد.شاهین خیالش راحت بود که اینجا امنیتش برقراره چندین بار مجددا تماس گرفته شد و پاسخی از طرف شاهین داده نشد.او بلافاصله آقای سعادتمند و آقای کیانی را در جریان تماس گرفته شده قرار داد و آقای سعادتمند گفت خوب شد که دیگه پاسخ ندادی و ادامه داد از سیمکارت جدیدی که روز ملاقات بهت دادم استفاده کن و قبلی رو خاموش کن ،او به شاهین تاکید کرد که مراقب باشه و اگه به مورد مشکوکی برخورد کرد بلافاصله به او خبر بده.
یکی دو روز گذشت و خبر خاصی نبود یک روز نزدیک غروب شاهین برای خرید از کمپ بیرون رفت. مسیراطراف کمپ بسیار سرسبز،زیبا و خلوت و آرام بود و این به شاهین خیلی آرامش می داد،و این روزها هروقت که شرایط براش سخت می شد در این مسیر پیاده روی می کرد.آنروز همینطور که شاهین سرگرم پیاده روی بود، ناگهان دو نفر او را گرفتند و با زور سوار ماشین کردند و به جای نامعلومی بردند…. در یک چشم بر هم زدن ، در کشور آلمان در قلب اروپا….شاهین رو با چشمان بسته به یک خانه بزرگ بردند،او این رو از فاصله در ورودی تا توقف ماشین متوجه شد بعد از ورود به ساختمان او رو به یک اتاق هدایتش کردند و سپس چشمهاشو باز کردند، وقتی چشم باز کرد دید که حبیب اونجاست ،او با تهدید و با عصبانیت بدون مقدمه شروع به بازجویی و بازخواست شاهین کرد و بهش گفت که چرا تلفن رو قطع کردی برای چی به من جواب ندادی؟شماها فکرکردید با این نقشههای مسخره ای که کشیدید،می تونید مارو گمراه کنید ؟!توچه بخوای چه نخوای باید با ما همکاری کنی ساده بگم دو راه بیشتر نداری یا همکاری و ادامه زندگی نرمالت و یا یک علامت سوال که خودت می تونی با بدترین شرایطی که یکنفر می تونه داشته باشه بهش پاسخ بدی،حبیب بیرون رفت و دونفر آمدند و دوباره چشمانش را بستند و سوار ماشین کردند و او را در یک خیابون خلوت نزدیک کمپ از ماشین بیرون انداختند و رفتند. …. در یک چشم بر هم زدن ، در کشور آلمان در قلب اروپا….
شاهین شوکه شده بود بلافاصله با ترس و اضطراب و دلهره به محل مشاوره کمپ شان رفت و موضوع رو به آنها گفت ، آنها اصلاً باور نکردن و گفتن همچین موضوعی امکان نداره اگر که تو را شکنجه کردند یا زدن پس چرا نشانی رو بدنت نیست شاهین گفت:” اگر کمکم کنید حتی می تونم با چشمان بسته محل تقریبی اونها رو بهتون نشون بدم.”
هرچه شاهین اصرار میکرد اونها توجهی نمی کردند، وقتی شاهین مایوسانه از اتاق مشاوره بیرون رفت خانم و آقای مشاور با خونسردی به همدیگه گفتند که واقعا این پناهنده ها برای روند پناهندگیشون چقدر داستان سرایی می کنند؟! و سر تکان دادند و بعد به بحث قبلی که در مورد کنسرت -هلنه فیشر-ادامه دادند.
اواسط آگوست2016 آقای سعادتمند با شاهین تماس گرفت و گفت:” پاسخ اعتراض امروز به دست من رسید و متاسفانه اعتراض رد شده الان پیش آقای کیانی هستم و در مورد این موضوع صحبت می کنیم” ، آقای سعادتمند گوشی رو به آقای کیانی داد و او بعد از احوالپرسی گفت:” متاسفانه رابط ما در ایران دستگیر شده و پیگیری کارها به تاخیر افتاده از پاسخ منفی خیلی ناراحت شدم دیگه نیازی نیست در کمپ بمانی با توجه به اینکه حدس می زدیم این اتفاق بیفته، برایت از قبل یک خانه در اتریش هماهنگ کردم یکی از دوستان میاد دنبالت و تو رو به اونجا می بره .”
حسین رونقی کیست؟
کریم ناصری
حسین رونقی ملکی نامی است، که سالیان است با شکنجه، زندان و اعتصاب به گوش میرسد. حسین رونقی دانشجویی بود، که در زمینه نرمافزار کامپیوتر تحصیل میکرد. او بعدها فعالیت خودش را با وبلاگنویسی آغاز کرد و مسئول کمیته مبارزه با سانسور در ایران پروکسی بود، که این گروه فهرستی از وبسایتها را برای عبور از فیلترینگ از طریق ایمیل به افراد ارسال میکرد. او سالیان است، که در زمینه حقوق بشر و فعالیتهای سیاسی و مدنی فعالیت دارد. همیشه در مقابل مواضع جمهوری اسلامی ایران از خود واکنش نشان داده و گزارشهای انتقادی زیادی را منتشر کرده است و از منتقدان سرسخت در زمینه طرح صیانت فضای مجازی بوده و به همین دلیل است، که نام او با زندان و حبس گره خورده است.
حسین رونقی در سال ۱۳۸۸ به همراه برادرش در منزل پدریشان بازداشت شدند.
دلیل بازداشت برادر فقط به خاطر اعمال فشار بر حسین رونقی برای گرفتن اعترافات اجباری و قبول اتهامات بوده و بعد از گذشت یک ماه برادر او به قید وثیقه آزاد میشود.
اما آنچه که در انتظار حسین رونقی بوده هنوز هم به پایان نرسیده است. او در آن سال به اقدام علیه امنیت ملی و ارتباط با سازمانهای خارج از کشور متهم شد. در این مسیر حسین رونقی چندین بار دست به اعتصاب غذا زد و در نهایت او با امضا نکردن حکم ۱۵ سال حبس خود، تحت شکنجه شدیدی از سوی نیروهای جمهوری اسلامی ایران قرار گرفت و مدتی بعد در نهایت به دلیل عدم انتقال او به بیمارستان و محروم کردن او از مرخصی استعلاجی یک کلیه خود را از دست داد و تحت عمل جراحی قرار گرفت. این کنشگر مدنی بعد از سپری کردن سالهای زیادی در زندان برای مدتی کوتاه آزاد شد و بعد دوباره توسط نیروهای اطلاعات بازداشت شد.
اما پس از شروع اعتراضات جاری در ایران ماموران امنیتی جهت بازداشت به خانه او حمله کردند. در آن زمان او توانست از دست ماموران فرار کند. اما فرار او به معنی فرار کردن از کشور و یا پنهان کردن خود برای بازداشت شدن نبوده. او در ویدیوی اعلام کرد که این حرکت ماموران خفت گیری بوده و نه بازداشت و اعلام کرد که در ۲۲ مهرماه به همراه وکیل خود به دادسرا مراجعه میکند و در صورت بازداشت دست به اعتصاب غذا میزند.
اما در روز بازداشت، اتفاقی آشنا و رسم همیشگی جمهوری اسلامی ایران اتفاق افتاد. ماموران با ضرب و شتم او و متوسل شدن به زور او را بازداشت و به مکان نامعلومیبردند. بعد از چند روز بیخبری و در تماسی با خانواده خود عنوان کرد که در انفرادی نگه داشته میشود و هر دو پای او بر اثر شکنجه شکسته شده است و همچنان در اعتصاب غذا بسر میبرد. این فعال و کنشگر تا به امروز همچنان در اعتصاب غذا به سر میبرد و این تنها ابزاری است که میتواند در مقابل بی عدالتی و دیکتاتوری مطلق جمهوری اسلامی ایران مقابله کند. او از معدود فعالانی است، که در ایران مانده و در حال مبارزه برای برقراری عدالت است و طبق گفتههای خود او، هیچگاه قصد ترک ایران را نخواهد داشت.اما خانوادههای زندانیان سیاسی،کنشگران مدنی و فعالان حقوق بشر هم در ایران از خشونت، بازداشت و تهدیدهای جمهوری اسلامی هیچگاه در امان نبودهاند و خانواده حسین رونقی هم همیشه از طرف حکومت تحت فشار بودهاند.
به گفته پدر حسین رونقی بازجوها و شکنجه گران فرزندش، او را تهدید کردند، که فرزندتان را خواهیم کشت. این تهدیدها به دلیل فشارهایی که از سمت خانواده بر قوه قضائیه برای پاسخگو بودن در مقابل وضعیت فرزندانشان بوده اتفاق افتاده.
این خانواده با تحصن چندین هفتهایی خود در مقابل دادسرای اوین خواستار رسیدگی به وضعیت خطرناک فرزندشان بودند، که در نهایت به دلیل تحت فشار گرفتن پدر حسین رونقی او در بیمارستان به دلیل سکته قلبی بستری می شود. جمهوری اسلامی ایران از زمان به قدرت رسیدن، همیشه درصد خاموش کردن مخالفان خود بوده و نه درصدد برقراری عدالت در کشور و برای سرکوب معترضان و منتقدان خود از هیچ خشونتی دریغ نمیکند و با استفاده از شکنجه، بازداشت، زندان، اعدام، تجاوز و یا حتی به قتل رساندن مخالفان خود در خیابانها سعی در خاموش کردن صداهایی همچون صدای حسین رونقی دارد. اما آنچه که مسلم است حسین رونقی از منتقدان سرسخت حکومت با تمام اعمال این خشونتها در مقابل خواستههای جمهوری اسلامی ایران سر خم نکرده است و با وجود به خطر افتادن جان خود و خانواده اش همچنان در حال مبارزه برای احقاق حقوق خود و تمام هموطنان خود در کشور است و این بهایی است، که تمامی فعالین حقوق بشر و فعالین سیاسی در دوران به قدرت رسیدن دیکتاتوری جمهوری اسلامی ایران پرداخت میکنند.
نقض حقوق دانشجو در جمهوری اسلامی ایران
علی صالحی
دانشجو به عنوان نسل جوان جامعه از روحیه و شور و نشاط و انگیزه و صراحت و شجاعت و خلاقیت برخوردار است و همچنین به عنوان فردی متمایز از سایر افراد جامعه که متصل به منابع علمی باشد میتواند نقش موثری را در راستای حل مسائل کشور داشته باشد.دانشجو بهعنوان بخشی از جامعه، شامل همان مواردی میشود که قانون اساسی بهعنوان حق و تکلیف برای او مشخص کرده است. اصل بنیادی حفظ کرامت انسانی و آزادی بهعنوان مبنا در جمهوری اسلامی ایران شناختهشده است. همه دانشجویان از حقوق برابر انسانی، فرهنگی و اجتماعی برخوردار هستند و هیچ مقامی حق ندارد به نام حفظ استقلال و تمامیت ارضی کشور آزادیهای مشروع را سلب کند. دادخواهی حق مسلّم فرد است و هر کس حق برخورداری از دادرسی عادلانه را دارد. دانشجو آزاد است که در هرکدام از تشکلها و انجمنهای سیاسی، صنفی، اسلامی و علمی که مجوز دارند، شرکت کند و به عضویت آن درآید.او همچنین میتواند در اجتماعات و تظاهرات مسالمتآمیز، بدون حمل سلاح که مخل مبانی اسلام نباشد، شرکت کند.تفتیش عقاید و هرگونه تجسس در زندگی و حریم خصوصی ممنوع است. دانشجویان، از حق آزادی اندیشه و بیان و عقیده و آزادی ابراز و ترویج و انتشار آن به هر صورتی برخوردارند. هر کس با هر قومیت و دینی، در انجام مراسم فرهنگی و عبادی خود و تشکیل جمعیت و انجمن در چارچوب قانون آزاد است و قومیتها حقدارند از زبان محلی و قومی خود در مطبوعات و رسانههای گروهی استفاده کنند. و آنچه مهم و قابلذکر است اینکه هیچ عملی تخلف نیست، مگر بهصراحت در قوانین ذکر شده و مقررات لازمالاجرا باشد.با این حال در ایران، دانشجویان و اساتید دانشگاه به خاطرعقاید، جنسیت، مذهب و قومیت خود، کماکان با نقض روزمره و فراگیر حقوق خود مواجه هستند. فعالان دانشجویی در ایران را به خاطر انتقادات مسالمت آمیزشان از سیاست های حکومت، مورد تهدید، تعلیق از تحصیل، بازداشت، تعقیب و پیگرد قانونی قرار می دهند و محکوم می کنند.
این مقامات همچنین صدها گردهمایی، سازمان مستقل و نشریه دانشجویی را از ادامه فعالیت بازداشته اند. در حال حاضر تعداد زیادی دانشجو تنها به خاطر استفاده از حق خود در آزادی بیان، تشکل و گردهم آیی، از طریق بیان نظرات خود، شرکت در تظاهرات، و یا عضویت در سازمان های دانشجویی مستقل و منتقد دولت، در زندان ٬محکومیت های طولانی حبس خود را می گذرانند؛ احکام زندان برخی از آنان به ۱۵ سال نیز می رسد..در زمینه نقض آزادی بیان، آزادی تشکل و گردهم آیی در محوطه های دانشگاهی، و نیز رویه های نهادینه شده ای که برای مقامات دولتی این امکان را فراهم آورده است تا به صورت خودسرانه دانشجویان را اخراج و یا از تحصیل محروم و مدرسین و اساتید آموزش عالی را به خاطرعقاید و یا فعالیت های سیاسی شان از کار برکنار کنند.تا کنون تعداد زیادی دانشجو، و همچنین چندین استاد دانشگاه، بازداشت شده و متعاقبا بسیاری از آنان به زندان افتاده اند. علاوه بر این، صدها تن به خاطر فعالیت های سیاسی خود از تحصیل محروم شده اند.حق تحصیل برای تمامی انسان ها و بدون هرگونه تبعیضی به صراحت در پیمان های بین المللی، از جمله آن دسته از معاهده هایی که ایران امضا کرده است، تضمین شده است؛ از جمله در اعلامیه جهانی حقوق بشر، میثاق بین المللی حقوق اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی و کنوانسیون یونسکو علیه تبعیض تحصیلی. قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران نیز آنرا تضمین کرده است. میثاق بین المللی حقوق مدنی و سیاسی و کنوانسیون بین المللی حذف تبعیض نژادی نیز به نوبه ی خود حقوق افراد در آزادی عقیده، بیان، تشکل و گردهم آیی را مورد حمایت قرار می دهند و اعمال تبعیض علیه افراد به خاطر نژاد، جنسیت، مذهب یا اعتقاد، یا قومیت یا عقاید سیاسی یا عقاید دیگر را منع می کنند. میثاق بین المللی حقوق مدنی و سیاسی همچنین از حقوق اقلیت ها، در اشتراک با دیگران، حمایت می کند تا بتوانند از فرهنگ خود بهره مند شوند، به مذهب خود عمل کنند و زبان خود را به کار برند.با توجه به این استانداردها و معیارها، موسسات آموزش عالی می بایست از آزادی علمی و حقوق بشر اساسی پشتیبانی کنند، از رفتار منصفانه و عادلانه با دانشجویان اطمینان حاصل کنند، سیاست هایی اتخاذ کنند که متضمن برخورد یکسان و برابر با زنان و اقلیت ها باشند و تضمین کنند که خشونت، ارعاب و آزارو اذیت مانع کار کادر آموزش عالی نشود. با این حال در ایران، دانشجویان و اساتید دانشگاه به خاطرعقاید، جنسیت، مذهب و قومیت خود، کماکان با نقض روزمره و فراگیر حقوق خود مواجه هستند مقامات ایرانی مرتبا فعالان دانشجویی در ایران را به خاطر انتقادات مسالمت آمیزشان از سیاست های حکومت، مورد تهدید، تعلیق از تحصیل، بازداشت، تعقیب و پیگرد قانونی قرار می دهند و محکوم می کنند. این مقامات همچنین صدها گردهمایی، سازمان مستقل و نشریه دانشجویی را از ادامه فعالیت بازداشته اند. دولت ایران دانشجویان متقاضی ورود به دوره های بالاتر از کارشناسی و نیز داوطلبین تدریس در دوره های آموزش عالی را بر اساس عقاید ایدئولوژیک آنها مورد گزینش قرار می دهد. به منظور ممانعت از بروز مخالفت سیاسی در مراکز دانشگاهی، شورای عالی انقلاب فرهنگی برای دانشجویان داوطلب به ادامه تحصیل در مقطع آموزش عالی پیش نیازهای عقیدتی و سیاسی وضع کرده است. این مقررات دانشجویان را ملزم به اعتقاد به اسلام و یا یکی از ادیان دیگرمورد شناسایی حکومت می کند و احراز «عدم معاندت آنها با جمهوری اسلامی» و نداشتن «فساد اخلاقی» آنها را ضروری می داند. این مقررات توسط وزارت اطلاعات، وزارت علوم، تحقیقات و فناوری و کمیته های انضباطی دانشگاه ها مورد استفاده قرار می گیرند تا به صورت «خودسرانه» بر دانشجویان اعمال فشار کنند و آنها را به خاطر عقاید و نظراتشان مورد مجازات قرار دهند، و از جمله آنها را از پذیرش و ثبت نام در دانشگاه ها محروم کنند. به این ترتیب، این مقررات ناقض ماده ی ۳ قانون اساسی ایران هستند که به صراحت حق تحصیل را برای تمامی شهروندان تضمین کرده است. علاوه بر این، اقلیت های ایران در دوره های تحصیلی آموزش عالی با محرومیت و تبعیض سیستماتیک مواجه هستند. مقامات ایران مشخصا پیروان آیین بهایی را مورد هدف قرار داده و آنها را، تنها به خاطر عقاید مذهبی شان، از ادامه تحصیل در مقطع آموزش عالی محروم می کنند. اساس این کار مقررات مصوب شورای عالی انقلاب فرهنگی است که اعتقاد به اسلام یا یکی از ادیان اقلیت مورد شناسایی رسمی حکومت راـ که شامل آیین بهایی نیست ـ به عنوان شرط تحصیل در دانشگاه ها تعیین کرده واز ورود صدها تن از دانشجویان واجد شرایط بهایی به دانشگاه های دولتی و خصوصی و مراکز آموزش حرفه ای جلوگیری به عمل آمده است.نهاد دانشگاه، یکی از مشروعترین مکانهایی است که حق اعتراض اجتماعی، سیاسی و اجتماعی و فرهنگی دارد. صدای دانشجو در نهاد علم بلند میشود اما آن را سرکوب میکنند که بدترین نوع سرکوب اجتماعی برای مکانی است که نام علم را یدک میکشد. یک دانشجو به عنوان نسل جوان جامعه از روحیه و شور و نشاط و انگیزه و صراحت و شجاعت و خلاقیت برخوردار است و همچنین به عنوان فردی متمایز از سایر افراد جامعه که متصل به منابع علمی باشد میتواند نقش موثری را در راستای حل مسائل کشور داشته باشد نتیجه خوبی را خواهیم دید.از هر منظری که نگاه کنیم شاهدیم قشر دانشجو جایگاه بسیار ارزشمندی دارد و در همین راستا نیاز است که تشکلهای دانشجویی در روزگار فعلی بیش از همیشه متوجه جایگاه و اهمیت راهبردی خودشان باشند و بدانند احیا و تداوم حیات واقعی تشکلهای دانشجویی تا چه اندازه مهمهستند.برچسب زدن به دانشجویان نباید به این راحتی صورت پذیرد چرا که آنها فیلتر شدهاند تا بتوانند به نهاد دانشگاه قدم بگذارند.دانشجویان چون در سنین خاص جوانی قرار دارند، دارای روحیه مطالبه گری و آزادیخواهی هستند، آنها پرسش را حق اساسی خود میدانند. نهادی که حق باشد، هیچ وقت نسبت به پرسشگری واهمهای ندارد. دانشگاه هرچه سرکوب بیشتری ببیند، زندهتر میشود. اعتراضات اجتماعی اخیر که میل به سمت اعتراضات سیاسی هم دارد؛ همچنان زنده است؛ چرا که مسولان امر، حاضر به شنیدن صدای دانشجو نیستند و وقتی حاضر به شنیدن صدای دانشجویان نیستند، آیا صدای دیگر طبقات اجتماعی را میشنوند؟کاش مسئولان کشور درک بیشتری از واقعیتهای تلخ اجتماعی و اقتصادی جامعه داشتند و انتقاد و اعتراض را به رسمیت می شناختند.
حق حضانت فرزند
فهیمه تیموری
بررسی یکی از حقوق زنان حضانت فرزنداز منظر قانون اساسی ایران و کنوانسیون رفع تبعیض زنان
کنوانسیون رفع هر گونه تبعیض علیه زنان از مهمترین اسناد بین المللى است که در راستاى جهانىسازى حقوق زنان تدوین شده است.امروزه یکى از مهمترین مسائل جوامع انسانى مساله رعایتحقوق زنان و حفظ منزلت والاى آنان و پرهیز از برخوردهاى تبعیضآمیز و مبتنى بر جنسیت با زنان است. در همین راستا دولتها و سازمانهاى بین المللى، کنوانسیونها و اسناد بین المللى مهمى را که همگى در جهت نفى هر گونه تبعیض علیه زنان و احقاق حقوق آنان و برقرارى تساوى بین حقوق زن و مرد هستند تدوین کرده و به تصویب رساندهاند. از جمله این اسناد مىتوان به اعلامیه جهانى حقوق بشر، میثاق بین المللى و حقوق مدنى و سیاسى، میثاق بین المللى حقوق اقتصادى، اجتماعى و فرهنگى و مهمتر از همه، کنوانسیون «رفع هر گونه تبعیض علیه زنان» اشاره کرد. کشور جمهورى اسلامى ایران به دلیل وجود موانع شرعى و قانونى هنوز به کنوانسیون رفع هر گونه تبعیض علیه زنان ملحق نشده است ولى باتصویب منشور سازمان ملل متحد و اعلامیه جهانى حقوق بشر و میثاق بین المللى حقوق مدنى و سیاسى که همگى بر تساوى زن و مرد و نفى نگرشهاى تبعیضآمیز و مبتنى بر جنسیت تاکید دارند، تعهداتى را در این راستا پذیرفته است قانون اساسى جمهورى اسلامى ایران نیزتوجه خاصى در مقدمه و اصول خود به حقوق و جایگاه زنان نموده بر اساس اصل بیست و یکم قانون اساسى دولت موظف استحقوق زن را در تمام جهات، با رعایت موازین اسلامى تضمین نماید و زمینههاى مساعد را براى رشد شخصیت زن و حقوق مادى و معنوى او فراهم نماید. بند چهارده از اصل سوم قانون اساسى هم منزلت برابر زن و مرد را مورد توجه قرار داده و دولت را در جهت تامین حقوق همه جانبه افراد کشور، اعم از زن و مرد و برقرارى اصل تساوى عموم در برابر قانون، موظف کرده است. از دیدگاه کنوانسیون نیز هر گونه تبعیض علیه زنان بایستى از بین رفته و زنان از حقوقى برابر با مردان برخوردار شوند. نه زن باید به دلیل زن بودن حقوق کمتر و محرومیتبیشترى داشته باشد و نه مرد به خاطر مرد بودن از حقوق و مزایاى افزونترى بهرهمند باشد. کنوانسیون رفع هر گونه تبعیض علیه زنان و قانون اساسى جمهورى اسلامى ایران در این امر مشترکند که هر دو تبعیض مبتنى بر جنسیت را بین زن و مرد نفى مىکنند و در صدد تامین حقوق مدنى و سیاسى زنان هستند ولى در تفسیر عبارتهایى مانند تبعیض، تساوى حقوق زن و مرد و تشخیص مصادیق آنها با یکدیگر تعارض جدى و اساسى دارند.تعارض کنوانسیون با بند 5 از اصل 21 ق.ا. روح و مفاد کنوانسیون رفع هر گونه تبعیض علیه زنان برقرارى حقوق برابر و یکسان بین زن و مرد در همه زمینههاست از این رو بر اساس مفاد کنوانسیون بخصوص ماده 2 و 16 آن، زنان و مردان از حقوق یکسانى در رابطه با حقوق خانوادگى، ولایت، حضانت و قیمومت کودکان برخوردارند و در همه، این موارد منافع کودکان اولویت دارد و مقدم است. دولتها نیز بر اساس بند1 ماده 16 باید اقدامات لازم را براى رفع تبعیض از زنان در همه امور مربوط به ازدواج و روابط خانوادگى به عمل آورند. ماده 2 و 16 و روح حاکم بر کنوانسیون با بند 5 اصل 21 قانون اساسى جمهورى اسلامى ایران در تعارض آشکار است; زیرا بر اساس این بند، اعطاى قیمومت به مادران در رابطه با فرزندان، به نبود ولى شرعى، مشروط است. پدر و جد پدرى بر اساس ماده 1180 قانون مدنى جمهورى اسلامى ایران ولى قهرى و شرعى کودکان صغیر بوده و ولایتبر آنان دارند و همه امور آنها بایستى تحت نظارت پدر و جد پدرى صورت بگیرد و تا زمانى که یکى از آن دو وجود دارد مادر حق دخالت در امور آنان را ندارد و حتى پدر و جد پدرى مىتوانند با وصیت، سرپرستى کودکان را به فردى غیر از مادر واگذار نمایند. عدم برابری حق حضانت مرد و زن متعاقب طلاق یکی از موارد تبعیض آشکار قوانین در جمهوری اسلامی نسبت به زنان میباشد ماده ۱۱۶۹ قانون مدنی، مصوب سال ۱۳۱۴، حضانت فرزند پسر را تا ۲ سالگی و حضانت دختر را تا ۷ سالگی به مادر سپرده و پس از انقضای این مدت، حضانت بر عهده پدر بود. با اصلاحیه مصوب سال ۱۳۸۲، مادر میتواند حضانت فرزندش را تا ۷ سالگی بر عهده داشته باشد و پس از آن، حضانت کودک با پدر است و در موارد اختلاف، دادگاه در این مورد تصمیم خواهد گرفت. از طرفی، در صورت ازدواج مادر، پدر میتواند سرپرستی فرزند را از او بگیرد، این در حالی است که ازدواج مرد چنین حقی را برای زن ایجاد نمیکند. اما زن حتی اگر حضانت و سرپرستی فرزند را هم داشته باشد، باز حق ولایت و تصمیمگیری برای فرزند با پدر است.مواد ۱۱۸۰ و ۱۱۸۱ قانون مدنی حق ولایت را که مهمترین و اصلیترین حق بر فرزند است بر عهده پدر و جد پدری گذاشته است و مادر «ولی» فرزند به حساب نمیآید.
قانون حق ولایت فقط پدر را بهعنوان «ولی خاص» یا «ولی قهری» به رسمیت میشناسد. در ماده ۱۱۴۸ اصلاحی قانون مدنی هم آمده است: «هرگاه پدر یا جد پدری طفل غبطه و مصلحت فرزند صغیر را رعایت نکنند و مرتکب اقداماتی شوند که موجب ضرر فرزند شود، به تقاضای یکی از نزدیکان وی یا به درخواست رییس حوزه قضایی پس از اثبات، دادگاه پدر را از سمت ولایت عزل و از تصرف در اموال فرزند منع و برای اداره امور مالی وی، فرد صالحی را بهعنوان قیم تعیین میکند.
دقت کنید که حتی در این شرایط هم مادر ولی فرزند محسوب نمیشود و از اختیارهای ولی قهری برخوردار نیست. بدین صورت است که شما بهعنوان مادر حق تصمیمگیری برای فرزندتان را ندارید. اگر زنی تنهایید و سرپرستی فرزندتان را بر عهده دارید، با اینکه تمام مسئولیتش بر دوش شماست، باز هم در مواقعی مانند عمل جراحی، گرفتن گذرنامه و سفر، ثبتنام در مدرسه، افتتاح حساب در بانک باید اجازه کتبی پدر بچه را داشته باشید و اگر پدر یا جد پدری نداشته باشد، دادگاه است که مصلحت بچه را بهتر از شما تشخیص میدهد.در ایران مادر بودن یک مسئولیت ذاتی و بدون هیچ حق حقوقی برای مادر است. بسیاری از مادران با وجود تحمل مراحل سخت دوران بارداری، اما در ایران از حقوق اولیه خود برای فرزندانشان محروم اند. شاید تبعیض علیه زنان و به نوعی گسترش شکاف جنسیتی میان زن و مرد و تبدیل جنسیت زن به نماد باروری و بزرگ کردن مردان جامعه توجیه این تبعیض ها باشد، از سوی دیگر تاکید بر تن زنان به عنوان بخشی از نماد زایشی جامعه، تاکید بر مادر به عنوان هسته ی اصلی نگهداری خانواده و گسترش تبعیض های جنسیتی علیه زنان نیز از دیگر تئوری هاست. به دلیل همین قوانین تبعیض آمیز است که بسیاری از مادران که تفاهم با همسران خود ندارند و یا نمی توانند بنا به دلایلی به زندگی مشترک ادامه دهند، از ترس ا ز دست دادن حضانت فرزندانشان به زندگی اجباری و تحمیلی ادامه می دهند .
بسیاری از این زنان به خصو ص در خانواده های سنتی به دلیل عدم حمایت دولت ، عموما با وجود عدم علاقه ی خود باردار می شوند و اگر بخواهند بچه ای نداشته باشند بدون اجازه ی همسر حق سقط جنین را ندارند. در حالی که بسیاری از مقامات مذهبی در ایران بر ارزش و اهمیت مادر بودن تاکید می کنند، اما می توان گفت که این تاکیدها تنها ایدئولوژی سازی علیه مادران است. چرا که ارزش سازی و نمادسازی از مادران و تبدیل کردن آنها به نماد ایدئولوژیک جامعه، حق کوچکترین انتخاب را از مادران گرفته است.
گسترش این ایدئولوژی، پررنگ کردن شکاف جنسیتی، و عدم در نظر گرفتن حق باروری به نوعی به رنج مادران قوت می بخشد و به گسترش تبعیض علیه آنان در مقایسه با پدران می انجامد. در جامعه ای که زن و مرد اکنون در تمامی کارهای اجتماعی سهیم و شریک هستند، این چنین تصویری از زن به عنوان بخشی از دستگاه زایشی به توسعه و شکاف جنسیتی دامن می زند، تنها یک روز از تقویم را به نام مادران در نظر گرفتن دردی از دردهای مادرانی که سال ها از دیدار فرزندانشان محروم بوده اند دوا نمی کند، قوانین ایدئولوژیکی نیازمند اصلاح و بازبینی است که در آنها مادران را از حقوق اولیه شان باز ندارند و به آنها همانند پدران حق زیستن در کنار فرزندانشان و انتخاب در بارور شدن، داده شود.
زنان در قاب خیابان
نزهت بادی
تصاویری که این روزها از حضور زنان در خیابان ثبت میشود، فقط از جهت مستندنگاری رویدادها و کنشهای اعتراضیای که زنان در جامعه رقم میزنند و نقشی که در جریان مبارزات ایران دارند، اهمیت ندارد. بلکه از این جهت نیز مهم است که بهعنوان مجموعه پرترهای گاهشمارانه، لحظات تاریخساز از جریان تغییر چهرهی زنان را ماندگار میکند و نشان میدهد که چطور زنان از طریق دگرگونی در نحوهی نمایش بدنشان، امکان بازنماییِ تازه و متفاوتی از خود را فراهم میآورند و در پی آن، طرحها و اشکال نوظهوری از رهایی در آینده را پیشنهاد میدهند. در هر یک از این عکسها یا فیلمهای ثبتشده از زنان در خیابان با فوران مهارناشدنیِ سوژهای سرکوبشده مواجهایم که آن را به قابی تکاندهنده، الهامبخش و شورانگیز بدل میکند. سوژهی زنانهای که همواره به اندرونی رانده و از فضای بیرونی حذف شده است، حالا به خیابان قدم میگذارد و قابلمشاهده و دیدنی میشود. در این قابها شاهد خودنماییِ فیگوراتیو تن زنانه در محیط اطرافش هستیم که آگاهانه و عامدانه بدن خود را به نمایش میگذارد و دیگران را به تماشای خود فرامیخواند و فضای پیرامونش را تحتتأثیر حضورش دگرگون میکند. در این متن میکوشم تا توضیح دهم که چطور زنان بهعنوان سوژههای خودآیین و خودبیانگر، نحوهی بازنمایی از خویش را تحول میبخشند و با ارائهی تصویری تازه و متفاوت از خود، چشماندازی از ایرانِ پس از آزادی را ترسیم میکنند.
اساساً حضور زنان در خیابان، فضا را مسئلهدار، تنشزا و بحرانی میکند. زنی که همواره محکوم به پستونشینی و ماندن در خانه بوده است، با ورود به خیابان ساختارشکنی میکند، از فضای تعیینشده قدم بیرون مینهد و وارد عرصهی ممنوع میشود. به همین دلیل، حکومت ایران تلاش میکند با کنترل بدن زنان در عرصهی عمومی، آنها را به سوژههای رام و بیخطر تبدیل کند. تحمیل حجاب اجباری مهمترین حربهی حکومت برای بیشکل کردن زنان و مطیعسازیِ آنان است. زنان برای اینکه اجازهی حضور در خیابان را بیابند، باید از ظاهر دلخواه خود دست بکشند و در همان قالبی جا بگیرند که حکومت تعیین کرده است: آنها باید نامرئی شوند و به چشم نیایند و اثری از خود در جامعه به جا نگذارند. هدف حکومت این است که زنان چنان با حجاب اجباری پوشیده و پنهان شوند که همچون اشباحی ناپیدا در عرصهی عمومی رفتوآمد کنند تا نه تنها کسی آنها را نبیند، بلکه ردپایی از آنان نیز در محیط پیرامونشان باقی نماند. گویی زنان هرگز از خانه بیرون نیامدند و به خیابان قدم نگذاشتند.
ازاینرو در جنبش اعتراضیِ کنونی، زنان دست به کنشهای نمایشی میزنند که آنها را در معرض دید قرار میدهد و توجه ناظران را به خود جلب میکند. زنی روی ماشینی میایستد و روسریِ آتش گرفتهای را بلند میکند. زنی به میدان میآید و روسریاش را در آتش میاندازد و میرقصد، زنی مویش را میبُرد و آن را در هوا تکان میدهد، زنی با آرامش روی سکویی در میان مأموران امنیتی مینشیند، زنی مشت گرهکردهاش را رو به ماشینهای سرکوب بالا میبرد، زنی موی خود را میبندد و به سوی خیابان میرود، زنی تنها در میانهی خیابان مقابل ماشین آبپاش میایستد، زنی بدون حجاب در قهوهخانهای صبحانه میخورد، زنی با موهای بر شانه ریخته خرید میکند، زنی آغوشش را برای هموطنانش میگشاید، و زنی با لباس محلی و رنگارنگ در خیابان قدم میزند. هر یک از این رفتارهای روزمرهی خلاقانه، واکنشی ستیزهجویانه علیه نامرئیسازیِ زنان بهواسطهی حجاب اجباری در فضای بیرونی و حذف آنان از عرصهی اجتماعی و سیاسی است. وقتی تصاویر ثبتشده از آنها را میبینیم، با غلبهی تن زن بر محیط مواجهایم که موفق شده موانع پیرامونش را پس بزند و فضا را برای خود باز کند. زنان دیگر در حاشیهی تصویر یا خارج از قاب نیستند بلکه در مرکز قاب و نقطهی طلاییِ ترکیببندی قرار دارند و همهی خطوط و نیروهای موجود در محیط اطراف را بر بدن خود متمرکز میکنند و نگاهها را به سمت خود میکشانند.
سالهاست که خیابانها مکانی ناامن برای زنان به حساب میآیند و حضور آنها در محیط خارج از خانه با مزاحمت، آزار کلامی، دستدرازی و خشونت جنسی همراه است و این پیام را به زنان میدهد که فضای عمومی جای آنها نیست و اگر آسیبی ببینند، مقصر خودشان هستند که از فضاهای امن تعیینشده خارج شدهاند. پس از جنبش اعتراضیِ زنان در واکنش به قتل مهسا امینی، خیابانها پر از نیروها و مأموران امنیتی شده است و حکومت برای ایجاد هراس و عقب راندن زنان از روشهایی همچون تعرض جنسی و ربودن زنان استفاده میکند تا همچنان خیابانها را برای زنان تهدیدکننده و خطرناک جلوه دهد. اما زنان به خانهها بازنمیگردند و در خیابانها میمانند و بدن خود را بهمثابهی پرچم مبارزه در برابر سرکوب برمیافرازند و با تن خود به جدال با دیکتاتوری برمیخیزند. اینکه در تصاویر میبینیم زنان بر بالای ماشین یا بر فراز بلندی ایستادهاند، جلوتر از جمعیت معترضان حرکت میکنند یا با فریاد شعار میدهند، کنشی خودنمایانه برای به رخ کشیدن حضور خویش در خیابان است تا نشان دهند که آنجا را ترک نمیکنند و با پس گرفتن خیابان، شکل تازهای به آن میبخشند و ماهیت و کارکرد و معنایش را تغییر میدهند و آن را نه فقط به مکانی امن برای زنان، بلکه به عرصهی نمایش قدرت زنان تبدیل میکنند.
زنان با حضور و کنش انقلابیشان در خیابان، تصویر جعلی، دروغین و تحریفشده از خود را زیر سؤال میبرند و از دلِ این فروپاشی و تخریب، تصویر بیواسطه و بیمداخلهای از خود را به نمایش میگذارند که تاکنون در فرهنگ بصری غایب و مفقود بوده است
زنان با حضور و کنش انقلابیشان در خیابان، تصویر جعلی، دروغین و تحریفشده از خود را زیر سؤال میبرند و از دلِ این فروپاشی و تخریب، تصویر بیواسطه و بیمداخلهای از خود را به نمایش میگذارند که تاکنون در فرهنگ بصری غایب و مفقود بوده است: تصویری از زنان به همان شکلی که آنان به خودشان مینگرند و در همان فرمی که خودشان طالب آن هستند. ارزش جنبش اعتراضیِ زنان در همین بدیلسازی به جای تصویر ساختگی و تحمیلی از خود است. آنها با نوع پوشش و رفتارهای روزمرهشان در خیابان نشان میدهند که زن ایرانی بدون سلطه و سرکوب چه شکلی خواهد داشت و چه کار خواهد کرد. زنان تخیل آینده را در لحظهی کنونی محقق میکنند و تصویر خودشان در ایران آزاد را جلوتر از وقوع آزادی نمایش میدهند و با این کار، تخیل جمعی برای تصویرسازی از ایران پس از پیروزی را تحریک میکنند و ارادهی عمومی برای جامهی عمل پوشاندن به رؤیایشان را برمیانگیزانند.
در واقع، زنان به دو شکل رایج در حال بازپسگیری خیابان و فتح شهر و آزادسازی کشورند. یکی از طریق کنشهای معترضانهای که روند سلطه و سرکوب را برهم میزند، نظم مسلط و رایج را به آشوب میکشد و فضای محصور و محدود و ممنوعه را میشکند. دیگری بهواسطهی رفتارهای مقاومتیِ روزمرهای که سعی میکند حضور بدون حجاب در فضای عمومی را عادی نشان دهد و زن با پوشش دلخواهش را بهعنوان بخشی ناگسستنی از فضای شهری جا بیندازد. آنها در اقدام اول، سلطه را از بین میبرند و در اقدام بعدی آزادی را جایگزین آن میکنند. به همین دلیل جنبش «زن، زندگی، آزادی» چنین الهامبخش است. زیرا فقط در صدد تخریب و نفی و انکار نیست، بلکه همزمان در پی ساختن و تحقق و اثبات است. با جسارت، تصویر تحمیلی از خود را فرومیپاشد و میگوید «آنچه تاکنون دیدهای، منِ واقعی نبودم»، و با شجاعت، تصویر دلخواه از خویش را به نمایش میگذارد و میگوید «آنچه اکنون میبینی، منِ واقعی هستم.»بنابراین، حضور زنان بیحجاب در خیابانها که این روزها رخ داده است، کنشی فردی نیست که فقط اعتراض زنان علیه کنترل بدنشان توسط حکومت را به نمایش بگذارد. زنان با برداشتن روسری و شالهایشان از سوژههای سرکوبشده به سوژههای عصیانگری بدل میشوند که با پس زدن حجاب اجباری، از هر چیزی با ماهیت سلطهگرانه و آمرانه سرپیچی میکنند و هر قید و بندی را میگسلند. آنها با زیر پا گذاشتن قانون تثبیتشده، به پیکرهی نظام استبدادی ضربه میزنند، هیبت هراسناکش را به سخره میگیرند، به چهرهی مقتدرش چنگ میاندازند و نشان میدهند که میتوان در برابر دیکتاتور ایستاد و به او نه گفت. حضور زنان بیحجاب در خیابان، جلوهای از تحقق ارادهی معطوف به تغییری است که پتانسیلهای رهاییبخش در اعتراض را آشکار میکند و هراس نهادینهشده در بطن جامعه را از بین میبرد و میل فروخورده برای سرکشی علیه ظلم و تبعیض را برمیانگیزاند.
خیابان دیگر قلمرو نظام قدرت نیست که با نظارت، کنترل، تجسس، تفتیش و گشت ارشاد، حد و اندازهی حضور زن در خیابان را تعیین کند و شکل و نحوهی پوشش او را فرمان دهد. اکنون شهر در تسخیر زنان است که روز به روز در آن پیشروی میکنند و خیابانهای بیشتری را به تصاحب خود درمیآورند و شهر را از آنِ خود میکنند و این، مقدمهای برای بازپس گرفتن وطن است. زنان به فاتحان باشکوه خیابان تبدیل شدهاند اما پرفورمنس آزادیِ زنان در قاب خیابان، نگاه ناظران را به فضایی فراتر از محیط پیرامون زنان هدایت میکند و افقهای گستردهتری را به رویشان میگشاید و دنیای آزاد بزرگتری را نوید میدهد. جسارت زنان برای بازگشت به عرصهای که از آن رانده شدهاند و تلاش برای گشودن فضایی که در آن محصور شدهاند، به تغییر محیط میانجامد و خیابان بهعنوان بستر اجتماعی را متحول میکند و به آن شکل و معنای دگرگونشدهای میبخشد اما این گشودگیِ فضا فقط مختص زنان نیست. بلکه عرصه را برای آزادی همگان باز میکند و اجازه میدهد که هر کس سهمی از فضای رهاشده داشته باشد. زنان، خیابانها را پس میگیرند اما نه فقط برای خودشان، بلکه برای کل مردم ایران.
انقلاب یا اصلاحات؛ و یا انقلابِ اصلاحطلبان!؟
علی صدارت
اصلاحطلبی ِ اصلاحطلبان، اصلا از همان ابتدا، برای زندانی کردن خود و دیگران و ملت، در زندانهای بد و بدتر شروع شد.
مبحث امروز ایران، اصلاحطلبی، و اصلاحطلبان است که رژیم دست به دامان آنها شده است! ولی اصلاحطلبان، هیچوقت نگفتهاند این اصلاحاتی که آنها طلب میکنند چیست! نمیتوانستند، و هنوز هم نمیتوانند هم بگویند، چون وقتی روی به قدرت داشته باشی، غیرممکن است بتوانی شفاف باشی! نه فقط برای مردم، بلکه خودت هم نمیدانی چه اصلاحاتی را میخواهی و یا اصلا میتوانی انجام بدهی!
ولی اصلا در یک رژیم استبدادی، اصلاحات ناشدنی است، و هر چه آن رژیم مستبدتر، اصلاحات غیرممکنتر! و در عین حال هر چه عمر رژیم استبدادی بیشتر میشود، نیاز به اصلاحات، ابعاد کیفی و کمی بیشتری پیدا میکند! طلب اصلاحات، یعنی ایجاد یک تغییر و تحولاتی. ببینیم هر نوع از انواع تغییر و تحولات، یعنی برون رفت از وضعیت فعلی، چه وضعیتی را ممکن است فراهم سازد؟
۱- وضعیتی بهتر از خود: بدیل مردمسالار و غیراستبدادی؟ این به معنای براندازی است. درد قدرت، درد رژیم ولایت مطلفه، دردی است غیر مردن آنرا دوا نباشد!
۲- وضعیتی مشابه خود: قدرت و رژیم استبدادی و دیکتاتوری، برای بقای خود نیاز به گرفتن قدرت از بقیه و حذف رقیبان را دارد، و چگونه میتواند قدرت را تقسیم کند و برای خودش رقیب درست کند؟ حالا اگر هم بتواند این بدیل مشابه خود را درست کند، آیا اصولا این میتواند مطلوب باشد؟ جواب البته منفی است. رژیم مشابه رژیم ولایت مطلقه، نه مطلوب است و نه ممکن!
۳- وضعیتی بدتر از خود: در هر استبدادی، به علت نداشتن پایگاه مردمی، رژیم مجبور است با بحرانسازیهای ریز و درشت، در درون کشور، و در منطقه و در دنیا، بیثباتیسازیهای گوناگون را شروع و مدیریت کند. تلاش ژنرالهای جنگ روانی در اتاق فکرهای روایتساز و روایت پرداز، ترساندن و مضطرب و افسرده کردن مردم است (درست همان کاری که بازجوها و شکنجهگران با زندانیان سیاسی میکنند) در نتیجه این ترس و اضطراب و افسردگی است که یک فرد، و یا یک جامعه، منفعل شده، و به شکل مومی در دست رژیم در میآید. در این حالت احساسی-روانی-روحی است که افراد، با ترسیدن و ترساندن، خود و دیگران را، به دست خود در زندان بد و بدتر، و باز هم بدتر و بدتر و بدتر…، زندانی میکنند!
ماهیت این رژیم ولایت مطلقه را محمود نبویان اینگونه بیان کرد. وی خواستار اعدام کسانی شده بود که به اصل ولایت مطلقه فقیه اعتقادی ندارند. ایشان معتقد است که می توان به روشهای دیگری چون خوردن مرتدان هم متوسل شد، و گفت: «…آدمخواری اگر در راه ولایت باشد در حکم هفتاد سال عبادت است. اسلام احکام آدمخواری را معلوم کرده…»!!!! نمیتوانم تصور کنم اصلاح اینگونه تفکرات، اصلا چگونه امکانپذیر است؟ از اصلاحطلبان پرسیدنی است که برای انجام اصلاحات در چنین نظری، اگر بجای اینکه همه ایرانیانی که به اصل ولایت مطلقه فقیه اعتقادی ندارند را اعدام کنیم و بخوریم، اگر فقط نصف آن تعداد ایرانیان را بخوریم، به هدف اسلاحطلبی دستیافتهایم؟! و یا اینکه بپذیریم با تلاش برای اصلاح و حفظ این نظام، حداقل از سال ۱۳۷۶، عمر فضایی که این تفکرات وحشیانه را می پرورد را طولانیتر کردهایم؟! ❊– تجربه ناممکن بودن اصلاحطلبی در رژیم ولایت مطلقه پهلوی را شاهد بودیم.
– گورباچف با دو دکترین پرسترویکا (اصلاحات اقتصادی) و گلاسنوست (فضای باز سیاسی) در اواخر دهه هشتاد و اوایل دهه نود میلادی، تلاش کرد رژیم ولایت مطلقه حزب کمونیست اصلاحاتی را انجام دهد، که در نتیجه آن، نه از تاک نشان ماند و نه از تاک نشان!
– تجربه اصلاحطلبی را در حکومت موقت کسی که به انقلاب باور نداشت را شاهد بودیم (و آزادی را در مقابل استقلال، و یا لااقل جدا از استقلال میدانست، و برای آزادی، اولویت تصور میکرد) که به بازسازی ساختار استبداد انجامید. از مردمی که منقلب شده بودند، از جوانان انقلابی، خواسته شد که به خانههایشان بروند تا آنها بتوانند سیاستهای «گام به گام» خود را اجرا کنند. ما با سیاستهای گام به گام انقلابی (به معنی نفی قدرت، و ایجاب ملت) مخالفتی نداشتیم و نداریم، ولی اینکار را نمیتوان با فرستادن مردم به خانههایشان انجام داد. مسابقه، مسلما دوی ۱۰۰ متر نیست، دوی ماراتون هم نیست، باید حقیقت را دریابیم که تلاش برای برپایی، و پویایی، و پیشبرد مردمسالاری، یک دوندگی همیشگی است! و به محض اینکه از حرکت بایستی و منفعل شوی، قدرتها جای خالی تو را برای ساختن سرنوشت تو، پر خواهند کرد. در هر رژیمی که دیکتاتور، راه را بر هر گونه اصلاحات میبندد، مردم منقلب میشوند، مردم انقلابی میشوند، انقلاب میکنند! چرا که این بستن راهِ اصلاحات توسط دیکتاتور، نمیتواند همراه خشونتهای روزافزون نباشد.
انقلاب معلول خشونت است و نه علت خشونت. انقلاب به معنی خشونت نیست، به معنی پایان تحمل خشونتها و پایان انفعال مردم است.
❊ اصلاحطلبان مردم را سرزنش میکنند که چرا به خامنهای میگویند بالای چشمت ابرو است. در موقع نوشیدن جام زهر خمینی، بعضی از سرکردگان رژیم گفتند که ’ملت به دولت خیانت کرد!‘
محمد خاتمی برای کشاندن مردم به حوزههای «رایگیری» در «انتخابات» برای «مجلس شورا» در اسفند ۱۳۹۸، گفت: اصلاحطلبان و مردم ناراضی، فداکاری کنند و در انتخابات شرکت کنند! همین ایشان در زمان ریاست جمهوری، ضمن اینکه خود را «تدارکاتچی» خواند، واضح و روشن ما مردم را لایق مردمسالاری ندانست و گفت: «…مردمسالاری با کدام مردم…»
رسول منتجبنیا گفت: «…رهبری اجازه دادند نامهها و مکاتباتی بنویسیم و همین که ایشان نامههای ما را بخوانند، اگر هم جوابی دریافت نشود، کافی است و این یک امتیازی برای مجموعه اصلاحطلب است…»
این روزها هم درب اصلاحطلبی، بر همان پاشنه میچرخد. بنا بر نشریه اعتدال، محمدعلی ابطحـی، رئیــس دفتر رئیسجمهور در دولت اصلاحات و عضو مجمع روحانیون مبارز از مکاتبه ســید محمد خاتمی با رهبر معظم انقلاب خبر داده و نوشــته است: در اعتراضات اخیر به رغم مکاتبه آقای خاتمی با رهبری و ملاقات اصلاحطلبان با مسئولان عالیرتبه برای جلوگیری از خشونت و اصلاح امور، نشانهای از اینکه خواستهها مورد توجه حاکمیت قرار گرفته باشد، نیست. نشریه صبح صادق، منتسب به سپاه پاسداران نوشته: …نظرات همیشگی اصلاحخواهانه آقای خاتمی مورد قبول حاکمیت قرار نگرفته است
ابطحـی گفته: میدانم خیلیها این ایام از اصلاح ناامید شدهاند و از آن گذرکردهاند، راهکاری غیربراندازی و تغییر رژیم ارایه نمیکنند اما صادقانه خوب است روشن باشد که خاتمی، فرصتطلبانه نمیتواند از هویت خــودش فاصله بگیرد.
ولی بهنظرم هنوز دیر نشده است، و خاتمی، واقعبینانه و خیرخواهانه، و ایراندوستانه، و اسلامدوستانه میتواند از هویت خــودش فاصله بگیرد.
به شما و به همه اصلاحطلبان، صمیمانه و دوستانه و خاشعانه عرض میکنم که وقت آن است جبران مافات نمایید و خطای حفظ این «نظام» را تا دیر نشده جبران کنید! این رژیم رفتنی، و ایران و ایرانی ماندنی است! فرصت زیادی برایتان باقی نمانده است و بعد از سقوط فیزیکی این رژیم، همین مقدار اثرگذاری شما هم از بین خواهد رفت! وطن ما در حال طی کردن دوران خطیری بوده است، که حالا جوانان ایرانی بهپا خاستهاند و کمر به نجات وطن از ورطه سقوط بستهاند. وقت آن رسیده که شما هموطنان هم تا دیرتر نشده، به خود آیید و از ادامه این همه کشتار و تجاوز و فساد جلوگیری کنید. یک فرصت طلایی برای شما فراهم شده است که شما هم منقلب شوید، و پشت به قدرت، و روی به ملت داشته باشید. واقعیت را بپذیرید، بفهمید که این مردم را لایق مردمسالاری هستند! این واقعیت را دریابید و تا دیر نشده دین خود را به ایران و ایرانیان ادا کنید!
در زندان های جمهوری اسلامی چه می گذرد
مینا انصاری نژاد
سازمانهای حقوق بشری از بازداشت بیش از ده هزار نفر در اعتراضات سراسری اخیر در ایران خبر دادهاند. نام و مشخصات ۱۶۰۰ نفر از آنها تا به امروز توسط «کمیتهی پیگیریِ بازداشتیها» ثبت شده است که ۴۳۱ از آنها زن بودهاند. با وجود این، هنوز تعداد زیادی از دستگیرشدگان احراز هویت نشدهاند و کسی از نهاد دستگیرکننده یا محل نگهداری آنها خبر ندارد. افزون بر این، بسیاری از خانوادههایی که از بازداشت فرزندانشان مطلع شدهاند به علت تهدید از سوی نهادهای امنیتی خبر بازداشت فرزندانشان را منتشر نمیکنند. این در حالی است که تا کنون هیچ آمار رسمی و دقیقی از سوی مقامات مسئول ارائه نشده است. در چنین شرایطی تنها شخص بازداشتشده است که میتواند تصویر دقیقی از وضعیت بازداشتگاهها را ترسیم کند. به همین دلیل، من به کمک چند نهاد حقوقبشری روایتهای تعدادی از زنانی را که به طور موقت آزاد شدهاند ثبت کردهام، که در ادامه میخوانید. پشت درهای بسته ی بازداشتگاه ها چه می گذرد؟
هیچکس نمیداند که اولین روایت از زندان را کدام زندانی از پشت دیوار کدام زندان بیرون آورد و برای دیگران بازگو کرد. با این حال، بهخوبی میدانیم که روایتهای زندان در طول تاریخ بازگوکنندهی حقایق بیشماری از دل بازداشتگاهها، اردوگاهها و شکنجه گاهها بوده و صدای خاموش زندانیان، قربانیان و شکنجهشدگان را به پشت درهای بسته رساندهاند
روایت اول «سه تا از انگشتهای دستش شکسته بود و پنج روز تمام بدون هیچ رسیدگی پزشکی در گوشهی سلول رها شد.» این را زن جوانی میگوید که به همراه پنج نفر دیگر در اعتراضات خیابانی در ایران دستگیر شده و بهتازگی و بعد از ۲۸ روز بازداشت موقتاً آزاد شده است. او میافزاید:ضرب و شتم ما مربوط به لحظهی بازداشتمان بود. مأمورها قبل از اینکه ما را به بازداشتگاه تحویل بدهند از عمد فقط ما را زدند اما در بازداشتگاه کاری که میکردند این بود که زخمیها را به حال خودشان رها کنند. یک بازداشتی با زخمِ باز یا شکستگی و دررفتگی اعضای بدنش بدون دسترسی به خدمات پزشکی رها میشد. دختری که آن روز با من بازداشت شد، موقع کتک خوردن دستش را جلوی باتون گرفت، همان عکسالعمل ناخودآگاه انسان در هنگام تهدید برخورد چیزی با بدنش. در اثر همین ضربهها سه انگشت این دختر شکست و در بازداشتگاه پنج روز از درد به خودش پیچید و هربار که یکی از ما به این وضعیت اعتراض میکرد و مأمورها را صدا میکرد تا او را به درمانگاه ببرند آنها ما را تهدید میکردند که اگر ساکت نشویم چند دست و انگشت دیگر را هم خواهند شکست. هیچ کارِ دیگری از ما برنمیآمد، دستش ورم کرده و کبود شده بود و ما حتی یک قرص مسکن نداشتیم که به او بدهیم. وضعیت این دختر و چند نفر دیگر که زخمهایشان نیاز به پانسمان داشت جوری بود که کتکهایی را که خورده بودم کاملاً فراموش کرده بودم. این دختر سن و سالی نداشت و خیلی زود بود برای اینکه چنین چیزی را تجربه کند
روایت دوم بسیاری از زنان آزادشده حاضر به بازگو کردن وضعیت خود در دورهی بازداشت نیستند، بعضی هم که تمایل به مصاحبه دارند به علت مخالفت خانواده که ناشی از ترس از بازداشت مجدد است، مجبور به سکوت میشوند. دختر جوان دیگری که در مسیر بازگشت از اعتراضات توسط نیروهای لباس شخصی بازداشت شده بود دربارهی حملههایی که عموماً به شکل آزارهای جنسیِ کلامی و فیزیکی بوده چنین میگوید:«توی ماشین با الفاظ رکیک من را خطاب میکردند. یکی از مأمورها با باتون مدام به سینههایم ضربه میزد و فحاشی میکرد. آنقدر محکم و پشت سرِ هم باتونش را روی سینهام فشار میداد که تا چند روز احساس میکردم قفسهی سینهام سوراخ شده. دستها و چشمهایم بسته بود، فقط صداها را میشنیدم و نمیدانستم که چه کسی دارد به بدنم ضربه میزند و چه کسی فحش میدهد. در بازداشتگاه هم همین روال ادامه داشت، این تجربه بین چند نفر از ما که در یک اتاق زندانی بودیم مشترک بود. آنها بدن ما را لمس میکردند و میخواستند به ما احساس شرم بدهند. هرکسی را برای بازجویی میبردند با چشم و دستِ بسته میرفت و برمیگشت. بازجوها میخواستند که حرف آنها را تأیید کنی وگرنه با الفاظ رکیک فحاشی میکردند، با باتون یا پشت شوکر قسمتهایی از بدنمان را محکم فشار میدادند یا به آن ضربه میزدند. در اتاق بازجویی مردی پشت سر من نشسته بود و مدام حرف میزد. میخواست به من القا کند که اشتباه کردم که به خیابان آمدم و حالا هم که هیچکس خبر ندارد کجا هستم، زندهام یا مرده، بهتر است که با آنها همکاری کنم وگرنه هر بلایی سرم بیاید تقصیر خودم است. میگفت جایی میفرستمت که این روزها برایت آرزو باشد. من یک ماه و چهار روز بازداشت بودم و تا سه هفته اجازه ندادند که با خانوادهام تماس بگیرند. بارها به تجاوز تهدید شدم. بارها فیزیکی و کلامی به بدنم حملهی جنسی کردند. به محض اینکه آزاد شدم، نمیخواستم حتی یک ثانیه به آن روزها فکر کنم، اما مدام آن لحظهها برمیگردد. بعضی وقتها که خاطرهی آن لحظهها توی سرم میآید، دلم میخواهد با کسی حرف بزنم. برای خانوادهام نمیتوانم تعریف کنم، آنها چیزی از این اتفاقها نمیدانند، میترسم چیزی بگویم. اما شرح آن را برای شما گفتم چون فکر کردم که شاید همینطور که تعریف میکنم ترسِ خودم از چیزی که دیدم و تجربه کردم بشکند.
مردم هم باید بشنوند که آنجا چه اتفاقی دارد میافتد. یک هفته از آزادی موقتم گذشته، نمیدانم که آیا میتوانم فراموش کنم یا در خودم حل کنم آن حرفها و کارها را
روایت سوم تأثیر شکنجه، فارغ از نوع، شدت و ماهیت آن، در افراد مختلف متفاوت است. یکی از عوامل مؤثر این است که هر فردی در چه سن و مرحلهای از زندگی است. روایت زنی ۵۷ ساله از اتاق بازجویی، نوع شکنجه و تکرار آن بهخوبی حاکی از این امر است. این زن که در جریان اعتراضات خیابانی دستگیر شده بعد از تحمل سه هفته بازداشت موقتاً آزاد است. او از روال سیستماتیکی سخن میگوید که در مورد او چند بار تکرار شده: اولینبار وقتی با چشم و دست بسته به اتاق بازجویی رفتم، بعد از چند سؤال و جواب دربارهی محل بازداشتم بازجو به شخص دیگری که در اتاق بود گفت دستم را باز کند. بعد هم بدون اینکه سؤالاتش دربارهی اعتراضات یا هدف من را ادامه دهد، شروع کرد به پرسیدن سؤالهای شخصی. در مورد روابط زناشوییام میپرسید، دربارهی اینکه همسرم اصلاً از بدن من راضی است یا نه؟! ضربان قلبم بالا رفته بود ولی بازجو خیلی خونسرد و بدون مکث سؤال میپرسید و از جزئیات بیشتر حرف میزد. دلم میخواست من را برگردانند به سلول، حاضر بودم که صدسال توی آن سلول بمانم ولی دیگر آن حرفها را نشنوم. سرم را پایین انداخته بودم، نمیدانم از ترس بود یا خجالت. سعی میکردم که حواس خودم را پرت کنم که ناگهان سرم داد کشید و گفت: بلند شو! از ترس بیاراده بلند شدم. بعد گفت باید لباست را دربیاوری، آواز بخوانی و برای ما برقصی، من فقط گریه میکردم، اما شخصی که در اتاق بود شوکر را به بدنم نزدیک میکرد، صدای شوکر هنوز توی گوشم است و صدای فریاد زدن بازجو که میگفت برقص و من رقصیدم:
روایت چهارم دختر جوانی که چهار هفته در بازداشت بوده توضیح میدهد که در پنج روز اول چشمبندهای او و تعدادی دیگر از زنان بازداشتی را از روی چشم آنها باز نکردند و چند بار او و چند زن دیگر را بین بازداشتگاههای مختلف جابهجا کردند.
او در شرح روایتش میگوید که هرچند چشمهایش بسته بود اما میتوانست حدس بزند که در زندانی عمومی یا بازداشتگاهی رسمی نیستند. او میگوید که روزها میتوانسته صدای رفتوآمد مردم و موتور و ماشینها را بشنود و به همین علت حدس میزده که جایی وسط شهر هستند. با این حال، بخش تکاندهندهی روایت این دختر جوان از جایی شروع میشود که میگوید به دلیل ترس از وضعیت موجود، خارج از دورهی طبیعی، عادت ماهیانهاش آغاز میشود.
بهرغم درخواستهای مکررش، مأموران نه به او اجازه میدهند که با خانوادهاش تماس بگیرد و تقاضای لباس کند و نه وسایل بهداشتی در اختیار او میگذارند. گیج شده بودم، نمیدانستم کجا باید بنشینم. هیچ چیز در کنترلم نبود. هرچند نمیتوانستم جایی را ببینم ولی احساس میکردم که همه به من نگاه میکنند. تمام مدت سعی میکردم پاهایم را توی شکمم جمع کنم. شاید الان مسخره به نظر برسد اما انگار از خجالت میخواستم بدن خودم را قایم کنم.
بعد از پنج روز وقتی به بازداشتگاه عمومی فرستاده شدیم و چشمبندهایمان باز شد، نمیتوانستم به بدن خودم نگاه کنم. میخواستم از خودم فرار کنم اما راه فراری نداشتم، هنوز هم خجالت میکشم. روایت زندان در فضای زندان شکل میگیرد، از مکانی که شهروند زندانی نمیتواند از آن فاصله بگیرد اما در عین حال میل مداومی به فرار و فراموشی آن دارد. مهم این است که در زمان عدم دسترسی به اطلاعات دربارهی وضعیت بازداشتشدگان، این تنها روایت زندان است که میتواند جزئیات را مستند کند، جزئیاتی که امکان پیگیری و پاسخگو کردن نهاد شکنجهگر در مراجع بینالمللی را فراهم میآورد. به همین دلیل باید فارغ از هر قضاوتی به فرد شکنجهشده اجازه داد تا روایت خود را بیان کند: بزرگ علوی در کتاب ورقپارههای زندان ــ که در سالهای ١٣١۶-١٣٢٠ در زندان قصر نوشته ــ دربارهی روایت زندان و اهمیت بازگو کردن آن از سوی زندانی چنین مینویسد:
من با علم به این مخاطرات یادداشت میکردم، چون ایمان قطعی داشتم به این که ملت ایران از این جریانات اطلاع کافی ندارد و برای نسلهای آینده لازم است بدانند که در این دورهی سیاه با جوانان باغیرت و آزادیخواهان ایران چه معاملاتی میکردند. اگر یادداشتهای من، یعنی همین ورقپارهها، به دست اولیای زندان میافتاد، من هم دیگر امروز زنده نبودم؛ اما بزرگترین دلخوشیِ من این بود که بالأخره وقایع یادداشتشده و ورقپارههای زندان خواهینخواهی روزی به دست ملت ایران خواهد افتاد.
تبعیض در حق طلاق، از مصادیق نقض حقوق بشر
فهیمه تیموری
در ایران تحت حاکمیت آخوندها، تبعیض را می توان در همه عرصه های اجتماعی به چشم دید. نابرابری در حق طلاق یکی از نمونه های بارز این واقعیت است.این نابرابری در حدی است که بسیاری از زنان ایرانی، وقتی در میان انبوه مشکلات معیشتی هدف تخلیه عقده مردان خانواده قرار می گیرند، ترجیح می دهند به قول معروف «بسوزند و بسازند» اما در پیچ و تاب دادگاه های زن ستیزی تحت عنوان «دادگاه خانواده» و قاضیان فاسد آن درگیر نشوند و یا حتی به خودکشی روی می آورند.در قانون مدنی ایران زن اساسا حق طلاق ندارد.
ماده ۱۱۳۳ قانون مدنی اشعار میدارد: «مرد میتواند هر وقت که بخواهد زن خود را طلاق دهد.» در نظام حقوقی ایران زن دارای حق طلاق نیست و این حق اختصاصا به مرد اعطا شده است.یعنی طلاق به اراده و خواست مرد صورت میگیرد و تنها محدود به رعایت تشریفاتی قانونی یعنی داوری و دریافت گواهی عدم سازش و پرداخت مهریه و نفقه شده است.در حالی که زنان ایرانی در معرض خشونت و آزار بیشتری قرار دارند. همچنین به دلیل فرهنگ زن ستیزانه حاکم و افکار سنتی جامعه ایران تنها وقتی وادار می شوند به طلاق فکر کنند که همه تحقیر ها و محدودیت های اجتماعی و اقتصادی بعد از طلاق را به جان خریده باشند. بنابراین استحقاق بیشتری برای برخورداری از حمایت قانون دارند.زن صرفا در صورتی که از جانب مرد وکالت در اعمال حق طلاق داشته باشد، یا دچار عسر و حرج شود، از جانب دادگاه طلاق داده میشود. ماده ۱۱۳۰ قانون مدنی در این زمینه میگوید:
«در صورتی که دوام زوجیت موجب عسر و حرج زوجه باشد، وی میتواند به حاکم شرع مراجعه و تقاضای طلاق کند. چنانچه عسر و حرج در محکمه ثابت شود، دادگاه میتواند زوج را اجبار به طلاق نماید و در صورتی که اجبار میسر نباشد، زوجه به اذن حاکم شرع طلاق داده میشود.
مصادیق این موضوع در قوانین رژیم، شامل مواردی مانند ترک زندگی خانوادگی توسط مرد حداقل به مدت شش ماه متوالی و یا نه ماه متناوب در مدت یک سال بدون عذر موجه، اعتیاد به یکی از انواع مواد مخدر یا مشروبات الکلی و امتناع از ترک آن، محکومیت بیش از پنج سال زندان، ضرب و شتم یا هرگونه سوء استفاده مستمر و نامتعارف، ابتلاء زوح به بیماری های صعب العلاج می شود.
لازم به ذکر است، برای اینکه زن بتواند حق طلاق خود را بنا بر هر کدام از دلایل مذکور در این قانون به کرسی بنشاند، علاوه بر اینکه می بایست مشقت تحمیل شده از جانب شوهر را نزد دادگاه اثبات کند، می بایست وجود چنین مشقتی را در زمان طرح دادخواست و همچنین استمرار آن را اثبات کند.
یعنی زن نمی تواند برای مثلا جراحتی که یک بار از طرف شوهر به او یا فرزندانش وارد شده از دادگاه تقاضای طلاق نماید مگر اینکه اثبات کند این اعمال ادامه دارد.یعنی مرد به راحتی می تواند برای ممانعت از طلاق زن به صورت موقت و فریبکارانه رفتار خود را تغییر دهد یا وانمود کند که تغییر کرده است.در قوانین رژیم حتی برای طلاق توافقی زوجین نیز موانعی در نظر گرفته شده است.
از ابتدای آذرماه سال 1397 و طبق بخشنامه شماره ۹۰۰۰/۱۳۱۰۴/۵۵ مورخ ۱۳۹۷/۰۹/۰۵ متقاضیان طلاق توافقی ابتدائا می بایست به سامانه نوبت دهی طلاق مراجعه تا به آنها وقت بدهد.پس از ثبت توافقات برای طرفین نوبت مشاوره گرفته میشود. طرفین در بازه زمانی ۴۵ روزه، باید پنج جلسه اجباری مشاوره را انجام دهند تا بتوانند گواهی عدم امکان سازش دریافت کنند. آنگاه تازه وکیل آنها می تواند. دادخواست طلاق توافقی را در دفتر قضائی ثبت می کند.
در طلاق توافقی، زن باید اول با نظارت دادگاه تست حاملگی بدهد تا قضات بر اساس آن تصمیم بگیرند.طبعاً طبق این قوانین، در طلاق توافق زن نمی تواند درخواست مهریه کند.راهی که برای رسیدن به حق طلاق برای زنان می ماند طلاق خلع است.
بر اساس ماده ۱۱۴۶ قانون مدنی رژیم، «طلاق خلع آن است که زن به دلیل کراهتی که از شوهر خود دارد، در مقابل مالی که به وی میدهد، طلاق بگیرد.» میزان مال مزبور باید در توافق طرفین تعیین شود.یعنی زن باید به مردی که شدیداً او را مورد خشونت قرار می داده است میزان پول یا مالی که خود او هم قانع باشد بدهد تا بتواند از سلطه او خارج شود.حتی برای حضانت فرزندماده ۱۱۶۹در قانون مدنی رژیم حضانت و نگهداری از فرزند تنها تا سن ۷ سالگی با مادر و پس از آن با پدر است.
همچنین مطابق با ماده ۱۱۷۰، اگر مادر در زمانی که حضانت طفل با او است ازدواج نماید خواه فرزند دختر باشد یا پسر حضانت از او به تقاضای شوهر سلب می شود..اما باید دید ریشه این قانون تبعیضآمیز کجاست؟ اغلب قوانین مربوط به حوزه خانواده در نظام حقوقی جمهوری اسلامی، از فقه شیعه الهام گرفته است. فقهی که در طول زمان ثابت کرده بارزترین ویژگی آن تغییرناپذیری قواعد و اصول آن است. بر اساس فقه اسلام اساسا زن حقی در طلاق گرفتن از شوهر ندارد؛ بلکه این مرد است که می تواند او را طلاق دهد.
در مواردی استثنایی که ادامه زندگی زوجین به زن آسیب برساند و اصطلاحا او دچار عسروحرج شود، قاضی میتواند صیغه طلاق را جاری کند و باز در این حالت هم زن حقی در طلاق از شوهر ندارد و این دادگاه است که این حق را اجرا میکند. سازمانهای بین المللی مستقل حقوق بشری نیز که وظیفه رصد و گزارش موارد نقض حقوق بشر در کشورهای مختلف را دارند و از مراجع راستیآزمایی و مطابقت قوانین باقواعد حقوق بشر هستند، بارها از وجود تبعیض در اعطای حق طلاق بین زن و مرد در نظام حقوقی ایران انتقاد کردهاند. برای مثال دیدهبان حقوق بشر در گزارشی که در مورد وضعیت حقوق بشر در ایران در سال ۲۰۱۸ تهیه کرده است، به وجود تبعیض در طلاق بین زن و مرد در قوانین اشاره و از آن انتقاد میکند.
این رویکرد را در گزارش جدید سازمان عفو بینالملل نیز میبینیم. این سازمان در گزارش خود از عدم دسترسی قانونی زنان به حق طلاق در ایران انتقاد میکند.
جاوید رحمان، گزارشگر ویژه سازمان ملل در امور حقوق بشر در ایران، نیز در گزارش خود به تبعیض در ازدواج و طلاق و ارث در قوانین ایران اشاره میکند و خواهان رفع آن شده است متأسفانه پایبندی بیهوده قانونگذار در نظام سیاسی حقوقی جمهوری اسلامی به مبانی اسلام اصلیترین علل نقض حقوق زنان از جمله حق طلاق ایشان در ایران بوده است.
اکنون جامعه ایرانی دارای هنجارهای جدیدی ست که این هنجارها بدلیل ناسازگاری با احکام لایتغیر اسلامی، انعکاسی در قوانین جاری کشور که در واقع قراردادهای اجتماعی ملتها برای زندگی در کنار یکدیگرند، ندارد.
متأسفانه اصرار مجلس شورای اسلامی و مجلس خبرگان قانون اساسی بر انطباق قوانین با احکام اسلامی (که اساسا یک اشکال عمده در ساختار قانون اساسی به شمار میرود) تبدیل به بزرگترین مشکل در راه تحقق حقوق بشر و از جمله حقوق زنان در ایران شده است.
این انطباق قوانین با احکام اسلامی که بیشترین نمودش را در قوانین مربوط به احوال شخصیه مثل ازدواج و طلاق میتوان دید، به هیچ وجه با واقعیتهای جامعه ایران تناسب ندارد و همچنین با قواعد حقوق بشر بینالملل در تضاد است که لاجرم باید اصلاح شود.
خیزش ۱۴۰۱؛ حکومت ایران به دنبال گردن برای طناب دار
عباس رهبری
دهها معترض متهم به “محاربه”اند. برای چند نفر حکم اعدام صادر شده. در این شرایط ۴ نفر به اتهام رابطه با اسرائیل اعدام میشوند. حکومت به اعدام نیاز دارد، اما دامنه جنبش میتواند مانع شود.خبر دور از انتظار نبود. قوه قضاییه جمهوری اسلامی روز ۱۳ آذرماه، حسین اردوخانزاده، شاهین ایمانی محمودآباد، میلاد اشرفی آتباتان و منوچهر شهبندی بجندی را به اتهام تشکیل شبکه و “همکاری اطلاعاتی با اسرائیل و آدمربایی” به دار آویخت.
طبق اعلام پایگاه خبری قوه قضائیه: «این شبکه با هدایت سرویس اطلاعاتی رژیم صهیونیستی، اقدام به سرقت و تخریب اموال شخصی و عمومی، آدمربایی و اخذ اعترافات ساختگی از طریق شبکه اراذل و اوباش میکرد که در نهایت اعضای آن با همکاری سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و وزارت اطلاعات دستگیر شدند».رسانههای حکومتی پیشتر ضمن انتشار اعترافات اعدامشدگان اعلام کرده بودند که این عده در “ربودن منصور رسولی” یکی از عوامل سپاه قدس و گرفتن اعتراف از او نقش داشتهاند. خبرگزاری قوه قضاییه جمهوری اسلامی، میزان، عکس چهار نفری که روز ۱۳ آذرماه به اتهام “همکاری اطلاعاتی با اسرائیل” اعدام شدند را منتشر کردنظام اسلامی با این اعدامها به دنبال چیست و چرا این عده را قربانی کرده است؟جمهوری اسلامی بارها نشان داده است که برای انتقامگیری از جنبشهای اجتماعی و برای ایجاد رعب و وحشت در جامعه نیاز به اعدام دارد. اما طی ربع قرن گذشته برخلاف ماهیتاش به دلیل فشار اجتماعی نتوانسته است از این اهرم به اندازه مورد نظرش استفاده کند.این ناتوانی اولین بار در مواجهه با جنبش ۷۸ خود را نشان داد و دستگاه قضایی علیرغم سر و صدای زیادی که به پا کرد، نتوانست از اهرم اعدام استفاده کند. به احتمال قوی سرکوب جنبش در عرض شش روز و درگیری در میان جناحهای نظام اسلامی مانع اجرای احکام اعدام شد.پس از آن، در سال ۸۸ نیز نظام اسلامی به علت گسترش جنبش اعتراضی به شدت به اعدام نیاز داشت، اما به دلیل فشار عظیم اجتماعی و مخالفت بخشی از نظام و رفسنجانی که در نماز جمعه تیرماه ۸۸ خواهان آزادی دستگیرشدگان شده بود، نتوانست معترضی را به جوخه اعدام بسپارد.علاوه بر این، نظام اسلامی با مشکل دیگری هم مواجه بود و آن حضور موسوی و کروبی بود که به عنوان رهبران جنبش شناخته شده بودند. چرا که اگر دستگاه قضایی میخواست کسی را به دلیل مشارکت در جنبش به جوخه اعدام بسپارد، با این تناقض روبهرو میشد که چرا رهبران جنبش مجازات نشدهاند؟ و همین موضوع دست خامنهای را برای توسل به حربه اعدام میبست.جنبشهای اعتراضی و اعدامها تجربه نشان داده است که نظام اسلامی در خلال جنبش اعتراضی از اعدام دستگیرشدگان خودداری میکند و پس از سرکوب جنبش و از سرگذراندن بحران به اعدام روی میآورد تا برای جلوگیری از اعتراضات بعدی چنگ و دندان نشان دهد. به نمونههای زیر توجه کنید:در بهمن ۱۳۸۸ دو جوان بیگناه به نامهای آرش رحمانیپور و محمدرضا علیزمانی که در بهار ۸۸ و پیش از شروع جنبش دستگیر شده بودند، به اتهام وابستگی به “انجمن پادشاهی” و شرکت در جنبش اعتراضی به جوخه اعدام سپرده شدند. اعدام این دو نفر عطش خامنهای برای خونریزی را برطرف نکرد و در اردیبهشت ۸۹ فرزاد کمانگر، علی حیدریان، فرهاد وکیلی، شیرین علمهولی و مهدی اسلامیان که سالها قبل دستگیر شده بودند، به جوخه اعدام سپرده شدند تا خونریزی حاکمان جامعه را دچار ارعاب کند.چند نمونه دیگر هم قابل توجهاند. پس از شروع”بهار عربی” در آذر ۸۹ و برنامه دولت احمدینژاد برای افزایش قیمت سوخت و اجرای طرح یارانهها، مقامات امنیتی و انتظامی که فکر میکردند با خیزشهای اجتماعی مواجه میشوند، برای مقابله پیشدستانه، سه زندانی سیاسی دهه ۶۰ به نامهای علی صارمی، جعفر کاظمی و محمدعلی حاجآقایی را به همراه زهرا بهرامی در آخر دی و بهمنماه ۸۹ قربانی کردند. آنها با اعدام زهرا بهرامی به جامعه این پیام را دادند که فراموش نکنید که “زنان” نیز اعدام میشوند.
پس از سرکوب اعتراضات دراویش، محمد ثلاث را به اتهام راندن اتوبوس به سمت بسیجیها “قصاص” کردند، در حالی که او شب قبل از حادثه دستگیر شده بود:پس از سرکوب جنبش ۹۶ نیز دست نظام اسلامی برای اعدام دستگیرشدگان به شدت بسته بود، اما از آنجا که نیاز به سرکوب خونبار داشتند، مصطفی صالحی یکی از بازداشتشدگان اعتراضات در شهرک کهریزسنگ از توابع نجفآباد اصفهان را به اتهام کشتن یکی از اعضای سپاه پاسداران “قصاص” کردند و به دار آویختند.همچنین پس از سرکوب اعتراضات دراویش در بهمن ۱۳۹۶، از آنجا که به دلیل بازتابهای اجتماعی و بینالمللی دست جانیان برای اعدام دراویش بسته بود، با یک صحنهسازی آشکار در خرداد ۱۳۹۷ محمد ثلاث را به اتهام راندن اتوبوس به سمت بسیجیها “قصاص” کردند؛ در حالی که او شب قبل از حادثه به شدت مضروب و دستگیر شده بود.پس از سرکوب اعتراضات تابستان ۹۷ در شیراز، قرعه به نام نوید افکاری افتاد و او به اتهام کشتن یک مأمور امنیتی به “قصاص” محکوم شد. پیش از اعدام نوید افکاری، یک فایل صوتی از او منتشر شد که در آن میگوید: «هر چه هم لایحه نوشتم که اقرارم زیر شکنجه بوده و یک دلیل و مدرک توی این پروندهٔ لعنتی نیست که بگوید ما گناهکاریم، اما نخواستند صدایمان را بشنوند. فهمیدم دنبال گردن برای طنابشان میگردند…».در اعتراضات آبان ۱۳۹۸ امیرحسین مرادی، سعید تمجیدی و محمد رجبی، که دو نفر اخیر با همکاری ترکیه دستگیر و تحویل مقامات حکومت اسلامی شده بودند، با اتهامهایی از جمله “مشارکت در تخریب و تحریق به قصد مقابله با نظام جمهوری اسلامی ایران” و “محاربه” به اعدام محکوم شدند که در اثر فشارهای داخلی و بینالمللی قادر به اجرای حکم آنها نشدند و در دادگاه تجدیدنظر به ۵ سال حبس محکوم شدند.
نوید افکاری در فایلی صوتی که پیش از اعدام از او منتشر شد، از “اعتراف به قتل زیر شکنجه” میگوید و اینکه: «نخواستند صدایمان را بشنوند. فهمیدم دنبال گردن برای طنابشان میگردند…»مهار جنبش ۱۴۰۱ با سیاست قصاص؟جمهوری اسلامی برای مهار جنبش “زن زندگی آزادی” نیز همچنان به دنبال اجرای حکم قصاص است. مجیدرضا رهنورد شهروندی است که به اتهام “قتل دو مأمور بسیجی” دستگیر و با خطر قصاص روبهرو است. محمد قبادلو به اتهام زیر گرفتن مأموران با خودرو سواری که منجر به مرگ یک مأمور به نام وحید کرمپور حسنوند و مجروح شدن ۵ مأمور پلیس شده است، با خطر قصاص روبهرو است. احکام اعدام این دو نفر در آینده نزدیک میتواند به مورد اجرا گذاشته شود.میلاد آرمون، بهراد حصاری، مهدی جهانی، نستوه نیکخواه و محمد پسندیان، از بازداشتشدگان شهرک اکباتان در تهران به “ضرب و جرح منجر به قتل” متهم شدهاند.
همچنین ده مرد و یک زن کرجی به “محاربه” و “فساد بر زمین” به اتهام کشتن یک بسیجی در مراسم چهلم حدیث نجفی در گورستان “بیبی سکینه” کرج به “محاربه” و “فساد بر زمین” متهم شدهاند. هنوز معلوم نیست در این پرونده کسی را قصاص میکنند یا خیر، اما اعترافات تلویزیونی متهمان انتشار یافته است.
جنبش ۱۴۰۱ و اتهام محاربه و فساد فیالارض محاربه با خدا و فساد فیالارض پس از سالها اجرا، برای اولین بار در قانون مصوب سال ۱۳۶۱، وارد نظام حقوقی جمهوری اسلامی شدند. در قانون مجازات اسلامی (مصوب ۱۳۷۰) نیز، این اتهامها در دسته عناوین مجرمانه شناسایی شد. بنا بر ماده ۲۸۲ قانون مجازات اسلامی مصوب ۱۳۹۲، اتهام محاربه میتواند با مجازاتهایی از جمله “اعدام، صلب (به صلیب کشیدن)، قطع دست راست و به چپ و نفی بلد (تبعید)” همراه باشد. انتخاب هر یک از این مجازاتها “متناسب با جرم ارتکابی” بر عهده قاضی نهاده شده است. با این حال نظام اسلامی در سالهای اخیر کمتر توانسته از این اهرم استفاده کند.هر چند جمهوری اسلامی همچون موجود زندهای که برای حیات به آب و هوا نیاز دارد، برای ادامه حیات خود محتاج خون و اعدام است، اما در سالهای اخیر کمتر توانسته از این اهرم استفاده کند و به همین دلیل میکوشد از طرق دیگر کمبود خود را جبران کند.از همین رو در پانزدهم آبانماه سال جاری ۲۲۷ نفر از نمایندگان در بیانیهای، با “محارب” خواندن معترضان در ایران، از قوه قضائیه خواستند تا حکم “قصاص” را در مورد آنان اجرا کند.در این بیانیه نمایندگان مجلس شورای اسلامی با تشبیه معترضان به داعش، مدعی شدند که آنها “با سلاحهای سرد و گرم به جان و مال مردم تعرض” میکنند و محاربند.با این حال علیرغم این که تاکنون برای بخش عمدهای از بازداشتشدگان اعتراضات سراسری کیفرخواست صادره شده و بسیاری از معترضان بازداشتشده به “محاربه” یا “افساد فیالارض” متهم شدهاند و بنابر اعلام مرکز رسانه قوه قضائیه، دستکم شش تن از معترضان بازداشتشده در تهران به “اعدام” محکوم شدهاند، اما هنوز حکمی اجرا نشده است.در بولتن تهیهشده در خبرگزاری فارس که توسط گروه هکری “بلک ریوارد” انتشار یافته، آمده است که علی خامنهای با صدور کیفرخواست “محاربه” برای ۸۰ نفر از بازداشتشدگان مخالفت کرده است. خامنهای که تجربهاش در حکومتداری بیش از مسئولان قوه قضاییه است، به واکنشهای اجتماعی و بینالمللی آن میاندیشد. اعدام چهار نفر به اتهام ارتباط با اسرائیل برای رفع این کمبود است.
از طرف دیگر سهند نورمحمدزاده اولین معترضی است که نامش به عنوان محکوم به اعدام اعلام شده و البته هنوز این حکم میتواند در مراحل دادرسی نظام اسلامی مورد چانهزنی قرار گیرد.
سهند نورمحمدزاده اولین معترضی است که نامش به عنوان محکوم به اعدام اعلام شده است: حامد احمدی، وکیل تسخیری سهند، روز اول آذر گفته بود که حکم نهایی را باید دو نفر قاضی در شعبه ۲۹ دادگاه انقلاب، یکی قاضی اصلی یعنی رئیس شعبه و دیگری مستشار، امضا کنند و با آنکه قاضی اصلی حکم اعدام صادر کرده، اما قاضی دوم یا همان “مستشار شعبه” حاضر به امضای حکم محاربه سهند نورمحمدزاده نشده و این حکم باید نزد قاضی سوم در دادگاه انقلاب برود.اما با گذشت کمتر از دو هفته، روز شنبه دوازدهم آذرماه، این وکیل تسخیری اعلام کرد که حکم “اعدام” سهند نورمحمدزاده به او ابلاغ شده است.پرهام پروری، سامان صیدی (یاسین) خواننده رپ اعتراضی، محمد بروغنی، محسن رضازاده قراقلو، منوچهر مهماننواز، توماج صالحی، سعید شیرازی و… به “افساد فیالارض” و “محاربه” متهم شدهاند.
احکام محاربه و اعدام در بلوچستان و کردستان
موضوع اجرای حکم اعدام در کردستان و بلوچستان متفاوت از دیگر نقاط ایران است.اخباری ضد و نقیض درباره محارب دانستن محمد و علی رخشانی آزاد، دو کودک بلوچ، در جریان اعتراضات استان سیستان و بلوچستان منتشر شده است و جانیان احتمالاً به دنبال این هستند که این دو را مسئول قتل مأموران نیروی انتظامی جا بزنند تا بتوانند سناریوی سرکوب خود در زاهدان را پیش ببرند.در کردستان به دلیل حضور و نفوذ احزاب و گروههای کرد که سابقه درگیری مسلحانه با حکومت را دارند، دست نظام اسلامی برای طرح اتهام “محاربه با خدا” بازتر از دیگر نقاط کشور است. مجموعه این دادهها روشن میکند که سرکوب خونبار در دستور کار جمهوری اسلامی است، اما آنچه میتواند دست حکومت را برای عملی کردن این خواست ببندد، تناسب قوا و دامنه جنبشهای اعتراضی خواهد بود.