روی جلد | پشت جلد |
در هر 10 دقیقه حداقل یک مورد نقض حقوق بشر در ایران اتفاق می افتد
در شماره 315 آزادگی، می خوانید
مدیر مسئول و صاحب امتیاز:
منوچهر شفائی
همکاران در این شماره:
معصومه نژاد محجوب
مینا انصاری نژاد
مهین ایدر
مهسا شفوی
طرح روی جلد و پشت جلد:
لیلا قناعت زاده
امور گرافیک، فنی و اینترنتی :
پریسا سخائی، عباس رهبری
چاپ و پخش:
مصطفی حاجی قادر مرحومی
یادآوری:
- آزادگی کاملاً مستقل و زیر نظر مدیر مسئول منتشر میشود.
- نشر آثار، سخنرانیها و اطلاعیهها به معنی تائید آنها نبوده و فقط به دلیل اعتقاد و ایمان به آزادی اندیشه و بیان میباشد.
- با اعتقاد به گسترش افکار، استفاده و انتشار آثار چاپ شده در این نشریه بدون هیچ محدودیتی کاملاً آزاد است.
- مسئولیت هر اثری بر عهده نویسنده آن اثر است و آزادگی صرفاً ناشر افکار میباشد.
آزادگی
آدرس:
Azadegy _ M. Shafaei
Postfach 52 42
30052 Hannover – Deutschland
Tel: +49 163 261 12 57
Email: shafaei@azadegy.de
نامههای زندان
نسرین ستوده
در کشوری که شما ممکن است به جرم بیحجابی یا بدحجابی و یا مشروب خوردن یا شرکت در یک مهمانی مختلط، به جرم بهایی بودن، به جرم تغییر مذهب از مسلمان بودن به هر مذهب دیگری، به جرم کمونیست بودن، دگرباش بودن، یا هر بودنِ دیگری بازداشت شوید، من دو بار بازداشت شدم، و هر دو بار به خاطر انجام وظایف حرفهایام که وکالت بوده است.
بار اول در شهریور ۱۳۸۹ پس از اعتراضات به تقلب در انتخابات ۱۳۸۸ و پذیرش وکالت معترضان بازداشت شدم. در آن پرونده ابتدا به یازده سال حبس محکوم شدم و سپس این حکم در دادگاه تجدیدنظر به شش سال تغییر کرد و پس از تحمل سه سال حبس، از زندان آزاد شدم. بار دوم در خرداد ۱۳۹۷، پس از دفاع از «دختران خیابان انقلاب» دستگیر شدم. پروندهی سنگینی تشکیل شده بود، شاملِ هفت اتهام که یکی از آنان «تشویق به فساد و فحشا» از طریق وکالت دختران خیابان انقلاب بود.
در زمستان ۱۳۹۶، شهر تهران و بسیاری از شهرهای دیگرِ ایران با پدیدهای جالب روبرو شدند؛ دختران جوان بالای سکوها میرفتند، روسریهای اجباری را از سر بر میداشتند و در هوا تکان میدادند. ویدا موحد اولین دختری بود که در خیابان انقلاب، تقاطع وصال، روسری سفیدش را بر سر چوبی زد و در هوا تکان داد.
بعد از او بسیاری از دختران دیگر در خیابان انقلاب که از خیابانهای اصلی شهر است، این کار را تکرار کردند و سپس در خیابانهای دیگر شهر و همچنین شهرهای دیگر ایران، این کار بارها و بارها تکرار شد. نام این دختران به خاطر اولین کنشهایی که در خیابان انقلاب رخ داد، دختران خیابان انقلاب شد.
مجازات چنین عملی، مطابق قانونی که مورد اعتراض زنان بود، پنجاه هزار تومان جریمه بود که این نافرمانانِ مدنی حاضر به پرداخت آن بودند. اما آنها را به اتهام سنگینِ «تشویق به فساد و فحشا» دستگیر کردند که میتوانست ده سال حبس به همراه داشته باشد. من به درخواست هریک از این زنان، وکالتشان را رایگان به عهده میگرفتم. در آن ماجرا، به همراه همکاران جوانِ دیگرم، وکیل چهار تن از آنان بودم. دستگاه قضایی که تحت تسلط کامل حکومت است، با آشفتگی تمام به برخی از آنان حکم به چهارصد هزار تومان جریمه داد و به برخی دیگر حکم به بیست سال حبس. شش ماه پس از این ماجرا، هیچیک از آنان به دلیل برداشتن روسریهایشان در زندان نبودند. اما داستان من پس از آن پروندهها و تقریباً در اتمام دفاعیاتم شروع شد.
مرا به اتهام مشابهِ موکلانم، «تشویق به فساد و فحشا» و اتهامات دیگری که برایم مهم نبودند، به سی و هشت سال و نیم به اضافهی صد و چهل و هشت ضربه شلاق محکوم کردند که دوازده سال از این حکم در مرحلهی اول قابل اجرا بود.
پس از دو سال، این حکم بدون اینکه به آن اعتراض کرده باشم، به بیست و هفت سال حبس و حذف شلاق تغییر یافت که در مرحلهی اول ده سال از آن قابل اجرا بود. اکنون سه سال و نیم از این حکم اجرا شده است و من از مرداد ۱۴۰۰ تا الآن که در حال نوشتن این مطلب هستم در مرخصی و تعویقِ اجرای حکم به دلایل درمانی، بیرون از زندان به سر میبرم. در این مدت بر آن شدم تا نامههایی را که در زندان مینوشتم و برای خانواده و یا گاه برای برخی مقامات میفرستادم، منتشر کنم. اکنون که تا حدود زیادی این نامهها را برای انتشار مرتب کردهام، زنان و مردان کشورم به خیزش بزرگی دست زدهاند که در رأس آن شعار «زن، زندگی، آزادی» قرار دارد و من از اینکه هممیهنانم بهجای هجو شخصیت یا کیش شخصیت، به مفاهیم زندگیسازی روی آوردهاند که پرهیز از خشونت را در بطن خود دارد، مسرورم. سالیان دراز حاکمیت با پوتینهای مردانهاش و سایهای که بر سر جامعه گسترانده بود، زنان را مورد سرکوب گسترده و سیستماتیک قرار میداد. این حاکمیت در مقابل هرگونه گفتوگو و تغییر در خصوص حق زنان مقاومت به خرج میداد. اما اکنون آنهایند که روسریها را که مهمترین نماد تحقیر آنان بوده است میسوزانند و حق خود را مطالبه میکنند. این حق برگشتناپذیر است.
اکنون دیگر عکس قهرمانان شهید انقلاب در قابهای کاملاً مردانه قرار نمیگیرد. بلکه زنان در صف مقدم این انقلابند، انکارناپذیرند و سهم خود را در قاب عکسهای عمومی نیز اشغال میکنند، همانطور که خیابانها را به اشغال خود در آوردهاند.
اما گروههای دیگری هم در جامعه بودهاند که طی این سالها مورد ظلم و خشونت شدید قرار گرفتهاند. شما اگر عضوی از یک اقلیت مذهبی باشید؛ مسیحی، یهودی، بهایی، زرتشتی یا حتی سنی باشید؛ اگر اقلیت قومی باشید، کرد، بلوچ، ترک، عرب، لر یا از هر قوم دیگری باشید؛ اگر اقلیت جنسی باشید؛ اگر نوازنده باشید؛ اگر کمونیست یا لاییک باشید؛ اگر خیلی چیزهای دیگر باشید که امکانش هست آنگونه باشید، مورد هجوم بیرحمانهی حکومت قرار میگیرید. من وکالت برخی از این «بودنها» را بر عهده داشتم. بودنهایی که به تقاطع میرسیدند. تقاطع زن کُردِ سنی، تقاطع بهاییِ ترک، تقاطع بلوچی که ممکن است نوازنده هم باشد، تقاطع معترضی که اقلیت جنسی هم بوده است و هزاران تقاطع دیگر. و من با مراجعهی آنها به دفترم وکالت آنها را میپذیرفتم. دلیل اصلی پذیرش این وکالتها، رنجی بود که از مشاهدهی رنج آنان میبردم. من هم وکیلی بودم که مورد پسند حکومت نبودم. اینگونه، «بودنی» دیگر را انتخاب کرده بودم.
با این مقدمه میخواهم به هدفم از انتشار این نامهها که در این مجموعه گرد آمده است، اشاره کنم. قطعاً انتشار نامههایم به معنی نادیده گرفتن سختیهای تحمیل شده به دیگران، ازجمله دلتنگیِ مادران دیگر در زندان نبوده است، بلکه این حقی همگانی است که هریک از ما از رنجی که کشیدهایم سخن بگوییم و حق جامعه است که از این جزییات اطلاع داشته باشد؛ از اینکه ما چگونه و با چه وسایلی بر شرایط سخت زندان و دلتنگیها فایق میآمدیم، یا به بیان درستتر سعی میکردیم بر آنها فایق آییم و توهینی را که به صرف بازداشتِ ناموجه و غیرقانونیمان، ولو در قالبهای نمایشیِ دادگاه و حکم و قاضی اتفاق میافتاد، تحمل کنیم. از طرف دیگر میشود با ثبت این وقایع از تکرار نقض استقلال حرفهی وکالت در هر حکومتی که بر سر کار باشد جلوگیری کنیم. چون انجام وظایف حرفهای وکالت در بسیاری از موارد مورد پسند حکومتها نیست، اما آنها باید برای حفظ انسجام اجتماعی و وجود حداقلهای مربوط به عدالت و قانون، الزامات مربوط به این حرفه را تحمل کنند.
من میخواستم در قالبی که زندگی مرا در آن قرار داده بود کار کنم. من نمیخواستم از هیچیک از هویتهایی که به همراه زندگی من متولد شده بود بگریزم. اگر محل تولدم ایران بود، اگر گرفتار استبدادی از نوع ایدیولوژیکش بودم، اگر مادر بودم، اگر زن بودم، نمیخواستم از هیچیک از آنها بگریزم یا انکارشان کنم و نمیخواستم هیچیک از آنها عوامل محدودکنندهام باشند. بزرگترین دغدغهام در زندان آن بود که مبادا محبت و عشقم را به هستی، به زندگی و طبعاً به فرزندانم و همسر نازنینم که در تمام طول راهِ پرمشقتی که انتخاب کرده بودم، بیدریغ و به بهترین شکل با تدبیر و محبت مرا همراهی کرده بود، از دست بدهم. من میترسیدم از «مهر» تهی شوم و این یکی از دغدغههایی بود که باعث میشد مدام به نیما، مهراوه، به رضا و حتی به دوستانم نامه بنویسم.
به جف و مارشا نامه مینوشتم و در آن بر این امر بدیهی تاکید میکردم؛ اینکه ما شهروندانی از دو کشور هستیم و هیچکس حق ندارد ما را از مهر ورزیدن بههم منع کند و اصولاً نمیتوانند هم چنین کاری کنند. من در جامعهای زندگی میکنم که نه تنها حکومتش میخواهد با هر برچسب دلبخواهی آدمها را آلوده نشان دهد و مثلاً بگوید فلانی بیگانهپرست است یا اغراض شخصی و منافع مالیاش را دنبال میکند، بلکه در چنین فضایی گاهی آدمها، برای رعایت امنیت دیگری، سعی میکنند ارتباطشان را و مهر و عشقشان را کنترل کنند. به این ترتیب من از همهی این ماجراها که در فضای امنیتیِ واقعی رخ میداد و در چنبرهی دروغ محاصره میشد میترسیدم. چنبرهی دروغی که ما شهروندان عادی ایرانی و آمریکایی را که مهر و عشقی عادی بههم داشتیم، به منافع مالی، شهرت، بیگانهپرستی و دروغهایی از این قبیل متهم میکرد و آنگاه فضای امنیتی واقعیِ سختی را، از قبیل زندان، بستن حسابها و آزار نزدیکان، به انسانها تحمیل میکرد تا زنجیرهی عشق را قطع کند. اینها همه مرا میترساند. از اینکه رابطهی عاطفیام با فرزندانم در اثر دوری طولانی گسیخته شود میترسیدم. از اینکه گرفتار خشم و نفرت نسبت به زندانبانان و بازجویان و قضات شوم میترسیدم و بعد مینشستم و مینوشتم. گاهی به فرزندانم، گاه به خواهرم یا دوستانم نامه مینوشتم، تا از طریق نوشتن از کابوسِ تهی شدن از «مهر» رها شوم. دغدغهی دیگر ترس از محو شدن است که در زندان همراهِ آدم میشود.
برای غلبه بر این ترس نامه مینوشتم، کاردستی درست میکردم، عروسک میبافتم تا برای بچهها بفرستم. حتماً برای تولدشان چیزی تهیه میکردم، عروسک، کارهایی روی پارچه یا چیزهایی از این قبیل که خودم درست میکردم. وقتی سالهای حبسم طولانی شد و هدیههای تولد بچهها و رضا تکراری شدند، گل خشک میکردم و در تابلوهای چوبیِ معرقی که بچهها درست میکردند میگذاشتم.
یادم است که در ۱۹ شهریور ۱۳۹۹، وقتی در اعتصاب غذایی بودم که ۴۶ روز طول کشید، برای تولد نیما از ماه قبلش، گلهای رز باغچه را خشک کرده بودم، آن موقع هنوز در زندان اوین بودم.
این باغچه را یکی از زندانیان رسیدگی میکرد و انصافاً گلهای خوبی پرورش میداد. او در پرورش گل تخصص داشت و گاه گلهای باغچه را در گلدانهای متعددی میگذاشت و گلدانها را در اتاقهای بند زنان پخش میکرد تا هر اتاقی تعدادی گلدان داشته باشد. من چند شاخه از گلهای باغچه را خشک کرده بودم و دنبال قاب عکس برای آنها میگشتم. سپیده فرهان از دانشجویان بازداشتی و از بچههای نازنین بند، آن روزها دست به ابتکار جالبی زده بود. او قاب عکسهای چوبیای میساخت و یک بز کوهی زیبا هم درست میکرد و گوشهی آنها میگذاشت. نه تنها آن قاب عکسها بسیار زیبا بودند بلکه آن بز کوهیهای کوچکی هم که کنار قاب عکسها میچسباند زیبایی خاصی به کار قابسازی او میداد. من آن سال، تولد نیما را با قاب عکس او تبریک گفتم.
آن سال طلق گلهای خشک شده را در قاب عکسی که او برای نیما درست کرده بود گذاشتم و برایش فرستادم. ما این کارهای دستی را میتوانستیم ماهی یکبار به خانوادهها تحویل دهیم و من کادوی آن سال نیما را از همین طریق فرستاده بودم. یا یک سال دیگری از مینو خواهش کرده بودم مجموعهی کیف و دستکش و جامدادی و جاکلیدی را با چرم به صورت سِت برای مهراوه درست کند که چیز فوقالعاده زیبایی شده بود. همهی این تلاشها برای این بود که فراموش نشویم. به خاطر دارم یکبار وقتی به نمایشگاه نقاشی محمد نوریزاد رفته بودم، وجود یک پرترهی محو در نمایشگاهش نظرم را جلب کرد. وقتی از او دربارهی این پرتره پرسیدم، گفت این کار را در زندان کشیدهام. آنجا آدم فکر میکند چگونه دارد محو میشود. با حیرت به آن نگاه کردم، من این احساس را خوب میشناختم. پس انگیزهی دیگرم در این نامه نوشتنها، فراموش نشدن بود.
برخی نامهها که در پایان آنها آدرس منزل و شماره تلفن رضا را نوشتهام، نشان میدهد که احیاناً آن نامه را به شخص دیگری سپردهام تا به دست رضا برساند. این اتفاق زمانی میافتاد که ممنوعالملاقات بودم و به خانواده دسترسی نداشتم تا نامهها را به دستشان برسانم یا شاید هم در زمانهایی که ملاقات حضوریام قطع بود و امکان رساندن نامه وجود نداشت این کار را میکردم.
مجموع نامههایی که من از زندان بیرون فرستادهام مشتمل بر دو بخش بود، نامههایی که بر روی دستمال کاغذی نوشته شدهاند و نامههایی که بر روی کاغذ، اعم از A4 یا برگ مددجو نوشته شدهاند.
طبعاً دستهی اول از نامهها را مخفیانه و دور از چشم مأموران به دست خانواده میرساندم و دستهی دوم نامههایی بودند که پس از اجازهی ارسال نامه، به صورت پستی و پس از بازرسی توسط زندان برای خانوادهها پست میشد. نامهها تکراری است و بهویژه نامههای پستی بیشتر تکراری است. یک دلیلش این بود که در نامههایی که برای خانواده پست میکردیم، ممنوعیتهایی داشتیم، مثلاً در مورد فضای آنجا نمیتوانستیم بنویسیم، در مورد همبندیهایمان نیز نمیتوانستیم بنویسیم. نباید حرفی در مورد مسائل سیاسی میزدیم، بهعنوان مثال من در یکی از نامههایم به مهراوه گفته بودم که چقدر او در تصمیمگیریهای من مؤثر بوده است. در این مورد، نامه را به من برگرداندند و گفتند نمیشود پست کنیم و بعد از چند ماه گفتند نمایندهی پست رفته است و امکان ارسال نامهها وجود ندارد! من بهعنوان یک مادر مجبور بودم برای حفظ رشتهی ارتباطی با فرزندانم، با احتیاط نامه بنویسم و تا حدودی خود را سانسور کنم، این ملال زاییدهی همان سانسور است، ملالی که از سانسور ناشی میشود، ملالی که گاه در دنبال کردن نامهها به شما دست میدهد، ناشی از همان ملالی است که روزهای ما را بهعنوان یک زندانی احاطه کرده بود. برای غلبه بر این ملال، اوراق نامههای پستی را با مداد رنگیهایی که به سختی وارد بند کرده بودیم، نقاشی میکردم و گل و قلب میکشیدم، یا گاه برای تولد رضا، کیک و شمعِ تولد میکشیدم. گاهی هم نامههایمان را با خودکارهای قرمز و سبز تزیین میکردیم، اما هیچکدامِ اینها جای نامههایی را که روی دستمال کاغذی مینوشتیم و بیرون میفرستادیم نمیگرفت. این نامهها را در بستههای خاصی بستهبندی میکردم و به طریقی بیرون میفرستادم. بعضی از نامهها در جابجاییام از زندان اوین به قرچک نابود شدند و هرگز به من تحویل داده نشد. از میان آنها، چندتایی را که هنوز مضمونشان خاطرم بود، بازسازی کردم و در این مجموعه آوردم. این بازسازی را در مرخصی طولانیای که آمدهام و در تاریخهایی که در زیر نامهها نوشتهام، به انجام رساندهام. در نامههایی که برای بچهها فرستادهام مضمونهایی است که بین من و بچهها وجود داشت، بهعنوان مثال، من و نیما همیشه بازی فوت درِ گوشی، اعم از گوشی تلفن، یا گوشی سالن ملاقات داشتیم، یا همیشه وقتی بچهها میگفتند دوستت دارم، فوراً میگفتم من بیشتر، بعد آنها میگفتند من بیشترین. در نامههایی که برای بچهها میفرستادم، سعی میکردم از این مضامین که به پیوندهای ما کمک میکرد، استفاده کنم. تلاشی که در نامهها میکردم تلاش یک مادر برای عادی انگاشتن شرایطمان بود، نمیدانم چقدر موفق بودهام، اما نتیجهاش همین است که شما میبینید.
برای انتشار این مجموعه از لطف و محبت بسیاری از افراد برخوردار بودهام که لازم میدانم صمیمانه از تک تک آنها تشکر کنم، از هما باقی دوست عزیز و ارزشمندم که مشوق همیشگیام در نشر نامهها بوده است، از منصوره شجاعی که از ابتدا پیگیر انتشار نامهها بود و اگر پیشنهادات خلاقانه و راهگشای او در طول کار نبود، هرگز این کار به نتیجه نمیرسید، و از انتشارات آسو که بهعنوان بنیاد فرهنگی قدرتمندی کمر همت به انتشار این نامهها بست. از همگی این دوستان بینهایت سپاسگزارم و امید فراوان به تحقق آرمانهای مشترکمان دارم.
مهر ۱۴۰۱ تعویق اجرای حکم
دهههشتادیها چه میگویند و چه میخواهند؟
مهرداد حسامی
بیش از صد روز از اعتراضات در ایران گذشته است. نسل دههی هشتاد، معروف به نسل z حضور پررنگی در این اعتراضات دارد؛ نسلی که پیش از این، بهرغم تفاوتهایش، از سوی جامعه و حکومت جدی گرفته نمیشد. در یک دههی گذشته بارها نشانههایی از متفاوتبودن این نسل بروز کرده است. وقتی گروهی نوجوان و جوان در اوایل دههی نود برای آببازی در پارک «آب و آتش» تهران جمع شدند یا وقتی چند نفر موزیکویدئوی «هپی» را در پشتبام خانهای در تهران ضبط کردند، همه به یک چوب رانده شدند، پلیس وارد شد و چند نفر را دستگیر کرد و گفت ماجرا تمام شده است. شش سال پیش، در خرداد ۱۳۹۵ وقتی دوسههزار دانشآموز در مجتمع تجاری کوروش در غرب تهران جمع شدند تا پایان امتحانات را جشن بگیرند، همه شگفتزده شدند اما حکومت برای متفرقکردن آنها به پلیس متوسل شد. هیچکس نپرسید که این نوجوانان چطور یکدیگر را پیدا کردهاند و چطور در یک روز و ساعت معین یک جا جمع شدهاند و چرا… در سیام تیر امسال نیز گروهی از پسران و دختران نوجوان شیرازی بعد از یک فراخوان اینترنتی در بلوار چمران شیراز جمع شدند تا با هم بازی کنند اما لطفالله شیبانی، فرماندار شیراز، گفت که «ده نفر از عوامل اصلی بازداشت شدند. با بررسیای که انجام دادیم و بر اساس اقدامات ضابطین قوهی قضائیه و نیروی مقتدر انتظامی متوجه شدیم که مراسمی که برگزار شده، با طرح و برنامه بوده است. بدون تردید این حرکات و برنامهها با قصد شکستن احکام و هنجارهای اجتماعی، دینی و ملی انجام میشود.»
کتاب تراژدی در تازهترین شمارهی خود (شمارهی ششم) گزارش تحقیقیِ مفصلی دربارهی «تفکرات، خواستهها، تفریحها و آرزوهای نسلz و دهههشتادیها در ایران» منتشر کرده است، زیر عنوان «صبح بهخیر ایران». ولی خلیلی، گردآورندهی این گزارش، ضمن بررسیِ روند تاریخی و پژوهشهای میدانی دربارهی این نسل، با چند نوجوان و جوان و معلم گفتوگو کرده است که صدای آنها در لابهلای گزارش شنیده میشود. آنچه در اینجا آمده، خلاصهی نظرات و دیدگاههای چند تن از این افراد است. باران، سال دوم دبیرستان: آیندهای برای خود نمیبینیم ک باران، متولد ۱۳۸۵، یک دختر نسل z است که در یک خانوادهی طبقهی متوسط بزرگ شده است. او دربارهی خود و همنسلیهایش میگوید:
دهههشتادیها مهربون و شجاع هستن و اون چیزی رو که تو ذهنشون هست مطرح میکنن و اگر صحبتهاشون دردسری هم ایجاد کنه، به جون میخرن؛ حق طبیعیِ هر آدمی هست که حرفش رو بزنه و از چیزی هم نترسه. ما دهههشتادیها اهل کار گروهی هستیم و کلاً روحیهی آزادیخواه داریم، خونگرم و بامعرفتیم. نه اینکه چون خودم دهههشتادی هستم این حرفها رو بزنم، نه، چون تو دوستام و اطرافم میبینم، میگم. ما معمولاً پشت هم هستیم و خیلی زود هم همدیگر رو از طریق وب و شبکههای اجتماعی پیدا میکنیم. او میگوید بچههای دهههشتادی اصولاً بیشتر از درسخواندن و هر کار دیگری در یوتیوب و تیکتاک و… میچرخند و کلیپهای مختلف تماشا میکنند.
باران شانزدهساله میگوید: به نظرم صددرصد دهههشتادیها مثل خودم آیندهای رو اینجا برای خودشون نمیبینن و خیلیهاشون به فکر مهاجرت هستن. همهی دوستهای من کلاس زبان میرن و دارن آلمانی، فرانسه، انگلیسی یا حتی ترکیِ استانبولی و کرهای میخونن که بعد از دیپلم یا لیسانس، پذیرش تحصیلی بگیرن و از ایران برن. او میگوید: «خودم رو دوست دارم زندگی کنم.» مکث میکند و باز میگوید: «چرا اصلاً نباید خودم باشم؟ چرا اینقدر تفاوت بین زندگی تو ایران و جاهای دیگهی دنیا هست؟» باران، دختر سال دوم دبیرستان، در جواب اینکه چه دغدغهها و خواستههایی دارد، میگوید: آرزوی من و خیلی از همنسلیهام فقط زندگیکردنه، یعنی همهی حدومرزهایی که اذیتمون میکنه برداشته بشه و پیشپاافتادهترینش اینه که سرگرمی داشته باشیم، مثل خیلی از تینیجرهای (نوجوانان) کشورهای دیگه که میرن بیرون و تو روابطشون راحت هستن، ما هم آزادیِ خودمون رو داشته باشیم و دائم مجبور نباشیم به کسی جواب بدیم. چرا همهش همه میخوان جلوی تفکرات آدم رو بگیرن؟ من دوست دارم زندگیِ دلخواهم رو داشته باشم.
تعریف او از زندگی دلخواه این است:
بدونم در آینده به جایی که دوست دارم میتونم برسم و روحم خوشحال هست و حالِ جسمم هم خوبه؛ یعنی دارم خودم رو زندگی میکنم. چرا باید یک زندگیِ عادی آرزوی آدم بشه؟ چیزی که ما الان اینجا زندگی میکنیم، یک زندگیِ عادی نیست، چرا اینهمه استرس نسبت به همهچی وجود داره؟ چرا هیچکس نمیتونه برای آیندهاش برنامهریزی کنه؟
رادان، دانشآموز سال آخر دبیرستان: سریع همدیگر را در شبکههای اجتماعی پیدا میکنیم: رادان، نوجوان سال آخر دبیرستانی که امسال میخواهد کنکور بدهد، معتقد است که نسل دهههشتادی این روزها زیادی مورد توجه قرار گرفتهاند. او میگوید نسل ما تافتهی جدابافته نیست و نسل دهههشتادی تفاوت چندانی با نسل دههی هفتاد ندارند و مهمترین چیزی که آنها را از نسلهای قبل، مثل دههی ۶۰ و ۵۰، متمایز میکند، علاقه و وابستگیِ شدید آنها به تکنولوژی، اینترنت و فضای مجازی است. او میگوید: خوبه که تو نسل خودم آزادیخواهی میبینم ولی این خیلی با شناخت کامل و عمیق نیست. امیدوارم جسارت به همنسلیهام نباشه اما به نظرم ما دهههشتادیها خیلی نمیدونیم چی میخوایم. به نظرم دهههشتادیها مثل همهی نسلها از آدمهای متنوعی شکل گرفتن و بخش مهمی از خصوصیات رفتاریِ اونها هم به تربیت خانوادگیشون برمیگرده. به نظر رادان، نسل دهههشتادی بهعلت فناوری و مراجعهی روزانه به سایتهای خارجی علاقهی زیادی به «فرهنگ غرب» و «زندگی در کشورهای خارجی» دارند. او میگوید:
معلم یکی از مدارس ممتاز دخترانهی کشور میگوید اصلیترین سؤال دانشآموزان این است: «خانم به نظر شما آینده چی میشه؟ آخر این وضعیت کشور چی میشه؟» : بچههای نسل من خیلی خوب بلدن همدیگر رو تو شبکههای اجتماعی سریع پیدا کنن و هر فیلم، کلیپ و… رو که خوششون میآد با هم به اشتراک میذارن. عاشق سرچکردن تو فضای وب و چرخیدن تو سایتهای خارجی و کانکتشدن (وصلشدن) با یک خواننده یا بازیگر و… هستن و به همینخاطر هم زبان انگلیسیِ خیلیهاشون خوبه…. زمانی که برادرم جوون بوده شاید با هزارویک دردسر آهنگی از مثلاً مایکل جکسون دستش میرسیده تا گوش کنه ولی الان بهراحتی و تو لحظه یک دهههشتادی تو گوشیِ موبایلش هر آهنگ رپی رو که بخواد دانلود میکنه. رادان میگوید که بچههای نسل او «خورهی بازیهای کامپیوتری» هم هستند و خودش هم یکی از همین پسرهای دهههشتادیِ عاشق بازیِ کامپیوتری است. او البته در ماههای گذشته که برای کنکور درس میخوانَد سمت پلیاستیشن نرفته است اما میگوید: من خودم تا چند وقت پیش بعضی روزها شاید باور نکنید بیشتر از هشت ساعت پای کنسول و پیاسفور بودم و معمولاً بهصورت آنلاین با دوستام فیفا، کالافدیوتی و فورتنایت بازی میکردیم و کلی پول برای خرید بازی میدادم. من خیلیها رو میشناسم که روزی چند ساعت درگیر بازیهای کامپیوتری هستن و معمولاً آنلاین بازی میکنن و حتی از این راه درآمد هم دارن. رادان که در یک خانوادهی طبقهی متوسط بزرگ شده، دربارهی تفریح خود و دوستانش میگوید: «یک دهههشتادی راحت میتونه برای سه تا چهار ماه آیندهی شما برنامهریزی کنه که چه سریالهایی ببینید. سریال خارجیِ محبوب خودم پیکیبلایندرز و سریال ایرانی هم شهرزاد بود؛ دوستام هم گیم آو ترونز (بازی تاجوتخت) و ترتین ریزنز وای (سیزده دلیل برایاینکه) هست.» او میگوید که سلیقهاش با بیشتر دوستان و همنسلیهایش فرق میکند چون گاهی کتاب و شعر میخواند یا گاهی موسیقیِ سنتی مثل آهنگهای محمدرضا شجریان را گوش میکند: بیشتر دوستام اصلاً اهل کتاب نیستن، موسیقی رپ مثل علیرضا جیجی گوش میدن و تفریح بیشترشون بیرون و کافهرفتن هست و خیلی وقتها هم قلیون و سیگار کشیدن. البته من تو نقطهای نیستم که کسی رو قضاوت کنم و زندگیِ هرکسی به خودش ربط داره ولی وقتی تو کشورتون هیچ تفریحی برای نوجوون و جوون وجود نداره، قلیون میشه تفریحْ دیگه… بابا ما دهههشتادیها رو تو خیلی از پاساژهای معروف و کافههای شهر هم حتی راه نمیدن، نگهبانهای ورودیِ پاساژها میگن زیر بیست سال با خانواده باید باشه یا تو کافه هم همین. چند ماه پیش چهارنفری (دو تا پسر و دو تا دختر) با دوستام رفتیم تو یک مجموعهی ورزشی بزرگ که بیلیارد بازی کنیم اما اجازه ندادن، گفتن بیلیاردبازی برای دخترها ممنوعه؛ چطور جلوی اختلاس چندهزارمیلیاردی رو که هر روز هم عددهاش میره بالا نمیگیرن ولی بیلیارد و رفتن به پاساژ برای یک نوجوان ممنوع هست؟
محمدحسین، دانشجوی ساکن مارلیک کرج: فکر میکنند حقشون خورده شده : محمدحسین با سه خواهر و پدر و مادرش در مارلیک کرج زندگی میکند؛ منطقهای که همزمان حاشیهی تهران و حاشیهی کرج به شمار میرود، جایی که در اعتراضات هفتههای گذشته روزها و شبهای نسبتاً آرامی داشته اما در آبان ۱۳۹۸ به یکی از بسترهای مهم ناآرامیها در اطراف پایتخت بدل شد. محمدحسین که ۲۳ساله و دانشجو است، دربارهی تفریحات خود و هممحلهایهایش میگوید:
من خودم همیشه سر کار یا دانشگاه هستم و فرصت چندانی برای تفریح ندارم. اما اگر وقت آزاد داشته باشیم، با دوستهام کافه یا بیرون میریم و یا بیلیارد بازی میکنیم یا اینکه زمین اجاره میکنیم و فوتبال یا بسکتبال میزنیم اما تو محلهی ما اصولاً تفریح پسرها، دختربازی هست که خودشون میگن «زِیدبازی» و دختربازی رو سوسولی میدونن یا قلیونکشیدن و دورهمی برای مصرف مواد، بهخصوص کشیدن گل. بعضیها هم با خفتگیری، دزدی و یا دعواکردن حال میکنن و از اینکه بهشون بگن گندهی محله، خوششون میآد. اینجا شرطبندی هم خیلی دوست دارن، برای فوتبال، برای ورق و گاهی هم کار خلاف شرطبندی میکنن؛ مثلاً اینکه یک کیفی رو بزنن یا ماشینی رو خط بندازن و فرار کنن و کارهایی مثل این. او دربارهی اینکه معمولاً چه موسیقیای بیشتر گوش میکنند و آیا مثلاً بین جوانها موسیقی سنتی طرفدار دارد، با خنده میگوید: «موسیقی سنتی اصلاً طرفدار نداره و حتی کمتر بین جوانها کسی حتی ابی و داریوش هم گوش میکنه؛ اینجا با آهنگهای رپ خیلی حال میکنن؛ گروه زدبازی، گروه وانتونز که خوانندهاش کوروش هست یا بهزاد لیتو و چیزهایی مثل این دوست دارن.» محمدحسین که کارش فروش موبایل در فضای وب و شبکههای اجتماعی است و در هفتههای گذشته بهعلت قطع اینترنت درآمدش کم شده، دربارهی علاقه به کتابخواندن در بین بچههای محلههای حاشیهی تهران میگوید: «کتابخوندن برای خیلی از نوجوونها و جوونهای اینجا غریبه و حتی دیدم که کتاب دستِ کسی ببینن مسخره کنن. من خودم وقتی برای درسخوندن کتابخونه میرفتم، معمولاً کمتر کسی رو میدیدم و اگر کسی هم بود، بیشتر مثل خودم برای کنکور درس میخوند.»
محمدحسین در پاسخ به اینکه چقدر با چهرههای سیاسی آشنایی دارد، میگوید: بعد از اعتراضات اخیر در سایتهای مختلف مطالعاتی داشتم و اسم افرادی رو میدونم اما اینکه مطالعهی سیاسی داشته باشم و افراد را دقیق بشناسم یا احزاب رو بشناسم، نه شناختی ندارم. من بیشتر خبرها رو از بیبیسی و اینترنشنال روی گوشی موبایلم دنبال میکنم و بیشتر اونهایی رو میشناسم که مهمان این شبکهها میشن.
او میگوید «تب مهاجرت» به مناطق حاشیهنشین هم رسیده:
بیشتر جوونهای اینجا از آینده بریدن؛ اکثر کسایی که من تو مارلیک، ملارد، شهریار، سرآسیاب و… میشناسم، دوست ندارن اینجا موندگار باشن. چند سال پیش که یک دوره آلمان مرزش رو برای مهاجرها باز کرده بود، چند تا از بچههای مارلیک با قاچاقبر رفتن. مثلاً یک پسر جوونی از لاتهای معروف اینجا بود که اهل دعوا و مواد و… بود، اون هم حتی رفت آلمان و الان کسایی که باهاش در ارتباط هستن، میگن اونجا وضعش خوب شده. او میگوید: «من آدمهایی رو میشناسم مثل خواهر خودم و شوهرش که هرچی داشتن، فروختن و پولش رو دادن به قاچاقبرها تا یکجوری از مرز ردشون کنن و برسوننشون آلمان ولی پولشون رو خوردن و الان با افسردگیِ بیشتر اینجا موندن.»
محمدحسین حل مشکلات اقتصادی رو دغدغهی اصلی خودش میداند:
آرزوی خیلی از جوونهای مناطق حاشیه مثل خودم اینه که یک شغل خوب و با امنیت بالا داشته باشیم و بدونیم وقتی برای یک چیزی تلاش میکنیم بهش میرسیم، نه اینکه آخرش بفهمیم رابطه حرف اول رو میزده و نه ضابطه. حداقل حقوق هر جوونی این هست که بتونه ازدواج کنه، یک خونهی کوچیک داشته باشه و هر روز نگران این نباشه که چطوری هزینههای زندگیش رو بده. چرا باید ازدواجکردن برای خیلیها مثل من آرزو بشه؟ خانوادههای زیادی رو تو محلهی خودمون میشناسم که تو هزینههای روزمرهشون موندن، چند ماهه گوشت نخوردن. خب چرا باید اینجوری باشه؟ او میگوید: بیشتر جوونها و خانوادهها تو مارلیک، ملارد و این مناطق حس میکنن رها شدن، حقشون خورده شده؛ همهش میگن چرا زیر پای یکی ماشین یکمیلیاردی افتاده ولی ما یک موتور یا پراید هم نداریم؟ چرا یکی راستراست تو شهر راه میره و براش پول میافته ولی برای ما از این خبرها نیست؟ به نظرم بهخاطر همین سؤالها بود که بعد از اینکه بنزین گرون شد، تو منطقهی ما کلی بانک آتیش زدن و فروشگاهها رو خالی کردن.بهجز حل مشکلات اقتصادی خواستهم اینه که آدمها آزاد باشن. من سه تا خواهر دارم، یکی از اونها همیشه روسری سرش هست ولی دو تای دیگه دوست دارن راحت لباس بپوشن؛ آرزوی من اینه که روزی بشه که سه تا خواهرام تو خیابون با هم بتونن آزادانه راه برن و هیچکسی هم کاریشون نداشته باشه.
روشنا، فعال مدنی در زاهدان:موسیقی و رقص هندی و رپ بلوچی حرف اول رو میزنه :روشنا ساکن زاهدان است، شهر مرکزی استان سیستان و بلوچستان که هفتههای خونین و بسیار ملتهبی را در دو ماه گذشته شاهد بوده است. او بهعنوان یک فعال مدنی با گروهی از دوستانش برای کودکان حاشیهی شهر زاهدان کارگاههای آموزشی برگزار میکنند.
روشنا هم دربارهی تفریحات دهههشتادیها در زاهدان میگوید:
به نظرم این نسل دو تا زندگی رو همزمان تجربه میکنن؛ یکی همین زندگیِ واقعیه و یکی هم زندگی مجازی. وقتی هدست (گوشی) رو روی گوششون میذارن و موبایل یا تبلت رو دستشون میگیرن، انگار وارد یک جهان دیگه میشن که همیشه با هیجان ازش حرف میزنن و براشون پر از رنگ و جزئیات جذابه که در زندگی واقعی اصلاً تجربهش نمیکنن: نوجوونها و جوونهای اینجا رو باید به دو دسته تقسیم کرد: یکسری اونهایی هستن که تو خود زاهدان زندگی میکنن و تقریباً میشه گفت تفریحاتشون درست شبیه بچههای تهران و شهرهای بزرگ دیگهس؛ مثلاً یکی از دوستهام فیلمی از بچهش نشونم داد که ساز میزد و فیلمش رو گذاشته بود تو پیج اینستاگرامش. خیلی از نوجوونها و جوونهای زاهدانی تو شبکههای اجتماعی فعال هستن، به انواع بازیهای کامپیوتری دسترسی دارن، کافه میرن، سیگار و قلیان و چیزهای دیگه میکشن. اما ماجرای بچههای محلههای حاشیهنشین زاهدان مثل شیرآباد خیلی تفاوت داره؛ درسته از شیرآباد تا بهترین نقطهی شهر زاهدان، یعنی خیابون دانشگاه، بیست دقیقه بیشتر راه نیست ولی کلاً دو تا جهان متفاوت هستن؛ تقریباً بچههای شیرآباد هیچ تفریحی جز کارکردن ندارن. بیشتر پسرها که حتی شناسنامه هم ندارن، تو تعمیرگاههای ماشین کارگری میکنن یا سوختبر هستن و دخترها هم از همون بچگی سوزندوزی میکنن.
بهگفتهی او، بین نوجوانان بلوچ حاشیهی زاهدان که اکثرشان به گوشی موبایل دسترسی ندارند، تیلهبازی یا آنچه آنها «تشلهبازی» میخوانند، طرفداران زیادی دارد و سرگرمیِ اصلیِ آخرهفتهی جوانان پسر هم کورسگذاشتن با موتور یا ماشین در جادهی کلاته است. او در پاسخ به این پرسش که دختران حاشیهی شهر چه سرگرمی و تفریحی دارند، کمی مکث میکند و میگوید: «هیچچی». روشنا در جواب این سؤال هم که دهههشتادیها در زاهدان چه موسیقیهایی گوش میدهند، میگوید: «اینجا بین نوجوونها و جوونها موسیقی و رقصهای هندی و رپ بلوچی حرف اول رو میزنه.»
یگانه، ۲۵ساله از تهران: من صدای خودم هستم: یگانه که بهگفتهی خودش در اعتراضات تهران حضور داشته است، در پاسخ به این سؤال که چقدر چهرههای سیاسی را میشناسد و دربارهی تاریخ تحولات سیاسی ایران چقدر مطالعه کرده است، میگوید:
من شخصیتهای سیاسی رو اصلاً نمیشناسم. البته میدونم خاتمی، هاشمی رفسنجانی و احمدینژاد رئیسجمهور بودن یا میرحسین موسوی الان در حصره و مثلاً اتفاقاتی در سالهای ۱۳۸۸ و ۱۳۷۸ افتاده اما اینکه جزئیات خاصی بدونم، مثل اینکه الان چه فعالان سیاسی در زندانها هستن یا افراد سیاسیِ زیادی رو بشناسم، نه اصلاً اینجوری نیست و البته به نظرم ضرورتی هم نداره؛ مگه ذهن من ویکیپدیاس؟ نسل من اصلاً دنبالهرُوی فرد خاصی نیست و از هیچکس بت نمیسازه و چشموگوشبسته طرفدار فرد خاصی نمیشه. من صدای خودم هستم و دوستم صدای خودش. من فکر میکنم ساختار جامعهی مطلوب میتونه شبیه مدل بیتکوین و فلسفهی اون باشه. بیتکوین پول بدون پشتوانه هست و در واقع در تأیید خیلی آدم هست که اعتبار میگیره. ساختار جامعه هم میتونه مثل بیتکوین یک اتفاق جمعی باشه که در تأیید همه شکل میگیره و در واقع همه صدای اون هستن.
یگانه فارغالتحصیل دانشگاه شهید بهشتی است؛ او میگوید:
شاید یک سال پیش خیلی جدی به مهاجرت فکر میکردم ولی حالا فایلش رو در ذهنم بستم و به آیندهی ایران امیدوارم… مهاجرت هم کار سادهای نیست؛ بهجز پول، کلی داستان دیگه هم داره. بعضی از دوستهای من که رفتن، الان میبینم که مشکلات خودشون رو دارن و اونها هم غر میزنن. یگانه که موهای قهوهای کوتاه دارد و روسری روی سرش نیست، دربارهی آرزوها و دغدغههایش، میگوید: دوست دارم کشورم ارتباطات بینالمللیِ گستردهای داشته باشه، مسئولانش روی هیچچیزی تعصب خاص نداشته باشن و همه به عقاید هم احترام بذارن. آرزوم اینه که با پوششی که دوست دارم تو میدان ولیعصر با دوستام به سمت تجریش راه برم و از برندهایی که جهانی هستن خرید کنم و دیگه گرفتن یک کفش نایک از فروشگاهش تو تهران برام عقده نشه و مجبور نباشم از آنلاینشاپهای ترکیه خرید کنم و به این فحش بدم که چرا باید پولم رو بریزم تو جیب دولت ترکیه. یگانه سیگارش را روشن و صدای ضبط ماشین را بلند میکند؛ آهنگ «بهار آمد» شروین حاجیپور که متولد ۱۳۷۶ و یک نسل زدی است و همه او را با آهنگ «برای…» میشناسند، پخش میشود: «اون روزو میبینم که همه بچههای هیپپاپ / دارن کنسرت میذارن رو استیج میلاد / انگار دور از باوره / ولی میدونم آخرش / این قصه قشنگ میشه اون روز میآد / …»
سحر، پانزدهساله از تهران: ما بیشتر رپ گوش میدیم
سحر بهعنوان یک دهههشتادی میگوید: ما معمولاً بیشتر موسیقیهای رپ گوش میدیم، بهخصوص وقتی دور هم جمع میشیم یا تو پارتی و مهمونی هستیم؛ گروههایی مثل زدبازی یا وانتونز خیلی طرفدار دارن و خوانندههای مشهوری هم که موزیکهاشون رو گوش میکنیم یاس، هیچکس، سورنا، شروین حاجیپور، پوریا پوتک هستن؛ تتلو و ساسیمانکن هم خیلیها دوست دارن که من خودم زیاد باهاشون حال نمیکنم. بین خارجیها هم بیتیاس خب خیلی محبوبه و امینم.
او که در یکی از مناطق متوسط تهران زندگی میکند، دربارهی اینکه اهل کتابخواندن است، میگوید:
من کتاب میخونم، پادکستهای روانشناسی و کتاب صوتی هم گوش میکنم. ما دهههشتادیها اهل هنر هم هستیم و خیلیهامون دوست داریم ساز بزنیم، نقاشی بکشیم اما خب معمولاً کلاسهاش گرون هست و تو مدرسه هم امکانات یادگیری این چیزها نهتنها وجود نداره که حتی ممنوعه. مثلاً موسیقی تو مدرسه ممنوعه و یکی نیست بگه چرا.
سحر میگوید که چند نفر از دوستانش باشگاه بدنسازی میروند و خودش هم علاقهی زیادی به شناکردن دارد و در جواب اینکه چقدر سریال میبینند، میگوید:
بچههای دهههشتادی معمولاً بیشتر از درسخوندن دنبال فیلم و سریالدیدن هستن. دخترها هم بیشتر سبک لاو یا همون عاشقانه یا روانشناسی-عاشقانه رو میپسندن. من خودم و دوستهام سریال یوفوریا (سرخوشی) و سکس اجیوکیشن (آموزش جنسی) رو خیلی دوست داریم که البته نمیدونم شما میتونید دربارهشون بنویسید یا نه (با خنده).
سحر دربارهی علاقهی دخترها به بازیهای کامپیوتری میگوید:
بین ما دهههشتادیها بیشتر پسرها اهل بازیهای کامپیوتری هستند ولی خب بین دخترها هم گیمرهای خفن کم نیستن که حتی وقتی با پسرها تو کَل میافتن میبرنشون. من خودم اهل بازیهای کامپیوتری نیستم ولی گاهی با پسرداییهام ریل باکس (بازی کامپیوتریِ بوکس واقعی) بازی میکنم و قشنگ حس میکنم انرژیم تخلیه میشه.
معلم تاریخ دبیرستان دخترانه در تهران: تو این نسل خشم و عصبانیت زیاد است: معلم تاریخ یکی از دبیرستانهای دخترانهی تهران هم از روزهای پرتنش کلاس درسش میگوید. او تعریف میکند که وسط درس و کلاس دانشآموز از روی صندلی خود بلند میشود و خیلی رک به او میگوید که «ترسو» است. او میگوید: من چهارده ساله که تو مدرسه درس میدم، معلم تاریخ بهترین مدرسههای تهران، چه نمونه و تیزهوشان، چه غیرانتفاعی و حتی مدرسههای اسلامی بودم ولی هیچوقت اینهمه تنش در کلاسهای درسم نداشتم. دانشآموز وسط درس از جاش پا میشه و میگه خانم این چیزهایی که میگید رو دوست نداریم و میخوایم دربارهی ماجراهای الان حرف بزنیم؛ ما اعتراض داریم؛ ما حرف داریم.
او خاطرهای از یکی از کلاسهای درسش در سال گذشته تعریف میکند:
به نظرم بخش مهمی از جسارت، ریسکپذیری و کنجکاویای که دهههشتادیها دارن، از همین بازیهای کامپیوتری میآد چون دائم تو این بازیها یاد میگیرن که از یک مرحله به مرحلهی بعد برن و تازه تو شرایط جدید ببینن چه خبر هست و چه تصمیمی باید بگیرن و چطوری باید از اول بازی کنن؛ همین چیزهایی که در زندگی فردیشون و رفتارهاشون در جامعه تو اعتراضات اخیر هم میبینیم.
تو کلاس داشتم دربارهی جنگ حرف میزدم و به بچهها گفتم یک صحنهی فرضی جنگ را تو ذهنتون در نظر بگیرید. بعد پرسیدم به نظر شما سربازبودن خوبه یا اطلاعات عملیات؟ شما ترجیح میدید کدوم نقش رو تو جنگ داشته باشید؟ اولش بیشتر دخترها گفتن دوست دارن سرباز باشن، بجنگن و از حقوق و هویتشون دفاع کنن ولی بعد که حدود یک ساعت گفتوگو کردیم، کلاس به این نتیجه رسید که لازم نیست همه سرباز باشن و اساساً از قبل باید یک سری اطلاعات عملیات باشن و آخر کلاس هم خیلی از بچهها میگفتن دوست دارن یک جایی نقش اطلاعات عملیات رو بازی کنن و یک جایی هم سرباز باشن.
این معلم تاریخ دربارهی خصوصیات دانشآموزان دهههشتادیاش میگوید: بچههای جسور و دوستداشتنیای هستن و علاقه دارم روی دوستداشتنی خیلی تأکید کنم، بیشترشون خیلی مهربون، روراست و صادقان. این بچهها بهشدت مشتاق شنیدن و بحث و گفتوگو هستن و این به نظر نقطهی طلاییِ شخصیتشون هست. من بهجز حدود شصت دانشآموز دهههشتادی، خودم یک دختر متولد ۱۳۸۵ هم دارم و هر روز با این بچهها زندگی میکنم. دانشآموزهای دهههشتادی خیلی باهوش، رک و خیلیوقتها خودمحور و البته عاشق تکنولوژی هستن و ذهنهای پیچیدهای دارن و قوهی تحلیلشون هم بالا هست و اصولاً مطالبهگر تربیت شدن. تو این نسل خشم و عصبانیت هم زیاد میبینیم که به نظر بیشتر بهخاطر بیتوجهی به اونها و جدینگرفتنشون هست. اینها عاشق این هستن که نظر بدن ولی متأسفانه در مدارس ما، جامعه و حتی خانوادهها این فضا وجود نداره. الان جوری شده که خیلی از دانشآموزهای ما مدرسه رو مقابل خودشون میبینن و فکر میکنن مدرسه نماد شرایط موجود کشور هست که باید باهاش مبارزه کنن و در طرف مقابل هم اصولاً مدیر و ناظم مدرسه هم که مدیریت بحران رو آموزش ندیدن، بهجای گفتوگو با این بچهها با کوچکترین اتفاقی به پلیس زنگ میزنن و این شرایط رو بدتر کرده. این معلم چند بار عذرخواهی میکند و میگوید: البته این بچهها ادبیات خاص خودشون رو دارن و معمولاً فحش زیاد میدن، حتی وقتی میخوان از هم تعریف کنن با حرفهای زشت این کار رو میکنن. مثلاً وقتی میخوان به هم بگن چقدر مهربون هستی، خوبی یا ذوق کسی رو دارن، از پدرسگ یا تولهسگ استفاده میکنن. تو کلاس یکی از مدارس سطح یک تهران که اصولاً همهی بچهها قبولی دانشگاههای خوب مثل شریف و تهران هستن خودِ بچهها برای فحشدادن جریمه گذاشته بودن و همیشه هم کشوی جریمهها پر از پول بود.
بهگفتهی او، این نسل برخلاف دهههفتادیها و بهخصوص دههشصتیها هیجان چندانی نسبت به رفتن به دانشگاه ندارند و بیشتر علاقه دارند که مهارت کسب کنند و زودتر درآمد داشته باشند. یکی از شواهد این ماجرا میتواند فعالیت گستردهی جوانان و نوجوان کشور در تولید رمزارزها، فعالیت در بازار ارزهای دیجیتال، کریپتوکارنسی و دنیای بلاکچِین باشد که بر تفکرات آنها هم که به پیچیدگی علاقه دارند، تأثیرات چشمگیری داشته است.
معلم دبیرستان دخترانه در تهران: این نسل دو تا زندگی رو همزمان تجربه میکنند: معلم یکی از مدارس ممتاز دخترانهی کشور میگوید اصلیترین سؤال دانشآموزان این است: «خانم به نظر شما آینده چی میشه؟ آخر این وضعیت کشور چی میشه؟»
این معلم درگیریِ تعدادی از دانشآموزانش با مشکلات روحی و افسردگی را تأیید میکند و میگوید:
استرس و افسردگی چیزی هست که همیشه دخترها ازش حرف میزنن و من میدونم که تعدادی از اونها قرصهای آرامبخش مصرف میکنن… امروز ما در مدارس بسیار خوب تهران هم میبینیم که دختران دبیرستانی در حیاط مدرسه سیگار میکشن و وقتی با مشاوران مدارس حرف بزنید متوجه میشید که دانشآموزانی هستن که موادمخدر، بهخصوص گل میکشن. این معلم میگوید که در کلاس درس او بسیاری از دختران دبیرستانی کتاب انسانها (نوشتهی مت هیگ) را که محتوای داستانی و روانشناسی دارد، خواندهاند:
بیشتر دانشآموزان راهنمایی و دبیرستان علاقهی چندانی به کتابخوندن ندارن و اگر هم کتابی دست بگیرن، بیشتر رمانهای سبک روانشناسی هست… علاقه و سرگرمیِ اصلیِ این بچهها، بهخصوص وقتی نوجوونتر هستن، گوشدادن به موسیقیهای کرهای (کیپاپ) و از همه مهمتر گروه مشهور بیتیاس هست. خیلی از دانشآموزهای دختر راهنمایی و دبیرستان که الان بهشون میگن متوسطهی اول و دوم خودشون رو آرمی (ARMY) یا طرفدار و سرباز این گروه میدونن و شبیه اعضای این گروه پنجنفره که پسر هستن لباس میپوشن (لباسهای هودی)، مدلهای موهاشون رو شبیه اونها میزنن و سعی میکنن مثل اونها برقصن. شاید عجیب باشه ولی الان یکی از دغدغههای دخترهای نوجوون نسل دهههشتادی مثل دختر خودم که چهاردهساله هست، اینه که وقتی «جین»، یکی از اعضا بیتیاس که چند ماه دیگه سیساله میشه، بره سربازی، کی جاش رو میگیره یا چه اتفاقی برای گروهشون میافته.
«زندگی موازی» واژهای است که این معلم برای حضور نوجوان و جوانان در فضای وب به کار میبرد: به نظرم این نسل دو تا زندگی رو همزمان تجربه میکنن؛ یکی همین زندگیِ واقعیه و یکی هم زندگی مجازی. وقتی هدست (گوشی) رو روی گوششون میذارن و موبایل یا تبلت رو دستشون میگیرن، انگار وارد یک جهان دیگه میشن که همیشه با هیجان ازش حرف میزنن و براشون پر از رنگ و جزئیات جذابه که در زندگی واقعی اصلاً تجربهش نمیکنن؛ بچههایی که عاشق شبکههای اجتماعی، بهخصوص اینستاگرام و یوتیوب و این روزها تیکتاک هستن، که به نظرم خودش یک کلوپِ سرگرمیِ بینهایت هست و این بچهها از چرخزدن توش سیر نمیشن.
بهگفتهی او، تقریباً همهی دانشآموزانش گوشیِ هوشمند دارند و حتی سر کلاس با استفاده از اپلیکیشنها انواع خوراکیها و… را سفارش میدهند.
این معلم معتقد است که برای جذب دهههشتادیها به کلاس و درس باید برای آنها بازیهای ذهنی طراحی کرد. او میگوید که اثرات بازیهای کامپیوتری را در رفتار روزمره و تصمیمات نسل دهههشتادی میتوان دید: به نظرم بخش مهمی از جسارت، ریسکپذیری و کنجکاویای که دهههشتادیها دارن، از همین بازیهای کامپیوتری میآد چون دائم تو این بازیها یاد میگیرن که از یک مرحله به مرحلهی بعد برن و تازه تو شرایط جدید ببینن چه خبر هست و چه تصمیمی باید بگیرن و چطوری باید از اول بازی کنن؛ همین چیزهایی که در زندگی فردیشون و رفتارهاشون در جامعه تو اعتراضات اخیر هم میبینیم.
روایت یک تراژدی: فروش اعضای بدن برای زندهماندن
مریم حبیبی
این یک واقعیت غیرقابل انکار است که فقر علاوه بر تغییر شرایط اقتصادی جامعه بر زندگی اجتماعی شهروندان نیز تأثیر میگذارد. کاهش قدرت خرید شهروندان سبب میشود عادتهای پیشین اجتماعی آنها مانند تخصیص هزینه برای تفریح، پوشاک و خوراک مناسب، بهداشت و درمان تغییر کند و در نتیجه سبکی از زندگی شکل گیرد که در آن هدف صرفاً تأمین نیازهای اولیه شامل سقفی برای زندگی و اندک خوراکی برای زندهماندن باشد.
با گسترش فقر و افزایش فشار آن بر شهروندان از جایی به بعد دیگر کاهش موارد هزینهکَرد پاسخگوی نیازهای خانواده نیست و افراد ناچارند برای رفع همان نیازهای اولیه منبع کسب درآمد خود را تغییر دهند یا منبع جدیدی بر آن بیفزایند؛ چراکه از یکسو با بالارفتن نرخ تورم قدرت خرید درآمد سابق کاهش پیدا کرده و از سوی دیگر شرایط اقتصادی به گونهای است که انتظار افزایش درآمد از منبع سابق درآمدی نمیرود.در چنین شرایط اقتصادیای مسلماً تغییر منبع درآمد از طریق روشهای عرفی و معمول مانند تلاش برای یافتن شغلی با درآمد بالاتر نیز امکانپذیر نیست؛ چراکه بازار کارِ متإثر از وضعیت وخیم اقتصادی توان جذب نیروی کار با درآمد بالاتر را ندارد.
از این رو تنها راه پیش رو برای حفظ وضعیت به اصطلاح «بُخور و نَمیر»ِ موجود افزایش درآمد از طریق روشهای غیرمعمول، ناسالم، اما در عین حال قانونی است؛ روشهایی که در میان پژوهشگران اجتماعیــاقتصادی از آنها با عنوان «شغل کاذب» یاد میشود؛ شغلهایی که اگرچه بر اساس قوانین موضوعهی جوامع خود ممنوع نیستند، اما ایجاد و گسترش آنها رابطهی مستقیمی با گسترش فقر در جامعه دارد و به همان نسبت و سرعت رواج مییابند.
رابطهی مستقیم فقر با فروش اعضای بدن در ایران نقش فقر در گسترش شغلهای کاذب، به ویژه فروش اعضای بدن در ایران غیرقابل انکار است. تنها نگاهی به آمارهای اقتصادی در سال جاری (۱۴۰۰) نشان میدهد وضعیت اقتصادی ایرانیان در این سال همچنان مانند چهار سال پیش از آن در سراشیبی قرار داشته و فقر ناشی از آن بیشتر شده. در همین زمینه محمدرضا پورابراهیمی، رئیس کمیسیون اقتصادی مجلس شورای اسلامی آبانماه ۱۴۰۰ با تأیید افزایش نرخ فقر نسبت به سال گذشته این افزایش را دهدرصدی دانسته بود.
به گفتهی او نرخ شاخص فقر در ایران از بیستودودرصد در سال گذشته به نزدیک سیدرصد در سال جاری رسیده.این رقم البته با آمارهای رسمی ارائهشده نمیخواند و به نظر میرسد وضعیت بدتر از آن است که این نمایندهی مجلس در ایران میگوید؛ چراکه بر اساس گزارشی که وزارت تعاون، کار و رفاه اجتماعی مردادماه سال جاری منتشر کرده، نرخ سیودودرصدی فقر مربوط به سال ۱۳۹۸ است که در آن نرخ تورم حدود سیوپنجدرصد بوده.
این یعنی در سال ۱۳۹۸ بیش از بیستوششمیلیون نفر در ایران در زیر خط فقر و در حالت فقر مطلق زندگی میکردهاند.
این رقم مسلماً در سال ۱۳۹۹ نیز با افزایش نرخ تورم به سی و شش و نیم درصد افزایش یافته و در نتیجه به نظر میرسد با تورم چهل درصدی در سال جاری و افزایش سیوهشت درصدی خط فقر تنها در سال گذشته هماکنون دستکم سیوششمیلیون نفر از شهروندان در ایران در حالت فقر مطلق به سر میبرند. این وضعیت که در آن تأمین نیازهای کاملاً اولیه مانند دسترسی به محلی برای سکونت، آب آشامیدنی سالم، غذا و درمان به چالشی بزرگ و دستنیافتنی برای شهروندان تبدیل میشود، حالتی است که بیشترین ظرفیت برای ایجاد و گسترش شغلهای کاذب را داراست؛ چراکه در آن هدف صرفاً تأمین نیازهای اولیه برای زندهماندن است، نه زندگیکردن.
علاوه بر همخوانی آمارهای اقتصادی با گسترش موارد فروش اعضای بدن این مسئله حتی از سوی مقامات رسمی نیز مورد تأیید قرار گرفته.
در همین زمینه حسینعلی شهریاری، عضو وقت کمیسیون بهداشت و درمان مجلس شورای اسلامی اسفندماه ۱۳۹۵ در اظهار نظری اقدام شهروندان در فروش اعضای بدنشان، به ویژه کلیه را در راستای «اقتصاد مقاومتی» دانسته و گفته بود:
«زمانی که ما در مورد اقتصاد مقاومتی صحبت میکنیم، بهترین کار همان پیوند کلیه است؛ چراکه هزینهها نیز کاهش مییابد چون دیالیز هزینههای بسیار بالایی دارد و تعداد زیادی دستگاه باید خریداری شود». این نمایندهی وقت مجلس در ایران همچنین صراحتاً با شناسایی فقر به عنوان یکی از عوامل تأثیرگذار در تمایل شهروندان برای فروش اعضای بدنشان، گفته بود:
«چه اشکالی دارد وقتی که فرد در فقر به سر میبرد و با دریافت بیست الی سیمیلیون زندگیاش متحول میشود، این کار را انجام دهد؟»
آیا قانوناً «فروش» ممنوع است و «اهدا» آزاد؟
برخی بر این باورند که خلاء قانونی موجود در زمینهی فروش اعضای بدن در ایران در گسترش این پدیده بیتأثیر نبوده و موضوع فروش اعضای بدن صرفاً موضوعی اقتصادی و برآمده از فقر نیست؛ به این معنی که علیرغم جرمانگاری صریح خرید و فروش اعضای بدن در بسیاری از کشورها به منظور پیوند عضو، این مسئله در قوانین کیفری ایران به هیچوجه مورد اشاره قرار نگرفته و صرفاً در بخشنامههای وزارت بهداشت خطاب به انجمنهای پیوند اعضا و مراکز درمانی است که به آن اشاره شده.
در همین زمینه بنا بر بخشنامهای که معاونت سلامت وزارت بهداشت در مهرماه ۱۳۷۸ با عنوان بخشنامهی «دستورالعمل اهدا و پیوند کلیه از اهداکنندگان زنده» خطاب به تمامی مراکز پیوند کلیه صادر کرده، صرفاً آمده که تبلیغ و آگهی «اهدای کلیه» و همچنین «واسطهگری تجاری در فرآیند اهدا» ممنوع است و با متخلفان برخورد قانونی خواهد شد.
در این میان اما جدای از آنکه حتی بخشنامهی وزارت بهداشت از بهکاربردن کلمهی «فروش» برای ابراز ممنوعیت خودداری کرده، مسئلهی اصلی اینجاست که بر اساس قوانین کیفری فعلی در ایران اساساً مجازاتی برای تبلیغ و آگهی اهدای کلیه وجود ندارد و مشخص نیست تهدید وزارت بهداشت به برخورد بر مبنای کدام پشتوانهی قانونی صورت گرفته.از سوی دیگر همین عدم اشارهی صریح بر موضوع فروش در این بخشنامه نشان میدهد دستکم مسئولان وقت وزارت بهداشت به طور کلی مشکلی با موضوع فروش اعضای بدن از سوی افراد زنده ندارند و حتی برای ظاهرسازی اقدام به ممنوعکردن مستقیم آن در بخشنامهی خود نکردهاند.از همینروست که حتی بر اساس مقررات و رویهی عملی فعلی انجمنهای حمایت از بیماران کلیوی در استانها سازوکاری برای دریافت مبلغی از گیرندهی کلیه و انتقال آن به اهداکننده ایجاد کردهاند. داوود نوروزخانی، رئیس انجمن حمایت از بیماران کلیوی استان مرکزی دیماه سال جاری با تأیید وجود سازوکار دریافت و پرداخت مبلغ برای اهدای کلیه آن را «هدیهی ایثار» از طرف دریافتکننده به اهداکننده دانسته و سقف آن را تا هشتادمیلیون تومان اعلام کرد.
در عین حال او نیز بر این واقعیت صحه گذاشت که میان دریافت کننده و اهداکننده توافق مالی خارج از سازوکار انجمن شکل میگیرد و این توافق در تهران تا سیصدمیلیون تومان افزایش مییابد.تلاش برای کسب درآمد بیشتر از طریق فروش کلیه همچنین سبب شده بسیاری از فروشندگان از استانها و شهرهای دیگر به تهران بروند و کلیهی خود را در این شهر با قیمت بیشتری به فروش برسانند؛ البته این کار برای فروشندگان غیرتهرانی کار آسانی نیست و مشکلاتی نیز در بر دارد؛ چراکه بر اساس قانون اهدای کلیه افراد فقط میتوانند در همان شهری که ساکنند، کار اهدا را انجام دهند. از این رو این افراد مجبور به ارائهی یک قرارداد صوری اجارهی خانه در تهرانند تا اثبات کنند ساکن این شهرند؛ کاری که البته بیهزینه هم نیست و در نتیجهی تخصیص بخشی از هزینهی فروش برای ان قیمت فروش را افزایش میدهد.
در این میان اگرچه ادعای نقش خلاء قانونی از منظر حقوقی تا حدودی قابلقبول مینماید، اما واقعیتهای اجتماعیــاقتصادی نشان میدهد نبود قانون پیشگیرانه صرفاً در حد یک آسانساز دستهچندم است و این شرایط اقتصادی است که نقش اصلی را در موضوع فروش اعضای بدن در ایران ایفا میکند.
در همین زمینه حسین بیگلری، رئیس انجمن حمایت از بیماران کلیوی کرمانشاه دیماه سال جاری با تأیید تلویحی نقش شرایط اقتصادی به ویژه گسترش فقر در افزایش مبلغ «هدیهی ایثار» از تأثیر انجمنهای استانی حمایت از بیماران کلیوی در این افزایش قیمت گفته. به گفتهی او «متأسفانه قیمت کلیه را خود انجمنها افزایش دادند؛ قبلاً قیمت یک کلیه هجدهمیلیون تومان بود، اما به سیوچهارمیلیون تومان افزایش پیدا کرد. در یکیــدو سال گذشته هم قیمت ناگهان هشتادمیلیون تومان شد.
زمانی که قیمت کلیه سیوچهارمیلیون تومان بود، طرفین میان خودشان روی قیمتهایی نزدیک به پنجاهمیلیون تومان توافق میکردند و پیوند انجام میشد، اما وقتی انجمن مرکزی حمایت از بیماران کلیوی قیمت کلیه را هشتادمیلیون تومان کرد، دیگر کسی با قیمتهای پایین راضی به اهدای کلیه نمیشود».
این مقام مرتبط با اهدای اعضای بدن همچنین در اظهار نظر دیگری نقش عامل اقتصادی در اهدای اعضای بدن را تأیید کرد.
به گفتهی او از آنجایی که پیوند اعضای بدن ایرانیان به اتباع غیرایرانی ممنوع است، برخی از اهداکنندگان (بخوانید فروشندگان) با هدف دریافت پول بیشتر برای جراحی پیوند به عراق رفته و در آنجا مبلغ را به دلار با دریافتکننده حساب میکنند؛ رویهای که به صراحت نشان از تثبیتشدن فروش اعضای بدن توسط شهروندان در ایران به عنوان راهی برای کسب درآمد و فرار از فقر مطلق دارد.فروش اعضای بدن البته تنها به کلیه محدود نیست و برخی نیز با هدف کسب درآمد بخشی از کبد خود را برای پیوند به افرادی که کبدشان مشکل دارد، میفروشند.
گزارشهایی نیز اخیراً از فروش مو منتشر شده که نشان از عمق فاجعهی فقر دارد. بر اساس این گزارشها برخی از والدین به دلیل فقر شدید مالی موهای فرزندان خود را برای تأمین هزینهی مدرسه و خوردوخوراک او میفروشند.
خریداران نیز که عمدتاٌ آرایشگرها و تولیدکنندگان موی مصنوعیاند، از موهای خریداریشده برای عمل آرایشی اکستنشن مو استفاده میکنند؛ حتی گزارشاتی از صادرات موهای خریداریشده به ترکیه و از آنجا به کشورهای دیگر منتشر شده که اگرچه نشان از عمق تجارت این محصول انسانی دارد، اما فروشندگانش سهم بسیار ناچیزی از این تجارت دارند و هدف آنها صرفاً کسب درآمدی برای تأمین نیازهای اولیه است؛ درست مانند فروشندگان کلیه و کبد که هدفشان تنها زندهماندن است؛ چراکه در چنین سطحی از فقر گسترده و روزافزون هیچکسی با این پولها پولدار نمیشود.
چه نقشه هایی برای جنبش انقلابی ایران کشیده اند؟
اکبر دهقانی ناژوانی
دوستان عزیز و ارجمند خدمت شما عزیزان عرض شود که یک ویدیویی در تلگرام سایت پیک ایران پخش شده که به نظر من برای جنبش انقلابی فعلی ایران خطرناک است. به نظر من با این راهپیمایی و شعار دادنهای رکیک در این ویدیو و پخش رسانه ای آن برای همه در پیک ایران، جنبش انقلابی فعلی مردم ایران را در اذهان مردم و جهانیان بی محتوا و مبتذل می کند. اسم این ویدیو را گذاشته اند تقدس زدایی . تقدس زدایی زمانی معنی درست خودش را پیدا می کند که شما خرافات تقدس یافته مذهبی را بر دارید و چیز درست تر و به درد بخورتر به جای آن بگذارید و نه جفنگ عریان و فحشا . در این راهپیمایی حتی زنان فحاشی می کنند چه برسد به مردان، آن هم چه فحش های رکیکی، آن هم با یک پرچم رسمی که می تواند نماد گذشته و آینده ما باشد. این فحاشی در کنار پرچم ایران و در کنار جنبش انقلابی فعلی مردم و در کنار خونهای داده شده در این راه وصله نا چسبی است. این فحاشی یعنی مردم ایران شخصیت هرجایی دارند.
این فحاشی، یعنی خون این عزیزانی که پای این جنبش انقلابی مردم ریخته شده فقط برای شهوت و سکس و هوا و هوس بوده است. این یعنی تبلیغ برای تقدس و خانه عفاف جمهوری اسلامی و نه تقدس زدایی. از نظر سیاسی این برای جمهوری اسلامی خوراک تبلیغاتی بسیار خوبی است تا جنبش انقلابی فعلی مردم را بی آبرو، بی حیثیت ، هرجایی ،کم محتوا ، کوچک و گذرا جلوه دهد. متقابلا این فحاشی در این ویدیو تاثیرات منفی در برداشت جهانیان از ما مردم ایران، بخصوص زنان ایران و جنبش انقلابی ایران خواهد داشت. جهانیان در نگاه های مثبتی که طی این چهار ماه به مردم ایران و جنبش انقلابی آن پیدا کرده اند تجدید نظر می کنند. با این فحاشی ها در این ویدیو مردم ایران و جنبش انقلابی فعلی مردم از چشم جهانیان می افتند. مردم جهان پیش خود فکر می کنند که ما زیادی روی مردم ایران حساب باز کرده ایم، شعار هایی که در این ویدیوی زیر می دهند تا چه قدر مفتضح، فحاشی، منفی و سطحی هستند. آنها بر این باور می شوند که با مردم ایران و با این سطح آگاهی نمی توان رژیم آخوندی افراطی را سرنگون کرد و یک رژیم سالم روی کار آورد. از طرفی دیگر خود مردم ایران به همدیگر می گویند که ای عزیز جون ما مردم داخل ایران نمی توانیم با رژیم ایران وارد تصفیه حساب شویم. باید از خارج کاری صورت بگیرد. متقابلا رژیم آخوندی که دنبال جنگ می گردد از این جو سوء استفاده و هارتر و شرایط را فراهم می کند برای سرکوب بیشتر که همراه با فروپاشی اقتصادی، ابر تورم، قحطی بیشتر است تا زمینه یک جنگ را فراهم کند. رژیم در منطقه خاور میانه با کمک نوچه هایش به جنایت دامن می زند تا خدمتی به اربابان و اسرائیل کرده باشد.
چرا ممکن است که به این سمت برویم؟
چون اولا کشت و کشتار و بگیر و ببند مردم توسط رژیم بالا است. دوم بر اثر یک عده حراف دهن کج جنبش انقلابی مردم را چه در داخل ایران و چه در خارج از ایران با شعارهای رکیک تضعیف و به انحراف کشانده و می کشانند. تبلیغات شوم و فحاشی ها در ویدیو زیر بر علیه جنبش انقلابی مردم، این جنبش را از چشم مردم می اندازد. سوم اگر به همین شکل ادامه پیدا کند مردم، بخصوص قشر خاکستری جامعه که خیلی بسته است را از جنبش فعلی نا امید کرده و کسی به جنبش انقلابی فعلی توجهی نمی کند. اتحاد بی اتحاد. مردم ایران صحنه های نبرد و جانبازی های جنبش فعلی را فراموش و از نو خوابشان میبرد . در چنین حالتهایی قشر خاکستری نمی تواند به موقع به خود بیاید و از گرفتاری های ذهنی و روحی خود را برهاند و به جنبش انقلابی بپیوندد تا جنبش انقلابی مردمی تقویت شود، در نتیجه جنبش مردمی راه درست خود را پیدا نمی کند و همبستگی و اتحاد مردم کم و ضعیف می شود. چهارم اگر وضع به همین شکل ادامه پیدا کند این مردم با این جنبش ضعیف نمی توانند رژیم را به راحتی سرنگون کنند و این بحران با تلفات زیاد ادامه پیدا می کند. پنجم در چنین بحران اجتماعی رشدیابنده قشر خاکستری زمانی بیدار می شود که خیلی دیر شده است و جامعه گرفتار گرسنگی و قحطی است. افراد قشر خاکستری شورشی، گرسنه، خشمگین، متوهم و منزوی و هیچ نوع تصمیم و راه حل درست و بجایی نمی توانند داشته باشند. ششم از طرفی دیگر جنبش انقلابی مهسایی مردم که عزیزان جان بر کف بابت آن جان داده اند تا آن را زنده نگه دارند.این جنبش بر اثر کشت و کشتار و زندانی شدن انقلابیون مردمی و همچنین با شعار های تو خالی و فحاشی ویدیوی زیر تضعیف شده. مردم، بخصوص قشر خاکستری مردم از این جنبش و رهبری آن زده شده اند، پس بنابراین این جنبش انقلابی ضعیف نمی تواند شورش گرسنگان قشر خاکستری و مسخ شده جامعه را در کف خیابان درست رهبری و هدایت و کنترل کند و هرج و مرج بوجود می آید که می توان با غارت و کشت و کشتار باشد. هفتم بر فرض که با شورش گرسنگان رژیم سر نگون شود.
اما نبود جنبش انقلابی با جریان رهبری درست کار شورشیان به خاطر شورشی، متوهم، خیالپرداز، منزوی و بی سواد بودن به یک حکومت دیکتاتوری کشیده می شود که اربابان خارجی نقش تعیین کننده بر این دیکتاتوری دارند. هشتم این احتمال هم وجود دارد که بحران در جامعه بالا است. جنبش انقلابی مردمی هم ضعیف و چندان نقشی روی قشر خاکستری جامعه مسخ شده گرسنه ندارد. مردم برای یک قرص نان و یک بطری آب به جان هم افتاده و در یک چنین شرایطی شورش گرسنگان شروع و این احتمال وجود دارد که با کمک عوامل نفوزی این دعوای آب و نان به یک جنگ داخلی تبدیل و آن را گسترش داده و به جنگ خارجی هم وصل کنند، این یعنی از یک سو شرایط عینی و ذهنی برای جنگ اسرائیل، آمریکا و منطقه با ایران فراهم شده است. یعنی در داخل مردم به جان هم افتاده و عوامل خارجی و اربابانشان سلاح و مهمات را بین جناح های درگیر تقسیم میکنند و در عوض نفت ایران را چند برابر مجانی می برند تا پول این سلاحها را چند برابر به جیب بزنند. مردم از اقوام گرفته تا مذاهب مختلف به جان هم افتاده و از هم جانی و مالی قربانی می گیرند، چون جنبش انقلابی از بین رفته و یا ضعیف شده و رهبری درستی بر اوضاع ندارد. جمهوری اسلامی هم همین را می خواهد که چند سبایی در قدرت بماند.
خودش و اربابان شرق و غربش آتش بیار معرکه می شوند و یک بیزینس جنگی برای کشورهای مختلف بوجود می آید برای چندین سال ملت ایران کشته و غارت می شوند، نمونه اش جنگ هشت ساله که رژیم آخوندی و اربابانش آن را دامن زدند و سلاح فروختند و با این جنگ مردم ایران و منطقه را ضعیف و عمر تازه ای به جمهوری اسلامی دادند. همه اینها به خاطر نا آگاهی و نبودن مردم در صحنه است که نمی توانند شورش انقلابی خود را رهبری و به جنبش انقلابی قوی و پایدار تبدیل کنند.
پس بنابراین نگذاریم و اجازه ندهیم که این جنبش انقلابی فعلی و رهبری آن با تمام ضعفهایش با کشت و کشتار و بگیر و ببند رژیم منفور آخوندی و با حرفهای رکیک در ویدیو زیر از بین برود و زمینه ذهنی و عینی برای قحطی و دشمنی و جنگ داخلی فراهم شود. با کار منظم و تشکل یافته رهبری این جنبش را تقویت کنیم تا بتوانیم با این جنبش و رهبری درستش شورش گرسنگان را درست رهبری کنیم تا شورش آنها سر از دیکتاتوری و جنگ داخلی در نیاورد. با پیوستن افراد به هم اتحاد و همبستگی بوجود می آید. با رهبری شوندگی و رهبری کنندگی که در دل جنبش انقلابی وجود دارد این جنبش مردمی و همبستگی و اتحاد آن را مدیریت و سامان داده و در سطح جامعه گسترش دهیم.
در این منطق اجتماعی که از نظم برخوردار است و توسط همه بوجود آمده همه از هر گروه، قوم و مذهبی در آن شریک و نقش دارند و ثمره اش برای همه است، یعنی به اتحاد رسیدن بیشتر، شکست رژیم توسط خود مردم آگاه. جلوگیری از جنگ داخلی و خارجی توسط خود مردم آگاه ، جلوگیری از تجزیه ایران عزیز و بوجود آمدن حکومت مردمی بعد از حکومت نکبت آخوندی که مردم در آن در سطوح مختلف سهیم و فعال و خواهان حقوق شهروندی برابر هستند و آن را با هم و در رابطه با هم به دست می آورند. با فعالیت، تلاش، آگاهی فردی و جمعی و توازن در سطحهای مختلف از زیاد شدن فاصله طبقاتی مدام جلوگیری می شود. زمینه های مختلفی فراهم می شود که افراد از همه نظر همدیگر را تقویت کنند و با شور و مشورت از تضاد های بی جای همدیگر بکاهند.
جنگ اوکراین هشداری برای ما و جهانیان:
با باز کردن وضعیت جنگ اوکراین تقریبا به آنچه در بهار عربی کشورهای عربی اتفاق افتاد و آنچه در ایران خودمان ممکن است اتفاق بیفتد نزدیک تر می شویم. طی چند دهه ، بخصوص پس از فروپاشی شوروی بحرانهای داخلی اوکراین رشد کردند و قوی تر و مثل غده سرطانی به هم گره خوردند و با بحرانی تر شدن آنها آنها عمیق تر و ریشه دار تر و دشمنیهای دیرینه منطقه ای رشد و به بحران اوکراین اضافه شدند وجامعه اوکراین را بیشتر به دام خود می انداختند. این شرایط بحرانی توسط جامعه دو قطبی، توسط جاسوسان داخلی، عوامل روسی و عوامل غربی کم کم از اوکراین فراتر رفت و سر از بحران منطقه، بخصوص روسیه و از توی این بحران منطقه ای کریمه از اوکراین جدا شد، سپس این بحران را رشد بیشتری دادند و از بحران دشمنی قدیمی روسیه و غرب سر در آورد، یعنی دستهای پشت پرده طی چند دهه این بحران را رشد دادند و تبدیل کردند به جنگ داخلی اوکراین و با دخالت بیشتر بیگانگان این جنگ از اوکراین هم فراتر رفت.
جاه طلبیها و اشتباهات پوتین و تیمش و دشمنی روسیه با غرب کار را خراب تر کردند. فرصت طلبی و جنگ قدرت و دشمنی روسیه و غرب که چند دهه است دنیا را فرا گرفته این دفعه با بحران اوکراین بیشتر با هم گلاویز شدند. یک سر این جنگ در داخل اوکراین بین اوکراینیها با جدایی طلبان طرفدار روسیه است و سر دیگر این جنگ قدرت بین اوکراین و روسیه(جنگ منطقه ای) و سر سوم این جنگ بین غرب و شرق، بخصوص روسیه با اروپا و آمریکا است. ( فراتر از منطقه) . معلوم نیست که این جنگ تا کی ادامه دارد و دامنه اش تا کجا کشیده می شود. تصفیه و تسویه حسابهای چند دهه زیر میز روی میز آمده اند. چین هنوز وارد این بازی نشده و در این جنگ جانبدارانه طرف روسیه را گرفته است. اما ایران به دستور اربابانش خودش را وارد این بازی اوکراین کرده که هم تستی زده باشند برای توان نظامی ایران که اگر به ایران حمله کردند بی گدار به آب نزده باشند و تقریبا بدانند که با چه جنگی رو به رو هستند.
هم دخالت ایران در اوکراین بهانه ای هر چند کوچکی باشد در کنار بهانه های دیگر برای همراه کردن افکار جهانی با حمله آمریکا و اسرائیل به ایران .اگر این جنبش انقلابی مهسایی(زن زندگی آزادی) بطور کامل در ایران شکست بخورد، یک چنین وضعیتی در اوکراین می تواند کم و بیش برای ما و ایران ما بوجود آید در یک سطح گسترده تر، یعنی جنبش انقلابی فعلی سنگ محکی است برای مردم ایران که تا چه قدر آگاه هستند و تا چه قدر متحد و همدل و تا چه حد در صحنه هستند. آیا می توانند با این درجه هشیاری و آمادگی در صحنه جلوی یک جنگ داخلی و جنگ تمام عیار را بگیرند و رژیم منفور آخوندی را سرنگون کنند تا جلوی یک جنگ داخلی و جنگ تمام عیار با شرق و غرب را بگیرند؟ یا نه نمی توانند؟. اگر نه نمی توانند، معنی آن این است که هنوز این مردم چندان آگاه نیستند و قشر خاکستری و مسخ جامعه قوی و مردم به اندازه کافی در صحنه حضور ندارند و جنبش انقلابی مهسایی مردم هم در مرحله ای بیش از حد ضعیف شده و دیگر نمی تواند مردم، بخصوص قشر خاکستری و مسخ شده را رهبری کند، بخصوص هنگام قحطی ها و شورش گرسنگان.
رژیم آخوند و اربابانش هم همین را می خواهند و مردم و جنبش آنها را از محتوا خالی و تا مرز شورش و قحطی می برند. در این حالتها مردم گرسنه که هیچ نو رهبری کنندگی درستی نه در سطح جنبش و نه در سطح شورش ندارند برای یک تکه نان و یک بطری آب به جان هم می افتند و با کمک عوامل نفوزی این شورشهای کنترل نشده به جنگ داخلی کشیده می شود، چون رهبری دست مردم نیست، بلکه دست دشمنان مردم است. در این حالتها ممکن است که مردم رژیم را با شورشهای خود سرنگون کنند. اما بعد از سرنگونی به خاطر آگاهی های ناقص و مسخ شده و با اعمال نفوز عوامل نفوزی، مردم در روند انقلاب درجا می زنند و نهایتا کارشان به یک دیکتاتوری و جنگ داخلی می کشد، نمونه اش بهارهای عربی، در نتیجه با نبود جنبش انقلابی و نبود رهبری شوندگی و رهبری کنندگی افراد جنبش نسبت به هم (رهبری درست در کار تشکیلاتی) هر دو حالت اوکراین و بهار عربی و یا ترکیبی از این دو برای ما پیش می آید . در هر دو حالت نه فقط قحطی و چند میلیون مردم از گرسنگی می میرند، بلکه ادامه چنین بحرانی جنگ داخلی و نهایتا جنگ تمام عیار با شرق و غرب ، کشتار میلیونی، آوارگی میلیونی و تجزیه ایران را به همراه خواهد آورد. در این جنگ تمام عیار کشورهای خارجی مستقیم سرباز نمی فرستند، بلکه فقط سلاح می فروشند. همان کاری که الآن در اوکراین می کنند. هزینه این جنگ را مردم ایران و منطقه می پردازند.
پول فروش نفت خرج تهیه سلاح خواهد شد برای چندین سال جنگ، چرا چون جنبش مردمی و مردم آگاه که خودشان را رهبری کنند نداشته ایم، پس بنابراین جنبش انقلابی مهسایی را با جفنگیات و ویدیوی زیر خراب نکنیم. برای بر طرف کردن افراط جنبش انقلابی باید خدای شورشی و خدای جنبشی در ذهن و روح خودمان را با هم آشتی بدهیم تا در ذهن و روح ما تعامل، انعطاف پذیری، منطق بوجود بیاید، در نتیجه ما مردم نسبت به هم منطقی، تعامل پذیر و انعطاف پذیر می شویم و همدیگر را درست رهبری و جنبش انقلابی مردمی فعلی خود را تقویت می کنیم. اما خدای شورشی و خدای جنبشی ما در برابر دشمن مشترک آخوندی شورشی برخورد می کنند. در شرایطی که رژیم آدم می کشد جواب رژیم با منطق و حق خواهی و شورش منطقی خواهد بود.
فحاشی موجود در ویدیو زیر افراد شعار دهنده را بی ارزش می کند. این آدم را به یاد خانه های عفاف آخوندی می اندازد. این حربه مهمی می شود در دست رژیم. رژیم آخوندی می گوید مردم ایران و جهانیان ببینید که اینها که خودشان را مردمی می دانند تا چه حد سطحی و جفنگ هستند.
بطور خلاصه
اگر جنبش انقلابی ایران شکست بخورد اولا مردم ایران نسبت به این جنبش نا امید می شوند. دوم رژیم کشت و کشتار را بیشتر می کند و فقر و بی چارگی دامن گستر می شود و قحطی دامنگیر مردم ایران می شود. سوم مردم ایران و منطقه و جهان بیشتر متنفر از رژیم می شوند و سر دو راهی گیر می کنند که با این رژیم دشمن بشریت چه بکنند. چهارم از روی اجبار مردم ایران و منطقه و جهان تمایل پیدا می کنند که جهانیان دست به دست هم داده و با کودتا و جنگ تمام عیار رژیم را سرنگون کنند. پنجم زمینه ذهنی و عینی فراهم می شود که سازمان ملل ماشه تحریم ها را کشیده تا تحریم های جهانی را بر علیه ایران اعمال کند. ششم رژیم کنترلی بر هیچ چیز ندارد و برای ماندن خود فقط می کشد تا هر نوع صدایی را در نطفه خفه کند، در نتیجه ابر بحران، ابر تورم رشدیابنده، فروپاشی اقتصادی، قحطی رشد می کنند. هفتم عوامل نفوزی و جاسوسان شرایط برایشان فراهم می شود که در جامعه جرقه تفرقه در هر زمینه را بزند. هشتم اگر جنبش انقلابی فعلی ایران شکست بخورد بی اعتمادی، ضعف روحی، ترس، متوهم بودن، عدم اعتماد مردم به هم به این بحران بی نانی، بی آبی، قحطی دامن می زند، افراد متفرق و هر کس به فکر خود و برای یک تکه نان و مقداری آب به جان هم می افتند و جنگ داخلی شروع می شود.
عوامل نفوزی و بازاریان مفتخور دست به دست هم داده و با گران کردن اجناس، با احتکار اجناس به گرانی، قحطی و این جنگ داخلی دامن می زنند تا این جنگ نان و آب سراسری و به یک جنگ داخلی قومی، مذهبی، ناسیونالیستی و کمونیستی افراطی تبدیل شود. کشورهای خارجی هم چندین سال با ارسال سلاح به این جنگ دامن می زنند تا میلیونها نفر از گرسنگی و جنگ بمیرند و میلیونها نفر آواره و ایران هم تجزیه و تکه تکه های ایران را کشورها به خاک خود ضمیمه کنند اگر ما مردم ایران قدر جنبش فعلی ایران را ندانیم و از آن جانی و مالی و فکری حمایت نکنیم و اجازه بدهیم که این جنبش انقلابی فعلی ضعیف تر شود آن وقت باید منتظر تمام این شرایط شوم بالا باشیم. دهن کجی در ویدیوی زیر جنبش فعلی ما را به قعر جهنم ابدی می برد. باید به هوش باشیم! دارند سعی می کنند که این جنبش را از محتوا خالی بکنند تا از ما مردم تفاله بسازند تا بتوانند همه کاری با ما بکنند.
در مقاله بعدی راه نجات جنبش انقلابی را بیشتر توضیح می دهم. موفق باشید! اکبر دهقانی ناژوانی
https://t.me/peykeiran12/
حملهی نیروهای امنیتی به دانشگاه؛ حکایتی بیپایان در ایران
عباس رهبری
شامگاه ۱۰ مهر ۱۴۰۱ شماری از نیروهای امنیتی لباسشخصی وارد دانشگاه صنعتی شریف در تهران شدند و به دانشجویان حمله کردند و علاوه بر ضربوشتمِ شماری از آنها تعدادی را نیز بازداشت میکنند. بنا بر گزارشها، به ویژه اخبار منتشرشده از سوی کانال تلگرامی انجمن اسلامی دانشگاه شریف مأموران امنیتی اقدام به تیراندازی به سوی دانشجویان با استفاده از گلولههای ساچمهای و پینتبال میکنند. تصاویر منتشرشده نشان میدهند شماری از دانشجویان برای فرار از دست مأموران به پارکینگ دانشگاه شریف پناه میبرند، اما مأموران لباسشخصی با تعقیب دانشجویان آنها را در پارکینگ گیر میاندازند و به سویشان تیراندازی (با گلوله پینتبال) میکنند.این روایت کوتاهی از یکی از موارد حملهی نیروهای امنیتی در ایران به دانشجویان و دانشگاه است. مأموران انتظامی و امنیتی جمهوری اسلامی پیش از آن نیز دستکم دو بار در ۲۵ خرداد ۱۳۸۸ و ۱۸ تیر ۱۳۷۸ به خوابگاه دانشجویی دانشگاه تهران حمله کردند و پس از ضربوشتم شدید دانشجویان شماری از آنها را با خود بردند.نکتهی قابلتوجه این است که در پایانِ هیچیک از این سه حمله هیچ فرد یا نهادی به دلیل ورود مأموران امنیتی و انتظامی به دانشگاهها و زیرمجموعههای آن و ضربوشتم دانشجویان و تخریب اموال آنها مسئول شناخته نشد؛ حتی در دادگاهی که بعدتر برای پروندهی حمله به کوی دانشگاه در تیر ۱۳۷۸ تشکیل شد نیز تمامی فرماندهان وقت پلیس تبرئه شدند و تنها یک سرباز با نام اروجعلی ببرزاده به اتهام سرقت یک دستگاه ریشتراش محکوم شد. ببرزاده بعدتر در پلیس ارتقای درجه یافت و در سال ۱۳۹۷ با درجهی سرهنگ تمامی فرماندهی کلانتری ۱۵۷ مسعودیهی تهران را عهدهدار شد. اگرچه دستکم دو حمله (خرداد ۱۳۸۸ و مهر ۱۴۰۱) از این سه حملهی مأموران امنیتی و انتظامی به دانشجویان در داخل دانشگاهها و زیرمجموعههای آن پس از تصویب ممنوعیت ورود نیروهای مسلح به دانشگاهها و زیرمجموعههای آن در مرداد ۱۳۷۹ رخ داد، اما وجود این قانون سبب شده پس از هر حملهای صرفاً به ممنوعیت حمله به دانشگاهها توسط مأموران امنیتی و انتظامی اشاره شود و در عمل اقدامی برای استفاده از این قانون در جهت پاسخگوکردن عاملان صورت نگیرد. حال سوال اینجاست که چرا با وجود قانون ممنوعیت ورود نیروهای مسلح به دانشگاهها در ایران همچنان حملهی نیروهای امنیتی و انتظامی به دانشجویان در دانشگاهها را شاهدیم؟
ممنوعیت ورود نیروهای مسلح به دانشگاه؛ قانونی بدون ضمانت اجرا تصویب ماده واحدهی ممنوعیت ورود نیروهای مسلح به دانشگاهها و مراکز آموزش عالی در مرداد ۱۳۷۹ در واقع واکنشی به حملهی نیروهای امنیتی لباسشخصی و پلیس به کوی دانشگاه تهران یک سال پیش از آن بود؛ به ویژه اینکه تا پیش از تصویب این مادهواحده هیچ قانونی در این زمینه وجود نداشت و ورود نیروهای مسلح به محیط دانشگاهها و مجموعههای تحتنظر آنها ممنوع نبود. در حقیقت میتوان گفت همین خلاء قانونی بود که دست قوهی قضاییه را برای تبرئهی تمامی فرماندهان نیروی انتظامی که در حمله به کوی دانشگاه نقش داشتند، باز گذاشت؛ البته که همین فرماندهان باید از بابت اعمال خشونت بیحدوحصر مأموران تحت فرمانشان نسبت به دانشجویان و تخریب اموال دانشجویان و دانشگاه مجرم شناخته میشدند و در نتیجه تبرئهی کامل آنها (علیرغم خلاء قانونی دربارهی ورود نیروهای مسلح به دانشگاه و مجموعههای آن) از سوی نظام قضایی نه قانونی بود و نه عادلانه. بنا بر مادهواحدهی ممنوعیت ورود نیروهای مسلح به دانشگاهها و مراکز آموزش عالی ورود اعضای نیروهای مسلح، اعم از پلیس، سپاه، بسیج و مأموران وزارت اطلاعات برای انجام عملیات امنیتی و انتظامی، از جلمه دستگیری و بازداشت ممنوع است. این مادهواحده از آنجا که تأکیدی روی قید «مسلح » بودن نیروها ندارد، دایرهی شمول گستردهای دارد و حتی مأموران غیرمسلح نهادهای اطلاعاتی و امنیتی را برای انجام کار اطلاعاتی و امنیتی از ورود به دانشگاهها و مکانها و ساختمانهای زیرمجموعهی آن منع کرده است.در عین حال این مادهواحده یک تبصره نیز دارد که به معنی واقعی تبصرهای بر اصل خود است. بنا بر این تبصره ورود نیروهای مسلح به داخل دانشگاهها و زیرمجموعههای آنها در صورت درخواست رئیس دانشگاه از نیروهای مسلح و موافقت وزیر علوم، تحقیقات و فناوری مجاز است و در غیر این صورت هرگونه ورود بدون مجوز نیروهای مسلح به دانشگاهها ممنوع است.اگرچه به نظر میرسد تبصرهی مورد نظر برای حفظ امنیت محیطهای دانشگاهی در موارد ضروری (مثلاً وقوع درگیری مسلحانه یا حملهی تروریستی) تدوین شده، اما در عمل این تبصره در مقابل مادهواحدهی اصلی قرار گرفته و به نوعی آن را از اساس بیاثر کرده است؛ به ویژه اینکه بر خلاف دیگر کشورها که رؤسای دانشگاهها عموماً توسط هیات امنای دانشگاه که افرادی با هویت علمی و آکادمیکند، انتخاب میشوند، در ایران اما رؤسای دانشگاهها مستقیماً از سوی وزارت علوم، تحقیقات و فناوری انتخاب میشوند و در واقع خود منصوب حاکمیتند، نه منصوب دانشگاه.
این موضوع به ویژه آنجایی مشکلساز میشود که رؤسای دانشگاهها در ایران با رویکارآمدن دولتها تعویض میشوند و مسلماً رؤسای منصوبِ وزرای نزدیک به محافل امنیتی به راحتی مجوز ورود نیروهای مسلح به دانشگاهها را صادر میکنند؛ مسئلهای که احتمالاً از سوی مجلس اصلاحطلب ششم در هنگام تصویب این مادهواحده به صورت آگاهانه و عامدانه نادیده گرفته شد.نمونهی روشن این موضوع در عمل در خرداد ۱۳۸۸ نمود یافت؛ زمانی که نیروهای یگان ویژهی پلیس تهران به همراه شماری از نیروهای لباسشخصی تنها سه روز پس از آغاز اعتراضات به نتایج انتخابات ریاست جمهوری در آن سال مجدداً پس از ده سال به کوی دانشگاه تهران حمله کردند. در فیلمی که بعدتر در اسفند همان سال منتشر شد، نیروهای یگان ویژهی پلیس به وضوح با خشونت بیحدوحصری دانشجویان را مورد ضربوشتم شدید قرار میدهند.در همین زمینه شواهد نشان میدهد نیروهای گارد ویژهی پلیس تهران با هماهنگی و مجوز فرهاد رهبر، رئیس وقت دانشگاه تهران وارد کوی دانشگاه شدهاند. این موضوع بعدتر از سوی محسن کوهکن ، نمایندهی وقت مجلس شورای اسلامی و سخنگوی هیات رئیسهی آن نیز تأیید شد. این مسئله البته که از طرف فرهاد رهبر تکذیب شد، اما عدم تشکیل پروندهی قضایی برای فرماندهان وقت پلیس تهران، به ویژه عزیزالله رجبزاده، فرماندهی وقت پلیس در تهران و همچنین فرماندهی یگان ویژهی پلیس در تهران نشان میدهد که دستکم از سوی قوهی قضاییه هیچ تخلف قانونیای رخ نداده و پلیس برای ورود به دانشگاه مجوز لازم را در اختیار داشته است. تناقض میان مادهواحده و تبصرهاش اما همینجا پایان نمیپذیرد. اعطای صدور مجوز ورود نیروهای مسلح به رؤسای دانشگاهها و وزیر علوم، تحقیقات و فناوری در حالی است که تنها مجوز ورود این نیروها منوط به قدرت و اختیار آنها شده و رؤسای دانشگاهها و وزیر علوم هیچ قدرت و اختیاری دیگری در کنترل نحوهی عملکرد آنها ندارند و این نیروها به هیچوجه تحت فرمان رئیس دانشگاه یا وزیر علوم نیستند و مستقیماً از فرماندهان نظامی خود دستور میگیرند.
روشن است که اعطای اختیار تصمیمگیری دربارهی ورود یا عدم ورود نیروهای مسلح به رؤسای دانشگاه در چنین شرایطی نه عقلانی است و نه با معیارهای قانونی مسئولیت حقوقی همخوانی دارد.از سوی دیگر اساساً روشن نیست مسئولیت عملکرد غیرقانونی نیروهای مسلح در دانشگاه زمانی که با مجوز رئیس دانشگاه وارد میشوند با کیست؛ رئیس دانشگاه یا فرماندهان نیروهای امنیتی؟ به عنوان نمونه اگر نیروهای پلیس با مجوز وارد دانشگاه یا خوابگاه دانشجویی شوند و به صورت غیرقانونی اقدام به تخریب اموال دانشجویان کنند، مسئولیت حقوقی این تخریب با کدام نهاد است؟
روشن است که از منظر قانونی در تئوری این مسئولیت منتسب به فرماندهان پلیس است، اما در عمل آیا وزارت علوم، تحقیقات و فناوری در مقام نهاد قدرت کافی برای پاسخگوکردن نهاد امنیتی را دارد؟ تناقضهای موجود در مادهواحدهی ممنوعیت ورود نیروهای مسلح به دانشگاهها و مراکز آموزش عالی و به ویژه وقوع دستکم دو حملهی خشونتبار پس از اجراییشدن این قانون (خرداد ۱۳۸۸ و مهر ۱۴۰۱) نشان میدهد قانون فعلی ظرفیت و توان حفاظت از دانشجویان و دانشگاهها در برابر حملهی نیروهای امنیتی و انتظامی را ندارد.
عدم پیشبینی مسئولیت متخلفان در صورت نقض قانون، عدم تناسب مادهواحده با تبصرهی خود و به ویژه ناتوانی و انفعال وزارت علوم، تحقیقات و فناوری در پاسخگوکردن نهادهای امنیتی و انتظامی در برابر عملکردشان، صورت صدور مجوز ورود آنها به دانشگاه و همچنین عدم پذیرش مسئولیت از سوی نهادهای درگیر (دانشگاه، وزارت علوم، تحقیقات و فناوری و نهاد امنیتی-انتظامی) در موارد مشابه پیشین بیانگر این واقعیت است که تصویب این ماده در مجلس ششم سال ۱۳۷۹ در ایران احتمالاً صرفاً واکنشی به مطالبهی جنبش دانشجویی وقت از اصلاحطلبان بوده است.روشن است که تناقضات فراوان این قانون در متن خود چیری از مسئولیت نهادهای امنیتی و انتظامی در برابر نقض آن و همچنین مسئولیت رؤسای دانشگاهها و وزارت علوم کم نمیکند. در عین حال این یک واقعیت است که مادهواحدهی ممنوعیت ورود نیروهای مسلح به دانشگاهها و مراکز آموزش عالی از جمله خیل عظیم قوانین مصوب در ایران برای اجرا نشدن است.
ازدواج مجدد ما (بخش هفتم)
اعظم کفیلی و امیر خاکی
قسمت 60 چند ساعت باهم حرف زدیم. حرفاش مثل تلنگر بود برام. وقتی منم براش حرف زدم گفت باورم نمیشه تو زن امیر بودی. تو خیلی خانمی. بیخود نبود امیر همش ازتوتعریف میکرد.گفتم اره از من تعریف میکرده جلوی تو.جلوی من تعریف میکرد از تو.گفت ببین من خیلی باهاش دعوا میکردم. ما دیگه زیاد باهم دعوا میکردیم. دیگه اخریا کلافه شده بود. همش دعوا همش قهر. از اون روز حرفای ساره توگوشم بود.اون روزی که من درمورد خواستگارم با سیما حرف زدم چندروز بعدش امیر بهم زنگ زد. خدایا چی کار کنم چی کار نکنم الان یعنی جواب ندم؟ نکنه اگه جواب ندم دیگه زنگ نزنه. هی چی کار کنم چی کار نکنم اخرش باز نتونستم گوشیو برداشتم. گفت سلام چطوری. گفتم ممنون. گفت چیه چرا اینجوری حرف میزنی ؟
گفتم چجوری؟
گفت انگار حالت خوب نیست..گفتم خوبم مرسی.گفت چه خبر. گفتم هیچی.گفت چیزی شده ؟
گفتم نه. گفت باشه کاری نداری؟
گفتم نه و خداحافظی کردم. قلبم داشت میومد تو دهنم.وای چقدر سرد حرف زدم باهاش.نکنه دیگه زنگ نزنه.فرداش بازم زنگ زد.از استرسم کم شده بود.گفتم بله گفت میایی بریم یه دور بزنیم گفتم چیه باز از کی میخوایی خاطره تعریف کنی گفت لوس نشو میایی حالم روبه راه نیست دلم میخواد ببینمت. گفتم ببین امیر جان من یه پیشنهاد دارم برات برو خودتو به دکتر نشونبده .عزیز من من و تو راهمون دیگه سواست. گفت داری ازدواج میکنی؟ گفتم کاری نداری؟
گفت ااااا چه جالب حرفای جدید میزنی. گفتم اره هم حرفام جدیده هم خودم جدید شدم دیگه. بعدش گفتم الانم کار دارم حوصله ی بحثم ندارم. زینب پیشم بود.گفت چه عجب هدیه خانم افتاب از کودوم طرف درومد شما این جوری جوابشو دادی.چه عجب شال و کلاه نکردی بدو بدو بری ببینیش.
اگه از اول سفت و محکم بودی تا حالا صدبار برگشته بودین. حال و روزم تو دانشگاه خیلی بهتر شده بود. بیشتر سعی میکردم تو لحظه زندگی کنم.زینب رشته دانشگاهیش روانشناسی بود. یه اقایی رو بهم معرفی کرد.گفت میریم پیشش برای مشاوره باهم رفتیم. چند جلسه. بهم گفت شما در درونت یه ناکامی رو از امیر به دوش میکشی. بیشتر حس ناکامی و سرخوردگی داری تا عاشقی. عشق این نیست که خودتو آزاربدی. شبانه روز بشینی غصه بخوری. انقدر منتطر بمونی تا طرف بیادسمتت.به خودت کمک کن به روحیت. واسه خودت ارزش قایل باش.امیر تو سن خیلی کم با تو اشنا شده و تو از یک پسر خام نوزده ساله توقع مرد زندگی بودن داری. اون هنوز نمیتونسته درک کنه زندگی مشترک چیه.نیاز یه زن چیه.تو خودتم هنوز برای این حرفا کوچیک بودی.الانم این بار غمو به دوش خودت نکش.
قسمت 61 گفت تو پنج سال با یه پسری در ارتباط بودی که خود اون ادم شناخت درستی از خودش نداشته. به مرور وقتی بزرگتر شده فهمیده سلیقش چیه. روحیش چحوریه. چی دوست داره چی نداره. هرچی جلوتر رفته جای اینکه بخواد از زندگی لذت ببره فقط تحمل کرده.توام جای اینکه سواد عاطفی داشته باشی و بلد باشی خواسته هاتو بگی فقط نشستی ببینی دست نوازشگری میاد سمتت یا نه. این کار اشتباهه محضه. اول بایدخودتو دوست داشته باشی. باید یادبگیری برای وجود خودت ارزش قایل بشی.هنوز علم اینو نداری که جای اینکه یک مادر خوبی برای همسرت باشی باید معشوقه ی خوبی باشی. تو زندگی نباید انقدرخود خواه و مغرور بود که طرفت نتونه نزدیکت بشه.نه انقدر ضعیف و مهر طلب که ازدستت احساس خفگی کنه و فقط بخواد اوقات یو بیرون ازخونه بگذرونه چون تحمل نداره دوباره بیاد کنار ادم بشینه که فقط منتظر ازش بشنوه دوستت دارم عاشقتم.اول از همه اینو بدون همه زندگی اینا نیست. سیاست رفتاری مهمه.این که کی نزدیک بشی. کی قربون صدقه بری. کی مخالفت کنی و از حقت دفاع کنی. تو تسلیم محضی. و هربلایی از جانب اون ادم سرت بیاد تقصیر خودته. تو این اجازه رو دادی بهش. نبایداونو مقصر کرد. نه امیر هر پسر دیگه ای باشه و تو اینجوری رفتار کنی همینه. چرا با حمید به این مشکل نخوردی چون اون بی وقفه بهت محبت میکرد تورو سیراب محبت کرد. تو اعتماد به نفس گرفتی. اما محبت افراطیش باعث شد که تو از دستش فرار کنی. درواقع اون ادم هم شخصیت مهر طلب و نسبت به شما داشته.الان اگر با شما نه با هر دختر دیگه ای هم در ارتباط باشه همین کارارو میکنه اون دوست داره فقط بگه به من توجه کنید. اون قدری که توذهن خودش توقع محبت داره و شما اون کارو نمیکنی حریص ترمیشه.و شدتش وقتی زیاد بشه تبدیل به بیماری میشه. گفت باید اجازه بدی طرف برای به دست اوردن دلت تلاش کنه.وقتی خیلی زود هرپیشنهادی از سمت این ادم بهت میشه بی چون و چرا میپذیری هیچ جذابیتی براش نداری. تو به عنوان زن باید بلد باشی به یه مرد حس مرد بودن بدی. نه حس نجات گر. خیلی این حرفا واسه مغز خامه من زیاد بود. تا مدتها به این حرفا فکر میکردم.تمام تلاشمو برای تغییر خودم کردم.از خودم به خاطر این همه وابستگی و ضعف بدم اومد. یه روز قرار شد باخانواده مهرنوش اینا برم شمال.راه افتادیم. توراه وقتی توماشین داشتم به همه اتفاقا و حرفا فکر میکردم امیر زنگ زد.گفتم بله گفت کجایی؟ گفتم ببخشید باید به شما بگم کجام؟ گفت یعنی چی؟ گفتم یعنی به شما ارتباطی نداره که من کجام. شما با من نسبتی نداری.گفت ای بابا این حرفا چیه ما که دائم توفکر شماییم.
قسمت 62 گفتم برو تو فکر کسایی باش که بلدن باهات کلنجار برن بلدن چی کار کنن.بیخودی فکرتو درگیر ما نابلدا نکن.گفت چرا این مدلی حرف میزنی گفتم از مدلش خوشت نمیاد قطع کنم.گفت کجا داری میری.گفتم کار دارم. گفت من خیلی دلم برات تنگ شده میخوام ببینمت. هنوز دست و پام واسه شنیدن این حرفا میلرزید.گفتم حالا فعلاکه دارم میرم شمال بزار برگردم خبر میدم..گفت باکی میری شمال؟ گفتم با مهرنوش و خانوادش. گفت باشه سلام برسون خداحافظ. قطع کردم.رسیدیم هشتپر. مهمون یکی از فامیلای مهرنوش اینا بودیم.یه خانواده خونگرم و دوست داشتنی. یه دختر داشتن و دوتاوپسر.رسیدیم.بازم امیر زنگ زد. گفت رسیدین؟ گفتم بله رسیدیم. گفت انقدر سرد با من حرف نزن. گفتم گرمم حرف زدم یه چیز دیگه گفتی. حالا اگه کاری نداری باید برم. صدای مهرنوش و اون دوتا پسرو خواهرشون میومد.امیر گفت اونا کین میخندن حرف میزنن. گفتم بچه هان. گفت بچه ها کین. گفتم امید ایمان و سولماز.گفت تو که گفتی با خانواده مهرنوش داری میری.گفتم بله با خانواده هستیم.گفت ادرس بده میخوام بیام اونجا.گفتم تا جایی که یادمه شما مغازرو ول نمیکردی.گفت تو ادرسو بده. خودم از مقاومتی که داشتم در برابر امیر میکردم متعجب بودم.گفتم نه نمیشه بیایی من با خانواده مهرنوش اومدم جلوی پدر مادرش ضایع ست انگار شک کرد. فکر کرد دارم دروغ میگم.بیشتر اسرار کرد.گفت مسئله ای نیست شما ادرسو بده. من خودمو به کسی نشون نمیدم. گفتم حالا قطع کن بزار ببینم چی کار میکنم.گفت منتظرم زنگ بزن ادرس بده. به مهرنوش جریانو گفتم. گفتم اشکال نداره بزار بیاد.گفتم کجا بیاد آخه اینجا که نمیشه.گفت بره یه جاییو اجاره کنه.چند دقیقه بعد دوباره زنگ زد.گفت چی شد پس.ادرسودادم.به مهرنوش گفتم این کارا از امیر بعید بود.یعنی داره به خاطر من میاد تا اینجا. تا برسه دائم به ساعت نگاه میکردم.خودمو سرگرم کردم.نشستم پای قرانم.دعا خوندم.رسید.مام با بچه ها به بهونه اینکه بریم تو شهر چرخ بزنیم رفتیم از در بیرون.تو دلم غوغا بود. ازدرون ذوق میکردم.اخه من چرا ادم نمیشم. این چه حال و روزیه چرا هربار واسه دیدنش استرس دارم. بچه ها به هم معرفی شدن. رفتیم جنگل گیسوم.کلی عکس انداختیم. بازم خاطره سازی کردیم.اما دلم شور میزد. تلفن امیر مدام زنگ میخورد و جواب نمیداد. توجهی نمیکردم.
هربار زنگ میخورد برمیداشت نگاه میکرد تماسو رد میکرد دوباره میزاشت جیبش.حالم خراب میشد. بعد از اینکه برگشتیم.
گفتم امیر جان شما برو تهران دیگه. ما دیگه برناممون با خانوادست فردام برمیگردیم.گفت میمونم فردا برمیگردم .
قسمت 63 گفتم میل خودته درهر صورت.خداحافظی کردیم. اومدیم خونه.شب قبل از خواب مدام به حرفای روانشناس فکر میکردم. میگفت مردا همیشه تو ذهنشون خواسته هایی از زن ایده آلشون دارن.ممکنه هیچ وقتم راجبش حرف نزنن. اما وقتی اون مواردو در همسرشون نبینن رفته رفته سرد میشن و دنبال رابطه هایی بیرون از خانواده هستن.اعتماد به نفس و تنوع طلبی معقول و اراستگی و لوندی و رفتارهای ظریف زنانه و اطاعت نسبی مرد رو جذب میکنه. نه غرور صد درصد ونه دلدادگی بیش از حد هیچ کودوم به درد یک رابطه سالم نمیخوره. شاید همه اینهارم داشته باشی اما ندونی کی باید ازش استفاده کنی.بعدش از من پرسید تا حالا شده زنگ بزنی به شوهرت بگی عزیزم یه لباس خوشگل خریدم امشب یکم زودتر بیا میخوام اول برای تو بپوشمش؟ گفتم نه اصلا روم نشده تاحالا اینجوری حرف بزنم. گفت تاحالا شده وقتی خستس بی حوصلست یه دمنوش براش درست کنی تو سکوت کنارش بشینی بهش بگی عزیز دلم ارامش تو اولویته زندگیه منه. گفتم نه. گفت شده شیطنت داشته باشی وقتی پای تلویزیونه لباس باز بپوشی براش برقصی. گفتم نه. گفت شده تاحالا بگی عزیزم من امشب شام درست نمیکنم میشه من و ببری بیرون دلم واشه.گفتم نه.گفت تاحالاشده وقتیمیخواد بیاد سمتت یکم خودداری کنی و همیشه تسلیم نباشی گفتم نه.گفت شده وقتی سرما میخوری یکم خودتو لوس کنی ازش بخوایی پاشه برات ابمیوه بگیره.گفتم نه.گفت شده تاحال وقتی داره در مورد کارش حرف میزنه ایده های جدید بدی پیشنهاد بدی یا مثال از اخبار روز براش بگی؟ گفتم نه. گفت پس تو فقط بلد بودی بشوری بپزی.بعدم بری برای خودت ارایش کنی بشینی تا اخر شب شوهرت بیاد فقط بگه دوستت دارم عاشقتم میمیرم برات. فقط همینو یاد گرفتی؟ یاد نگرفتی انگیزه بدی. یاد نگرفتی شادی بدی. طرف جای اینکه احساس کنه همش باید بهت بگه دوستت دارم قربونت برم یکم کنارت شاد باشه یکم براش تازگی داشته باشی.یا هرشب و هر روز مثل یه دریاچه راکد گندیده نشستی هی منتظری اونیه رابطه خوب درست کنه.هیچ کاریو سر جاش انجام ندادی.توهمش برای اینکه مبادا دعوات بشه مبادا بحث کنی به عشق و گذشت متوسل شدی.هرچیزی جای خودش.یه وقتایی یه بحث کوچیک یا مخالفت گرمی میده به رابطه.گفت چهار شخصیت جلوی روته.اول خودت که مهرطلبی.دوم امیر که نیاز داشته بخواد نه خواسته بشه. سوم حمید که نیاز داشته خواسته بشه. چهارم ساره که باغرور و لج بازی و دعواهای زیاد و بحث های مکرر خسته کننده شده بوده. هیچ کودوم موفق نیستین چون باید از همه اینها تا حدودی در شخصیتتون باشه.اما شما فقط از یک جهت راهو رفتین.و همه ناکام و سردرگم.
قسمت 64 فردا شبش بعد از گشت و گذار اومدیم سمت تهران.همش داشتم فکر میکردم چه اشتباهی کردم بهش ادرس دادم بیاد. جریان اون تلفناچی بود.رسیدم تهران.امیر دوسه بار بهم زنگ زده بود من جواب ندادم.جواب ندادن خیلی سخت بود اماجواب ندادم. چند وقتی گذشت یه روز از دانشگاه رسیدم تا اومدم بیام جلودر دیدم حمید وایساده توکوچه.تن و بدنم یهو یخ کرد.یا خدا این اینجا چی میخواد.از اونجایی که میدونستم دیوونه بازی درمیاری ممکنه آبرو ریزی کنه. قبل از اینکه برم تو ریموتو زدم دوباره بستم با ماشین رفتم ته کوچه. صبر کردم تابهم برسه. من تو ماشین اون پیاده قیافش اروم بود. سلام کردم گفتم اینجا چی کار میکنی. گفت اومدم ببینمت برم. پیاده میشی باهم حرف بزنیم. پیاده شدم. نشستیم رو یه سکویی جلو دریه ساختمون.گفت چه خبر چی کارامیکنی؟ گفتم هیچی.گفت ببین اومدم بهت بگم من فهمیدم خیلی رفتارم زشت بود. خیلی محدودت کردم. همین که گفتم چادر سرت کن. همین که نزاشتم با دوستات رابطه داشته باشی.واقعا خستت کردم.اومدم بگم یه فرصت بده بهم بزار دوباره باهم باشیم.گفتم ببین حمید منو تو به درد هم نمیخوربم.من اذیتت میکنم. اونقدری که دلت میخواد عاشقت نیستم.گفت عاشقم میشی.گفتم اخه زورکی که نمیشه.همون لحظه پگاه بهم زنگ زد گفت ما اومدیم مغازه امیر خریدکنیم. سراغ تورو میگیره میگه بگو هدیه ام بیاد شب بریم بیرون یه جا بشینیم. گفتمن میتونم.بگو جایی هستم. گفت باشه پس میگم نمیایی وقطع کرد. من داشتم حرفای حمید و گوش میدادم.خیلی جلوی خودشو گرفت نپرسه کیه وچی کارداشت.گفت به خدا هیچ کس تو دنیا اندازه من دوستت نداره. گفت اگه دنبال اینی برگردی دوباره ازدواج کنی بدون دوباره بدبخت میشی.گفتم نه من دنبال اونم نیستم. گفت پس چرا بهم فرصت نمیدی.گفتم نمیتونم. دلم میخواد تنها باشم. اصلا حال و حوصله کسیو ندارم. یهو روی حرفاش حالتش عوض شد.که اینو بدون من اگه تو زندگیت نباشم اجازه هم نمیدم اون یارو بیاد سراغت.گفتم باشه تو خیالت راحت من با اونم کاری ندارم. گفتم دیگه بایدبرم خونه کار دارم. گفت اجازه میدی هر چند وقت یه بار ببینمت گفتم نه. دیگه زنگ نزن. اینجا هم نیا. وایساده بود داشت نگاه میکرد. رفتم سمت ماشین و سوار شدم رفتم سمت خونه.تا رسیدم بالا امیر زنگ زد.گفتم بله.گفت چرا نمیایی گفتم قرار نبوده بیام. گفت چرا کلاس میزاری .گفتم حال و حوصله ندارم امیر.گفت بیا کارت دارم منتظرتم پگاهم اینجاست. زنگ زده صدرا بیاد باهم بریم بیرون.قطع کردم مستاصل مونده بودم.پگاه پیغام داد بیا امیر میخواد باهات حرف بزنه بسه دیگه زیادم شورشو درنیار.
قسمت 65 بعد از اینکه پیغام پگاه و دیدم پاشدم حاضر شدم.تو راه به حرفای حمید گوش میدادم. به تلفنای پشت سر هم امیر تو شمال فکر میکردم. داشتم میرفتم سمت مغازه امیر. ولی حالم داشت به هم میخورد. چشمام پر اشک بود.به حال و روز خودم دلم میسوخت.احساس میکردم دوست داشتن امیر حماقته محضه.تو راه با خدا حرف میزدم.میگفتم الان داری لذت میبری؟ کلا خوشحال میشی وقتی یه زن اینجوری خودشو بدبختو مستاصل میبینه؟ تو کلا مردارو بیشتر دوست داری. باشه اگه دلت میخواد من همیشه ناراحت باشم واسه بختم واسه عشقم واسه زندگیم همش اشک بریزم و به درگاهت ناله کنم.حرفی ندارم.انقدر ضجه میزنم زار میزنم ناله میکنم تا بلاخره دلت برام بسوزه اما تو که قرار بود انقدر مردارو بیخیال بیافرینی چرا حس محبت و عشق و حسادت و تو وجود زنا میزاری.اخه چرا دوست داری همش منو تو این حال و روز ببینی. دیوونه شده بودم نمیدونستم چی دارم میگم.مغزم کار نمیکرد.گریه میکردم و اینارو میگفتم.رسیدم در مغازه.پگاهو صدرا گفتن مامیریم یه دور میزنیم تا شمام بیایین بیرون بریم. امیر گفت چی شده چرا گریه کردی؟ گفتم چیزی نیست.گفت یه چیزی شده.االان کجا بودی گفتی کار دارم؟ با کسی بیرون بودی. گفتم اره.گفت واسه اون گریه کردی؟ گفتم اونم میمیره. مثل تو که مردی. انگار با پتک زدن توسرامیر.حالش دگرگون شد.سکوت کرد.هیچ حرفی نزد.پگاه و صدرا هم زنگ زدنما میریم خونه شما دوتا راحت باشین. کلا برنامه کشوندن من تا اونجا بود.تارستوران امیر سکوت مطلق بود. منم بیرونو نگاه میکردم فقط. یهو گفت خیلی جالبه. گفتم چی؟ گفت الان اینی که گفتی یعنی چی؟ چیزدیگه ای درمورد احساست به خودم فکر میکردم. گفتم چراواقعا انقدرخوتو مهم فرض کردی. توبرای من از وقتی حمید اومد توزندگیم تموم شدی. حالش خراب تر شد. باناراحتی و سر سنگینی غذامونو خوردیم. گفت دوسش داری؟ سکوت کردم. یهو قاطی کرد. گفت پاشوبریم. رسیدیم دمه ماشینم.موقع پیاده شدن خیره نگام میکرد.گفتم چیه؟ سکوت کرد.فقط نگاه میکرد.اشک تو چشمش جمع شد. به روخودم نیاوردم. گفتم خداحافظ شماو منتظر جواب نموندم گفتم ممنون میشم دیگه شمارتو نبینم و سریع پیاده شدم. گیج و منگ رفتم تواتاقم. خنثی بودم.حسی نداشتم. نه ناراحت بودم اون لحظه. نه استرس داشتم.نه خوشحال بودم.هیچی.درازکشیدم روبه اسمون به خداگفتم من دیگه هیچی نمیگم. هرکاری دوست داری بکن. بابته حرفای امروزه توماشینم منو ببخش.من انقدر ابله هستم که نمیفهمم دارم چی میگم. راضیم به رضای تو. چندروز خونه بودم جایی نرفتم.موزیک گوش میدادم.کتاب میخوندم.
قسمت 66 نزدیکای ظهر بود گوشیم زنگ خورد. امیر بود به یه حالت مصنوعی و خیلی سرد گفتم بله گفت حالت بهتره؟ گفتم شما؟ گفت یعنی چی هدیه ؟ امیرم.گفتم ببخشید اشتباه گرفتین و قطع کردم.بدون استرس اینکارو کردم انگار دیگه توان تلاش نداشتم.چند بار دیگه ام زنگ زد. جواب ندادم. بلافاصله سیما خواهر امیر زنگ زد.سلام علیکو اینا گفت چی شده گفتم هیچی گفت امیر میگه چندبار زنگ زدم جواب نمیده گفتم خوب حالا این خیلی چیزه عجیب غریبیه.دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم.که بگه بیا پایین ببینمت بعد من برم بعد یاگوشیش زنگ بخوره.یا چهار کلام حرف بزنه بره صدسال دیگه بیاد.دیگه تمومه.امیرو ولش کن خودت چه خبر خوبی. قطع کردیم تلفنو. داشتم لذت میبردم. خیلی سخت بود انجام این کارا اما خوب یه وقتایی برای اینکه یکیو داشته باشی باید ولش کنی تردش کنی تا داشته باشیش.امیرم اونموقع از اون دسته ادما بود.شب شد باز زنگ پشت زنگ..گفتم بله.گفت چرا جواب نمیدی کارت دارم.گفتم ولی من کاری ندارم.گفت میخوام حرف برنم.رفتم پایین.اونم خیلی شیک و پیک و ارایش خوب.گفت یه لحظه دل بده به حرفام.ببین من هیچ کسو دوست ندارم.تو این شیش سال با هیچ کس کنار نیومدم. وسط همه رابطه هام تو بودی. همش اونارو با تومقایسه میکردم. خیلی تلاش کردم ازدواج کنم زندگیه جدید درست کنم نشد. نتونستم. این اخریا دیگه گفتم این دختره انتخابمه با همین ازدواج میکنم اما نشد یه چیزی همش مخمو داره میخوره.گفتم چی داره مختو میخوره. گفت جریان اون تلفنا چی بود؟ چرا راستشو نمیگی. یهو زدم زیر خنده. خندهیعصبی همراه با قهقههه.گفتم ببین امیر جون من نمیدونم چی تو سرت بود اونموقع اره عزیزم من بهت خیانت کردم اصلا.حالا که چی. گفت امکان نداره تو به من خیانت کرده باشی.گفتم خوب خودتم میدونی نکردم.الان چی دوست داری بشنوی بگو من همونو بگم.یهو داد زد.یه جواب درست بده به من من با اینفکر داغون شدم. خیلی جدیو با اعتماد به نفس گفتم اولا صداتو بیار پایین.دوما هرچی دوست داری راجب من فکر کن.شما هوس بازیای خودتو بهونه گیریا تو واسه اینکه از زندگی بیایی بیرون ننداز گردن من. حالامگه به چیزی که میخواستی رسیدی الان دیگه هدیه ای وجود نداره بخواد با گریه هاش یا مدل دوست داشتنش آزارت بده.برو دنبال زندگیت راحت. الانم اگه نگران اینی که بعدا بری زن بگیری یه وقت بیان تحقیق نگران نباش. من هرکی بیاد میگم امیر بهترین شوهر دنیا بود من زن فاسدی بودم.خوبه؟؟؟ باز داد زد چرت و پرت نگو.چرا حالیت نیست. چرا هرچی میگم تو یه جور دیگه جواب میدی.بابا من دلم تورو میخواد.نمیتونم.
قسمت 67 گفتم دیرشده دیگه. گفت یعنی چی؟ گفتم من برای تو مناسب نیستم.گفت دوباره شروع میکنیم.گفتم دیگه تموم کردیم. تلفنم زنگ خورد.زینب بود.جواب ندادم روی گوشیمو برگردوندم.گفت به خاطر این پسره میگی نمیشه.گفتم فکر کن که آره.گفت عاشقش شدی؟ گفتم آره یه جورایی. گفت خوبه تبریک میگم. گفتم مرسی حالا اگه کاری نداری میخوام برم بالا.گفت یکم صبر کن.گفتم کار دیگه ای داری.بغض کرد گفت چرا زندگیمون اینجوری شد. گفتم نمیدونم والا از خودت بپرس. گفت من اصلا نمیدونم چرا جداشدیم.گفتم ولی من میدونم.چون تو یه آدم ندید بدید بودی که تو عمرش به غیر از من دختر دیگه ای ندیده بود. میخواست بره بیرون ببینه چه خبره.یه وقت سرش کلاه نرفته باشه.حالا رفتی دیدی؟ خوب بود؟ نوش جونت. برو از البه الی همون دخترا زنو زندگیتو پیدا کن. همونایی که بلدن باهات کلنجار برن. مظلومو بدبخت و تو سری خور نیستن.شیطنت و لوندی بلدن.گفت توچرا برای من اونجوری نشدی.من دلم میخواست تو یاد بگیری.من از زندگیه یه نواخت خوشم نمیاد زود خسته میشم. گفتم خوب یه بار همه اینارو قبلا نمگفتی منچی کار کنم.بعدش گفتم ببین عزیزم شما مشگل خاری طلبی داری برو خودتو به دکتر نشون بده.مریضی.گفت من نمیدونم تنها چیزی که میدونم اینه که هیچ کس و نتونستم جایگزین کنم.از ماشین پیاده شدم. نگاهش داشت دنبالم میومد. دیگه واینستادم براش دست تکون بدم دور بزنه بده.بدون اینکه نگاه کنم به پشت سرم کلید انداختم رفتم تو.تو دلم آشوب بود.یکی تو دلم میگفت اره. افرین. همینه. ازاولم اون همینو میخواست که زود تسلیم نشی.از فردای اون روز امیر هر روز زنگ میزد. بیشترشو جواب نمیدادم. هروقتم جواب میدادم میگفتم بیرونم جاییم میام خودم زنگ میزنم.شب میشد زنگ نمیزدم.خودش میزد میگفت چی شد چرا زنگ نزدی.میگفتم واای ببخشید یادم رفت. انقدر خسته شدم که اومدم فقط دارم به این فکر میکنم که بخوابم.ببخشیدا. من الان بخوابم بعدا حرف میزنیم.اینارو همش همراهه دلشوره میگفتم. اوضاع روحیم اروم شده بود. دلم آروم گرفته بود. انگار واقعا خودمم داشتم به این نتیجه میرسیدم که خیلی اشتباه کردم قبلا. فقط نماز میخوندم و دعا میکردم.میگفتم خدایا هرچی صلاحه برام رقم بزن.
قسمت 68 این وضعیت سه ماه طول میکشید. امیر هرشب بعد از مغازه میومد دیدنم. دیگه با زنگاش استرس نداشتم.به همه چی خوب فکر میکردم. احساس میکردم از حالت شیفتگی در اومدم. اولش شاید میخواستم نقش بازی کنم. اما رفته رفته خیلی چیزارو فهمیدم. بعدا احساس کردم کلا شخصیتم عوض شده نمیدونم شاید از پیله ی وابستگی دراومدم. شایدم دلم برای خودم سوخت و خواستم به خودم بها بدم.شایدم خدا ناراحت بود از اینکه یه موجود زمینی و انقدر زیاد دوست دارم.حالم از خودم بد بود. احساس کردم گناه کردم.از خدا بخشش میخواستم میگفتم من اشتباه کردم یه آدمو اینجوری دوست داشتم.من حتی تورو به خاطر اینکه اونو بهم بدی صدا کردم. اما اشتباه کردم. اما تو انقدر مهربونی که منو ببخش.تقریبا ۵ سال گذشت از طالقمون و روزای سخت و طاقت فرسایی که با تحمل دلتنگی گذشت. یک سال بود قرآن میخوندم و ورزش میکردم. رفتم دنبال کارای مربیگریم. جوونیمو به خودم بدهکار بودم. ارامش داشتم. حتی اگر امیر زنگم نمیزد ناراحت نمیشدم. قلبم نمیزد.دلم میخواست فقط خودمو دوست داشته باشم.فهمیدم هروقت یادبگیرم به خودم بها بدم بقیه هم بهم بها میدن.نه شیفته بودم نه متنفر. میومد دنبالم منو میبرد رستوران. این ورو اون ور. اونم نه هر شب. هر وقت من جواب میدادم. یه شب اس ام اس داد نمیدونی چقدر ارومم وقتی کنارمی.خداروشکر میکنم که هنوز زنده ام بتونم جبران کنم برات. براش نوشتم ازشما به ما رسیده الزم به جبران چیزی نیست.زنگ زد. گفت میخوام بگم بابام به بابات زنگ بزنه.گفتم نهههههههه اصلا حرفشم نزن. بابام بفهمه پوست کلمو میکنه.گفتم اصلا دلشون نمیخواد با هیچ کس از خانواده تو روبه رو بشن یا حرف بزنن.گفت چرا اخه.گفتم چرا؟؟ چون تو باعث بدبختیه دخترشون شدی.یه روز به زور اومدی ازدواج کردیم یه روز به زور جدا شدیم.گفتم امیرجان واقعا من فکر میکنم ما برای هم ساخته نشدیم.گفت نگو هدیه اینجوری.تو چت شده.یعنی منو دوست نداری؟
گفتم من خودمو دوست دارم.گفت من عاشقتم این و زمانی فهمیدم که تو وجود همه دنبال تو میگشتم.ارامشی که کنار تو دارم هیجا ندارم. قسم میخورم راست میگم. تنهام نزار. قول میدم خوشبختت کنم.بغض کردم.گفتم نمیشه امیر.نمیتون م باور کنم.من دیگه اون آدم سابق نیستم. یه روز یه پسری جوری منو دوست داشت که از خودم بدم اومد که چرا خودمو لایق این همه دوست داشتن ندیدم و دنبال تو اومدم. اون بهم فهموند میتونم واقعا دوست داشته بشم.با تو این اتفاق نمیفته.گفت منم آدم سابق نیستم. دلم میخواد بازم باهم باشیم. دوست دارم بچه دار شیم.هیچی نگفتم.
قسمت 6۹ گفت به حرفام فکر کن. فقط مرگ درمون نداره. چاره نداره. بیا باهم تلاش کنیم.منم میشم همونی که تو میخوایی. گفتم باشه فکر میکنم.فرداشبش یهو گوشیه بابام زنگ خورد. شماره بابای امیرو داشت اول با تعجب نگاه من کرد بعد زد رو اسپیکر.بعد از سلام علیک باباش گفت اگه اجازه بدین فرداشب بیاییم خونتون درمورد بچه ها صحبت کنیم. بابامم خیلی جدی گفت درمورد چی چیه بچه ها حرف بزنیم؟ باباش گفت والا انگاری دوباره تصمیم گرفتن باهم زندگی کنن بیایید کمکشون کنیم برن سر زندگیشون.بابام گفت تصمیم گرفتن؟ کیا تصمیم گرفتن؟ گفت هدیه و امیر دیگه.بابام با یه لحن ناراحت و جدی گفت والا من امروز یکم مریض شدم حال ندارم فکر کنم یه چند روزیم حالم خراب باشه.باشه خودم باهاتون تماس میگیرم.قطع کرد.خودمم متعجب بودم. امیر بهم چیزی نگفته بود. ازواکنش بابام استرس داشتم. یهوگفت چی میگه باباش؟ گفتم نمیدونم.گفت بع گی چی نمیدونم. تومگه این پسره رو میبینی؟ هیچی نگفتم. گفت ما مترسکیم ؟؟ چیکار داری میکنی؟ گفتم هیچی به خدا.گفت پس باباش این حرفارو از کجا دراورده. حتما قرارمدار گذاشتین دیگه.گفتم نه. اون اومد گفت دوباره ازدواج کنیم گفتم نه. گفت حالا بازم عقلت دیگه کار کرده بگی نه.گفت ببین دارم بهت چی میگم فکر این پسره رو از سرت بکن بیرون. گفتم چشم.فرداش امیر زنگ زد گفت چی شد دیشب تو خونه چیزی نگفتین گفتم چرا بابام گفت اصلا فکرشم نکن.گفت خوب تو اون وقت چی گفتی گفتم هیچی گفتم چشم. گفت گفتی چشم؟
یعنی هیچ تلاشی نکردی؟ گفتم ببخشید چه تلاشی دقیقا باید بکنم.یه بار تلاش کردم دستمزدمم گرفتم.گفت به من اعتماد نداری؟ گفتم به نظرت باید داشته باشم؟ گفت تروخدا هدیه لجبازی نکن. خودتم کمک کن.من بازم به بابام میگم زنگ بزنه. مامانم مو میفرستم با مامانت حرف بزنه. فقط بهم بگو دوسم داری توام میخوایی که برگردیم.؟ گفتم باید خودتو ثابت کنی.گفت ثابت میکنم.چی کار باید بکنم. هرکاری بگی میکنم. قطع کردیم. تو این شیش ماهی که امیر برگشته بود پیشم خیلی مهربون شده بود همه تلاششو داشت میکرد که اونجوری که من دلم میخواد محبت کنه.نمیدونستم دیگه عاشقشم یا نه. اما اینو خوب میدونستم که اگر بهش برنگردم یه عمر حسرتشو با خودم میکشم.فکرشو نمیتونم از سرم بیرون کنم.دوراهیه بدی بود.رفتم امام زاده حمیده خاتون.دعا کردم.گفتم خدایا من نمیدونم چی درسته چی غلط خودت بهم کمک کن. اگر با امیر خوشبخت میشم خودت راهمونو هموار کن.اگر راضی نیستی یه کاری کن فراموشش کنم خودت همه چیو به هم بزن.به بابام گفتم بابا دلم میخواد برگردم.
قسمت 7۱ اون شب باباومامانم خیلی باهام حرف زدن. هدیه خوب فکر کن. دفعه اول گفتیم بچه ای این دفعه دیگه میگیم احمق و بی عرضه این.گفتم بابا دلم نمیخواد یه عمر باحسرت زندگی کنم.یه بار دیگه به خودمون فرصت میدم منم اشتباه زباد داشتم.امیرم خیلی جوونو خام بوده فهمیده اشتباه کرده. شمام دلتو ازش صاف کن. مامانم خیلی امیرو دوست داشت میگفت.گریه های منو دیده بود. غصه هامو فهمیده بود. بابامم خوب میدونست اما خودشو به ندیدن زده بود. چند روز گذشت بابای امیر دوباره زنگ زد.از بابام خواهش کرد اجازه بده بیان خونمون حرف بزنیم. بابام قبول کرد.گفت فقط به خاطر دل دخترم.اومدن.با یه انگشتر تک نگین.تمام سعیمو کرده بودم خوشگل بشم.فقط میگفتم خدایا به امید خودت.تاریخ داشت تکرار میشد با تفاوت اینکه من بی تاب نبودم.امیر اروم و مطمئن بود. وسط حرف بزرگا امیر یهو اس ام اس داد خیلی خوشگل شدی خانمم.منم در جوابش گفتم خودم میدونم دختر به این خوشگلی کوفتت بشه.بعدش دوتایی خندیدیم.قرار مدار عقدو مهریه رو گذاشتن.انگشترو دستم کردن.رفتیم برای تدارک مهمونی که میخواستیم به فامیل اعلام کنیم. اجاره کردن خونه و خریدن وسایل که روز خواستگاری همه رو امیر تقبل کرده بود.به بابام گفت اومدم جبران کنم اومدم هدیه رو خوشبخت کنم. هیچی ازش نمیخوام فقط خودش بیاد. همه کاری براش میکنم.باورش سخت بود.روز عقد قبل از اینکه ارایش کنم چند بار رفتم جلوآینه دستشویی.هی نگاه به خودم کردم با خودم حرف میزدم میگفتم مگه چیه داری ازدواج میکنی دیگه.چه روزایی با حسرت و دلتنگی و خفگی گذشت.بغض کردم.تودلم گفتم خدابا دست نوازشتو ازروسرم برندار.خودت هوامو داشته باش. یه مانتوی طلایی پوشیدم با یه روسری صورتی که مینا خواهر امیر برام خریده بود. دلم شور میزد.رفتیم محضر.امیرو میدیدم قیافش اروم سنگین بود.انگار تو یه شب چندسال بزرگتر شده بود.دل تو دلم نبود.یه لرز ریزی تو بدنم داشتم.حاج اقا شروع کرد. عروس خانم وکیلم؟ یاااخداا.اینبا منه میگه عروس خانم.یعنی واقعا منم.خدایا خواب نباشه.بله رو گفتیم.من و امیر دوباره زن و شوهر شدیم.فقط اینبار من عوض شدم. امیر عوض شد. جفتمون فهمیدیم هیچ کودوممون بدون اینکه بدونیم نیازمون از زندگی و طرف مقابل چیه ازدواج کردیم. تنها عشق کافی نیست. باید طرفتو بشناسی.نیاز هرکس با اون یکی فرق داره.بعد از 1 ماه من باردارشدم.تو تمام مدت حاملگیم امیر مواظبم بود.بهم محبت میکرد. مینا خواهر امیر تمام مدت ازم نگهداری میکرد.خانواده امیر خیلی با احترام و محبت باهام رفتار میکردن و میکنن. تمام و بدرود در ادامه از زبان امیر ادامه خواهد داشت
شکنجه های جسمی و روحی در زندانهای جمهوری اسلامی
حسن حمزه زاده حیقی
از ادرار کردن بازجویان روی سر و صورتش گرفته تا ضرب و شتم ، شلاق بر کف پا ، بارها استفاده از شوکر برقی در بازجویی ها ، ضربات متوالی به بیضه تا حد بیهوشی ، بی خوابی دادنهای طولانی ، استفاده از انبردست برای نیشگون گرفتن از جاهای مختلف بدن گرفته تا استفاده از او به عنوان توپ زیر دست و پای سه بازجو بطوریکه به گواهی پزشکی قانونی که بخشی از شکنجه ها را مورد تایید قرار داده است جمجمه سر و بینی اش شکسته است .اینها بخشی از دست نوشته های سعید پور حیدر از جمله روزنامه نگاران و فعالان سیاسی ایران است که در جریان انتخابات ریاست جمهوری گذشته همواره مورد تعقیب و یا در بازداشت نیروهای امنیتی ایران بوده است.وی که تا کنون مطالب زیادی را در مورد دیگر زندانیان که اغلب آنها از هم بندیان و یا هم سلولی هایش بوده است با قلمی ساده و خواندنی نوشته است.
متن این یادداشت تکان دهنده به شرح زیر می باشد:نامه مهدی محمودیان به سید علی خامنه ای درباره وضعیت زندانهای اوین و رجایی شهر , و آنچه که بر زندانیان سیاسی گذشته است عین واقعیتی است که به چشم خود دیده و لمس کرده ام و یا از هم بندیانم در زندان شرح آنچه که بر آنها گذشته است را شنیده ام .
در طول مدت دوبار بازداشتم پس از کودتای انتخابات که بار اولش در سلول انفرادی و سوییت پنج نفره بند ۲۴۰ وزارت اطلاعات و بار دوم در بند ۳۵۰ اوین گذشت فرصتی بود تا از نزدیک با نوزده نفر از هم بندیانم در بند ۳۵۰ که انواع شکنجه های جسمی و روحی را توسط بازجویان و شکنجه گران تجربه کرده بودند ، ساعتها گفتگو کنم.فقط به بخش کوچکی از آنچه در زندان اوین بویژه بندهای دو.الف سپاه ، ۲۰۹ و ۲۴۰ وابسته به وزارت اطلاعات بر خودم و دیگر زندانیان سیاسی گذشته است را تیتر وار اشاره می کنم .گرچه یادآوری آنها نیز بسیار دردناک و تلخ است اما چون معتقدم نباید جزء آن دسته ” فاتحانی ” باشیم که “تاریخ” را پس از “فتح” می نگارند ، تمام این خاطرات تلخ را در ذهنم بارها و بارها مرور و تحریر می کنم تا همگان بدانند بر شریف ترین فرزندان آزاده ایران که به جرم درست اندیشیدن در چنگال استبداد اسیر هستند چه گذشته است .شکنجه های جسمی در اتاق سه بند ۳۵۰ با دوستی هم اتاق بودم که شنیدن شرح شکنجه های روحی و جسمی اش هر روح آزاده ای را به درد می آورد .
جوانی ۲۵ ساله که در فرودگاه امام خمینی توسط نیروهای اطلاعات سپاه ربوده و به بند دو.الف سپاه منتقل و بیش از شش ماه در سلول انفرادی این بند تحت بدترین شکنجه های روحی و جسمی برای پذیرش اتهاماتی واهی و بی اساس قرار گرفته است
.از ادرار کردن بازجویان روی سر و صورتش گرفته تا ضرب و شتم ، شلاق بر کف پا ، بارها استفاده از شوکر برقی در بازجویی ها ، ضربات متوالی به بیضه تا حد بیهوشی ، بی خوابی دادنهای طولانی ، استفاده از انبردست برای نیشگون گرفتن از جاهای مختلف بدن گرفته تا استفاده از او به عنوان توپ زیر دست و پای سه بازجو بطوریکه به گواهی پزشکی قانونی که بخشی از شکنجه ها را مورد تایید قرار داده است جمجمه سر و بینی اش شکسته است .بدترین شکنجه ای که این دوست مقاوم و نازنین متحمل شده است تجاوز بازجویان سپاه با چسب P.V.C مورد استفاده در آکواریوم و در و پنجره بوده است . بطوریکه چسب را پس از فرو کردن به داخل مقعد وی و ریختن مایع چسب به داخل بدن ، پس از کمی خشک شدن چسب به یکباره آن را از مقعد وی بیرون کشیدند .او همچنان در زندان به سر می برد اما تمام این شکنجه های طاقت فرسا و وحشیانه باعث نشد او به خواسته بازجویانش برای اعترافات دروغین تن نداد.انداختن در بشکه آب سرد ، ده روز نگه داری در سلولی که ارتفاعش یک متر و بیست سانتی متر بود ، ساعتها ایستادن در هوای سرد زمستان بصورت عریان ، فرو کردن سر در کاسه توالت و کشیدن سیفون ، ضرب و شتم ، درآوردن تمام لباسها در جلسه بازجویی و اذیت و آزار و تحقیر جنسی بخشی از این شکنجه ها بود که در طول دو ماه و نیم اسارتش در سلولهای انفرادی بند وابسته به سپاه بر وی گذشته است . مجبور کردن زندانی به عریان شدن و نشستن روی زمین و سپس نشستن بازجو بر پشت او و با کابل یا باتوم به پشتش زدن ، ساعتها نگه داشتن بصورت ایستاده بطوریکه در دو مورد به بیهوشی منجر شده است ، خوراندن قرصهای روانگردان که برای خودم نیز یک بار اتفاق افتاد ، آویزان کردن از کتف یا پا ، کوبیدن سر و صورت به دسته صندلی در جلسات بازجویی ، خواباندن روی شکم و سپس ایستادن دو سه نفری روی کمر زندانی ، مجبور کردن به حرکت سینه خیز یا کلاغ پر رفتن های طولانی ، چندین مورد پارگی پرده گوش بر اثر ضربات محکم به سر و صورت و گوش در حالی که زندانی با چشم بند است و بی آنکه ببیند یا بتواند عکس العملی از خود نشان دهد ناگهان ضرباتی محکم به صورتش وارد می شود و دهها شکنجه دیگر تنها بخشی از مواردی است که تعدادی زندانیان سیاسی بندهای ۲۰۹ ، ۲۴۰ و بند دو.الف سپاه که هم اکنون در بند ۳۵۰ اوین یا بصورت بلاتکلیف و در انتظار صدور حکم به سر میبرند و یا دوران محکومیت شان را سپری می کنند ، تجربه کرده اند
.شکنجه های روحی و روانی شاید درد و عوارض شکنجه های جسمی به مرور از بین رود اما قطعا آثار شکنجه های روحی و روانی تا سالهای سال باقی می ماند .
قبل از اولین بازداشتم در ۱۶ بهمن سال ۸۸ بخاطر مشکل قلبی ام روزانه یک قرص پرانول ده مصرف می کردم اما اکنون تنها سوغات انفرادی و شکنجه های روحی و روانی وحشتناک برایم شده است مصرف روزانه دو تا سه قرص پرانول ۴۰ و تا ماهها استفاده از قرص های آرام بخش و بدون شک تاثیرات منفی روی اعصاب و روان بطوریکه زندگی روزمره را نیز دچار مشکل کرده است .تقریبا تمام زندانیان سیاسی تجربیات تلخ شکنجه های روحی و روانی را از سر گذرانده اند .
حتی به فرض محال اگر موردی از شکنجه روحی و روانی برای کسی اتفاق نیفتاده باشد ، حضور در سلول انفرادی خود بدترین و مخرب ترین شکنجه روحی و روانی محسوب می شود و تا کسی تجربه حتی یک ساعت محبوس شدن در سلول انفرادی را نداشته باشد قادر به درک و لمس آن نخواهد بود .اعدام مصنوعی شکنجه روانی وحشتناکی است که عمدتا در بند دو.الف وابسته به سپاه انجام می گیرد . این اتفاق برای سه نفر از دوستانی که در بند ۳۵۰ با آنها صحبت کرده ام افتاده است . دوستی در بند ۳۵۰ تعریف می کرد که دو بار اعدام مصنوعی روی او انجام شده است .روالش اینگونه است که قبل از طلوع آفتاب به سلول انفرادی زندانی مراجعه می کنند و با ابراز تاسف از اینکه حکم اعدامش صادر شده او را با چشم بند و پابند به حیاط بند دو.الف می برند . چهار پایه زیر پایش می گذارند ، طناب به گردنش می اندازند و از او می خواهند آخرین حرفش را و یا اگر وصیتی دارد را بگوید
این دوست تعریف می کرد که بار اول مدت سی دقیقه طناب دار به گردن با چشم بند روی چهارپایه ایستاده بود ، بازجویش می گفت منتظریم که رییس زندان و ناظر دادگاه و پزشک پزشکی قانونی هم بیاید که حکم را اجرا کنیم . بعد از نیم ساعت به او اعلام می کنند که چون رییس زندان نتوانست خودش را برساند و حکم باید حتما قبل از طلوع آفتاب انجام شود اجرای حکمت به چند روز بعد موکول می شود .
قطعا هیچ کس نمی تواند حال و روز روحی و روانی این زندانی سیاسی را در آن سی دقیقه که طناب دار به گردن با چشم بند روی چهارپایه ایستاده بود را درک کند و همچنین چهار روز بعدی تا اجرای دوباره این نمایش را .چهار روز بعد دوباره او را صبح از خواب بیدار می کنند ، به محوطه بند دو.الف می برند ، طناب به گردنش می اندازند و می ایستد روی چهار پایه مرگ . حکم اعدامش قرائت می شود ، آخرین حرف و وصیتش را می گوید ، چهارپایه از زیر پایش می کشند اما طناب دار آنقدر بلند است که به زمین می خورد و بازجویانش هرهر کنان از ته دل قهقه می زنند بالای سرش و می گویند شانس آوردی طناب پاره شد .
باید برگردی سلولت تا ببینیم چه روزی باید اعدام شوی . چگونگی برگزاری آن دادگاهها خود داستانی مفصل است که در یادداشتی دیگر به آن خواهم پرداخت . از آماده کردن زندانیان و تمرین های چندین و چند روزه قبل از روز دادگاه گرفته تا مجبور کردن برخی از زندانیان به گذاشتن سبیل برای روز دادگاه !حتما برایتان جالب است بدانید چگونه شد که برخی چهره های سرشناس حاضر شدند علیه خود و جنبش سبز اعترافاتی کنند . یکی از این چهره های شاخص که نزدیک دو ماه در برابر خواسته های بازجویانش مقاومت کرده بود در نهایت مجبور شد تا تن به خواسته آنان دهد اما چگونه ؟روزی به سراغ همسر و دختر یکی از این چهره شاخص می روند و به این بهانه که شما را به ملاقات همسرتان می بریم آنها را با خود به زندان می برند . از آنها خواسته می شود که در یک اتاق منتظر بمانند تا همسرش را بیاورند .اتاقی شیشه ای که فقط از یک سوی شیشه می توان دید و پشتش معلوم نیست . سپس زندانی را از دری دیگر به آن سوی شیشه می برند و به او می گویند : ” ببین همسر و دخترت را آوردیم اینجا ، حالا میل خودته میخوای صحبت کنی تو دادگاه یا نه ؟ ” آن زندانی اما بازهم ایستادگی می کند . بازجو تلفنی با همکارش صحبت می کند : ” حاجی ظاهرا هنوز فکر می کنه شوخی باهاش داریم ” . تلفن را قطع می کند . در اتاقی که همسر و دختر این زندانی هستند باز می شود و دو مرد درشت هیکل که از زندانیان خطرناک و محکوم به قتل هستند وارد اتاق می شوند .بازجو رو به زندانی کرده و می گوید : ” ببین برادر من این دو نفر که میبینی پیش زن و بچت واستادن اتهامشون قتله و حکمشون هم اعدام ، چند ساله که تو زندانن و تو این چند سال با هیچ زنی هم رابطه نداشتن تو این چند سال ! یک دقیقه وقت داری فکر کنی که میری دادگاه و بشینی پشت دوربین یا همین الان بگم مشغول به کار بشن جلوی چشم خودت ؟!! “و اینگونه بود که این چهره سرشناس ناچار به اعتراف علیه خود و دیگران می شود .اینها فقط سه نمونه از شکنجه های روحی و روانی زندانیان سیاسی سه بازداشتگاه دو.الف سپاه ، و بندهای ۲۰۹ و ۲۴۰ وابسته به وزارت اطلاعات بود و مهمتر از آن خاطرات فقط ۱۹ نفر از ۱۶۰ زندانی سیاسی بند ۳۵۰ اوین در زمان حضورم در این بند بود که با هرکدام از آنها ساعتها گفتگو داشتم .ناگفته پیداست که به این تعداد باید صدها نفر از دیگر دوستان که قبل و بعد از حضورم در بند ۳۵۰ اوین و همچنین زندانیان محبوس در سلولهای انفرادی بندهای ۲۰۹ و ۲۴۰ وزارت اطلاعات و بند دو.الف سپاه ، زندان رجایی شهر و دیگر زندانهای کشور را نیز که همگی تجربه شکنجه های روحی و روانی و بعضا جسمی را تجربه کرده اند اضافه کرد تا عمق فاجعه و نقض آشکار و صریح حداقل حقوق زندانیان بر همگان که آشکار است اما آشکار و روشن تر شود .به امید روزی که عدالت در سراسر جهان پدیدار و آشکارشود وهیچ انسانی شاهد این اتفاقات ناگوار نباشد.به امید آزادی ایران از دست ظالمان زمانه.
خودکشی کودکان و نوجوانان در ایران
محمود رضا صالحی
خودکشی عبارت است از تصمیم جدی و یا انجام هر گونه عملی که منجر به قطع زنجیره حیات شخص و قطع علایم حیاتی و در نهایت موجب مرگ گردددر زمانی نه چندان دور در ایران به دلیل عدم رشد جامعه و حاکمیت فودالها در ایران و نیز عدم دسترسی جامعه ایرانی به نشریات و بسیاری موارد دیگر اصولا مواردی از خودکشی را به سختی گزارش میکردند و طیعتا دسترسی به امار از صحت بالایی نیز برخوردار نخواهد بود .واصلا در ان برهه از زمان باور اینکه فردی کودک خودکشی نماید بسیار دور از ذهن مینمود مساله زمانی بغرنج تر مینمایدکه با رشد جامعه متوسط ایرانی اخباری نگران کننده هر از چند گاهی جامعه را متاثر و در شوک عمیقی فرو میبردچرا که تا بحال بسیار نادر در این زمینه شنیده و یا یرخورد کرده بودند.که چگونه کودکی که میبایست سرگرم گذارندن دوران زیبایی کودکی خویبش باید باشد دست به خودکشی زده و جامعه را در بهتی عظیم فرو میبرد.روند رو به رشد خودکشی در کشور در دوره های اخیر کارشناسان علوم انسانی و اجتماعی را وا داربه ورود به بحث و بررسی دراین مورد نمود که اینجانب سعی در شرح مختصر عوامل خواهم داشت .
۱-عوامل فرهنگی و معضلات اجتماعی
از عوامل درگیر در خودکشی کودکان شیوع خرده فرهنگهای قومی و قبیله ای در نواحی مختاف کشور است .بطوریکه مشاهده میگردد در برخی نواحی فرهنگ خودکشی دارای نمود بیشتری نسبت به نواحی دیگر است بخصوص در نواحی کرد نشین ایران تاثیر مستقیم و فاحش در یادگیری الگوی رفتاری کودکان داشته و کودکان متاثر از بزرگسالان و همسایگان و اقوام اقدام به خودکشی نموده اند .توجه به این امر بسیار لازم است چرا که خرده فرهنگ ها و فرهنگهای مستقر در جوامع و قبایل و شهرهای محتلف در ایران هر کدام دارای چندین هزار سال پشتوانه قومی و متاثر از اقکار و ارزشهای مورد قبول ان جامعه میباشد که فرهنگ سازی رسمی بخصوص شیعی و الزامات ان که دارای تضاد شدید با فرهنگ مستقر است موجبات گسست های شدید فرهنگی در والدین و در نتیجه ان کودک شده و برخوردهای شکل گرفته در خانواده نتیجه ای جز وارد شدن اختلافات و تعرضات به کودک شده و کودک در پاره ای موارد جهت رهایی به اشتباه و در غفلت والدین اقدام به خودکشی مینماید
۲– سیستم های اجتماعی و فرهنگی دولتهای مستقر
عدم بکارگیری روشهای مدرن و شناخته شده از سوی دولت و عدم بها به فرهنگ و رسوم اجتماعی بومی مناطق مختلف کشور باعث ایجاد دوگانگی فرهنگی و عدم انطباق با شرایط محیطی و فرهنگی قوم وقبیله یاد شده زمینه های تقویت و همبستگی فردی و اجتماعی بسیار بیشتر از فرهنگ رسمی کشور و دولت است ودرک والدین والدین از مراحل مختلف رشد و نمو وسلامت روانی کودک در فرهنگ بومی خود باعث ایجاد همبستگی بیشتر وعمیق تر فردی گشته تا فرهنگ وارداتی دولتی که در اغلب موارد ریشه مذهبی داشته و تعارض شدیدی با گذشته دارد . بطوریکه شاهدیم با ورود سریع تحولات اجتماعی در مناطق سنتی تر موارد خودکشی کودکان در این مناطق به نحو تاسف باری افزایش داشته است
۳–فقر
ناگفته پیداست ریشه بسیاری از مشکلات اجتماعی بشر کنونی رابطه مستقیم با فقر دارد بطوریکه امروزه امار خودکشی در قشر مرفه به دلیل دسترسی به امکانات و نیز نبود بسیاری از عوامل محرک در زندگی کودکان مرفه همچنین دسترسی بیشتر و بهتر به امکانات رفاهی و دارویی و پزشکی معمولا خبری از خودکشی در این قشر و حتی قشر متوسط شنیده نمیشودو بیشترین حجم اخبار و معضلات و من جمله خودکشی ها مربوط به طبقات زیرین جامعه ماست .مصداق بارز ان کودکی که در اهواز به دلیل فروش دوچرخه و گوشی هوشمند خود توسط مادرش جهت پرداخت اجاره خانه خودکشی کرد.و نیز فقر مالی باعث بروز بحرانهای دیگری همچون اعتیاد والدین و عدم مراقبت پذیری درست و باعث طرد کودک شدهو مهمترین عامل زیستی که همان دوست داشتن است را از وی دریغ میشود . فقر موجب فقر فرهنگی و عدم دسترسی خانواده به امکانات بهداشتی و مراقبتی و روانی میشود و یکی از موثر ترین عوامل حودکشی را میتوان به فقرنسبت داد.در زمینه فقر یکی از تاسف برانگیز ترین داستانها اینست که با توجه به درامد هنگفت کشور در ازای فروش نفت و دیگرمنابع مالی که ثروت باد اورده ای را نصیب دولت و سیستم مستقر کرده دولت بجای افزایش زفاه اجتماعی و توجه به اقشار ضعیف جامعه و استفاده درست از منابع ملت و ملی منایع مورد نظر را در راستای نیل به اهداف سیاسی گروهی حاکم در اقلیت نموده که برهمگان روشن است منجمله در سالهای گذشته سیاست حضور غیر قانونی و سلطبه طلبانه ایران در کشورهمسایه بوده که مستلزم صرف هزینه های فراوان شامل میلیاردها دلار از اموال ملی بوده در صورتیکه با مصرف همان منابع در کشور میتوانست جان هزاران کودک و نوجوان ایرانی را نجات داده و هدر رفت منابع جلوگیر نماید . میتوان دولت جمهوری اسلامی را بزرگترین عامل خوددکشی کودکان ایرانی به حساب اورد .
۴-ازدواج کودکان
در زمانهایی نه چندان دور باور عموم جامعه براین بود که میبایست دختران در سنین پایین خانه پدر را ترک گفته و ازدواج نمایند که خوشبختانه با رشد فرهنگ عمومی در این زمینه و چند قانون وضع شده که هیچ کدام از انها قوانین کاملی در برخورد با این پدیده زشت اجتماعی نیستند هنوز هم اخباری در این موارد بگوش میرسدگفته پیداست کودکی که هنوز در گیر طی کردن دوران شیرین کودکی خویش است ناگهان خود را در برابر گاها فردی با 20 الی 30 سال تفاوت سنی میابد که مواجهه کودک با مشکلات و رفتارهای دوران ازدواج موجب سرخوردگی و لطمات شدید جسمی و روحی شده و میتواند یکی از عوامل در خودکشی کودکان را ازدواج کودک نامیددکی که هنوز محتاج مهر و محبت والدین خود است و هیچ گونه امادگی جهت ابراز علاقه و محبت به کس دیگری ندارد به ناگاه از وی انتظار برخورد با شوهر و یا همسر خود بعنوان فردی بالغ میرود که چون کودک از درک مسایل عاجز است زمینه های شکل گیری احساس پوچی افسردگی و در نهایت خودکشی در وی شکل میگیرد و چه راهی بهتر از برای فرار از موقعیت که ناخواسته و به اجبار والدین در ان قرار گرفته.میزان نابرابری درامدی و صنعتی شدن که منجر به پیدایش جامعه فقیر ایرانی شده رابطه معنا داری با امار خودکشی در ایران بدست میده.در جامعه نو گرای امروزی فقر مولد تضادهای اجتماعی است فقر موجب احساس نابرابری اجتماعی شده و به طبع ان روحیه کودک ضعیف ومنزوی شده و نتیجه ای جز گسست اجتماع نداشته و فردی که از اجتماع بریده بهترین دلیل را برای خودکشی دارد
۵-بیکاری
یکی از مهمترین وموثرترین گزینخ های اثرگذار در در خودکشی کودکان بیکاری والدین میباشد نابرابری درامدی . مهاجرت .و اختلافات خانوادگی که هر کدام تاثیراتی وحشتناک و بسیار بیشتر از توان و شعور اجتماعی کودک دارد را نیز نباید فراموش نمود
.با توجه به ضعف شدید امار قابل اتکا و سیاست عدم افشای معضلات اجتماعی در رسانه های ایران و نیز تیغ بران سانسور و نیز عدم انعکاس موارد بخصوص خودکشی کودکان که بازتابهای فراوانی در جامعه خواهد داشت و نیز درج موارد گزینشی اخبار نمیتوان به امار درستی در این زمینه دست یافت مگر جستجو ئر سایتها و و رسانه هایی که اقدام به درج اخبار این چنینی میکنند که طبعتا با توجه به این که سیاست دولت جلوگیری از درج چنین اخباری است بسیار ساده و راحت دولت ها با یک تکذیب ساده و در موارد حاد توقیف رسانه موجبات عدم دسترسی را فراهم نموده اندو نیز توجه به این مساله که اکثر کنشگران قابل اعتماد در زمینه های اجتماعی ایران در خارج از کشور قرار دارند و تا بحال متاسفانه شاهد برگزاری هیچ و یا معدود سمینار و گردهمایی در این زمینه بوده ایم . با کمال تاسف میتوان خودکشی کودکان و امار انرا یکی از نقاط بسیار کور و مبهم در معضلات اجتماعی ایران به شمار اورد . که همین امر موجب توجه بیشتر علاقمندان و صاحب نظران را خواستار است.
مهرانگیز دولتشاهی؛ اولین زنی که در ایران سفیر شد
پرویز نیکنام
چند هفته قبل، وزارت خارجه به ما دستور داده بود که عکسها را جمع بکنید و یک جای امنی بگذارید چون اینها هرجا میریختند، اول کاری که میکردند، عکسها را خرد میکردند و از بین میبردند. دفعهی اول هم که آمده بودند، همین کار را کردند. ما هم اینها را جمع کرده بودیم. اینها آمدند، همچین تعجب میکردند میدیدند [عکسها] نیست. بعد گفتند شما عکس خمینی را ندارید، عکس آیتالله را ندارید؟ گفتم نه نداریم، میخواستید بیاورید برایمان. گفتند میآوریم برایتان… . فردایش، یک دانه عکس خمینی را آوردند، خودشان زدند به دیوار با پونز.
سه روز پیش از ورود آیتالله خمینی به تهران در ۱۲ بهمن سال ۱۳۵۷، «شانزدههفده نفر» برای دومین بار وارد سفارت ایران در دانمارک شدند. مهرانگیز دولتشاهی اولین زن سفیر ایران که دفعهی اولِ ورود این گروه انقلابی در ۲۳ آذر، در سفر بود، میگوید:
این هموطنان وقتی که میآمدند، با یک خشونتی وارد میشدند، میریختند و همهجا را میشکستند؛ چراغها را میشکستند؛ تلفنها را خراب میکردند؛ عکسها را، بهخصوص عکسهای شاه و ملکه و اینها، همه را خرد میکردند؛ سعی میکردند پروندهها را بریزند بیرون و به هم بریزند؛ کتک میزدند اعضای سفارت را.
مهاجمان سفارت، بهگفتهی خانم دولتشاهی، چند خواسته داشتند: یکی اینکه میخواستند با نوفللوشاتو تماس بگیرند؛ دیگر اینکه سفارت اعلام جمهوری اسلامی کند؛ و اینکه اعضای سفارت به پروندهها دست نزنند. اعتراضشان هم این بود که چرا پلیس خبر کردهاند.
خانم دولتشاهی تعریف میکند:
[با شمارهای که] آنها دادند، با نوفللوشاتو تماس گرفتم و آقای ابراهیم یزدی که ــ در دولت مهدی بازرگان وزیر خارجه شد ــ پشت خط بود، گفتم: «اینها سه تا حرف میزنند… یکی اینکه میگویند پرونده و اینها دست نخورد. این مسلم است، این وظیفهی هر سفیری است… . گفتم اینها میگویند که جمهوری اسلامی اعلام بکنیم. این کار مسخرهای است که یک سفیر اعلام بکند… . یکی هم آن قضیهی کاغذ و پرونده است که آنهم تحصیل حاصل است. یکی هم اینکه میگویند پلیس چرا آمده. تقصیر خودشان بود. اگر اینجوری نمیآمدند، پلیس هم اینجوری نمیآمد. تازه ما مانع شدیم که پلیس اینها را بگیرد.»
این آخرین مأموریت رسمی مهرانگیز دولتشاهی بود که بیشتر از سی سال به فعالیتهای اجتماعی و بهخصوص در زمینهی حقوق زنان مشغول بود. مهرانگیز دولتشاهی جزو اولین زنانی بود که وارد مجلس شد و سه دوره نمایندهی مجلس بود. او در سال ۱۳۵۴ بهعنوان اولین زن سفیر ایران به دانمارک رفت و تا زمان انقلاب ۱۳۵۷ در این سِمت بود.
از کودکی تا دانشگاه مهرانگیز دولتشاهی، دختر محمدعلیمیرزا دولتشاهی معروف به مشکوهالدوله و وزیر پست و تلگراف در دورهی رضاشاه، و دختر اخترالملوک هدایت، و خواهرزادهی صادق هدایت، نویسندهی معروف، است.
مهرانگیز در ۲۲ آذر ۱۲۹۸ وقتی پدرش مأمور دولت در اصفهان بود، در آن شهر متولد شد و بعد از حدود دو سال و با پایان مأموریت پدرش، به تهران آمد. خودش در گفتوگو با شاهرخ مسکوب در تاریخ شفاهی ایران در هاروارد میگوید:خانوادهی هدایت با وجود اینکه خیلی خانوادهی [اهل] علم و کمال بودند و خودشان پایهگذاران وزارت علوم و وزارت آموزش در ایران بودند و پسرهایشان را بهترین تحصیلات داده بودند، دربارهی دخترهایشان خیلی کوتاهی میکردند. خیلی نسبت به دختر متعصب بودند و به همین دلیل، مادر من و خالهام که اول اینها را میفرستادند مدرسه، وقتی پدربزرگ آنها میفهمد که اینها مدرسه میروند، میگوید: «وای آبرویم رفت. شما دو تا دختر را هر روز میفرستید توی کوچه؟ نفرستید.» درنتیجه معلمِ آخوند میآوردند توی خانه که به آنها درس بدهد.او در تهران به کودکستان رفت که گویا اولین کودکستان تهران بوده. او دراینباره میگوید:
من پنجساله بودم که پدرم به من الفبای فارسی یاد داد که هنوز کودکستان هم میرفتم. بعد که کودکستان به هم خورد، یک معلم سرخانه برای ما آوردند، یک شیخ اسماعیلی بود. آن هم عمامهای بود… . این بیشتر فارسی و گلستان درس داده بود، ریاضی کمتر… . یواشیواش پدرم تصمیم گرفت که ما را بگذارد مدرسه.
بعد از آن، بهگفتهی خانم دولتشاهی، «[در سال ۱۳۰۴ خانواده] تصمیم گرفتند که ما را بگذارند مدرسهی زرتشتیها. آن موقع درواقع سه تا مدرسهی خیلی خوب دخترانه بود: یکی ژاندارک بود، یکی آمریکایی، یکی هم مدرسهی زرتشتیها.»
مدرسهی زرتشتیها از تازهواردها امتحان میگرفت و هر دانشآموز بر اساس دانش فارسی و ریاضی تعیین سطح میشد. مدیران مدرسه مهرانگیز را در کلاس دوم ثبتنام کردند. او میگوید:
در مدرسهی زرتشتی به زبان فارسی خیلی اهمیت میدادند. شاید هم برای خاطر این بود که پدرم ما را آن مدرسهی فرنگیها نگذاشت و اینجا گذاشت. یکی از چیزهای خوبی که این اختصاص داشت به مدرسهی زرتشتی، شاهنامه بود. جزوههای کوچکی بود از شاهنامه… . ما از کلاس چهارم به بعد میخواندیم، حفظ میکردیم اینها را. مدرسههای دیگر [اینطور] نبود، اینها خارج از برنامه بود… . مثلاً یک مقداری ما با مذهب زرتشتی آشنا میشدیم آنجا. یک کتابی بود آینهی آیین مزده یسنی که این را ما توی مدرسه میخواندیم… . قرآن و شرعیاتمان هم به جای خود بود.محدودیتها و قیدوبندهای اجتماعی در اوایل قرنِ پیش کمابیش در خاطرات مهرانگیز دولتشاهی به چشم میخورد. او در گفتوگو با بنیاد مطالعات ایران میگوید:
چون وقتی ما بچه بودیم، پدر من خیلی عقیده نداشت که زود سر ما چادر بکنند و مدتی برایمان چادر تهیه نکرده بودند. بسکه توی خیابان زنها فحش میدانند و بد میگفتند… . بهناچار، یک دانه چادر مادرم را دو تا کردند، برای من و خواهرم. اصلاً پدرم خوشش نمیآمد که ما چادر داشته باشیم توی خانه. بین قوموخویشهایی که ظاهراً نامحرماند، مثل پسرعمو و اینها، ما اصلاً چادر سر نمیکردیم.
خانم دولتشاهی در سال ۱۳۱۳ دیپلم گرفت اما در مدرسهی دخترانه در کلاس یازدهم دیپلم میدادند و او دوباره به مدرسهی آمریکاییها رفت و سال ۱۳۱۵ کلاس دوازدهم را گذراند و دیپلم گرفت. خودش میگوید: «[در همین مدرسهی آمریکایی] میس دولتیل تشویق میکرد دخترها را که دیگر شروع بکنید چادرهایتان را بردارید، کلاه بگذارید… . گفتم کلاه سفارش دادم. کلاهم که حاضر شد، چادرم را برمیدارم.»
تلاش برای سفر به خارج
«من رفتم توی هیئت تحریریهی روزنامهی دموکرات ایران. بعد خوب، خوششان آمد که اینجا تشکیلات خوب چرخید و مرا به شورای عالی حزبی دعوت کردند که قریب چهلپنجاه نفری بودند و فقط یک زن آنجا بود که من بودم.» پیش از آنکه دیپلم بگیرد، به پدرش میگفت: «باید مرا بفرستی اروپا.» در آن زمان مدرسهی طب و مدرسهی حقوق در ایران وجود داشت اما دخترها نمیتوانستند در آنجا تحصیل کنند و مهرانگیز میخواست درس بخواند. پدرش هم میگفت: «من حرفی ندارم که تو را بفرستم، تا آنجایی که بتوانم.»
در همین زمان، پدرش که ۴۵ سال بیشتر نداشت، سکته کرد و مُرد: «پدرم در ۲۷ تیر ۱۳۱۳، فوت کرد که همان سر کارش در وزارت پست و تلگراف سکته کرد و ما دیگر او را ندیدیم.»
با مرگ پدر، پدربزرگش قیّم آنها شد که مردی متعصب و سختگیر بود و مهرانگیز میدانست که راضیکردنش برای سفر به اروپا بسیار دشوار است. پدربزرگش میگفت: «این دخترها حالا بزرگ هستند و نزدیک شوهرکردنشان است. قیم ما بود آخه، من هم پولشان را نمیخواهم خرج بیخودی بکنم. و اصلاً اروپا برود چهکار کند.»
در همین زمان یکی از پسرعموهایش بههمراه همسرش مأموریتی به اروپا داشت و قرار بود به آلمان بروند. «[در همین زمان] داییام، محمودخان، کمک کرد و پدربزرگم را راضی کردند که من برای شش ماه به اروپا بروم که یک دنیایی ببینم و یک اروپایی ببینم. حالا هم که آدمهای خاطرجمعی میروند و با اینها میشود رفت.»
وقتی به برلن رفت، چند تا از همکلاسیهایش نیز آنجا بودند و او شروع کرد به یادگرفتن زبان آلمانی که بعدش بتواند برود دانشگاه. نزدیک به یک سال آنجا بود که مادرش نامهای با چنین مضمونی نوشت: «من اینجا زندگی را نمیتوانم اداره کنم و با آقاجان هم نمیتوانم کنار بیایم. سختگیری به من میکند و تو باید بیایی.»
به تهران برگشت، به این امید که دوباره بتواند به آلمان برگردد و درس بخواند. او حالا دیگر هجدهساله بود. وقتی به تهران برگشت، با مهندس انصاری ازدواج کرد. شوهرش در آلمان تحصیل کرده بود و قرار بود برای تحویلگرفتن ماشینآلات کارخانهی ذوبآهن کرج به آلمان برود. او دوباره به آلمان رفت. خودش میگوید: «[۱۱ فروردین سال ۱۳۱۸ بود که] ما وارد برلن شدیم، پنج ماه پیش از شروع جنگ».
تیم ایرانی که همسر خانم دولتشاهی هم عضو آن بود، به شهرهای مختلف میرفت که قسمتهای مختلف ذوبآهن را میساختند. قرار بود آنها ضمن نظارت بر ساخت، تجهیزات را تحویل بگیرند و بعد از بستهبندی، به ایران بفرستند. مهرانگیز که میخواست در دانشگاه درس بخواند، رفت و ثبتنام کرد تا روزنامهنگاری بخواند. مدت کوتاهی بعد، یک روز صبح همسرش تلفن کرد و گفت: «آلمان به لهستان حمله کرد.»
مهرانگیز میگوید: «در آلمان خبری نبود و جنگ جاهای دیگر بود و ما مرتب اخبار اینجا و آنجا را یواشکی گوش میکردیم.»
بعد از شروع کلاسهای دانشگاه، بمباران برلن هم شروع شد و روابط ایران و آلمان به هم خورد. متفقین ایران را اشغال کردند ولی بازگشت به ایران هم خطر داشت چون همانطور که خانم دولتشاهی میگوید: «[خبر رسیده بود که به ایران نیایید] چون در ایران، آلمانرفتهها را میگرفتند، انگلیسها یا روسها… پس ما مجبور شدیم تا آخر جنگ در آلمان بمانیم… .»با وجود وضعیت جنگی و بمباران، زن و شوهر در آلمان ماندند. «آلمانها با ایرانیها خیلی خوب رفتار میکردند. اصلاً بعد از آنهم که اعلان جنگ شده بود، میگفتند ما شما را دشمن خودمان نمیدانیم، شما دوست ما هستید.»
عضویت در حزب دموکرات
مهرانگیز بعد از هفت سال و پس از پایان جنگ جهانی دوم به ایران بازگشت. همسرش کارمند دولت بود و برای همین هم به کارش برگشت و رئیس ادارهی برق شد.
در همان زمان، قوامالسلطنه حزب دموکرات ایران را تشکیل داده بود. خانم دولتشاهی تعریف میکند که آنها تمایل داشتند او را ببینند و میگفتند: «ما تساوی حقوق زن و مرد داریم در حزب. من تعجب کردم اینها چطور به فکر تساوی حقوق زن و مرد هستند.»
آنها میگفتند میخواهیم «یک تشکیلات زنان اینجا داشته باشیم» و خانم دولتشاهی از همین جا وارد حزب شد و بهگفتهی خودش: «من رفتم توی هیئت تحریریهی روزنامهی دموکرات ایران. بعد خوب، خوششان آمد که اینجا تشکیلات خوب چرخید و مرا به شورای عالی حزبی دعوت کردند که قریب چهلپنجاه نفری بودند و فقط یک زن آنجا بود که من بودم.»
در روزنامهی حزب دموکرات، «حسین مکی بود، حمید رهنما بود، عبدالرحمان فرامرزی بود، دکتر حسین پیرنیا بود، ارسنجانی بود، … همه آدمهای سرشناس بودند».
در آن زمان حزب توده خیلی فعال بود و روزنامهی مردم را منتشر میکرد: تودهایها یک تشکیلاتی داشتند به نام تشکیلات زنان. برای این، من اینجا اسم را گذاشتم سازمان زنان. مال تودهایها رسماً داخل تشکیلات خود حزب نبود، یک تشکیلاتی بود در کنار و جالب اینکه توی مرامنامهشان هم حقوق سیاسی زن نداشتند ولی ما داشتیم. البته بعد من یواشیواش فهمیدم که حزب دموکرات ایران اصلاً مرامنامهاش را و تشکیلاتش را جوری داده بودند که رودَست حزب توده بلند شوند.
در آن زمان قوامالسلطنه، هم نخستوزیر بود و هم رهبر حزب دموکرات ایران. دولتشاهی میگوید: «در شورای عالی حزبی پنجاه نفر بودند که من هم آنجا عضو بودم ولیکن کمیتهی مرکزی خوب طبعاً عدهی محدودتری داشت.»
در کنار فعالیت در حزب، دولتشاهی بهدنبال ایجاد نهاد و سازمانی برای زنان بود که متوجه شد حزبی به نام حزب زنان وجود دارد و برای حقوق سیاسی و اجتماعی زنان فعالیت میکند و هاجر تربیت، صفیه فیروز و فاطمه سیاح عضو آن هستند.
او سعی کرد که جمعیت خیریهای با همکاری شهرداری به وجود بیاورد که نامش شد «انجمن معاونت زنان شهر تهران». «ما در مؤسسات شهرداری جمع میشدیم و برای مؤسسات شهرداری کار میکردیم، برای بهترشدن وضع آنها.»
دو سال بعد، خانم دولتشاهی دوباره تصمیم گرفت به آلمان برود تا پایاننامهاش، «تحول روزنامهنگاری از نظر مذهبی-سیاسی در ایران و پیدایش روزنامههای آزاد درنتیجهی انقلاب مشروطیت»، را تمام کند.
بنگاه عمران و آشنایی با مشکلات زنان روستایی سفر اول او به آلمان یک سال، سفر دوم هفت سال و سفر سومش تقریباً چهار طول کشید و دوباره با پایان تحصیل در سال ۱۳۳۲ به ایران بازگشت. او همان روزهای اول آمدنش به تهران، وارد بنگاه عمران کشور شد.
در اواخر سال ۱۳۳۴ دو ادارهی آموزش و ادارهی اجتماعی را با هم ادغام کردند و خانم دولتشاهی هم رئیس «ادارهی آموزش اجتماعی» شد. اما مردانی که از وزارتخانههای دیگر در بنگاه عمران کار میکردند، حاضر نبودند با او کار کنند و میگفتند: «ما زیردست یک زن کار نمیکنیم.»
در آن زمان یک برنامهی همکاری بین ایران و برنامهی اصل چهار آمریکا شروع شده بود که بنگاه عمران بخشی از آن بود. این بنگاه در کارهای روستایی فعال بود و هدفش این بود که روستاها با روشهای جدید کشاورزی و استفاده از آب آَشنا شوند. علاوه بر این، بنگاه در کارهای بهداشتی نیز به روستاییان کمک میکرد. دولتشاهی میگوید: «من شروع کردم یک مقدار پروژه بدهم؛ بهطورکلی برای کارهای دِه، نه مخصوص زنان.» در این دوره دولتشاهی با روستاها بیشتر آشنا شد و در اواخر سال ۱۳۳۴ دو ادارهی آموزش و ادارهی اجتماعی را با هم ادغام کردند و خانم دولتشاهی هم رئیس «ادارهی آموزش اجتماعی» شد. اما مردانی که از وزارتخانههای دیگر در بنگاه عمران کار میکردند، حاضر نبودند با او کار کنند و میگفتند: «ما زیردست یک زن کار نمیکنیم.»
البته مدیرش از او دفاع کرد و به معترضان گفت که او در این زمینه تخصص دارد و اگر شما نمیخواهید با او کار کنید، برگردید به وزارتخانههایی که از آنجا آمدهاید. خودش میگوید: «شاید اگر من یک آقای دولتشاهی بودم، با آن سوابق و آن معلومات، زودتر جدی گرفته بودند و پروژههایم را کار انداخته بودند.»
تأسیس جمعیت راه نو کار در بنگاه عمران دستوپای خانم دولتشاهی را بسته بود. او میگوید: «چونکه نمیتوانستم فعالیت زنان را نداشته باشم، با چند نفر از خانمهای روشنفکر و تحصیلکرده و اینها صحبت کردیم و جمیعت “راه نو” را تأسیس کردیم.»
بعد از انقلاب مشروطه فعالیتهای زنان گسترش یافته بود. «ما دیدیم که خوب، تشکیلاتی که از پیش در ایران بوده، از لحاظ زنان خوب است، خیلی کارها کردند. ولیکن ما حس میکردیم که یک نیروی جدیدِ یکخرده جوانتر با تحصیلات مدرنتر لازم است که توی کار بیاید.»
با این ایده چند نفر از خانمها را به خانهاش دعوت کرد تا اینکه در روز ۳۰ فروردین ۱۳۳۴ جمعیت «راه نو» با حضور سعیده زنجانی، مهری صادقینژاد، پروین خانلری، فروغ شهاب، شکوه ریاضی، قمر آریا، مهری آهی و پریچهر حکمت تأسیس شد. فعالیت جمعیت راه نو خیلی زود گسترش یافت و بعد از هفتهشت ماه تعدادشان به هفتاد نفر رسید. «ولی بعد، بهزودی در حدود هفتصد نفر شدیم. این خودش در ایران خیلی بود.»
در آن زمان سازمانهای دیگری نظیر سازمان بانوان یهود، سازمان زنان زرتشتی، سازمانهای مرتبط با ارامنه فعالیت داشتند و علاوه بر این نیز چند سازمان تخصصی هم بود مثل سازمان بانوان پزشک، سازمان پرستاران، سازمان ماماها و… . اعضای این سازمانها عضو جمعیت راه نو نیز بودند چون بهگفتهی خانم دولتشاهی این سازمان عامتر بود و همچنین: هدف اصلیمان حقوق زن بود و عقیده داشتیم ما جمعیت خیریه نیستیم. یک مقدار کارهای اجتماعی میکردیم… . این فعالیتها از دو نظر اهمیت داشت: یکی اینکه این خانمها خودشان به خودشان امیدوار بشوند و تشخیص بدهند که میتوانند کارهایی بکنند…؛ یک جنبهی دیگرش هم اینکه اجتماع ببیند که این خانمها میتوانند مؤثر باشند و کاری انجام بدهند. جمعیت راه نو عضو مرد هم داشت ولی مردها حق نداشتند در هیئتمدیره باشند، «برای اینکه هم منعکس میشد که زنها خودشان نمیتوانند اداره کنند؛ تازه جمعیت زنان هم که تشکیل میدهند، باید مرد برود توی هیئتمدیرهشان».
جمعیت راه نو دارای کمیسیونهای متعددی بود. بهگفتهی خانم دولتشاهی:
[برای آشنایی اعضا] یک سری هم اطلاعات برایشان میگذاشتیم. مثلاً راجع به قانون اساسی. چند جلسه راجع به قانون اساسی صحبت میکردیم. من برای عید سال ۱۳۳۵ دیدم بیشتر خانمهای ما قانون اساسی را نخواندهاند. یک جزوههای کوچولویی بود، یکی یک تومان آن زمان. من یادم است که هفتاد تا از این خریدم و عیدی به آنها دادم. گفتم بهشرطی که بخوانید و بعد صحبت بکنیم. یا قانون مدنی، خوب خیلیها نمیدانستند. ما از قانون مدنی یک استخراجی کردیم، تمام مواد قانون که ارتباط پیدا میکرد به خانواده و زن و بچه. ما اینها را فتوکپی کردیم.
جمعیت راه نو تلاش میکرد که تصویر دقیقتری از وضعیت زنان ارائه کند. خانم دولتشاهی میگوید: «سعی نمیکردیم که مردم را تحریک بکنیم به اینکه حالا بلند شوید و داد بزنید… . این یک وضعی است [که] مال چند قرن است. منتها ما باید با مذاکره و صحبت و بحث سعی بکنیم که این آقایان را راضی بکنیم و آنها متوجه بشوند که اینها بد است.»
قانون حمایت از خانواده جمعیت راه نو از همان ابتدای فعالیتش توجه ویژهای به قوانین مربوط به خانواده داشت و با دعوت از صاحبنظران، قضات و وکلا، وضعیت زنان را در قوانین بررسی میکرد. خانم دولتشاهی میگوید: «خودمان میدانستیم که آن قوانینی که اصلاحش از همه واجبتر است، قوانین مربوط به خانواده، مخصوصاً مربوط به طلاق، است. حالا بعضی از چیزهای دیگر قابلتحمل بود.»
دعوت از قضات و وکلا برای این بود که جمعیت بتواند راهحل درستی برای اصلاح برخی قوانین پیدا کند. «چهجور میشود اصلاح کرد که با قوانین تطبیق بکند، با موازین مذهب تطبیق بکند. که ما احساس میکردیم اگر این کار را ما با همکاری آقایان بکنیم، یک عده همکار موافق ما در دستگاههای دادگستری مملکت خواهیم داشت.»
بهگفتهی خانم دولتشاهی:[جمعیت راه نو سعی میکرد روشن کند که] منظورمان این نیست که زنان بتوانند فوری طلاق بگیرند. ما میخواهیم که بر یک اساس و پایهی صحیحی باشد، یک مرجعی باشد که رسیدگی بکند چه زن، چه مرد تقاضای طلاق را به آنجا بدهند و بعد از رسیدگی، مثلاً وضع بچه بهخصوص روشن شود.
این طرح در اواخر مجلس بیستویکم در سال ۱۳۴۶ در مجلس تصویب شد. البته پیش از آن، بهگفتهی خانم دولتشاهی، یک بار طرحی از سوی مهرانگیز منوچهریان در مجلس سنا مطرح شد که جنجال آفرید و اعتراض برخی روحانیان و معتصبان را برانگیخت.
بهگفتهی خانم دولتشاهی، فردای آن روز خانم شوکت ملک جهانبانی در سخنرانی قبل از دستور مجلس گفت: «ما چیزی غیر از همان چیزی که موازین اسلام است، نمیخواهیم.»
علاوه بر این، مهرانگیز دولتشاهی میگوید:
آقای هویدا یک کاری هم کرد. با دو تا از آخوندها مشورت کردند که یکی سنگلجی بود و یکی عصار که از آنها هم نظر خواست و آنها هم گفتند اینها هیچکدامش مخالف مذهب نیست، فقط جوری بکنید که دادگاه رأساً طلاق را ندهد. دادگاه موافقت بکند و مرد طلاق را بدهد چون از نظر اسلام طلاق با مرد است. گفتیم خیلی خوب. اینها را هم همینجور توی لایحه گنجاندند. جمعیت راه نو در طول فعالیتش سعی کرد یک کانون خدمات راه بیندازد که در آن، کلاسهای آموزشی، بهداشتی، تربیت بچه و آشپزی برگزار میشد.
بچههای ما سلامتتر شدند، تمیزتر شدند؛ یعنی بهتدریج. اینهم در جای خودش اثر گذاشته بود که با حرف نمیشود به مردها گفت که زن و مرد یکی هستند؛ مردی که از چند قرن به مغزش رفته که زن غیر از مرد است، زنی گفتند و مردی گفتند. یا خیلی که باشد، زن نصف مرد است. او باید لمس بکند که زن هم یک چیزی است تا برایش ارزش قائل شود.
برگزاری نمایشگاه زنان
در سال ۱۳۳۹ اعضای جمعیت راه نو تصمیم گرفتند نمایشگاهی از فعالیتهای زنان در تهران برگزار کنند.
خانم دولتشاهی سالها در کنفرانس شورای بینالمللی حضور داشت و در آنجا عضو کمیسیون حقوقی بود. وقتی سازمان زنان ایران به عضویت شورای بینالمللی درآمد، خانم دولتشاهی در سال ۱۹۷۳ در وین به ریاست شورای بینالمللی رسید.
ما به این فکر افتادیم که یک نمایشگاهی ترتیب بدهیم که فعالیت زن را از قدیم و جدید نشان بدهد، به دو صورت: یکی فعالیت زن ایرانی را که چه کارها اصلاً در اجتماع میکرده و حالا چه برای خودمان و چه برای خارجیها. برای اینکه خارجیها هی فکر میکنند زن توی چادر بوده است و توی خانه است… . برای خود ایرانیها هم، همیشه میگفتند زن که کاری نمیکند. حتی خیلیها تمام کاری که زن از صبح تا شب در خانه و خانواده میکند به آن توجه ندارند و مَرده از بیرون میآید، میگوید من بیرون بودم، کار کردم، تو که کار نمیکنی، تو تمام روز توی خانه بودی… . و کارهایی هم که… زنهای خارجی در کشورهای خودشان میکنند، ما به ایرانیها نشان بدهیم.
هدف این بود که نمایشگاه نشان بدهد که زنان در ایران چه کارهایی میکنند و زنان دیگر کشورها چه فعالیتهایی دارند. در این نمایشگاه که در دانشکدهی فنی دانشگاه تهران در امیرآباد برگزار شد، 33 کشور حضور داشتند. خانم دولتشاهی میگوید: «بههرحال، این یکی از بزرگترین موفقیتهای ما بود. آن موقع جمعیت “راه نو” عضو اتحادیهی بینالمللی بود.»
جمعیت راه نو به جایی وابسته نبود و هزینههایش را از طریق حق عضویت و «گاردنپارتی» درمیآورد: «ما یک پولهایی هم از گاردنپارتی درمیآوردیم. سالی یک دفعه گاردنپارتی میدادیم که مخارج این جمعیت را دربیاوریم. از آنهم یک مقدار بود. اینها را گذاشته بودیم توی بانک و از بهرهی آن برای جمعیت استفاده میکردیم، علاوه بر حق عضویتی که خانمها میدادند.»
حق عضویت در جمعیت راه نو، نفری پنج تومان بود. عایدی انجمن در هر سال، بهگفتهی خانم دولتشاهی، ۲۵هزار تومان بود.
جمعیتهای دیگری که در زمینهی زنان فعالیت میکردند، کار سیاسی نمیکردند و تنها در کارهای اجتماعی مشارکت داشتند. اما آنطور که خانم دولتشاهی میگوید: «از لحاظ کارهای اجتماعی با همدیگر همکاری داشتیم ولی بالاخره در باطن، اینها هم حامی ما بودند. فرض کنید که سازمان بانوان یهود اسم حقوق زن را نمیآورد ولی ما میآوردیم اما با همدیگر همکاری داشتیم. این مقدمهی همکاری جمعیتهای زنان شد.»
بعد از تشکیل جمعیت راه نو، جشن ۱۷ دی که خانم دولتشاهی آن را «روز چادربرداری» مینامد، چند سالی بود برگزار نمیشد.
بعد از ۱۳۳۴ و یک مشت آخوندبازی و اینها که شده بود، دیگر ترسیده بودند و ۱۷ دی را [جشن] نمیگرفتند. آن سال ما تصمیم گرفتیم که جشن ۱۷ دی را بگیریم. هی بعضی میگفتند مواظب باشید که اوباش میریزند آنجا، نمیدانم سنگ میاندازند، فلان و اینها. ما گفتیم نه و اصلاً معرفی جمعیت راه نو توی اجتماع با جشن ۱۷ دی [شروع] شد.
همیشه این نگرانی از سوی حکومت وجود داشت که نهادهایی نظیر راه نو از کنترل خارج شوند. به همین خاطر، دائم به مدیران جمعیت تذکر داده میشد. خانم دولتشاهی میگوید: «رفتم پیش آقای تیمور بختیار، برای اینکه گفته بودند یک تغییراتی در اساسنامهتان بدهید؛ بنویسید ما سیاسی نیستیم، فلان و این حرفها. ما گفتیم که یعنی چه؟ ما وقتی میگوییم حق رأی میخواهیم، یعنی که وارد سیاست میخواهیم باشیم.» بعد از آن، با ادغام چند تشکل زنان، شورای عالی جمعیتهای زنان در سال ۱۳۳۸ با نظر اشرف پهلوی تشکیل شد. «انصافاً من باید بگویم که اگر حمایت والاحضرت و شورای عالی نبود در فرستادن من به تمام جلسات شورای بینالمللی، هیچوقت من به مرحلهای در شورای بینالمللی نمیرسیدم که بتوانم رئیس شورای بینالمللی زنان بشوم.»
در سال ۱۳۴۵ کنفرانس شورای عالی بینالمللی در ایران برگزار شد و «موفقیت بزرگی بود. خانمهای ایرانی بهقدری لیاقت از خودشان نشان دادند در ادارهی این کنفرانس و همهی تشکیلاتش و اینها، که هنوز دوستان ما و دوستان بینالمللی ما صحبت آن را میکنند.»
اولین رأی زنان در زمان تصویب قانون اصلاحات ارضی که حسن ارسنجانی، وزیر کشاورزی، پیگیر آن بود، یک بار اعلام کرد که زن و شوهری که ملک دارند، فقط یک نفر میتواند شش دانگ ملک را برای خودش نگه دارد. «زنها صدایشان درآمده بود. میگفتند طبعاً مردها حاضر نیستند ملک خودشان را بدهند و ما را بگذارند و ما این ارث پدریمان است یا مال مهریهمان است. چرا باید اینقدر به زنها ظلم شود؟» مهرانگیز دولتشاهی با شنیدن اعتراض این گروه از زنان، به دفاع از آنان پرداخت. او میگوید: «به مقامات گفتیم که مرد هر لحظه میتواند زنش را طلاق بدهد و این ملک هم که از دستش با قانون خارج میشود، این زن بعد از طلاق چیزی ندارد و راهی خیابان میشود.» در همین زمان، زنان تصمیم میگیرند تا در روز رفراندوم برای اصلاحات ارضی بروند و رأی بدهند اما «اعلام شده بود که کسانی میتوانند در رفراندوم شرکت بکنند که حق رأی در مجلس دارند؛ یعنی زنها نمیتوانستند در اینجا شرکت بکنند. ما شروع کردیم به فعالیت و اعتراض از چند هفته پیش.» روز ۱۷ دی گروهی از زنان عضو جمعیت به آرامگاه رضاشاه رفتند و گل گذاشتند و بعد رفتند در نخستوزیری. در آن زمان، اسدالله عَلَم نخستوزیر بود. خانم دولتشاهی توضیح میدهد:
ما حدود سیصد، سیصدوپنجاه نفری بودیم که آمدیم توی نخستوزیری و گفتیم میخواهیم نخستوزیر را ببینم. اول گفتند نخستوزیر نیست ولی بالاخره نخستوزیر آمد و ما حرفهایمان را زدیم و گفتیم چرا نمیگذارید ما رأی بدهیم؟ این حق ماست. گفت خیلی خوب، من مطالعه میکنم و با هیئت دولت مشورت میکنم که ببینیم چهکار میشود کرد.
بعد از آن، سازمان امنیت تهران با خانم دولتشاهی تماس گرفت که این چهکاری است که شما میکنید. خانم دولتشاهی هم در جواب گفته بود: «آقا فعالیتمان چیز پنهانیای نیست، همینهاست که علنی است و ما داریم تقلا میکنیم برای اینکه برای رفراندوم رأی بدهیم.»
اما کار همین جا تمام نشد و چند بار دیگر اعضای جمعیت راه نو اقداماتی کردند تا صدایشان را به گوش مقامات برسانند. یک بار که حسن ارسنجانی، وزیر کشاورزی، دربارهی اصلاحات ارضی در تلویزیون مصاحبه داشت، شش نفر از اعضای انجمن راه نو تصمیم گرفتند که بروند در تلویزیون. بهگفتهی دولتشاهی: «یقهی ارسنجانی را بگیریم که ما فردا باید رأی بدهیم.» در آن مصاحبه به اعضای جمعیت راه نو فرصت داده شد تا حرفشان را بزنند. خانم دولتشاهی میگوید:
[ما گفتیم] چرا ما نباید رأی بدهیم؟ مگر ما مردم این مملکت نیستیم و [در بین] همان روستاییهایی که اینهمه زحمت میکشند تو دهات که الان میگویند باید صاحب زمین بشوند، بیشتر زحمتها روی دوش زنهاست و… . او (ارسنجانی) گفت بله، روستاییها که خیلی زحمت میکشند، واقعاً حقشان است که رأی داشته باشند… . امشب با دولت صحبت میکنیم. و این یعنی صبح، دیگر ما حق رأی داریم.
صبح روز رأیگیری، بهگفتهی دولتشاهی، اعلان کردند که زنها هم رأی میدهند. ولی صندوقهای جداگانه آماده کرده بودند تا زنها رأی بدهند. جلوتر نمیخواستند اعلان بکنند، میخواستند دم آخر این کار را بکنند زیرا در تهران حسابی صندوقها آماده بود. گفتند اینقدر میلیون رأیِ مردها بود و سیصدوشصتوچندهزار هم رأی زنها. خوب، این یعنی رأیها را شمردند. بعد از آن، در یک کنفرانس اقتصادی که در سالن مجلس سنا برگزار میشد، شاه گفت: «باید زنها حق رأی داشته باشند و این ننگ را هم از دامن اجتماع ایران، این آخرین ننگ را هم، پاک بکنیم.»
تشکیل سازمان زنان در سال ۱۳۴۵ تشکل دیگری با نظر اشرف پهلوی تأسیس شد و «آمدند و یک عدهی جدیدی را جمع کردند و سازمان زنان ایران را درست کردند». او سی سال بعد از انقلاب در ۲۹ مهر ۱۳۸۷ در حالی در پاریس درگذشت که حکومت جمهوری اسلامی با وجود محدودیتهایی که برای زنان ایجاد کرده بود، نتوانست بخشی از میراث او و همعصرانش همانند حق رأی زنان را از جامعهی ایرانی بگیرد.
قرار بر این شد که جمعیتها شعبههای شهرستانها را منحل و در سازمان زنان ادغام کنند و در تهران همچنان جمعیتها فعال باشند. دلیلش هم، بهگفتهی خانم دولتشاهی، این بود: «اگر ما آن جمعیتها را منحل میکردیم، عضویتمان از شورای بینالمللی لغو میشد چون شرط عضویت در شورای بینالمللی این است که یک چتری باشد که دربرگیرندهی جمعیتهای مختلف و در تمام مملکت باشد.»
با تشکیل سازمان زنان، رقابت بین جمعیتها و سازمان زیاد شد. خانم دولتشاهی میگوید: سازمان زنان تقریباً رقیب جمعیتهای زنان شد، با قدرت بیشتر، با بودجهی بیشتر… . سازمان زنان رفته بود روی اینکه یک کارهایی به اسم خودش بکند: فلانجا سمینار تشکیل بدهیم، فلانجا چهکار بکنیم، شعب سازمان را در شهرستانها درست بکنیم. بودجه داشتند، وسیله داشتند و یک کارهایی هم میکردند. ولی بهعقیدهی من، این کارها به آن عمقی که باید باشد، نبود… . یک مقدار کارهای نمایشی میشد… . [البته] در سطوح بینالمللی سازمان زنان خوب کار کرد.
خانم دولتشاهی سالها در کنفرانس شورای بینالمللی حضور داشت و در آنجا عضو کمیسیون حقوقی بود. وقتی سازمان زنان ایران به عضویت شورای بینالمللی درآمد، خانم دولتشاهی در سال ۱۹۷۳ در وین به ریاست شورای بینالمللی رسید. وقتی رئیس شد، فعالیتهایش از مرزهای ایران فراتر رفت و سعی کرد مسائلی نظیر وضعیت زنان آفریقایی و چگونگی بهبود شرایط آنان را در دستورکار شورای بینالمللی بگذارد.
با ورود شش زن به مجلس که مهرانگیز دولتشاهی نیز یکی از آنان بود، کمکم حضور زنان در عرصههای سیاسی پررنگتر شد و با انتخاب فرخرو پارسا بهعنوان وزیر آموزشوپرورش در سال ۱۳۴۷، سد دیگری از مقابل زنان برای حضور در عرصههای سیاسی و اجتماعی برداشته شد. خانم پارسا بهعنوان اولین زن وزیر از سوی امیرعباس هویدا معرفی شد. دولتشاهی تعریف میکند که بعد از این انتخاب، هویدا در جلسهای گفت: «من تا نخستوزیر هستم، باید یک نفر را هم سفیر بکنم از بین خانمها.»
چند سال طول کشید تا بالاخره در سال ۱۳۵۴ خانم دولتشاهی با آنکه کارمند وزارت خارجه نبود، بهعنوان اولین سفیر زن ایران در دانمارک معرفی شد و تا زمان انقلاب در این سمت بود.
در روزهای پیش از انقلاب ۱۳۵۷ دو بار گروهی به سفارت ایران در دانمارک حمله کردند و روز بعد از دومین حملهی مهاجمان به سفارت، خانم دولتشاهی تعریف میکند: «به سفارت رفتم و به پرسشهای خبرنگاران پاسخ دادم.» او که آن زمان به تهران احضار شده بود، میگوید: پرسش برخی خبرنگاران این بود که چون شما زن هستید، [شما را] احضار کردند؟ گفتم نه، خیلیها را احضار کردند. عقیدهی شما راجع به جمهوری اسلامی چیست؟ اینها حالا با زنها چه رفتاری خواهند کرد؟ من یک مقدار جواب دادم که نه، زنها در خیلی شئون دارند کار میکنند، به مملکت دارند خدمت میکنند. من فکر نمیکنم بشود اینها را اصلاً خارج کرد از اجتماع ما، از اقتصاد ما. بهعلاوه، اسلام هیچ اینقدرها که شما خیال میکنید، زنان را عقب نگه نمیدارد و از این حرفها. که این پیشبینیهایمان همهاش خلاف درآمد.
دولتشاهی میگوید: «موقعی که احضارم کرده بودند، اجازه خواسته بودم که از مرخصیام که پنجاه روز طلب داشتم، استفاده بکنم. موافقت شده بود. میخواستم بیایم پاریس و یکیدو ماه بمانم و بعد بروم. آمدم پاریس و ماندیم که تا امروز ماندیم.» او فعالیتهای اجتماعیاش را در پاریس ادامه داد و جمعیتی غیرسیاسی به نام «جمعیت زنان برای بازسازی ایران» تشکیل داد. بهگفتهی خودش: «واقعاً عقیده داشتیم که یک قسمت زیادی از زحمتهایی که در گذشته کشیده شده برای حقوقی که به دست آمده، هدر رفته و باید از نو خیلی اقدامات را شروع کرد.»
او سی سال بعد از انقلاب در ۲۹ مهر ۱۳۸۷ در حالی در پاریس درگذشت که حکومت جمهوری اسلامی با وجود محدودیتهایی که برای زنان ایجاد کرده بود، نتوانست بخشی از میراث او و همعصرانش همانند حق رأی زنان را از جامعهی ایرانی بگیرد.
قطار سریعالسیر انقلاب و مقصد نزدیک پیروزی
لیلا قناعت زاده
با حکومتی روبهرو هستیم که از زمان روی کار آمدن، ماشین کشتارش بیوقفه حرکت میکند و خون مردم را میریزد. از همان آغاز، سرکوب زنان و جوانان را در دستور کار خویش قرار داد و با ایجاد رعب و وحشت و تشکیل کمیتههای بگیر و ببند، انقلاب مردم را تصاحب نمود. اعدامها و کشتارهای دسته جمعی جوانان به بهانههای واهی صورت گرفت و چنان بر مسند قدرت چنبره زدند که اسمی هم از احزاب دیگر باقی نماند. پایههای حکومت اسلامی با سرکوب، کشتار، اعدامهای دسته جمعی و قتل و غارت بنا گذاشته شد. ۴۳ سال مردم را بازی دادند و سرمایه ملی را غارت نمودند. سرمایه ملی فقط نفت و گاز و معادن نبود که به یغما رفت بلکه عمر جوانان را در منجلاب درس و کنکور و دانشگاه تباه ساختند تا چندین سال با رویای پیدا کردن کار و داشتن یک زندگی معمولی درجا بزنند و هزاران ایده تکراری را که دیگران تا آخرش رفته و به بنبست رسیده بودند، دوباره به کار ببندند.
تمام آرزوها و امیدهای مردم مقابل زورگویی و گستاخی و ماجراجوییهای این رژیم فاسد دود شد و به هوا رفت.
اگر میبینیم که این روزها انقلاب به جریان افتاده و هر روز مصممتر به پیش میرود، ریشههای آن را باید از همان انقلاب سال ۵۷ بدانیم که الان قوی شده و دارد آن انقلاب را از دست دزدانش نجات داده و به دست مردم میرساند.
مردم فریاد میزنند که برابری و آزادی میخواهند، فریاد میزنند که قوانین مرتجع و پوسیده دین اسلام را نمیخواهند. به حکم قرون وسطایی اعدام، نه میگویند و مهمتر از همه خواهان براندازی و واژگونی حکومت فاسد دیکتاتوری اسلامی هستند.
حکومتی که هیچ دستاورد علمی، اقتصادی، بین المللی، زیست محیطی و اجتماعی نداشته و اکنون در باتلاق قوانین پوسیده اسلام سیاسی دست و پا میزند و سعی دارد با گلوله، سرکوب، تجاوز، اعدام و طناب دار برای جوانان و کودکان سرپا بماند درحالی که مدتهاست فروپاشی اقتصادیاش کلید خورده و در تمام دنیا رسوا شده و با مردمی طرف است که دستشان را خوب خواندهاند.
وضعیت مسیحیان در ایران
فهیمه تیموری
کلیسای خانگی در واقع همان خانه های پیروان مسیحیت است که به سبب ناامنی هایی که برای نوکیشان مسیحی در کلیساها پدید آمد، این افراد مراسم نیایش و عبادت خود را به خانه ها انتقال دادند. در واقع نوعی کلیسای زیرزمینی برای گردآمدن مسیحیان ایران برای عبادت و خواندن و آموزش انجیل است. از آغاز انقلاب ۱۳۵۷ تاکنون دگراندیشان دینی با فشار و تعرض و آزار حکومت اسلامی روبرو بوده اند. نه تنها ایرانیان بهایی و یهودی و مسیحی و زرتشتی که حتی اهل تسنن و دیگر فرقه های اسلامی چون اهل حق و درویشان گنابادی و حتی شیعیانی که به نام های ملی ـ مذهبی یا روشنفکر دینی شناخته می شوند، از آزارها و سرکوب ها درامان نبوده اند. تا آنجا که عده زیادی از آنان، به ویژه یهودیان و مسیحیان و بهاییان، چاره را در جلای وطن یافته، راه مهاجرت درپیش گرفته اند. سازمان درهای باز (Open Doors) هر سال فهرستی با نام «فهرست دیدبان جهانی» از پنجاه کشور جفا کننده به مسیحیان را منتشر می کند. در فهرست ژانویه سال 2020 وضعیت ایران از جهت جفا بر مسیحیان درسال 2019 در رده هشتم و پس از، به ترتیب، کره شمالی، افغانستان، عربستان سعودی، سومالی قرار گرفته است. فهرست سال 2019 ایران را در مقام هشتم این فهرست قرار داده بود. دلیل ارتقای وضعیت ایران در این فهرست اجرا نشدن مجازات اعدام برای نوکیشان در سال 2019 است معیار رتبه بندی کشورها در این فهرست بر اساس سرکوب مسیحیان به خاطر ایمان مذهبی آن ها است و ملاک های سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، قومی و غیره را دربرنمی گیرد. جفای مذهبی بر برخی از اقلیت ها مانند مسیحیان و بهائیان از سال 2019 افزایش یافته است. جمهوری اسلامی می گوید که تنها اقوام ارمنی و آشوری ایران می توانند «مسیحی» باشند و فارس ها به صورت فطری مسلمان به حساب می آیند. از این رو نوکیشان یا ایرانیان مسیحی که از لحاظ قومی فارس محسوب می شوند، مرتد فطری هستند. همین امر سبب شده که تقریباً همه فعالیت های مسیحیان، از بشارت تا تعلیم کتاب مقدس و انتشار آن و کتاب های مسیحی به فارسی زبان غیرقانونی اعلام شوند». این سازمان می نویسد: «بدرفتاری های حکومت مذهبی جمهوری اسلامی با مسیحیان نتیجه معکوس داشته و سبب گسترش بیش از پیش کلیسا در این کشور شده است». ماده ۲۲۵ قانون جدید مجازات عمومی، مصوب سال ۱۳۹۰ مجلس شورای اسلامی و شورای نگهبان، که به گفته مقامات قضایی ایران بر اساس حدود ۶ آیه صریح قرآن در ۶ سوره مختلف، روایات، احادیث و کردار پیامبر اسلام و امامان شیعه و فتوای اکثر قریب به اتفاق مجتهدان شیعه، تدوین شده است، ارتداد یا تغییر دین برای مسلمانان را به دو مقوله “ارتداد فطری و ملی” تقسیم کرده و برای مردان مرتد مجازات مرگ و برای زنان مرتد مجازات حبس دایم تعیین کرده است پس از انتشار این قانون، رئیس دوره ای اتحادیه اروپا در بیانیه ای اعلام کرد: «ماده ۲۲۵ این لایحه نقض آشکار تعهدات جمهوری اسلامی به کنوانسیون های بین المللی حقوق بشر است» و از مقام های ایران در دولت و مجلس خواست برای احترام به تعهدات خود آن را تعدیل کنند به رغم تلاش های جمهوری اسلامی برای تبلیغ و تحمیل دین اسلام شیعه به عنوان دین رسمی و قانونی کشور، با وجود سخت گیری ها و فشارهایی که براقلیت های مذهبی اعمال می شود، و با آن که در حکومت جمهوری اسلامی مجازات تغییر دین برای مسلمانان در حکم ارتداد است و مجازات اعدام را درپی دارد، اما پدیده تغییر دین ایرانیان شیعه مذهب، بویژه به مسیحیت، مدام گسترش یافته است. عده زیادی نیز به دین زرتشتی یا بهاییت تغییر دین داده اند تا جایی که لفظ «نوکیشان» برای مشخص کردن این تغییر دین دادگان در دوران حکومت اسلامی در ایران به کار می رودمسلمانان ایرانی با گرویدن به مسیحیت، بهایی گزاف و گران پرداخته و چه بسا جان خود را در این راه ازدست داده اند. با شروع انقلاب، در کنار هجوم و حمله به بهائیان، قتل کشیشان نیز آغاز شد نخستین کشیش قربانی پس از انقلاب ارسطو سیاح بود که در سال ۱۳۵۷ پس از انقلاب در شیراز به قتل رسید• اسقف حسن دهقانی در اصفهان در خواب هدف پنج گلوله قرار گرفت اما از این ترور جان در سال ۱۳۵۹ پسر اسقف، بهرام دهقانی، در تهران ربوده و به ضرب گلوله کشته شد منوچهر افغانی در سال ۱۳۶۷ در اصفهان از شورای کشیشان پروتستان به قتل رسیدکشیش حسین سودمند در۱۹۹۲ (۱۳۷۱) در مشهد از کلیساهای جماعت ربانی به اتهام ارتداد به اعدام محکوم و حلق آویز شد. این اولین بار بود که کشیشی با محاکمه در دادگاه به مرگ محکوم می شد و قتل به صورت پنهانی و ترور صورت نمی گرفت.
در سال ۱۹۹۳ کشیش مهدی دیباج در ساری به اتهام ارتداد فطری به اعدام محکوم شد. مهدی دیباج در سال ۱۹۹۳ (۱۳۷۲) در دادگاهی در ساری محکوم به مرگ شد. جامعه مسیحیان ایران بویژه کشیش هایک هوسپیان مهر برای نجات او تلاش بسیار کرد و کشیش هوسپیان، رهبر کلیساهای جماعت ربانی با راه اندازی کمپین های بین المللی و جلب نظرمسیحیان و افکار عمومی جهان نقش مؤثری در آزادی کشیش دیباج برعهده گرفت. سرانجام کشیش دیباج پس از ده سال حبس در ۲۴ دی ماه ۱۳۷۳ آزاد شد. سه روز پس از آزادی دیباج، کشیش هایک هوسپیان در راه فرودگاه مهرآباد ناپدید شد. خانواده او پس از ۱۱ روز تلاش بی امان برای یافتن کشیش، سرانجام جسد مثله شده او را که با ۲۶ ضربه چاقو پاره شده بود، از سردخانه پزشکی قانونی تحویل گرفتند. قاتلان روی سینه او و درست بر قلبش حفره ای عمیق با آلتی برنده سوراخ کرده بودند. قتلی فجیع و سبعانه برای انتقام جویی و عبرت آموزی و ایجاد رعب. شش ماه پس از قتل کشیش هایک، کشیش طاطائوس میکائیلیان، رئیس شورای کشیشان پروتستان، پس از ترک خانه در تهران ناپدید شد و چند روز بعد پسرش برای شناسایی جسد او که با شلیک چند گلوله به سرش به قتل رسیده بود، احضار شد.قاتلان روی جنازه کشیش میکائیلیان بر تکه کاغذی نشانی جسد کشیش مهدی دیباج را قرار داده بودند.
جسد مهدی دیباج، کشیش کلیساهای جماعت ربانی، که بر اثرضربه های چاقو از پا درآمده بود، در جنگل های اطراف کرج پیداشد مقام های امنیتی در آن زمان با ترتیب دادن نمایش امنیتی اعترافات، سه دختر جوان را به عنوان عضو سازمان مجاهدین خلق مسئول این قتلها اعلام کردند کمتر از دو سال بعد در سال ۱۳۷۵ کشیش محمد باقر یوسفی اهل کلیساهای جماعت ربانی ملقب به روانبخش در جنگل حلق آویزش محمد جابری از گروه کلیساهای خانگی در خرداد ۱۳۸۶ به قتل رسید.
محمدعلی جعفرزاده از گروه کلیساهای خانگی در خرداد ۱۳۸۶ به قتل عباس امیری در سال ۱۳۸۷ در ملک شهر اصفهان به دست نیروهای امنیتی به قتل رسید سه روز پس از مرگ او همسرش بر اثر جراحت های ناشی از شکنجه ماموران امنیتی درگذشت.
عباس امیری پیش از گرویدن به مسیحیت مدت ها در جنگ ایران و عراق به عنوان بسیجی شرکت کرده و مجروح شده بود• و هم اکنون یوسف ندرخانی کشیش مسیحی کلیسای تبشیری به اتهام ارتداد به اعدام محکوم شده و در زندان لاکان رشت در انتظار مرگ است کشیش یوسف ندرخانی از سال ۱۳۸۸ دربازداشت است و درخواست مسئولان برای توبه و نفی اعتقادش به مسیحیت را رد کرده است.
طبق قانون مجازات اسلامی در صورت ابراز پشیمانی متهم به ارتداد از تغییر دین اسلام، حکم اعدام لغو میشود. در تاریخ سوم تا ششم مهرماه سال ۱۳۹۰ دادگاه رشت سه بار از آقای ندرخانی خواست توبه کند تا حکم ارتداد او لغو شود. اما کشیش ندرخانی که از ۱۹ سالگی آیین کلیسای تبشیری مسیحیت را برگزیده، از عقیده اش بازنگشت و به اتهام ارتداد به اعدام محکوم شد. حکم اعدام او در اسفند ۱۳۹۰، به دایره اجرای احکام زندان لاکان رشت ابلاغ شد . در همان زمان، مجلس نمایندگان آمریکا در۱۲ اسفند ۱۳۹۰ با صدور قطعنامه ای «تداوم اعدام های» اقلیت های مذهبی و حکم اعدام کشیشی را که با اتهام ارتداد در انتظار اعدام با دار به سر می برد، محکوم کرد. اصل ۲۳ قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران تصریح کرده است که: «تفتیش عقاید ممنوع است و هیچکس را نمیتوان به صرف داشتن عقیدهای مورد تعرض و مؤاخذه قرار داد» سیاستمداران و فعالان مدنی آلمان نیز از ابلاغ حکم کشیش ۳۵ ساله ایرانی به اجرای احکام زندان رشت ابراز نگرانی کردند. مارکوس لونینگ نماینده ویژه دولت آلمان در امور حقوق بشر، هرمان گروهه دبیر کل حزب دمکرات مسیحی آلمان، و نمایندگان مجلس آلمان از دولت ایران خواستار آزادی کشیش ندرخانی شدند.محمدعلی دادخواه وکیل آقای ندرخانی، که خود اکنون به ۹ سال زندان محکوم شده، گفته بود دادسرای گیلان صدور حکم نهایی برای این کشیش کلیسای خانگی را به دلیل جنبه تخصصی و مذهبی آن به نظر آیتالله خامنهای موکول کرده است مرکز آمریکایی «قانون و عدالت» با ایجاد صفحه «توییتر برای یوسف»، کمپینی بین المللی برای آزادی ندرخانی به راه انداخته است در دوران حکومت جمهوری اسلامی صدها مسیحی و نوکیش تحت بازجویی قرار گرفتند و زندانی شدند. چاپ کتاب مقدس مسیحیان به زبان فارسی ممنوع شد، و بسیاری از نسخه های کتاب مقدس در کنار مواد مخدر و بطری های مشروب الکلی به آتش کشیده شد. خدمات کلیساها تعطیل و به خانه ها کشیده شد و مراسم عبادت نومسیحیان به اقدامی زیرزمینی و خطرناک تبدیل شد. در دی ماه 1390هنگام یورش جمعی به کلیسای جماعت ربانی اهواز همه شرکت کنندگان، از بزرگ و کوچک بازداشت شدند. بازداشت بچه های خردسال توسط نیروهای امنیتی که در این یورش خشونت بار صورت خود را پوشانده بودند چنان وحشتی در آنان تولید کرد که به آسیب های روانی در آنان منجر شد
.نهاد «همبستگی جهانی مسیحی» در بریتانیا برای دلداری این کودکان که در مراسم کريسمس در اهواز بازداشت شدند، کمپينی برای ارسال کارت پستالهایی تحت عنوان «کارت های دلداری» راهاندازی کرد. به نظر می رسد همه سختگیری ها و خشونت ها و قساوت های زبانی و عملی مسئولان امنیتی در وزارت اطلاعات و سپاه، و همه حمله ها و تهدیدهای رهبران مذهبی شیعی جمهوری اسلامی تنها گرایش مسلمانان شیعه ایرانی را به مسیحیت افزایش داده و آنان را در کار خود سخت کوش تر و راسخ تر کرده است.
گسترش روز افزون نوکیشان و کلیساهای خانگی بویژه در شهرهای مذهبی قم و مشهد و نیز در شهرهایی چون تهران، اصفهان، شیراز، و شهرهای استان مازندران، که هدف بیشترین و فجیع ترین سخت گیری های اطلاعاتی و امنیتی و قضایی بوده اند، حکایت از بی نتیجه بودن این گونه اقدام ها دارد.
تمیز کردن یک پنجره تمیز با دستمال کثیف
مهدی افشارزاده
«بستیم»؛ فعلی که همه تعریفهای روزنامهنگاری را در ایران تغییر داده است.
برخی روزنامهنگاران با عقد قراردادهای کلان با سازمانهایی که عموماً باید مورد نقد آنها باشند، کارزار تبلیغاتی در فضای مجازی برایشان به راه انداختهاند.
حالا هم روزنامهنگار هستند و هم روابط عمومی. از احزاب، سازمانها و حتی دولتهایی که با آنها قرارداد نبستهاند، انتقاد میکنند و رفیق شفیق آنهایی شدهاند که پول بیشتر میدهند.
ماجرایی که در روزهای منتهی به انتخابات ریاست جمهوری۱۴۰۰ با اتاقهای چند صد میلیونی در شبکه اجتماعی «کلابهاووس» دوباره جان گرفت، طی روزهای اخیر با افشای قراردادهای کلان با شهرداری تهران به اوج خود رسیده است.
قراردادهای چند صد میلیونی خبرنگاران طی هفته اخیر، برخی فعالان رسانهای از وجود قرارداد هنگفت برخی خبرنگاران در شبکههای اجتماعی نوشتند؛ قراردادهایی که با شهرداری تهران برای انتشار و تبلیغات اقداماتش در شبکههای اجتماعی و کانالها خبری منعقد شده بودند. در یکی از این قراردادها، مرکز ارتباطات و امور بینالملل شهرداری تهران برای توزیع حدود ۱۰۰ خبر در ماه به مدت یک سال، در تلگرام و توییتر نزدیک به ۴۰۰ میلیون تومان پرداخت کرده است.به گفته «غلامحسین محمدی»، رییس مرکز ارتباطات و بینالملل شهرداری تهران، انعقاد چنین قراردادهایی با افراد یا شرکتها جهت تولید و توزیع محتوا، از وظایف ذاتی مجموعه تحت ریاست او است.این در حالی است که گفته میشود بسیاری از قراردادهای منعقد شده حالت پوششی داشته و صرف امور دیگر، از جمله تولید محتوا در شبکه اجتماعی توییتر شدهاند؛ هر چند رییس مرکز ارتباطات و بینالملل شهرداری تهران موضوع تولید و توزیع خبری در شبکه اجتماعی توییتر را تکذیب کرده است.
حتی کانالهای تلگرامی هدف نیز به گفته کاربران این شبکه اجتماعی، نه تنها از تعداد عضویت آنچنانی برخوردار نیستند بلکه اساساً ارتباطی با فعالیتهای شهرداری ندارند. از رسانهها و کانالهای طرف قرارداد میتوان به «آخرین خبر»، «صبح اصلاحات»، «تدبیرپرس»، «اسکان نیوز»، «خبر ۲۴»، «شورا آنلاین»، «روزفام»، «خبررسان»، «آرماننیوز» و «بهشتآنلاین» اشاره کرد.
به گفته «داوود تنهایی»، فعال رسانهای، تمامی این قراردادها خارج از ضابطه و دارای «ترک تشریفات(غیررقابتی)» در شرکت «پیامرسا» منعقد شدهاند.
غلامحسین محمدی، رییس مرکز ارتباطات و بینالملل شهرداری تهران با تایید این موضوع، به پایگاه خبری «رکنا» گفته که طبق قانون، شهرداری تهران به شرکت پیامرسا اجازه داده است در معاملات خرد و کلان هنری و تبلیغی، علاوه بر مناقصه، از مسیر ترک تشریفات اقدام کند.
در یکی دیگر از این قراردادها، شهرداری تهران برای تولید محتوای شش شماره «تهرانشهر» به سفارش مرکزی که غلامحسین محمدی مدیریت آن را بر عهده دارد، بیش از ۲۹۶ میلیون تومان پرداخت کرده است.حتی برای ارتقا و تولید محتوای یک صفحه اینستاگرامی که در حال حاضر حدود ۱۴ هزار دنبال کننده دارد، بیش از ۷۸۰ میلیون تومان قرارداد امضا شده است.قراردادهای دیگری نیز وجود دارند که به دلیل عدم انتشار و یا ثبت در شرکتهای زیرمجموعه شهرداری تهران، قابل ردیابی نیستند. پس از انتشار گسترده تصاویر تعدادی از قراردادها در شبکههای اجتماعی، محتوا و جزییات آنها از سامانه «شفافیت تهران» نیز حذف شدند.
شهرداری تهران سامانه شفافیت را جهت جلوگیری از فساد و قرار دادن اطلاعات در اختیار شهروندان راهاندازی کرده بود ولی هماکنون این نهاد مدیریت شهری خود به فساد گسترده متهم شده است؛ چنان که میتوان گفت دستمال ضد فساد شهرداری تهران به اندازه کافی تمیز نیست که بخواهد لکههای شیشه عملکرد این نهاد را برای اذهان عمومی شفاف کند.
از سوی دیگر، کاربران شبکههای اجتماعی موضوع انتشار قراردادهای چند صد میلیونی شهرداری تهران را با ماجرای پُست گرفتن روزنامهنگاران و افراد رسانهای فعال در ستاد انتخاباتی «حسن روحانی» در گرفتن مشاغل دولتی مقایسه کردهاند. از این موضوعات به عنوان یکی از موارد مرتبط با فساد در جامعه مطبوعات ایران یاد میشود.عباس عبدی: مشکل مالی روزنامهنگاران باعث دو شغله شدن آنها است افشای قراردادهای اخیر، بحث تبدیل شدن روزنامهنگاران به مدیران روابط عمومی را در شبکههای اجتماعی داغ کرده است. برخی میگویند چنین قراردادهایی نوعی از فساد هستند، برخی بر این باورند که تعدادی از خبرنگاران به دلیل درآمد پایین، به بستن چنین قراردادهایی روی آوردهاند و گروهی نیز اساساً به نحوه عملکرد طرفین قرارداد انتقاد دارند.
«عباس عبدی»، روزنامهنگار با سابقه و رییس هیات مدیره «انجمن صنفی روزنامهنگاران تهران» معتقد است ارتباط نزدیکی میان حرفه خبرنگاری و حرفه روابط عمومی برقرار است و دلایل مختلفی چون تضعیف رسانهها و بیثباتی شغلی باعث میشوند که میان این دو حرفه، روابط کاری ایجاد شده و حتی جابهجایی شغلی اتفاق بیفتد.این روزنامه نگار به «خبرنگاری جرم نیست» گفت:
«عدم رعایت مرز میان روزنامهنگاری و روابط عمومی به معنای خدشه به کلیت بنیان اصلی روزنامهنگاری در ایران نیست و این بنیان همچنان توانمند، تمایزهای حرفهای را رعایت میکند.»
عبدی درباره فعالیت برخی خبرنگارانی که علاوه بر حضور در رسانهها، به فعالیت تبلیغاتی در شبکههای اجتماعی یا کانالهای تلگرامی مشغول هستند، گفت:
«این کار، خبرنگاری و تولید محتوا نیست. این کار بر عهده شرکتهای روابط عمومی است و به نظر من ربطی به تولید محتوای روزنامهنگاری ندارد.»این روزنامهنگار در پاسخ به سوالی در خصوص امضای برخی قراردادها میان خبرنگاران و سازمانها اضافه کرد: «باید جزییات قرارداد و گزارش عملکرد را دید تا نظر داد. اگر تولید محتوای جهتدار به سود نهاد دولتی یا غیردولتی است، قابل دفاع نیست و این افراد باید پاسخگو باشند.» عباس عبدی گفت:
«اگر تولید محتوا و توزیع آن در جهت تبیین موضوعات مبتلابه جامعه باشد، بسیار هم خوب و ضروری است؛ از جمله تولید محتوا برای بهبود محیطزیست، زباله، ترافیک، فرهنگشهرنشینی، مصرف بهینه انرژی و دهها موضوع دیگر.
رییس هیات مدیره انجمن صنفی روزنامهنگاران تهران گفت صحیح نیست که یک خبرنگار از لحاظ نظری و اخلاق حرفهای، شغل دوم روابط عمومی را برگزیند: «در عمل، مشکلات مالی روزنامهنگاران زیاد است و برخی از آنها دو شغلی میشوند.
من میبینم که بسیاری از روزنامهنگاران ایرانی گزارشها و اخبار بسیار خوبی تولید میکنند و منتشر هم میشوند. ممکن است تعدادی هم تخلف کنند و اصول حرفهای را نقض کنند. مشکل بیش از این که متوجه روزنامهنگاران باشد، متوجه رسانهها و مالکان آنها است. رعایت نکردن اصول حرفهای در رسانههای وابسته به هر قدرتی و یا حکومت دیگر بیشتر رخ میدهد.»به عقیده عبدی، مهمترین وظیفه سازمانهای طرف قراردادهایی مانند آنچه اخیراً منتشر شد، در اختیار گذاشتن متن قرارداد و انجام تعهدات و در نهایت داوری کردن جامعه نسبت به آن است.یک خبرنگار در ایران:
مشکل معیشت نیست، اتفاقا تجارت پر صعودی استچنانکه رییس انجمن صنفی روزنامهنگاران نیز به آن اشاره کرد، مشکلات مالی روزنامه نگاران باعث شدهاند تعدادی از اهالی مطبوعات به شغل روابط عمومی سوق پیدا کنند.
در مقابل، روزنامهنگارانی هستند که در چارچوبهای اخلاقی و حرفهای، با درآمدی به مراتب کمتر در مطبوعات و خبرگزاریها به فعالیت خود ادامه میدهند.
آنچه مورد سوال است، اختلاف فاحش میان درآمد یک روزنامهنگار با یک گروه یا فردی است که قراردادهایی تحت عنوان روابط عمومی یا تولید محتوا با نهادهای مختلف امضا میکند. یک خبرنگار ساکن ایران که نخواست نامش فاش شود، در گفتوگو با «خبرنگاری جرم نیست» در خصوص در آمد چنین افرادی میگوید:
«پاسخ به این سوال که آیا بحث معیشت است یا نه، بسیار ساده است.
قرارداد یک خبرنگار در ایران دو میلیون تومان است که بسته به شرایط و سابقه فرد افزایش مییابد.
نگاهی به قراردادهای شهرداری بیاندازید، یک نفر ۴۰۰ میلیون تومان گرفته است. افرادی را میشناسم که با سازمانهای مختلف از بخشهای مختلف همین شهرداری اصطلاحاً میبندند و چندین برابر یک خبرنگار درآمد دارند.
این آدم که مشکل معیشت ندارد وقتی حقوق ماهیانهاش به اندازه کل اعضای تحریریه میرسد.
پس باید گفت مشکل زندگی نیست، اتفاقا تجارت پر سودی است.
بازجو-خبرنگاران مجازی! تعدادی از خبرنگاران در شبکههای اجتماعی طی سالهای اخیر همواره با این اتهام مواجه بودهاند که از سوی نهادهای مرتبط با جمهوری اسلامی ایران برای همراه کردن کاربران با اهداف سازمانی فعالیت میکنند.
این افراد که گفته میشود وظیفهجهتدهی به جریانات فضای مجازی را دارند، گاهی عرصه را برای همکاران و همصنفان خود که دیدگاه متفاوتی با آنها دارند، تنگ میکنند.
گاهی نیز این روابط عمومی-خبرنگاران تبدیل میشوند به بازجو- خبرنگار مجازی؛ البته نه در معنای پیشین آن.
برای چنین افرادی که قراردادهای چند صد میلیونی با سازمانها منعقد میکنند، سخت آزار دهنده است که عدهای خلاف منافع آنها مطالبی را منتشر کنند.خبرنگار شاغل در رسانههای ایران که خود مورد هجمه این افراد قرار گرفته است، میگوید:
«بسیاری از این افراد دنبال کنندههای چند ده هزار نفری دارند.
فرض کنید برای پروژهای مثل تبلیغات دوچرخههای شهرداری قرارداد بستهاند. تعریف و تمجیدها در فضای مجازی شروع میشود بدون اینکه دنبال کنندهها افراد در توییتر خبر از امضای قرارداد داشته باشند. عموما این کار را به صورت پوششی انجام میدهند و مطالب از سوی دنبال کنندههای آنها با استقبال روبهرو میشود.
حال منِ خبرنگار یک توییت منتشر میکنم و بخشی از ایرادات این طرح را افشا که نه، توضیح میدهم.
بلافاصله مورد تمسخر این فرد واقع میشوم. مطالب مرا با افزودن عبارت تمسخرآمیزی بازنشر میکند و اینجا است که آن ارتش چند هزار نفره این افراد به من و خبرنگاران مخالفشان حمله میکنند.
تهدید و حتی توسط دنبالکنندههای این افراد ریپورت میشوم و به خاطر بیان حقیقت، مورد هجمه و آزار قرار میگیرم.»به گفته این خبرنگار، بسیاری از این افراد که در شبکههای اجتماعی نیز شناخته شده هستند، قراردادهای کلانی با بخشهایی از دولت امضا کردهاند. او میگوید تعدادی نیز از طریق همین روابط در دولت پشتمیزنشین شدهاند و از سوی دیگر، همچنان در فضای مجازی سلطه خود را دارند.
خیانتی دیگر، کمک به لبنان!؟ برای ساخت نیروگاه اتمی
سارا آسیابان
سه سال است که لبنان از سقوط اقتصادی رنج میبرد. بحران با انفجار در بندر بیروت و همهگیری کرونا تشدید شده و اینک کمبود برق مردم را آزار میدهد. ایران برای ساخت نیروگاههای هستهای در این کشور اعلام آمادگی کرده است.مردم لبنان با سفرههای خالی، بیپولی، گرانی، محرومیتهای دارویی و درمانی، فقر، بیکاری و کمبود سوخت روبرو هستند و بدترین بحران اقتصادی در تاریخ این کشور را تجربه میکنند. اینک ضعف شبکه برق نیز به سیاهه مشکلات اضافه شده است. شهروندان ساعات زیادی در روز برق ندارند و از ژنراتورها استفاده میکنند.کمبود برق در لبنان سابقهای دهها ساله دارد اما رکود اقتصادی این کشور از سال ۲۰۱۹ خزانه دولت را خالی کرد و واردات سوخت برای کارخانههای دولتی را تا حد زیادی کاهش داد.
حال حسین امیرعبداللهیان، وزیر خارجه جمهوری اسلامی در جریان سفر به بیروت وعده کرده که ایران برای ساخت نیروگاههای هستهای به این کشور کمک خواهد کرد. امیرعبداللهیان گفت: «ایران در دوران سخت دوست لبنان بوده و خواهد ماند.»
خبرگزاری ایسنا از قول امیرعبداللهیان نوشت: «ایران با دارا بودن امکانات و توان تکنولوژی برتر آماده است در چارچوب توافقی که صورت خواهد گرفت، به ساخت نیروگاههای برق مورد نیاز لبنان کمک کند.»وزیر خارجه دولت سیزدهم، مهر ماه سال جاری نیز در نشستی مطبوعاتی گفته بود ایران آمادگی دارد طی ۱۸ ماه دو نیروگاه برق به حجم ۲۰۰۰ مگاوات در لبنان دایر کند. ایران اما خودش در طول تابستان با کمبود جدی برق روبرو بود و به جای اضافه کردن ۲۵هزار مگاوات به افزایش تولید برق که در برنامه ششم توسعه مقرر شده، تنها ۱۰هزار مگاوات را محقق کرد.
جمهوری اسلامی اواخر تابستان نیز با اعزام کشتیهای حامل نفت به لبنان از کمک به این کشور برای غلبه بر بحران انرژی خبر داده بود. آن زمان، وزارت انرژی لبنان اعلام کرده بود که از هر هدیهای از هر کجا که باشد استقبال میکند. سید حسن نصرالله، رهبر حزبالله لبنان هم در شبکه خبری المنار گفته بود که این نفت رایگان است. اما ناصر کنعانی، سخنگوی وزارت خارجه ایران با تکذیب مجانی بودن این محمولهها گفته بود: «حمایت از دولتهای دوست و کمک به رفع مشکلات آنها و کمک به رفع مشکلات اقتصادی کشورهای دوست در منطقه بخشی از سیاست رسمی و اصولی جمهوری اسلامی ایران است و در ارتباط با لبنان هم همین موضوع صدق میکند.»
حزبالله بازوی بلند ایران در لبنان
حسین امیرعبداللهیان با سید حسن نصرالله، رهبر سازمان شبه نظامی و شیعی حزب الله نیز دیدار کرده اما جزییات این ملاقات مشخص نیست.
حزبالله در سال ۱۹۸۲ با حمایت جمهوری اسلامی و در واکنش به تهاجم اسرائیل به لبنان تشکیل شده و از آن زمان با تل آویو در عرصههای سیاسی و نظامی رویارویی داشته است. حزبالله از سال ۱۹۹۲ در پارلمان لبنان نیز نماینده دارد و در صحنه دیپلماسی این کشور صاحب نفوذ است. چند کشور این سازمان را در رده نهادهای تروریستی دستهبندی کردهاند. جمهوری اسلامی حزب الله را جزیی از “محور مقاومت” علیه اسرائیل میداند؛ یک ائتلاف نانوشته بین جمهوری اسلامی، دولت بشار اسد و حزبالله لبنان که انصارالله یمن و شبهنظامیان عراقی نیز در آن جای دارند.
امیرعبداللهیان در نشست مطبوعاتی مشترک با عبدالله بوحبیب، همتای لبنانیاش، هرگونه دخالت در امور داخلی و سیاسی این کشور از جمله روند انتخاب رئیس جمهور لبنان را منتفی دانست و ابراز امیدواری کرد که با تشکیل دولت جدید، نشست کمیسیون مشترک همکاریهای اقتصادی ایران و لبنان هر چه سریعتر برگزار شود.
وزیر خارجه جمهوری اسلامی پنجشنبه ۲۲ دی وارد بیروت شده و شنبه باز میگردد. رهبر حزبالله قرار است سهشنبه سخنرانی عمومی داشته باشد. در روزهای گذشته، خبرهایی ضد و نقیضو تایید نشده از “سکته” و ” وضعیت نامناسب سلامتی” سیدحسن نصرلله حکایت داشتند.
نگاهی به ادیان در جمهوری اسلامی ایران
علی صالحی
ایران متشکل از قومیتها و باورمندان مذهبی مختلفی است که که اغلب تاریخی به بلندی تمدن این کشور دارند و هر یک از آداب و سنت های ویژه منحصر به خود برخوردارند و هر کدام در یک منطقه از ایران زندگی میکنند .
عدم قانون و یا عدم اجرای قانون در ایران یکی ازاصلی ترین معضلات سایر باورمندان دینی ست که آنها را از سایر افراد جامعه متمایز میکند و با اقلیت خواندن آنها اغلب محدودیت و محرومیت هایی هم در جامعه و از لحاظ حقوق شهروندی و ذاتی شامل حال آنها میشود و بعضا شاهد سرکوب و بازداشت و زندان و گاهی اعدام آنها هستیم .
شاید این دیدگاه جمهوری اسلامی ایران برای سرکوب باورمندان دینی از سر وحشت و خنثی کردن آنهاست که مبادا روزی در ایران به قدرت برسند و تبلیغی برای مذهب و عقیده خود باشند و یا اسلام را به خطر بی اندازند .ضرب و شتم و بازداشت دراویش گنابادی و اعدام آنها ،جلوگیری از اجرای مناسبات و فرایض مذهبی اهل سنت ،بستن کلیساها و جلوگیری از عبادت آنها ،محرومیت از تحصیل،زندان ،ضرب و شتم ،پلمپ محل کسب و نجس خواندن بهاییان از این قبیل جنایاتیست که جمهوری اسلامی ایران در قبال سایر باورمندان دینی و مذهبی دارد . ایرانیان زرتشتی، کلیمی، مندائی، مسیحی، بهایی،اهل سنت و یارسانیان(اهل حق)و … بارها از سوی جمهوری اسلامی ایران سرکوب شده اند.
آنها بدلیل باورهای خود قربانی مستقیم سیاست های تبعیض آمیزتعصبات اسلامی هستند.
اما در اصل سیزدهم قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران آمده است که ایرانیان زرتشتی، کلیمی و مسیحی تنها اقلیت های دینی شناخته می شوند که در حدود قانون در انجام مراسم دینی خود آزاد اند و در احوال شخصیه و تعلیمات دینی بر طبق آیین نامه خود عمل کنند.
در این مقاله به یکی از این ادیان که شاید در موردش کمتر شنیدید و یا خواندید توضیحاتیداده خواهد شد که شرایط آنها در ایران به چه صورت است.یارسان: این کلمه کردی است و از دو واژه یار و سان تشکیل شده است پسوند سان در آخر کلمه یارسان دلالت بر جمع و جامعه دارد، یارسان در متون دفتری و ادبیات یارسانی به معنی پیروان آیین یاری آمده است. ریشه دین یارسان(اهل حق) را بی شک می توان در ایران پیش از اسلام جستجو کرد چرا که اگر کسی تنها اندکی از این دین بداند پی خواهد برد که این دین مشترکات زیادی با ادیان ایرانی مثل میتراییسم، زرتشتی، مانوی و مزدکی دارد و به طور کل عده ای معتقداند که دین اهل حق ادامه دین زرتشت است آیین یارسان ازلی و ابدی است و در دورهای مختلف تاریخی مراحل مختلفی را پشت سر گذاشته است اگر چه قدمت قدیمی ترین متون مذهبی یارسان تا سدۀ دوم هجری است و قدمت برخی از نیایشگاه های آن به قبل از اسلام بر می گردد اما ساختار کنونی آن از سدۀ هفتم هجری توسط سلطان سحاک(اسحاق) بناه شده است.
بارگاه سلطان حقیقت در پردیور در مسیر رودحانه سیروان در شهرستان پاوه در استان کرمانشاه میباشد. و کتاب مقدس یارسانیان دیوان گوره یا کلام سرانجام نام دارد که تمام دستورات و فرامین خاص پیروان این دین که از سوی سلطان اسحاق ابلاغ و وضع شده توسط دفتر دار یا کلام نویس او پیرموسی در فتری به ناژ دیوان گوره پردیوری ثبت و جمع آوری شده است.پیروان این دین عمدتا در نواحی کردنشین غرب ایران مخصوصا در کرمانشاه ساکن اند اما در بسیاری مناطق کشور ایران مثل تهران کلاردشت، شهریار، کرج، همدان، و آذربایجان و هم جمعیت قابل توجهی دارند در بیرون از ایران هم در عراق و هم در ترکیه و بعضی کشورهای اروپایی از جمله آلمان، سوئد مستقر هستند.دین یارسان بر اخلاق استوار است به نحوی اگر کسی اخلاق و ادب را رعایت نکند انجام فرایض دینی معنا ندارد که از آن به عنوان ادب و ارکان یاد می شود.
چهار اصل اساسی این عبارت اند از راستی، پاکی، نیستی و ردایی که به ترتیب به معنای پاک بودن، صداقت،تواضع و نداشتن غرور، و جوانمردی است از دیگر دستورات این دین سر سپرده شدن به یکی از خاندان یاری است به این معنی که ” پیر” و “مرید” هر فرد از میان خاندان او تعیین شود، پیر در آیین یارسان همان مفهوم و مدرس مذهبی و مسئول انجام مراسم مذهبی است نسب “پیرها” به هفت نفر از نزدیکان سلطان سهاک(اسحاق) موسوم به “هفتوانه” و “هفتن” می رسد ولی به دلیل عدم امکان ثبت “پیر” در شناسنامه از کلمه “سید” استفاده می کنند که هیچ ارتباطی به مفهوم سید در اسلام ندارد، و دیگر دستورات این دین یارسان برپا نمودن عبادت دسته جمعی موسوم به “جم” همراه با نذر و نیاز و خواندن سرودهای دینی با نوای تنبور به زبان کوردی به ویژه در مکانی در بنام “جمخانه” و دیگر اینکه به جا آوردن روزه خاونکار(عید پادشاهی) برای مدت سه روز که در پاییز هر سال است و داشتن سیبل برای مردان و پاکدامنی و حفظ عفت و تربیت فرزندان صالح و پاک برای مادران و زنان یارسان است.پیروان یارسان مرگ انسان را جسمی می دانند یعنی این جسم فرد است که فنا شده است نه روح آن پس در مراسم بزرگداشت از دنیا رفتگانشان تنبور می نوازند و سرودهای دینی کوردی یا به زبان بومی خودشان و دسته جمع اجرا می کنند، در این دین ارزش زن و مرد در مسائلی مانند ارث، شهادت، و غیره… با هم برابر است و تعداد زوجین وجود ندارد هر مردی مجاز با ازدواج فقط با یک زن است.سیری از حق و حقوق مردم یارسان و ظلم به آنها؛ یارسانیان در طول تاریخ خود بخصوص در مناطقی که بصورت اقلیت زندگی کرده اند دچار تبعیض از جانب مسلمانان متعصب و همچنین حکومتها بوده اند، تبعیض در حق پیروان یاری و آزار آنان پس از روی کار آمدن نظام جمهوری اسلامی شدتی بی سابقه به خود دید اما هیچگاه حرکت اعتراض سازمان یافته ای از آنان سر نزد و همواره کوشیده اند تا رعایت قانون و آداب و رسوم خود را در خفا به جا بیاورند و برای احقاق حقوق خود دم نزنند.و در اصول دوازدهم و سیزدهم و همچنین چهاردهم قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران آمده است که پیروان دین یارسان را جزء اقلیتهای رسمی برنشمرده و برای آنان حقی قائل نشده است، بنابراین یارسانیها در صورت اظهار دین خود از حقوق طبیعی همچون ثبت ازدواج، ارث، دریافت خونبها و غیره… محروم می شوند در سازمانهای دولتی استخدام نمی شوند و حق ادامه تحصیل از آنان سلب می شود و همچنین بسیار حقوق دیگر به همین دلیل در جامعه، مدرسه، دانشگاه، پادگان سربازی، عقد، ازدواج و حتی هنگام معامله به ناچار و اجبار مجبورند خود را مسلمان شیعه معرفی کنند. و سالیان سال است که جامعه یارسان تحت این شرایط به دلیل ترس از جان و نابودی باورها مجبور به قبول و فقط سکوت و مخفی نگه داشتن اعتقادات و ایمانهای درونی خود بوده و هست و یکی دیگر از بزرگترین ظلمها در حق مردم یارسان این است که جعل هویت می شوند از همان دوران مهدکودک و ابتدایی سال تحصیلی در ایران که فرزندان یارسان کورد زبان به اجبار فرا گیری قرآن که کتاب مقدس مسلمانان است را باید بپذیرند و آن را فرا گرفت اگر فرا نگیرند خود و خانواده اش را مرتتد و کافر می نامند.
و از ادامه تحصیل منع میگردد، هرچند که از ثبت نام آنها در مدارس و دانشگاه جلوگیری میشود.
جلوگیری از مراسم و مناسک باورمندان مذهبی: شرکت کردن در مراسم های مسلمان به اجبار و یاد دادن نماز و خواندن آن بصورت اجباری ظلم و توهین است یا ساخت مسجد و حسینیه در مناطق صدرصد یارسان نشین که میتوان به روستای بان زرده از توابع سرپل ذهاب در استان کرمانشاه اشاره کرد، یا جلوگیری و یا ممنوع کردن “جم خانه” یارسانی حتی با هزینه خود مردم یارسان، یا میتوان اشاره کرد به تهمت ها و توهین های که توسط رژیم جمهوری اسلامی ایران یا برخی از روحانیون و چهرهای مسلمان مذهبی به عناوین نادرست خواندن یارسانیان به کافر و شیطان پرست گرفته تا علی الهی و شاخه ای ازاسلام، در صورتی که این آیین پرستش را فقط مخصوص خداوند یکتا دانسته و جزء وجود بیچون او هیچ موجودی را درخور پرستش نمی داند. اما در طول سالهای اخیر در مواردی اعتراض های به این توهینها شد اما با سرکوب شدید روبرو شد و نتایج خونباری داشته است. درپاییز ۱۳۸۳ یکی از فرماندهان نیروی انتظامی استان آذربایجان غربی دستور داد که سیبل یکی از سربازان وظیفه پیروان یارسان که نماد کیش یارسان و نشان مسئله دینی بوده را کوتاه کنند، اما شماری از اهالی روستای اوج تپه میادوآب که این سرباز اهل آنجا بوده در اعتراض به این اقدام شعارهایی را روی تابلو نوشتند و در روستا نصب کردند که به واکنش نیروی انتظامی برای از میان بردن این تابلوها انجامید و در پی آن باعث درگیری میان شماری از اهالی روستا با نیروی انتظامی شد که در این درگیری فرمانده نیروی انتظامی میاندوآب کشته شد و در این حادثه باعث شد شماری از یارسانیان روستا دستگیر و دوتن از آنها بنام مهدی قاسم زاده و یونس آقایان به اعدام و سهندعلی محمدی و بخشعلی محمدی به ۱۳سال حبس و تبعید به زندان یزد محکوم شدند. که مهدی قاسم زاده در دهم ۱۳۸۷بدون اطلاع دادن به خانواده و حتی وکیل تسخیری اش اعدام و جنازه او هیچگاه به خانواده اش تحویل داده نشد و خوهرزاده مهدی قاسم زاده یونس آقایان که هنگام بازداشت ۲۱ سال سن داشت نیز همچنان در انتظار اجرای حکم اعدام بسر میبرد،
یا میتوان اشاره کرد به یک سرباز کورد یارسانی دیگر بنام حکمت صفری در یکشنبه فروردین ماه سال جاری در پادگان سپاه شهر بیجار استان کردستان که بدلیل فشار فرماندهان نظامی روی اعتقادش و اجبار برای کوتاه کردن سیبل و بجا آوردن نماز دست به خودکشی زد ودرگذشت یا میتوان اشاره کرد که در سال ۱۳۹۲ در اعتراض به و تحقیر و تراشیدن سیبل یک زندانی یارسانی در زندان همدان که ۳ جوان پیرو این آیین بنامهای محمد قنبری ۲۴ ساله از یارسانیان ترک زبان روستای اطراف قزوین و نیکمردطاهری یارسانی ساکن تهران و حسن رضوی در اعتراض و برای دفاع از این آیین و همبستگی دست به خودسوزی زده که هر سه آنها درگذشتند.
اما با وجود این فشارها و تبعیض های قانون اجتماعی در داخل ایران زندگی را برای آنها روز به روز سخت تر کرده است، که نمونه های نقض حقوق شهروندی و تبعیض و آزاری که در حق آنها روا داشته می شود فراوانتر از آن است که حتی بخش کوچکی از آن در این مقاله گرد آید.
محدودیت زنان درجامعه ما
مهین ایدر
شاخص ترین حقی که بیش از 43 سال است از زنان گرفته شده حق انتخاب ظاهر و پوشش آنهاست.
بنا به قانون حجاب اجباری که از سال 62 به تصویب رسید دختران از سن 7 سالگی یعنی زمانی که قرار است مدرسه را خانه دوم خود بنامند با حجاب اجباری روبرو می شوند و جدا از آن این پوشش ناخواسته در هر جایی که مکان عمومی محسوب می شود همراه آنهاست، همراهی ناخواسته که زنان دخالتی در آن ندارند.
در این سالها تعاریف دیگری از سوی جمهوری اسلامی ساخته شده که اگر زنان بر اساس آن پوشش خود را رعایت نکنند متهم به بدحجابی می شوند.
گشت های ارشاد و برخوردهای خشونت آمیز آنها، توقیف خودروهایی که به گفته آنها سرنشینان بدحجاب دارندو غیره…از جمله اقدامات این حکومت است.
با این حال دختران خیابان انقلاب با در دست گرفتن شالهای سفید اعتراض خود را به حجاب اجباری از دی ماه 96 آغاز کردند.
در این سال ها مقامات جمهوری اسلامی برخوردهای شدید امنیتی با دختران خیابان انقلاب داشتند. احکام سنگین برای مژگان کشاورز، منیره عربشاهی و یاسمن آریانی از جمله این نمونه هاست.
و در آخر با دستگیری مهسا امینی و مرگ بدون پاسخ ان که عملا باعث شروع تضاهراتی در خصوص آزادی زنان و شعار زن زندگی آزادی تبدیل به شروع انقلابی است که در حال رشد و جهانی شده است
پست های مهم سیاسی و وزارتخانه ها ی خالی از زنان :
در تاریخ جمهوری اسلامی هیچ کاندیدای زنی نتوانسته است در انتخابات ریاست جمهوری حضور داشته باشد و صلاحیت همه ثبت نام کنندگان زن بدون اشاره به زن بودنشان توسط شورای نگهبان رد می شود.
در بندهای مختلف قانون اساسی جمهوری اسلامی نظیر اصل 115 آمده است که ریاست جمهوری را تنها مختص رجال مذهبی و سیاسی می داند.ممنوعیت انتخاب برخی رشته های دانشگاهی و نرخ بیکاری زنان:
تحصیلات دانشگاهی هم فراز و نشیب های زیادی برای زنان داشته و آنها هر سال به بهانه های مختلف از جمله سهمیه بندی، حذف رشته های دانشگاهی، بومی گزینی یا نبود فرصت اشتتغال برای انتخاب رشته با مشکلات جدیدی مواجه هستند.
محدودیت های تحصیلی دختران البته همواره به ممنوعیت شغلی برای آنها گره خورده و دلیل های مختلفی از قبیل عدم توانایی زنان تا مناسب نبودن شغل مورد نظر برای آنها مطرح است.مرزهای عقب گردی که جمهوری اسلامی به زنان تحمیل کرده حتی از درهای ورزشگاه ها هم گذشته و ممنوعیتی نانوشته در قانون که نه اجازه حضور تماشاگران مرد را در رقابت های زنان میدهد و نه زنان اجازه پیدا می کنند تا از حق خود برای نشستن در سکوهای ورزشی مانند استادیوم آزادی استفاده کنند. گاه به بهانه های اختلاط زن و مرد، به کار بردن لفظ های زشت و زننده از سوی مردان یا برهنگی بدن مردان.در کنار همه این ها در چند سالی که امکان حضور زنان در بازیهای بین المللی فراهم شده مشکل دیگری همپای تلاش آن ها شکل گرفته به نام اجازه همسر برای شرکت در مسابقات جهانی و خروج از کشور.
ناکامی زنان در موسیقی: موضوعاتی مانند ممنوعیت صدای زنان در موسیقی ایران، محدودیت برای روی صحنه رفتن نوازندگان زن، جرم بودن رقصیدن زنان و بسیاری دیگر که تا پیش از انقلاب 57 وجود نداشت. اما حالا مشکل بزرگی برای زنان است و نمونه هایی از حقوق پایمال شده آنهاست. هیچ آمار دقیقی وجود ندارد که در طی این سالها حکومت جمهوری اسلامی صدای چندین زن را به اجبار خاموش کرده است و چندین خواننده زن زیرزمینی با تمام این محدودیتها به فعالیت خودشان ادامه می دهند.
در مورد نوازندگان زن هم قوانین نانوشته نقش زیادی دارند.
هم اکنون بسیاری از دختران همپای پسران در هنرستان و دانشکده موسیقی سال ها زمان صرف می کنند تا بتوانند تجربه نوازندگی در یک گروه کنسرت را داشته باشند اما اغلب در زمان اجرا حادثه برای زنان خبر نمی کند آن ها درست در روز اجرا یا از سن پایین کشیده می شوند یا با وجود تمام هماهنگی ها از حضورشان جلوگیری می شود.
ممنوعیت رقصیدن زنان هم جای خود دارد. بارها دخترانی که رقص خودشان را در شبکه های اجتماعی منتشر کردند با احکام قضایی روبرو شدند. یکی از مهمترین عواقب محرومیت ها و محدودیتها برای زنان تمایل آنها به مهاجرت و خروج از کشور است.
نگاهی به آمارهای گذشته نشان می دهد که در ده سال گذشته تمایل زنان و دختران برای مهاجرت بیشتر شده است. آنها بیشتراز طریق ویزا، اقامت تحصیلی یا ازدواج با مردهای خارجی اقدام می کنند.
از محدودیت های فرهنگی هم در جامعه نباید غافل شویم، از قبیل فردی، خانوادگی، اجتماعی گوش دختران و زنان ایرانی از کودکی با شعار دختر از خانه بیرون نمی رود یا زنان ضعیف هستند یا زن جنس حساس است و ده ها عبارات دیگر پر شده است که شنیدن این کلمات بر میزان باورمندی زنان از توانایی و استعدادشان تاثیر می گذارد، برخی الگوهای رفتاری و کلیشه های فرهنگی نادرست درباره دختران و زنان میان خانواده های ایرانی باعث ایجاد محدودیت در فعالیت های فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی ایشان شده است.
توهین به حضرت فاطمه و شکایت به اینترپل
هادی خرسندی – ویژه خبرنامه گویا
افشای مکاتبات با پلیس بین الملل (اینترپل)
«فرهاد ظریف ملی پوش سابق والیبال با انتشار یک استوری به مقدسات (حضرت فاطمه) توهین کرده و همین امر باعث شد دادستان تهران علیه وی دستور تعقیب قضایی صادر و حکم جلب وی را برای ضابط ارسال کند.»دادستان تهران گفت: «نظر به اینکه ظریف در ایران اقامت ندارد، دستور قضایی صادر شده برای مراجع ذیربط ارسال شد تا در فرصت مقتضی نسبت به اعمال آن اقدام لازم صورت گیرد.»
از دادستانی تهران به مرجع ذیربط – پلیس بین الملل:
-با سلام و دعا به پیوست عکس یک متهم مهدورالدم را ارسال و تقاضا داریم اینترپل هرچه زودتر او را پیدا کرده و بفرستد ما اعدامش کنیم.
جواب:از بخش آهنگ های درخواستی اینترپل! به دادستان تهران:
چنانکه میدانید روال ما این است که مادام که ادله کافی از سوی شاکی ارائه نشود، ما کسی را دستگیر نمیکنیم.
از دادستان تهران:
دولت ما روز تولد حضرت فاطمه را به عنوان «روز مادر» انتخاب کرده، اما این جوان رد کرده و به آن حضرت توهین کرده. به پیوست عکس صفحه اینستاگرام این شخص را میفرستیم که نوشته «تولد زنی که در ۹ سالگی ازدواج کرده و بچه دار شده روز اعتراض به کودک همسری هست نه روز مادر.»
جواب:
مدارک ازدواجش را بفرستید تا هرچه زودتر دستگیرش کنیم!
از دادستان تهران:
انگار سوتفاهم شده. ما میخواهیم جوان توهین کننده را بگیرید.
جواب:
برای ما دستگیری شخصی که با دختر ۹ ساله ازدواج کرده، الویت دارد.
از دادستان تهران:
فضولی در کار حضرت علی علیه السلام بشما نیامده. ما فرهاد ظریف را از شما میخواهیم.
جواب:
ما با کسی که کودک همسری کرده کار داریم.
از دادستان تهران:
شما لطف کنید همان جوان را که به حضرت فاطمه اهانت کرده دستگیر کنید.
جواب:
چرا شخصی که به او توهین شده خودش شکایت نمیکند؟
از دادستان تهران:
ایشان در جوانی فوت شده.
جواب:
معلوم است. دختربچه ای که در ۹ سالگی ازدواج کند زود هم جوانمرگ میشود.
از دادستان تهران:
به شما چه ارتباطی دارد این موضوع؟
جواب:
ما باید تحقیقات کافی بکنیم. یک قتل اتفاق افتاده. شوهر او الان کجاست؟
از دادستان تهران:
-فراموش کنید اصلاً. تقاضا را پس میگیریم.
جواب:
-نمیشود. پرونده ثبت دفتر شده. ما موظفیم قضیه را پیگیری کنیم. آدرس این مسترعلی را به ما بدهید.
از دادستان تهران:
-مسترعلی کجا بود؟ بگو علی شیر مردان، پهلوان پهلوانان. مسترعلی چیه احمق؟ شما که از ادیان و مذاهب اطلاع ندارید بیخود توی پلیس بین الملل استخدام شدید.
جواب:
-ربطی به دین و مذهب ندارد. اینجا حقوق بشر و اولاد بشر مطرح است. ما باید جلوی این جنایت ها را بگیریم. البته مقصر اصلی پدر بیرحم آن دختربچه است که طفلک را داده دست آن پهلوان پهلوانان. اسم و آدرس پدر دختر را بما بدهید لطفاً!
از دادستان تهران:-یا امام زمان. نخواستیم آقا. نخواستیم. غلط کردم. پرونده مختومه. اللهم صل علی محمد و آل محمد.
راه آزادی
علی مسیبی
روز چهارم آبان 1401، روز چهلم کشتهشدن ژينا امینی و چهلمین روز از شروع انقلاب «زن، زندگی، آزادی» بدون شک روزي است که در تاریخ انقلاب در حال «به حقيقت پيوستن » ایران ماندگار به يادگار خواهد ماند.در این روز با وجود سركوب هاي ایجاد شده توسط نیروهای سرکوبگر و دست پرورده هاي جنايتكار قاسم سليماني و بستن بسیاری از مسیرهای منتهی به آرامستان «آیچی» سقز، مردم دلير این شهر، صحنه اي فراموش نشدني از شور انقلابی در تاریخ مبارزه علیه دیکتاتوری در ایران به یادگار گذاشتند. آنها از مسیر كوه هاي اطراف اين شهر خود را به مزار الگوي انقلاب نوین ایران رساندند و شعار «کردستان، کردستان، گورستان فاشیستان» و «جمهوری اسلامی، نمیخایم، نمیخایم» سر دادند. در حين حال بسیاری از دانشگاههای ایران مشغول تجمعات ضدحکومتی بودند و همچنا هستند. دختران و پسران فرهيخته، دانشجو و انقلابی ایران نه فقط صحن دانشگاهها، بلکه اطراف دانشگاه را با حضور و شعارهای خود از جمله شعار «مرگ بر دیکتاتور» به لرزه درآوردند.
دانشگاه و دانشجویان در روزهای اخیر با شعارهایی چون «غرق خون این وطن، کودکان در کفن»، «دانشجو میمیرد، ذلت نمیپذیرد» و «زندانی سیاسی آزاد باید گردد» خشم و فرساي طاقت خود را نشان دادند و از خوابگاهها تا سلف سرویسها تا کلاسها و حتی دستشوییهای دانشگاه ها را به محل اعتراض و رویارویی با نیروها و نمادهای رژیم دیکتاتوری خامنهای ظالم تبدیل کردند.
روز چهلم انقلاب به مانند آن بود که این انقلاب انگار دوباره شروع است. مردم شهرهای ايران از شمال تا جنوب، خیابانها را به تصرف درآوردند و با دست خالي با وحوش قاسم سليماني قاتل جنگيدند.
طبق ویدیوهای بیشمارمنتشرشده در شبکههای اجتماعی، حدود 200 شهر ایران شاهد رویارویی مردم معترض با نیروهای سرکوبگر هستند.
عکس خامنهای و خمینی و سليماني پاره و به آتش کشیده شد، شعارنویسی دیوار شهرها را مزین کرد، کوکتلمولوتوفها به عنوان نماد خشم مردم، مراکز بسیج و سپاه سركوبگر را هدف قرار دادند، بوق پيوسته اتومبیلها و حضور دراماكن عمومي هم اعتراض مردم را نشان داد و هم مانع حركت و جابجایی سریع نیروهای سرکوبگر شد،
بالاخره «دختران انقلابی» نماد ستم و حجاب اجباری را مجددا آتش زدند و دوباره بر سقف اتومبیلها ایستادند و انقلاب را به جلو بردند.
با این اوضاع، جمهوری اسلامی برای نابود کردن چنین جلوههای انقلابی در این روز تاریخی دو اقدام تکراری و وحشيانه انجام داد که نه تنها با شکست مواجه شد بلکه بر خشم انقلابی مردم افزود. اول آن که «متروپل 2» را رقم زد. باقیمانده ساختمان متروپل در آبادان را ريختند تا وقفهای هر چند ناچيز درروند انقلابی، و انحرافی در تمرکز مردم ایران علیه حاکمیت ستمگرانه ایجاد کنند. مسئولان کشوری و استانی در پی فاجعه اعلام کردند که مدیریت بحران و ویرانه برجای مانده از این ساختمان به «قرارگاه خاتم» واگذار شده. به دلیل هر گونه برنامهریزی برای این ویرانه با تصمیم مستقیم این قرارگاه وابسته به سپاه پاسداران انجام میشود.
دوم آن که جنایت تروريستي در شیراز را رقم زدند. حداقل 15 شهروند بیگناه كه خرسال هم بودند توسط عوامل جنایتکار سپاه پاسداران کشته شدند تا مانند پروژههایی چون «بمبگذاری در حرم امام رضا»، «هواپیمای اوکراینی»، «حمله به رژه نیروهای مسلح در اهواز» و دیگر سناریوهای ساخته شده، گروههای «تکفیری و تجزیهطلب» را عامل این حوادث معرفی کرده و افکار عمومی داخل و خارج را از انقلاب بزرگ کنونی انحراف دهند. بي شک اقدامات تروريستي و جنایتکارانه رژیم جتايتكار جمهوري ديكتاتوري در انحراف انقلاب شكوهمند مردم ایران و با هدف بهانهجویی برای کشتار هر چه بیشتر معترضان و انقلابیون در روزهای آینده ادامه خواهد داشت.
با این حال این اقدامات آن قدر اشكار هستند که حتی توانایی تحریک پایگاه اجتماعی خود نظام را هم از دست دادهاند.
چهارم آبان شاهد همه این حوادث بود و این روز به جرات نقطه مهمی در روند انقلابی و به چالش زدن کسانی بود که همچنان با شك به انقلاب در حال گسترش کنونی هستند و همچنان به بقای این رژیم كودك كش، زنستيز و ضدانسانی در ناخودآگاه خود باور دارند.
ايران و هر انساني كه از انسانيت و بشريت بويي برده باشد بي ترديد همگام با مردم ظلم ديده ايران و زندانيان و روح اعداميان همراه است تا روز سرنگوني و ابادي.
بریدن سر و گرداندن آن در خیابان “ایجاد رعب و وحشت” !!!؟؟؟
سارا آسیابان
عدم تناسب جرم و مجازات در جمهوری اسلامی سابقهای ۴۲ ساله دارد. با صدور احکام سنگین اعدام و حبس برای معترضان اخیر و تنها هشت سال زندان برای قاتل مونا حیدری اما این مسئله بیش از پیش مورد توجه قرار گرفته است.همسر مونا حیدری که سر او را برید و در خیابانهای اهواز چرخاند، به جرم “مباشرت در قتل عمدی” به هفت سال و نیم و “ایراد ضرب و شتم” به هشت ماه حبس محکوم شد. خبر خوب در پرونده مونا حیدری این است که خانواده مقتول از قصاص گذشتند و جلوی یک اعدام دیگر گرفته شد.
خبر بد و شوکهکننده اما این است که قاتل مجازات درخور دریافت نکرده است و موضوع از اینجا آغاز میشود.
در اکثر کشورهای متمدن و پیشرفته که در آنها حکومت قانون جاری است، مجازات قتل عمد حبس ابد است.
این حبس در کشورهای اروپایی از ۱۵ تا ۳۰ سال است و در آمریکا تا پایان عمر فرد محکوم.
در ایران اما قاتل یا اعدام میشود و یا تنها از لحاظ جنبه عمومی جرم به سه تا ۱۰ سال حبس تعزیری محکوم میشود.
بیشتر بخوانید:
جنایت اهواز؛ پخش تصویر و فیلم قتل مونا حیدری ممنوع اعلام شد
در مورد پرونده مونا حیدری اما علاوه بر قتل، جرم عمومی دیگری نیز اتفاق افتاده است. قاتل مقتول را مثله کرده و سر بریده او را در خیابان چرخانده و از این کار خود فیلمبرداری هم کرده است. عبدالصمد خرمشاهی وکیل دادگستری در گفتوگو با روزنامه هممیهن در این باره میگوید:
«این فرد فقط جسد را مثله نکرد، بلکه سر بریده را در انظار عمومی بهنمایش درآورد که رفتاری وحشتناک و بیسابقه بوده است. در آن زمان عنوان کردم که این فرد افکار عمومی را بههم زده و ایجاد ارعاب کرده است و اعلام کردم که جرم او میتواند مشمول افسادفیالارض یا تبصره ذیل ماده مربوطه شود. براساس این تبصره اگر ثابت شود که فرد قصد برهم زدن نظم یا ترساندن مردم را نداشته است به مجازات حبس محکوم میشود. رفتار او میتوانست مشمول تعدد جرم شود یعنی قتل عمد، مثله کردن جنازه و اخلال در نظم.»
بیشتر بخوانید: ادامه واکنشها به قتل فجیع در اهواز؛ اظهارات متناقض مسئولان درباره خلاء قانونی خرمشاهی تنها حقوقدانی نیست که چنین نظری دارد. بسیاری دیگر از وکلا و حقوقدانان نیز درباره متناسب نبودم جرم و مجازات در قوانین ایران گفته و نوشتهاند از جمله محسن برهانی، استاد اخراجشده دانشگاه تهران.
او در این باره میگوید: «حبسها را مقایسه فرمایید:
بریدن سر در ملأعام: ۸/۵ سال،
چرخاندن روسری: ۱۰ سال،
فرستادن فیلم برای اونوریها: ۱۰ سال،
شرکت در تجمع دانشجویی: ۵ سال،
گذاشتن استوری: ۵ سال.»
مقایسه با احکام صادرشده برای معترضان اخیر
این عدم تناسب زمانی بیشتر جلوه میکند که در سه ماهه اخیر دهها حکم اعدام صادر شده و چند مورد آن به اجرا گذاشته شده است. متهمان هیچیک سلاح نداشته و به گفته وکلایشان قصد کشتن کسی را نداشتهاند.
در برخی از پروندههای منجر به صدور حکم اعدام اساسا کسی کشته نشده و تنها اتهام “افساد فیالارض” به متهم زده و بر اساس آن حکم اعدام برای او صادر شده است
. از جمله میتوان به پرونده جواد روحی اشاره کرد. این معترض به اتهام “فساد فیالارض از طریق ارتکاب جرم علیه امنیت داخلی کشور، احتراق و تخریب اموال به گونهای که موجب اخلال شدید در نظم عمومی کشور و ناامنی و ورود خسارت عمده به اموال عمومی” و نیز به اتهام “ارتداد از طریق هتک حرمت به قرآن از طریق آتش زدن قرآن کریم و توهین به مقدسات” به سه بار اعدام محکوم شده است.
او هیچیک از اتهامات وارده را نپذیرفته است.مطالب بیشتر درباره اعتراضات سراسری را اینجا بخوانید گذشته از احکام اعدام، سایر احکام صادرشده برای متعرضان اخیر نیز هیچ تناسبی با جرم انتسابی به آنها نداشته است.از جمله یکی از این معترضان بیتا حقانی نسیمی، ۲۲ ساله، بلاگر و دانشجوی گرافیک ۲۲ است.
او روز ۲۶ مهر در جریان اعتراضات سراسری در ساری بازداشت شد و از سوی شعبه اول دادگاه انقلاب ساری به ۱۸ سال حبس، دوسال ممنوعیت خروج از کشور، و ضبط “وسایل ارتکاب جرم” به نفع دولت محکوم شد.بیتا حقانی در جریان بازجویی از جمله به فساد فیالارض متهم شده است. احسان پیربرناش، خبرنگار، بابت اتهام انتسابی “تحریک و اغوای مردم به جنگ و خونریزی با تشکیل دسته و گروه” به ۱۰ سال زندان و بابت “توهین به مقدسات، جرائم رایانهای و تبلیغ علیه نظام” مجموعا به هشت سال زندان محکوم شده است؛ ۱۸ سال زندان که ۱۰ سال آن قابل اجراست.
صدور احکام سنگین برای مخالفان حجاب اجباری
صدور احکام سنگین و بیتناسب با جرایم انتسابی محدود به اعتراضات اخیر نیست. این امر در جمهوری اسلامی سابقهای چند دههای دارد. اما از جمله جدیدترین این موارد میتوان به صدور احکام سنگین برای مخالفان حجاب اجباری اشاره کرد؛ به عنوان مثال پرونده مژگان کشاورز.
این زن جوان تنها به دلیل برداشتن حجاب در مترو و پخش کردن گل میان زنان به ۲۳ سال و شش ماه حبس محکوم شد.
اخیرا نیز محمد مقیمی، وکیل او نسبت به وضعیت موکلش ابراز نگرانی کرده و گفته است، موکلش با تشکیل پرونده جدید به افساد فیالارض متهم شده و در معرض صدور حکم اعدام قرار دارد.
صبا کردافشاری یک معترض دیگر به حجاب اجباری در دادگاه انقلاب از جمله به اتهام “اشاعه فساد و فحشا از طریق کشف حجاب و پیاده روی بدون حجاب” و “فعالیت تبلیغی علیه نظام واجتماع و تبانی” در مجموع به ۲۴ سال زندان محکوم شده است.
این جوانان هم اعدام شدند!؟
اینها تنها نمونههایی از احکامی بودند که هیچ تناسبی با جرم انتسابی ندارند و محکومان به آنها مجبور به تحمل این احکام ناعادلانه هستند.
بیشتر بخوانید:
سه معترض به حجاب اجباری هریک به ۱۰ سال حبس محکوم شدند.
دوباره به پرونده قتل مونا حیدری باز میگردیم:
منا تنها ۱۲ سال داشته که با اجازه پدرش به عقد پسرعموی خود در میآید. از او صاحب فرزند میشود اما آزار و خشونت همسر او را ناچار به فرار میکند.مونا به ترکیه میگریزد. پدر و عمو او را پیدا کرده و با اطمینان از اینکه شوهرش آسیبی به او نمیرساند او را به خانه باز میگردانند. چند روز بعد اما سر بریده مونا در دستان شوهرش در خیابانهای اهواز میچرخد.
این صحنه از نظر قاضی پرونده و قوانین ایران نه “ایجاد رعب و وحشت” میکند و نه “نظم عمومی را بر هم میزند” و نه “افساد فیالارض” است. شوهر مونا با بخشش پدر و مادر او تنها از جنبه عمومی جرم به هشت سال و نیم حبس محکوم میشود.
جواد روحی در زندان هرشب کابوس سه بار اعدام میبیند و بیتا حقانی، احسان پیربرناش، صبا کرد افشاری، مژگان کشاورز و صدها متهم دیگر باید بهترین سالهای عمرشان را در زندان بگذرانند تنها به این دلیل که “اعتراض” کردهاند.
خاطره ای از همشهری خرمشهری من که اتفاقی در فیسبوک دیدم برای دلم و یاد خاطراتم در این نشریه منتشر می کنم
بازگوئی خاطره
ریپست /پیج اینستاگرام /دکتور محمد رضا پروین
دلم خوش که بچه ای مثه حمیدو بزرگ کردم !
عینهو شده سوهون روح و اعصاب من سیاه بخت! .
آقا فقط بلده هر روز واسم یه بامبولی سوار کنه .
اون از سن پنج شیش سالگی که با چوب صندوقای خالی میوه که اطراف کوی فرهنگیان پخش و پلا و سپورای شهرداری جمع نکرده بودن، یه چیزی شبیه صلیب ، شکل شمشیر درست می کرد و با بچه های محله دو دسته می شدن، یه دسته مخالفای آرتور شاه و یه دسته هم طرفدارای آرتور شاه ! و خاکی بن بست پرستو رو می کردن میدون جنگ تن به تن! …
خب اون سالها به خیر گذشت و به چشم و چال بچه های مردم هم خط نیفتاد وروزی صدهزار مرتبه خدا رو شکر گفتم که این چموش بچه با هزار مکافات و صلوات بزرگ شد .
اما مثه اینکه خدا دلش نمی خواد از گلوم یه چیکه آب خنک پایین بره ! حالا که اجل اشرف چهارده پونزده سالشه ،
به جای اینکه دنبال دو زار کاسبی و به فکر مهرماه و جور کردن پول دفتر و کتابای مدرسه ش باشه ، تموم حواسش شده دیدن مسابقه های آسیایی، اونم نه از تلویزیون چهارده اینچ ژاپنی سیاه و سفید خونه مون ، ایشون خیلی خوش سلیقه تشریف داره و دل صابمرده ش می خواد اون مسابقه ها را از تلویزیون رنگی بزرگی که توی حیاط سازمان پیشاهنگی گذاشته شده تماشا کنه ، هم صبح و هم عصر .
یکی نیس به این بچه بگه ، فرض کنیم « خواهر و برادر شفائی » یا « نسرین بدر » مدال طلای شمشیر بازی رو هم بگیرن و قهرمان آسیا بشن ، خب چه چیزش به تو می رسه ؟
افتخار همشهری بودن کیلو چنده پسر جون ؟
… نخیر ! انگاردارم حرفامو به دیوار می زنم ! آقا دوباره دریس کرده که بره پیشاهنگی ! .
خب به جهنم ، فاطمه خانوم ! چرا سرت رو بیخودی درد میاری و زبونتو خسته ؟
فقط این شازده پسر بدونه اگه درازکش به سمت قبله بشه و چن روز دیگه پول بخواد، رک و پوست کنده بهش می گی ” عینی ! حبیبی ! فلوس ما عندی، کیف پولم خالی خالی .
برو از اونایی که واسشون جیغ و داد کشیدی و دست و سوت زدی ، پول بگیر ! کسی که حرفای مادرش واسش دو زار نمی ارزه ، همون بهتر که به چه کنم چه کنم گفتن بیفته.
والسلام ! ختم کلام !” …
یاد انگیز تصویر * مهوش و منوچهر شفائی* :
مدال آوران خرمشهری در رشته شمشیر بازی تهران – مسابقات المپیک آسیایی – دهم تا بیست و پنجم شهریور سال هزار و سیصد و پنجاه و سه …