روی جلد | پشت جلد |
در هر 10 دقیقه حداقل یک مورد نقض حقوق بشر در ایران اتفاق می افتد
در شماره 318 آزادگی، می خوانید
فاطمه سیاح؛ اولین استاد زن دانشگاه تهران |
پرویز نیکنام
|
3
|
ستارههای اتفاقی و ستارههای کمنور: «زن، زندگی، آزادی» |
راضیه شاهوردی
|
7
|
دوران طلائی |
مهین ایدر
|
8
|
حلقه پنهان زندگی خامنه ای |
مریم حبیبی
|
9
|
یادداشت سحرمحمدی در ۳۷مین سالگرد اعدام سوسن امیری |
محمود.م
|
10
|
آخر دنیاست بخند |
از وبلاک امید به رهائی، کریم ناصری
|
11
|
افشاگری در مورد خانه های امن سپاه پاسداران |
سپهر رضایی شایان
|
11
|
چرا طلا و ارز در ایران گران میشود |
همایون معمار
|
12
|
دو رفراندوم، دو فریبِ پنهان مانده در تاریخ معاصر ایران |
از وبلاگ راه آزادی صدرا مجیب یزدانی
|
14
|
چرا خامنهای رهبر شد و هاشمی نشد؟ |
عباس رهبری
|
16
|
خبرنگاری که زندان رفت، گزارشی که حذف شد |
پیام یونسیپور
|
17
|
طبقه کارگر و مبارزات طبقاتی ریشه قدیمی دارند، |
اکبر دهقانی ناژوانی
|
19
|
نقش پر رنگ زاهدان در اعتراضات سراسری ایران |
حسن حمزه زاده حیقی
|
21
|
زبان پارسی، فرهنگ پارسی |
مهران انصاری نژاد
|
22
|
سرگذشت یک رهبر تصادفی جنایتکار |
صدرا مجیب یزدانی
|
23
|
نافرمانی مدنی |
کریم ناصری
|
24
|
گاهشمار تحلیلی اعتصابها و اعتراضها (بخش نخست) |
یاشار دارالشفاء
|
25
|
مدیر مسئول و صاحب امتیاز:
منوچهر شفائی
همکاران در این شماره:
معصومه نژاد محجوب
لیلا قناعت زاده
مهین ایدر
مهسا شفوی
طرح روی جلد و پشت جلد:
لیلا قناعت زاده
امور گرافیک، فنی و اینترنتی :
عباس رهبری
چاپ و پخش:
مصطفی حاجی قادر مرحومی
یادآوری:
- آزادگی کاملاً مستقل و زیر نظر مدیر مسئول منتشر میشود.
- نشر آثار، سخنرانیها و اطلاعیهها به معنی تائید آنها نبوده و فقط به دلیل اعتقاد و ایمان به آزادی اندیشه و بیان میباشد.
- با اعتقاد به گسترش افکار، استفاده و انتشار آثار چاپ شده در این نشریه بدون هیچ محدودیتی کاملاً آزاد است.
- مسئولیت هر اثری بر عهده نویسنده آن اثر است و آزادگی صرفاً ناشر افکار میباشد.
آزادگی
آدرس:
Azadegy _ M. Shafaei
Postfach 52 42
30052 Hannover – Deutschland
Tel: +49 163 261 12 57
Email: shafaei@azadegy.de
فاطمه سیاح؛ اولین استاد زن دانشگاه تهران
پرویز نیکنام
فاطمه سیاح، بعد از ۳۲ سال زندگی در مسکو، تازه به تهران رسیده بود که احمد کسرویِ تاریخنگار در مجلهی پیمان سلسلهمقالاتی دربارهی رمان مینوشت و میگفت:
هر آدمی، چه مرد و چه زن، باید خواندن و نوشتن بداند. این کار اروپاییان بسیار نیک است که همهجا برای دختران نیز دبستان باز کردهاند. شرقیان نیز باید در همهجا دبستانها را برای بچگان برپا سازند و دراینباره دختران را از پسران جدا نسازند. ولی دانشی که به دختران باید آموخت نه آن دانشی است که به پسران میآموزند. دختر را باید دستور خانهداری و دوختن و پوختن و رشتن و بافتن یاد داد که با این هنرهای خود خانهی شوهر را بیاراید و مایهی خرسندی او و خویشتن باشد… زنان را باید جز درس خانهداری نیاموخت و آنان را از خواندن رمانها و افسانهها بازداشت. شگفتا از کسانی که به دختران جبر و مقابله میآموزند. با یاددادن زبانهای اروپایی عمر گرانبهای ایشان را هدر سازند.کسروی از رمان و رماننویسی انتقاد میکرد و رمان را دورغپردازی و افسانهبافی میخواند که بهگفتهی وی: «اروپاییان سودهایی برای رمان میشمارند، بلکه مدعیاند که میتوان از این راه مردم را بر پاکدلی و درستکاری برانگیخته، اخلاق آنان را تصفیه نمود… بااینهمه، من رمان را کار بیهوده میدانم و نوشتن و خواندن آن را جز تباهساختن عمر نمیشمارم.»
دکتر فاطمه سیاح که عمرش را در مسکو گذرانده بود و تازه وارد ایران شده بود در بهمنماه سال ۱۳۱۲ مقالهای به نام «کیفیت رمان» در روزنامهی ایران نوشت و به انتقادهای کسروی پاسخ داد. «میگویند رمان سرتاسر حاوی مطالبیست که هرگز وجود خارجی نداشتهاند و منبع دروغ است و خوانندگان را گمراه کرده و آنان را به زندگانی خارج از حقیقت معتاد مینماید و میفرمایند که اگر دعوی رماننویسی تهذیب اخلاق است، این دعوی باطل است.»
سیاح خطاب به کسروی، بدون آنکه نامی از وی ببرد، نوشت:
ادبیات را باید براندازیم و تاریخ را بهجای آن بگذاریم، بلکه اگر بخواهیم منطقی باشیم و از استدلال منتقد خوب نتیجه بگیریم، باید بگوییم که تاریخ هم برای قائممقامی ادبیات کافی نیست، زیرا تاریخ نیز از حقیقت صرف عاری است و دلیلش آنکه هر مورخی قضایای تاریخی را به نوع دیگر بیان کرده و بعضی مورخین مسائلی را بهکلی بر ضد عقیدهی مورخین دیگر تفسیر نمودهاند… در تاریخ قضایای سیاسی ثبت میشود و حالآنکه نویسنده مطلبی را که مورخین فراموش کردهاند بیان مینماید و آن تاریخ عادات و اخلاق است.
سیاح با ذکر دیدگاه بالزاک دربارهی مورخ و تاریخ مینویسد: «وظیفهی نویسنده فوق وظیفهی مورخ است زیرا… تاریخ پایبند قانون نیست که بهسمت کمال و ایدئال متوجه باشد. تاریخ جز شرح وقایع تاریخی وظیفه ندارد، درصورتیکه رمان باید عالم بهتر را وصف کند.»
این مقاله دوباره با پاسخ کسروی مواجه شد که میگفت مقالهی شما را خواندم و استفاده کردم، اما دوباره حرفش را تکرار کرد: «شیوع یک چیزی در میان اروپاییان نزد من دلیل نیکی آن چیز نیست و شما نباید به چنین دلیلی تمسک نمایید، زیرا چهبسا کارهای بیهوده و زبانآوری که در جهان شیوع یافته و مدتها مردم را آلودهی خود داشته است.»کسروی گفت که چهار سال زمان صرف کرده تا بداند آیا بهراستی اروپاییان از خِرد بیگانهاند و درنهایت به این نتیجه رسیده:سرانجام، از راه دلیلهایی یقین کردم که بهراستی خرد از اروپا رخت بربسته و یکی از آن دلیلها رمانبافیِ اروپاییان است که بیشک با خرد سازش ندارد. این پیشگویی را هم کرده باشم که با همهی لافها و ستایشها که امروزه دربارهی رمان بر زبانهاست پس از دیری رمان نکوهیدهترین چیزی در نزد مردمان، بهویژه مردمان شرق، خواهد بود و شاید روزی برسد که کسانی به رمانسوزی برخیزند.
اولین برخورد فاطمه سیاح نشان میداد که اگرچه انقلاب مشروطه سرنوشت زن ایرانی را دگرگون کرد و کمکم زنانی وارد شدند که از حقوقشان با انتشار روزنامه و ایجاد نهادهای مدنی دفاع میکردند، اما جامعهی مردسالار همچنان در مقابل حضور زنان مقاومت میکرد.
نهضت زنان ایرانی وقتی رضاشاه به قدرت رسید فعالتر شد و «روشنفکرانی چون صدیقه دولتآبادی، هاجر تربیت، صفیه فیروز و فاطمه سیاح با تلاش مضاعف خود برای تثبیت حقوق زنان در جامعه حرکتی آرام اما مستمر را شروع نمودند».
دکتر فاطمه سیاح کیست؟
فاطمه سیاح فرزند میرزا جعفر رضازادهی محلاتی است که به همراه برادرش، میرزامحمدعلی، به سیاح معروفاند. برادران سیاح از جوانی زادگاهشان، محلات را ترک کرده و به سیاحت پرداختند. میرزا جعفر، پدر فاطمه، بعد از چند سال جهانگردی به روسیه رفت و همان جا ماندگار شد، اما عمویش، میرزا محمدعلی، سالها در سفر بود و کتاب سفرنامهی حاجی سیاح و خاطراتش معروف است.
پدر فاطمه، میرزا جعفر، در روسیه زبان روسی آموخت و در آنجا وارد مدرسهی لازرف شد و سالها آنجا ماند. خودش در گفتوگو با مجلهی عالم زنان در تیرماه ۱۳۲۳ میگوید: «پدرم، جعفر رضازادهی سیاح، مدت ۴۵ سال در دانشکدهی زبانهای شرقی در مسکو پرفسور زبان و ادبیات بودند.»
فاطمه سیاح در سال ۱۲۸۱ از مادری آلمانی در مسکو به دنیا آمد. او خودش میگوید:
تحصیلات متوسطه و عالی خود را در مسکو گذرانده و از دانشکدهی ادبیات «اونیورسیته مسکو» در ادبیات اروپایی به گرفتن درجهی دکترا موفق شدم. رسالهی دکترای خود را راجع به «آناتول فرانس» به رشتهی تحریر درآوردم. مدت چهار سال در دانشکدههای روسیه مشغول تدریس بودم و سپس در سال ۱۳۱۲ به ایران آمدم.
البته، پیشازاین، نخستینبار فاطمه سیاح در سال ۱۳۰۰ به ایران آمد. آنطور که در گزارشها آمده، فاطمه سیاح با پسرعموی خود، حمید سیاح، ازدواج کرده بود و حمید سیاح پس از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ بهعنوان معاون سفارت ایران به مسکو رفت و «اولین عهدنامهی مودت بین دولت ایران و دولت اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی بهوسیلهی او و مشاورالممالک انصاری به امضا میرسد».
حمید سیاح مینویسد:چون من در سال ۱۹۱۳ مسیحی، دانشکدهی حقوق دانشگاه مسکو را تمام کرده بودم و در تمام مدت تحصیل، چه در مدرسهی متوسطه و چه در دانشگاه، منزل عمویم، میرزا جعفرخان که معلم فارسی مدرسهی لازروف بود، منزل داشتم، میخواستم از این مأموریت استفاده نموده و ترتیب حرکت ایشان و خانوادهشان را به ایران بدهم… همه با هم، یعنی من و عمویم با عیال و اولادش، به راهآهن عازم بادکوبه شدیم.در این زمان، بنا بر نوشتهی محمد گلبن، نویسندهی کتاب نقد سیاحت، فاطمه سیاح همسر حمید سیاح بوده است و در سال ۱۳۰۰ به ایران آمده و بعد از مدتی دوباره به روسیه برگشته است. محمدعلی جمالزاده در نامهای به محمد گلبن دربارهی زندگی و فعالیتهای فاطمه سیاح مینویسد:
از فاطمه سؤال کردم که چرا از حمید، عموزادهتان، جدا شدید و مجرد زندگانی میکنید؟ گفت جناب جمالزاده، من شرم داشتم با کسی زندگی کنم که بیسوادتر از من است. آزادی را نباید با هیچچیز عوض کرد. من حالا میتوانم احساس کنم که چه اندازه راحت و آسوده هستم تا آن مدتی که احساس میکردم یک فرمانده و یک آقابالاسر داشتم.
محمدعلی جمالزاده گفته: «خود من هم فاطمه سیاح را میشناختم. اول زن حمید سیاح، پسرعموی خود، بود و بعد طلاق گرفت. در تهران چند بار ایشان را دیدم و با سعید نفیسی رفتوآمد داشت.»
کارهای علمی و دانشگاهی
دکتر فاطمه سیاح وقتی برای دومین بار به ایران آمد، در وزارت فرهنگ استخدام و معاون «ادارهی تعلیمات نسوان» شد. فخری قویمی، نویسندهی کتاب کارنامهی زنان مشهور ایران، مینویسد:
در آن موقع… اهمیت زیادی برای فاطمه سیاح و معلومات او قائل نشدند و در وزارت فرهنگ شغل کوچک و کماهمیتی به او واگذار کردند. در همان ایام دانشسرای عالی افتتاح شد و چون استاد ادبیات نداشتند از خانم سیاح دعوت به عمل آمد تا در هفته پنج ساعت در دانشسرا تدریس کند. وزارت فرهنگ طی نامهای از دانشسرای عالی خواست که از تدریس فاطمه جلوگیری کند، ولی دانشسرا چون احتیاج زیادی به وجود این زن دانشمند داشت، از انجام این درخواست چشمپوشی کرد.
مقالات مربوط به حکیم ابوالقاسم فردوسی، که از این بانوی دانشمند بر جای مانده است، نشان میدهد که وی در ۳۲سالگی در حد دانشمندان طراز اول کشور بوده است
همزمان با حضور دکتر سیاح در ایران در سال ۱۳۱۲ دولت وقت در حال تدارک برگزاری هزارهی فردوسی بود. مدیریت این کنگره بر عهدهی محمدعلی فروغی بود و افرادی مثل ملکالشعرای بهار، سعید نفیسی، مجتبی مینوی، علیاصغر حکمت و رابیندرانات تاگور، شاعر هندی، در آن حضور داشتند، به عضویت کنگره برگزیده شد.
فاطمه سیاح در این کنگره مقالهای دربارهی شاهنامه ارائه کرد که «سخت مورد توجه قرار گرفت».
بهگفتهی دکتر توفیق سبحانی، «مقالات مربوط به حکیم ابوالقاسم فردوسی، که از این بانوی دانشمند بر جای مانده است، نشان میدهد که وی در ۳۲سالگی در حد دانشمندان طراز اول کشور بوده است».
او در مقالهای که مجلهی سخن منتشر کرده ضمن بررسی زمینههای تاریخی، اقتصادی و اجتماعی دورهی سامانیان دربارهی شاهنامه مینویسد:
سلطنت سامانیان اولین دورهی باشکوه تاریخ ادبی ایران را افتتاح مینماید و سلاطین آن ضمن اینکه سیاست استقلال نسبت به خلیفه را تعقیب مینمودند تجدد ادبی ملی ایران را تشویق میکردند. به این طریق، ظهور سامانیان برگشت و احیای زبان پارسی را که در اثر نفوذ اعراب از عالم ادبیات و علوم و ادارات طرد شده بود باعث گردید. بهطوریکه میدانیم، نفوذ اعراب ضربت کشندهای به پیشرفت ادبیات ملی ایران در زبان پهلوی زده بود، زیرا این ادبیات ارتباط کامل با روحانیون زردشتی داشت. زبان عربی در تمام مدت دو قرن از اواسط قرن هفتم تا آخرین ثلث قرن نهم (قرن اول تا اواسط سوم هجری) یگانه زبان ادبی و اداری در ایران بوده است.
بهعقیدهی خانم سیاح، سامانیان با حمایت طبقهی دهقانان برای استقلال سیاسی مبارزه میکردند و طرفدار تجدد فرهنگ و زبان ملی نیز بودند:
اگرچه کوشش سامانیان در میدان سیاست برای ایجاد یک حکومت مرکزی مستقل مقتدر با مخالفت رؤسا و بزرگان مواجه گردید، ولی برعکسْ کوشش آنها برای رهایی از نفوذ اعراب و تجدید فرهنگ ایرانی از طرف دهقانان حمایت گردید و این همکاری نزدیک بین حکومت و طبقهی روشنفکر کشور علت اساسی ترقیات شگفتانگیزی شد که در محیط زندگی روحی و معنوی دورهی سامانیان به ظهور پیوست.
با آنکه شاهنامه در دورهی غزنویان سروده شده، اما دکتر سیاح معتقد است:
از ابتدای پادشاهی سامانیان زبان پارسی مجدداً در میدان ادب ظاهر گردید. اما ادبیات جدید در زبان پهلوی نمیتوانست به وجود بیاید، زیرا زبان ادبی، آنچنان که قبل از تسلط اعراب تشکیل شده بود، بدون اصلاح کاملی قابلقبول و مناسب نبود و بایستی بهوسیلهی اخذِ لغات از عربی، که از حیث کثرت لغات جدید و از لحاظ اشکال ادبی بسیار غنیتر از زبان پهلوی بود، تکمیل شود. بنابراین، اوزان عروضی و قافیهی عربی، که ابداً در شعر ایرانی زبان پهلوی وجود نداشت، قبول شد و لغات زیادی از عربی در زبان فارسی وارد گردید.
فعالیتهای اجتماعی برابریخواهانه
فاطمه سیاح از همان زمان ورود به ایران در راه برابری و حقوق زنان میکوشید و در ۲۲ اردیبهشت سال ۱۳۱۴ با تشکیل کانون بانوان از سوی وزارت فرهنگ به عضویت آن درآمد. این کانون بعد از تعطیلی جمعیت نسوان وطنخواه تشکیل شد که رئیس آن شمس پهلوی، دختر رضاشاه، بود. اولین مدیر آن هاجر تربیت بود، اما از سال ۱۳۱۵ صدیقه دولتآبادی تا پایان عمرش در سال ۱۳۴۰ این نهاد را مدیریت کرد. بنا بر اساسنامه، این کانون موظف بود تا به تربیت فکری و اخلاقی بانوان و تعلیم خانهداری و پرورش طفل مطابق قواعد علمی بپردازد و با ایجاد مؤسسات خیریه به مادران بیبضاعت و اطفال بیسرپرست کمک کند و درعینحال ورزش و بهداشت را تشویق کند. کانون بانوان جلسات هفتگی برگزار میکرد و برای زنان انواع کلاسهای خانهداری، پرستاری، خیاطی و هنرهای دستی برگزار میکرد.
خانم سیاح در گفتوگویی دربارهی شرکت در نهضت بانوان میگوید:
از اولین سال ورود به ایران با یک عده از زنان روشنفکر به اقداماتی برای آزادی و نهضت بانوان دست زدهام و هنگامیکه وزارت فرهنگ در سال ۱۳۱۵ کانون بانوان را تشکیل داد، جزو هیئتمدیرهی این انجمن شدم. در همان سال پس از برداشتهشدن حجاب در ایران از طرف دولت ایران به سِمت عضویت هیئت نمایندگی ایران در هفدهمین دورهی جامعهی ملل تعیین و به ژنو رهسپار شدم و این اولین دفعه و متأسفانه تنها دفعهای بوده که یک بانوی ایرانی عهدهدار مأموریت سیاسی در خارجه گشته است.
دکتر فاطمه سیاح عضو هیئتمدیرهی کانون بانوان بود و از وقتی به ایران برگشت «جزو زنان آزادیخواه و مبارز و مدافع حقوق زنان» بود و «در واقع، فعالیت سیاسی خود را از سال ۱۳۱۴ خورشیدی به دنبال تأسیس کانون بانوان شروع کرد و تا هنگام مرگ با حضور پیگیر خود در عرصههای سیاسی و اجتماعی جهت بیداری و هوشیاری زنان ایران کوشید.»
فاطمه سیاح با همکاری صفیه فیروز، از جمله زنان تحصیلکرده و آزادیخواه، در سال ۱۳۲۲ حزب «زنان ایران» را تأسیس کرد که بعدها این حزب به «شورای زنان ایران» تغییر نام داد. «سیاح با این حرکت خود در پی تحقق آرمان زنان ایرانی، یعنی تأمین حرمت اجتماعی زن در تمام شئون اجتماعی، سیاسی و فرهنگی که شاید قرنها آرزوی زنان ایرانی بود، برآمد.»
کمی بعدتر فاطمه سیاح با همکاری صفیه فیروز، از جمله زنان تحصیلکرده و آزادیخواه، در سال ۱۳۲۲ حزب «زنان ایران» را تأسیس کرد که بعدها این حزب به «شورای زنان ایران» تغییر نام داد. «سیاح با این حرکت خود در پی تحقق آرمان زنان ایرانی، یعنی تأمین حرمت اجتماعی زن در تمام شئون اجتماعی، سیاسی و فرهنگی که شاید قرنها آرزوی زنان ایرانی بود، برآمد.»
حزب زنان و بعدها شورای زنان ایران از حضور زنان در امور اجتماعی و سیاسی، بهخصوص از حق انتخابکردن و انتخابشدن زنان ایران، دفاع میکرد.
فاطمه سیاح عضو حزب زنان و دبیر اول و منشی حزب بود و برای کسب حق رأی فعالیت داشت. او در مقالهای در مجلهی آینده به طرح اصلاح قانون انتخابات در مجلس پرداخت که در آن بر حق انتخابکردن زنان تأکید شده بود.
وقتی حسن نزیه مقالهای در مجلهی آینده نوشت که زنان را بهلحاظ روانشناسی فاقد استعداد برای احراز مقام سیاسی میدانست، سیاح پاسخ داد: «تابهحال در ایران از روی تجربه استعداد سیاسی زنان امتحان نشده، چون هیچ کار سیاسی به آنها واگذار نکردهاند.»
او با اشاره به کشورهایی نظیر انگلستان، روسیه، آمریکا و ترکیه تأکید کرد که اشتغال به امور سیاسی لطمهای به وظایف مادری وارد نمیکند و احراز مشاغل سیاسی منافاتی با مادرشدن و ازدیاد نسل ندارد.
سیاح در گفتوگویی با عالم زنان میگوید:
با آنکه طرفدار نهضت بانوان و تساوی حقوق ایشان میباشم، معهذا باز عقیده دارم که زنها نبایستی کورکورانه و مقلد مردها باشند. زن باید شخصیت خود را که طبیعت به او داده است حفظ کند. ازاینرو، وظیفهی مادری برای او مقدم بر وظایف دیگر است، اما مادر برای تربیت فرزندانش باید دارای فکرِ روشن و اطلاعات کافی باشد تا بتواند اطفال خود را نهفقط از لحاظ جسمی بلکه از لحاظ روحی و فکری نیز خوب تربیت کند.او خواستار اصلاح قوانین مربوط به ازدواج و طلاق بود و معتقد بود که حقوق زن و مرد باید مساوی باشد.
سیاح معتقد بود زنها نباید کورکورانه از مردان تقلید کنند. قوانین باید اصلاح شود، خاصه قوانین مدنی که به ضرر زن است و تعلیمات برای زنان باید اجباری شود تا تعداد زنان بیسواد کاهش یابد.
وقتی مخالفان حضور زنان در سیاست صدایشان بلندتر شد، سیاح دوباره در مقالهای در مجلهی بانو در آذر ۱۳۲۵ با عنوان «خانم، اگر به مجلس شورای ملی رفتید، چه خواهید کرد؟» نوشت:
اگر روزی زنان وارد مجلس شوند، باید بیشتر از وکلای مرد در مسائل تربیتی زنان و مسائل اجتماعی و بهداشتی آنان بکوشند. از سوی دیگر، چون زنان اقلیت بسیار کوچکی را نسبت به مردان در مجلس تشکیل خواهند داد، باید در برابر این رجحان، اتحاد خود را حفظ کنند و متحدانه عمل نمایند… و با پشتکار و حس انتقادی درست در جهت اصلاح قوانین ناحق درمورد زنان باید گام بردارند تا بدینترتیب سرمشق نمایندگان مرد قرار گیرند.
او در این سالها یکی از پرچمداران نهضت زنان بود، تا آنجا که در سال ۱۳۲۳ به همراه هاجر تربیت به نمایندگی از حزب زنان ایران به ترکیه رفت و در مدت یک ماه و نیم در نشستهای مختلف نظرات خود را مطرح کرد. او در آنجا چندین سخنرانی دربارهی مسائل مختلف به زبان فرانسه داشت، از جمله دربارهی گوته و حافظ که بسیار مورد توجه اندیشمندان و استادان ترک قرار گرفت. هاجر تربیت تعریف میکند:
در ترکیه به من ثابت شد که ایران با داشتن دکتر فاطمه سیاح بهجرئت میتواند ادعا کند که یکی از بزرگترین و دانشمندترین زنان عصر حاضر را دارد… زیرا در سخنرانی که این فقید دانشمند در تالار بزرگ دانشکدهی حقوق و سیاست آن کشور (ترکیه) جلوی متجاوز از هزار مستمع به زبان فرانسه فصیح راجع به گوته و حافظ ایراد کرد مورد تحسین و تمجید دانشمندان ترکیه قرار گرفت.
خانم سیاح در گفتوگویی با عالم نسوان دربارهی سفرش به ترکیه با اشاره به تساوی حقوق زنان با مردان در ترکیه میگوید:
عدهی زنان تحصیلکرده و دانشمند ترک بر عدهی زنان تحصیلکردهی ایرانی فزونی دارد. در ترکیه زنان در کلیهی رشتههای اجتماعی و سیاسی شرکت دارند و پزشکان و ادبا و نویسندگان و وکلای عدلیه و قضات زن فراوان است. بدون تردید یکی از علل مهم پیشرفت زنان ترک داشتن تساوی حقوق است که راه را برای شرکت آنها در امور مختلف باز کرده و تشویق بزرگی برای ترقی فرهنگی آنها بوده است.
بهگفتهی سیاح: [حضور گستردهی زنان ترک در عرصههای مختلف] دلیل روشنی بر ضد عقیدهی کسانی که با آزادی و تساوی حقوق زنان با مردان مخالف میباشد و نشان میدهد که اگر به زنان اجازهی شرکت در امور مختلف داده شود بهخوبی قدر آن را دانسته و سعی میکنند از آن سوءاستفاده نکنند، بلکه ثابت کنند که زنان نیز میتوانند دوشبهدوش مردان در راه تعالی و ترقی کشور و فرهنگ خود پیش بروند.
او با نوشتن مقاله، شرکت در مجالس مختلف و سخنرانی نظرات اصلاحطلبانهی خود را در زمینهی حقوق زنان مطرح میکرد و با نشریاتی چون بانو، آینده، سخن، پیام نور و عالم زنان همکاری داشت و نظرات خود را در آنها مطرح میکرد و پاسخ مخالفان را میداد.
در سال ۱۳۲۳ حزب زنان از طرف وزارت دادگستری مجوزی برای بررسی وضعیت زندان زنان گرفت و سیاح عضو هیئت بنگاه حمایت از زندانیان بود و خودش سرپرستی زندان زنان را در تهران بر عهده گرفت.فاطمه سیاح تنها در عرصهی اجتماعی فعال نبود: او پژوهشگری بود که در همان روزهای بازگشتش به ایران خیلی زود خود را بهعنوان پژوهشگر و استادی که حرفی تازه برای گفتن داشت معرفی کرد.
او، علاوه بر این فعالیتها، رئیس هیئتمدیرهی انجمن معاونت عمومی زنان شهر تهران را بر عهده داشت که در خرداد ۱۳۲۴ به همت خودش تأسیس شده بود و هدفش گسترش بهداشت و بهبود رفاه عمومی، بهخصوص زنان، بود. اعضای این انجمن با شهرداریهای مناطق دهگانهی تهران برای اصلاح سازمانهای خیریه همکاری میکردند و «کوشش برای باسوادکردن رفتگرها، سرکشی به غسالخانهها و رختشورخانهها و جلب کمک زنان محل در زمینهی رسیدگی به وضع عمومی شهر از لحاظ بهداشت و تثبیت قیمتها از فعالیتهای انجمن بود».او در سال ۱۳۲۴ از طرف شورای زنان در کنگرهی زن و صلح در پاریس حضور داشت که صدیقه دولتآبادی از کانون بانوان نیز در آن نشست حاضر بود.
فاطمه سیاح در سال ۱۳۲۵ به ریاست هیئتمدیرهی «انجمن معاونت عمومی زنان شهر تهران» انتخاب شد و در همان سال به عضویت کمیتهی مرکزی «سازمان زنان ایران» انتخاب شد. در همین سال نیز به عضویت جمعیت شیر و خورشید سرخ بانوان در آمد.
دفاع از حضور زنان در سیاست و اجتماع
سیاح مقالات متعددی دربارهی زنان نوشت، از جمله در مقالهی «زن در مغربزمین، پنجاه سال پیش و امروز» شرایط و موقعیت زنان را در غرب بررسی کرده و نوشته است: «در آن روزگار زن شخصیت حقوقی نداشت و تمام حیثیت او منوط به وجود شوهرش بود و طفیلی محسوب میشد و چون درمیگذشت، زنْ بیچاره و بدبخت و ناتوان میگشت.»
او با این مقدمه به زنان ایران میرسد و مینویسد: «منظور از این سطور بیان نکتهی اساسی و زحماتی است که زنان در راه ترقی و تعالی و تحصیل حقوق در این مدت پنجاه سال بر خویشتن هموار ساختهاند تا تفاوت میان حال و گذشتهی نزدیک واضح و آشکار گردد.»
او در سال ۱۳۱۷ در دانشسرا درس میداد. مخالفان نمیخواستند او به دانشیاری برسد و خودش مینویسد:
نخستین زنی که در کشور فرانسه مقام استادی یافت ماری کوری معروف بود که در سال ۱۹۰۶ از استادان سوربن محسوب گشت و رسیدن او به این مقام ارجمند مرهون حقوق علمی و مرگ جنونانگیز شوهرش، پییر کوری مشهور، بود که با همکاری وی به کشف رادیوم موفق گردید. کرسی استادی تنها بهملاحظهی خدمات علمی به مادام کوری اعطا نگردید، بلکه این کار بیشتر برای سپاسگزاری از حقوق شوهرش بوده است.سیاح در مقالهی دیگری دربارهی مقام زن در هنر مینویسد:زن در میدان وسیع هنرهای زیبا همیشه حالت قبولی و تقلید داشته است. اگر از روی دقت به اندازهگیری و چگونگی آثار زنان در این رشته بنگریم، دو مطلب دستگیرمان میشود: یکی اینکه عدهی زنان بااستعداد و مشهور نسبت به مردان ادیب و باذوق بسیار کم است، دیگر اینکه استعداد نبوغ زن فقط در برخی انواع نوشتههای ادبی توانسته است به درجهی کمال برسد… هیچیک از زنان رماننویس به خلق آثار فوقالعاده وسیع مانند «کمدی انسانی» بالزاک… یا «جنگ و صلح» تولستوی و یا «در جستوجوی ایام ازدسترفته» مارسل پروست موفق نشدهاند.
سیاح «علت این کمی انبساط نبوغ زن» را ناشی از دو دلیل میداند: یا از روی ترتیب علمِ وظایف الاعضا و یا از روی علم الاجتماع. با آنکه طرفداران حقوق زنان محدودیتهای اجتماعی را از دلایل اصلی میشمارند، سیاح معتقد است که با ازبینرفتن تفاوت اجتماعی بین زن و مرد آن نقص بهتدریج ناپدید خواهد شد.
اما فاطمه سیاح تنها در عرصهی اجتماعی فعال نبود: او پژوهشگری بود که در همان روزهای بازگشتش به ایران خیلی زود خود را بهعنوان پژوهشگر و استادی که حرفی تازه برای گفتن داشت معرفی کرد.
او بر پنج زبان روسی، فرانسه، انگلیسی، ایتالیایی و آلمانی تسلط داشت و ادبیات تطبیقی را در ایران بنیاد گذاشت. مقالاتش دربارهی نویسندگانی چون چخوف، بالزاک، داستایوفسکی، شولوخف، پوشکین، مارسل پروست و… نشان میدهد که او تا چه اندازه بر ادبیات روسیه و غرب تسلط داشت. همین تسلطش بر ادبیات سبب شد که اولین زن استاد دانشگاه تهران در ادبیات تطبیقی و سنجش زبانهای خارجی شود.
از میان شاگردانش میتوان سیمین دانشور، احمد سمیعی گیلانی، مهدی روشنضمیر و ابوالحسن نجفی را نام برد که از او بهعنوان «استاد مسلم ادبیات تطبیقی» یاد میکنند.
سیمین دانشور، که از دانشجویان فاطمه سیاح بود، تعریف میکند:
استادی داشتیم به نام خانم فاطمه سیاح که استاد بسیار باسوادی بود و ادبیات تطبیقی درس میداد. خانم سیاح به من گفت که بیا و رسالهی دکتریات را با من بنویس و موضوع آن را هم زیباییشناسی قرار بده. من هم پذیرفتم و خانم سیاح هم شروع به کار با من کرد. استادی دقیق، پرکار و راهنما بود… هفتهای دو روز به خانهاش میرفتم و فصلی که نوشته بودم برایش میخواندم و نقد و بررسی میکرد. بعد برایم پیانو میزد و با هم شام میخوردیم.
دانشور میگوید: «پنج سال زیر دستش کار کردم، هرچه کردم مدیون اویم، هرچه هستم مدیون اویم. اولین قصهای که نوشتم برای او خواندم… خانم سیاح گفت: تو دانشمند شو، دکترای ادبیات نگیر. قصهی دیگران را نگو، بگذار قصهی تو را بگویند.»
احمد سمیعی گیلانی، نویسنده و ویراستار برجستهی ایرانی که دانشجوی سیاح بوده، تعریف میکند که در امتحان شفاهی خانم سیاح از او خواست که انواع رمانها را نام ببرد و رمان علمی را توضیح بدهد و نمونه ذکر کند:من از ژول ورن نام بردم. ایشان گفتند دیگر چه؟ گفتم که من فقط همین را میشناسم، چون فقط با زبان فرانسه آشنا هستم. بعد ایشان از انگلیسی، آلمانی و روسی از نویسندگان و کتابهای زیادی اسم بردند. البته او میخواست به من بفهماند که باید بیشتر پژوهش داشته باشم. من در آنجا واقعاً مجذوب وسعت معلومات ایشان شدم. ایشان به زبانهای متعدد آشنا بود: روسی، انگلیسی، فرانسه، ایتالیایی، آلمانی. نهفقط به پنج زبان آشنا بود، که به ادبیات و فرهنگ هرکدام از این زبانها تسلط داشت. درس ادبیات تطبیقی که ایشان میداد شایستهی ایشان بود. چون با ادبیات جهان کاملاً آشنا بودند.
از میان شاگردانش میتوان سیمین دانشور، احمد سمیعی گیلانی، مهدی روشنضمیر و ابوالحسن نجفی را نام برد که از او بهعنوان «استاد مسلم ادبیات تطبیقی» یاد میکنند.
فاطمه سیاح در سال ۱۳۱۷ بهعنوان اولین زنْ دانشیار دانشگاه تهران شد، «درحالیکه مخالفتهای شدید میشد که او به مقام دانشیاری نرسد». او اولین کسی بود که ادبیات تطبیقی را در ایران وارد دروس دانشگاهی کرد. او صاحب کرسی «سنجش ادبیات زبانهای خارجه» در دانشگاه تهران بود و در سال ۱۳۲۲ از سوی «شورای فرهنگ» استاد ادبیات روسی در دانشگاه تهران شد.
اولین کنگرهی نویسندگان ایران
اولین کنگرهی نویسندگان ایران در تیرماه ۱۳۲۵ به دعوت انجمن فرهنگی ایران و شوروی با شرکت ۷۸ نفر از نویسندگان و شاعران ایرانی برگزار شد که محمدتقی بهار ریاست این کنگره را بر عهده داشت و فاطمه سیاح، صادق چوبک، صادق هدایت، احسان طبری، جلال آل احمد، علیاکبر دهخدا و نیما یوشیج در آن شرکت داشتند.
خانم سیاح مقالهای در این گنگره داشت با عنوان «وظیفهی انتقاد در ادبیات» که در آن ضمن توضیح نقد در جهان گفت که دلیل انتخاب او برای این موضوع این بوده که «چه در گذشته و چه اکنون انتقاد ادبی در کشور ما در ضعیفترین رشته در عالم ادب به شمار رفته و میرود، حالآنکه نقش آن در تحول ادبیات جهانی، مخصوصاً در ادوار جدید، بسیار عظیم است».
خانم سیاح شرط اساسی در پیشرفت ادبیات را سنت میدانست، اما درعینحال معتقد بود که همین سنت گاه در ادبیات زیانبار است:
ذوق توده که مهمترین عناصر سنت به شمار میرود و بیش از هریک از سایر عوامل در تشکیل سنت ادبی دخیل است. در انتخاب شیوههایی که به حفظ آنها قیام میکند، تنها درجهی کمال آنها را به نظر نمیآورد، بلکه بیشتر ملاک انتخاب ذوق توده، آسانی آنهاست. درصورتیکه میدانیم شرط کمال و اهمیت یک سبک ادبی همیشه سادگی و آسانی آن نیست، بلکه گاهی نیز ساده و آسان، عامیانه و مبتذل است. ازاینگذشته… ذوق توده بهسبب همین حس آسانطلبی و سادهجویی بالطبیعه محافظهکار و بهعبارتدیگر دشمن هرچیز تازه و ابتکاری است، درصورتیکه بدون ابتکار و اختراع، پیشرفت و ترقی معنی ندارد… بدتر از همه اینکه مراد از ذوق توده، ذوق قسمت اعظم افراد جامعه یعنی طبقهی متوسط است و میدانیم که این طبقه نه ذوق و طبع سلیم دارد و نه اطلاعات و معلومات کافی. ازاینرو تبعیت مطلق یک نویسنده از ذوق این طبقهی متوسط و اطاعت کورکورانهی قوانینی که مورد پسند این طبقه است مانع کمال اثر وی خواهد گشت.
او «حس التزام» به شیوههای گذشتگان همانند شعرا و نویسندگان را جزو سنت ادبی برمیشمارد و هشدار میدهد که:
[وقتی شعرا و نویسندگان با پیروی از آثار گذشتگان] بهتزدهی آوازه و شهرت فراوان اسلاف خود هستند، بدانها تأسی جسته، سعی میکنند تا آنجا که ممکن باشد از آنان تقلید کنند و بدینترتیب، کمکم کاری جز تقلید و رونویسی آثار گذشتگان انجام نمیدهند، زیرا پیداست که هر اندازه بیشتر از آثار گذشتگان اقتباس کند، بیشتر شخصیت ادبیاش ضعیف میشود و کمکم بهکلی قریحهی خود را از دست میدهد.
او اشعار حافظ را مثال میزند که اثری جاودانه است، اما نسلهای بعد که از او در غزل پیروی کردهاند حاصلی جز تکرار در بر نداشته و از یک تقلید سطحی فراتر نرفته است، زیرا کسی نمیتواند اصطلاحات حافظ را برای آرایش سخنان بیمغز و خالی از افکار و احساسات تازه به کار برد. سیاح میگوید:
شعرای ایرانی مدتها جز زیروزِبرکردن کلمات و اصطلاحات استاد [حافظ] و بهکاربردن استعارات و تخیلات بیسروته و کممزه کاری نکردهاند… پس از حافظ و سعدی هیچکس را در دورهی ما حق آن نیست که وقت به ساختن اشعاری بیمغز و معنی مصروف دارد. لیکن هرکسی میتواند چیزی به شیوههای سابق افزوده و اوزان و قوافی تازهای که به روحیهی ما بیشتر ارتباط دارد پیدا کند، زیرا همانطور که دورهی ما با دورهی آنها تفاوت دارد، از حیث روحیه هم با آنها تفاوت داریم… بنابراین، بزرگترین وظیفهی شعرای امروزی ما این است که سبکها و موضوعهای ادبی را با روحیات ملت ایران امروز وفق دهند. رونویسی سرمشقهای کهنه کاری آسان لیکن بهمنزلهی فرار از ادای وظیفه است.
او نیما یوشیج را بهعنوان مبتکرترین نمایندهی روش نوین شعر تحسین میکند و آنها را که شعر او را انکار میکنند کهنهپرست مینامد و میگوید: «در اشعار نیما لحن تغزل و توصیف ظرایف طبیعت بهطرز محسوسی برتر و بیشتر از تأثیر غزلیات مغربزمینی و مخصوصاً لامارتین است… این اشعار از لحاظ تلفیق و قافیهپردازی و حجم بهقدری از انواع کلاسیک ممتاز بود که انتقادکنندگان کهنهپرست آن را شعر نمیدانستند.»سیاح در نثر فارسی نیز از صادق هدایت بهعنوان یکی از بااستعدادترین نویسندگان دوران نام میبرد و میگوید: «سه مجموعه حکایت و قصص هدایت به نام سه قطره خون، سایهروشن و زندهبهگور در ادبیات کنونی منحصربهفرد و از نوادر است.»فاطمه سیاح ۳۵ مقالهی تحقیقی دربارهی زن و ادبیات نوشت و بهگفتهی محمد گلبن این مقالهها «همه هنوز هم قابل استفادهاند».
او سالها به بیماری مزمن و طولانی دیابت مبتلا بود و بعد از چهارده سال زندگی در ایران در اثر سکتهی قلبی در ۱۳ اسفند ۱۳۲۶ درگذشت و در ابنبابویه در جنوب تهران به خاک سپرده شد.
پس از مرگ استاد سیاح، کرسی درس ادبیات تطبیقی بیاستاد ماند. دکتر علیاکبر سیاسی، رئیس وقت دانشگاه تهران، گفته بود:
با فوت بانو فاطمه سیاح دانشگاه تهران یکی از دانشمندترین استادان خود را از دست داد. کرسی درس ایشان عبارت از «سنجش ادبیات» و «ادبیات روسی» بود.
برای تدریس ادبیات تطبیقی آشنایی با چندین زبان بیگانه لازم است. انجام این کار از عهدهی هرکسی برنمیآید و بدبختانه اینجانب تا این تاریخ کسی که صلاحیت تدریس این درس را داشته باشد در نظر ندارم. بنابراین، دانشگاه ناگزیر است فعلاً این درس را تعطیل کند.
ستارههای اتفاقی و ستارههای کمنور: «زن، زندگی، آزادی»
راضیه شاهوردی
«اگر میخواستند متحد نباشیم، نباید هرگز یونیفرم تنمان میکردند.»
مارگارت اتوود، سرگذشت ندیمه ستارههای اتفاقی و ستارههای کم نور: دربارهی کنشگران گمنام «زن، زندگی، آزادی» بیش از شش ماه از آغاز اعتراضات سراسری در سال ۱۴۰۱ میگذرد، اعتراضاتی که با قتل مهسا امینی در اواخر شهریورماه آغاز شد و شعلهاش با طنین «زن، زندگی، آزادی» سراسر ایران را فرا گرفت. صدای این انقلابِ زنانه بلند و رسا بود و نشنیدنش ناممکن. با این حال، این انقلاب در سطح بازنمایی، همچون تمامیِ دگرگونیهای اجتماعی، مناقشههای خاصِ خود را دارد، مناقشههایی از جنس نمایندگی و تعلقات سیاسی و اجتماعیِ معترضان.
به همین علت شاید کار درست، توصیف تصویری باشد که هرکس از دریچهی دوربین خود میبیند. در این یادداشت میکوشم تا تصویری را نشان دهم که به نظرم از دیدِ عدهی زیاد (و تأثیرگذاری) پنهان مانده است. علاوه بر این، تلاش میکنم تا خطوط ربط ظاهراً کمرنگ میان نامهایی را که در این سالها زیاده شنیدهایم پررنگتر کنم، به این امید که به ما در شرح وضعیت کمک کند. برای این کار از شیوهی منجمان قدیمی الهام گرفتهام که ستارهها را به هم وصل میکردند تا با ترسیم صور فلکی، تصویری قابلفهم از آسمان برای خود بسازند.آنچه در ادامه میآید، روایتی است شخصی و غیرشخصی از نسبتِ «ما» با خیابان و تلاشی مقدماتی برای تبیین آن.
چهار روز از ۲۱ تیرماه ۱۴۰۱ میگذشت. از چند هفته پیشتر تعدادی از زنان ایرانی در شبکههای اجتماعی، کمپینی به راه انداخته بودند با عنوان «حجاب بیحجاب». بنا شده بود که در آن روز (روز عفاف و حجاب به روایت جمهوری اسلامی)، در جای خاصی جمع نشویم، اما هرجا که هستیم، و هر برنامهای که داریم، در روند عادیِ روزمرهمان، آنطور که سنت «مقاومت، زندگی است» یادمان داده بود، بدون حجاب حاضر شویم. چیز جدیدی نبود و به همین دلیل، بعضی نمیخواستند به آن بپیوندند زیرا فکر میکردند که نقطهی بیمعنایی میشود در تاریخ طولانی مبارزهی زنان ایرانی علیه حجاب. اما اشتباه میکردند، زیرا آن روز به نقطهی مهمی در تاریخ مبارزه با جمهوری اسلامی تبدیل شد. نه به علت حضور شجاعانه (اما به دلایلی کمرنگِ) زنان بیحجاب در خیابانها (رخدادی که به بازداشت حداقل دو نفر ــ ملیکا قراگوزلو و سوری بابایی چگینی ــ انجامید)، بلکه به علت شیوهی مبارزهای که با واکنش خشونتآمیز جمهوری اسلامی رسمیت یافت. به علت نوع مقاومتی که فقط دو ماه طول کشید تا جرقهاش به آتش بدل شود.
در ۲۵ تیر سال گذشته سپیده رشنو، ویراستار و نویسندهی ۲۸ سالهی خرمآبادیِ مقیم تهران، در پی انتشار ویدیویی بازداشت شد که در آن، با کمک دیگر زنان، زن محجبهی مزاحمی را که بیاجازه در حال فیلمبرداری از او و تهدید و دخالت در نوع پوششاش بود، از وسیلهی نقلیهی عمومی بیرون میانداخت.پیش از آن بارها ویدیوهای مشابهی در شبکههای اجتماعی منتشر شده بود: زنانی که دوربینشان را به اسلحه تبدیل کرده بودند و اعتبار اجتماعی و «آبرو»ی متجاوزان به حریم شخصیشان را نشانه میرفتند.اما چرا داستان سپیده فرق داشت؟ چرا بدنهی طبقهی متوسطی که پیش از آن مبارزه با حجاب اجباری را نادیده میگرفت، حالا ناگهان جرقهای را دیده بود و از ربودن و پخش ویدیویی از چهرهی شکنجهشدهی سپیده چنان به خشم آمده بود که سپیده را همچون قهرمانی میستود؟
من مدتها به این پرسش فکر کردهام: به ویدا موحد، که حتی هنوز نمیدانیم چطور فکر میکند یا چه موضع سیاسیای دارد، اما یک روز از خانه بیرون رفت و بر سکوی بلندی در خیابان انقلاب تهران ایستاد، شال سفیدش را بر سر چوب زد و به نماد مبارزه با حجاب اجباری تبدیل شد. همان دختر کمی بعد دوباره بیروسری با بادکنکهایش روی گنبد عجیب و نازیبای میدان انقلاب ایستاد. به سپیده رشنو، که خشمش خشم زنانِ همطبقه و همتجربهاش بود، همان زنانی که نه میبخشند، نه میگذرند و نه از تهدیدها میترسند. و به مهسا (ژینا) امینی، که به سادگیِ همهی دختران ۲۲ سالهای بود که میشناسم، دخترانی که چیزی جز «زندگی نرمال» نمیخواهند. اما مأموران گشت ارشاد همین را هم برنتابیدند و او را به قتل رساندند. باید خط اتصال این سه نام را با دختران شجاع اعتراضات ۱۴۰۱ پیدا کرد، دخترانی که شجاعتشان، روسری سوزان شان، رقصیدنشان، روی سطل زباله ایستادنشان، شعار دادن و گلوله خوردنشان همهی جهانیان ــ به استثنای خودشان ــ را تکان داده است.
کافی بود در خیابان باشید تا ببینید دختری که از سطل زباله بالا میرود یا انگشتش را به نشانهی تهدید رو به مأمور مسلح جمهوری اسلامی تکان میدهد گمان نمیکند که سرگرم انجام کارِ بزرگی است. انبوه زنان سیاهپوش و ماسکزده و بیروسری طوری در خیابان میدویدند یا راه میرفتند که گویی همهی عمر چنین کرده بودند. اما این امر برای مردانِ حاضر در خیابانها عجیب بود.
برای زنان اما عرصه، عرصهی «بالاخره دیده شدن» بود. زنانی که از روز تولد، با تمام قوا جنگیدن را تمرین کرده بودند و اسیر حاشیهها و ایدئولوژیها نشده بودند، زنانی که زیستن را بلد بودند و تازیانهی مردسالاری خم به ابرویشان نیاورده بود.
در شهریور و مهر و آبان، در خیابانها، جلوی زندانها یا در خلوت رهاییبخش و آشنای شبانه، میشد که آشنایی را ببینم. اغلب زنی یا دختری جوان. و آن خطچین نامرئی که آنها را به یکدیگر وصل میکرد، مدام برایم پررنگتر میشد.
ما را زخمهایمان به هم وصل کرده، و تازیانهی تبعیضهای چندلایه به یکدیگر پیوند داده است. این سیمهای اتصال زورشان از قیچیِ هویت و زبان و نژاد و مذهب و پرچم بیشتر است.
بعضی شبها دلارام را میدیدم، دختر کارمند ۲۴ سالهای که از «شهرستان» آمده بود، ساعتهای طولانی کار میکرد و با مترو و اتوبوس در سطح شهر جابهجا میشد. هر روز موهایش را درست میکرد و بلوز و شلوارهای زیبایی میپوشید و فیلمهای شعار دادنهایش در مترو را به من نشان میداد. میگفت هر نیروی سرکوبگری را که میبیند توی موهایش دست میبرد تا حرصش را بیشتر دربیاورد.
آرزو را از طریق همکارانم میشناختم. مهندس موفقی بود که خانوادهای مذهبی داشت و میگفت موفقیتش را عمدتاً مدیون تلاش برای رهایی از دستِ آنهاست. میگفت هر روز در محل زندگیشان (یکی از محلههای پر اعتراض تهران) با بچههای محل جمع میشوند و شعار میدهند. تا جایی که میدانم، در همهی اعتراضات شرکت میکرد؛ میگفت اگر یک روز ببیند که جای پیاده شدن نیست، با ماشینش راه نیروهای سرکوب را میبندد تا معترضان بتوانند فرار کنند.
سمانه بازیگر تئاتر بود و از سالها قبل در تهران زندگی میکرد. میگفت دارند چند نمایش بدون حجاب آماده میکنند، صدای قشنگی داشت و در اوقات فراغت آوازهای انقلابی میساخت.
آساره دختر نوجوانی بود از همشهریهایم. میگفت تا جایی که ممکن است با مقنعه به هنرستان نمیرود. میگفت مدام ویدیوها را از شبکههای خارجی میبیند و دلش میگیرد که اعتراضات در آن استان آنقدر پرشور نیست.رؤیا دوست کوئیری بود که سالها کار و تحصیل از شور و اشتیاقش برای حضور در خیابان نکاسته بود. جای ساچمههای روی بدنش، که گمان نکنم هنوز خوب شده باشد، روزشمارِ تقویم انقلاب «زن، زندگی، آزادی» است.میتوانم دربارهی زنان و مردانی که میشناسم و خطوط مشترکی که آنها را به هم وصل کرده، صدها صفحه بنویسم: دربارهی تولد در شهرهای کوچک، تربیتی مذهبی یا سنتی تحت سیطرهی شرع و فرهنگهایی که گاه حتی از مذهب حاکم بر کشور هم مردسالارتر بودند، و تلاش و تلاش و تلاش برای استقلال اقتصادی که میدانستیم تنها راه دستیابی به اندکی آزادیِ بیشتر است. ما این آزادی را با تغییر سبک زندگی و تن ندادن به ازدواج سنتی گسترش دادیم. ما زندگی و رقص و دوست داشتن و دوستی را رها نکردیم و جمعهای امن خودمان را ساختیم؛ گاه حتی در جدالهایی که ساده نبود، باید آزارگران را از این جمعها بیرون میانداختیم. ما در این جمعها آزادی و مدنیت را تمرین میکردیم.
برای نوجوانان و جوانان ایرانی زندگی هیچگاه ساده نبود و مبارزه از شهریور ۱۴۰۱ آغاز نشده بود. ما سالها برای «زن، زندگی، آزادی» جنگیده بودیم. هرچند این کلمات بر زبانمان جاری نشده بود، اما دشمن به خوبی آن را تشخیص داده بود.برای ما نوجوانان و جوانان ایرانی، و حتی برای خواهران و برادرانِ میانسالمان که انقلاب ۵۷، آزادی را جلوی چشمانشان از آنها ربود، اتحاد معنای دیگری دارد. ما را زخمهایمان به هم وصل کرده، و تازیانهی تبعیضهای چندلایه به یکدیگر پیوند داده است. این سیمهای اتصال زورشان از قیچیِ هویت و زبان و نژاد و مذهب و پرچم بیشتر است. حالا که از خلوتهایمان به هم پیوستهایم، شباهتهایمان را دیده و «ما» شدهایم. برای «ما» اتحاد حیاتیتر از برچسبهایی است که دوباره میخواهد جدایمان کند.
برای من میان دلارام، آرزو، سمانه، رؤیا، آساره و صدها نفر دیگری که زندگیشان را از نزدیک دیدهام، با ویدا و مهسا و سپیده تفاوتی نیست. اینها مبارزان گمنام سالهای سیاهاند، کسانی که به لطف یونفیرمهایشان ــ روسریهایی که زمانی روی سر، بعد دور گردن و حالا توی کیفشان است ــ به ارتش بدل شدهاند. اینها ستارههایی گمناماند که شاید فقط دستگیری و کشته شدن نامشان را به رمز تبدیل کند. زنانی که پرچم مبارزه را در میدان زندگی روزمره، و در میدان تلاش برای بهروزی و پیشرفت و لذت و آزادی، لحظهای زمین نگذاشتهاند. همان زنانی که پیش از انقلاب مهسا فرصت نداشتند که سیاسی باشند، و ممکن بود ویدیوی اشتباهی به اشتراک بگذارند یا خبر ناموثقی را منتشر کنند، اما امروز صحبتهای شان حاکی از تمرکز بر نقاط مشترک است و بیاعتنایی به مواضع صلب سیاسی و ایدئولوژیکی که مانع از اتحادند.
آنها چنان آماده بودند که تا تحلیلگران از شوک و تحسین بیرون بیایند، هزاران روسری را آتش زده و صدها پارچهنوشته را برافراشته بودند و دهها عکس از پیروزمندانه ایستادنشان بر بلندیها منتشر شده بود.
میتوان گفت که «زن» بودن در مناطق کوچک و محروم ایران، و تلاش برای «زندگی» توأم با «آزادی» و رها از یوغ نهادها، ساختارها، عرفها و فرهنگهای سرکوبگر، چنان بینشی به زنان داده است که مسیر پیروزی را بهتر و شفافتر میبینند. اگر انقلاب «زن، زندگی، آزادی» چند نوع کنشگر اصلی داشته باشد، مهمترینش دخترانی هستند که هر روز در خیابان دیده میشوند اما از آنها چندان سخن به میان نمیآید. دخترانی برآمده از خاستگاههای حاشیهای و محروم که با قدمهای بلندشان از زندان هویتِ گذشتهنگر بیرون آمدهاند، و مطالباتشان با مدرنترین و توسعهیافتهترین کشورها یکی است. اگر این انقلاب را به درستی اولین انقلاب فمینیستی و زنانهی دنیا خواندهاند به علت وجود همین دختران است، به لطف وجود ویدا و سپیده و ژینا، و به لطف همهی آنانی که نامی ندارند، شاید هنوز، و شاید هرگز.
دوران طلائی
مهین ایدر
يادآوري بخشي از دوران طلايي آیتالله خمینی (امام راحل!!!)
دوران_طلايی_امام راحل زمانی بود که بازی شطرنج حکم ۷۰ بار زنا با مادر خود را داشت.
دوران_طلايی_امام راحل زمانی بود که برای پیدا کردن یک تکه روزنامه در جیب فردی وی را اعدام میکردند.
دوران_طلايی_امام راحل زمانی بود که برای شنیدن موسیقی شلاق میخوردی و برای داشتن نوار کاست زندان میرفتی
دوران_طلايی_امام راحل زمانی بود که هر روز تو مدرسه بدن و کیف دختران راهنمایی و دبیرستان تفتیش میشد که مبادا با خود آیینهای همراه داشته باشند و موی پسران قیچی میشد که کسی موی بلند نداشته باشد و در حد سانتریفیوژ از ناظم و معلم خود کتک میخوردید.
دوران_طلايی_امام راحل زمانی بود که شلوار جین پوشیدن،موی بلندگذاشتن، عینک آفتابی، ماتیک،آستین کوتاه، حرف زدن و انتقاد، ریش زدن، لباس و مانتو رنگی جرم بود. داشتن ویدئو که نگو!!!
دوران_طلايی_امام راحل زمانی بود که در مدارس زنگ ورزش و سه ماه تابستان وقت آموزش دفاعی بود و زنگ انشاء وقت تعریف از انقلاب و زنگ تاریخ از بدیهای شاه میگفتند و کورش داریوش خائن بودند و ظالم و قاتلین اونروز و امروز کاریزما..
دوران_طلايی_امام راحل زمانی بود که جوانها به جای بازی بچه گانه و تفریح باید به نمازهای جماعت اجباری و حسینیهها میرفتند.
دوران_طلايی_امام راحل زمانی بود که که اگر در خیابان با دوست جنس مخالف دستگیرت میکردند باید باهاش ازدواج میکردی يا بجرم رابطه نامشروع شلاق ميخوردي.
دوران_طلایي_امام راحل زمانی بود که برای راه رفتن با مادر یا خواهر خود باید شناسنامه همراه داشته باشی..
دوران_طلايی_امام راحل دوران دفترچه بسیج و کوپن و سهمیه بندی برق، آب، نفت و… بود.
دوران_طلايی_امام راحل زمانی بود که سهم شما از آزادی گشت کلانتری، گشت کمیته انقلاب اسلامی، گشت ثار الله ، گشت منکرات، گشت بسیج، گشت مبارزه با مفاسد، گشت راهنمای و رانندگی، گشت تامین، گشت جندالله ،گشت فجر، گشت وزارت اطلاعات ،گشت مبارزه با مواد مخدر بود.
دوران_طلايی_امام راحل دوران شير خشك كوپني ، بنزین كوپنی, گوشت كوپنی, شیر با دفترچه بسیج, تخم مرغ كوپنی, مرغ كوپنی, نان سهمیه ای, حتی لاستیک ماشین،سیمان،آهن با دفترچه بسیج, و بگیر تا آخر…
دوران_طلايی_امام راحل زمانی بود که به دختران اعدامی قبل از اعدام تجاوز میشد تا مشکل شرعی در اعدام نباشد..
دوران_طلايی_امام راحل زمانی بود که قوانین قضایی در خصوص بانوان نصف بیضه چپ یک مرد صادر میشد و میشود…
دوران_طلايی_امام راحل زمانی بود که زنان مارو سنگسار میکردند،معتادین و مواد فروشان به بدترین وجه در مساجد و میادین شهرها شلاق میخوردند…
دوران_طلايي_امام راحل اصرار به٨سال جنگ ،ميليارد ها دلار هزينه بي مورد، صدها هزار كشته در جنگ وزندان ،صدها هزار آواره ،صدها هزار مصدوم و…
دوران_طلايی_امام راحل زمانی بود که برای گریه کردن به مزار عزیزان اعدامیتان کتک میخوردید و
مجالس عروسی را باید به شکل عزا اجرا میکردید و…
هرچه بود گذشت و خدا را شکر می کنیم که به #دوران_طلایی (آیتالله خامنهای )اختلاس های نجومی رسیدیم وبه دورانی رسیدیم که با هزینه های سنگین اول در کشورهای منطقه جنگ و آشوب بپا می کنیم و بعد با هزینه های سنگین تر آنها را بازسازی می کنیم.
به امید آزادی ایران و ایرانی
پاینده ایران
زن ،زندگی، آزادی
حلقه پنهان زندگی خامنه ای
مریم حبیبی
تحصیل خامنه ای در روسیه یا جاسوس روسیه. حلقه پنهان زندگی خامنه ای
یک ویدیو،گزارشی کوتاه از مراسم جشن پنجاهمین سالگرد تاسیس دانشگاه پاتریس لومومبا در شهر مسکو، پایتخت روسیه پخش شد که توسط تلویزیون دولتی روسیه «آر تی» تهیه شده است.گزارشگر تلویزیون روسیه اشاره میکند که در جشن ۵۰ سالگی دانشگاه پاتریس لومومبا، معروف به دانشگاه دوستی مردم روسیه، هزاران فارغ التحصیل این دانشگاه در شهر مسکو گرد هم جمع شدند.
هدف این دانشگاه که بیش از پنجاه سال پیش تاسیس شده است، تربیت «گروهی از نخبگان در سراسر جهان» است. ولادیمیر فلیپف، رئیس این دانشگاه می گوید: سی درصد از دانشجویان این دانشگاه را دانشجویان خارجی تشکیل میدهند و دانشگاه ما نه تنها در زمینه علوم سیاسی بلکه علوم انسانی «گروهی از نخبگان جهانی» را تربیت کرده و به کشورهای متبوعشان بازمیگرداند. وی افزوده است که عمده دانشجویان خارجی این دانشگاه از کشورهای آفریقایی، آسیایی و آمریکای لاتین هستند که این نخبگان می توانند با فارغ التحصیلان دانشگاه های آمریکایی و اروپایی رقابت کنند. حدود یکصد هزار فارغ التحصیل این دانشگاه در ۱۶۵ کشور جهان در حال کار و فعالیت هستند. گزارشگر تلویزیون دولتی روسیه، سید علی خامنه ای رهبر جمهوری اسلامی، محمود عباس رئیس تشکیلات خود گردان فلسطین و رئیس جمهور هندوراس را بعنوان تعدادی از دانشجویان برجسته این دانشگاه معرفی می کند.
در ادامه این گزارش عنوان می شود که «دانشگاه دوستی مردم روسیه» در سال ۱۹۶۰ یعنی دقیقا در سالی که بسیاری از کشورهای آفریقایی استقلال یافتند، تاسیس شده است. این دانشگاه برای یادگیری سایر کشورها از تجربیات اتحاد جماهیر شوروی و ارتباط هرچه نزدیکتر با این کشور ایجاد شده است. عبدالرحمن سیلا در وصف این دانشگاه می گوید:
ما باید بدانیم که این یک نهاد آموزشی منحصر بفرد است. این دانشگاه از بدو تاسیس فرصتی را برای جوانان مستعد از کشورهای در حال توسعه فراهم کرد تا بتوانند از امکانات آموزشی با کیفیتی استفاده کنند. امروز هم این رویه ادامه دارد و جوانان پس از تحصیل در این دانشگاه به کشورهای خود بازمی گردند و تبدیل به «رهبران در زمینه های خاص» می گردند! وی معتقد است که جهان به این دانشگاه نیاز دارد.این تعریف دولت روسیه از دانشگاه پاتریس لومومبا است. اما ببینیم واقعیت این دانشگاه و راز افسانه ای و ترسناک حضور سید علی خامنه ای رهبر خود خوانده مسلمین جهان در این دانشگاه چیست!؟ طبق اسناد و گزارشهای فراوان دانشگاه پاتریس لومومبا یا همان دانشگاه دوستی مردم روسیه، در سال ۱۹۶۰ با مدیریت مستقیم سازمان مخوف امنیت شوروی معروف به «کا گ ب» تاسیس شد و از همان آغاز تحت عنوان «آکسفورد تروریستها» شناخته می شد.
دکتر ایلان برمن در جزوه ای تحقیقاتی تحت عنوان روسیه و خلا قدرت در خاور میانه که ژوئن سال ۲۰۰۱ منتشر کرد، دانشگاه پاتریس لومومبا را آکادمی تربیت نیروهای ضد آمریکایی برای کشورهای جهان سوم، خطاب میکند که البته بسیاری از مدیران فعلی جمهوری اسلامی از آنجا فارغ التحصیل شده اند و از جمله سید علی خامنه ای و غلامحسین محسنی اژه ای از دیگر چهره های سرشناسی که فارغ التحصیل این دانشگاه هستند، تروریست ونزوئلایی ایلیچ رامیرز سانچز معروف به کارلوس شغال را میتوان نام برد که در حال حاضر دوران محکومیت حبس ابد را در زندانی در فرانسه می گذراند.
وی یکی از بزرکترین تروریستهای تاریخ است که عملیات چریکی و تروریستی را در دانشگاه پاتریس لومومبا فرا گرفت و به ماموریتهای بین المللی اعزام شد.
پدر وی یک مارکسیست معتقد بود که نام پسرش را به جهت علاقه فراوان به لنین یلیچ گذاشت که نام پدری لنین میباشد.
برادران وی را هم لنین و ولادیمیر نامیدهمچنین فیدل کاسترو، یاسر عرفات و هوگو چاوز از دیگر تعلیمه یافتگان این مرکز بزرگ پرورش تروریست هستند. در واقع این دانشگاه جوانان مستعد را از کشورهای آفریقایی ، آمریکای جنوبی ، خاور میانه و آسیا انتخاب کرده و به آنها بورسهای بسیار خوب دولتی می داده تا با اصول انقلابیگری مارکسیستی و ضد آمریکایی آشنا شوند و سپس به کشورها یشان بازگشته و مقدمات انقلاب را فراهم کنند ، که البته عمدتا با مبارزات چریکی و مسلحانه توأم بوده است.
آموزشهای جنگ روانی، کار با انواع اسلحه، نبرد های چریکی، سازماندهی باند های سیاسی مخالف و مسلح و تصفیه حسابهای خونین پس از انقلاب از مجموعه دروس این دانشگاه به خصوص در فاصله سالهای ۱۹۶۴ تا ۱۹۷۴ بوده است. بسیاری از انقلابهای چپگرایانه در این سالها ریشه در دانشگاه پاتریس لومومبا داشته اند.هدف نهایی ایجاد شبکه ای بزرگ از رهبران انقلابی در سراسر جهان بود که همه آنها روابط نزدیک و ویژه ای با اتحاد جماهیر شوروی داشته باشند و به این شکل بتوانند حلقه محاضره را بر کشورهای بلوک سرمایه داری یا دموکراسیهای غربی تنگ و تنگ تر کرده و به رؤیای جهان یک دست شده مارکسیستی جامه عمل بپوشانند بزرگترین راز زندگی سید علی خامنه ای در مصرف روزانه خاویار یا بوقلمون و یا سواری بر اسبهای اصیل عربی و حیف و میل بیت المال خلاصه نمی شود.
بزرگترین و ترسناکترین راز زندگی خامنه ای مربوط به دورانی است که هیچ اشاره ای به آن در زندگینامه های وی نشده است و پرده از اسرار بسیاری در خصوص ماهیت رژیم جمهوری اسلامی بر میدارد.
خامنه ای در سال ۱۹۶۴ میلادی برابر با ۱۳۴۳ خورشیدی به شوروی سفر می کند و در دانشگاه پاتریس لومومبا وابسته به سازمان امنیت شوروی به تحصیل مشغول می شود.
پرسش کلیدی اینجاست که در سالهای دهه شصت میلادی که هیچ خبری از انقلاب در ایران نبود، دلیل حضور سید علی خامنه ای در دانشگاه رسمی سازمان امنیت شوروی چه میتوانست باشد؟
آیا جز اینکه ایشان در اندیشه تبدیل شدن به جاسوس امپریالیسم شرق برای مبارزه با شاه و امپریالیسم غرب بود؟
به نظر می رسد سید علی پرچم ولایت فقیه و جانشینی برحق امام زمان را بواسطه شجره نامه ساختگی اش از دستان آن امام غایب دریافت نکرده است و این پرچم را در مرکز تربیت تروریست شوروی از دستان نمایندگان لنین و استالین گرفته است تا بتواند تیشه ای بر پیکره امپریالیسم آمریکا بزند.
حالا با بر ملا شدن این راز تکلیف «ذوب شدگان در ولایت» چه می شود که به عشق وساطت مولایشان برای ورود به بهشت، خون پاکترین جوانان را بر سنگفرش خیابان ها ریخته اند؟
راستی گیرم که ما دروغ می گوییم و شایعه برای مقام عظمای ولایت ساخته ایم، دولت روسیه چه دلیلی دارد که به دروغ سید علی خامنه ای را فارغ التحصیل این دانشگاه معرفی کند و چرا خامنه ای چیزی از ارتباطش با این دانشگاه و تحصیل در آن را در زندگینامه اش نیاورده است؟
خیلی دوست دارم نظر کسانی را که نه تنها نقطه سیاه ، بلکه هیچ نقطه خاکستری در زندگی خامنه ای ندیده بودند را در این مورد بدانم
یادداشت سحرمحمدی در ۳۷مین سالگرد اعدام سوسن امیری
محمود.م
سی و هفت سال صدای من در انتظار پاسخ مادرم/ نوشتۀ سحر محمدی
صدایش می کنم. دوباره و دوباره. از پنج سالگی ام تا به امروز. عمریست صدایش می کنم.
مادرم ۹ ماه در اوین زندانی بود. ۹ ماه هر دو هفته یک بار از کرمانشاه تا تهران در حسرت دیدارش ثانیه ها را شمردم. اما نمی گذاشتند ببینمش. دایی هایم را در اوین ملاقات می کردیم و باز هم هیچ نشانی از مادرم نبود. در ذهن پنج ساله ام نمی گنجید که مگر دیدار مادرم با تنها فرزندش چه چیز این کهکشان را برهم می زند. معنای ممنوع الملاقات را نمی فهمیدم. آن سوی دیوارهای اوین می ایستادم و با تمام وجود صدایش می کردم: “مامان”!
پاسخی نمی آمد.
در پاییز ۶۳ سینۀ عاشقش را گلوله باران کردند و پیکر نازنینش را به خاک های خاوران سپردند. به روی گورش که تلی خاک تنها نشانش بود می نشستم و بارها صدایش می کردم. این بار می دانستنم پاسخم را نخواهد داد. در شش سالگی معنای مرگ را می دانستم. در شش سالگی همۀ عروسک هایم را فراموش کرده و با معنای سرد مرگ دست به گریبان بودم. مرگ مادرم؛ سوسن امیری. مرگ دایی هایم؛ حسن و اصغر امیری. مرگ پدرم؛ پیروت محمدی و مرگ عمویم؛ رسول محمدی.
مادرم و دایی هایم در سال ۶۲ دستگیر شدند و پس از شکنجه های وحشیانه طی سالهای ۶۳ تا ۶۴ به جوخه ی اعدام سپرده شدند. پیکرهای عزیزشان بی هیچ نشانی به خاک های خونین خاوران سپرده شد. سه سال پیش از آن، در بهمن ۶۰ سینۀ فراخ پدر و عمویم در قیام سربداران در شهر آمل به قهر گلولۀ جلادان اسلامی شکافته شده بود. در سه سالگی نمایش پیکر بی جان پدرم در سطح شهر آمل را تاب آورده بودم. کودکی ام در همان روزهای شوم، برای همیشه در جنگل های آمل گم شد. در شش سالگی عمر قرن ها بر من گذشته بود.
نامشان را می خوانم. عمریست نامشان را می خوانم. نام پرافتخارشان. نام ماندگارشان. نام مادر و دایی هایم، نام پدر و عمویم، نام همه بزرگ مردان و شیرزنانی که طی ده سال اول انقلاب به جرم داشتن آرزوهای زیبا به خاک های بی نشان سپرده شدند. تا آیندگان بدانند، اینان با جگرگوشه های مردم چه کردند. تا فرزندان این سرزمین تلخ بدانند که روزگاری زنان و مردانی بر این خاک می زیستند که حاضر بودند بمیرند اما گرسنگی کودک همسایه را شاهد نباشند. دریادلانی که از شکنجه و جوخۀ اعدام نمی ترسیدند؛ ترسشان همه از نگاه شرمسار پدری بود که فرزندانش شب ها به سفرۀ خالی می نشستند.
نامشان را می خوانم تا ساکنان این مرز و بوم بدانند که اعدام بیش از بیست هزار انسان آزادی خواه در ده سال اول انقلاب، یک حادثۀ تلخ نیست که به مرور زمان از خاطر برود و یا به وجودش عادت کنیم.
بگذار مردم بدانند که وقتی پیکر کاک فواد مصطفی سلطانی را به خاک می سپردند، مادرش پیش از دفن جگرگوشه اش، خود را در گور افکند و التماس کنان فریاد زد “مرا به جای او دفن کنید! پسرم هنوز خیلی جوان است. او را به خاک نسپارید!”.
بگذار مردم بدانند که سقف های خانۀ دایه سلطنه سالها پیش از اعدام فرزاد کمانگر فرو ریخته بود. در آن پاییز منحوس سال ۶۰ که دختر باردارش نسرین برای یافتن نشانی از همسر زندانی اش به اوین رفت و بی هیچ توضیح و محاکمه ای با جنین هشت ماهه در شکم تیرباران شد. بگذار مردم بدانند!
بگذار بدانند که در اوایل دهۀ شصت، روزنامه ها به جای اخبار، روزانه نام دهها اعدامی منتشر می کردند. بگذار بدانند که داستان مادران سرگردانی که به دنبال نشانی از جگرگوشه شان به خاک های خاوران ها ناخن می کشیدند، یک حکایت تلخ نیست؛ یک واقعیت شوم است. دهۀ شصت تنها یک فصل تاریک در تاریخ سرزمین ما نیست، بلکه تکرار مکرر فاجعه ایست که زخم هایش هنوز بر تن جامعه تازه است.
این زخمها التیام نخواهد یافت چراکه نه تنها عدالتی برقرار نشده بلکه جنایت همچنان ادامه دارد. آنان که طی سالهای ۵۸ تا ۵۹ کردستان و خوزستان و ترکمن صحرا را به خاک و خون کشیدند هنوز بر مسند قدرت نشسته اند. آنان که در دهۀ شصت، فرزندان مردم را دسته دسته به جوخه های اعدام سپردند، در دهۀ هفتاد فروهرها و پوینده و مختاری را تکه تکه کردند و در دهۀ هشتاد جوانان این مرز و بوم را به جرم انداختن یک تکه کاغذ در صندوق رأی به کهریزک ها سپردند. آنان که در تابستان ۶۷ با هر نفس منحوس شان یک حکم اعدام صادر کردند، در دهۀ نود وزیر دادگستری و رئیس جمهور شدند. هنوز هم آرش مان را به بند می کشند، سپیده مان را تبعید می کنند و نویدمان را دار می زنند. اعدام رامین برایشان کافی نیست؛ پیکر بی جان پدر سوگوارش را هم گروگان می گیرند. هنوز در بر همان پاشنه می چرخد. نه! این زخم ها التیام نمی یابد.
باید این در و پاشنه اش را ریشه کن کنیم. اعدام بیش از بیست هزار زندانی سیاسی در دهۀ شصت، افسانه نیست که گاهی حوصلۀ شنیدنش را داشته باشیم و گاهی به فرصتی دیگر موکول ش کنیم. صحبت از تاریخ این سرزمین است.
تاریخ را نمی توان تغییر داد اما می توان با بررسی مسئولانۀ تاریخ، آینده را رقم زد. صحبت از آیندۀ این سرزمین است.
تیرباران قامت پرصلابت ناصر سلیمی با دست باندپیچی شده و ۱۰ زندانی دیگر که یکی شان با برانکارد در مقابل جوخۀ اعدام قرار گرفته بود، تنها سوگی به خانۀ چند خانوار نبود؛ شیون شوم رگباری بود که در ضمیر ناخودآگاه هرآنکس که از شرافت چیزی می داند، تا ابد صفیر می کشد.
صدای ضجۀ مادرانی که دار و ندارشان، امید زندگی شان در خاک های خاوران گم شد، هنوز خاموش نگرفته که به دست فراموشی سپرده شود. این صدا، صدای شیون نیست، تکرار بی پایان تاریخ هولناکی ست که در امروز ما هنوز جریان دارد. گوش هایمان را بر صدای هق هق مادران سوگوار نبندیم. این صدا تلخ است، اما واقعیت سرزمین ماست. باور کنیم که سرنوشتمان به هم گره خورده. در دردها و شادی هامان. باور کنیم که به خون کشیدن صدای آزادی خواهی، یک درد مشترک است. آنکس که شبانگاه تبر به دست بر درگاه خانۀ همسایه می کوبد، دیگر شبی به سراغ ما خواهد آمد. با همسایه همصدا شویم و کودکان فردا را از گزند تبرها در امان بداریم. من و تو مسئولیت داریم.
فراموش کردن جنایت، زمینه ساز تکرار جنایت است. سکوت نکنیم تا آنچه بر ما گذشت بر کودکان فردا تکرار نشود. برقراری عدالت در حق جانباختگان راه آزادی، مسئلۀ شخصی نیست؛ یک وظیفۀ اجتماعی ست. شانه ای باشیم به زیر این بار تا سنگینی اش مادران سوگوار را در هم نشکند. من و تو مسئولیت داریم.
من به عنوان بازماندۀ پنج جانباختۀ دهۀ شصت در مقابل همۀ گورهای بی نشان مسئولیت دارم. در شش سالگی شاهد پرپر شدن همۀ گلهای باغچۀ کوچک مادربزرگ و پدربزرگم بودم. شاهد تلخی مرثیه های مادربزرگم که در خلوت تنهایی اش همۀ ابرهای آسمان را ضجه می زد. شاهد صدای مهیب شکستن قلب پدربزرگم که در روزگار پیری عصازنان به دنبال نشانی از جگرگوشه هایش سرگردان اوین و خاوران بود. من شاهد هجوم فاجعه بودم. شاهد رفتن ها و بازنگشتن ها، شاهد انتظار، انتظار، انتظار بی پایان. من شاهد غرور غمناکی بودم که به مادربزرگم اجازه نمی داد در حضور دیگران زار بزند. شاهد راست قامتی پدربزرگم در اوج استخوان شکستگی. من شاهد غرور بودم. غرور مادری که فرزندانش قله های افتخارش بودند. شاهد آزادگی.
تا امروز فریادی از اعماق خاکی باشم که پیکر عزیزانم را در برگرفته. فریاد دادخواهی. فریاد برقراری عدالت. نه! گریه نیستم، ضجه نیستم، سراسر فریادم.
نامشان را می خوانم. نه در خلوت تنهایی؛ که با صدای بلند و رسا. تا جهان از نامشان پر شود. نامشان را می خوانم تا آیندگان نامشان را بدانند، آرزوهای زیبا و انسانی شان را آرزو کنند و میراث دار شرافت و آزادگی شان باشند. تا صدایم با صدای همۀ آنان که آزادی را زمزمه نمی کنند بلکه فریادش می زنند، در هم آمیزد و جهان از کلام آزادی لبریز گردد. نامشان را می خوانم….
سحر محمدی
حقوقدان و فعال جنبش دادخواهی
پاییز ۱۴۰۰ در سی و هفتمین سالروز اعدام مادرم
آخر دنیاست بخند
از وبلاک امید به رهائی، کریم ناصری
آدمک آخر دنیاست بخند
آدمک مرگ همین جاست بخند
دستخطی که تو را عاشق کرد
شوخیه کاغذی ماست بخند
آدمک خر نشوی گریه کنی
کل دنیا سراب است بخند
آن خدایی که تو بزرگش خواندی
به خدا مثل تو تنهاست بخند
قصه لیلی و مجنون همه اش داستان و کتاب است بخند
شرح دلتنگی و درد دیگران است بخند
آدمک نغمه آغاز نخوان
به خدا آخر دنیاست بخند
افشاگری در مورد خانه های امن سپاه پاسداران
سپهر رضایی شایان
ما برای آگاهی از وجود چنین مکانهایی اول باید گریزی کوتاه بزنیم به ساختار سپاه پاسداران انقلاب اسلامی.در این ارگان برخلاف ظاهر, بیشتر گزینش ها و ورودیه ها از بتن جامعه ایران صورت میگیره. یعنی بسیج مستضعفان یعنی محلات,سیستمی کاملا مویرگی و بسیار حساب شده و دقیق.این سیستم گزینش و بررسی های روانی خودش را بر روی فرزندان این آب و خاک که در سنین بین7تا10سال هستند آغاز میکنه.کودکان در این سنین عاشق بازی و دست زدن به اسلحه و لباس نظامی هستند که این سیستم مویرگی از همین نکته تا این لحظه سود سرشاری برده.حال کمی موشکافی میکنیم از طبقه بندی سیتماتیک سپاه پاسداران از خرد تا کلان. هر مسجد در محلات دارای یک پایگاه بسیج است.هر 10 الی 15 پایگاه بسیج مستضعفان تبدیل میشه به یک حوزه مقاومت بسیج در این حوزه ها به کودکان و نوجوانان آموزشهایی داده میشه مثل روش کار با سلاح قناصه,دراگونوف,کلاشنیکف,مسلسل دوشگا, کلت کمری,نارنجک دستی و سلاح آر پی جی و چاشنیهای مختلف انفجاری.این آموزشها بطور مثال درپایختخ ایران, تهران,در اردوگاهی بنام اردوگاه قدس که در کوههای وردآورد شهرکرج هستش انجام میشه. همچنین آموزش مقابله و کنترل جنگهای خیابانی و جنگها و مبارزات تن به تن به طور مبتدی و حرفه ای و آموزش حرفه ای دوره راپل و نام این کار نظام حاکم بر ایران و سپاه پاسداران چیزینیست بجز کودک سربازی و نقض آشکار حقوق بشر و حقوق کودکان,نام حقوق کودکان اومد.باید یادی کنیم از بانو آتنا دائمی فعال حقوق کودکان که همینک در تبعید و در زندان لاکان شهررشت عمرگرانبهاشون را میگذرونن.یک حوزه بسیج شامل میشه از یک سیستم اداری کاملا برنامه ریزی شده که همیشه چند کادر رسمی سپاه پاسداران هم در آن مشغول به فعالیت و خدمت هستند. هر 10 حوزه مقاومت بسیج تبدیل میشه به یک ناحیه مثل ناحیه مقاومت بسیج غرب تهران(مقداد).هر شهر بزرگ, تقریبا تشکیل میشه از 4 ناحیه که همه این نواحی زیرمجموعه سپاه اون شهر هستند بعنوان مثال میتونیم از سپاه محمد رسو الله نام ببریم که برای شهر تهران است.
لازم بذکر است که هر حوزه مقاومت تشکیل میشه از1گردان ویژه الزهرا که وابسته به لشکر10 سیدالشهدا هستش و 2گردان عاشورا و زینب که تفاوت این دوگردان به زنانه و مردانه بودنشه,بجز استفاده از این گردانهای عاشورا در موقع اعتراضات مردمی و خیابانی یک سیستم دیگه هم در بتن بسیج وجود داره بنام سازمان اطلاعات بسیج مستضعفین که مستقیما زیر نظر سازمان اطلاعات سپاه پاسداران کار میکنه.این سیستم متشکل شده از تعداد زیادی مامور اطلاعاتی کوچک و بزرگ و یا به زبان عامیانه(مخبر).کار این مخبرها فقط گوش دادن و مخابره کردنه…
هر مخبر دارای یک کد اطلاعاتی هستش که بوسیله آن گزارشات خودش رو چه از طریق مکاتبه و چه تلفنی ارسال می کنه. مزد این مخبرها چیست؟سهمیه دانشگاه,سهمیه استخدام اداره های دولتی,کسری خدمت سربازی از 1ماه تا6ماه,پس سپاه مریدان خودش رو از این سیستم انتخاب میکنه و اگر از کودکی در این سیستم نباشی,هیچوقت نمیتوانی که وارد دانشکده امام حسین سپاه بشی خانه های امن سپاه پاسداران از همان اوایل شروع بکار جمهوری اسلامی ایران و سپاه پاسداران,وجود داشته و میتونیم از اولین آدم ربایی که بوسیله ماموران اطلاعات سپاه که در خانه های امن مشغول به فعالیت هستند,از پسر ایت الله طالقانی نام ببریم.
جایگاه سازمانی خانه های امن سپاه پاسداران در زیر شاخه های سازمان اطلاعات موازی هستش,این سازمان پس از سال ۱۳۷۸ و افشای ماجرای قتلهای زنجیرهای و لو رفتن بخشی معروف به «گروه های خودسر» وزارت اطلاعات راه اندازی شد.هدف از طرح تشکیل سازمان اطلاعات موازی، جلوگیری از لورفتن برنامه ها و عملیاتی نظیر قتل های زنجیرهای، به صورت تشکیلاتی بیرون از نظارت مجلس و دولت و زیر نظر شخص رهبر یا سپاه است.
این طرح با پیشنهاد سه تن از سرداران سپاه با نام های عبدالله ضیغمی معروف به مشفق، مسعود صدرالاسلام فرمانده اطلاعات ناجا و حسن محقق، به علی خامنه ای رهبر جمهوری اسلامی ارائه شد.
اما خامنهای «زیرکانه» اداره این سازمان زیر نظر شخص رهبر را رد کرد، اما گفت: «فکر خوبی است؛ ولی به صورت بخش- بخش اداره شود.»بخش بخش یعنی همان مثال معروف انگلیسی که میگه(تفرقه بنداز و حکومت کن).
پس از این توصیه خامنهای بود که سازمان اطلاعات موازی به صورت «بخش – بخش» در آمد.
هر بخش به صورت مستقل تحت نظر نیروی انتظامی، بسیج، سپاه، و بیت رهبری، قرار دارد و سازمان اطلاعاتی خاص خود را دارد.
این سازمان ها به طور مستقل عمل می کنند و به دلیل عدم اعتماد یا رقابت، با هم ارتباط ندارند.
فعالیت سازمانهای اطلاعات موازی که خانههای امن را نیز در اختیار دارند، بر چهار بازو تمرکز دارد: سازمان اطلاعاتی، بازوی قضایی، پول، و رسانه.در بخش استفاده از رسانه هم میتوانیم اشاره کنیم به ساخت سریال گاندو1و2 توسط سازمان اطلاعات سپاه که گوشه هایی از آدم ربایی ها و خانه های امن سپاه پاسداران را برای ایجاد وحشت و قدرت نمایی نشان میدهد.سازمان اطلاعات موازی از ۵ معاونت تشکیل شده که عبارتند از: معاونت عملیات روانی سپاه، اداره کاربردی یا کارآمدی، اداره یا شبکه رصد مجازی، ستاد مردمی، و سازمان برنامه.علاوه بر معاونت عملیات روانی، مرکز دیگری به نام «شبکه عیون» تحت نظر و دستور مستقیم شخص رهبر به امور اطلاعاتی و امنیتی میپردازد. عیون بیش از آن که شبکهای امنیتی-نظامی باشد، به منظور کسب اطلاعات مستقیم و نزدیک به خود رهبری ایجاد شده است.
در واقع همچنان که از نام آن بر میآید، چشم و گوش رهبری است. نیروهای این شبکه از کف، مانند کوچه و بازار و نیروهای بسیجی، تا افرادی به نام مخبر در ادارات و دولت، تا شبکههایی چون ستادهای بسیجی در نهادها را دربر میگیرد.گزارش این ستادها و مخبران در شبکه عیون جمع آوری میشود و به صورت جامع به رهبر ارائه میشود. این شبکه همه گونه اطلاعات، از اختلاس در دستگاهها تا نام کسانی که با ولایت فقیه مخالف هستند را گردآوری میکند.با شروع اعتراضات سال 88 و89 بازداشتیهای بدون مجوز به اوج خودش رسید,مقصد این بازداشت شدگان جایی نبود بجزخانه های امن سپاه پاسداران کسانی که به این بازداشتگاهها وارد میشوند از اقشار گوناگون هستند,مانند فعالین حقوق بشر و مدنی ومنتقدین نظام ورهبری.رباییده شده هامثل افراد دوتابعیتی که توسط نیروهای اطلاعاتی سپاه بمنظور اخاذی از دیگر کشورها ربوده میشوند.میتوانیم نام دومی برای این خانه ها انتخاب کنیم و بنظر بنده ,نام پایان زندگی بسیار برازنده این بازداشتگاهاست.
ورودیهای این خانه های تماما بدون مجوز بازداشت شده اند و در هیچ کجا نامی از آنها برده نشده و در دستگاه قضایی هم نام انها ثبت نشده.دلیل بی نامی آنها این است که اگر شخص مورد نظر در زیر شکنجه کشته شد,هیچ کدام از دستگاههای مربوطه مجبور به پاسخگویی نباشند.
بازداشتهای اینچنینی اغلب یا بصورت غافلگیری فرد انجام میشود ویا بصورت مسمومیت غذایی و بیهوشی.سلولهای تهویه شده در این خانه ها معروف هستند به سلولهای 50در50 یا 40در50.سلولهای 50 در50 بطوری ساخته شده که فرد فقط میتواند بایستد و سلولها 40در50 فرد میتواند مثل یک حیوان مچاله شده و تکان نخورد.هر دوی این سلولها مجهز به سیستم کنترل هوای سرد و گرم و برق فشار ضعیف بمنظور شکنجه مداوم فرد هستند. باید اضافه کنم که علاوه بر این شکنجه های مداوم,شکنجه هایی هم بطور روزانه صورت میگیرد,مانند قرق شدن مصنوعی و تجاوز.
در شکنجه قرق شدن مصنوعی فرد را روی تخت و یا سکوی سنگی می خوابانند و دستها و پاهای او را محکم میبندند.
یک کیسه پارچه ای روی سرش میکشند و شلنگ آب رو روی صورت فرد مورد شکنجه باز میکنند و بارها تا مرز خفگی این کار را ادامه میدهند.
برای شکنجه دادن بصورت روانی هم در مواردی به خاانواده شخص در مقابل چشمان فرد باز داشت شده تجاوز جنسی صورت میگیرد و برای مثال از سروان حسین زاده میتونیم یاد کنیم که در سال88 بدلیل نافرمانی از شلیک مستقیم, بازداشت شد و در خانه های امن سپاه به خودش و خانواده اش تجاوز شد و بعد هر سه کشته شدند و هیچ نشانی هم ازشون پیدا نشد و شایعه ای پراکنده شد که عوامل خارجی او و خانواده اش را ربوده و سربه نیست کرده اند.
بازداشت شده هاییکه زیر شکنجه به قتل میرسند,یا سوزاده میشوند ویا جسد آنها در مخزن اسید نابود میشه.کسانیکه نظام تشخیص میده که باید از بین برن,بیشتر به دو روش خاص به قتل میرسند ,یکی اتاق گازco2هستش و دیگری روش کیسه وکیوم…که هر دو روش باعث زجر کشیدن و خفگی در چندین دقیقه میشه.
و در آخرلازم میدونم خدمت همراهان عزیز و فهیم عرض کنم که بنده در این سخنرانی از خاطرات شخصی خودم که 45روز زندگی در سلولهای40 در50 و 50در50 هستش استفاده کردم و از پروردگار یکتا خواستارم که راه هیچ انسانی رو به خانه های امن سپاه پاسداران ختم نکنه.
چرا طلا و ارز در ایران گران میشود
همایون معمار
اگر در سال ۱۳۹۰ کسی به شما میگفت که دلار ۱۱۰۰ تومانی در سال ۱۴۰۱ به ۶۰هزار تومان و سکهی ۴۵۰هزار تومانی به ۳۲میلیون تومان میرسد، حتماً میگفتید مگر ممکن است که قیمت دلار ۵۴ برابر و قیمت سکه ۷۱ برابر شود؟ اما اقتصاد ایران در اوایل اسفندماه در میان حیرت همگان، قیمتهایی را تجربه کرد که باورش برای خیلیها دشوار است. انگار همه خواب بودند، قیمتها ساعتبهساعت تغییر میکرد و اکثر ایرانیان بهتزده مدام قیمتها را وارسی میکردند.
وقتی قیمت یک کالای مصرفی مثل گوجهفرنگی یا تخممرغ زیاد میشود، اولین پرسش این است که چه اتفاقی در بازار این کالاها رخ داده که قیمتها افزایش یافته است. وقتی که نرخ ارز بهعنوان یکی از متغیرهای اقتصاد کلان در کشوری نفتی نظیر ایران تغییر میکند حتماً در اقتصاد کشور اتفاقی افتاده است که این دماسنج اقتصادی آن را انعکاس میدهد.
اما در این شرایط مسئولان اقتصادی بهجای یافتن علت، افرادی موهومی در خارج را متهم میکنند که نرخ ارز را بالا میبرند و با تأکید میگویند که نرخهای بازار آزادِ ارز را قبول ندارند.
در مقابل، این دیدگاه تکراری در بین گروهی نقل میشود که بانک مرکزی به صرافیها دستور داده تا قیمت را بالا ببرند. در حالی که هیچیک از اینها واقعیت ندارد و مشکل چیزی فراتر از این است. لازم نیست که کسی اقتصاد خوانده باشد یا دادههای اقتصادیِ فراوانی را کنار هم بگذارد تا تشخیص دهد که اوضاع اقتصاد کشور خراب است. افزایش شتابان قیمت ارز بدون هیچ محاسبهی دیگری، صاف و پوستکنده در قالب یک عدد ظاهراً ساده نشان میدهد که اوضاع اقتصاد ایران خوب نیست و یک جای کار ایرادی جدی دارد. انتظار میرود که در این زمان دولت و بانک مرکزی با نگاه به نرخ ارز، ابعاد این ضربهی اقتصادی را شناسایی کنند و بر اساس آن، سیاستهای متناسب پولی و تجاری و حتی سیاسی را برای کنترل و ثبات اقتصادی به کار گیرند.
ارز هم مانند پول در اقتصاد سه ویژگی دارد: وسیلهی معامله، واحد شمارش و ذخیرهی ارزش است. ارز در تجارت خارجی وسیلهی معامله است و بازرگانان برای واردات کالا از ارز استفاده میکنند و به صورت طبیعی تا زمانی که تورم در داخل خیلی زیاد نشده از ارز بهعنوان واحد شمارش استفاده نمیشود. اما وقتی تورم بهسرعت افزایش پیدا میکند قیمت هر چیزی با دلار سنجیده میشود، و این همان اتفاقی است که اکنون در اقتصاد ایران رخ داده است. ممکن است که در مورد کالاها و مواد مصرفی کمتر از دلار استفاده شود اما در اکثر بازارها، بهویژه بازار مواد اولیه و کالاهای وارداتی، از دلار بهجای ریال استفاده میشود.
یکی دیگر از مصارف و کاربردهای ارز این است که وقتی سرمایه به هر دلیلی از کشور بیرون میرود، باید به صورت ارز خارج شود. این همان چیزی است به آن خروج سرمایه میگویند. شهروندان در کمتر جایی از جهان مثل ایران پساندازِ خود را به صورت ارز خارجی نگهداری میکنند. یعنی ارز خارجی در ایران مثل دارایی عمل میکند که در عرف به آن سفتهبازی میگویند. اما ایرانیان چون هر روز پول خود را کمارزشتر میبینند ناچارند که برای حفظ ارزش داراییِ خود در کنار طلا، مسکن و خودرو، ارز خارجی، بهویژه دلار، ذخیره کنند. خرید ارز از سوی شهروندان و پساندازِ آن نیز نوعی خروج سرمایه است. وقتی ارز به دارایی تبدیل میشود شباهت زیادی به بازار سرمایه و بازار طلا پیدا میکند که ویژگیِ اصلیاش نوسان شدید است؛ یعنی حساسیت زیادی به شوکهای اقتصادی و سیاسی نشان میدهد. این ویژگی به دولت کمک میکند تا ابعاد شوک را ارزیابی کند اما در ایران همواره دولت با دخالت در بازار، نشانههای شوک را از بین میبرد و مانع از آشکار شدن دلایل و ابعاد آن میشود. مثل این است که به بیمار مبتلا به تب فقط تببر بدهیم و به فکر برطرف کردن آنیِ تب باشیم بیآنکه بفهمیم علت بیماری چیست.
دلایل افزایش نرخ ارز
اما چه عواملی به افزایش قیمت ارز میانجامد یا بر نرخ آن تأثیر میگذارد؟ پاسخ این است که نرخ ارز بر اساس نرخ برابریِ قدرت خرید تعیین میشود. یعنی میزان تورم داخلی از تورم کشورهای طرف معامله کم میشود. مثلاً اگر امسال تورم در ایران ۵۰ درصد و تورم کشور طرفِ معامله ۵ درصد باشد، امسال باید ۴۵ درصد به قیمت ارز اضافه شود. با توجه به این که تورم در ایران بسیار بالاست و دولت همواره مانع از افزایش قیمت ارز میشود، بازار ارز همیشه پتانسیل افزایش دارد.
به عقیدهی عبده تبریزی، محروم کردن ایران از دسترسی به ارز حاصل از صادرات، در کنار گرایش عمده به خروج سرمایه از کشور، عامل اصلیِ افزایش نرخ ارز در هفتههای اخیر بوده است.
پس یکی از عوامل اصلی افزایش نرخ ارز، تورمی است که دولت در چهار دههی گذشته به وجود آورده است. به این شکل که دولت به دلیل کسریِ بودجه از بانک مرکزی قرض گرفته یا بانکها و شرکتهای دولتی از بانک مرکزی قرض گرفتهاند و عامل ایجاد نقدینگی شدهاند. حالا بانک مرکزی سعی میکند با تغییر متغیرهای پولی قیمت ارز را کنترل کند، در حالی که در شرایط فعلی به گفتهی دکتر حسین عبده تبریزی، اقتصاددان، متغیرهای تعیینکنندهی قیمت ارز حداقل تا حدی از کمیتهای پولی فراتر رفتهاند و «فقط بررسی معمول متغیرهای پولی توضیح نمیدهد که چرا قیمت ارز با این شتاب و سرعت بالا میرود، بلکه این عامل که ایران نمیتواند از بخش بزرگتری از ارز صادراتی خود استفاده کند، دلیل اصلی بروز وضعیت جاری است.»
به عقیدهی عبده تبریزی، محروم کردن ایران از دسترسی به ارز حاصل از صادرات، در کنار گرایش عمده به خروج سرمایه از کشور، عامل اصلیِ افزایش نرخ ارز در هفتههای اخیر بوده است.
چهار بحران ارزی در ده سال
هرچند در چهار دههی گذشته قیمت ارز و طلا همواره رشد کرده و هیچگاه به جای سابق برنگشته اما تجربهی یک دههی اخیر با سه دههی قبل متفاوت بوده است. اقتصاد ایران در دههی اخیر چهار بحران شدید ارزی را پشت سر گذاشته است. این بحرانها تنها با بحران ارزی سال ۱۳۷۳ در دولت اکبر هاشمی رفسنجانی قابل قیاس است.
اولین بحران ارزی در پاییز ۱۳۹۰ اتفاق افتاد و قیمت ارز شروع به افزایش کرد. این درست زمانی بود که باراک اوباما، رئیسجمهور آمریکا، فرمان تحریم نفتی و بانکی ایران را امضا کرد. در آن زمان اوباما اعلام کرده بود که از اوایل تابستان ۱۳۹۱ اعمال تحریمها شروع میشود و مرحله به مرحله از میزان صادرات نفت ایران کم خواهد شد. همزمان، تحریمهای اتحادیهی اروپا علیه اقتصاد ایران نیز گسترش یافت و قیمت دلار از ۱۱۰۰ تومان در سال ۱۳۹۰ به ۳۸۰۰ تومان در سال ۱۳۹۱ رسید. بعد از آن، بهویژه، پس از ریاستجمهوری حسن روحانی، خوشبینی برای حل مشکل هستهای افزایش یافت و تا سال ۱۳۹۶ اقتصاد ایران بدون مداخلهی بانک مرکزی دورهی نسبتاً باثباتی را در نرخ ارز تجربه کرد. دلیل آن هم این بود که همگان انتظار داشتند گفتگوهای ایران با گروه «پنج بهعلاوهی یک» به نتیجه برسد و به لطف افزایش تعامل با جهان، مشکلات روابط خارجی ایران حل شود و صادرات نفت دوباره به ۲/۳ میلیون بشکه در روز برسد. در این دوره هرچند ایران با مضیقهی ارزی مواجه بود اما پیش از توافق برجام در پاییز ۱۳۹۴ به علت فضای روانیِ حاکم بر کشور، بازار ارز آرام گرفته بود و حتی مردم بخشی از ارزهایی را که در سالهای ۹۰ و ۹۱ خریده بودند به بازار عرضه کردند و قیمتها تقریباً ثابت ماند. متقاضیان احتمالی نیز خرید را به تأخیر انداختند چون خیال میکردند که با افزایش عرضهی ارز بعد از توافق برجام، قیمتها کاهش خواهد یافت. علاوه بر این، خوشبینی نسبت به آینده سبب شد که خروج سرمایه نیز به حداقل برسد. در این دوره با کاهش تورم و یکرقمی شدن آن، نرخ بهرهی بانکی برای سپردهها معنیدار بود و کسی تشویق نمیشد که برای حفظ ارزش سپردههای خود، دلار یا ارزهای دیگری بخرد.
در اوایل سال ۱۳۹۷ در حالی که قیمت ارز حدود ۴۶۰۰ تومان بود دوباره بحران دیگری در بازار ارز رخ داد و در مهرماه ۱۳۹۷ هر دلار آمریکا به مرز ۱۵هزار تومان رسید. این بزرگترین بحران ارزیِ ایران تا آن زمان بود که بعد از اعلام خروج آمریکا از برجام رخ داد. البته از زمان پیروزی دونالد ترامپ در انتخابات آمریکا قیمت ارز شروع به بالا رفتن کرده بود چون او در تبلیغات انتخاباتی میگفت اوباما در توافق با ایران اشتباه کرده و اگر رئیسجمهور شود حتماً آن را تغییر خواهد داد. به همین علت، پس از پیروزی ترامپ، نرخ ارز در بازار ایران سیر صعودی به خود گرفت و بعد از خروج آمریکا از توافق هستهای و افزایش تحریمها بازار ارز دوباره بحرانی شد. در این دوره برعکس بحران قبلی، انتظارات تورمی شدیدتر از دورهی قبل بود. بسیاری از مردم که تحریمهای قبلی را تجربه کرده بودند، برای حفظ داراییهای خود به بازار هجوم آوردند و دلار تا مرز ۱۵هزار تومان بالا رفت. بعد از آن قیمت دلار در بازار کمی کاهش یافت تا آنکه یک سال بعد در میانهی سال ۱۳۹۸ قیمت دلار دوباره روند صعودی پیدا کرد و در سال ۱۳۹۹ به ۳۰هزار تومان رسید. این سومین بحران ارزی در دههی ۱۳۹۰ بود که با قطعنامهی شورای حکام علیه ایران به اوج رسید. در این سال به علت وضع تحریمها و کاهش قیمت نفت، درآمدهای ارزی ایران بسیار کم بود، به طوری که کل درآمد سال ۱۳۹۹ تنها حدود ۲۱ میلیارد دلار بود. در این سال شیوع ویروس کرونا، شوک ارزی و سقوط بازار بورس با هم اتفاق افتاد.
طولی نکشید که بازار دلار دوباره داغ شد. پس از آغاز اعتراضات گستردهی مردم در شهریور ۱۴۰۱، این بحران شیب تندی پیدا کرد و قیمت دلار از ۳۰هزار تومان به ۶۰هزار تومان در هفتهی اول اسفند رسید. این چهار بحران ارزی در فاصله سالهای ۱۳۹۰ تا ۱۴۰۱ ضربههای ماندگار و مخربی به اقتصاد وارد کرده که یکی از آثار آن کاهش سرمایهگذاری است. اکنون چند سالی است که اقتصاد ایران با رشد منفیِ سرمایهگذاری مواجه است و نتیجهی این روند، کاهش رشد اقتصادی در سالهای آینده است.
دکتر مسعود نیلی، استاد اقتصاد دانشگاه صنعتی شریف، شوکهای ارزیِ چند سال اخیر را همانند انفجار چند بمب زیر اقتصاد ایران میداند که به گفتهی او خسارتهای زیادی به بار آورده است.
به نظر دکتر نیلی، اگر ایران تحریم نمیشد بر اساس برابریِ قدرت خرید، نرخ ارز الان باید ده تا دوازده هزار تومان میبود. این یعنی هزینهی تحریم ۴۰ تا ۵۰ هزار تومان بوده است.
از فروردین ۱۳۹۰ تا اسفند ۱۴۰۱ قیمت دلار ۵۴ برابر شده است. این در حالی است که سطح عمومیِ قیمتها یعنی تورم در این مدت تقریباً ۱۲ برابر و حجم نقدینگی تقریباً ۱۸ برابر شده است. این یعنی عوامل دیگری غیر از متغیرهای پولی در بروز بحران نقش دارد. به نظر کارشناسان اقتصادی، تقاضای زیاد در بازار (سفتهبازی) و خروج سرمایه نقش مهمی در بحران اخیر ارزی داشته است.
بعد از چهار بحران ارزیِ اخیر، شهروندان به این نتیجه رسیدهاند که با ادامهی تحریمها، عرضهی ارز کاهش مییابد، و بنابراین میکوشند تا با خرید ارز ارزش داراییِ خود را حفظ کنند. در این شرایط هم عرضه کاهش مییابد و هم تقاضا برای خرید افزایش مییابد. از طرف دیگر، با کاهش درآمدهای نفتی، دولت با کسری بودجهی بیشتری مواجه میشود و برای تأمین کسری بودجه دوباره از بانک مرکزی قرض میگیرد، امری که به افزایش نقدینگی میانجامد. افزایش نقدینگی، دوباره تقاضا برای ارز بهعنوان کمیابترین منبع اقتصاد را افزایش میدهد. این چرخهای است که اقتصاد ایران در آن اسیر شده است.
تا پیش از این، میانگین سالانهی تورم ایران کمتر از ۲۰ درصد بود اما در چند سال اخیر این رقم به بالای ۴۰ درصد رسیده است. نرخ سود بانکی در حدود ۲۰ درصد است و در این شرایط هر کسی پولش را در بانک بگذارد، سالانه دستکم ۲۰ درصد زیان میکند و در مقابل سودش به کسی میرسد که از بانک وام میگیرد.
به نظر دکتر مسعود نیلی، «با قرار گرفتن تورم در دامنههای بالا (مثلاً بالاتر از ۴۰ درصد) و عدم واکنش متناسب نظام بانکی، جذابیت پساندازهای با ماندگاریِ بیشتر در بانک کاهش پیدا میکند و آحاد اقتصادی بر حسب میزان پسانداز مالی که دارند، تلاش خود را به کار میبندند تا آن را به انواع دیگر دارایی که همراه تورم، یا حتی بیشتر، افزایش قیمت پیدا میکند (مانند ارز و طلا) یا به انواع کالاهای بادوام (مانند مسکن و خودرو) تبدیل کنند.»
به گفتهی دکتر نیلی «وقتی این چرخه به کار میافتد، قیمت ارز و طلا و مسکن و خودرو با افزایش زیاد مواجه میشود و به دنبال آن، تعداد بیشتری تصمیم به تبدیل داراییهای خود به این نوع داراییها و کالاها میگیرند که مجدداً به معنی افزایش شدیدترِ قیمت آنها است.»
به نظر دکتر نیلی، اگر ایران تحریم نمیشد بر اساس برابریِ قدرت خرید، نرخ ارز الان باید ده تا دوازده هزار تومان میبود. این یعنی هزینهی تحریم ۴۰ تا ۵۰ هزار تومان بوده است.
اکنون اقتصاد ایران در شرایط ناپایدار سیاسی و اقتصادی، و بیاعتمادی عمومی به دولت، در تلهی تحریم هم گیر افتاده است. به عقیدهی کارشناسان اقتصادی، اکنون وزیر امور خارجه از رئیس کل بانک مرکزی و وزیر اقتصاد در بازار ارز مؤثرتر است. به گفتهی دکتر حسین عبده تبریزی، «با توجه به وضعیت روابط خارجیِ جاری ایران، موقعیت برجام و تحریمها، روشن است که متغیر “سیاست” اکنون تأثیر اصلی را بر قیمت ارز دارد.»
اکنون چشمانداز مثبتی از اقتصاد ایران وجود ندارد، و به احتمال زیاد تورم افزایش خواهد یافت و بازار ارز متلاطمتر خواهد شد. دکتر موسی غنینژاد، استاد اقتصاد، بهترین کار برای بهبود اوضاع اقتصادی در کوتاهمدت را «گشایش در روابط خارجی و رفتن به سوی حل و فصل مسائل هستهای و کاستن از سنگینیِ تحریمها» میداند.
دو رفراندوم، دو فریبِ پنهان مانده در تاریخ معاصر ایران
از وبلاگ راه آزادی صدرا مجیب یزدانی
روز دوازدهم فروردین ۱۳۵۸، کمتر از دو ماه پس از پیروزی انقلاب، در رفراندومی که مقدمات آن، با کسب موافقت دولتهای بزرگ آن زمان و قبل از بازگشت آیت الله خمینی به ایران هموار شده بود، نظام جمهوری اسلامی رسماً به تصویب رسید.
مهدی بازرگان نخستین نخست وزیر رژیم جدید، در نخستین سالگرد انقلاب اسلامی طی سخنانی که در مطبوعات آن زمان در داخل کشور به چاپ رسید، به ارتباط با آمریکا، شوروی و یکی از کشورهای اروپایی در ماههای دی و بهمن سال ۱۳۵۷، به منظور انتقال قدرت از نظام پادشاهی به جمهوری اسلامی، اشاره و تصریح کرد که آن ملاقاتها «با اجازۀ» آیت الله خمینی صورت میگرفته است. ملاقات با مقامهای دولت ایالات متحده در اردوی انقلاب در فرانسه نیز از طریق دکتر ابراهیم یزدی و با تأیید آیت الله خمینی جریان داشت.
از جمله این دیدارها ملاقات محرمانه بازرگان و موسوی اردبیلی از اعضای وقت شورای انقلاب با سالیوان سفیرکبیر آمریکا در ایران بود. ابراهیم یزدی نیز در جلد سوم خاطرات خود با عنوان «صبوری و شکوری» آورده که «آقای هاشمی رفسنجانی هم [وجود] این تماسها را تأیید کرده.» (صفحۀ ۲۷۹)
مهدی بازرگان در نخستین سالگرد انقلاب ایران نیز در نطقی صریحاً گفت وی با یکی از روحانیان بعد از تماس و جلب موافقت سفارتخانه های شوروی و آمریکا و «یکی از کشورهای بزرگ اروپایی» حدود یک ماه قبل از «پیروزی انقلاب» تشکیل دولت جمهوری اسلامی را اعلام کردند. به گفته آقای بازرگان، این «جلسه سه نفری سرّی [با شرکت یکی از آقایان روحانیون شورای انقلاب]، این جانب و سفیر آمریکا تشکیل گردید، موضوع برگزاری رفراندوم جهت تبدیل مشروطیت سلطنتی به جمهوری اسلامی مورد بحث قرار گرفت… به موازات ارتباط با سفیر آمریکا با ارتباطی که این جانب از طریق یکی از کارمندان فارسیدان امور بازرگانی با سفیر شوروی برقرار کرده بودم، جواب مثبت شناسایی دولت شوروی را از دولت احتمالی جمهوری اسلامی در روز ۱۴ بهمن دریافت و نیز یکی از سفرای اروپای غربی [انگلستان؟] یک ماه قبل از ورود امام به ایران به ملاقات این جانب آمده دست دوستی و وعده همکاری می داد… رجعت امام خمینی به تهران در ۱۲ بهمن ۵۷، بنا به تصمیم توام با تهور و توکل خود ایشان و علی رغم نگرانی همگان که اصرار به تأخیر داشتند صورت گرفت. متعاقب گفتگوها و زمینه سازیهای چندین هفته ای که ما بین اعضای شورای انقلاب آن زمان و دیگر دست اندرکاران بحث و بررسی می شد، ارتباطهای خصوصی تری نیز به طور مستقیم و غیر مستقیم با دولت وقت، ستاد ارتش، ساواک و سفارتخانه ها برقراربود تا این مرحلۀ حساس سرنوشت سازانقلاب ما با موفقیت و خالی از خسارت و ضایعات انجام پذیرد، که به فصل خدا انجام پذیرفت.» (به نقل از هفته نامۀ «کیهان هوایی» از انتشارات کیهان تهران، مورخ ۲۴ بهمن۱۳۵۸، ص۱۲)بنابراین آیت الله خمینی و دیگر رهبران انقلاب چند هفته قبل از قبل از برگزاری رفراندوم «آری یا نه» به جمهوری اسلامی، قبلاً توافق دولتهای بزرگ را به شناسایی دولت جدید جلب کرده بودند. جالب است در هفته های قبل از انقلاب، موضوع نوع حکومت مطرح شده بود و عده ای پیشنهاد می کردند که در رفراندوم در کنار دو گزینه «سلطنت مشروطه» و «جمهوری اسلامی»، گزینه های «جمهوری» به صورت مطلق و یا «جمهوری دموکراتیک اسلامی» را هم در معرض انتحاب بگذارند ولی آیت الله خمینی در یک سخنرانی، همان طور که قبلاً با دولتهای شوروی و امریکا و «یک دولت بزرگ اروپایی»! به توافق رسیده بودند، اعلام کرد که تنها گزینه همان «جمهوری اسلامی» است: «نه یک کلمه کم نه یک کلمه زیاد»!
نکتۀ قابل تأمل دیگر، تعرفۀ «آری» و «نه» بود که در آنها آمده بود:
بسمه تعالی
دولت موقت انقلاب اسلامی
وزارت کشور
تعرفۀ انتخابات رفراندوم
تغییر رژیم سابق به جمهوری اسلامی
که قانون اساسی آن از تصویب ملت خواهد گذشت
نمونه برگه رای همهپرسی ۱۲ فروردین ۱۳۵۸
در واقع، اگرچه دولتهای بزرگ قبلاً توافق خود را «جمهوری اسلامی» اعلام کرده بودند، ولی مردم ایران کمترین اطلاعی از ماهیت جمهوری اسلامی نداشتند.
بعد از برگزاری این رفراندوم که با پنهان کاری و فریب همراه بود، رفراندوم بعدی جمهوری اسلامی نیز حاوی فریب و مصداق بارز «کلاه برداری» بود.
مقامات انقلابی قول داده بودند که برای تنظیم قانون اساسی «مجلس مؤسسان» تشکیل می دهند و در ضمن جمعی از حقوقدانان و فضلای کشور نیز متن پیشنهادی برای قانون اساسی جدید فراهم دیده بودند که قرار بود در مجلس مؤسسات منتخب مردم مورد بررسی قرار گیرد و به رای عمومی گذاشته شود.
آقای خمینی در بدو ورود به ایران، طی نطقی در گورستان بهشت زهرا به مردم وعدۀ تشکیل مجلس مؤسسان داد. خمینی در آن سخنرانی «اشتباهاً» به جای مجلس مؤسسان از عبارت «مجلس سنا» استفاده کرد که با اشاره اطرافیان آن را اصلاح کرد ولی گویا قصد او تشکیل مجلس مؤسسان نبود، بلکه قصد ایجاد نوعی مجلس «سنا»ی مذهبی داشت که بعداً «مجلس خبرگان» نام گرفت.
آیت الله خمینی با ترفندها و حیلههایی که جای بحث آن در این نوشته کوتاه نیست، «مجلس بررسی نهایی قانون اساسی جمهوری اسلامی» را جانشین مجلس مؤسسان کرد، تا قانون اساسی پیشنهادی را مورد بررسی و تصویب قرار دهد و آن را به همه پرسی بگذارد.
اگرچه ظاهراً مردم در انتخابات مجلس خبرگان شرکت کردند و افرادی را انتخاب نمودند، و اگرچه آقای خمینی دربارۀ آن انتخابات گفت: «در تاریخ ایران از مشروطیت به بعد از لحاظ صحت عمل بی نظیر بوده است»، اما واقع امر این است که آقای خمینی فرد فرد نمایندگان را شخصاً انتصاب کرده بود و به آنان فرمان شرکت در انتخابات و به مردم فرمان انتخاب آنان را داده بود و انتخابات در عمل جز نمایشی برای روپوشی اصل قضیه نبود.
اسناد بسیاری همان موقع در روزنامه های گروههای مخالف جمهوری اسلامی چاپ شد که نشان دهندۀ دخالت مستقیم آقای خمینی در انتخابات بود. از آن میان نامۀ خمینی به حجت الاسلام شیخ محمد کرمی به عنوان نمونه نقل می شود تا میزان «صحت عمل» انتخابات روشن شود:
بسمه تعالی
خدمت جناب مستطاب حجة الاسلام آقای حاج شیخ محمد کرمی دامت برکاته
مرقوم محترم که حاکی از صحت مزاج شریف بود واصل و از مضمون ان اطلاع حاصل گردید. در مورد تقویت ارتش و پاسداران که مرقوم داشته بودید این موضوع مورد نظر بوده و هست. موضوع دیگری که لازم به تذکر می باشد آن است که انشاء الله تعالی قرار است آقایان علما اعلام شهرستانها مانند جناب آقای دستغیب از طرف اهالی فارس و جناب آقای صدوقی از طرف اهالی یزد در مجلس خبرگان آینده جهت بررسی قانون اساسی شرکت نمایند و به همین منظور لازم است جنابعالی نیز از طرف اهالی خوزستان در مجلس مربور شرکت داشته باشید و در این موقع حساس و حیاتی وظیفۀ خطیری را که به عهده دارید ان شاء الله تعالی انجام دهید.
از خداوند سلامت و و موفقیت آن جناب را در راه اعتلاء کلمۀ طیبه و ترویج شریعت مقدسه خواستارم.
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته.
۲۰ شعبان ۹۹
روح الله خمینی
اما تخلف آقای خمینی و کسانی که به دستور و فتوای او «انتخاب» شده بودند، از اصول اخلاقی و انسانی، و سوء استفاده از ایمان مذهبی مردم، در این حد متوقف نشد.
وکالت نمایندگان مجلس خبرگان بر اساس مصوبۀ شورای انقلاب، مشروط به دو شرط شده بود: اول آن که وکلای آن مجلس طرح پیش نویس قانون اساسی جمهوری اسلامی را مورد بررسی و تصویب قرار بدهند و در معرض همه پرسی مردم بگذارند؛ و دوم آن که این کار را طرف مدت معین (حداکثر سی روز) انجام دهند.وکلای مجلس خبرگان هر دو شرط یاد شده را به شرحی که می خوانید زیر پا گذاردند:
۱– متن پیش نویس را کنار گذاشتند و متن جدیدی نوشتند که هیچ ربطی به متن پیشنهادی نداشت. اهمیت موضوع در آنجاست که متن پیش نویس بر اساس خواستهای آزادیخواهانه و با رعایت حقوق شهروندان مردم نگاشته شده بود، و قانون دستپخت خبرگان هیچ از اصول اولیۀ انسانی و شهروندی را رعایت نمی کرد. آقای خمینی قبلاً برای کنار گذاشتن پیش نویس قانون اساسی زمینه چینی کرده بود. او در نامه هایی که برای انتصاب نمایندگان مجلس خبرگان به ایشان می نوشت، و نمونه آن در بالا آمد، صحبتی از «پیش نویس» به میان نمی آورد و به «بررسی قانون اساسی» اکتفا می کرد. علاوه بر آن چند سال بعد، روزنامۀ جمهوری اسلامی در شمارۀ مورخ ۱۳ بهمن ۱۳۶۱، در ویژه نامه بررسی تاریخ مجلس خبرگان نوشت: «اولین جلسۀ آن [مجلس خبرگان] رسماً در روز ۲۸ مرداد ۵۸ تشکیل شد و سریعاً به بررسی پیش نویس قانون اساسی که مورد قبول هیچ یک از خبرگان انتخابی نمی بود، پرداخت»!
۲ – قرار بود کار مجلس بررسی نهایی قانون اساسی جمهوری اسلامی ظرف مدت حداکثر یک ماه فیصله یابد و وکالت مردم قانوناً و شرعاً برای این مدت معتبر بود.
بنابراین چون مدت وکالت مردم منقضی شده بود و وکلای مجلس خبرگان از وظایف خود عدول و تخطی کرده بودند، لذا نتایج حاصله از مجلس خبرگان قانوناً و شرعاً فاقد اعتبار است.
عمل مجلس خبرگان و آقای خمینی که بر مصوبات فاقد اعتبار صحه گذاشتند نیز قانوناً و شرعاً از مقولۀ «سوء استفاده از وکالت مردم» و «خیانت در امانت» به شمار می آید.
در آن زمان جمعی از اعضای هیأت دولت موقت و برخی از شخصیتهای اجتماعی و سیاسی وقت که شاهد تخطی آشکار مجلس خبرگان و نگران نتایج ناشی از آن بودند، تصمیم گرفتند با استناد به مصوبات شورای انقلاب و قوانین شرع، مجلس خبرگان را منحل اعلام نمایند.
اجرای این طرح از سوی این جمع به آقای عباس امیر انتظام واگذار شد. خود او در نامه ای که از زندان فرستاده بود، ماجرا را چنین شرح می دهد:
بنا به پیشنهاد من در تاریخ چهارشنبه ۱۸/۷/۱۳۵۸ جلسه[ای] در منزل تقی انوری با حضور افراد زیر تشکیل شد:
۱ – تقی انوری ۲ – عباس رادنیا ۳ – ابوالحسن رضا ۴ – مقدم مراغه ای ۵ – عباس سمیعی ۶ – پولادی ۷ – ابوالفتح بنی صدر ۸ – عباس امیرانتظام ۹ – احمد صدر حاج سید جوادی.
منظور از تشکیل این جلسه پیدا کردن راه حل مقابله با بحران موجود و رسیدگی به پیشنهاد تشکیل جبهۀ واحدی برای شرکت در انتخابات آینده مجلس شورای و ریاست جمهوری بود و چون مصوبات مجلس خبرگان قانون اساسی یکی از مسائل با اهمیت بود،
ابتدا دربارۀ آن بحث شد و موادی که از مورد وکالت مردم در مسألۀ انتخاب نمایندگان این مجلس تجاوز می کرد، مورد توجه قرار گرفت و آقای بنی صدر این موارد را که عبارت بود از طولانی تر کردن زمان بررسی قانون و همچنین به جای رسیدگی به پیش نویس قانون اساسی تهیه شده، تهیۀ قانون جدید تصمیم گرفته شد که این دو مورد به اطلاع آقای نخست وزیر رسانیده شود و در صورت موافقت نسبت به انحلال مجلس اقدام شود.
این وظیفه به عهدۀ من گذاشته شد.
روز سه شنبه ساعت ۱۱ صبح ایشان را دیدم و مطالب را به اطلاع ایشان رساندم. ابتدا این مسأله برای ایشان سنگین بود ولی بعداً قرار شد که متنی از طرف ما تهیه شود و ایشان آن را ببینند.
متن فوق در همین روز از طرف آقای [ابوالفتح] بنی صدر تهیه و به اطلاع آقای احمد صدر حاج سید جوادی و آیت الله زنجانی [رسید]. قرار شد آقای صدر حاج سید جوادی [به عنوان وزیر دادگستری] آن را امضا کند. صدر آن را امضا و به مهندس بازرگان داد ولی قرار شد متن آن تغییرات کوچکی بنماید و به امضاء کلیۀ وزرا برسد.
متن اصلاح شده در روز شنبه ۲۱/ ۷ ۵۸ به اطلاع نخست وزیر رسید و قرار شد هفت نفر از وزرا (دکتر سامی، اردلان، فروهر، دکتر اسلامی، دکتر میناچی، صدر حاج سید جوادی، دکتر یزدی) را من قبلاً ببینم و بقیه را خود مهندس بازرگان صحبت نماید.
تا چهار بعد از ظهر من کلیۀ آقایان را دیدم و قبل از جلسۀ هیأت دولت در ساعت شش و نیم در دفتر نخست وزیر بودم. متأسفانه خود نخست وزیر و آقای دکتر سحابی که مامور مذاکره با دیگر آقایان وزرا بودند، نتوانستند قبل از جلسه با افراد مورد نظر صحبت کنند، معهذا مشکلات ادامۀ کار و دخالتها در حدی بود که ۱۷ نفر به شرح زیر این طرح را قبل از تشکیل جلسه دولت امضا کردند که اسامی آنها عبارتند از:
۱ – دکتر یزدی ۲ – دکتر اسلامی ۳ – دکتر سامی ۴ – دکتر حبیبی ۵ – رجائی ۶ – یدالله سحابی ۷ – مهندس عزت سحابی ۸ – دکتر احمد زاده ۹ – مهندس کتیرائی ۱۰ – اردلان ۱۱ – صباغیان ۱۲ – فروهر ۱۳ – صدر حاج سید جوادی ۱۴ – دکتر رضا صدر ۱۵ – مهندس اسپهبدی ۱۶ – مهندس بنی اسدی ۱۷- … و قرار شد خود مهندس بازرگان در جلسه امضا کند.
این اولین باری بود که یک پیشنهاد [در هیأت دولت موقت جمهوری اسلامی] با یک چنین اکثریتی به تصویب می رسید. کسانی که امضا نکرده بودند (معین فر، چمران، یزدی، میناچی) بودند.
البته میناچی صبح قبول کرد که امضا کند و شب متأسفانه مثل همیشه با هزار دلیل و برهان از امضاء طرح سر باز زد
. قرار گذاشته بودیم که بلافاصله بعد از تصویب آن را از طریق رادیو تلویزیون و روزنامه ها اعلام کنیم و به همین دلیل نمایندگان کلیۀ انها را دعوت کردیم و ساعت ده و نیم شب که جلسه دولت تمام شد همه حضور داشتند.
ما حتی روزنامه ها را آماده نگاه داشته بودیم که همان شب بتوانند مصوبۀ دولت را به صورت فوق العاده ای چاپ کنند.
جلسۀ دولت تمام شد.
طرح هم تصویب شد ولی این ان قلت را که روی طرح گذاشتند عبارت از این بود تا اطلاع امام منتشر نشود.
معنی این کار نفی مطلب بود.»
و این بزرگترین خطای سیاسی آقای بازرگان بود. زیرا او با علم به این که مجلس خبرگان شرعاً و قانوناً از وظایف پیش بینی شده تخطی کرده و لذا انحلالش از مقولۀ ردّ کردن حق به صاحب آن و واجب به شمار می رفت؛ و با علم به این که آقای خمینی که انواع و اقسام حیله و ترفند ها را برای برگزاری خبرگان و «سنا»ی اسلامی به کار برده و نخواهد گذاشت چنین طرحی اجرا شود،
اعلام آن را منوط به آن دانست که موافقت خمینی را بگیرد! با مطلع شدن آقای خمینی از طرح انحلال مجلس خبرگان و استدلال قوی شرعی و عرفی پشت آن، و درز کردن خبر به گروههای مخالف و رسانه ها، طرفداران خمینی در روز ۱۳ آبان به منظور آماده کردن محیط برای برگزاری رفراندوم تصویب قانون اساسی غیر شرعی و غیر قانونی دست به اشغال سفارت آمریکا زدند و قانون اساسی ولایت فقیه در روزهای ۱۱ و ۱۲ آذرماه ۱۳۵۸ و در اوج روزهایی که «میلیشیا»های نیروهای «مترقی» فدایی و مجاهد و توده ای و پیکاری و… با فریادهای «مرگ بر آمریکا» در اطراف سفارت این کشور در تهران سینه خیز مشق درگیری نظامی با «شیطان بزرگ» می کردند به تصویب رسید!
اساس جمهوری اسلامی با این دو رفراندوم فریبکارانه و استیلای خیانت در امانت رهبران مذهبی و انقلابی قوام یافت.
چرا خامنهای رهبر شد و هاشمی نشد؟
عباس رهبری
علی خامنهای درست زمانی به رهبری جمهوری اسلامی انتخاب شد که جریان موسوم به چپ در انتظار پایان ریاست جمهوری او بود.
در تمام این مدت که ریاست جمهوری آقای خامنهای چالشبرانگیر بود، اکبر هاشمی رفسنجانی در برهههای مختلف مقام دوم کشور محسوب میشد.با این حال نام آقای هاشمی رفسنجانی در جلسه مجلس خبرگان رهبری جزو گزینههای رهبری مطرح نشد و دو نامزد مطرح آیتالله محمدرضا گلپایگانی و علی خامنهای بودند.اما چرا با وجود اینکه به گفته زهرا مصطفوی و عبدالکریم موسوی اردبیلی، سخنان نقل شده از آیتالله خمینی درباره داشتن شرایط تنها مربوط به آقای خامنهای نبوده و او این جمله را درباره هر سه عضو روحانی نشست سران قوا، یعنی اکبر هاشمی رفسنجانی، عبدالکریم موسوی اردبیلی و علی خامنهای بیان کرده بود، هاشمی رفسنجانی جزو گزینههای رهبری نبود؟
در عین حال آقای هاشمی رفسنجانی بود که به دلیل جایگاهش میتوانست رهبری آیتالله خامنهای را کارگردانی و جلسه خبرگان رهبری را هدایت کند.محسن کدیور، پژوهشگر دینی، که چندین تحقیق درباره نشست انتخاب آیتالله خامنهای برای رهبری منتشر کرده نیز میگوید که اگر بنا بود موضوع رهبر شدن رفسنجانی مطرح باشد، او دیگر «نمیتوانست اینقدر ماهرانه این اقدام را برای خودش انجام دهد» و به این دلیل آقای خامنهای را «جلو انداخت».او همچنین بارزتر بودن وجوه کاریزماتیک علی خامنهای نسبت به اکبر هاشمی رفسنجانی را دلیل دیگری برای این موضوع میداند و در این باره به سه مزیت آقای خامنهای اشاره میکند؛ اینکه خامنهای سید بود، تجویدش (قواعد قرائت قرآن) خوب بود و نسبت به هاشمی ظاهر علمایی بیشتری داشت، هرچند سابقه حوزوی هاشمی بیش از خامنهای بود.چهره اکبر هاشمی رفسنجانی و ریش نداشتنش نیز عامل دیگری بود که باعث شده بود کاریزمای هاشمی کمتر باشد.برخی تحلیلها به این اشاره میکند که آقای هاشمی رفسنجانی تصور میکرده میتواند مانند دوره رهبری آیتالله خمینی کشور را مدیریت کند. به عبارتی او تصور میکرده وقتی آیتالله خمینی را مدیریت میکرده، مدیریت علی خامنهای بسیار سادهتر است.محسن کدیور نیز میگوید که آقای هاشمی رفسنجانی تصور میکرد علی خامنهای رهبر تشریفاتی خواهد بود و خودش کشور را اداره خواهد کرد.برخی از قرائن نیز این تحلیل را تأیید میکند. یحیی رحیم صفوی درباره دلایل تلاش آقای هاشمی برای پایان جنگ گفته است: «آقای هاشمی به فکر قدرت بعد از امام بود و میخواست بعد از امام کشور را اداره کند. لذا میخواست قدرت را در دست داشته باشد و شاید پیش خود فکر میکرد در این جنگ نباید همه چیز از بین برود.
این برای حفظ قدرت خود و ادامه حکومت خودش بود که نمیخواست همه منابع کشور از بین برود».در آن شرایط نیز تصور برخی از اعضای خبرگان از رهبری دخالت او در امور اجرایی نبود، شاید از همین رو چهرههایی چون علی مشکینی نیز جزو گزینههای مطرح بودند. بر اساس برخی روایتها آقای مشکینی اما راضی به حضور در شورای رهبری بوده است نه رهبری فردی.محمدعلی موحدی کرمانی، عضو مجلس خبرگان رهبری، اما گفته که وقتی نام اعضای مطرح برای شورای رهبری مطرح شده، علی مشکینی گفته است: «اسم مرا نبريد، من نيستم و آمادگی اين كار را ندارم».در این میان ترکیبهای مختلفی برای شورای رهبری مطرح میشد. ترکیب علی خامنهای، عبدالکریم موسوی اردبیلی و علی مشکینی، یا ترکیبهای دیگری که اکبر هاشمی رفسنجانی و احمد خمینی هم عضو آن بودند.علی خامنهای نیز در آن جلسه طرفدار رهبری شورایی بود، اما این ایده در جلسه مجلس خبرگان رهبری رأی نیاورد.بر اساس نوشته محسن کدیور، «در حد اطلاعات اندکی که از این اجلاسیه منتشر شده هاشمی و خامنهای پیشبینی نمیکردند که رهبری شورایی رأی نیاورد، و در مقابل رأی رهبری فردی غافلگیر شدند البته با زمینهچینیهایی که هاشمی کرد و نقلقولهای سهگانه از آقای خمینی و ترسیم شرایط اضطراری کشور و بی اطلاعی مفرط روحانیون سالخورده خبرگان از واقعیات سیاسی چنین رأیی دور از انتظار نبود».پنج چهره اصلی سیاست ایران در زمان درگذشت آیتالله خمینی؛ اکبر هاشمی رفسنجانی، احمد خمینی، علی خامنهای، عبدالکریم موسوی اردبیلی و میرحسین موسویاگر اکبر هاشمی رفسنجانی به فکر رهبری بود، باید زمینههای آن را از قبل آماده میکرد. در آن زمان اما وجود آیتالله منتظری باعث میشد که او به این گزینه فکر نکند.او و علی خامنهای همچنین پیگیر معرفی رسمی آیتالله منتظری به عنوان قائم مقام رهبری بودند.محسن کدیور نوشته که «طراح و کارگردان اصلی ماده واحده معرفی آقای منتظری به عنوان رهبر آینده کسی نیست جز آقای سیدعلی خامنهای رئیسجمهور وقت و امام جمعه تهران. دستیار اول کارگردان هم در تمامی مراحل اکبر هاشمی رفسنجانی نایب رئیس مجلس خبرگان و رئیس وقت مجلس شورای اسلامی بوده است.»
او نوشته که «بسیار مستبعد است (دور از احتمال است) که سیدعلی خامنهای و اکبر هاشمی رفسنجانی کارگردانان ماده واحده با علم یا حتی احتمال مخالفت آقای خمینی اقدام به تصویب آن کرده باشند».اکبر هاشمی رفسنجانی حتی اگر میخواست هم، شاید سخت بود که برای رهبری زمینهچینی کند. چرا که باید در این میان با احمد خمینی درگیر میشد، چون به گفته نزدیکان آیتالله منتظری او از سال ۵۹ به این سمت فکر میکرده است.به گفته احمد منتظری، فوت آیتالله خمینی زودتر از تصور احمد و نزدیکانش روی داد و آنان نتوانستند زمینه را برای رهبری او مهیا کنند.محسن کدیور نیز میگوید که اکبر هاشمی رفسنجانی و علی خامنهای در آن زمان متحد بودند تا احمد خمینی که «نقشه رهبری داشت» رهبر نشود.تصور آقای هاشمی رفسنجانی و احمد خمینی از آیتالله خامنهای اما چندان طول نکشید و او پس از مدت کوتاهی تصمیم به عملی کردن رهبری خود گرفت. آنان فکر نمیکردند که او به این سرعت بخواهد اعمال رهبری مطلقه کند. این موضوع درباره احمد خمینی اما خیلی سریع رخ داد و خامنهای دیگر خواستههای معمولی او را نیز اجابت نمیکرد.هاشمی رفسنجانی در خاطرات خود نوشته که احمد خمینی خواستار اطلاع بیشتر از موضوعات و اخبار کشور بوده است.او همچنین در خاطرات ۱۹ خرداد ۶۹ نوشته است: «شب با احمدآقا مهمان رهبری بوديم، تصميمات شورای امنيت مطرح شد و به تصويب رهبری رسيد، احمدآقا تقاضای گرفتن بخشی از پادگان نيروی دريايی برای مقبره امام را داشت که رهبری به آينده موکول کردند، همچنين احمدآقا پيشنهاد کرد نماز جمعه تهران در مرقد امام اقامه شود که جز در مناسبتهای خاص، پذيرفته نشد.»تغییر روابط خامنهای و هاشمی نیز چندان طول نکشید. در ابتدا نوع روابط این دو به گونهای بود که رهبر جدید برای جلسات مشترک به نهاد ریاست جمهوری میرفت. با این حال مدتی بعد دیگر او تنها در دفتر خود ساکن شد و باید هاشمی به دیدارش میرفت.نکته دیگری که هاشمی رفسنجانی تصور نمیکرد تضعیف سریع جایگاه مرجعیت و خیز خامنهای برای این جایگاه بود. او که از جایگاه حوزوی خود و خامنهای آگاه بود همان قدر برایش متصور بود خامنهای مرجع شود که خودش مرجع شود.هاشمی در این برهه به تفکیک مرجعیت و رهبری میاندیشید و در خطبههای نماز جمعه گفته بود: «مسئله مرجعیت و رهبری که اینجا دو عنوان جدا میتواند بشود پیداست که در نظام ما به رهبری باید اصالت بدهیم یعنی رهبری ولی فقیه…. اصل مسئله این است که ما توجه جدی را سراغ رهبری ببریم، مرجعیت باید خودش را با رهبری تابع بکند و حکم رهبری باید اعتبار داشته باشد در مسائلی که در کشور وجود دارد.» در این میان هاشمی رفسنجانی تلاش کرد که آیتالله منتظری نیز پیامی برای خامنهای بفرستد و رهبر جدید نیز پاسخ دهد.او در خاطرات خود نوشته است: «آقای ابراهیم امینی آمد. گفت آقای منتظری با رهبری آقای خامنهای مخالف است و تأیید نمیکنند. گفتم تلاش کنند که تأیید کنند و متقابلاً ما روی مرجعیت ایشان کار کنیم.
آقای [محمد] عبایی [خراسانی] و آقای [مرتضی] بنیفضل آمدند.
همین را گفتند، علاوه بر اینکه اگر نشد می توانیم آقای [محمدعلی] اراکی را مرجع معرفی کنیم که بقای بر تقلید میت را حتی در مسائل عمل نشده جایز میدانند.»آیتالله منتظری نیز از واسطه شدن محمود هاشمی شاهرودی برای صدور پیام تبریک سخن گفته است. در نهایت او پیام تبریکی فرستاد و خامنهای نیز به این پیام پاسخ داد.نامه آیتالله منتظری از صدا و سیمای جمهوری اسلامی پخش شد، پاسخ خامنهای نیز در اخبار ساعت دو پخش شد اما شب پخش نشد.اکبر هاشمی رفسنجانی در این باره نوشته است: «شب تلویزیون نامه و جواب مربوط به آقای منتظری را نخواند. از آقای خامنهای علت را پرسیدم.
گفت که تلفنهای زیادی مبنی بر گله و شکایت به دفتر شده، استخاره کرده و تصمیم به عدم نشر در تلویزیون گرفتهاند.
»محسن کدیور همچنین میگوید که آقای هاشمی رفسنجانی علیرغم اعتقاد به آقای خمینی، «شخصاً به بیپایگی عملی نظریه ولایت فقیه رسیده بود و قرائن متعددی بر این امر در دست است».
کدیور همچنین میگوید که آقای هاشمی چند بار کوشش کرد دوره رهبری را «موقت به دو دوره ۱۰ سال» تبدیل کند؛ موضوعی که البته در فضای عمومی کمتر مطرح شده است.
به نظر میرسد اکبر هاشمی رفسنجانی بهرغم شهرتش به زیرکی و سیّاسی، درباره آیتالله خامنهای اشتباهات بزرگی کرد و تن ندادن آقای خامنهای به رهبری تشریفاتی همه معادلاتش را به هم زد و، به گفته محسن کدیور، عاقبت «جانش را هم بر سر این امر گذاشت.»
خبرنگاری که زندان رفت، گزارشی که حذف شد
پیام یونسیپور
سعیده فتحی و نیلوفر حامدی، دو خبرنگار ورزشی که در جریان اعتراضات سراسری بازداشت شدند. نیلوفر حامدی پس از گذشت بیش از ۲۰۰ روز هنوز در بازداشت است
گزارش سعیده فتحی خبرنگار ورزشی که به مرحله نهایی جشنواره بهترینهای ۲۰۲۲ ایپس رسیده بود، از سایت شهرآرا نیوز حذف شده است
گزارش سعیده فتحی که به مصائب و مشکلات زنان خبرنگار ورزشی در ایران میپردازد، یکی از موارد بازجوییهای او در زمان بازداشت بود سعیده فتحی و نیلوفر حامدی، دو خبرنگار ورزشی که در جریان اعتراضات سراسری بازداشت شدند. نیلوفر حامدی پس از گذشت بیش از ۲۰۰ روز هنوز در بازداشت است
گزارش سعیده فتحی خبرنگار ورزشی که به مرحله نهایی جشنواره بهترینهای ۲۰۲۲ ایپس رسیده بود، از سایت شهرآرا نیوز حذف شده استگزارش سعیده فتحی که به مصائب و مشکلات زنان خبرنگار ورزشی در ایران میپردازد، یکی از موارد بازجوییهای او در زمان بازداشت بودسعیده فتحی و نیلوفر حامدی، دو خبرنگار ورزشی که در جریان اعتراضات سراسری بازداشت شدند. نیلوفر حامدی پس از گذشت بیش از ۲۰۰ روز هنوز در بازداشت است
گزارش «سعیده فتحی»، خبرنگار ورزشی، با عنوان «بُرشی از مصائب زنان روزنامهنگار ورزشی ایران؛ ما خبرنگاریم، نه مجرم»، از وبسایت و صفحات اجتماعی رسانه «شهرآرا نیوز» حذف شده است.
این گزارش، یکی از ده گزارش برگزیده نهایی جشنواره «AIPS» انجمن بینالمللی روزنامهنگاران و عکاسان ورزشی محسوب میشود که دیگر روی وبسایت رسانه منتشرکننده آن بهچشم نمیخورد.
سعیده فتحی، روزنامهنگار با سابقه ورزشی ایران و نویسنده این گزارش، ۲۴ مهر در منزلش و یک روز پس از حادثه آتشسوزی زندان اوین بازداشت، و ۲۰ آذر با قرار وثیقه آزاد شده بود.
دو زن ایرانی در فهرست ده نفر نهایی AIPS
انجمن روزنامهنگاران و عکاسان ورزشی (AIPS)، آبان۱۴۰۱، در بیانیهای اعلام کرد که بیش از ۱۸۰۰ اثر از ۱۳۸ کشور جهان، در بخشهای گزارش، عکس، ویدیو و یادداشت، برای شرکت در جشنواره بینالمللی سالیانه بهترینهای این انجمن (Aips Awards) ارسال شده است.
۲۱فروردین۱۴۰۲، همین انجمن، اسامی ده برگزیده نهایی خود برای شرکت در مرحله پایانی انتخاب بهعنوان بهترین آثار را اعلام کرد.
نام دو روزنامهنگار زن ایرانی به نامهای «سعیده فتحی» و «افسون حضرتی»، در کنار «علا عبدالغنی» از مصر، «میشل آیلوین»، «ایزابل وستباری» و «اما اسمیت» از بریتانیا، «سوجیت باهار» از هندوستان، «مورگان کمپل» از کاناد، «دنیا گلان» از آفریقای جنوبی، «ژولین لیندن» از آفریقای جنوبی و «مارسل مورا» از آرژانتین، در جمع ده برگزیده نهایی این انجمن بهچشم میخورد.
گزارش سعیده فتحی، اما پیش از آنکه میان ده گزارش برتر سال ۲۰۲۲ AIPS قرار بگیرد، یکی از بهانههای بازجویی از او شده بود.
«ایران اینترنشنال»، ۲۳اسفند۱۴۰۱، مدعی شد ارسال این گزارش به جشنواره «ایپس» که به مصائب زنان روزنامهنگار ورزشی در ایران اشاره داشته، یکی از دلایل بازداشت سعیده فتحی بوده است. در گزارش این رسانه آمده بود یکی از اتهامات سعیده فتحی، ارسال این گزارش به انجمن روزنامهنگاران ورزشی بوده و به همین دلیل هم بازجویی شده بود.
حالا همین گزارش، در حالی از روی وبسایت شهرآرا نیوز که برای نخستین بار آن را منتشر کرده بود حذف شده، که داوران جشنواره AIPS در حال بررسی آن برای راه یافتن میان سه اثر نهایی هستند.
چرا نهادهای امنیتی روی این گزارش حساس شدند؟
چرایی حذف این گزارش از روی وبسایت رسانه شهرآرا نیوز را میتوان در محتوا و حساسیتهای نهادهای امنیتی جمهوری اسلامی نیز دانست.
سعیده فتحی، مرداد۱۴۰۱ در این مطلب، نگاهی داشته به مشکلات همیشگی زنان خبرنگار در ایران؛ مصائبی که باوجود تکرار و تلاش برای عادیسازی شدن آن، با مقاومت خبرنگاران زن و مبارزه آنها مواجه شده است.
در این گزارش به مواردی مانند زندانی شدن تعدادی از خبرنگاران ورزشی توسط ماموران امنیتی در بهمن۱۳۹۶ در جریان رقابت سوپر لیگ بسکتبال ایران در شهر تبریز، ممنوعیت ورود دائمی زنان خبرنگار به سالنهای مسابقات کشتی، وزنهبرداری و شنا، مجادلههای همیشگی با ماموران حراست ورزشگاهها پیش از حضور در سالن مسابقات، دادگاهی شدن خبرنگاران بابت شکایت مدیران، ممنوعیت همراه داشتن موبایل در مسابقات فوتسال، والیبال یا بسکتبال زنان و مردان، و اجبار عکاسان ورزشی برای ایستادن روی پشتبام منازل مجاور ورزشگاهها بهدلیل ممنوعیت ورود به ورزشگاهها اشاره شده بود.
سعیده فتحی، در مقدمه این گزارش نوشته بود که دلیل بازخوانی دوباره مشکلاتی که بهعنوان یک زن خبرنگار در ایران تجربه کرده، دیدن عکسی است از روستای «زرآباد»، در سیستانوبلوچستان. منطقهای که مردم آن تکیه کلامی به نام «حَشر» دارند. او نوشته بود: «حشر یا مدد، به معنی یاری رساندن بدون چشمداشت و کمک بیدریغ به همشهری و همسایه، یعنی گره خوردن دستان بلوچها در هم، و بافتهای از انسان در برابر مشکلات.»
او سپس اشاره کرده که پس از قریب به دو دهه کار خبری، جامعه خبرنگاران زن در ایران هیچ همراه و همیاری ندارند.
مواردی که از دید بازجو جمهوری اسلامی در زندان، مصداق بارزی از سیاهنمایی وضعیت زنان خبرنگار و اطلاعرسانی این موارد به نهادهای بینالمللی محسوب میشد.
«عبدالحمید احمدی»، رییس انجمن روزنامهنگاران و عکاسان ورزشی ایران، یکی از اعضای هیاترییسه AIPS است.
چرا خبرنگاران ورزشی در ایران تنها هستند؟
همزمان با حذف گزارش سعیده فتحی از وبسایت شهرآرا نیوز، این سوال بهوجود میآید که نقش انجمن روزنامهنگاران و عکاسان ورزشی در چنین مقاطع زمانی چیست؟ آیا این انجمن قدمی برای برداشتن موانعی که از سوی حاکمیت پیش پای خبرنگاران و عکاسان قرار گرفته، برداشته است؟
«ایرانوایر»، آبان۱۴۰۱ و میان موج بازداشت خبرنگاران و عکاسان ورزشی در ایران، از «جيانی مرلو»، رییس انجمن روزنامهنگاران و عکاسان ورزشی پرسیده بود که دلیل سکوت و خودداری عبدالحمید احمدی، رییس این انجمن در ایران و همینطور عضو هیاترییسه AIPS چیست؟ آقای مرلو در پاسخ گفته بود: «سکوت نیست. هفته آینده جلسه آنلاین خواهیم داشت و در این مورد صحبت خواهیم کرد.»
سعیده فتحی در مصاحبهای که پس از آزادی از زندان و خروج از ایران داشت، به «ایرانوایر» گفت: «من داخل زندان بودم و از بچهها شنیدم که این انجمن با کلی دعوا و بحث و فشار سایر خبرنگاران، بعد از هفتهها یک بیانیه صادر کرده که حتی اسمی از ما در آن وجود نداشت. من هنوز هم رغبت نکردم این بیانیه را بخوانم. هیچ کاری برای آزادی ما نکردند. وقتی من آزاد شدم، به من زنگ نزدند، حتی یک پیام ندادند.»
خبرنگاران ورزشی در ایران، عبدالحمید احمدی را نماینده جمهوری اسلامی برای «عادی نشان دادن وضعیت خبرنگاران ایرانی» در AIPS معرفی میکنند. مردی که هیچ کارنامهای در زمینه کار رسانه ندارد و طی سه دهه اخیر، بهعنوان نفر اول انجمن روزنامهنگاران و عکاسان ورزشی در ایران شناخته میشود.
عبدالحمید احمدی را میتوان از عوامل سرکوب خبرنگاران ورزشی هم معرفی کرد. او سال ۱۳۹۸ همراه با «مهدی تاج»، به دیدار اعضای «کمیسیون فرهنگی» مجلس شورای اسلامی رفت و از طرح «محرومیت چهار ساله خبرنگاران ایرانی در صورت پرسش سوالات انتقادی» که از سوی مهدی تاج ارائه شده بود، دفاع کرد.
طبقه کارگر و مبارزات طبقاتی ریشه قدیمی دارند،
اکبر دهقانی ناژوانی
رشد انسانها در طول تاریخ به نوعی در ارتباط با اتفاقات و موضوعات مختلف اجتماعی و محیط زیستی شکل می گرفته است که بخشی از آنها با یادگیری قابل کنترل توسط بشر و بعضی دیگر غیر قابل کنترل بودند. بد تر از همه در قدیم بشر علم و آگاهی نداشته و موضوعات پیچیده اجتماعی، رخدادها و اتفاقهای ناگهانی، مثل زلزله ،آتشفشان، طوفان، سیلاب، خشک سالی و غیره زیاد بودند. به همین خاطر به مرور فرد و افراد از این رخدادها و موضوعات پیچیده اجتماعی و محیط زیست تاثیرات ناهمگونی گرفته و از روی ضعف و ناتوانی در برابر آنها ترسیده و به وحشت می افتادند. از طرفی دیگر می بایستی تا آن حدی که می توانستند با بعضی این رخدادها و اتفاقات اجتماعی و محیط زیستی مقابله کنند افراد به تنهایی نمی توانستند کاری از پیش ببرند. به همین خاطر افراد هم سو و همفکر همدیگر را پیدا و سعی می کردند کاری در خور با این واقعیات انجام دهند و از افراد دیگری که نمی توانستند با آنها همفکری داشته باشند بیشتر فاصله می گرفتند . دیگران هم همین کار را می کردند. رشد همگرایی و واگرایی بین مردم زیاد و افراد از هم بیشتر متمایز می شدند و دسته ها و گروه های متمایز از هم را بوجود می آوردند.
برده و برده داری:برده داری اولین نظام طبقاتی بود که چند هزار سال پیش تر از ظهور قیام برده داری به رهبری اسپارتاکوس شکل گرفته بود. نظام برده داری بطور کلی دو طبقه عمده را تشکیل می دادند. طبقه برتر که از خدایان زمینی و آسمانی، مثل بتها، فرعونها و مذاهب ابراهیمی گرفته و به پادشاهان و حاکمان ختم می شد. طبقه مقابل آنها طبقه فقیر، نادان، مسخ شده برده ها بودند، به عبارت گیر می توان گفت که آنها کارگران بی مزد و اسیر شده متوهمی بودند که هیچ هویتی برای خود قائل نبودند و صاحبان آنها، یعنی طبقه برتر این کارگران بی مزد و اسیر را وسایل شخصی و قربانیان خودشان قلمداد می کردند که توسط طبقه برتر، یعنی خدایان، پادشاهان و حاکمان خریده شده و این خدایان و پادشاهان و حاکمان هر بلاهایی می خواستند سر این برده ها می آوردند، پس قیام برده داران به رهبری اسپارتاکوس هر چند دیر شروع شد و هر چند این قیام سرکوب شد اما ریشه تاریخی داشت و خیلی بزرگ و در تاریخ تاثیرات ماندگار خود را بر جای گذاشت. این یک نمونه مبارزه طبقاتی بود که شکل گرفت و برده ها را نهایتا بیدارتر کرد و به قیام کشاند. اما قرار نبود که برده داری بطور کامل از بین برود.
انحصارگرایی فئودالیته فئودالیته اکثرا در اروپا بود. فئودالها صاحبان زمین و کشت بودند. رعیتها، نوکران و کلفتان وضعیت نسبتا بهتری از برده ها داشتند. اما نمی توانستند پیشرفتی بکنند و کم کم با آگاهی بیشتر از زیر سلطه بیرون بیایند، چون علمی در آن زمان به آن معنی وجود نداشت تا این افراد و کشاورزی آنها پیشرفت کنند، تقریبا همه چیز ثابت بود و تحول چشمگیری وجود نداشت. پیشرفت نسبی فقط بستگی به این داشت که بارندگی به اندازه کافی ببارد و یا نه. در ایران باستان توانسته بودند که قناتهایی را بوجود آورند که محصولات کشاورزی آنها از رونق نیفتد. این دست آورد بزرگی بود و هنوز هم هست، البته این قناتها هم بستگی به بارندگی بیشتر داشتند تا پر آب شوند. در نظام فئودالیته معاملات پایاپای بیشتر شکل گرفت. جنسی را با جنس دیگری رد و بدل می کردند که خود این تا حدودی فئودالیته را از برده داری متمایز می کرد، البته در آن زمان مقداری سکه در خزانه دولتی می بود که بیشتر برای امور حکومتی و مزد نظامیان مصرف می شد که در دست پادشاهان بود. در دست حاکمان ولایتهای مختلف به مقداری محدود سکه وجود داشت. اما اکثر مردم با همدیگر معاملات پایاپای می کردند که این شامل رعیتها، کنیزکان، کلفتها نمی شد. رعیتها، کنیزکان و نوکرها در نظام فئودالیته چندان فرقی با برده های خریده شده در نظام برده داری نداشتند و مجبور بودند که همه کاری به نفع صاحبان و اربابانشان انجام دهند. صاحبان و اربابان اجازه داشتند که یک چیز بخور و نمیری به آنها بدهند و هر کاری با آنها می خواهند بکنند.
آنها تا آن حدی صاحب اختیار بودند که حتی تجاوز و کشتن و خرید و فروش رعیتها را حق خود می دانستند، مثلا اگر زمینی فروخته می شد با رعیتش فروخته می شد. شرایط این رعیتها، کلفتها و نوکر ها آنقدر خراب بود که تا آخر عمر باید در خدمت اربابان مالک می بودند. آنها می بایستی بر روی زمینهای ارباب کار می کردند، یعنی کارگری بی مزد و در کنار طویله حیوانات یک اتاقی داشتند برای زندگی کردن خود و فامیل خود. نه فقط باید در زمینهای ارباب، بلکه حتی در امور خانه ارباب کار کلفتی و نوکری می کردند. چند قرنی گذشت که کم کم دهقانان کارگر هم پیدا شدند، مثلا شخصی که بوجار(خرمن پاک کن، غلات گندم و جو پاک کن)می بود برای اربابان و یا اربابان خرده پا گندم، جو ، نخود ، عدس و غیره پاک می کردند و در ازای دست مزد ناچیز مقداری از همان غلات را به عنوان دست مزد از ارباب دریافت می کردند و حق هیچ نو اعتراضی هم نداشتند. امروزه از این نو کارگران هنوز وجود دارند. این اولین قدمهایی بود برای رفتن به طرف کارگر مزد بگیری. اما در نظام فئودالیته طبقه کارگر بوجود نیامد، چون اکثرا رعیت و یا کارگر بی مزد بودند. در تاریخ ثبت شده که برای اولین بار در زمان هخامنشیان، بخصوص در زمان کوروش بزرگ کارگران مزد بگیر شکل گرفته بودند که در برابر کاری که می کردند پول دریافت می کردند. این رشد کارگری در حدی نبود که پایدار بماند و از خودش طبقه کارگر را بوجود آورد. در کشورهایی که زمین مناسب برای کشاورزی و آب فراوان برای آبیاری وجود داشت برده داری و فئودالیسم با هم ترکیب و به مرور نظام برده داری تا حدودی تغییر و بیشتر به ارباب و رعیتی تبدیل شد. اما در کشورهای بیابانزا و خشک که زمین مناسب و آب مناسب برای کشاورزی نداشتند همان بیابانگردی، قبیله گرایی و خشونت عریان برده داری پابرجا باقی ماند، حتی امروز هم آثار آن را در لیبی و آفریقا و جاهای دیگر فقر زده می بینیم، مثلا برده داری تا همین اواخر در آمریکای شمالی وجود داشت.
بورژوازی صنعتی قرن دهم و یازدهم در اروپا: حدودا از قرن دهم و یازدهم میلادی بود که صنعتگران در اروپا تا حدودی رونق پیدا کردند و به طرف بورژوازی شدن حرکت می کردند و تا حدودی از فئودالها فاصله گرفته بودند، ولی با آنها مسئله داشتند. بعضی از رعیتها و نوکران از دست اربابان فئودال فرار می کردند و به این صنعتگران پناه می آوردند و کم کم با کار صنعتگری آشنا می شدند. هر چند در کار صنعتگری و کار با صنعتگر برای این افراد نا وارد و بی سواد خیلی سخت و خیلی چیزها به آنها تحمیل می شد. اما این افراد بی سواد در صنعتگری یک چیزهایی یاد می گرفتند که بهتر از فئودالیته راکد بود. از این زمان بود که کم کم پیش زمینه کارگری شکل گرفت که هنوز نمی توانست به آن معنی پایه گذار طبقه کارگر باشد و احتیاج می بود که در اروپا صنعتگری رونق بیشتری پیدا بکند تا بتواند بر هژمونی و سلطه فئودالیته که به نوعی مذهب افراطی و ناسیونالیست افراطی را هم در کنار خود داشت بجنگند و آنها را عقب براند و تاثیرات مخرب آنها را در جامعه اروپا کم کند. با پیشرفت صنعتگری افراد کارگر بیشتری را به خود می گرفت و کم کم به عنوان یک پدیده اجتماعی تاثیر گذار جدید رو به رشد تبدیل می شد. این دوره دگردیسی اولیه صنعتگری و یا دوره اولیه رشدیابنده بورژوازی است که حدودا پانصد سال طول کشید و همراه با تضاد وحشتناک با فئودالیته می بود و با دنگ و فنگ و جنگ به رشد خود ادامه می داد. از این دوره به بعد، یعنی از قرن پانزدهم میلادی به بعد مذهب مسیحیت افراطی، ناسیونالیستی افراطی و سیستم فئودالیته افراطی در اروپا تا حدودی ضعیف تر شده بودند. در این زمان مذهبی ها با پول برای گناه کاران بهشت خرید و فروش می کردند.
از طرفی دیگر صنعتگران مدام پیشرفت می کردند و مردم را به خود جذب می کردند. مردم این تفاوتها را می دیدند و درک می کردند . از اینجا به بعد صنعتگری و کارگر صنعتی در کارگاه های کوچک و یا نسبتا بزرگ شکل گرفته بودند و گسترش پیدا می کردند. مردم کم کم پی می بردند که یادگیری تا چه حد مهم و خوب است و چگونه می توان از مذهب افراطی و ناسیونالیست افراطی و ارباب و رعیتی افراطی که دیگر دلی به چنگ نمی زدند فاصله گرفت. اولین تاثیر این صنعتگری و گرایشهای مردم به این صنعتگری و علم آن روزه تاثیر خودش را در کلیسا گذاشت. کلیسایی ها پی بردند که اگر به همین شکل افراطگرایی ادامه بدهند در برابر گرایشهای مردم به علم و صنعت کم کم مسیحیت را از دست می دهند.
اولین پدر روحانی مسیحی که در کلیسا پر نفوز بود و توانست مسیحیان افراطی را تا حدودی قانع کند که دست از افراط گرایی بیش از حد بردارند و بهشت فروشی را کنار بگذارند مارتین لوتر آلمانی بود. مارتین لوتر به مردم گفت که اشکالی ندارد و انجیل کتاب مقدس را به زبان مادری خود بخوانید. او خودش انجیل کتاب مقدس را از لاتین به آلمانی ترجمه کرد. از آن به بعد هر کسی به زبان خودش انجیل می خواند.
اما همینها از روی نادانی و جاه طلبی و رقابت با همدیگر سایه هم را با تیر می زدند و در کار هم دخالت و بر اصطکاک و برخورد با هم می افزودند و خودشان را ضعیف ترمی کردند. به همین خاطر صف بندی ها و درگیری ها در اندازه های مختلف تا مرز حتی جنگ پیش می رفت. اما با وجود محدودیتها علم و صنعتگری رشد روز افزونی داشت و روی چگونگی رشد طبقات مختلف تاثیرات زیادی می گذاشت. این مرزبندی های طبقاتی نسبت به قبل رشد بیشتری پیدا کرده بودند و بیشتر مردم را فعال و آنها را نسبت به هم همگرا و واگرا می کردند. هر گونه اتفاق و دگرگونی رشدیابنده در جامعه زود تر خودشان را در درون طبقات و بین طبقات مختلف نشان می دادند. در بین تمام این طبقات تنها چیزی که این وسط می توانست عوض شود و تغییر بوجود آورد علم و صنعتگری بودند. در صورتی که در مذهب افراطی، در ناسیونالیسم افراطی و در مناسبات ارباب و رعیتی(فئودالی) پیشرفت آنچنانی وجود نداشت. علم و صنعت که جلو می رفتند اینها را هم با زور به طرف خود می کشیدند تا کمی پیشرفت جزئی در ساختار آنها بوجود آید. اما صنعتگران، صاحبان علم و کارگران پیشرفت بیشتری می کردند.از طرفی دیگر نمی شد که مذهب افراطی، ناسیونالیسم افراطی و نظام فئودالیته را بطور کامل از جامعه جدا کرد و از جامعه گرفت تا جامعه رشد بیشتری بکند، چون اولا اینها در برابر رخدادها و اتفاقات و موضوعات اجتماعی و طبیعی ناتوان و ریشه های اجتماعی چند هزار ساله داشته اند.در انزوا درجا زده، کهنه و متوهم و در اندازه های مختلف بر ذهن و روح این مردم حکومت مطلقه می کردند و در ذهن، روح، عقل، احساس و جسم انسانها جا افتاده و مردم به جفنگیات آنها عادت کرده. دوم هزاران سال بوده است که علم و صنعت چندان پیشرفتی نداشته و نمی توانستند که خیلی زیاد در این افراد بی سواد تاثیرات زیادی بگذارند، در نتیجه در زمان بورژوازی صنعتی اگر علم و صنعت نمی توانستند روی همه افراد تاثیرات اساسی و جدی بگذارند لااقل عده ای با هوش تر را بیشتر به خودشان نزدیک و ترقی می دادند. در این جریان رشد صنعتی و علمی، سرمایه داران صنعتگر و کارگران بودند که با این علم و صنعت تماس بیشتری داشتند و رشد می کردند و بهره بیشتری می بردند. مذهبی های عقب مانده و ناسیونالیستهای افراطی و فئودال زده ها رشدی نداشتند و عقب تر می افتادند. اما اختلاف طبقاتی صنعتگران، دانشمندان و کارگران با فئودالها، مذهبی ها و ناسیونالیستهای افرادی با عث نشد که بین صنعتگران و کارگران اختلاف طبقاتی بوجود نیاید. نه فقط بین صنعتگران و کارگران اختلاف طبقاتی بوجود آمد، بلکه بین صنعتگران ، کارگران و طبقات فقیر جامعه یک طبقه دیگری هم به نام طبقه متوسط بوجود آمد. این طبقه متوسط بخشی از صنعتگران خرد، بخشی از دانشمندان، بازاریان خرد و بخشی از کارگران صنعتی، اداره ای ها، معلمان و افرادی که با کارهای واسطه ای مال و سرمایه ای دست و پا کرده بودند را هم در بر می گرفت و به مبارزات طبقاتی بیشتر دامن زده می شد که این طبقه متوسط نقش واسطه را در این دعواهای طبقاتی بازی کرده و می کند. با وجود این میانجیگری مبارزه طبقاتی گسترده انحصارگرایی بورژوازی صنعتگری که از فئودالیته به صنعتگران بورژوا رسیده بود از بین نرفت.
انحصارگرایی چرا؟ چون صنعتگران از ابتدا با سرمایه فئودالی که خودشان جمع کرده بودند و یا از جد و پدر فئودال خودشان به آنها رسیده بود توانسته بودند به شغل صنعتگری روی آورند. این ارث انحصارگری که از ثروت انحصارگری فئودالی به آنها رسیده به شغل صنعتگری انتقال و آن را هم انحصارگر بار می آورد. اما این شغل صنعتگری از دهم و یازدهم میلادی شروع به پیشرفت می کند و طی پانصد سال این صنعتگری رشدیابنده مدام رشد کرده و سرمایه انحصاری جمع کرده و این صنعتگری انحصاری رو به رشد و سرمایه انباشته آن نسل به نسل به نسل بعدی خودشان رسیده بود، پس در هردوره صنعتگران بورژوا هم صاحب صنعت و هم صاحب سرمایه انحصارگر بودند. دوم از همان ابتدا کارگران در کارگاه ها مزد بگیر بودند و صنعتگر انحصارگر تعیین می کرد که کارگر چه قدر مزد بگیرد. مزدی که کارگر می گرفت در حد بخور نمیر بود. اگر هم صدای کارگری بلند می شد او را بیرون می کردند و کارگر بیکار دیگری را به عنوان روز مزد و یا کارمز انتخاب می کردند با دست مزد کمتر که بیشتر به صنعتگر و یا کارفرما انحصارگر وابسته باشد. کارگر نمی توانست که پسندازی داشته باشد.
به همین خاطر خصلت انحصارگری نداشت و به صنعتگر انحصارگر همیشه وابسته بود.به این طریق همان شرایط و وضعیت ارباب و رعیتی انحصارگرانه به صنعتگر سرمایه دار بورژوا به ارث رسید که استثمار کارگری را در مدل جدید برای کارگران بوجود می آورد. کارگر هم از دست ظلم ارباب فرار می کرد و پناه می آورد به صنعتگر، پس بنابراین از روی اجبار استثمار کارگر در نظام بورژوازی صنعتی به نسل بعدش ، یعنی نظام سرمایه داری رسید، منتها این استثمار در کشورهای فقیر خیلی شدید بود. در کشورهای پیشرفته تر امروزی به خاطر آگاهی طبقه کارگر، طبقه متوسط و اقشار دیگر مردم و به خاطر پیشرفت علم و صنعت مبارزه طبقاتی گسترده تر و طبقات اجتماعی دارای زیر مجموعه های مختلفی شده اند. این طبقات بینابینی با تاثیرگذاری خودشان در بین طبقات مختلف آشتی نسبی بین طبقات را بوجود می آورند و استثمار طبقاتی را در این کشورهای پیشرفته کمتر می کند. با وجود این حتی امروزه که علم و صنعت خیلی پیشرفته هستند . انحصارگرایان سرمایه دار در برابر ضعیف تر از خودشان، مثلا طبقه کارگر و طبقه متوسط و طبقه فقیر جامعه می خواهند دست بالایی داشته باشند که تا اولا از قدرت انحصاری علم و صنعت و ثروت انباشته چند قرن خودشان چیزی زیادی به این طبقات پایینی نرسد. دوم تا آنجایی که می توانند این طبقات را استثمار و محروم نگه می دارند تا این انحصارگرایی و اقتدارگرایی فقط دست خودشان،سرمایه دار ها باقی بماند. طبقه کارگر، طبقه متوسط و کم و بیش طبقه فقیر جامعه که به نوعی با این علم و این صنعت سر و کار دارند سرمایه اندوخته آنچنانی ندارند تا به کاری بزنند، پس بنابراین با اتحاد و همبستگی و اعتصابات و اعتراضات سعی می کنند به خواسته های خود برسند و از انحصارگری سرمایه داران بکاهند. از طرفی دیگر این انحصارگرایان سرمایه دار در رقابت با هم هستند.
با وجود این رقابتها اگر احساس خطر برای نظام سرمایه داری انحصارگر خود بکنند دست توی دست هم و با تمام رقابتهایی که با هم دارند از همدیگر دفاع می کنند. اگر هم در این نظام سرمایه داری دچار مشکل شوند که نمی توانند در داخل کشور ثروتمند خود راه حلی برای آن پیدا بکنند قدرت انحصارگرایی خودشان وجنگ و دعواهای خودشان را سر کشورهای فقیر، از جمله ایران، کشورهای اسلامی و آفریقایی و کشورهای کمونیستی من در بیاوری فقیر خالی می کنند تا این کشورهای فقیر تاوان اشتباهات این سرمایه داران انحصارگر را با جان و مال خود بپردازند. خود این وضعیت دموکراسی سرمایه داری را تعریف و باز تعریف می کند که ای دموکراسی جون باید برای خودما معنی و مفهوم بکنی، در نتیجه این دموکراسی حتی در خود کشورهای ثروتمند بیشتر به ثروتمندان می رسد و برای مردم فقیر همان کشورها این دموکراسی زیاد معنی نمی دهد. هر موقعی هم لازم شد ترامپ وار می زنند زیر میز دموکراسی تا حسابی انحصاری شود و فقط و فقط به ثروتمندان برسد. این وضعیت دموکراسی داخلی کشور پیشرفته سرمایه داری است. وای به حال کشورهای فقیر که در اندازه های مختلف زیر سلطه انحصارگرایی کشورهای پیشرفته اند.کشورهای فقیر که دموکراسی نداشته و لمس نکرده اند و نمی توانند دموکراسی را بفهمند.
چرا؟،چون دموکراسی مثل انسان رشدیابنده است.دموکراسی با مردم کشورهای فقیر مثل ایران و مردم ایران با دموکراسی رشد نکرده اند. دموکراسی غربی که یک شبه نبوده، ششصد ساله طول کشیده تا به اینجا رسیده است. غربی ها دموکراسی غربی ناقص دستکاری شده خودشان را به رژیم پهلوی دادند و دیدیم که نهایتا از دموکراسی ناب محمدی آخوندی سر در آورد.
چرا؟ چون سیستم دموکراسی شاه ناقص و ما در زمان شاه داشتیم به عقب رشد می کردیم و این دموکراسی تحمیلی هم با ما به عقب رشد کرد و ما و این دموکراسی مسخ شده آن قدر به عقب برگشتیم تا در هزار و چهارصد سال پیش از شیعه دوازده امامی سر در آوردیم و آن را پیشرفت دادیم تا سیزده امامی شد و از خمینی سر در آورد، پس خود ما در ایران چه کاره ایم؟ اگر در داخل ایران مردم برای خودشان تصمیم بگیرند که وابستگی مردم به خارج کمتر باشد، می شود امیدوار به سرنگونی رژیم وابسته به خارج توسط خود مردم بود. دموکراسی زمانی درست عمل می کند و جواب درستی به ما می دهد که با ما رشد کند و با خصوصیات ما بخورد.
ما مردم باید با کار تشکیلاتی در سطحهای مختلف باید به دموکراسی برسیم.ما مردم در داخل باید با هم دو نفره، چند نفره به هم اطمینان کرده و هسته هایی را بوجود بیاوریم و در هر زمینه ای از کار سیاسی، اجتماعی ، فرهنگی و هنری گرفته تا کار شخصی در خانه و در محل کار باید با هم مشورت و بررسی کنیم که مثلا در فلان کار و فلان چیز و در برخورد مثلا با فلان بچه باید عقلانی برخورد کنیم و یا عاطفی و یا ترکیبی از این دو . به این طریق هم کار تشکیلاتی در سطحهای مختلف انجام می دهیم که با همکاری و همفکری همدیگر همراه است و هم عقل و احساس خودمان را با واقعیات اجتماعی و محیط زیست هماهنگ می کنیم.ما جمع دو نفر، سه نفر و چند نفر برای هم آشنا، مطرح و هماهنگ با هم و در برخورد با واقعیات اجتماعی و محیط زیست عقل و احساس خودمان را درست رشد می دهیم. با رشد درست عقل و احساس ذهن، روح و جسم ما درست تنظیم می شوند، در نتیجه ما در ذهن ، روح، عقل، احساس و جسم خودمان شناختها و تجاربی داریم هماهنگ با واقعیات اجتماعی و محیط زیست.به همین خاطر و به همین نسبت در اندازه های مختلف برای همدیگر رهبر هستیم و در اندازه های مختلف همدیگر را رهبری می کنیم و چون رهبری ما توأم با شناخت و تجربه هستند با بحث و بررسی بیشتر با هم کنار می آییم و اختلافات ما کمتر است. این یعنی کار تشکیلاتی درست در برخورد با واقعیات عینی و ملموس، این یعنی دموکراسی که به ما مردم ایران می خورد و با ما و واقعیات اجتماعی و محیط زیست ما رشد می کند. عیب تشکلهای سیاسی این است که مبنای کار تشکیلاتی خودشان را گذاشته اند بر روی افکار قدیمی کهنه شده، یعنی به جای اینکه این افکار کهنه خودشان را با واقعیات امروزی مقایسه کنند تا ببینند که تا چه قدر از واقعیات امروزی به دور هستند. برعکس افکار پوسیده و قدیمی خودشان را شاخص و الگو قرار داده و واقعیات امروزی را طبق الگوی ناقص و کهنه خود مؤرد بحث و بررسی قرار می دهند.
وقتی می بینند که الگوی قدیمی که خیلی به آن عادت دارند و آن را خیلی دوست دارند جواب نمی دهد. چشمشان را از روی واقعیات امروزی می دزدند که تا آن شاخص و الگوی قدیمی در ذهن و روح خودشان دست نخورده باقی بماند، چون می دانند که خودشان هم مثل الگویشان پیر و کهنه هستند. اگر الگوی کهنه را کنار بگذارند باید خودشان را هم کنار بگذارند. اما آنها باید بپذیرند که اشتباه کرده اند و اگر نمی توانند خودشان را اصلاح کنند، چون پیر هستند، لااقل کنار بروند که بیشتر از این به نوجوانان، جوانان و بچه ها ضربه کمتری وارد شود، یعنی اگر خودشان نمی توانند که در تشکلهای خود هسته هایی بوجود آورند، لااقل به نوجوان و جوانان تشکلهای خود اجازه بدهند تا آنها در درون تشکل گروهی و حزبی خودشان دو نفره، سه نفره همدیگر را پیدا و با هم هسته هایی را در درون تشکل خود بوجود آورند و در حد هر هسته کار تشکیلاتی به همان شکلی که در بالا گفته شد بوجود آورند تا این تشکلها کار تشکیلاتی به روز شده داشته باشند و واقعیات را همانطور که هست ببینند و نه آنطور که چند نفر افراد پیر می خواهند.این مطلب بر گرفته از کتابی است که اینجانب در آلمان منتشر کرده ام.روز جهانی کارگر را به همه کارگران ایران و جهان تبریک می گویم.
امیدوارم که در این روز کارگران ایران با اتحاد هم و با اعتصابات و تظاهرات گسترده مشت محکمی به دهان یاوه گوی رژیم منفور آخوندی بزنند.
پیروزی از آن ماست!
یاد عزیزان پرپر شده را زنده نگه داریم! موفق و پیروز باشید!
پاینده و جاوید ایران عزیز ما !
نقش پر رنگ زاهدان در اعتراضات سراسری ایران
حسن حمزه زاده حیقی
زاهدان سنگر مقاومت ایران:گزارشهای شاهدان عینی و ویدیوهایی که از اعتراضات ضدحکومتی در نقاط مختلف ایران منتشر شده، نشان میدهند در هفتههای اخیر با وجود سرکوب گسترده حکومتی، چند شهر ایران از سایر شهرها بیشتر صحنه اعتراضات و تجمعات خیابانی بودهاند. زاهدان، در کنار جوانرود در استان کرمانشاه و سمیرم در استان اصفهان، یکی از آن شهرها است.برخلاف سایر استانها و شهرهای ایران که در چند ماه گذشته اعتراضات در آنها حول محور مراسم چهلم کشته شدگان اعتراضات برگزار شدهاند، در زاهدان سازماندهی بیشتر در قالب تظاهرات بعد از نماز جمعه به امامت مولوی «عبدالحمید اسماعیلزهی» در مسجد «مکی» زاهدان بوده است.در زاهدان، معترضان به صورت قابل پیش بینیتری بعد از نماز جمعه با پلاکاردهای منظمتر و شعارهایی که بازتاب دهنده شرایط حاضر جامعه بلوچستان و ایران هستند، علیه حکومت در خیابانها حاضر شدهاند.تصاویر منتشر شده از اعتراضات زاهدان، گستردگی و پیشروی مردم در به دست گرفتن رهبری اعتراضات را نشان میدهند. در یکی از این تصاویر، زنان پلاکاردهایی با مضامین پیشروانه و سکولارچون (نه به حکومت ایدواوژیک)در دست دارند.در تصویر دیگری نیز یکی از معترضان پلاکاردی در دست گرفته که روی آن نوشته شده است: «ایران خیالت راحت! بلوچستان و کردستان باغیرت پشتت را خالی نخواهند کرد.»این شعار احتمالا به تلاشهای تبلیغاتی جمهوری اسلامی برای «تجزیه طلب» نشان دادن معترضان در دو استان سیستان و بلوچستان و کردستان و بی اساس بودن این تبلیغات اشاره دارد.در برخی دیگر از پلاکاردها نیز شعارهای با محتوای مربوط به حقوق گروههای اتنیکی ایران و فراخوان برای اتحاد بین قومیتهای کشور به چشم میخورد.در پی برگزاری تجمع باشکوه که بهگواه شاهدان عینی، تا بامداد شنبه در این شهر و چندین شهر دیگر استان سیستان و بلوچستان ادامه یافته است، روز یکشنبه ۱۱ دی رسانههای نزدیک به حکومت به نقل از فرمانده انتظامی سیستان و بلوچستان از شناسای و دستگیری پانزده نفر از اعضای باند سارقان مسلح خودرو و گوشی تلفن همراه در شهرستان زاهدان خبر دادند.این سناریو روز بعد هم تکرار شد. خبرگزاری فارس، وابسته به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی روز دوشنبه ۱۲ دی نوشت: «در اقدامات اطلاعاتی سربازان گمنام امام زمان و با همکاری عملیاتی نیروهای سپاه و فراجا سیستان و بلوچستان، حدود ۴۰ نفر از اراذل و اوباش و سارقان مسلح زاهدان دستگیر شدند.»سرانجام در شامگاه چهارشنبه ۱۴ دی نیز اطلاعیه وزارت اطلاعات منتشر شد که خبر از بازداشت بیش از ۱۰۰ نفر را داد و در آن ادعا شده است افراد بازداشت شده، از اتباع بیگانه غیرمجاز ساکن در حاشیه زاهدان بوده و نقش موثری در ناامنی، ایجاد رعب و وحشت و سرقتهای به عنف در زاهدان داشتهاند.البته پیش از بیرون آمدن این اطلاعیه، ویدیوهایی از نحوه بازداشت شهروندان در محله بلوچنشین «شیرآباد» در روز های اخیر، بعد از نماز جمعه زاهدان منتشر شده که بیشتر به توصیفهایی که پیشتر فعالان سیاسی و مدنی و شهروندان معترض در خیابان از صحنه بازداشت خود توسط نیروهای امنیتی منتشر کرده بودند، شباهت داشتند.در یکی از این ویدیوها یک خودروی «سمند» سفید و وانتی که پشت سر آن قرار دارد، راه را بر چند شهروند که مشغول پیادهروی به سمت منزل خود هستند، میبندند و آنها را بهزور سوار ماشینهای شخصی میکنند. خود این ماموران نیز همگی لباس شخصی به تن دارند.با بازداشت های کورکورانه میخواهند جلوی جمعه های زاهدان را بگیرند، «احمد شیرانی»، فعال حقوقبشر درباره نحوه بازداشتهای چهار روز اخیر در زاهدان به «ایرانوایر» میگوید: «بازداشتها فقط در زاهدان نبودهاند و ما گزارشهایی از شهرهای دیگر بلوچستان هم دریافت کردهایم ولی تعداد بازداشتیها در زاهدان بسیار بیشتر بوده است.»او با تاکید بر اینکه همگی این بازداشتها در محلههای عمدتا بلوچنشین شهر زاهدان رخ دادهاند، میگوید: «منابع میدانی، محلی و شاهدانی که با ما در ارتباط هستند، گزارش کردهاند که این تعداد، بالای ۱۱۳ نفر است و از چند نقطه زاهدان مثل کریمآباد، شیرآباد، پارک سیداحمد، منطقه مرادقلی، کوثر، بعثت، بازار مشترک و جاده قدیم و جام جم افراد به صورت گسترده بازداشت شدهاند. هنوز هویت افراد بازداشت شده برای ما مشخص نیست و خانوادهها هم هنوز مطمئن نیستند که فرزندانشان بازداشت شدهاند، چون هنوز تماسی با خانوادهها برقرار نشده است و مقامات امنیتی هم پاسخگو نیستند.» شیرانی در ادامه با تاکید بر این که اغلب این بازداشتها با خشونت همراه بودهاند و نهاد یا نهادهای بازداشت کننده مشخص نیستند، میگوید: «ماموران با استفاده از خودروهای شخصی، سواری، وانت، اتوبوس و مینیبوس برای بازداشت شهروندان اقدام کرده و هر دو سه نفری را که در شهر میبینند، بازداشت میکنند. رسما وضعیت حکومت نظامی بر شهر حاکم است. روز ۱۲ دی که فارس اعلام کرد ۴۰ نفر را بازداشت کردهاند، تمام آنها افرادی بودند که در منطقه کریمآباد برای تماشای مسابقه فوتبال تیم محلی جمع شده بودند.»«مسعود رئیسی»، فعال حقوق بشر نیز معتقد است که این بازداشتها به صورت کور، فلهای و با هدف ارعاب در میان مردم انجام شدهاند: «در شهر زاهدان بازداشتهای چند روز اخیر توسط نیروهای امنیتی، وزارت اطلاعات، لباس شخصیها و اطلاعات سپاه و البته گاهی هم نیروهای انتظامی و یگان ویژه رخ دادهاند.»او نیز با تاکید بر این که ماموران با خودروهای شخصی ناگهان بر سر راه جوانان و نوجوانانی که در خیابان ایستادهاند سبز میشوند، میگوید: «شرایط در زاهدان مانند حکومت نظامی است. هر سه نفری که در خیابان پیش هم ایستاده باشند، با واکنش تند ماموران مواجه میشوند.»
زبان پارسی، فرهنگ پارسی
مهران انصاری نژاد
در جهان امروز و در زندگی نوع بشر فرهنگ امری اجتماعی و متکی بر روابط اجتماعی است.زبان به عنوان تنها عنصر ارتباطات برای موجودیت فرهنگ ضروری است.زبان موهبتی است که انسان با داشتن ظرفیت یادگیری آن به صورت اکتسابی شروع به برقراری ارتباط می کند.این خصوصیت زبان را شاخص تعاملی زبان می نامند که بشر در جهت رفع نیازهای فیزیکی و عاطفی و تعاملات از طریق ارتباط با دیگران از آن استفاده می کند.
همچنان که انسان رشد می کند از زبان جهت انتقال مفاهیم و کسب دانش استفاده میکند.این خصوصیت را شاخص انتقالی زبان می نامند.در واقع ما زبان مادری را اکتساب می کنیم ولی زبان های دیگر را یاد می گیریم.بین یادگیری و اکتساب چندین تفاوت عمده وجود دارد.یک نوزاد در محیط خانواده به اکتساب زبان می پردازد.یعنی به طور ناخودآگاه و خارج از اصول آموزش زبان دوم تحت پرورش زبانی قرار می گیرد و نه تحت آموزش زبانی.انسان در مرحله اکتساب زبان هیچ گونه دستور زبانی را نمیخواند، هیچ لغتی را حفظ نمیکند ، هیچ لغتی را ترجمه نمی کند.یعنی به صورت ناآخودآگاه و غریزی زبان مادری خود را می آموزد.مثلا زبان فارسی برای فارسی زبانان یا زبان آلمانی برای آلمانی زبانان اکتساب می شود.وسیله اکتساب زبان در مغز انسان وجود دارد و به دلیل ناشناخته بودن و عدم توانایی انسان درشکافت و تحلیل مغزجهت بررسی بخش یادگیری زبان به آن جعبه سیاه هم می گویند.یعنی بخش ناشناخته و غیر قابل کالبدشکافی در مغز انسان که که ما زبان را به وسیله آن یاد می گیریم اما فراگیری زبان های دیگر غیر از زبان مادری را یادگیری زبان می گویند و نه اکتساب زبان.زیرا در این مرحله ما باید تحت آموزش زبان قرار بگیریم.در این فرایند انسان باید لغات زبان دیگر را حفظ کند، دستور زبان آن را بخواند و ساختار دستوری صحیح را بر اساس مطالعه و آموزش یاد بگیرد.مثلا یادگیری زبان انگلیسی برای فارسی زبانان یا بالعکس. بنابراین انسان زبان مادری یا زبان نخست را به صورت ناخوداگاه اکتساب می کند.زبان مادری به زبانی گفته می شود که کودک سخن گفتن به آن را یاد می گیردو یا زبانی که فرد توانایی اندیشیدن و سخن گفتن به آن همانند دیگر سخنوران آن زبان را دارد.در واقع فرایند یادشده همسانی جامعه شناسی زبان است.زبان فارسی یا پارسی یک زبان ایرانی غربی از زیرگروه ایرانی شاخه زبان های هند واروپایی است.این زبان از زبان کهن تر پارسی میانه یا پهلوی آمده که آن نیز خود از پارسی باستان سرچشمه گرفته .این دو زبان برخواسته از ناحیه باستانی پارس هستند.پارسی باستان زبان رسمی شاهنشاهی هخامنشی بوده فرزند آن یعنی پارسی میانه به عنوان زبان رسمی و دینی پادشاهی ساسانی در آمد که در این دوران در دیگر سرزمین های ایران گسترش بسیار یافت به گونه ای که در خراسان جایگزین زبان های پارتی و بلخی شد.از دل زبان فارسی میانه زبانی به نام پارسی دری متولد شد که پس از حمله اعراب به عنوان گویش معیار نوشتاری در خراسان شکل گرفت و در سراسر ایران گسترده شد .گویش های دیگری از پارسی باستان و پارسی میانه مانند مازندرانی در طبرستان ،گیلکی در شمال،بلوچی در جنوب سیستان ،آذری در آذربایجان و قفقاز ،لری در لرستان و کهکیلویه و بویراحمد و چهارمحال بختیاری و خوزی در خوزستان شکل گرفتند.در سال ۱۸۷۲در نشست ادیبان و زبان شناسان اروپایی در برلین آلمان،زبان های یونانی،فارسی،لاتین و سانسکریت به عنوان زبان های کلاسیک جهان برگزیده شدند،زبانی کلاسیک به شمار می آید که داستانی و دارای ادبیات پرباری باشد و همچنین در واپسین هزاره زندگانی خود دچار دگرگونی های اندکی شده باشد.پارسی از نظر غنای ادبی و شمار و گوناگونی واژگان و همچنین ضرب المثل ها یکی از غنی ترین و پرمایه ترین زبان های جهان هست.از شناخته تر شده ترین آثار ادبیات پارسی می توان شاهنامه فدوسی ،آثار مولوی،رباعیات خیام ،پنج گنج نظامی،دیوان حافظ،منطق الطیر عطار عطارنیشابوری و گلستان و بوستان سعدی نام بردکه در این میان نقش حکیم بزرگ فردوسی در احیای زبان پارسی قابل ستایش است.بر پایه برآوردها هشتاد میلیون نفر در ایران ،بیست و پنج میلیون نفر در افغانستان ،نه میلیون نفر در تاجیکستان و ده تا دوازده میلیون نفر در ازبکستان به زبان فارسی دری گفتگو می کنند.فارسی همچنین دربحرین ،عراق،پاکستان،کویت،امارات متحده عربی،قطر ،روسیه،جمهوری آذربایجان،قرقیزستان ،قزاقستان،ترکمنستان ،چین و هند دارای گویش بومی است.زبان رسمی سه کشور ایران،افغانستان و تاجیکستان فارسی است و در مجموع حدود ۱۴۰ میلیون نفر در جهان به این زبان سخن می گویند.فارسی همچنین هشتمین زبان پرکاربرد در محتوای وب است.شخصیت ها و فیلسوفان بزرگی در تاریخ ادبیات محو زبان فارسی و گنجینه ادبی این زبان بوده اند که از آن جمله می توان فیتزجرالد در انگلیس،گوته و نیچه در آلمان اشاره کرد.جرالد آثار خیام را به زبان انگلیسی به نظم در آورد و گوته شیفته حافظ شیراز بود.همچنین نیچه محو اندیشه های زرتشت بود و کتابی تحت عنوان چنین گفت زرتشت به رشته تحریر درآورد.در سردر سازمان ملل ترجمه شعر سعدی شیراز نقش بسته و تبدیل به سمبل همدردی نوع بشر با زبان ادبی گردیده.زبان پارسی طی چهار دهه گذشته مورد بی توجهی حکومت جمهوری اسلامی در ایران قرار گرفته و سعی بسیاری در استفاده از واژگان عربی به جای فارسی صورت گرفته.حکومت به بهانه قانون منع به کارگیری واژگان بیگانه که در سال ۱۳۷۵ تصویب شد تنها به حذف واژگان لاتین پرداخته و به واسطه دیدگاه ایديولوژیکی و دگماتیستی مذهبی تلاش بسیاری جهت اشاعه زبان عربی انجام داده است.اما غنای فرهنگی زبان پارسی که ریشه در هزاران سال فرهنگ و تاریخ دارد مانع این امر شده و گرایش مردم ایران در سالیان اخیر به استفاده از واژگان و نام های ایرانی بسیار گسترش یافته و ققنوس زبان پارسی بیش از پیش از دل بوستان و گلستان فرهنگ و زبان باستانی ایران سر براورد.
سرگذشت یک رهبر تصادفی جنایتکار
صدرا مجیب یزدانی
اگر سرگذشت خامنهای را از پیش از انقلاب ۵۷ تا رسیدن به رهبری مرور کنیم درمییابیم که راهی که خامنهای در رسیدن به قدرت طی کرده مشابهتی با راهی که دیگر دیکتاتورهای جهان سومی، از قبیل صدام و قذافی و حافظ اسد –یا حتی پوتین– طی کرده اند، ندارد. اگر دیکتاتورهای منطقه با نبرد با دیگر مدعیان قدرت و اثبات شایستگی خود به جایگاه خود رسیدند، ترقی خامنهای در صحنه سیاست ایران بعد انقلاب در واقع محصول یک سلسله تصادفات تاریخی بود که او را تا جایگاه رهبری ایران بالا برد. برای درک ریشه رفتار و تصمیمهای خامنهای و این موضوع که در ذهن خامنهای در قامت رهبری ایران چه میگذرد میبایست سرگذشتی که بر او رفته و مسیری که وی طی کرده را مرور کوتاهی بکنیم. در یک مرور اجمالی شاید بتوان در زندگی وی سه واقعه تاثیر گذار بر ذهن او را تشخیص داد.
قبل انقلاب خامنهای تحصیلات حوزوی یا رسمی درخشانی نداشت و در صحنه سیاسی مبارزات ضد پهلوی نیز چهره چندان شاخصی نبود. سید طلبه خوشبیانی بود که مشهور بود شعر میسراید و ساز میزند؛ در محافل سنتی شهرش نیز حضوری فعال و منبری پر شنونده داشت. واقعه تاثیرگذار اول باید ملاقات خامنهای گمنام با جلال آلاحمد، چهره مشهور روشنفکری آن دوره، بوده باشد. این دیدار در سال ۴۷ در مشهد رخ داده و خامنهای از لفظ “زیارت” برای آن استفاده میکند: «در سال ۴۷ که {آلاحمد} را در مشهد زیارت کردم… آلاحمد به راستی نعمت بزرگی بود. حداقل، یک نسل را او آگاهی داده است. و این برای یک انقلاب، کم نیست.»[پاسخ به پرسشهای انتشارات رواق در سال ۱۳۵۸ در تبیین منش فکری و عملی جلال آلاحمد]. از این دیدار نعمت میرزا زاده (آزرم) جزییات بیشتری ارائه داده؛ در منزل محمدتقی شریعتی، پدر علی شریعتی محفلی به افتخار سفر آلاحمد به مشهد بوده و در جمع علاوه بر برخی از اعضای کانون نشر حقایق اسلامی، شریعتی پدر و پسر و علی خامنهای هم بوده اند. آلاحمد همان بحثی را پیش میکشد که در کتاب «در خدمت و خیانت روشنفکران» نیز آورده که درنهضتهای اجتماعی ایران هر وقت روشنفکر جدا از روحانیت و جدا از بدنه جامعه خواسته تحولی ایجاد کند موفق نشده، اما هر جا که روشنفکران در چهره روشنفکر مذهبی، یعنی به همراهی روحانیت با هم کار کرده اند موفق شده اند. آلاحمد بعد این که سخنش تمام میشود برای حواله سخن به کسی دیگر به سمت خامنهای جوان میگردد و صمیمانه میگوید «این است رئیس حالا…؛ خیلی خوب. من نماینده روشنفکرها هستم. منِ قرتی نماینده روشنفکر، نماینده روحانیت کو؟ تو هستی؟ دستت را بده به من، چراکه این نهضت باید این جوری درست بشود از ترکیب اینها.» خامنهای هم محجوبانه مجلس را ادامه میدهد که بله در تحولات اجتماع لازم است روشنفکر و مذهبی با هم همراه باشند.[مصاحبه نعمت میرزازاده با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار دوم، تاریخ مصاحبه: ۴ خرداد ۱۳۶۳، مصاحبهکننده: ضیاء صدقی]. برای خامنهای ۲۹ ساله دیدار با آلآحمد –چهره اصلی جریان روشنفکری آن دوره– و اینکه از سوی او «نماینده روحانیت در نهضتهای اجتماعی» خطاب بشود احتمالا خاطره تاثیرگذاری بوده.در طی سالهای بعد که منتهی به انقلاب شد خامنهای برای ساواک به عنوان یک آخوند خراسانی مشکلساز کمابیش شناخته شده بود و به خاطر منبرهایش چند باری دستگیر و حتی تبعید شده بود، اما شروع صعود او به قدرت با حضور او به جلسات شورای انقلاب به پیشنهاد مرتضی مطهری بود. از آنجا به معاونت امور انقلاب وزارت دفاع در معیت مصطفی چمران رفت. سپس در قامت نمانده مجلس از حوزه انتخابیه تهران به مجلس رفت و عضو و رییس کمیسیون دفاعی بود. سال ۵۸ خمینی پس از منتظری او را به عنوان امام جمعه موقت تهران منصوب کرد، برخلاف منتظری خامنهای خطیب خوبی بود و بین روحانیون به آن شهره بود. اما حادثه تاثیرگذار دیگر در ذهن و ضمیر خامنهای ترور نافرجام وی بود. یک هفته بعد از عزل بنیصدر، در ۶ تیر سال ۶۰، خامنهای که آن زمان نماینده مجلس شورای اسلامی بود موقع سخنرانی در مسجدی مورد ترور قرار گرفت که طی آن تا یک قدمی مرگ رفت. مشابه هر کسی دیگر، بعد جان بدر بردن از چنان حادثه مهلکی برای او هم این سوال پیش میآید که من چرا به زندگی برگشتم؟ خود خامنهای برداشتش از این مساله را هشت ماه بعد حادثه ترور در خطبه نماز جمعه اینگونه بیان میکند «من تا سرحد مرگ رفتم و فضل خدا به برکت دعای شما مردم مرا برگرداند؛ و من از همان لحظه احساس کردم که خدا از من توقع انجام خدمت بزرگی را دارد و خودم را آماده کردم. آن روز البته حدس نمىزدم که این خدمت چیست، اما یقین داشتم که باید آمادهى برداشتن بارهاى سنگینى براى او و براى این انقلاب و در خدمت شما مردم باشم [نماز جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۶۰].
اما آن خدمتی که در آن روز ترور وی حدس نمیزده چیست چه بود؟ در این هشت ماهی که سخن از آن میرود چند حادثه دیگر هم اتفاق افتاده بود که تاثیر آنها بر زندگی سیاسی خامنهای انکار ناشدنی است: فردای روز ترور خامنهای در انفجار مقر حزب جمهوری اسلامی شمار زیادی از اعضای این حزب از جمله سید محمد بهشتی کشته شده میشوند. دو ماه بعدش هم محمد علی رجایی، دومین رییسجمهوری ایران به همراه محمدجواد باهنر نخستوزیرش در انفجار دفتر نخستوزیری کشته میشوند. بعد از کشته شدن رجایی، خمینی که تا پیش از آن با تصدی روحانیون در مقام ریاست جمهوری موافق نبود با نامزدی خامنهای برای ریاست جمهوری موافقت میکند و البته خامنهای نیز با کسب ۹۵٪ آرا به عنوان سومین رییسجمهوری ایران انتخاب میشود. چنین سلسله پیشامدهای منجر به چنان ترقی رتبهای در عرض چهار ماه میتواند هر کسی را تحت تاثیر قرار بدهد که دست تقدیری در این حوادث سرنوشتساز در کار بوده و بنا به “رسالتی” است که او به آن جایگاه رسیده، چنانچه خامنهای هم در سخنانش آن برداشتش را پنهان نکرده.
به رهبری رسیدن خامنهای در سال ۶۸ نیز کم از شگفتی ندارد. عزل منتظری از منصب قائممقامی خمینی در فروردین ۶۸ اتفاق افتاد و مرگ خمینی در خرداد همان سال. در جلسه فوقالعاده مجلس خبرگان فردای مرگ خمینی، نه رهبر شدن مرجع بزرگی چون آیتا… عظمی گلپایگانی رای آورد و نه موضوع رهبری شورایی. نهایتا اعضا به رهبری موقت خامنهای رییسجمهور رای دادند تا زودتر مساله فیصله پیدا بکند و ایشان نیز از خود سلب تکلیف کرده باشند؛ جالب اینکه چنانچه از فیلم جلسه مشهود است خود خامنهای صراحتا خود را شایسته این مقام نمیداند و مخالف این انتخاب است. دقت در ویدئوی جلسه انتخاب رهبری جالب است که چطور وقتی گزینهای برای قبول مسئولیت نیست “جمع” رهبری را به طور موقت به خامنهای میدهند و البته مطابق تعارفات معمول ایرانی به او قول کمک و همیاری میدهند تا جلسه فیصله یابد و مساله طولانی نشود. به این تعبیر در رسیدن به رهبری کشور، خامنهای قدرت را کسب نکرد بلکه با کنارهگیری دیگران از مسئولیت قدرت به دامن او افتاد. به این ترتیب در پی چرخش امور، خامنهای که تا روزی پیش رسانهها با تخفیف دادن او را با عنوان «حجت الاسلام» میخواندند از فردا بر مصدری نشست که تا چندی پیش قرار بود نصیب آیت ا… العظمی منتظری باشد؛ منصبی که نه شرعا نه قانونا زمینههای کسب آن را نداشت و چه بسا تا پیش از آن جلسه در خیالش هم نمیگنجید به آن برسد.شاید آن شب خامنهای خاطرات خود را مرور میکرد و از بیعت آلاحمد با خودش، تا ترور و جان بدر بردن معجزه آسایش، تا رسیدنش به ریاست جمهوری و امروز به رهبری، همه را در یک راستا میدید: یک رسالت تاریخی برای خود. پس میباید با ایمانی راسختر از پیش در راستای رسالت تاریخی که دارد با تمام قدرت قدم بردارد.
از جنبهای دیگر هم مسیری که خامنهای در ساختار سیاست جمهوری اسلامی ایران پیموده مایه شگفتی است. پس از پایان مسئولیت او در مقام نماینده مجلس دیگر هیچ وقت در نظام سیاسی کشور خامنهای دارای جایگاهی با مسئولیت دولتی نبوده است. توضیح اینکه طی سالهای ۶۰-۶۸ که او رییس جمهور بود نظام سیاسی ایران پارلمانی بود و مسئولیت دولت با نخست وزیر بود و ریاست جمهوری پستی کمابیش تشریفاتی بود. بعد از آن که وی رهبر شد نظام سیاسی ایران با حذف پست نخستوزیری به جمهوری ریاستی تبدیل شد و مسئولیت دولت با رییس جمهور افتاد. اگر به سخنان وی هم دقت بکنیم میبینیم که در تمام این سالها پیوسته او از مسئولان میخواهد که رسیدگی بکند و برای خود مسئولیتی قائل نیست. با این تفسیر بعد سلسله حوادث سال ۶۰ که وی از نمایندگی مجلس به ریاست جمهوری و بعدتر که به رهبری رسید با اینکه در هر مرحله به قدرت سیاسی وی افزوده شد از مسئولیت او حتی کاسته شد. سیر ترقی خامنهای در نظام سیاسی ایران احتمالا در دنیا بینظیر است. هیچ دور از ذهن نیست که هر کس دیگری هم در پی چنان سلسله وقایعی به این همه قدرتِ بدون مسئولیت میرسید و طی ۱۲ سال از یک شهروند کم نام و نشان که در دخل و خرجش هم مانده به رهبری یک کشور ثروتمند میرسید باورش میشد که دستهای غیبی در کار است تا رسالتی توسط او انجام بشود. این است که خامنهای نه خود را در قامت رهبری مردم ایران که رهبر مسلمانان جهان میبیند؛ برای خود مسئولیت جهانی تعریف میکند تا در عرصه جهانی اثرگذار باشد و همطراز و رقیب خود را قدرتهای اول جهانی، و رسالت خود را در افتادن با “نقشههای ایشان” میداند. دیگر هدف چنین فردی نه اداره یک کشور و رسیدگی به امور مردم آن است –که اگر قضای الهی بر این بود دولت به اویی که این کاره نبوده نمیرسید– بلکه با تمام وجود او اعتقاد دارد حکمتی در این بوده که حوالت تاریخی به نام او افتاده و به این منصب رسیده و در پی آن سلسله حوادث چیزی وراتر از ظاهر امور بوده است. با این تعبیر این نقل قول رفسنجانی از خامنهای که “خودم پاسخ خدا را میدهم” قابل فهم میشود: در میانه دوره ریاست جمهوری روحانی، رفسنجانی در جلسهای با خامنهای درباره منافع زیاد و مضار کم ارتباط با امریکا، و مشکلات ناشی از عدم ارتباط با امریکا بحث طولانیی داشته که به نتیجه نمیرسد. در پایان جلسه رفسنجانی به خامنهای میگوید «من حرف دیگری در این مورد ندارم، میماند مساله ما با خدا، بالاخره روز قیامت از شما میپرسند، این همه ضرری که این طرف هست برای نظام و مشکلات مردم، اینها را شما به عهده میگیرید؟ ایشان گفتند بله، جواب خدا با من باشد.»[فیلم مصاحبه ضبط شده رفسنجانی با جعفر شیرعلینیا].
حالیا ما با دو رویکرد میتوانیم این قضیه را درک بکنیم. یکی این که شاید در پی این سلسله وقایع دستی از غیب در کار بوده و برگزیدگی خامنهای از روی حکمتی بوده تا رسالتی انجام بدهد (یعنی تصوری مشابه آنچه هر فردی با چنان سرگذشتی برای خود فرض میکند). گزینه دیگر این که از بد حادثه رهبری کشور ما به دست یک فرد متوهم بیمسئولیت افتاده که تا سرمایههای این آب و خاک را برای تعقیب توهمات برگزیدگی خویش تا منتهای آن خرج نکند از دنبال کردن افکار خویش کوتاه نمیآید، چنان که سالهاست منطقه را تا دریای مدیترانه و یمن با خرج از کیسه ملت ایران به آشوب کشانیده. بدبختانه از خصیصههای افراد با توهم برگزیدگی یکی این است که با گذر از هر پیچ خطرناک و گذر از هر گردنه خطرناکی بیشتر بر این باور خود که در راه درست اند مصممتر میشوند (و توجه نمیکنند که بخاطر نداشتن شایستگی عملا با متحمل کردن چه هزینه گزافی به جاده و خودروی زیر پا این گذر را انجام داده اند). فردی با توهم برگزیدگی هر چه در راه خود پیشتر میرود بیشتر بر این باور میرسد که در زمین نخوردن و به پیش رفتنش حکمتی هست که تا بدینجا آمده وگرنه که ﴿ما را به سخت جانی خود این گمان نبود﴾، پس بیشک دستی از غیب است که دارد امور را هدایت میکند. با چنین ذهنیتی فرد متوهم تنها آن زمان درمییابد که داشته اشتباه میرفته که پایان کار وی نیز میرسد. شاید اگر خامنهای زندگینامهش را از مسجد کرامت مشهد تا کاخ مرمر تهران به نگارش دربیاورد آیندگانی نیز آن را بسان معجزه بپندارند؛ سیر اتفاقات تاریخیی که او طی ۱۲ سال از منبرهای گاهگاهی در مساجد شهرستانها به منصب رهبری ایران رسانید. سرگذشتی که احتمالا در جهان نمونه دیگری نداشته باشد و مشابه آن را فقط در فیلمهای طنز موقعیت شاهد بوده باشیم. این که فردی به سبب یک سلسله اتفاقات و خوششانسیها و رودربایستیها به منصبی که در خور او نیست میرسد و امر بر او مشتبه میشود که شایسته آن مقام است. برای ایرانیان داستان “مسعود شصتچی” در «مرد هزارچهره» شاید حکایت مشابه خامنهای باشد، با این تفاوت که شصتچی در دنیای خیالین طنز اجرا میکرد اما خامنهای همه این سالها در حال رقم زدن تراژدی برای مردم و کشور ایران بوده و در در نتیجه سیاستهای او در همه این سالها سرمایههای این مرز و بوم، از انسان تا پرنده و چرنده و دریاچه و کوه و جنگل، همه تباه شده اند.
نافرمانی مدنی
کریم ناصری
نافرمانی مدنی به معنی سرپیچی و نوعی از مقاومت به دور از خشونت برای اعتراض به سیاست ها و قوانین موجود در حکومتها به کار برده میشود. در این روش اعتراضی آحاد جامعه با بیتوجهی به قوانین حکومتی و اطاعت نکردن از فرامین سعی در تضعیف برقراری یک قانون دارند و در راستای سرپیچی علنی از دستورات صادر شده در سطح کشور دست به نشان دادن اعتراض خود میزنند. نافرمانی مدنی از دست اعتراضاتی محسوب میشود، که هم از نظر قانونی و هم از نظر اخلاقی مشروعیت دارد و در آن نه فقط باورها و اعتقادات و علایق شخصی افراد، بلکه منافع جمعی و عموم جامعه مد نظر است. بر اساس این توضیحات نافرمانی مدنی سه مشخصه اصلی دارد. در درجه اول این نوع از اعتراضات باید غیر خشونت آمیز باشد، به همین دلیل مسالمت آمیز بودن ابراز اعتراضات یک امر مهم به حساب می آید. در مورد دوم مسئولیت چنین اعتراضاتی باید به طور جمعی پذیرفته شود و تنها به یک بخش کوچک و گروه خاصی از جامعه نمیتوان اعتراضات را نسبت داد و یا به نوعی خواسته باید یک خواسته جمعی از اکثریت جامعه باشد و در مورد سوم چنین اقداماتی باید محدود به موارد و یا قوانین اندکی باشند. به این معنی که برای تغییر تمام قوانین اساسی کشور نمیتوان از چنین روش اعتراض ای استفاده کرد، زیرا نه تنها جامعه به اهدافشان در موضوعات مورد اعتراض نمی رسند، بلکه این اعتراضات مشروعیت خود را نیز از دست می دهد. نافرمانیهای مدنی در حکومتهای دموکراتیک هم از مشروعیت بالایی برخوردار هستند، زیرا حکومتهای دموکراتیک بر این باورند، که شهروندان نباید به دلیل ترس از مجازات از قوانین کشور پیروی کنند، بلکه تمامی شهروندان باید برای برقراری نظم و منافع جمعی قوانین را به صورت داوطلبانه رعایت کنند و به دلیل اینکه امکان اشتباه و خطا در تنظیم قوانین در کشور وجود دارد، این نوع از اعتراضات را سیاستمداران در کشورهای دموکراتیک برای خود همانند زنگ خطری برای بازنگری در موضوع مورد اعتراض میدانند. آنان بر این باورند، که تا شکل گیری نافرمانی مدنی در سطح یک کشور در اغلب موارد بحث و گفتوگو، تظاهرات و میتینگهای اعتراضی، جمعآوری امضا و نامههای اعتراضی صورت گرفته و در نهایت مردم دست به نافرمانی مدنی برای برقراری خواسته جمعیشان میزنند. نافرمانی مدنی وقتی محقق میشود که یک قشر گسترده از مردم به یک قانون در کشور معترض باشند و آن را ناعادلانه به شمار بیاورند که همانند این موضوع را در هند و آمریکا در تاریخ شاهد بودیم. اما در ایران و در حکومت جمهوری اسلامی ایران در این یکسال گذشته اعتراضات مردمی رنگی دیگر به خود گرفته است. جمهوری اسلامی ایران همیشه در مقابل اعتراضات و تجمعات مردمی با سرکوب، بازداشت، زندان، شکنجه و کشتار پاسخ داده است، که همانند این رفتار ها را در تاریخ در سالهای ،۱۳۶۷، ۱۳۸۸ ،۱۳۹۶ ،۱۳۹۷ و آبان ۹۸ و شلیک به هواپیمای اوکراینی میتوان به خوبی لمس کرد. جمهوری اسلامی ایران هیچ گاه راهی برای تغییر و پاسخ در مقابل خواستههای مردم باز نگذاشته است و نه تنها در جامعه بلکه در زندانها هم سعی در خاموش کردن و فرمانبردار کردن شهروندان دارد. اما بعد از گذشت ماهها از کشته شدن مهسا امینی به دست پلیس امنیت اخلاقی جمهوری اسلامی ایران، هنوز اعتراضات مردم به پوشش اجباری خاموش نشده است، بلکه فقط رنگ و بویی نو به خود گرفته است. زنان سالها است در ایران برای برابری حقوقی و جنسیتی خود تلاش میکند.
اما این بار دست به اعتراضی از نوع نافرمانی مدنی زدند. در حال حاضر زنان زیادی بدون حجاب اجباری در فضاهای عمومی شهرها تردد میکنند. هر جا که بتوانند به رقص و شادی میپردازند. هرجا که بتوانند صداهای ممنوعه خودشان را در سطح جامعه به گوش همه میرساند و این خود به نوعی مقاومت در برابر قانونی زنستیز و جنسیتزده و در واقع به دور از کرامت انسانی تبدیل شده است و در واقع همان نافرمانی مدنی قلمداد میشود، که خوشبختانه در این نافرمانی مدنی ما فقط شاهد این نوع از اعتراضات از زنان نیستیم، بلکه آحاد جامعه از جمله مردان جامعه هم پا به پای زنان در این نافرمانی سهیم هستند. اما در سمت دیگر ماموران حکومتی و آمران امر به معروف و نهی از منکر در سطح جامعه برخورد با این نافرمانی مدنی را افزایش داده اند و از هیچ فرصتی برای مقابله با شهروندان دریغ نمی کنند. از ندادن خدمات اداری به زنان که حجاب ندارند گرفته تا منع استفاده از خدمات اجتماعی و حتی ضرب و شتم زنان به دست آمران امر به معروف در سطح جامعه.در این مسیر چهرههای مشهور فرهنگی هم مردم را تنها نگذاشتند و برخی از آنان هم اعتراضشان را به حاکمان کشور نشان دادهاند و این امر خود در جامعه باعث از بین رفتن ترس و خنثی کردن تهدیدات حکومت میشود. در پایان باید عنوان کرد انسداد راههای تغییر قانون، آحاد ناراضی جامعه را مجبور، به کاربردن نافرمانی مدنی میکند و در نهایت برداشتن حجاب، خواندن ورقصیدن حرکتی نمادین و همانند اعلام کردن یک بیانیه است، برای فراخواندن تعداد حداکثری جامعه، برای رهایی و آزادی نه تنها زنان ،بلکه برگرداندن عزت و شأن انسانی به کل جامعه است.
گاهشمار تحلیلی اعتصابها و اعتراضها (بخش نخست)
یاشار دارالشفاء
و تشکلیابی کارگران در ایران (1397-1285)
مقدمه:
تاریخ اعتراضات و مبارزات کارگران و نیز شکلگیری و تکوین تشکلهای کارگری در ایران موضوعی است که تا کنون پژوهشهای قابل توجهی پیرامون آن بهزبان فارسی و غیر از آن انجام گرفته است؛ اما بهسبب وسعت موضوع، چالشهای پیرامون مفهومپردازی «طبقه» بهطور کلی و «طبقهی کارگر» به طور خاص، پراکندگی منابع، ممزوج بودن آن با بخش قابل توجهی از تاریخ جنبش چپ، و بهتبع آن بازشناسی سهم خود کارگران در تشکلیابی و مبارزهی طبقاتی، دورهبندی این سیر و تحلیل و تبیین آن و درسهایش برای امروز، هنوز تا اندازهی زیادی کار دارد.
اهمیت این کار پژوهشی در آن است که شکلگیری تشکلهای کارگری، مبارزاتشان و بهطور کلی هر شکلی از کُنشگری کارگران متأثر از هویت طبقاتیشان، آن لحظههایی است که مفهوم «طبقه» متولد میشود. به قول میکسینزوود «چون مردم هرگز عملا در طبقات «گردهم نمیآیند»، فشار تعیینکنندهای که شیوهی تولید در شکلگیری طبقات اعمال میکند، نمیتواند به سادگی و بدون رجوع به چیزی مشابه تجربهی مشترک – تجربهی زندهای از مناسبات تولیدی، تقسیماتِ میان تولیدکنندگان و تصاحبکنندگان، و در عرصهی عمل تجربهی مناقشات و مبارزات نهفته در مناسبات استثمار- نمایان شود. در این میان از طریق تجربهی ازسرگذرانده است که آگاهی اجتماعی و همراه با آن گرایش به رفتار طبقاتی شکل میگیرد» (میکسینزوود، 1386: 122-121). به بیان ای. پی. تامپسون به واسطهی «تجربهی مشترک» است که فشارهای وارده از شیوهی تولید، افرادِ واقعشده در جایگاههای مشابه را متوجه یکدیگر میکند و «دردی مشترک» به محض به ثمر نشستن، مسائلی جدید را پیش میکشد که خودِ آن «درد مشترک» را دستخوش تغییر خواهد کرد. پولانزاس اهمیت لحاظ کردن این به اصطلاح «درد مشترک» در تحلیل طبقاتی را این چنین بیان میکند:
«طبقات اجتماعی فقط در مبارزهی طبقاتی وجود دارند» (پولانزاس، 1390: 263).
به میانجی مرور تاریخ پُرفراز و نشیب مبارزات کارگران و تشکلیابیهایشان در ایران مدرن، ضمن اینکه میتوانیم مبتنی بر قیاس، تحولات زمینهای و تأثیرگذاری آن بر بینش و منش کارگران و مدافعان منافع ایشان (و بالعکس تأثیر این بینش و منش بر روندهای سیاسی-اجتماعی) را دریابیم، قادر خواهیم بود تا الگویی از رفتار بورژوازی (چه در قامت دولت و چه فرد استثمارگر) نیز بدست آوریم.
از سوی دیگر مرور این تاریخ به ما کمک خواهد کرد تا آن لحظات درونماندگار در نقد بنبستهای عمل متشکل طبقاتی را در میان کارگران (به ویژه امروز) دریابیم و فارغ از مؤلفهی سرکوب، بحران تئوریک (نقد منفی) و بحران چشم انداز تاریخی (نقد مثبت) را در زمان و مکان خویش بازشناسیم. این امر به نوبهی خود به ما کمک خواهد کرد تا امکاناتی را که میتوان به واسطهی مداقهی تئوریک و تجربههای نوین پراتیکی به منظور ایجاد گشایشی در به ترتیب بحران چشمانداز تاریخی و تئوریک داشت، فعال کنیم.
کمال خسروی در مقالهی «افسانه و افسون طبقهی متوسط» جمعبندی کاربردی مناسبی برای تبیین دادههای تاریخی دورههای متفاوت پیرامون رفتارهای اعضای جامعهی بورژوایی در هیأت سه وجه وجودی طبقه ملهم از «امر اقتصادی»، «امر سیاسی» و «امر ایدئولوژیک» بهدست میدهد. او منبعث از این وجوه، بیآنکه به درکهای «تیپ ایدهآل» وبری دربغلطد، سرشتنماهایی از سه گروه «کارگران»، «سرمایهداران» و «میانی» بهدست میدهد که امکان ناوابستگی و گسست فرد از یک گروه و وابستگی و پیوست به گروه دیگر -بنا به دریافتِ خودِ فرد از خود- را فراهم میکند:
- وجه باصطلاح «اقتصادی»، یعنی جایگاه عضو در فرآیندهای بیواسطهی تولید و تحقق ارزش و در فرآیندهای تولیدِ مناسباتِ تولید سرمایهدارانه؛
- وجه سیاسی، یعنی وابستگی و پیوستگی آرزومندانه یا واقعی به نهادهای درگیر و در کشاکش در مناسبات قدرت یا شیوهی سازماندهی جامعه؛
- وجه ایدئولوژیک، یعنی امکان بالقوهی مخاطب قرارگرفتن در برابر نهادها و انتزاعاتِ پیکریافته، همانا ایدئولوژیها.
با تکیه بر چنین ابزاری ما کوشیدهایم تا گاهشمار مبارزات کارگران ایران را از خلال یک دورهبندی 12گانه از صدر انقلاب مشروطه تا به امروز بازسازی کنیم. این بازسازی تماما به کمک اسناد و پژوهشهایی صورت گرفته که در زمرهی منابع دست اول برای فهم تکوین طبقهی کارگر ایران است. بیشک در دل این بازسازی گاهشمارانه منبعث از منابعی که ذکر شده است، تحلیلهایی به چشم میخورد که متأثر از اینکه با چه رویکردی به کلیت موضوع مینگریم میتوان با همه یا بخشی از آنها مخالف یا موافق بود، اما این نکته تغییری در صحت دادهها نمیدهد. دورهبندی 12گانهای که از نظر خواهد گذشت تماما از آنِ مؤلف است و همچنان که ذکر آن آمد این کار بر اساس تأثیر و درک من از درنظرگرفتن سه وجه وجودی برای طبقه در مقالهی خسروی است. این 12 دوره عبارتاند از:
دوره اول (1285-1299): نخستین جوانهها
دوره دوم (1300-1320): فریاد زیر چکمهها
دوره سوم (1320-1332): دههی طلایی
دوره چهارم (1332-1341): رام کردن اسب سرکش
دوره پنجم (1341-1348): زمستان است
دوره ششم (1348-1355): از کارخانه به جنگل
دوره هفتم (1355-1357): به سوی انقلاب
دوره هشتم (1357-1360): نان، کار، آزادی، ادارهی شورایی
دوره نهم (1360-1369): سرکوب و تشکلزُدایی
دوره دهم (1369-1380): خارج از محدوده
دوره یازدهم (1380-1389): احیا
دوره دوازدهم (1389-1397): علیه بازار
پیش از ورود به اتفاقات هر دوره، زمینه و زمانهایی که منجر به مهاجرت بخشهای وسیعی از نیروی کار مرد ایران برای کاریابی در دوران رکود کشاورزی در داخل و رونق صنایع مدرن در روسیه شد، و به واسطهی قرارگرفتن آن در کوران مبارزاتِ انقلابی کارگران روسیه و فعالیتهای جریانهای چپ آن دیار تأثیرات سیاسی عمیقی پذیرفت را جداگانه آوردهایم تا اهمیت این آغازگاهِ پیکریافتگی سه وجه وجودی برای ساختن یک طبقه را نشان دهیم.
قفقاز: مدرسهی تشکلیابی
1278-1285ش (1906-1900م)
علت مهاجرت: فروپاشی نظام اقتصاد سنتی در اواخر قرن نوزدهم در ایران و به همراه آن خانهخرابی دهقانان و پیشهوران به رهایی و بیکاری نیروی کار، به ویژه دهقانان، منجر شد. موقعیت خاص تاریخی-جغرافیایی اقتصاد ایران در زمان ادغامش در نظام جهانی چنان بود که نیروی کار مازادی که از بخشهای سنتی آزاد میشد، نمیتوانست از طریق استخدام در بخشهای جدید دوباره جذب اقتصاد شود. این ناشی از این واقعیت بود که، برخلاف سرمایهداری در اروپا، نظام اقتصادی جدید ایران در جهت ایجاد و رشد بنگاههای صنعتی هدایت نمیشد. در نتیجه، نیروی کاری که از بخشهای سنتی آزاد شد راهی جز رفتن به مهاجرت نداشت، که در آغاز قرن بیستم ابعاد گستردهای پیدا کرد. گزارشهای کنسولگریهای خارجی (به ویژه انگلستان) از موج نخست این مهاجرتها حاکی از آن است که تعداد زیادی از دهقانان سلماس و سایر نواحی آذربایجانِ ایران در جستجوی کار به باکو، ایروان و تفلیس (منطقهی قفقاز) رفته بودند (نک: شاکری، 1384: 115-113).
وضعیت کار در قفقاز: در سی سال پایانی سدهی نوزدهم، صنعت به قفقاز راه گشود و سرمایهگذاری در راهآهن، ذغالسنگ و نفت این منطقه را به یکی از مراکز صنعتی امپراتوری تبدیل کرد. به همراه صنعتی شدن، جمعیت شهرها به سرعت رشد کرد. افزایش جمعیت تا حد زیادی پیامد مهاجرت به قفقاز، به خصوص در مناطق شهری، بود. افرادی از چهل و چهار ملیتِ شناخته شده در این شهر میزیستند. پرجمعیتترینشان از این قرار بودند: روسها 74 هزار نفر، آذربایجانیهای بومی 54 هزار نفر، ارمنیها 34 هزار نفر، و ایرانیان 5/8 هزار نفر. طبقهی کارگر قفقاز در حدود 100 هزار نفر میشدند. نیمی از آنها در باکو بهسر میبردند. در سال 1903 چرخهای صنعت نفت این شهر را 30 هزار کارگر میگرداندند (یزدانی، 1391: 68-69).
وضعیت کارگران مهاجر ایرانی: حدود چهار تا پنج هزار ایرانی در باتوم به عنوان کارگر غیرماهر یا یدی کار میکردند؛ اکثر آنان باربر بودند، در حالی که حدود پنجاه نفر از آنان میوهفروش بودند. گزارشها حاکی از آن است که از هزاران نفری که در کار ساختن راهآهن فرانسوی خزر مشغول بودند، کارگران دائمی عمدتا ایرانی بودند (شاکری، 1384: 121).
در سال 1284 کنسول ایران در باکو به دولت تهران اطلاع داد که حدود بیست هزار تبعهی ایران در باکو «تهیدست» و «گرسنگی کشیده»اند. افزون بر وضعیت بسیار دشواری که کارگران مهاجر ایرانی در قفقاز در آن بهسر میبردند، نمایندگان دولت ایران نیز برای آنان گرفتاری درست میکردند. برای نمونه حتی حقوق بیمهی عمر که به کارگرانی که در معادن یا کارخانههای قفقاز کشته میشدند تعلق میگرفت به بستگانشان در ایران مسترد نمیشد، بلکه کارکنان کنسولگری آن را ضبط میکردند. کارگران ایرانی در قفقاز و آسیای میانه، علیرغم، یا بهسبب، فقرشان از سوی جمعیت محلی نیز با رفتار ناخوشایندی روبرو میشدند. دشمنی نسبت به آنان شدید بود. کتک خوردن کارگران ایرانی از سوی کارگران دیگر اتفاق نامعمولی نبود. عنوان «همشهری» بهزودی معنای «حیوان»، «گدا» و «شبهانسان» پیدا کرد (همان: 123-122).
در میان کارگران مهاجر، وضع ایرانیان از نظر شرایط و روابط کاری به این صورت بود که غالبا جایگزین کارگران محلی میشدند که حاضر نبودند در وضعیت غیربهداشتی، نظیر مناطق باتلاقی، گرمای شدید، و بدون آب آشامیدنی، کار کنند. سختترین کارها را در مقابل پایینترین دستمزدها انجام میدادند. اغلب در همان محلی که کار میکردند، میخوابیدند. با گذشت زمان و افزایش تعداد ایرانیان، آنان بهتدریج وارد بنگاههای صنعتی شدند. مثلا تعداد کارگران ایرانی در صنعت نفت باکو از 1/11 درصد در سال 1272 به 2/22 درصد در 1282 افزایش یافت. این اتفاق در دیگر عرصهها (نظیر بارانداز) هم افتاد، تا حدی که ایرانیها را بهسبب حاضربودنشان به تندادن به شرایط کاری سخت با دستمزد کم به روسها ترجیح میدادند. در واقع دشمنیِ گسترده نسبت به مهاجران ایرانی در بخش آسیایی روسیه عمدتا ناشی از نقش ایشان در پایین نگهداشتن سطح دستمزدها بود. این دشمنی بر پایهی منافع اقتصادی متضاد دو گروه جمعیتی مزدبگیر استوار بود: مسلمانان، یعنی ارمنیها، گرجیها، و روسها. اختلافات ایدئولوژیکی غالبا این دشمنی را تشدید میکرد. کارفرمایان با بهرهگیری از عقبماندگی سیاسی مهاجران ایرانی، نه تنها به تعصبات دینی و قومی دامن میزدند، بلکه از مهاجران به عنوان اعتصابشکن نیز استفاده میکردند (همان: 127-124).
«طبقه شدن» کارگران ایرانی: مبتنی بر این توصیفات یکی از دلایل اصلی ایجاد سازمانهای کارگری در میان مسلمانان قفقاز جنوبی (چه تاتارها و چه ایرانیان) نقش پلیدی بود که آنان به عنوان اعتصابشکن وادار به انجامش میشدند. این مسئله موضوع اصلی تمام گفتگوهای سوسیال دموکراتهای آن زمان دربارهی مهاجران ایرانی یا انقلاب در ایران بود (همان: 127).
از سال 1900 تا 1903 کارگران راهآهن تفلیس، باتوم، رستف-دن چندبار دست به اعتصاب زدند. راهآهن یکی از پیشرفتهترین بخشهای صنعت شمرده میشد و کارگران راهآهن در سرتاسر روسیه از پیشتازان انقلاب 1905 بودند. اعتصاب بزرگ باکو در مارس 1903 رخ داد. ماه بعد این حرکت از سر گرفته شد. سرانجام در ماه ژوئن اعتصاب عمومی باکو را فراگرفت که در آن 45 هزار کارگر شرکت داشتند. پلیس معتقد بود که آن جنبش ماهیت سیاسی داشته است و سوسیال دموکراتها بهراهش انداختهاند. در دسامبر 1904 اعتصاب عمومی دیگری صنعت نفت باکو را از کار انداخت. خواستههای اقتصادی مطرح شدند، اما خواستههایی سیاسی نیز به میان آمدند که چنین بودند: آزادی کامل مجامع، سخن، انتشارات، اتحادیهها و اعتصاب؛ مخالفت با تزار و تقاضای برپایی فوری مجلس مؤسسان، برابری حقوق شهروندی، و پایان بخشیدن به جنگ با ژاپن. کارفرمایان در برابر خواستههای اقتصادی سر تسلیم فرو آوردند و با نمایندگان کارگران سندی را امضا کردند که نخستین «توافقنامهی جمعی» در روسیه شناخته میشود. اربابان نفت 9 ساعت کار روزانه، افزایش دستمزد، پرداخت حقوق بیماری، الغای اضافهکاری، تأمین سوخت رایگان برای کارگران را پذیرفتند (یزدانی، 1391: 72-71).
اعتصابهای سالهای 1904-1903 به دلایل گوناگون اهمیت داشتند. کارگران مرز همبستگیهای ملی، زبانی، و مذهبی را درنوردیدند و به جنبش خود جنبهی طبقاتی دادند. کارگران روس و ارمنی و مسلمان -از جمله ایرانی- در اعتصابها شرکت جستند (همان: 72).
به این ترتیب بود که نام ایرانیها در چند اعتصاب به میان آمد:
- در 1285 (1906) حدود 2500 کارگر ایرانی معادن مس اللهوردی در ارمنستان «هستهی اصلی اعتصابیون» را تشکیل دادند. اعتصاب 16 روز به طول انجامید و به همین سبب کارگران ایرانی معتصب را در واگنهای باری ریختند و به سوی مرز ایران فرستادند.
- در تابستان 1285 (1906) 150 کارگران ایرانی، به همراه روسها و قفقازیها، در کارخانهی نساجی سرمایهداری ایرانی به نام تقییف، دست به اعتصاب زدند و از کنسول ایران خواستند به نفع آنان مداخله کند. کارگران حوزهی نفت از این درخواست پشتیبانی کردند. این نگرانی وجود داشت که این مسئله به اعتصاب عمومی صدهزار کارگر در باکو منجر شود (نک به: یزدانی، 1391: 109-110 و شاکری، 1384: 130-129).
مبتنی بر این توصیفات میتوان از اصطلاح «طبقه شدن» کارگران ایرانی برای تبیین نقش آنان در جریان این مبارزات استفاده کرد. در واقع به اعتبار این کنشهای جمعیِ متشکل بود که کارگران ایرانی دریافتند که میتوانند خود را ذیل «هویت جمعی»ای تعریف کنند که همانا نامش «طبقهی کارگر» است. این تجربهایست که آنان هنگام بازگشتشان به ایران، همچون توشهای با خود به همراه آوردند و به واسطهاش دستاندرکار شکل دادن تشکلها، اعتصابات و انواع و اقسام امکانهای هویتیابی جمعی طبقاتی شدند.
نخستین جوانهها (1285-1299):
- اعتصاب ماهیگیران بندر انزلی در آبان-آذر 1285:نخستین اقدام ثبت شدهی یک گروه از کارگران در طول ماههای پُرتلاطم انقلاب مشروطیت، یعنی بین 30 آبان و 24 آذر 1285، صورت گرفت، و آن هنگامی بود که ماهیگیران در بندر انزلی به قیمتهای پایینی که صاحب امتیاز روسی-ارمنی لیانازوف برای صیدشان میپرداخت، اعتراض کردند. آنان اظهار میداشتند که از این پس صید خود را به شرکت تحویل نخواهند داد و خود مستقیما اقدام به فروش آن خواهند کرد. در نتیجهی حملهی نیروهای دولتی تحت کنترل کنسول روس، دیکتاتور واقعی ساحل ایرانی دریای خزر، یک ماهیگیر کشته شد. اعتصابکنندگان طبعا نزد مردم، که از تسلط روسها بر ایالتها و کشورشان نفرت داشتند، محبوبیت پیدا کردند (شاکری، 1384: 134). شمار اعتصابیون سه هزار تن ذکر شده که در جریان حملهی نیروهای دولتی، شکایتنامهای را به مجلس شورای ملی تلگراف کردند. فریدون آدمیت معتقد است، قیام ماهیگیرانِ انزلی در درجهی اول نتیجهی فعالیتِ فرقهی مجاهدین انزلی بود، که یکی از شاخههای «اجتماعیون عامیون» بهحساب میآمد. سپس توضیح میدهد که به طور کلی شاخههای چهاردهگانهی فرقهی مجاهدین که همگی از «اجتماعیون عامیون» بودند، در شمال نفوذ داشتند و فعالیت میکردند (محمودی و سعیدی، 1381: 112).
- اعتصاب آذر 1285 کارگران سیستم تراموا در تهران:این کارگران که برای خود انجمنی تشکیل داده بودند، به واسطهی بیکاری در زمستان دست به اعتصاب زدند. خواستهای این اعتصاب که دوازده روز به طول انجامید عبارت بود از:
- محدود شدن اختیارات مدیریت
- بهبود وضع کارگران
نخستین خواستهی آنان پذیرفته شد اما دومی با قاطعیت رد شد (شاکری، 1384: 135).
- اعتصاب عمومی اسفند 1285 کارگران تلگراف:در اسفند 1285 سه ماه پس از آنکه محمدعلی میرزا به دنبال مرگ پدرش به سلطنت رسید، اعتصاب مهم دیگری رخ داد. این یک «اعتصاب عمومی» از سوی کارگران تلگراف بود که در استخدام دولت بودند. خواستهای آنان از این قرار بود:
- تلگرافچیها را باید مستخدم دولت بهحساب آورد، نه کارگران مستقل؛
- هیچ تلگرافچیای نباید بیجهت و بدون آنکه مرتکب خطایی شده باشد، اخراج شود؛
- ترفیع هر کارگری باید بر اساس شایستگی باشد و نباید پیش از سه سال خدمت انجام گیرد؛
- افزایش دستمزد فوری و افزایش دستمزدهای بعدی باید بر اساس سابقهی خدمت پرداخت شود؛
- باید پس از 25 سال خدمت، یک مستمری مادامالعمر به میزان نصف دستمزد ماهانه پرداخت شود.
شاه جدید تقریبا بیدرنگ خواستهای آنان را پذیرفت، زیرا کنترل ایالات از سوی دولت در دورهی ناپایداری سیاسی به ارتباطات از طریق دستگاه تلگراف بهشدت بستگی داشت. بهنظر میرسد که این اقدام تلگرافچیها تحت رهبری انجمنشان سازمان یافته بود (همان: 135-134).
- اعتصاب بهار 1286 کارگران چاپخانههای تهران:در بهار 1286 کارگران چاپخانههای تهران به نشانهی همبستگی با یکی از همکارانشان که توسط اعتمادالسلطنه -رئیس چاپخانهی دولتی- کتک خورده بود، اعتصاب میکنند (محمودی و سعیدی، 1381: 112).
- اعتصاب مجدد تلگرافچیان:جهت افزایش حقوق و علیه رفتار خشن صاحبمنصبانِ اداره (همان).
- اعتصاب تیر 1286 چاپچیها، روزنامهنگاران و کتابداران:تیر ماه 1286 به دنبال توقیف نشریهی «حبلالمتین»، کارگرانِ چاپخانهها همگام با روزنامهنگاران، کتابداران و … در حدود یک هفته اعتصاب کردند که از آن میتوان به عنوان نخستین اعتصاب سراسری در تاریخ مطبوعات یاد کرد. به دنبال این اعتراض همگانی، دولتیها گردن نهادند و از حبلالمتین رفع توقیف شد (همان: 117).
- اعتصاب مرداد ماه 1286 کارگران کارخانه برق امینالضربِ تهران:11 مرداد ماه 1286 کارگران کارخانهی برق امینالضرب در تهران سه روز اعتصاب کردند و بخشی از پایتخت را از برق محروم ساختند. آنان خواستار یک روز تعطیلی با حقوق در هفته، لباس کار، و غرامت آسیبهای بدنی و ضایعات دائمی ناشی از کار مانند «بقیهی نقاط دنیا» بودند (شاکری، 1384: 136).
- اعتصاب 20 مرداد 1286 کارگران سیستم تراموا در تهران:کارگران تراموا در جریان این اعتصاب خواستار دستمزد برای روزهای تعطیل شدند (همان: 135).
- کارگران کارگاههای نظامی دولتی و بانکها:اعتصاب کردند و خواستار دستمزد بیشتر شدند (همان).
- اعتصاب شهریور ماه 1286 تلگرافچیهای بندر انزلی:اوایل شهریور 1286 در بندر انزلی تلگرفچیها با خواست پرداخت دستمزدهای عقبافتاده دست به اعتصاب میزنند (همان).
- اعتراض مهر 1286 کارکنان دارای تحصیلات عالیِ وزارت امور خارجه:این کارکنان به رفتار وزیر خارجهی جدید اعترض میکنند. از نگاه معترضان، وزیر جدید با دعوت از افراد بیکفایتِ ناآشنا با وزارتخانه برای همکاری با خود، تعهداتش را زیرپا گذاشته بود. آنان وزیر را متهم میکردند که بگذارد نخست آنان به وزیر ایران ادای احترام کنند؛ با توهین به کارکنان وزارتخانه، و بالاخره با بیتوجهی و نادیده گرفتن محرمانه بودن امور این وزارتخانه بهطوری که هیئتهای خارجی به اسرار ملی پی برده بودند، شأن وزارت و ملت را پایین آورده بود (همان: 136).
- اعتراض خدمتکارانِ ایرانی خارجیانِ مقیم ایران در مهر 1286:مهر 1286 خدمتکاران ایرانیای که برای خارجیان مقیم ایران کار میکردند، اعتصاب کردند. آنان انجمن خود را تشکیل دادند و از خدمتکارانی که برای هیئتهای دیپلماتیک خارجی در پایتخت کار میکردند دعوت کردند که برای مبارزه به خاطر منافعشان به آنان بپیوندند
- تشکیل انجمنی از سوی کارگران کفاش در مهر و آبان 1286:مهر و آبان 1286 کارگران کارگاههای کفاشی یک انجمن مستقل تشکیل دادند و به عنوان وظیفهی میهنی خود، برای ممنوعیت ورود کفشهای خارجی و درعین حال بهبود کیفیت کفشهای ساخت کشور به مبارزه دست زدند (شاکری، 1384: 136).
- اعتصاب تلگرافچیهای تبریز در دی ماه 1286:در تبریز تلگرافچیها با خواست پرداخت دستمزدهای عقب افتاده دست به اعتصاب میزنند (همان).
- اعتصاب قایقرانان انزلی در 1287: در سال 1287 قایقرانان بندر انزلی دست به اعتصاب زدند و از دسترسی به پیر بازار برای بارگیری و باراندازی کشتیهای تجاری جلوگیری میکردند. خواست کارگران اخراج کرجیها و قایقهای موتوری از لنگرگاه بود (همان: 137).
- اعتصاب کارگران گمرک انزلی در 1287: در سال 1287 کارگران گمرک انزلی اعتصاب کردند و از بارگیری و باراندازی محمولهها جلوگیری کردند (همان).
- اعتصاب کارگران چرمسازی تبریز در آبان 1287:در 6 آبان 1287 حدود 150 کارگر 3 کارخانهی چرمسازی تبریز در بحبوحهی استبداد صغیر برای مدت 4 روز دست به اعتصاب زدند. آنان خواستهای زیر را پیش کشیدند:
- افزایش یک شاهی به دستمزدشان؛
- استخدام و اخراج کارگران تنها با مشورت با کارگران؛
- تأمین وضعیت بهداشت محیط کار؛
- تأمین مراقبت پزشکی از سوی مدیریت در مدت بیماری کارگر؛
- پرداخت نیمی از دستمزدهای مقرر در ایام بیماری؛
- کاهش اضافهکاری؛
- پرداخت دوبرابر دستمزد عادی برای اضافهکاری؛
- جایگزین نکردن کارگران اعتصابی با کارگران دیگر؛
- پرداخت دستمزد ایام اعتصاب؛
- عدم اخراج کارگران به خاطر شرکت در اعتصاب.
اعتصاب تنها با موافقت دو خواستهی «جایگزین نکردن کارگران اعتصابی با کارگران دیگر» و «عدم اخراج کارگران به خاطر شرکت در اعتصاب» پایان مییابد (همان). تاریخنگاران معتقدند سوسیال دموکراتهای قفقازی در شکل دادن این اعتصاب نقش داشتند. همچنین گزارش شده که کارگران «صندوق اعتصاب» تشکیل دادند و کمیسیونی برای مذاکره با کارفرمایان انتخاب کردند (محمودی و سعیدی، 1381: 116-115). دستآوردهای ناچیز اعتصاب، سوسیال دموکراتها را به سازماندهیِ سه محفل برای آموزش کارگران در آن شهر واداشت (شاکری، 1384: 137).
- اقدامات پراکندهی کارگران در طول سال 1288 از سوی کنسول روسیه در ساحل خزر پیدرپی به سنپترزبورگ مخابره میشد، تا آنجا که دولت روسیه احساس کرد ناگزیر است «برای دفاع از دستگاه اداری بندر در برابر شدت عمل کارگران، که خواستار آن بودند که مقامات بندر دستمزدشان را بپردازند، از نیروی نظامی استفاده کند» (همان: 138-137).
- دومین اعتصاب تلگرافچیها در سال 1289:در سال 1289 تلگرافچیها دومین اعتصاب خود را انجام میدهند (همان: 138) {مشخص نیست که تلگرافچیهای کدام شهر و اینکه اولین اعتصابِ سال 1289 کِی بوده؟}
- اعتراض کارگران چاپخانه در تیر 1289:در تیر ماه 1289 کارگران چاپخانهها اقدام به اعتصاب میکنند و انتشار تمامی روزنامهها بجز نشریهای که مربوط به سازمان خودشان بود («اتفاق کارگران») را تعطیل میکنند. خواستهای آنان که در شمارهی نخست نشریهشان اعلام شده بود (5 تیر 1289
- حداقل دستمزد برای کارگران حروفچین نباید کمتر از سه تومان در ماه باشد؛ کارگرانی که تا کنون بین سه تا پنج تومان در ماه میگرفتند باید به دستمزدشان 15 درصد اضافه شود؛ کسانی که 5 تا 10 تومان، 10 تا 15 تومان، 15 تا 20 تومان، و 20 تا 25 تومان میگرفتند، باید به ترتیب 12، 10، 8 و 5 درصد به دستمزدشان اضافه شود؛
- به هر کارگری که بدون دلیل اخراج شود باید از طرف کارفرما بر اساس سابقهی اشتغال به کارش خسارت پرداخت شود؛ برای شش ماه، دستمزد 15 روز، بیش از یک سال، یک ماه دستمزد، بیش از دو سال، یک ماه و نیم دستمزد؛ بیش از سه سال، دو ماه دستمزد؛
- کارفرما تنها در صورتی می تواند کارگری را بیدلیل اخراج کند که پانزده روز جلوتر به او اطلاع داده باشد؛
- رفتار با کارگران نباید برخلاف ضوابط ادب و احترام باشد؛
- برای کار اضافی و شبانه باید 150 درصد نرخ دستمزد معمولی پرداخت شود؛ چاپخانههایی که کار شبانهی دائمی دارند باید کارگرانی را برای این شغل خاص استخدام کنند؛
- علاوه بر تعطیلات عمومی، هفتهای یک روز استراحت به عنوان حق هر ملتی شناخته میشود؛
- دستمزد هر کارگر بیماری باید پرداخت شود و او حق داشته باشد به سر کار سابقش بازگردد؛
- هر چاپخانهای باید پزشک مخصوص خود را داشته باشد؛
- هر کارگری که در حین کار آسیب ببیند باید تا زمان بهبودی، حقوق کامل خود را دریافت کند، که سقف آن سه ماه خواهد بود؛
- به هر کارگری که در حین کار آسیب دائمی ببیند باید بابت ضرر و زیانش خسارت پرداخت شود؛ میزان خسارت را باید کارفرما و کارگران مشترکا تعیین کنند؛
- هر چاپخانهای باید یک رئیس داشته باشد؛
- هر چاپخانهای باید مقررات ادارهی خود را بر اساس توافق بین مالکان و نمایندگان کارگران تعیین کند.
این خواستها برای ایران، که در آن زمان اکثر مزدبگیرانش در صنایع سنتی مشغول به کار بودند و هنوز تحت تأثیر فرهنگ سیاسی سنتیشان قرار داشتند، خیلی مدرن و پیشرفته بود. بنابراین تنظیم و ارائهی چنین خواستهایی نشانهی درجهی بالای آگاهی اجتماعی-سیاسی کارگران چاپخانهها بود. هم این اعتصاب و هم روزنامهی اتفاق کارگران اهمیت تاریخی خاصی دارند، تا بدان حد که براون از آن به عنوان نخستین نمود یک جنبش جمعگرا و سوسیالیستی یاد میکند. دربارهی سرنوشت اتحادیهی کارگران چاپخانهها اطلاعات اندکی وجود دارد، از گزارش سلطانزاده درمییابیم که این اتحادیه به زودی منحل یا ناگزیر به انحلال شد، چه با حزب دموکرات ایران ارتباط داشت که رهبرانش با رژیم جدید به سازش سیاسی رسیدند و پستهای وزارتی گرفتند (همان: 140-138).
- تشکیل گروه حزبی آقایف-اکبری در سال 1294 (1916) در باکو بین کارگران مهاجر ایرانی:پس از سه سال رکود جنبش کارگری روسیه ناشی از ورود این کشور به جنگ جهانی اول، از اوایل سال 1916 بار دیگر تلاشهایی در جهت نضج دادن آن آغاز گشت. در این میان کارگران ایرانی که شمار آنان به طور روزافزون بیشتر میشد، مانع جدی در برابر رشد و گسترش این جنبش بودند (اعتصابشکن بودن به خاطر آگاهی کم). به همین خاطر کمیتهی باکوی حزب سوسیال دموکرات روسیه تصمیم گرفت اعضای ایرانی این کمیته را تحت مسئولیت بهرام آقایف و محمدعلی اکبری مأمور تبلیغ و سازماندهی کارگران ایرانی شاغل در صنایع و معادن باکو کند. بیشتر اعضای ایرانی تشکیلات باکو حزب کارگر سوسیال دموکرات روسیه، کارگرانی بودند که در جریان انقلاب 1905 روسیه به این حزب پیوسته بودند. برخی از این اعضا مانند بهرام آقایف، درویشی و اکبری از فعالان کارگری حزب بودند و در سازماندهی اعتصابها و تظاهرات کارگری باکو در خرداد 1293 (ژوئیه 1914) نقش داشتند و به همین علت دستگیر و شش ماه زندانی شدند. گروه حزبی مذکور تا انقلاب فوریه 1917 (بهمن 1295) روسیه به صورت مخفی در بین کارگران ایرانی فعالیت میکرد. از اقدامات این گروه برای سازماندهی کارگران ایرانی، بجز اشارهی جعفر پیشهوری به تبلیغات آنان در «معادن نفتآلود سیاه و در روی نیمکتهای خشن و کثیف کارگری»، اطلاعی در دست نیست. پس از انقلاب فوریه و گشایش سیاسی ناشی از آن، گروه حزبی بهرام آقایف-اکبری که همچنان عضو تشکیلات باکوی حزب کارگر سوسیال دموکرات بودند، مانند دیگر احزاب و گروههای سیاسی باکو فعالیت خود را آشکار کردند و گسترش دادند. از جمله اقدامات مهم این گروه حزبی برای متشکل کردن کارگران ایرانی و دفاع از منافع صنفی آنان، تشکیل «شورای کارگران ایرانی مهاجر» بود. این شورا، کارگران ایرانی شاغل در کارخانهها و معادن باکو را دربرمیگرفت و به عنوان تشکل صنفی کارگران ایرانی با شوراهای کارگری دیگر ملیتهای ساکن باکو بخصوص بلشویکها همکاری میکرد (خسروپناه، 1388: 5-4).
- اعتصاب اسفند 1295 (مارس 1917) کارگران ایرانی محلهی صابونچی به خاطر اجحافات حبیبالله خان (نماینده کنسولگری ایران در باکو):کارگران ایرانی این محله که از اجحافات و تعدیهای میرزا حبیبالله خان بهتنگ آمده بوند، در اواسط اسفند 1295 (مارس 1917)، میرزا اسدالله غفارزاده اردبیلی (از اعضای گروه حزبی آقایف-اکبری) را به عنوان نماینده و سخنگوی خود در رأس هیأتی از کارگران به کنسولگری ایران در باکو فرستادند. غفارزاده شکایتها و تقاضاهای کارگران ایرانی محلهی صابونچی را با میرزا جوادخان سینکی کنسول ایران در میان گذاشت و خواستار عزل حبیبالله خان شد. در نتیجهی بیتوجهی کنسول به شکایتها و درخواستهای کارگران چهار روز بعد، در مراسمی که در مدرسهی اتحاد ایرانیان به عنوان جشن نوروز برگزار شده بود و تمامی چهرههای برجستهی جامعهی ایرانی باکو و همچنین اعضای کنسولگری حضور داشتند، غفارزاده و جمعی از کارگران صابونچی بدان مجلس آمده و نارضایتی خود را آشکارا بیان کردند. غفارزاده که از رسیدگی کنسول ایران به شکایتها و اجابت درخواست کارگران ناامید شده بود، خطاب به حاضران اعلام کرد «چون قونسول ایران به شکایت ما رسیدگی نکرده لهذا خود ما آگنط مزبور را عزل و قونسولگری را هم […] بایقوت کردیم و کارهای خودمان را دیگر به آنجا واگذار نخواهیم کرد.» کنسول و اعضای کنسولگری ایران که گویی متوجه تغییر و تحولات اوضاع باکو پس از انقلاب فوریه و تأثیر آن بر کارگران ایرانی نشده بودند، سخنان و اتمام حجت غفارزاده را جدی نگرفتند و مانند سنوات قبل از اقداماتی برای رسیدگی به شکایتهای کارگران دست بر نداشتند. ادامهی پیگیری این موضوع از سوی کارگران به نمایندگی غفارزاده در نهایت به اینجا انجامید که 20 اردیبهشت 1296 (10 مه 1917) حدود صد نفر از کارگران محلهی صابونچی به کنسولگری رفته، میرزا جوادخان را توقیف و او را وادار کردند کتبا از مقام خود استعفا دهد و تا هنگام ورود کنسول جدید، ساعدالوزرا، ساختمان کنسولگری در تصرف آنان بود (همان: 6-5 و 8).
- اعتصاب کارگران چاپخانههای تهران در 1297: در سال 1297 کارگران چاپخانههای تهران به اعتصابی چهارده روزه برای «قراردادهای دستهجمعی»، «تبدیل روز کاری به 8 ساعت»، «تعیین مقرری برای اضافهکاری»، «توقف اخراج بیرویهی کارگران» و «فراهم آمدن خدمات پزشکی» دست زدند و به خواستهایشان رسیدند.
- تشکیل اتحادیهی نانواها و نساجان در 1298:در سال 1298 نانواها و شاگردان دکانهای بزازی (نساجان) اتحادیههای خود را تشکیل دادند. سازماندهندهی اصلی آنان سید محمد دهگان بودکه به پارچهبافان (خبازان) نیز در کار سازماندهی یاری داد. دهگان پس از مشاهده وضعیت کاری آنان، برای هر سه اتحادیه کارت عضویت اتحادیهی کارگران صادر کرد. یک هفته بعد، اعضای اتحادیهی جدید به منزل یکی از اعضا دعوت شدند و در آنجا انتخابات صورت گرفت و شکرالله مانی، به سمت دبیر اتحادیه انتخاب شد (همان: 11). بهجز تهران در سایر استانهای ایران به ویژه آذربایجان و گیلان تشکلاتی ایجاد گشتند. طبق گزارش دهگان به دفتر اجرایی بینالملل سندیکاهای سرخ، در تبریز با 30 هزار کارگر، 3 هزار نفر در اتحادیهها عضویت داشتند. در رشت با 15 هزار کارگر، 3 هزار نفر در اتحادیه متشکل بودند. در انزلی و حومهی آن، اتحادیهی کارگران ماهیگیر، 9 هزار عضو داشت که 30 درصد آنان را روسها تشکیل میدادند (محمودی و سعیدی، 1381: 132).
- تشکیل اتحادیه/انجمن کارگری در تبریز موسوم به «حزب کارگران» در 1299:در تبریز، سازمانی که از حقوق کارگران دفاع میکرد خود را نه اتحادیه یا انجمن کارگری، بلکه «حزب کارگران» مینامید. علاوه بر این، حزب مذکور بیشتر از منافع کاسبکاران جزء در مقابل مالکین بزرگ دفاع میکرد. در آن زمان در بازار تبریز، 17 هزار مغازه، انبار، کارگاه و غیره وجود داشت. از اینها 1300 واحد به مالکان کوچک متعلق بود. مالکانِ بزرگ با استفاده از موقعیت برتر خویش مرتب کرایهی مغازهها را افزایش میدادند و مبلغ قابلِ توجهی از سود دکانداران را میربودند (محمودی و سعیدی، 1381: 132). در مرامنامهی این تشکل آمده بود که فقط کسانی میتوانند به عضویت آن درآیند که از طریق استثمار کار دیگران زندگی نکنند (به نقل از: اتابکی، 1397: 111). سلطانزاده مینویسد:
«اتحادیهی تبریز (حزب کارگران) به منظور تشدید تضاد بین مالکین بزرگ و صاحبان مغازههای کوچک بازار، تصمیم گرفت اینان را بر حسب حرفهشان متشکل سازد. جلسهی نمایندگان حرفه دفتر عمومی انتخاب نمود که مسایل مهم را در توافق با دفتر اتحادیه تبریز، حل مینمود. بدین سان نه تنها رهبری ایدئولوژیک، بلکه همچین رهبری عملی این سازمانِ وسیع که به دور خود بیش از 12 هزار عضو گردآورده است، در دست اتحادیه [حزب کارگران] است. مهمترین تصمیمات ممهور به امضای ارگان اجرایی اتحادیه [حزب کارگران] است. مثلا در سال گذشته بنا بر پیشنهادِ اتحادیه، در بازار تخفیفِ 20 درصد کرایهی مغازه از طریق انقلابی تحقق یافت. و از این جاست خشم صاحبانِ مستغلات بازارِ [تبریز]. ولی اینان قادر نبودند کاری کنند، زیرا هر مغازه با تکیه بر تصمیم حزب کارگری قاطعانه از پرداخت بیش از 80 درصد کرایهی سابق سرباز زد.» (به نقل از: محمودی و سعیدی، 1381: 133).
- اتحادیههای کارگری انزلی: در همان سالهای 1298-1299 در انزلی نیز سازمانهایی که به نام اتحادیه تشکیل شده بودند، بیشتر ثمرهی تلاشهای کمونیستها و بهویژه اعضای فرقهی کمونیست ایران بودند. حتی نام تشکلی که آنها برای کارگران ساخته بوند، به زبانِ روسی یا بهصورت دقیقتر نوشته باشیم معادل روسی واژهی «اتحادیه» بود. یوسف افتخاری (از چهرههای برجستهی ساماندهی اعتصاب نفتِ جنوب در 1308) مینویسد:
«اتحادیهی کارگرانِ بندر پهلوی [انزلی] که کارگران [آن را] در آن موقع به نام «سایوز» مینامیدند (سایوز به زبان روسی یعنی اتحادیه)، فاقد ارزش تشکیلاتی بود، زیرا که اکثر اعضای اتحادیه را باربران گمرک و باربرانِ کشتیها و باربرانِ کرپسها تشکیل میدادند که اغلب آنها دهاتی بوده و علاقهی خودشان را از دهات قطع نکرده و در فکر این بودند که مبلغی جمعآوری کرده سرِ زراعت خود برگردند. بنابراین، به مبارزهی طبقاتی چندان علاقهای نشان نداده فقط به پرداختِ حق عضویت و حضور در جلسات اکتفا میکردند و حتی از باربران گمرک عدهی قلیلی عضویت اتحادیه را پذیرفته بودند. قسمتی از کرجیبانان [ّبلمرانان] مالک کرجی بودند، چون در مقابل کارفرمای معینی [قرار] نداشتند و مستقیما از طرف کسی استثمار نمیشدند، لذا مثل یک نفر کارگر صنعتی از اتحادیه حُسن استقبال نمیکردند فقط برای حفظ منافع آنی و جلوگیری از پیشآمدهای احتمالی در اتحادیه شرکت میکردند، عدهی متعصب و فداکار توی آنها نسبتا کم بود.»
افتخاری خاطرنشان میسازد که «کلیهی تعلیمات رهبرانِ اتحادیهی بندر پهلوی روی اصولِ مبارزاتِ طبقاتی و تحصیلِ قدرت جهت تشکیل حکومتِ کارگری بود.» رهبر سیاسی اتحادیه میرزا محمد آخوندزاده (سیروس بهرام) عضوِ کمیتهی مرکزی فرقهی کمونیست ایران بود. بابا جمالزاده و مشهدی ابراهیم گوگانی نیز رهبران اتحادیه کرجیبانان و باربران بودند. پس از تبعید این رهبران، اتحادیه که پایهی صحیحی نداشت، منحل شد (محمودی و سعیدی، 1381: 134-133).
- اعتصاب آذر 1299 (دسامبر 1920) کارگران ایرانی در اعلام همبستگی با کارگران هندی در پالایشگاه نفت آبادان:در این تاریخ حدود 2000 کارگر هندی پالایشگاه نفت آبادان برای مطالبهی دستمزد بیشتر و بهبود وضع معیشتشان دست به اعتصاب زدند. طولی نکشید که کارگران ایرانی پالایشگاه نیز به آنان پیوستند. گستردگی اعتصاب مدیران شرکت نفت را وادار کرد تا به پذیرش برخی از خواستههای آنان تن دهند (در این زمان شمار کارگران شرکت نفت به 12342 میرسید که از اینان 3616 تن هندی بودند و 8441 تن ایرانی و بقیه از ملتهای دیگر بودند) (اتابکی، 1397: 111 و 124).
- اعتصاب دوم پالایشگاه آبادان در اسفند 1299 (مارس 1921):این اعتصاب را دوباره کارگران هندی در 23 اسفند 1299 (14 مارس 1921) آغاز کردند و در کوتاه مدتی کارگران ایرانی نیز به آنان پیوستند. خواست کارگران در این اعتصاب افزایش دستمزد بود. ولی واکنش شرکت اینبار بهدور از هرگونه سازش و عقبنشینی بود. شرکت نفت از شیخ خزعل خواست تا تمامی اعتصابگران ایرانی را بازداشت کند، که کرد. سپس نوبت به کارگران هندی رسید. شرکت نفت ایران و انگلیس رأی به بازگرداندن این کارگران به هند داد و نزدیک به 2000 کارگر هندی را با دو کشتی به کشورشان بازگرداند (همان: 112).
لاجوردی تاریخ این اعتصاب را سال 1301 عنوان میکند و دربارهاش به صحبتهای الول ساتن (Elwell Sutton) که در دههی 1310 در سفارت انگلستان در تهران خدمت میکرد در رابطه با سرانجام این اعتصاب ارجاع میدهد:
«مِن باب آسودگی وجدان، به دستمزد کارگرانی که باقی ماندند 75 درصد اضافه شد» (لاجوردی، 1369: 24).
دوره دوم (1300-1320): فریاد زیر چکمهها
- اعتصاب 25 مهر 1300 معلمان:در این تاریخ معلمان به مدت ده روز (از 25 مهر الی 5 آبان) مدارس را تعطیل کرده و در مسجد سپهسالار تحصن نمودند (همان: 153). اما به چرایی این اعتصاب و نحوهی برخورد با آن اشارهای نشده است.
- تشکیل «شورای مرکزی اتحادیههای کارگری تهران» در مهر 1300:در سال 1300 (1921) تعداد اتحادیههای کارگری در تهران به ده اتحادیه رسید. و سرانجام در همان سال برای اینکه حضور خود در عرصهی سیاسی کشور را به نمایش بگذارند و به خواستههایشان هویتی ملی دهند، در همان سال با یکدیگر متحد شدند و «شورای مرکزی کل کارگران تهران» را تشکیل دادند.
از هر اتحادیه سه نماینده در شورای مرکزی عضو بودند. عدهی نمایندگان کارگران در شورای مرکزی به 30 تا 40 نفر میرسید. در آغاز جلسات شورا شبهای جمعه در دفتر روزنامهی حقیقت (خیابان لختی، کوچه غفاری) و بعدا در یکی از منازل خیابان ناصریه و یا اول بازار برگزار میگشت.
اتحادیههای کارگری در تهران و شمار اعضای آن در سالهای 1300/1921 و 1302/1923
(منبع: اتابکی، 1397: 110)
*آمارهای دیگری (با تفاوتهایی کم) در این دو منبع نیز قابل رؤیت هستند:
- محمودی، جلیل و سعیدی، ناصر. (1381)، شوقِ یک خیزِ بلند: نخستین اتحادیههای کارگری در ایران (1285-1320)، تهران: انتشارات قطره، ص: 145.
- لاجوردی، حبیب. (1377)، اتحادیههای کارگری و خودکامگی در ایران، ترجمه: ضیاء صدقی، تهران: نشر نو، ص: 12-13.
- تهدید به اعتصاب «حزب کارگران تبریز» در آبان 1300:در آبان 1300 (اکتبر 1921) به دنبال ضرباتی که شهردار تبریز به یکی از اعضای حزب زده بود، حزب از استاندار خواست تا شهردار را برکنار سازد، ولی استاندار از پذیرش این امر سر باز زد. حزب در مقابل درصدد برآمد از نفوذ خود استفاده کند و بازار را به تعطیلی بکشاند. ولی به دلیل عقبنشینی استاندار و کسب امتیازاتی، حزب از این کار چشم پوشید (محمودی و سعیدی، 1381: 133).
- اعتصاب زمستان 1300 (1922) کارگران پُست و تلگراف:در دی 1300 (ژانویه 1922) کارگران پست و تلگراف که از وضعیت دستمزد خود ناراضی بودند، به سبب آنکه مدیر سوئدی تلگرافخانه (مولیتور)، اتحادیهی آنان را منحل اعلام کرده بود، دست به اعتصاب زدند. در جریان این اتفاق، احمد قوام (که نخست وزیر وقت بود) جانب مدیر سوئدی را گرفت و کوشید با صدور بخشنامهی دولتی، کلیهی کارمندان دولت را از پیوستن به اتحادیهها باز دارد (لاجوردی، 1369: 23). در جریان این اتفاق اتحادیهی پست مرکزی تهران با انتشار کتابچهای به افشای تعدیات و دزدیهای مولیتور پرداخت. اتحادیه، اسنادی در مورد اختلاس او منتشر کرد و موضوع را به افکار عمومی کشاند. حکومت قوام آشکارا به حمایت از مدیر بلژیکی برخاست و با صدور حکمی عضویت کارکنان دولت در اتحادیه را ممنوع اعلام کرد. اما فعالانِ اتحادیه که در مورد حمایت شورای مرکزی اتحادیهها بودند، از مبارزه روی نگرداندند. سرانجام با تلاش اتحادیه، مولیتور اخراج میشود و اتحادیه در نبرد با مستشار بلژیکی و حکومت سربلند بیرون میآید (محمودی و سعیدی، 1381: 156-155).
- اعتصاب دی ماه 1300 معلمان:در واکنش به بخشنامهی دولتی ناظر بر ممانعت از فعالیت اتحادیههای کارگری، و نیز در واکنش به 6 ماه حقوق معوقه، معلمان مدارس تهران دست به اعتصاب زدند؛ اعتصابی که روزهای آخرش با پیوستن دانشآموزان به آن همراه شد (نک به: همان: 23). این اعتصاب مدت 22 روز ادامه داشت و به یک نمایش سیاسی علیه حکومت تبدیل شد. گرمای اعتصاب هیجان عمومی در تهران را به اوج رساند. روز پنجشنبه 21 دی 1300 عدهای از دانشآموزان مدارس متوسطه و ابتدایی تهران تظاهرات کردند. آنها با پرچم سیاه رنگی که عبارت «احتضار معارف» بر آن نقش بسته بود، در میدانِ توپخانه گردِهم آمدند و فریادهای «زنده باد معارف!» و «یا مرگ یا معارف» سردادند. آژانها با مشت و شمشیر به صفوف دانشآموزان تاختند، آنها را مضروب ساختند و از میان آنان دو تن را به کلانتری بردند. اما سرکوب، ارادهی محصلین را درهم نشکست. عقب ننشستند و به تظاهرات ادامه دادند. سرانجام با پرداخت بخشی از حقوقهای عقبافتاده و قول پرداخت مابقی آن، کلاسهای درس برپا شد و معلمان موقتا سر کار خود بازگشتند (محمودی و سعیدی، 1381: 154-153).
- اعتصاب زمستان 1300 کارگران چاپخانه مجلس: وقتی کارگران چاپخانهی مجلس برای افزایش دستمزدشان اعتصاب کردند، درخواستشان برای افزایش دستمزد نه تنها پذیرفته نشد، بلکه دولت، البته با اکراه، با دادن ده روز مرخصی سالانه با دستمزد نیز موافقت کرد (اتابکی، 1397: 111).
- تشکیل «شورای مرکزی اتحادیههای حرفهای کارگران ایران» در زمستان 1300 (1922):با پیوستن اتحادیههای کارگری تهران و شهرستانها، نخستین اتحادیه کارگری سراسر کشور تأسیس شد. این اتحادیهی سراسری جدید «شورای مرکزی اتحادیههای حرفهای کارگران ایران» نام گرفت. سیدمحمد دهگان به دبیری شورای جدید برگزیده شد. در همان سال این شورا به انترناسیونال سرخ اتحادیه کارگری (پروفینترن) پیوست که پایگاهش در مسکو بود. دهگان در چهارمین مجمع عمومی پروفینترن در مسکو شرکت کرد و در سخنرانی خود اعلام کرد که شورای مرکزی اتحادیههای حرفهای کارگران ایران، با 20000 عضو توانسته است بیست درصد نیروی کارگری صنایع کشور را سازمان دهد (همان).
*خدمات شورای مرکزی اتحادیهها به کارگران:
- تشویق کارگران پراکنده به اتحاد و سازمان دادن اتحادیههای جدید؛
- هماهنگ نمودن فعالیتهای اتحادیهای عضو؛
- کمک به پیشبرد اعتصابات؛
- تشکیل کلاسهای سوادآموزی، ایجاد کتابخانه و فعالیت فرهنگی؛
- برگزاری جشن و اجرای نمایش برای کارگران؛
- مطرح کردن ایدهی تعطیلی روز اول ماه مه در ایران.
- اعتصاب شهریور 1301 کارگران چاپخانهها: در خرداد ماه 1301 پس از سقوط کابینهی مشیرالدواله بار دیگر قوامالسلطنه از سوی شاه به نخستوزیری منصوب شد. قوام اینبار علاوه بر ریاست وزراء، شخصا وزارت امور داخله را نیز به عهده گرفت، زیرا مصمم بود کار روزنامهها و جراید منتقد را یکسره کند و آنها را ممنوع سازد. اولین تهاجم به روزنامههای «حقیقت» و «ایران آزاد» بود و در ادامه طی بازهی تیر تا شهریور روزنامههای دیگری نیز توقیف شدند (از جمله «طوفان» به مدیریت فرخی یزدی و «اقتصاد ایران» به مدیریت ابوالفضل لسانی {عضو اتحادیهی معلمین}). فعالان اتحادیهی چاپ که در میان آنها سازماندهندگان برجستهای مثل باقر نوایی (کارگر چاپخانهی مجلس شورای ملی) و محمد پروانه (پایهگذار نخستین اتحادیهی چاپ در 1285) حضور داشتند، علیه سرکوب مطبوعات ابتکار عمل را بهدست گرفتند. اتحادیهی چاپ جلسه فوقالعاده تشکیل داد و تصمیم به اعتصاب گرفت. اعتصاب کارکنان چاپ حربهی مؤثری بود، زیرا با این کار از انتشار روزنامههای طرفدار حکومت نیز جلوگیری میشد. قوامالسلطنه از قصد کارگران به اعتصاب مطلع میشود و دستور میدهد باقر نوایی، عبدالحسین ساداتگوشه و عبدالله امام، از سازماندهندگان اعتصاب، را دستگیر کنند و به این تریتب فورا آنها بازداشت میشوند. شکرالله مانی (دبیر اتحادیهی پارچهبافان) تعریف میکند که ادیبالسلطنه (کفیلِ وزارت داخله) و مأمورین نظمیه با چندین دستگاه درشکه به در خانهی کارگران میروند، آنها را به زور وامیدارند به چاپخانهها بروند و مطبوعاتِ وابسته را چاپ کنند. کارگران مقاومت میکنند و نه تنها زیر بار نمیروند، بلکه خواهان آزادی نمایندگان خود میشوند. حکومت به این شرط که کارگران به سر کار خود بازگردند، نمایندگان را آزاد میکند، اما باز کارگران از چاپ جراید وابسته سرباز میزنند. آنها استدلال میکردند که بر اثر توقیف چهارده روزنامه، قریبِ پانصد نفر از همکارانشان بیکار شدهاند، و هرگاه شغل برای آنها تأمین گشت، آنگاه اعتصاب را میشکنند. ادیبالسلطنه که مقاومت کارگران را میبیند، مجدد دستور دستگیر نمودن نمایندگان را میدهد و آنها را زندانی میکند. فردای آن روز سید محمد دهگان از نمایندگان اتحادیههای مختلف دعوت میکند تا نشستی ترتیب داده، درباره برپایی یک اعتصاب عمومی تصمیم بگیرند. جلسه برگزار میشود و با یک اعتصاب عمومی موافقت میگردد. تصمیم شورای مرکزی اتحادیههای کارگری به اطلاع رئیس مجلس که در آن زمان مؤتمنالملک (حسن پیرنیا) بود، رسانده میشود. سرانجام قوامالسلطنه وادار میشود، دستور آزادی نمایندگانِ دربند را صادر کند. به این ترتیب کارگران پس از پنج روز اعتصاب، حکومت را به عقبنشینی وامیدارند و انتشار مطبوعات توقیفشده در شهریور 1301 بلامانع اعلام میگردد. البته این رفع ممنوعیت شامل حال روزنامه حقیقت (اُرگانِ اتحادیه) نشد (محمودی و سعیدی، 1381: 170-168).
- تحصن مرداد-شهریور 1301 معلمان:در این تاریخ اعتراض معلمان نسبت به دستمزدهایشان به شکل تحصن ادامه یافت. اینبار معلمین به مدت یک ماه در مجلس متحصن شدند. این حرکت باعث شد تا سرانجام به امر مجلس شورای ملی دولت تصویبنامه صادر کرد که همه ماهه در هشتم ماه فرنگی (میلادی) مبلغ 8000 تومان از عایداتِ گمرک به مدارس پرداخته شود و حقوق معوقه بهطور استهلاک تأدیه گردد. معلمین متقاعد شده و در سر کلاسهای درس حاضر شدند (همان: 155-154).
- اعتصاب کارگران مطابع تهرانبه مناسبت روز کارگر 1302 (11 اردیبهشت).
- برگزاری جشن روز کارگر 1303 در رشت و انزلیتوسط اتحادیهی کلاهدوزان، کرجیبانان، حمالان و حلبیسازان.
- تلاش برای برگزاری جشنهای اول ماه می در فضای پس از آغاز سلطنت رضا شاه (1304):شواهد نشان میدهد که در سال 1302 دیگر شورای مرکزی اتحادیههای کارگری ایران با ترکیب آغازینِ خود موجودیت نداشته است، ولی تا سال 1307 یا 1308 برخی از نمایندگان اتحادیهها به ویژه اتحادیههای چاپ، کفاشان و بناها تا حدودی پیوند میان خود را حفظ کرده بودند. در این موقع نیز چاپچیان فعالتر بودند و به ابتکار آنها تا سال 1304 مراسم بزرگداشت اول ماه مه بهطور علنی برپا میشد. اما از سال 1304 که پهلوی به شاهی رسید، جشن کارگران نوعی جنایت بهشمار میآمد و ادارهی نظمیه برای جلوگیری از آن سختگیری و پافشاری مینمود. با این وجود در سالهای 1306-1305 مراسم اول ماه مه برگزار شد. یک روز پس از مراسم 1306 عدهای از کارگران دستگیر میشوند. نیروهای نظمیه به چاپخانهها میآیند و اعلامیههایی پیدا میکنند. از اینرو چند نفر از نمایندگان کارگران از جمله باقر نوایی، محمد پروانه، مهدی کیمرام، حسن بهرامقلی، سلمان قالبتراش، حسین سیاسی، علی آقای کاوه، علیاصغر کاوه، زرونی، اورهان، ماطاوس و عدهای دیگر را بازداشت میکنند. شکرالله مانی تعریف میکند که آخرین مراسمی که به مناسبت اول ماه مه در تهران برگزار شد، در سال 1308 بوده است. مراسم در باغ معینه نزدیک امامیه گشایش مییابد و در آن جعفر اردوخانی سخنرانی میکند. مراسم پنهانی برگزار میشود. اما روز بعد مأمورین حکومت از آن آگاه میشوند و بار دیگر پنجاه نفر از فعالین کارگری را دستگیر میکنند. از این پس فعالین شناخته شدهی اتحادیهای تحت مراقبتهای شدید پلیسی قرار میگیرند. به نحوی که از دیدار آنها حتی در کافه یا قهوهخانه نیز جلوگیری میشود (همان: 195-194).
- تلاش فرقهی کمونیست ایران برای احیای اتحادیهها:در آبان 1306 دومین کنگرهی فرقهی کمونیست ایران برگزار شد. این نشست به «کنگره ارومیه» شهرت یافته است، اما ظاهرا در اوکراین تشکیل شده است. اردشیر (آرداشس) آوانسیان تعریف میکند که در سالهای 1307 و بعد از آن از طرف فرقه کمیسیونی به نام «کمیسیون اتحاد» در تهران بهوجود آمده بود و مشغول سازماندهی فعالیتهای اتحادیهای بوده است. او میگوید که اعضای کمیسیون مذکور عبارت از خود وی، حجازی، استاد میرزا علی معمار و عطاءالله عبداللهزاده بودهاند و رضاقلی سیفی نیز زمانی در آن فعالیت داشته است. ولی ضیاء الموتی طور دیگری میگوید. او مینویسد که پس از کنگرهی دوم فرقه، «اتحادیهی کارگری به رهبری حقیقت (کیمرام)، حجازی، اسمعیلی، فروزی و انزابی اداره میشد». یوسف افتخاری که در آن زمان در آبادان بود در خاطراتش شرح میدهد که رابطین او در تهران حسین شرقی، عطاءالله آؤش (مکانیک و راننده) و برادرش رضاقلی (سیفی) بودهاند.
ابراهیم علیزاده در خاطرات خود مینویسد که در سال 1308 به ایران آمده است. در آن زمان کار ساختمان راهآهن شمال بندرشاه-علیآباد (شاهی) آغاز شده بود و نخستین حوزهی فرقهی کمونیست (سازمان ایالتی) در کارخانهی شاهی برپا شده است. عدهی اعضای این حوزه ابتدا سه نفر و همگی کارگر ساده بودهاند.
در خراسان نیز در سال 1309-1308 پورسرتیپ و آرداشس آوانسیان مسئول تشکیلات بودند. از اعضای فعال آن علیاکبر فرهودی (قالیباف)، احمد فرجامی و برادرش و عباس آذری بودند. اتحادیه به طور نیمه فعال کار میکرد، زیرا طبقه کارگر آنچنانی در آنجا وجود نداشت. فرهودی در سال 1309 دستگیر میشود و در زندان به قتل میرسد (همان: 198-
*جمعبندی از فعالیت حزب کمونیست در ارتباط با اتحادیههای کارگری (همان: 200):
- بعد از دومین کنگرهی فرقه، اعضای آن کوشیدند ارتباط خود را با کارگران گسترش دهند و درصدد بازسازی اتحادیهها یا تأسیس تشکلهای جدید برآمدند.
ادامه دارد