ماهنامه آزادگی شماره ۳۳۱

روی جلد پشت جلد

در هر 10 دقیقه حداقل یک مورد نقض حقوق بشر در ایران اتفاق می افتد

در 25مین سال فعالیت آزادگی  شماره 331 آزادگی را می ‌خوانید

”انتخاب” رئیس جمهوری یا انتصاب عمله استبداد؟!
ژاله وفا
3
حضور پر رنگ کافکا در ادبیات داستانی ایران
سیروس علی‌نژاد
5
بررسی کنوانسیون حقوق سیاسی زنان
نسرین جهانی گلشیخ
7
احمد شاملو
ساره استوار
9
یک نا چهره، محمد مخبر دزفولی
امیر پالوانه
11
شهر خرم (خرمشهر) بخش هفتم
رامین احمدزاده
13
باوری به نام شبدر بخش اول
مرکز اسناد حقوق بشر ایران
16
محمد بهمن ‌بیگی، آموزگار عشایر
پرویز نیکنام
20
تکثرگرایی و کثرتگرایی مردم ایران قبل و بعد از انقلاب قسمت دوم
اکبر دهقانی ناژوانی
23
حقمان را فرامکوش نکنیم (دستگیری، بازداشت)
یوسف یوسفی
25
یکی از دلایل باورهای مردم و عوام به روحانیت
آزادگی
27

مدیر مسئول و صاحب امتیاز:

منوچهر شفائی

همکاران در این شماره:

معصومه نژاد محجوب

مهسا شفوی

نسرین جهانی گلشیخ

ساره استوار

طرح روی جلد و پشت جلد:

پانیذ تراب نژاد

امور گرافیک، فنی و اینترنتی :        

عباس رهبری

چاپ و پخش:

chap@azadegy.de

یادآوری:

  • آزادگی کاملاً مستقل و زیر نظر مدیر مسئول منتشر می‌شود.
  • نشر آثار، سخنرانی‌ها و اطلاعیه‌ها به معنی تائید آن‌ها نبوده و فقط به دلیل اعتقاد و ایمان به آزادی اندیشه و بیان می‌باشد.
  • با اعتقاد به گسترش افکار، استفاده و انتشار آثار چاپ شده در این نشریه بدون هیچ محدودیتی کاملاً آزاد است.
  • مسئولیت هر اثری بر عهده نویسنده آن اثر است و آزادگی صرفاً ناشر افکار می‌باشد.

آزادگی

آدرس:

Azadegy _ M. Shafaei

Postfach 52 42

30052 Hannover – Deutschland

Tel: +49 163 261 12 57

Email: shafaei@azadegy.de

www.azadegy.de

”انتخاب” رئیس جمهوری یا انتصاب عمله استبداد؟!

 ژاله وفا

بعد از مرگ رییسی و آغاز کفالت 50 روزه محمد مخبر در پست ریاست جمهوریِ نظام ولایت فقیه، رژیم اعلام کرده است که در هشتم تیرماه “انتخابات” ریاست جمهوری برگزار می‌شود،

از طرفی همگان می دانند که این انتخابات،انتصابی بیش نیست زیرا در روش متصلب نظام، هیچ تغییری رخ نداده و نخواهد داد.

هم نظارت استصوابی لغو نگردیده و هم چون همیشه رای مردم به هیچ انگاشته می شود و  نظام ولایت مطلقه فقیه، حضور مردم را، صرفا برای نمایش مشروعیت خود به جهانیان نیاز دارد. مضافا که خامنه ای در سخنرانی اخیرش (دوشنبه 14 خرداد 1403 ) اقرار کرد که در قاموس نظام  ولایت فقیه ،مقام ریاست جمهوری انتخابی مردم نیست و با صراحت کامل گفت :” یک رییس جمهورشایسته تعیین خواهد شد.”

البته باز در رسانه های نظام و در دنیای مجازی،گمانه زنی های متفاوتی صورت گرفته است و رژیم در صدد گرم کردن نمایش انتصابات است:

برخی باز توهم “روزنه گشایی” را القا میکنند. با این توجیه که:

از آنجا که در سال ۱۴۰۰ در انتخابات ریاست جمهوری، میزان مشارکت مردم بسیار پایین بود و حتی آراء باطله بعد از آراء رئیسی بیشترین تعداد را به خود اختصاص داده بود و در انتخابات مجلس نظام هم (چه در دور اول و چه در دور دوم) مشارکت مردم بسیار پایین بود و قصد نظام برای یکدست شدن همه نهادهای مسئول هم گرچه عملی شد ولی  مشکلی را از کشور حل نکرد، شاید حاکمیت به این فکر بیافتد که تغییر سیاست داده و فضا را باز کند و اجازه دهد افراد دیگری هم وارد میدان شده و تایید صلاحیت شوند تا انتخابات پرشور شده و از وضعیت فعلی خارج شویم و شاید رهبر نظام  و ولی فقیه برای حفظ نظام راضی به دادن بخشی از قدرت خدماتی و تدارکاتی به اصلاح طلبان شود!

از دید نگارنده این نوع خیالات کوششی عبث است تا  کورسوی امیدی بر دل مردم بتابانند بلکه تحریم فعال مردم را بشکنند. مردمی که به این نظام پشت کرده اند میدانند که “اصلاح طلبان” و “اعتدالیون” توان تغییری از نوع سلب اختیارات رهبری، ملغی کردن قانون اساسی و حذف نظارت استصوابی را در عین حفظ نظام و عمل در چهارچوب آن ندارند و وقتی هنوز

اختیارات حکومتی از رهبری نظام، فوق قانون همین نظام است و وی با یک حکم حکومتی در همه امور دخالت مستقیم می کند، چگونه می توان امیدی به تایید صلاحیت نامزدانی داشت که خارج از التزام به رهبری و نظام و بدون تایید نمایندگان رهبر در شورای نگهبان، در چهارچوب همین نظام قصد دارند قدرت را بدست گیرند؟!

 از طرف دیگر، ملتی که جنبش “زن ، زندگی ، آزادی ” را ایجاد کرده و جان فرزندان خود را در این راه در طبق اخلاص نهاده است، هم از دو جناح رژیم مدتها است که گذشته است و هم بخوبی واقف است که هیچ امیدی به تغییر و اصلاح در درون این نظام نیست و اشراف دارد که حاکمیت از ایجاد کوچکترین فضای بازی وحشت دارد چرا که می داند ملت ایران نیز از هدف بزرگ خود که همانا پی گرفتن جنبش انقلابی باشد، منصرف نشده است. جمله ای که خامنه ای در پی سوختن رئیسی خطاب به هوادارانش بزبان آورد؛ “نگران نباشید” در واقع کلید رمزگشایی این وحشت و هراس ارکان رژیم از ادامه جنبش انقلابی مردم است. علاوه بر آن حاکمیت بعد از چهار دهه، با روی کار آمدن دولت‌های مختلف، به این نتیجه رسیده که باید همه قوا یکدست و از یک جناح برگزیده شوند. این همان سیاستی است که ازسال ۱۴۰۰ هم در انتصاب رئیسی و تحمیل او به بقیه و هم در انتصاب نمایندگان مجلس اتخاذ شد و باز هم ادامه پیدا خواهد کرد. چهره‌های کلیدی اصولگرایان از قبیل مهرداد بذرپاش، وزیر راه و شهرسازی دولت رئیسی، محمدباقر قالیباف، رئیس مجلس نظام، مصطفی پورمحمدی (عضو کمیته مرگ همچون رئیسی) و وزیر پیشین کشور در دولت احمدی‌نژاد، روز دوشنبه ۱۴ خرداد 1403 با نزدیک شدن به پایان مهلت ثبت‌نام نامزد‌ها برای شرکت در “انتخابات “چهاردهمین دوره ریاست جمهوری ثبت‌نام کردند و قبل از آن نیز علی لاریجانی و سعید جلیلی و مخبر و احمدی نژاد و مسعود پزشکیان و عارف و اسحاق جهانگیری و پرویز فلاح و محمد جواد آذری جهرمی و… ثبت نام کرده بودند. اما این نامزدان نیز هر کدام مسبوق به سابقه فاسد و یا ناتوانی هستند. در زمانی که ابراهیم رئیسی (جنایتکار تاریخی) در انتصابات به مردم ایران تحمیل شد در وضعیت سنجی شماره 400 تاکید کردم که هدف اصلی خامنه ای از انتصاب رئیسی این است که مردم ایران را علنا تحقیر کند و بگوید توانستم قاتلی جنایتکار را بعنوان رئیس جمهوری به شما مردم تحمیل نمایم .

وی شخصیتی ناتوان و بی عرضه بود که در تحقق همه وعده هایش ناتوان بود. حتی خامنه ای در سخنان روز اذعان کرده بود که مسئولان نظام نیز به وی شدیدا انتقاد داشتند: در ذیل چند وعده وی را بررسی می کنیم.

سرابها و وعده های فریب دولت رئیسی که بر اضطراب و فقر مردم بنا گرفته بودند.

وعده ساخت 4 میلیون واحد مسکن :

که از وعده‌های مهم و کلیدی دولت وی بود اما مدیرعامل بانک مسکن در اولین ماه سال جاری عنوان کرد که تاکنون ساخت ۳۳۵ هزار واحد مسکونی با تسهیلات بانک مسکن در قالب طرح مسکن ملی در سراسر کشور احداث شده است که البته همه این واحد‌ها به مرحله تکمیل و بهره‌برداری نرسیده است.

وعده سامان دادن بورس :

رئیسی با حضور در تالار بورس با مال‌باختگان بازار سرمایه دیدار کرد و وانمود کرد که در صدد جبران کار دولت دوم حسن روحانی که در دوره اش بار‌ها بورس قرمز شد است. رئیسی برخلاف دیگر وعده‌های اقتصادی خود که معمولاً آن‌ها را با دستور پیش می‌برد، گفته بود که نرخ‌گذاری و دامنه نوسان بورس را نمی‌توان دستوری اداره کرد و باید ساز و کار‌هایی برای آن ایجاد شود و حتی قول داد که تزریق ۲۰۰ میلیون دلار به بازار بورس را پیگیری کند. هرچند بعد از گذشت سه سال، هم‌ اکنون نیز بورس روز‌های خوبی را سپری نمی‌کند.

وعده مبارزه با فساد:

رئیس دولت سیزدهم در شهریور سال 1402 اعلام کرد که برای اولین بار در دولت، بعد از ۴۵ سال، به بازرسی ویژه ریاست‌جمهوری طبق اصل ۱۲۷ قانون اساسی ماموریت داده تا در حوزه مبارزه با فساد اقدام کند. اما مردم بجای مبارزه با فساد،با عملکردی عکس آن وعده مواجه شدند: اولی فساد در تخصیص و تامین ارز در حدود ۳ میلیارد دلار به مجموعه شرکت‌های چای دبش و دوم اینکه اولین وزیر جهاد کشاورزی دولت سیزدهم  در پرونده ۷۳۵میلیون و ۷۰۵ هزار یورویی واردات نهاده‌های دامی به سه سال حبس تعزیری و محرومیت از اشتغال در خدمات دولتی محکوم شد !

وعده تناسب دستمزد و تورم:

دولت سیزدهم متناسب‌سازی حقوق با تورم را یک امر ضروری اعلام کرد اما در عمل این امر عملی نشد. با این حال در دو سال گذشته با رشد دستمزد با نرخی کمتر از تورم و در محدوده ۲۰ درصد، این وعده به فراموشی سپرده شد.

وعده ایجاد 1 میلیون شغل در سال :

رئیسی در مبارزات انتخاباتی سال ۱۴۰۰ وعده ایجاد اشتغال را نیز داده و گفته بود: «بنا داریم ظرفیت خالی کشور را فعال کنیم که از این طریق به راحتی یک میلیون شغل در سال قابل ایجاد است.» اولین سوالی که به ذهن هر انسان منصفی خطور می کند این است که اگر بنا به ادعای دولت سیزدهم آمار اشتغال‌زایی چنین رونقی دارد، چرا شرایط معیشتی جامعه رو به وخامت است؟! و اما ابراهیم رئیسی در مورد ایجاد اشتغال یک حرف می زند و آمارهای رسمی حرفی دیگر. آخرینش ادعای ایجاد یک میلیون شغل در سال را مرکز آمار ایران در آخرین گزارش خود رد کرده است زیرا بر اساس این آمار تنها کمی بیش از 262 هزار اشتغال خالص  بوجود آمده است. یعنی حدود تنها یک چهارم ادعای رئیسی و اگر دولت سیزدهم چنین موفقیت چشمگیری را به دست آورده بود، علی خامنه‌ای اردیبهشت‌ماه سال جاری در دیدار با جمعی از کارگران و وزیر کار و مدیران این وزارتخانه، از وضعیت بیکاری در دولت منتصب خود انتقاد نمی کرد! بگذریم که اصولا ساختار اقتصاد سیاسی موجود در ایران امکان ایجاد 4 میلیون شغل را نمی دهد و برای رسیدن به چنین هدفی باید ساختار اقتصادی کشور تغییری کیفی کند و تغییر این ساختار نیازمند یک عزم و ارادۀ سیاسی است که ابراهیم رئیسی، فاقد آن بود.

ایجاد 4 میلیون شغل نیازمند رشد ١4 درصدی اقتصاد است در حالی که  بگفته  محمد رضا انصاری عضو هیئت رئیسه اتاق بازرگانی ایران در اردیبهشت 1400 بالع بر۲,۵۰۰ هزار میلیارد تومان طرح و پروژه نیمه تمام در کشور وجود دارد که با توقف این پروژه‌ها ۳ میلیون نفر بیکار شده اند و ٨٠ درصد بودجۀ دولت فقط صرف پرداخت حقوق و دستمزد و هزینه های دولت می گردد.

وعده مهارتورم و گرانی

رئیسی در خرداد سال ۱۴۰۰ وعده بزرگی داد که تورم دو رقمی اقتصاد ایران را به نصف و سپس آن را تک‌رقمی کند. اما هم کسری بزرگ بودجه های دولت وی و هم بی سامانی بازار ارز و در نتیجه کسری بودجه باعث شد همچنان نرخ تورم ۴۰ درصد (تازه نرخ  رسمی) بماند.

وعده ساماندهی بازار ارز

دولت سیزدهم ادعا داشت که تیم اقتصادی خود را مامور کرده است برای مهار تورم بازار ارز را کنترل کنند. در وضعیت سنجی های متعددی به تفصیل توضیح دادیم که شعار جراحی اقتصادی که دولت سیزدهم با آن سر کار آمد، نرخ ۴۲۰۰ تومانی را حذف کرد، اما این جراحی نه فقط سبب تغییر نرخ از ۴۲۰۰ به ۲۸ هزار و ۵۰۰ تومان شد بلکه بیماری اقتصاد بدون جراحی مؤثر تداوم پیدا کرد.

به سابقه نامزدان مطرح برای پست ریاست جمهوری نظام که توجه کنیم، متوجه می شویم که خامنه ای هر کس را “تعیین” کند، تبلیغ خواهد کرد که هدف و برنامه وی این است که:چالش های به وجود آمده اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و سیاسی را حل و گسل ها را پر نمایند.

اما نیک که بنگریم منتصب خامنه ای هدفی و برنامه ای جز امور ذیل ندارد:

– قدرت یک دست نظامی- امنیتی و اطلاعاتی جهت سرکوب را حفظ نماید.

– قدرت فراقانونی رهبری نظام را با استفاده از یکدست سازی حاکمیت و حذف نیروهای معترض و منتقد گسترش دهد.

– زمینه ساخت رهبری جدید بعد از خامنه ای را فراهم آورد

– افزودن بر بحران سازی های داخلی و خارجی. چرا که این نظام بجر با بحران نمیتواند به حیات خود ادامه دهد

– کوشش بر عدم رفع تحریمها چرا که دلالان تحریم حافظان نظام اند

– تامین نیاز مافیاهای نظامی/ مالی و دامن زدن بر رانت خواری بویژه در بودجه ها

– بی ارزش تر کردن پول ملی و دامن زدن به رشد نقدینگی و تورم

– اعتراضات به حق مردم علیه نظام و فساد آن را سرکوب نماید

– از ادامه خواسته های به حق مردم و ادامه و پیروزی جنبش مردم جلوگیری بعمل آورد ولی منویات رهبری نظام را تامین نماید

– سخت تر کردن وضعیت معیشت مردم چرا که مسئولان نظام معتقدند ملت گرسنه دست به انقلاب نمیزند و گرفتار نان روز و شب خویش است و حراج ثروتهای ملی و صرف آن برای درگیر کردن ایران در جنگهای منطقه ای

به ضرس قاطع عرض میکنم هیچ انسان عاقل و اهل تجربه ای کوچکترین امیدی به عملکرد رئیس جمهور در این نظام  ندارد. از یک عمله استبداد و تدارکاتچی در این نظام نمی توان انتظار داشت که :

– حافظ حقوق انسانی و شهروندی و ملی و طبعیت ایران و نیز حقوق ملی ایران در سطح جهان باشد

– انتظار داشت که از زندانیان سیاسی حمایت کند و حافظ جان آنها باشد و یا زندانیان در حصر را رهایی بخشد .

–  انتظار داشت که قادر باشد جلوی میلیاردها دلار قاچاق سرداران سپاه را بگیرد.

–  از بحرانهایی همچون بحران هسته ای و میلیاردها دلار خرج بیهوده در این راه  جلوگیری بعمل آورد.

– روابط معتدل مبتنی بر حقوق ملی را در سیاست خارجی پیشه کند.

– اقتصاد در حالا احتضار و مصرف زده کشور را نجات دهد و تولید محور سازد. زیرا استبداد و فساد با تولید و سازندگی همخوانی ندارد.

– جلو فقر روزافزون مردم را گرفته و بحرانهای عظیمی را که نظام ساخته و همچون کلافی سر درگم بر دست و پای مردم انداخته همچون بحران مسکن، بحران اعتیاد، بحران فحشا، بحران ورشکستگی صندوقهای باز نشستگی، بحران تورم و معوقات بانکی میلیاردی، بحران ورشکستگی بانکها، بحران بیایان شدن سرزمین ایران و فرونشستها و بحران عظیم کم آبی و خشک شدن تالابها … را حل کند .

– ازحراج ثروت ملی جلوگیری کند و ترکیب بودجه وابسته به نفت را سامان بخشد .

– جلوحرص روز افزون مافیای واردات و صادرات و نیز رانتخواران همه رنگ را بگیرد.

چنین مقامی حتی تا آنجا مسلوب الاختیار است که وزرای کابینه خود را اعم از آموزش و پرورش و آموزش عالی و اطلاعات و کشور و کار و امور خارجه را خود نمیتواند انتخاب کند و آنها باید منتخب رهبری نظام باشند.

و در همه سیاستهای داخلی و خارجی تعیین کننده اول سیاستها، شخص رهبری نظام ولایت مطلقه فقیه است و حتی قبای “تدارکاتچی” نیز بر تن رئیس جمهور این دوره گشاد خواهد بود.

مردم ایران برای بهبود زندگی خود، برای نجات حیات ملی و استقرار نظامی مردمسالار که در آن، همه در استقلال و آزادی و حقوند زندگی کنند، تنها و تنها می توانند به خود تکیه کنند و از خود انتظار داشته باشند. قشرهای فرهیخته و زحمتکش ایران اعم از دانشگاهیان و دانشجویان و معلمان و دانش آموزان و کارگران و مهندسان و اهل حرفه و فن و اهل هنر و فرهنگ و… رسالتی بس بزرگ برای نجات ملی بر دوش دارند. نه باید و نه می توان برای تغییرات ساختاری در وضعیت سیاسی ایران چشم یاری به قدرتهای خارجی داشت (چرا که هر کمکی، ما به ازایی می خواهد و رجوع به قدرت بیگانه مداخله گر، ناقض استقلال مردم ایران است؛ آنهم ملت ایران که در دنیا برای ایجاد جنبشهای همگانی سرمشق و الگوی بسیاری ملتها بوده است) و نه می توان نسبت به سرنوشت خود بی تفاوت ماند. بر همه وطن دوستان داخل و خارج از کشور است که همت کرده از تجربه گذشته خود و نیز تجربیات سایر جنبهشای موفق در دنیا درس گرفته، تدارک منسجم و دقیق نقشه آینده را ببینند. ساختن و شناختن بدیلی که در عمل تجسم خواسته های ایجابی ملت باشد قدم اول است.

نگارنده در این زمینه در وضعیت سنجی های متعددی به تفصیل خواهم نوشت.

در وضعیت سنجی شماره آینده صرفا جهت یادآوری و برای اینکه حجت بر همه کسانی که ممکن است دل به سراب وعده های نامزدهای پست ریاست جمهوری در این نظام می دهند، تمام شود، کارنامه ای از خیانتها، بی کفایتی ها و سیاستهای مخرب آنها را گوشزد خواهم کرد.

 

 

 

حضور پر رنگ کافکا در ادبیات داستانی ایران

سیروس علی‌نژاد

* به مناسبت صدمین سالمرگ فرانتس کافکا

 عمر چه شتابناک می‌گذرد. به پشتِ سر که می‌نگرم دیر زمانی نیست که دبیران صفحات فرهنگیِ روزنامه‌ی «آیندگان»، مشغول برنامه‌ریزی برای یکی از شماره‌های «آیندگان ادبی» بودند، هوشنگ وزیری گفت مطلب اول را به کافکا اختصاص می‌دهیم، به مناسبت پنجاهمین سالمرگ او؛ و حالا پنجاه سال از آن زمان گذشته و بهروز آفاق خبر می‌دهد که صدمین سالِ مرگ کافکا فرا رسیده است. مطلبی که هوشنگ وزیری برای آن شماره‌ی «آیندگان ادبی» ترجمه کرد، از هارتموت بیندر بود، استاد ادبیات آلمانی در دانشگاه لودویکسپورگ، که در شماره‌ی پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۵۳ چاپ شد. وزیری سال‌هاست که از دنیا رفته و برای من چون «گراکوس شکارچی» (قهرمان یکی از داستان‌های کافکا) مُرده و زنده است. نمی‌دانم که هارتموت بیندر زنده است یا نه؛ ولی او در آغاز مطلبش نوشته بود: «طبق برآوردی محتاطانه، در این ۲۵ سال اخیر، ده هزار تحقیق درباره‌ی کافکا انجام گرفته است. در همین فاصله‌ی زمانی، اما پیش از آن، شمار این نوشته‌ها به صد هم نمی‌رسید».

امروز، پس از پنجاه سال که از آن زمان و از آن نوشته گذشته است، نمی‌دانم که شمار تحقیقات درباره‌ی کافکا، در جهان، به چند ده هزار رسیده است، اما می‌دانم که آن وقت‌ها در زبان فارسی، به غیر از چند ترجمه و یک نوشته، مطلب مهمی درباره‌ی کافکا وجود نداشت، در حالی که امروز کمتر کتابی درباره‌ی ادبیات داستانیِ ایران منتشر می‌شود که در آن نامی از کافکا نیامده و به نحوی از تأثیر کافکا و آثارش بر ادب فارسی سخن نرفته باشد.

بختِ کافکا بلند بوده است که در ایران به وسیله‌ی مشهورترین نویسنده‌ی ما، صادق هدایت، به خوانندگان معرفی شد، و بخت ما، خوانندگان فارسی‌زبان، بلند بوده است که از طریق هدایت با کافکا آشنا شدیم. در واقع، بسیار مدیون صادق هدایت هستیم. اگر هدایت نبود، ما در دهه‌ی بیست، در آن قحط و غلای ترجمه و مترجم، آن هم برای یک نویسنده‌ی آلمانی‌زبان، چگونه می‌توانستیم با کافکا آشنا شویم؟ و چنین است که امروزه تأثیر کافکا در ادبیات فارسی با نام صادق هدایت عجین شده است. مسخ نخستین اثر کافکا بود که صادق هدایت به فارسی‌زبانان عرضه داشت و پیام کافکا اولین تفسیر درباره‌ی آثار کافکاست که باز هم به قلم هدایت به زبان فارسی اهدا شد.

در کنار هدایت، حسن قائمیان، دوست نزدیک هدایت، گروه محکومین را در همان اواخر دهه‌ی ۱۳۲۰ ترجمه کرد که چون حجم کمی داشت با «پیام کافکا» در یک کتاب عرضه شد، یا بعدها که مجموعه‌ی آثار هدایت به همت انتشارات امیرکبیر منتشر شد، در یک مجموعه دیدیم. اما غیر از هدایت و قائمیان، به گمانم این فرامرز بهزاد بود که در اواخر دهه‌ی ۱۳۴۰ چند کتاب از کافکا ترجمه کرد که توسط انتشارات خوارزمی چاپ شد که مدیرش آدم بافرهنگی به نام علیرضا حیدری بود. فرامرز بهزاد استاد زبان و ادبیات آلمانی در دانشگاه تهران، و فرزند دکتر محمود بهزاد، زیست‌شناس ایرانی بود و ادبیات آلمان را خوب می‌شناخت و به‌جز کافکا آثاری از دیگر نویسندگان آلمان را به زبان فارسی تقدیم کرد. بهزاد دو کتاب کافکا را به زبان فارسی ترجمه کرد: پزشک دهکده، نامه به پدر. علاوه براین، کتاب گفت‌وگو با کافکا اثر گوستاو یانوش را هم به فارسی در آورد، و یک فرهنگ آلمانی به فارسی هم از خود به یادگار گذاشت. نامه به پدر، نامه‌ای است که کافکا برای پدرش نوشته است و گویا قرار بوده که مادرش آن را به پدر برساند که چنین نکرده است. در بخشی از آن نامه آمده است: «درست است تو هیچ‌گاه به راستی مرا مورد تنبیه بدنی قرار ندادی ولی فریادهای تو، سرخیِ چهره‌ات، روش عجولانه‌‌ات در باز کردن کمربند و قرار دادن آن روی پشتیِ صندلی، همه‌ی اینها بسیار بدتر از کتک خوردن بود. مثل وقتی که بخواهند کسی را دار بزنند. اگر او را به راستی حلق‌آویز کنند، می‌میرد و همه چیز تمام می‌شود، اما اگر او را مجبور کنند در همه‌ی مراسم پیش از اعدام شرکت کند و در لحظه‌ی انداختن طنابِ دار به گردنش خبر لغو حکم اعدام را به او بدهند، بی‌شک در تمام زندگی، رنجِ گره دار را دور گردنِ خویش احساس خواهد کرد». صادق هدایت در آغاز پیام کافکا، او را چنین معرفی کرده بود: «نویسندگان کمیابی هستند که برای نخستین بار سبک و فکر و موضوع تازه‌ای را به میان می‌کشند، به‌خصوص معنیِ جدیدی برای زندگی می‌آورند که پیش از آنها وجود نداشته است ــ کافکا یکی از هنرمندترین نویسندگانِ این دسته به شمار می‌آید».

در دو سه دهه‌ی پس از هدایت، نوشتن درباره‌ی کافکا یا ترجمه‌ی آثار او تحت تأثیر حزب توده و مطبوعات توده‌ای قدری کند شد. چپ‌ها در آن سال‌ها نه تنها در ایران بلکه در تمام جهان با آثار کافکا میانه‌ای نداشتند و آن را غیرمردمی می‌پنداشتند. همه چیز سیاه و سفید بود. رنگ دیگری وجود نداشت. ادبیات حزبی هم لون دیگری داشت. نجف دریابندری تعریف می‌کرد که داستانی به سبک کافکا نوشته و برای چاپ به یک روزنامه‌ی توده‌ای داده بود، اما از چاپ آن خودداری کردند. داستانِ سگی بود که مریض شده و روی تپه‌های زباله‌ی آبادان خوابیده بود. نه تنها چاپ نکردند بلکه به آن حمله هم کردند. «من بعدها متوجه شدم که توده‌ای‌ها کافکا نمی‌خوانند». در دو سه دهه‌ی پس از هدایت، نوشتن درباره‌ی کافکا یا ترجمه‌ی آثار او تحت تأثیر حزب توده و مطبوعات توده‌ای قدری کند شد. چپ‌ها در آن سال‌ها نه تنها در ایران بلکه در تمام جهان با آثار کافکا میانه‌ای نداشتند و آن را غیرمردمی می‌پنداشتند.

این دیدگاه دو سه دهه بر ادبیات ایران غالب بود. با توجه به چنین دیدگاه‌هایی، هدایت خیلی جرئت و جسارت داشت که در پیام کافکا نوشت هرگاه بعضی به طرف کافکا دندان قروچه می‌روند و پیشنهاد سوزاندن آثارش را ارائه می‌کنند، برای این است که کافکا دل خوشکنک و دستاویزی برای مردم نیاورده، بلکه بسیاری از فریب‌ها را از میان برده و راه رسیدن به بهشت دروغی روی زمین را بریده است … کسانی که برای کافکا چوب تکفیر بلند می‌کنند مشاطه‌های لاش‌مرده هستند که سرخاب و سفیداب به چهره‌ی بی‌جان بت بزرگ قرن بیستم می‌مالند. این وظیفه‌ کارگردان‌ها و پامنبری‌های عصر آب طلایی است .

هدایت از این هم فراتر می‌رود و به قول کاتوزیان به توتالیتاریسم کمونیستی حمله می‌برد:

«همیشه تعصب‌ورزی و عوام‌فریبی کار دغلان و دروغ‌زنان می‌باشد. عُمَر کتاب‌ها را می‌سوزانید و هیتلر به تقلید او کتاب‌ها را آتش می‌زد. اینها طرفدار کند و زنجیر و تازیانه و شکنجه و پوزه‌بند و چشم‌بند هستند. دنیا را نه آن چنان‌که هست بلکه آن چنان‌که با منافعشان جور در می‌آید می‌خواهند به مردم بشناسانند و ادبیاتی در مدح گندکاری‌های خود می‌خواهند که سیاه را سفید و دروغ را راست و دزدی را درستکاری وانمود بکند».

اما دو سه دهه‌ بعد از هدایت، یخ افکار توده‌ای ذوب شد و نگرش به ادبیات به مسیر واقع‌گرایانه‌تری بازگشت. چنان‌که در دهه‌ی ۱۳۵۰ این جور افکار دیگر رنگی نداشت. کافی است به این تکه از نوشته‌ی حسین فرهمند در «آیندگان ادبی» نظری بیفکنیم که در معرفی کتاب گفت‌وگو با کافکا به ترجمه‌ی فرامرز بهزاد نوشته است:

«با گفت‌وگو با کافکا راز سهمگین و صلابت آثار فرانتس کافکا آشکار می‌شود. خوانندگانِ کافکا دیده‌اند که او با ساده‌ترین واژه‌ها و جمله‌ها آنها را به دنیایی مالیخولیایی و ترس‌آور می‌برد. تخیلی‌ترین اتفاقات را چنان ساده و بی‌تکلف می‌نویسد که گویی جداً به وقوع پیوسته‌اند. نوع پرداخت کافکا به تخیلاتش خواننده را به جنون می‌کشاند و او را جادو می‌کند، چون خودِ کافکا جادو شده است. نوشته‌هایش به عمیق‌ترین لایه‌های درونیِ ذهن نفوذ می‌کند. خواننده پس از خواندن هر اثر کافکا تا مدتی در گیجی و بی‌خودی به سر می‌برد و نمی‌تواند خود را با دنیای پیرامون مثل گذشته وفق دهد، مور مور سرد وحشت را حس می‌کند و واقعاً می‌ترسد. مگر کافکا از جنایتی غریب، از ارواحی خبیث و آدمکش، از مجانین ناپیدایی در میان ما صحبت می‌کند که آثارش چنین ترس‌آورند؟ اگر کافکا از دنیایی غیرواقعی، دنیایی تخیلی که در آن گره‌گور سامسا یک‌باره به حشره تبدیل می‌شود سخن می‌گوید، چرا باید آنها را آن‌قدر واقعی و ملموس حس کرد؟ گفت‌وگو با کافکا دقیقاً به همین پرسش‌ها پاسخ می‌دهد». (آیندگان ادبی، ۲۳ خرداد ۱۳۵۳).

هر آینه، از دهه‌ی ۵۰ به بعد ترجمه‌ی آثار کافکا حالت عمومی به خود گرفت، چنان‌که در سال‌های اخیر تقریباً تمام آثار کافکا به فارسی درآمده و دوباره و سه‌باره ترجمه و منتشر شده است. گذشته از این، بسیار درباره‌ی او نوشته‌اند، به‌ویژه از تأثیر کافکا بر هدایت و بر ادبیات داستانیِ ایران. کافکا می‌گفت کتاب باید تبری باشد که دریای یخ‌بسته‌ی درونِ ما را خرد کند.

محمدعلی کاتوزیان در کتاب صادق هدایت از افسانه تا واقعیت می‌گوید نیرومندترین و پایدارترین دیدگاه رایج میان خوانندگان و منتقدانِ ایرانی این است که بوف کور محصول تقریباً مستقیم ادبیات معاصر اروپا و به‌ویژه تقلیدی از کارهای ژان پل سارتر و فرانتس کافکاست. حتی افسانه‌های رنگارنگی درباره‌ی دوستیِ هدایت با سارتر وجود دارد.

البته کاتوزیان رابطه‌ی هدایت با سارتر را کاملاً رد می‌کند، اما درباره‌ی کافکا می‌نویسد: «کافکا مطلبی دیگر است و اعتقاد به تأثیر عمیقِ او بر کار هدایت ریشه در دو واقعیت انکارناپذیر دارد. یکی علاقه‌ی آشکار هدایت و احساس ستایش او به کافکا؛ دیگری حالت و محیطِ گرفته‌ی روان‌-داستان‌های او».

با وجود این، کاتوزیان تأکید می‌کند که «ترجمه‌های هدایت از کافکا و مقاله‌ی بلند او درباره‌ی کافکا و آثارش به سال‌های آخر زندگیِ او مربوط می‌شود یعنی مدت‌ها پس از نگارش بوف کور و آثار مشابه».

علاوه بر این، او تأکید می‌کند که «هیچ مدرک کتبی یا شفاهی در دست نیست که نشان دهد هدایت تا قبل از این دوره درباره‌ی کافکا و کارهای او اطلاعی داشته است». و این حرف درستی است، چون حسن میرعابدینی هم در صد سال داستاننویسی می‌نویسد آشناییِ صادق هدایت با کافکا از سال ۱۳۲۲ بوده است.

با وجود این، هم‌سنخیِ آثار هدایت و کافکا قابل تردید نیست. هر دو از یک جنس و تا حدود زیادی دارای یک نگاه به جهان هستی بوده‌اند. میرعابدینی در همان کتاب صد سال داستان نویسی در ایران می‌گوید:

«هدایت کوشید تحت فشار نهضت و برای همدلی و همراهی با مردم، ندای درونیِ خویش را نادیده بگیرد و آثاری با مضامین اجتماعی و سیاسی بنویسد، اما نومیدیِ درونیِ خود را با ترجمه‌هایی از کافکا ارضا می‌کرد و آخرین سال‌های عمرش را با نوشتن پیام کافکا که به نوعی پیام خودِ او هم بود، گذراند». و کاتوزیان در همان کتاب صادق هدایت از افسانه تا واقعیت نوشت که تعجبی ندارد اگر او در همان سال (سال نوشتن پیام کافکا، ۱۳۲۷) به جمال‌زاده نوشت: «میان محیط و زندگی و مخلفات دیگر ما ورطه‌ی وحشتناکی تولید شده که حرف همدیگر را نمی‌توانیم بفهمیم».به نوشته‌ی کاتوزیان، توپ مرواری از بسیاری جهات رونوشت طنزآمیز پیام کافکا است، جز اینکه هدایت از لابه‌لای سطورِ یکی می‌خندد و از درون صفحاتِ دیگری گریه می‌کند. این همان پیامی است که در نامه‌هایی که او در آن سال‌ها به دوستانش نوشته است به چشم می‌خورد. توپ مرواری در سال ۱۳۲۶ نوشته شد، گرچه تا سال ۱۳۵۸ امکان چاپ نیافت. حسن میرعابدینی می‌نویسد: در سگ ولگرد (۱۳۲۱) همچنان طنین دوران دیکتاتوری به گوش می‌رسد. کمی بعد، تلفات و خسارات ناشی از جنگ جهانی دوم و نیز آشنایی با کافکا (سال ۱۳۲۲) اعتقاد او را به پوچیِ جهان راسخ‌تر می‌کند.

بیش از آنچه درباره‌ی تأثیر کافکا بر هدایت گفته‌اند، تأثیر کافکا بر داستان‌نویسی در ایران اهمیت دارد. در صد سال داستاننویسی، درباره‌ی ملکوت بهرام صادقی می‌خوانیم که «در نیمه‌شبی آرام که همه چیز مالامال از جلوه‌های غریبانه و مرموز است، در شهرستانی مهجور، آقای مودت و مرد چاق و مرد ناشناس و مرد جوان در باغ مودت به عیش و نوش مشغول‌اند که حادثه اتفاق می‌افتد: جن در آقای مودت حلول می‌کند، درست مثل گره‌گور سامسا ــ شخصیت داستان مسخ اثر کافکا ــ که یک روز صبح وقتی از خواب بر می‌خیزد می‌بیند تبدیل به حشره شده است».

هم او، درباره‌ی مشابهت داستان «معصوم اول»، اثر هوشنگ گلشیری، با داستان‌های کافکا می‌نویسد:

«معصوم اول شکل نامه‌ای را دارد که معلم روستا برای برادرش می‌نویسد. این داستان ساخت نامتعارفی ندارد: معلم همان راویِ آشنای داستان‌های گلشیری است که روایت‌های راویان مختلف بر محور نظرگاهش گرد می‌آیند و به سوی نقطه‌ی مورد نظر هدایت می‌شوند. ماجرا، روایت ذهنیِ معلم از واقعه‌ی مرموزی است که در ده اتفاق افتاده؛ تمثیلی است از رابطه‌ی مترسکی ساخته‌ی اهالی روستایی دورافتاده با روستائیان. مترسک به مرور رشد می‌کند و چون وحشتی پوشیده در افسانه و ابهام بر اذهان سیطره می‌یابد. در واقع، وحشت ذهنیِ مردم در وجود مترسک عینیت می‌یابد. حتی معلم که ابتدا باور نمی‌کند به مرور شب‌ها صدای پای مرموزی در تنِ هوا می‌شنود. صدا او را در وادی تردید پیش می‌برد و در فضای وحشتی مجهول معلق می‌سازد.

مترسک چون نیرویی فراطبیعی تا پایان داستان گنگ می‌ماند و علت نفوذ وحشت‌آورِ او در روستائیان معین نمی‌شود … در واقع، مترسک مظهر قدرتی قهار و آن جهانی است که آدمیان چون قهرمانان داستان‌های کافکا در مقابلش ذلیل هستند».

گذشته از رمان‌های فارسی، ظاهراً تأثیر کافکا بر داستان‌های کوتاه ایرانی بیشتر بوده است. علت شاید این باشد که در زبان فارسی شمار داستان‌های کوتاه بسیار بیشتر است و با تعداد رمان‌ها قابل مقایسه نیست. دکتر حسین پاینده در کتاب داستان کوتاه در ایران، آنجا که به دنیای درون شخصیت‌های داستانی نقب می‌زند، می‌نویسد:

«ناکامی در ادغام شدن در جامعه از یک سو و خودمداریِ منزوی‌کننده از سوی دیگر، دست به دست هم می‌دهند و در نتیجه این شخصیت با جهانِ پیرامون خویش به غایت احساس بیگانگی می‌کند. دنیای بیرونی برای چنین شخصیت‌هایی حکم تهدیدی روانی را دارد و آنها به ناچار هرچه بیشتر به درونِ خود پناه می‌برند و مردم‌گریز و درون‌گرا می‌شوند. نمونه‌های چنین شخصیت‌هایی را در ادبیات اروپا در داستان‌های کافکا و در ادبیات کشور خودمان در آثار صادق هدایت، هوشنگ گلشیری، گلی ترقی، بیژن نجدی، محمد رحیم اخوت، ابوتراب خسروی، حسین سناپور، مهرنوش مزارعی، علی خدایی، محمد کلباسی، بهرام مرادی، کیا بهادری، محمد کشاورز، علی قانع و سایر مدرنیست‌های ایران به وفور می‌توان یافت».

البته غیر از تأثیری که نویسندگان ایرانی از کافکا پذیرفته‌اند، اقبال خوانندگان ایرانی به داستان‌های کافکایی نیز قابل توجه است. عبدالرحیم جعفری در مصاحبه‌ای گفته بود که بیشترین تیراژ کتاب‌های امیرکبیر مربوط به صادق هدایت بوده است که لابد مسخ هم در آن میان سهمِ خود را دارد. محمد کریمی، مدیر انتشارات نیلوفر که بسیاری از کتاب‌های کافکا را منتشر کرده است، درباره‌ی کتاب مسخ به ترجمه‌ی فرزانه طاهری می‌گوید که این کتاب تا کنون ۱۴ چاپ به خود دیده است. مسخ را فرزانه طاهری بعد از صادق هدایت دوباره ترجمه کرد اما در سال‌های اخیر علی‌اصغر حداد آن را مستقیماً از زبان آلمانی به فارسی درآورد و می‌گویند تا کنون ۵۰ هزار نسخه از ترجمه‌ی او به فروش رسیده است. از محاکمه، که به ترجمه‌ی او منتشر شده، نیز تا کنون ۱۵ هزار نسخه فروش رفته است.

حداد که بیشتر کتاب‌های کافکا را از زبان آلمانی به زبان فارسی ترجمه کرده، در این اواخر به مهم‌ترین مترجم آثار کافکا تبدیل شده است. او می‌گوید وقتی شروع به ترجمه‌ی داستان‌های کافکا کرده شک داشته که با استقبال روبه‌رو شود: «یکی دو تاش را ترجمه کرده بودم، دوستان تشویق کردند، گفتند ادامه بده. من فکر می‌کردم کسی اینها را نمی‌خواند. اما دیدم به شکل وسیعی مردم به این آثار علاقه‌مندند. ظاهراً در روحیه‌ی ماست. صادق هدایت هم از آسمان نیفتاده بود».

انتشارات نیلوفر ترجمه‌های امیر جلال‌الدین اعلم و مصطفی اسلامیه را هم چاپ کرده است.

از اعلم محاکمه و قصر و مجموعه‌ی داستان‌ها و از اسلامیه یادداشت‌ها و سفرنامه‌ها و نامه به فلیسه درآمده است. (فلیس یا فلیسیه بائر نامزد کافکا بود) اعلم مترجم پرکاری بود و بیشتر از زبان انگلیسی و گاهی از زبان فرانسه ترجمه می‌کرد. ترجمه‌های اسلامیه از انگلیسی است. اعلم و اسلامیه، هر دو، از ویراستاران انتشارات فرانکلین بوده‌اند.

اعلم بعدها به انتشارات سروش پیوست و بیست سال به ویراستاری و تألیف در آنجا مشغول بود. با رضا سیدحسینی کار می‌کرد. سید حسینی بسیار به اعلم اعتقاد داشت و او را دائرة‌المعارفِ خود می‌دانست.

داستان کافکا در ادبیات فارسی دراز است. چندین کتاب و صدها مقاله درباره‌ی او نوشته یا ترجمه شده است که پرداختن به همه‌ی آنها در اینجا میسر نیست. صفدر تقی‌زاده که عمری با داستان سروکار داشت، می‌گفت: «نوشته‌هایش بیشتر نمادین‌اند و مشکلات روحی و روانی و نیز تنهایی و اضطراب انسانِ امروز را بیان می‌کنند». دکتر محمد صنعتی، روان‌پزشک و ادیب، می‌گوید: «دنیای ما دنیای کافکایی است. دورانِ ما مثل عصر کافکاست. برای ما خیلی واقعی است».

صادق هدایت در پیام کافکا نوشته بود:

«کافکا از دنیایی با ما سخن می‌گوید که تاریک و درهم‌پیچیده می‌نماید، به طوری که در وهله‌ی اول نمی‌توانیم با مقیاس‌های خودمان آن را بسنجیم. در آن از چه گفت‌وگو می‌شود؟ از لایتناهی؟ خدا؟ جن و پری! نه، این حرف‌ها در کار نیست. موضوع‌های بسیار ساده و پیش‌پاافتاده‌ی زندگیِ روزانه‌ی خودمان است: با آدم‌های معمولی، با کارمندان اداره روبه‌رو می‌شویم که همان وسواس‌ها و گرفتاری‌های خودمان را دارند. به زبانِ ما حرف می‌زنند و همه‌چیز جریان طبیعیِ خود را سیر می‌کند و لیکن، ناگهان احساس دلهره‌آوری یخه‌مان را می‌گیرد! همه‌ی چیزهایی که برای ما جدی و منطقی و عادی بود، یکباره معنیِ خود را گم می‌کنند، عقربک ساعت جور دیگر به کار می‌افتد، مسافت‌ها با اندازه‌گیریِ ما جور در نمی‌آید، هوا رقیق می‌شود و نفسمان پس می‌زند».

کافکا می‌گفت کتاب باید تبری باشد که دریای یخ‌بسته‌ی درونِ ما را خرد کند. شاید درباره‌ی کتاب‌های خود چنین باوری نداشت، چون در زمان حیاتش فقط یک کتاب از کتاب‌هایش را چاپ کرد. نمونه‌ی چاپخانه‌ایِ کتاب دومش را در بستر مرگ تصحیح می‌کرد که از دست رفت. بقیه‌ی نوشته‌هایش را به دستِ دوستِ نزدیکش، ماکس برود، داده بود که بسوزاند، اما خوشبختانه ماکس برود به وصیتِ او عمل نکرد و کتاب‌هایش را یکی پس از دیگری به چاپ سپرد.

ماکس برود می‌دانست که آثار کافکا حکم همان تبری را دارند که خود می‌گفت.

 

 

 

بررسی کنوانسیون حقوق سیاسی زنان

نسرین جهانی گلشیخ

با وجود شکل گیری وپیدایش نظام نوین حقوق بشری وبه رسمیت شناختن حقوق و آزادیهای اساسی بشر، نادیده گرفتن حقوق و آزادیهای زنان به عنوان افرادبشری کماکان درسطح بین المللی به طورگسترده‌ای ادامه داشت.تعرض های گسترده ونقض فاحش حقوق وآزادی‌های زنان درابعاد گوناگون حقوق مدنی، سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی صورت می‌پذیرفت. درکنارظلم‌های متعددی که نسبت به زنان روا داشته می‌شد،تعرض به حقوق و آزادیهای مدنی وسیاسی زنان به طور محسوسی هویدا بود. بسیاری ازدولت‌ها رسما زنان را از حق مشارکت در امور سیاسی منع کرده وحق مشارکت آنان درانتخابات وحقوق برابر با مردان را نقض می‌نمودند.کنوانسیون حقوق سیاسی زنان از جمله یکی از این اسناد خاص حقوق بشری است که در جهت حمایت ازپاره‌ای از حقوق سیاسی زنان به تصویب رسیده است.

کنوانسیون حقوق سیاسی زنان در چهارصدونهمین جلسه مجمع عمومی سازمان ملل متحد در ۲۰ دسامبر ۱۹۵۲ مورد تأیید قرارگرفت و در ۳۱ مارس ۱۹۵۳ به تصویب رسید.

هدف این کنوانسیون تدوین یک استاندارد بین‌المللی اساسی برای حقوق سیاسی زنان است.

درواقع تا پس از جنگ جهانی دوم،بسیاری ازکشورها هنوز به زنان آزادی کامل سیاسی اعطا نکرده بودند که در سال ۱۹۵۲، قبل از تصویب کنوانسیون،حق رای زنان در کمتر از ۱۰۰ کشور در سراسر جهان اعطا شد.انگیزه اصلی برای این قانون وبسیاری ازپیش نویسهای آن ازسوی کمیسیون سازمان ملل متحد درمورد وضعیت زنان بود.کمیسیون یک نظرسنجی در مورد حقوق سیاسی زنان به کشورهای عضوارسال کرد.

پاسخهای به دست آمده مبنایی برای کنوانسیون شد.

این کنوانسیون در ۷ ژوئیه ۱۹۵۴ لازم‌الاجرا شد و تا سال ۲۰۱۵، ۱۲۳ کشور عضو دارد که شامل ۱۲۲کشورعضو سازمان ملل متحد به‌علاوه کشور فلسطین است.

این جریان مسیرکنوانسیون بین‌المللی اعطای حقوق سیاسی به زنان رادنبال کردکه اولین قانون بین‌المللی درسطح منطقه‌ای بود که ازوضعیت برابرزنان برای اعمال حقوق سیاسی حمایت می‌کرد.

همچنین اولین معاهده درچارچوب سازمان ملل بود و علاوه بر آن،این دومین معاهده بین‌المللی بود که دولتهای خود راملزم به حمایت از حقوق سیاسی شهروندان می‌کردند.این کنوانسیون یکی ازچندین تلاش سازمان ملل متحد در دوره پس ازجنگ برای تعیین استانداردهای عدم تبعیض علیه زنان بود.

کنوانسیون مربوط به تابعیت زنان متأهل وکنوانسیون رضایت،حداقل سنی و ثبت ازدواج بود که به ترتیب در سال ۱۹۵۸ و ۱۹۶۴ به اجرا درآمد. حقوق مشخص شده توسط کنوانسیون در جلسه بعدی وهمچنین تغییرات اساسی تردرمورد رفع همه اشکال تبعیض علیه زنان گنجانده شد. کنوانسیون بعدی،قانونی گسترده‌تروساده‌تر برای عدم تبعیض، درسال ۱۹۶۷ به اتفاق آرا تصویب شد.بر این اساس خواهان اجرای اصل مساوات حقوق زنان و مردان مندرج در منشورملل متحد،با شناسایی اینکه همه حق دارند درحکومت کشورخود به نحو مستقیم یا غیر مستقیم از طریق نمایندگانی که آزادانه انتخاب شده‌اند،شرکت کنند واینکه حق دسترسی برابربه خدمات عمومی درکشورخود را دارندوخواهان ایجاد مساوات دروضعیت زنان ومردان دربهره‌مندی واعمال حقوق سیاسی،وفق مقررات منشورملل متحد واعلامیه جهانی حقوق بشر،مصمم به انعقاد کنوانسیونی به همین منظور،به نحو زیر توافق می‌نمایند.

ماده ۱- زنان محق خواهند بود که در تمام انتخابات درشرایطی برابر با مردان،بدون هیچ تبعیضی،رای دهند.

ماده ۲- زنان صلاحیت انتخاب شدن برای تمام هیئت های منتخب عمومی که توسط قوانین ملی ایجاد شده‌اند،در شرایطی برابر بامردان،بدون هیچ تبعیضی راخواهند داشت.

ماده ۳- زنان صلاحیت تصدی سمت های عمومی وایفای تمام وظایف عمومی که توسط قوانین ملی ایجاد شده‌اند،درشرایطی برابربامردان،بدون هیچ تبعیضی را خواهند داشت.

ماده ۴–۱- این کنوانسیون برای امضا توسط هر عضوملل متحد ونیزتوسط هردولت دیگری که از جانب مجمع عمومی دعوت گردد، مفتوح خواهد بود.۲-این کنوانسیون تصویب خواهدشد واسناد تصویب آن نزد دبیرکل سازمان ملل متحد تودیع خواهند گردید.ماده ۵–۱-این کنوانسیون برای الحاق تمام دولت‌هایی که دربند ۱ ماده ۴ به آنها اشاره شد مفتوح خواهند بود

. ۲-الحاق، با تودیع سند الحاق نزد دبیرکل سازمان ملل متحد مؤثرخواهد شد.

ماده۶–۱- این کنوانسیون درنوزدهمین روز پس از تودیع ششمین سند تصویب یا الحاق لازم الاجرا خواهد شد. ۲- کنوانسیون،برای هردولتی که پس از تودیع ششمین سند تصویب یا الحاق کنوانسیون را تصویب نماید یا به آن ملحق گردد،نوزده روز پس از تودیع سند تصویب یا الحاق آن دولت لازم الاجرا خواهد شد.

ماده ۷- چنانچه دولتی درزمان امضا تصویب با الحاق،به هر کدام ازمواد این کنوانسیون شرطی وارد کند،دبیرکل متن شرط را به تمام دولت‌هایی که عضو کنوانسیون هستند یاممکن است عضو آن شوند مخابره خواهد نمود.

هردولتی که به شرط اعتراض کند می‌تواند ظرف مدت نود روز از تاریخ مخابره مزبور(یا در تاریخی که عضوکنوانسیون میان چنین دولتی و دولت وارد کننده شرط لازم الاجرا نخواهد شد.

ماده ۸–۱-هردولتی می‌تواند طی یک اعلامیه کتبی به دبیرکل از این معاهده خارج شود.خروج ۱ سال پس از تاریخ دریافت اعلامیه توسط دبیرکل مؤثر خواهد شد. ۲- این کنوانسیون،ازتاریخ لازم الاجرا شدن خروجی که تعداد اعضا را به کمترازشش تقلیل می‌دهد،فاقد الزام خواهد شد.

ماده ۹ – هر اختلافی که ممکن است دربارهٔ تفسیر یا اجرای این کنوانسیون میان دو یا چند عضو آن ناشی شود واین اختلاف ازطریق مذاکره فیصله نیابد،به درخواست هریک از طرفین اختلاف برای تصمیم‌گیری به دیوان بین‌المللی دادگستری ارجاع خواهد شد،مگر اینکه آنها راجع به فیصله آن به نحو دیگری توافق کنند.ماده ۱۰ – دبیرکل ملل متحد به تمام اعضای ملل متحد و دولتهای غیرعضوی که در بند یک ماده چهار این کنوانسیون به آنها اشاره شده‌است،راجع به موارد زیر اطلاع خواهد داد: (الف) امضاها و اسناد تصویبی که وفق ماده ۴ دریافت شده‌اند؛ (ب) اسناد الحاقی که وفق ماده ۵ دریافت شده‌اند؛ (ج) تاریخی که کنوانسیون وفق ماده ۶ لازم الاجرا خواهد شد؛ (د) مکاتبات و اعلامیه‌ها یی که وفق ماده ۷ دریافت شده‌اند؛ (و) نسخ وفق نمد ۲ ماده ۸ماده ۱۱–۱- این کنوانسیون که متون چینی،انگلیسی،فرانسه،روسی واسپانیایی اعتبار واحد دارند،در آرشیوهای ملل متحد تودیع خواهد شد۲- دبیرکل ملل متحد کپی مصدقی به تمام دولتهای عضو وغیرعضو ملل متحد که دربند یک ماده ۴ به آنها اشاره شده‌است ارسال خواهد کرد –

کنوانسیون حقوق سیاسی زنان،درواقع نخستین سند بین المللی مستقلی است که حدود نوزده سال پس از تصویب معاهده بین المللی راجع به جلوگیری از معامله نسوان کبیره (1933) (چهار سال پس از تصویب اعلامیه جهانی حقوق بشر (1948) درباره حقوق زنان به تصویب سازمان ملل رسید. هدف اصلی ازتصویب این کنوانسیون،تحقق اصل برابری حقوق زن و مرد،شناسایی حق مشارکت مستقیم وغیرمستقیم زنان در انتخابات آزادانه وتضمین بهره مندی برابروبدون تبعیض زنان و مردان ازحقوق سیاسی بوده است.

این کنوانسیون درپی ضرورت تدوین سندی در حمایت ویژه ازحقوق سیاسی زنان در بیستم دسامبر سال 1952 طی قطعنامه (VII) 640مجمع عمومی سازمان ملل متحد برای امضاء و تصویب گشوده شد و در هفتم ژولای 1954 نیز مطابق ماده 6 قابلیت اجرایی پیدا نمود.این کنوانسیون مشتمل بریک مقدمه ویازده ماده است.

درمقدمه کنوانسیون حقوق سیاسی زنان (1952) آمده؛ «اعضای معاهده حاضر:خواستار اجرای اصل برابری حقوق زنان ومردان مندرج در منشور ملل متحد، با شناسایی این که همگان حق دارند در حکومت و اداره کشور خود به طور مستقیم یا غیر مستقیم ازطریق نمایندگانی که آزادانه انتخاب شده‌اند، مشارکت نمایند و این که همگان حق دسترسی برابر به خدمات عمومی در کشورشان را دارند و خواستار ایجاد برابری در وضعیت زنان و مردان در بهره مندی و اجرای حقوق سیاسی مطابق مقررات منشور ملل متحد واعلامیه جهانی حقوق بشرند، کنوانسیونی را به همین منظور و به شرح زیر منعقد نموده و به ان ترتیب توافق می‌نمایند:

پس ازذکراین مقدمه مختصروکوتاه،ماده یک کنوانسیون یکی ازمهمترین حقوق سیاسی زنان را به این شرح مورد شناسایی قرار می‌دهد:« زنان حق رأی درتمام انتخابات در شرایطی مساوی بامردان،بدون هرگونه تبعیض را دارند. »پس از شناسایی حق رأی زنان، وحق انتخاب کردن آنها، حقی که قبلا بطورضمنی در بند 1 ماده 21 اعلامیه جهانی حقوق بشر (1948) مورد شناسایی قرارگرفته بود،ماده دوم کنوانسون حق زنان برای انتخاب شدن وصلاحیت آنها برای انتخاب شدن جهت تصدی امورعمومی را به این ترتیب شناسایی کرده است: «زنان صلاحیت انتخاب شدن برای تمامی مشاغل عمومی انتخابی که به موجب قوانین ملی ایجاد شده‌اند را در شرایط برابر با مردان و بدون هرگونه تبعیضی دارا می‌باشند.»بعد از شناسایی حق رأی دادن وحق انتخاب کردن وانتخاب شدن زنان در ماده یک ودو،ماده 3 کنوانسیون صلاحیت تصدی زنان نسبت به سمت‌های عمومی وایفای وظایف عمومی را به شرح زیر به رسمیت شناخته است: « زنان صلاحیت تصدی سمت‌های عمومی واجرای تمامی وظایف عمومی که به موجب قوانین ملی ایجاد شده‌اند را درشرایط برابر با مردان وبدون هرگونه تبعیضی دارا می‌باشند. »پس از سه ماده فوق الذکر که ناظر به حقوق ماهوی سیاسی زنان درزمینه حق انتخاب کردن وشدن وصلاحیت تصدی مشاغل عمومی بوده‌اند،باقی مانده مواد کنوانسیون بیشتر ناظر به مقررات شکلی پیرامون کنوانسیون حاضر است.به این ترتیب درماده 4 کنوانسیون آمده؛ « کنوانسیون حاضر برای امضا توسط اعضای سازمان ملل متحد و نیز توسط هر دولت دیگری که از جانب مجمع عمومی دعوت شود،مفتوح خواهد بود.کنوانسیون حاضر تصویب گردیده و اسناد تصویب آن نزد دبیرکل سازمان ملل متحد تودیع خواهند گردید.»ازآنجایی که در خصوص تفسیر یا اجرای کنوانسیون حاضرامکان وقوع اختلاف بین دولت‌های عضو وجود داشته است،ماده 9 کنوانسیون نیزمقرراتی را در خصوص نحوه رفع چنین اختلافات احتمالی مقرر کرده است:

« هر اختلافی که درباره تفسیر یا اجرای کنوانسیون حاضر میان دو یا چند دولت عضو آن ایجاد شود و این اختلاف از طریق مذاکره حل و فصل نگردد،به درخواست هر یک از طریق اختلاف برای تصمیم گیری به دیوان بین المللی دادگستری ارجاع خواهد شد،مگر آنکه آنها درباره حل و فصل اختلاف به شیوه دیگری توافق نمایند. »ماده ده کنوانسیون حقوق سیاسی زنان هم مواردی را بیان نموده که درآنها دبیرکل سازمان ملل متحد باید اطلاعات لازم را درباره تغییرات ایجادی به اطلاع اعضای کنوانسیون برساند.

در این ماده آمده؛ « دبیرکل ملل متحد به تمامی اعضای ملل متحد و دولت‌های غیرعضوی که دربند یک ماده 4 کنوانسیون مورد اشاره قرار گرفته‌اند،درباره موارد زیر اطلاع رسانی خواهد نمود:با وجود آنکه حقوق شناسایی شده درکنوانسون حاضرمدتی پیش تردرسال 1948 در ماده 21 اعلامیه جهانی حقوق بشر مورد شناسایی قرار گرفته است اما شناسایی این حقوق در یک سند الزام آور بین المللی از اهمیت ویژه‌ای برخوردار است.

ضمن آنکه شناسایی حقوق مزبوردردوره استاندارد سازی هنجارهای حقوق بشری درسطح بین المللی صورت پذیرفته است که نقش ترویجی وحمایتی آن دراین دوره بسیار ارزشمند است.گرچه کنوانسیون به گونه‌ای اختصاری مقرراتی را تدوین نموده اما عمده جوانب مهم مربوطه در خصوص حق شرط، نحوه خروج و چگونگی کسب قدرت اجرایی و چگونگی حل اختلافات تفسیری و اجرایی مربوط به کنوانسیون و… را مورد توجه قرار داده است

نکته‌ای که درباره کنوانسیون حاضر در خور توجه است آن که ماده 6 کنوانسیون حاضر، چگونگی کسب قدرت اجرایی و لازم الاجرا شدن کنوانسیون حاضر را منوط به تودیع ششمین سند تصویب یا الحاق کنوانسیون حاضر و گذشت مدت زمان نوزده روز از تودیع سند تصویب یا الحاق ششمین دولت دانسته است. قرار دادن این تعداد و مدت در مقایسه با سایر اسنادی که متعاقبا به تصویب رسیده‌اند نظیر میثاق بین المللی حقوق مدنی وسیاسی(1966) که با تودیع سی و پنج سند و گذشت سه ماه پس از تاریخ تودیع قدرت اجرایی پیدا می‌نمود ، بسیار‌اندک است که این امر با توجه به زمان تصویب این کنوانسیون و اراده جامعه بین المللی مبنی بر حمایت فوری از حقوق زنان امری موجه و معقول به نظر می‌رسد.

همین امر نیز موجب شده که کنوانسیون حاضر در مدت نسبتا کوتاهی ( دو سال ) بعد از تدوین و باز شدن جهت امضاء و تصویب، قدرت اجرایی پیدا کرده است.

در طبقه بندی سند حاضر، آن را در زمره اسناد الزام آور بین المللی حقوق بشر دسته بندی می‌نمایند و با توجه به این که سند مزبور به طور خاص در حمایت از حقوق زنان به تصویب رسیده و گروه خاصی چون زنان را تحت حمایت قرار داده، بنابراین از این حیث سند مزبور را در زمره اسناد خاص الزام آور بین المللی حقوق بشری نیز تقسیم بندی می‌کنند.

دولت ایران در قبل از انقلاب، کنوانسیون حقوق سیاسی زنان (1952) را تصویب ننموده و دولت جمهوری اسلامی ایران بعد از انقلاب هم تاکنون به آن ملحق نشده است، بنابراین تعهد حقوقی و قانونی در قبال سند مزبور ندارد.

اما از آنجایی که اسنادی چون میثاق بین المللی حقوق مدنی و سیاسی (1966) و اعلامیه جهانی حقوق بشر (1948) و… که حاوی حقوق مندرج در کنوانسیون حاضر نیز می‌باشد را بدون هیچ شرطی و به نحو مطلق به تصویب رسانده‌اند تعهداتی را در قبال جامعه بین المللی جهت تحقق حقوق مزبور دارا می‌باشند.

گاهی به قانون اساسی و مقررات مدرن در جمهوری اسلامی ایران بیانگر آن است که حق رأی و انتخاب کردن برای مردان و زنان به گونه‌ای برابر به رسمیت شناخته شده و از این حیث هیچ گونه تبعیضی بین زن و مرد وجود ندارد. به عنوان نمونه با توجه به آنچه در اصول قانون اساسی از جمله در اصل ششم قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران آمده؛ «در جمهوری اسلامی ایران، امور کشور باید به اتکاء عمومی اداره شود، از راه انتخابات، انتخاب رئیس جمهور، نمایندگان مجلس شورای اسلامی، اعضای شوراها و نظایر اینها یا از راه همه پرسی در مواردی که در اصول دیگر این قانون معین می‌گردد. » و اصل نوزدهم نیز مردم ایران را دارای حقوق مساوی دانسته و اصل بیستم نیز تمامی افراد ملت اعم از زن و مرد را بطور یکسان در حمایت قانون قرار داده و بهره مند از حقوق انسانی، سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی با رعایت موازین اسلامی می‌داند. در اصل پنجاه و شش نیز حاکمیت مطلق بر جهان و انسان را از آن خدا دانسته که او انسان را بر سرنوشت اجتماعی‌اش حاکم ساخته و اصل پنجاه و هشتم نیز اعمال قوه مقننه را از طریق مجلسی که از نمایندگان منتخب مردم تشکیل یافته می‌داند. اصل شصت و دوم نیز مجلس شورای اسلامی را مرکب از منتخبی از نمایندگان ملت که با رأی مخفی و مستقیم مردم انتخاب می‌شوند، دانسته است با توجه به این اصول و موارد متعددی از این دست و همچنین قوانین و مقررات عادی نظیر قانون انتخابات کشور و رویه عملی، می‌توان اذعان نمود که جمهوری اسلامی ایران حق انتخاب کردن و رأی دادن و انتخابات آزادانه را بدون هیچ گونه تمایزی بین زن و مرد شناسایی نموده است.

اما در خصوص حق انتخاب شدن و تصدی مشاغل و سمت‌ها با وجود آنکه فی الجمله این حقوق نیز برای زنان شناسایی شده‌اند ولی نگاه دقیق به پاره‌ای از اصول و مقررات قانونی بیانگر آن است که در برخی از موارد محدودیت‌هایی نیز برای زنان در این راستا مقرر گردیده است؛ از جمله این موارد می‌توان به اختصاص رهبری برای مردان مطابق دیدگاه مسلم فقهی اشاره نمود.

همچنین مطابق اصل 115 قانون اساسی، رئیس جمهور از میان رجال مذهبی و سیاسی انتخاب می‌شود و واژه « رجال » اگر چه ابهام دارد و صریحا بر مذکر بودن دلالت نمی‌کند، اما علاوه بر این مطابق ماده واحده قانون شرایط انتخاب قضات مصوب 14/12/1361، قضات منحصراً از میان مردان واجد شرایط انتخاب می‌شوند، هر چند ماده واحده مصوب 1374 مجلس شورای اسلامی تا حدودی شرایط مربوطه را بهبود بخشید و به زنان حق مشاغلی چون مشاور، قاضی تحقیق و مسئولیت اداره سرپرستی را با رتبه قضایی اعطاء نمود اما با این حال زنان از تمتع کامل از این حق محرومند به این ترتیب گرچه در کلیت مقررات مدون در جمهوری اسلامی ایران در راستای تقویت حقوق زنان در این جنبه تلاش‌های مثبتی به عمل آمده است اما تعارضاتی هم بین مقررات جمهوری اسلامی ایران و مقررات نظام حقوق بشر مشاهده می‌شود که حسب مورد با توجه به مبانی و منابع متفاوت قانون گذاری، رعایت الزامات شرعی، مصالح عمومی و مصالح طبیعی و فطری زنان باید به طور جداگانه مورد بررسی قرار گیرد.

 

 

احمد شاملو

ساره استوار

احمد شاملو در ۲۱ آذر ۱۳۰۴ در خانه شماره ۱۳۴ خیابان صفی‌علیشاه تهران از پدری بنام حیدر (که اصالتاً از قریه شاملو در۲۰کیلومتری تبریز بعد از بخش خواجه و از تبار اسماعیل میرزای صفوی) و مادری بنام کوکب، چشم به جهان گشود و به گفتهٔ شاملو در شعر «من بامدادم سرانجام…» از مجموعه مدایح بی‌صله مادرش کوکب شاملو، از مهاجران قفقازی بود که طی انقلاب بلشویکی ۱۹۱۷ روسیه، به همراه خانواده‌اش باالاجبار به ایران کوچانده شده بود.

دورهٔ کودکی را به‌ خاطر شغل پدر که افسر ارتش رضا شاه بود و هر چند وقت را در جایی به مأموریت می‌رفت، در شهرهایی چون رشت و سمیرم و اصفهان و آباده و شیراز گذراند. (آیدا می‌گوید: «چون مدت کوتاهی بعد از تولد، خانواده‌اش رفته‌اند رشت و بعد دوباره آمده‌اند تهران، محل تولدش را اشتباهی رشت ثبت کرده‌اند») دوران دبستان را در شهرهای خاش، زاهدان، مشهد، بیرجند و قریه شاملو در (۲۰ کیلومتری تبریز بعداز بخش خواجه) گذراند و از دوازده ـ سیزده سالگی شروع به ضبط لغات متداول عوام (که در فرهنگ‌های رسمی ثبت نمی‌شود) کرد.

دورهٔ دبیرستان را در بیرجند، مشهد، گرگان و تهران گذراند و سال سوم دبیرستان را مدتی در دبیرستان ایران‌شهر و مدتی در دبیرستان فیروز بهرام تهران خواند و به شوق آموختن زبان آلمانی در مقطع اول هنرستان صنعتی ایران و آلمان ثبت‌نام کرد.

در اوایل دههٔ ۲۰ خورشیدی، پدرش برای سر و سامان دادن به تشکیلات از هم پاشیدهٔ  ژاندارمری به گرگان و ترکمن‌ صحرا فرستاده شد. او همراه با خانواده به گرگان رفت و به ناچار در کلاس سوم دبیرستان ادامه تحصیل داد. در بحبوحهٔ جنگ جهانی دوم و ورود متفقین به خاک ایران، در فعالیت‌های سیاسی علیه متفقین در شمال کشور شرکت کرد و بعدها در تهران دستگیر و به بازداشتگاه سیاسی شهربانی و از آنجا به زندان شوروی در رشت منتقل شد. پس از آزادی از زندان با خانواده به رضائیه (ارومیه) رفت و تحصیل در کلاس چهارم دبیرستان را آغاز کرد. با به قدرت رسیدن پیشه‌وری و فرقه دموکرات آذربایجان همراه پدرش دستگیر شد و تا کسب تکلیف از مقامات بالاتر دو ساعت مقابل جوخه آتش قرار گرفت. سرانجام آزاد شد و به تهران بازگشت. او برای همیشه ترک تحصیل کرد و در یک کتاب‌فروشی مشغول به کار شد.

در سال ۱۳۳۲ پس از کودتای ۲۸ مرداد علیه دکتر مصدق و با بسته شدن فضای سیاسی ایران مجموعه شعر آهن‌ها و احساس توسط پلیس در چاپخانه سوزانده‌شد و با یورش مأموران به خانهٔ او، ترجمهٔ طلا در لجن اثر زیگموند موریس و بخش عمدهٔ کتاب پسران مردی که قلبش از سنگ بود اثر مور یوکایی «مردی که قلبش از سنگ بود» بعد از ۵۰ سال منتشر شد. خبرگزاری مهر با تعدادی داستان کوتاه نوشتهٔ خودش و کتاب‌ها و یادداشت‌های کتاب کوچه از میان رفت و با دستگیری مرتضی کیوان، نسخه‌های یگانه‌ای از نوشته‌هایش از جمله مرگ زنجره و سه مرد از بندر بی‌آفتاب توسط پلیس ضبط شد که دیگر هرگز به دست نمی‌آید. شاملو موفق به فرار می‌شود اما پس از چند روز فرار از دست مأموران در چاپخانه روزنامهٔ اطلاعات دستگیرشده، به عنوان زندانی سیاسی به زندان موقت شهربانی و زندان قصر برده می‌شود. در زندان، در کنار شعر، به بررسی شاهنامه هم می‌پردازد و دست به نگارش پیش‌نویس دستور زبان فارسی می‌زند و قصهٔ بلندی به سیاق امیر ارسلان و ملک بهمن می‌نویسد که در انتقال از زندان شهربانی به زندان قصر از بین می‌رود. مرتضی کیوان به همراه ۹ افسر سازمان نظامی حزب توده اعدام می‌شود و او در زمستان ۱۳۳۳ پس از تحمل یک سال حبس، از زندان آزاد می‌شود.

با این‌حال «مردی که قلبش از سنگ بود» پس از سال‌ها توسط نشر ثالث به‌چاپ رسید

در سال ۱۳۲۵، شاملو که هنوز به عنوان شاعری نوپرداز شناخته نمی‌شد با نیما یوشیج، پدر شعر نو فارسی آشنا می‌گردد. او تصویر نیما یوشیج، نقاشی رسام ارژنگی و شعر ناقوس، سروده نیما را در روزنامه «پولاد» می‌بیند و اندکی پس از آن، رابطه‌ای ادبی میان آن دو شکل می‌گیرد.شاملو می‌گوید: «نشانی‌اش را پیدا کردم رفتم درِ خانه‌اش را زدم. دیدم مردی با همان قیافه که رسام ارژنگی کشیده بود آمد دمِ در. به او گفتم استاد، اسم من فلان است، شما را دوست دارم و آمده‌ام به شاگردی‌تان. فهمید کلک نمی‌زنم. در من صمیمیتی یافته بود که آن را کاملاً درک می‌کرد. دیگر غالباً من مزاحم این مرد بودم و بدون این‌که فکر کنم دارم وقتش را تلف می‌کنم، تقریباً هر روز پیش نیما بودم.»

این آشنایی که باعث به وجود آمدن رابطه‌ای عاطفی و خانوادگی میان آن‌ها گشته بود، تا سال‌ها ادامه پیدا کرد.

 در ۱۴ خرداد ۱۳۳۰، نیما یوشیج با نوشتن یادداشتی برای شاملو و هدیه جلدی از کتاب «افسانه» از او قدردانی می‌کند:

«عزیز من، این چند کلمه را برای این می‌نویسم که این یک جلد افسانه از من، در پیش شما یادگاری باشد. شما واردترین کس به کار من و روحیه من هستید و با جرأتی که التهاب و قدرتِ رؤیت لازم دارد، واردید…»

در این سال‌ها، شاملو به گفته خود، تحت تأثیر نیما و نوآوری‌های او در شعر بوده‌است و در کتاب‌هایی که به چاپ رسانید، شعرهای بسیاری در قالب نیمایی می‌سراید. او به قصد معرفی شعر نیما، دست به انتشار مجلات کوچک مقطعی (چون سخن نو، هنر نو (ساعت ۴ بعد از ظهر)، روزنه، راد، آهنگ صبح و… زد؛ اما پس از آشنایی‌اش با فریدون رهنما و انتشار دفتر شعر «قطع‌نامه»، مسیر شاعری او به گونه‌ای دیگر رقم می‌خورد

آشنایی با فریدون رهنما، که از اروپا برگشته بود و با شعر روز جهان آشنا بود، تأثیر زیادی بر شاملو گذاشت.

او در سال ۱۳۳۰، دفتری به نام قطع‌نامه چاپ و منتشر کرد که رهنما نیز پیش‌گفتاری نقادانه بر آن نوشته بود. انتشار این مجموعه، که دربرگیرنده سروده‌های بی وزن شاعر بود و با معیارهای شعر نیمایی ناسازگار می‌نمود، باعث تیره شدن روابط نیمای زودرنج و شاملو گشت. رهنما در پیش‌گفتارش در وصف شعر شاملو نوشت:

ریتم اشعار صبح (شاملو) را با ریتم اشعار اسپانیولی و اشعار آمریکای لاتینی بعد از لورکا می‌شود مقایسه کرد. دنیای پر از اشکال و تصاویر نابرابر نیما یوشیج که نتیجه خشکی (در بهترین آثارش) به دهان‌مان می‌برد، با احساسات از بند رسته صبح (شاملو) به راه افتاده‌اند و ما را به نقاط عمیقِ درد پاشیده شده هدایت می‌کنند…

شاملو دربارهٔ این مقدمه گفته: رهنما با خواهش من هم زیر بار حذف آن جمله نرفت. گفت نیما منطقی تر از آن است که از قضاوت کسی برنجد، وانگهی این سلیقه شخص من است و قرار نیست قوانین اخلاقی حاکم بر روابط تو و نیما در آن دخالت داده شود. او دربارهٔ کنار گذاشتن وزن عروضی، چه به شکل قدیمی و چه نیمایی آن، معتقد است: خط کشیدن بر عروض قدیم و جدید، عملاً حاصل درس بزرگی بود که من از کارهای خود نیما گرفتم، ولی او حاضر به تجدید نظر نبود که هیچ، آن را مستقیماً دهان‌کجی به خود تلقی کرد و با انتشار «قطعنامه» هم به کلی از من کنار کشید و هر بار که به خدمتش رفتم با سردی بیشتری مرا پذیرفت و هرگز حاضر نشد توضیحات مرا بشنود. شاید هم حق داشت. فریدون رهنما نمی‌بایست در مقدمه آن دفتر دل او را با آن قضاوت به درد می‌آورد.

اگرچه شاملو خود بر این باور بود که فریدون رهنما جهان دیگری را به او معرفی کرد که در سایه آن به بینش شعری خود رسید، اما او به هیچ وجه از نیما دست نکشید، به طوری که در شعرهای نیماییش در شمار شاعران موفق دوران معاصر قرار می‌گیرد. ضیاء موحد معتقد است امروزه تأثیر شعر شاملو بر شعر معاصر ایران از تأثیر شعر نیما بیشتر مشهود است. شاملو در ۱۴ فروردین ۱۳۴۱ با آیدا سرکیسیان (ریتا آتانث سرکیسیان) آشنا می‌شود. این آشنایی تأثیر بسیاری بر زندگی او دارد و نقطهٔ عطفی در زندگی او محسوب می‌شود.

در این سال‌ها شاملو در توقف کامل آفرینش هنری به سر می‌برد[۲۸] و تحت تأثیر این آشنایی شعرهای مجموعهٔ آیدا: درخت و خنجر و خاطره! و آیدا در آینه را می‌سراید. او دربارهٔ اثر آیدا در زندگی خود به مجله فردوسی گفت: «هر چه می‌نویسم برای اوست و به خاطر او… من با آیدا آن انسانی را که هرگز در زندگی خود پیدا نکرده‌بودم پیدا کردم».آیدا و شاملو در فروردین ۱۳۴۳ ازدواج می‌کنند و شش ماه در ده شیرگاه (مازندران) اقامت می‌گزینند و از آن پس شاملو تا آخر عمر در کنار او زندگی می‌کند.

شاملو در همین سال دو مجموعه شعر به نام‌های آیدا در آینه و لحظه‌ها و همیشه را منتشر می‌کند و سال بعد نیز مجموعه‌ای به نام آیدا: درخت و خنجر و خاطره! منتشر می‌شود و در سال ۱۳۴۵ برای سومین بار تحقیق و گردآوری کتاب کوچه را آغاز می‌کند و برنامهٔ قصه‌های مادربزرگ را برای بخش برنامه‌های کودک تلویزیون ملی ایران تهیه می‌کند.

۱۳۵۱ مدتی بعد از تحمل دردهای شدید برای معالجهٔ آرتروز گردن به پاریس می‌رود و جراحی می‌شود. در سال ۱۳۵۴ دانشگاه رم از او دعوت می‌کند تا در کنگرهٔ جهانی نظامی گنجوی شرکت کند و از همین رو با یدالله رؤیایی رهسپار ایتالیا می‌شود.

۱۳۵۵ انجمن قلم آمریکا و دانشگاه پرینستون از او برای شرکت در گردهمایی ادبیات امروز خاورمیانه و سخنرانی و شعرخوانی دعوت می‌کنند و او عازم ایالات متحده آمریکا می‌شود. شاملو در این سفر به سخنرانی و شعرخوانی در دانشگاه‌های نیویورک و پرینستون می‌پردازد. او با شاعران و نویسندگان مشهور جهان همچون یاشار کمال، آدونیس، البیاتی و کوزمینسکی در این سفر دیدار می‌کند و پس از سه ماه همراه آیدا به ایران بازمی‌گردد. در همین سال با دعوت دانشگاه بوعلی سینا، برای مدتی به سرپرستی پژوهشکدهٔ آن دانشگاه مشغول می‌شود. چند ماه بعد، این بار در اعتراض به سیاست‌های حکومت پهلوی ایران کشور را به مقصد ایتالیا، (رم) ترک می‌کند و از آنجا به آمریکا می‌رود و در دانشگاه‌های هاروارد، و ام آی تی و دانشگاه برکلی به سخنرانی می‌پردازد. ۱۳۵۷، پس از یک سال تلاش بی‌حاصل برای انتشار هفته‌نامه، به امید نشر و فعالیت علیه رژیم شاه به بریتانیا می‌رود.

در لندن ۱۴ شمارهٔ نخست هفته‌نامه ایرانشهر را سردبیری می‌کند اما در اعتراض به سیاست دوگانهٔ مدیران آن در قبال مبارزه با رژیم و مسائل مربوط به ایران استعفاء می‌دهد.

۱۳۶۷ به آلمان غربی سفر می‌کند تا به عنوان میهمانِ مدعوِ دومین کنگرهٔ بین‌المللی ادبیات (اینترلیت ۲) با عنوان جهانِ سوم: جهانِ ما در ارلانگن آلمان و شهرهای مجاور شرکت کند.

در این کنگره نویسندگانی از کشورهای مختلف از جمله عزیز نسین، درک والکوت، پدرو شیموزه، لورنا گودیسون و ژوکوندو بِلی حضور داشتند. سخنرانی شاملو با عنوان «من دردِ مشترکم، مرا فریاد کن!» به تأثیر فقر و ناآگاهی و خرافه در عدم دستیابی به فرهنگ یکپارچه و متعالی جهانی اختصاص داشت.

در ادامهٔ این سفر به دعوت خانم روترات هاکرمولر در اتریش، به شعرخوانی و سخن‌رانی می‌پردازد و به دعوت انجمن جهانی قلم (Pen) و دانشگاه گوتنبورگ به سوئد می‌رود. به دعوت ایرانیان مقیم سوئد در خانهٔ مردم استکهلم شب شعر اجرا می‌کند و با دعوت هیئت رئیسهٔ انجمن قلم سوئد با آنان نیز ملاقات می‌کند. مجموعه شعرهای احمد شاملو (دوجلدی) در آلمان غربی منتشر می‌شود.

۱۳۶۹ برای شرکت در جلساتی که به دعوت مرکز پژوهش و تحلیل مسائل ایران سیرا (CIRA) در دانشگاه برکلی برگزار شد به عنوان میهمان مدعو به آمریکا سفر می‌کند. سخنرانی‌های او، «مفاهیم رند و رندی در غزل حافظ» و «حقیقت چقدر آسیب‌پذیر است» که با نام «نگرانی‌های من» منتشر شد، واکنش گسترده‌ای در مطبوعات فارسی‌زبان داخل و خارج از کشور داشت و مقالات زیادی در نقد سخنرانی‌های شاملو نوشته شد.

در بوستون دو عمل جراحی مهم روی گردن او صورت گرفت. با این حال چندین شب شعر در شهرهای مختلف با حضور شاملو که تعدادی از آنها به نفع زلزله‌زدگان رودبار و آوارگان کرد عراقی بود برگزار شد. در این بین به عنوان استاد میهمان یک ترم در دانشگاه برکلی زبان، شعر و ادبیات معاصر فارسی را به دانشجویان ایرانی تدریس کرد و در همین زمان ملاقاتی با لطفی علی‌عسکرزاده ریاضی‌دان شهیر ایرانی داشت.

۱۳۷۰، بعد از یک سال و نیم دوری از کشور، به ایران بازگشت.

سال‌های آخر عمر شاملو کم و بیش در انزوا گذشت. از سویی تمایل به خروج از کشور نداشت و خود در اینباره می‌گوید: «راستش بار غربت سنگین‌تر از توان و تحمل من است… چراغم در این خانه می‌سوزد، آبم در این کوزه ایاز می‌خورد و نانم در این سفره‌است.» از سوی دیگر اجازهٔ هیچ‌گونه فعالیت ادبی و هنری به شاملو داده نمی‌شد و اکثر آثار او از جمله کتاب کوچه سال‌ها در توقیف مانده بود. بیماری آزارش می‌داد و با شدت گرفتن بیماری دیابت، و پس از آن که در ۲۶ اردیبهشت ۱۳۷۶، در بیمارستان ایرانمهر تهران، پای راست او را از زانو قطع کردند، روزها و شب‌های دردناکی را پشت سر گذاشت. البته در تمام این سال‌ها کار ترجمه و به‌خصوص تدوین کتاب کوچه را ادامه داد و گه‌گاه از او شعر یا مقاله‌ای در یکی از مجلات ادبی منتشر می‌شد. او در دهه هفتاد با شرکت در شورای بازنگری در شیوهٔ نگارش و خط فارسی در جهت اصلاح شیوه نگارش خط فارسی فعالیت کرد و تمام آثار جدید یا تجدید چاپ شده‌اش با این شیوه منتشر شد. پس از توقفی طولانی در انتشار کتاب‌های شعرش، دفتر شعر ترانه‌های کوچک غربت (۱۳۵۹)، مدایح بی‌صله در ۱۳۷۱(در استکهلم)، در آستانه در ۱۳۷۶، و آخرین مجموعه شعر احمد شاملو، حدیث بی‌قراری ماهان در ۱۳۷۹ منتشر شد.

سرانجام احمد شاملو در ساعت ۹ یکشنبه شب دوم مرداد ۱۳۷۹ در خانه خود در دهکده فردیس درگذشت. پیکر او در روز پنج‌شنبه ۶ مرداد از مقابل بیمارستان ایرانمهر و با حضور ده‌ها هزار نفر از علاقه‌مندان وی تشییع و در امامزاده طاهر کرج در نزدیکی مزار گلشیری، محمد مختاری و پوینده به خاک سپرده شد. کانون نویسندگان ایران، انجمن‌های قلم آمریکا، سوئد، آلمان و چندین انجمن داخلی و برخی محافل سیاسی پیام‌های تسلیتی به مناسبت درگذشت وی در این مراسم ارسال کردند.

پس از مرگ احمد شاملو، مراسم سالگرد و یادبودش بارها با حضور نیروهای امنیتی همراه بوده که در مواردی هم به تندی گراییده یا به دلایل امنیتی برگزار نشده‌است.همچنین سنگ مزار او به دست افراد ناشناس چندین بار مورد تخریب قرار گرفته.

در فروردین سال ۱۳۸۵ کانون نویسندگان ایران علی‌رغم این که این حرکات را اعمال بد کردارانه شب پرستان کور دل نامید ولی ضمن اعتراض شدید، حتی در خور محکوم کردن هم ندانست. کانون نویسندگان ایران به خانواده احمد شاملو توصیه کرد که هیچ اقدامی برای بازسازی سنگ گور نکنند. تا سال ۱۳۹۴ مراسم سالگرد احمد شاملو با کنترل نسبی از سوی نیروهای امنیتی به‌طور محدود برگزار می‌شد ولی در سال‌های ۱۳۹۵ و ۹۶ مأموران پیش از شروع مراسم در امامزاده طاهر کرج، محل برگزاری یادبود را بسته و جمعیت شرکت‌کننده را بازداشت یا متفرق کرده‌اند.

در ۲ مرداد ۱۳۹۶ در هفدهمین سالگرد درگذشت شاملو ده‌ها نفر از دوستداران وی که قصد ادای احترام به او در امامزاده طاهر کرج را داشتند به دلیل حضور نیروهای انتظامی در امام زاده طاهر و بستن درهای آن اجازه حضور بر سر مزارش را نیافتند و تعدادی هم دستگیر شدند. روز چهارشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۸ گروهی از علاقه‌مندان به احمد شاملو قصد حضور بر سر مزار او در امام‌زاده طاهر کرج را داشتند، اما مأموران امنیتی با بستن درهای امام‌زاده طاهر کرج، مانع از برگزاری این مراسم شدند.

در روز جمعه ۳ مرداد ۱۳۹۹ چند تن از اعضای هیئت دبیران کانون نویسندگان ایران برای برگزاری مراسم بیستمین سالروز درگذشت احمد شاملو، به گورستان امامزاده طاهر رفتند و قصد حضور بر مزار احمد شاملو را داشتند که با جلوگیری مأموران امنیتی و بسته بودن درب‌های گورستان مواجه شدند.

#احمد_شاملو #شاعر #بیوگرافی

 

 

 

یک نا چهره، محمد مخبر دزفولی

امیر پالوانه

*محمد مخبر دزفولی از پلیدترین جنایتکاران رژیم آخوندی است که عامل اصلی تجاوز و کشتار دانشجویان دانشگاه جندی‌شاپور اهواز در اردی‌بهشت ۱۳۵۹ بود.*

او و دیگر عناصر تبهکار انجمن اسلامی دانشگاه با پشتیبانی احمد جنتی چنان جنایتی آفریدند  که در تاریخ نظیر نداشته است.

 وحشیانه‌ترین تهاجم به دانشگاه، در اهواز و دانشگاه جندی‌شاپور رخ داد. بعد ازبقدرت رسیدن خمینی  در بهمن ماه ۵۷ ، انجمن اسلامی دانشگاه جندی شاپور با کمک نیروهای نظامی بارها تلاش کرده بود تا جلسات و مراسم‌های دانشگاه را برهم زند اما به دلیل حضور کارگران، معلمان و دیگر اقشار جامعه در این مراسم‌ها، نتوانسته بود به هدف خود برسد.

احمد جنتی آن زمان حاکم شرع “دادگاه‌های انقلاب” خوزستان و امام جمعه اهواز بود. وی در اطلاعیه‌ای که بارها از رادیو و تلویزیون خوزستان پخش شد فراخوان برگزاری نماز در روز سه شنبه ۲ اردیبهشت در دانشگاه اهواز را می‌دهد.

این در حالی بود که دانشگاه هنوز تخلیه نشده و دانشجویان در دانشگاه بودند. در این میان عده‌ای از مردم معمولی هم برای نماز می‌آیند. اما مهم حضور چند صد نفر افراد مسلح با لباس شخصی و حتا نظامی بود به سرکردگی محمد مخبر، تعدادی از اوباش نیز توسط نیروهای نظامی برای این کار اجیر شده و به دانشگاه آمده بودند. در همان روز نیروهای نظامی در حالی که با ماشین‌های خود دانشگاه را به محاصره درآورده بودند، از ورود دیگر ماشین‌ها به محوطه دانشگاه جلوگیری می‌کردند.

همه‌ی این‌ها نشان‌دهنده این بود که نیروهای حکومت به رهبری جنتی خود را برای کشتار دانشجویان آماده کرده بودند.

حتا صبح همان روز به بهانه این که در بیمارستان شماره یک اهواز (جنب دانشگاه) بمب کار گذاشته شده، بیماران را از تخت‌های‌شان پایین کشیده بودند.

بعد از برگزاری نماز و با فرمان جنتی در خطبه‌های پس از نماز، حمله به دانشگاه شروع شد. از سوی دیگر رادیوی خوزستان تبلیغ می‌کرد که “دانشجویان با تیربار به صفوف نمازگزاران حمله کرده‌اند” و پیام جنتی را می‌خواند که خواستار کمک شده بود!!!

 پاسداران از فاصله نزدیک دانشجویان را با تیر می‌زدند. جبرائیل هاشمی از فاصله سه متری مورد اصابت گلوله محمد مخبر   قرار گرفت و به قتل رسید.

  مخبر هم‌چنین یکی از دختران را متوقف کرده، کلت را به شقیقه‌اش گذاشته و شلیک می‌کند. جنایتکاران با قمه سینه طاهره حیاتی چهارده ساله، دانش‌آموز  یکی از دبیرستان‌های اهواز را شکافتند و بدین ترتیب طاهره در میدان ورودی دانشکده علوم دانشگاه اهواز در خون سرخ خود غلطید.

مهناز معتمدی همراه با تعدادی دیگر از دختران دانشجو که دستگیر شده بودند با چشمان بسته در مقابل دیوار قرار داده شده بودند. پاسداران برای ارعاب در اطراف سر آنها شروع به شلیک گلوله کردند که مهناز به پاسداران اعتراض می‌کند.

پاسداران موهای سرش را گرفته و او را روی زمین کشیدند، سپس با مشت و لگد او را به گوشه‌ای انداخته و به رگبار مسلسل بستند. در چندین مورد از سوی اوباشان رژیم از جمله خود محمد مخبر  به دختران تجاوز شد و حداقل جسد سه دختر از رودخانه کارون بیرون کشیده شد.

جدا از آن جسد تعدادی از دیگر دستگیرشدگان نیز در روزهای بعد در نخلستان‌های اهواز و یا رودخانه کارون پیدا شد.

اسامی ۱۲ نفر از کشته شدگان دانشگاه اهواز به قرار زیرند:

غلام سعیدی، فرزانه رضوان، جبراییل هاشمی ، حمید درخشان، طاهره حیاتی ( دانش آموز۱۴ساله که درمقابل دانشکده علوم باقمه کشته شد)، فرهنگ انصاری، محمود لرستانی (کارگر شرکت نفت)، سعید مکوند، محمد عزیزپور، مهناز معتمدی، مهدی علوی شوشتری و احسان الله آبفشانی.

اهواز پنج‌شنبه۴ اردبیهشت جنایت دیگری رخ داد.

تعدادی از زندانیان به دلیل شمار بالای دستگیری‌ها به تالار شهرداری اهواز برده شده و در آن‌جا نگاه‌داری می‌شدند.

در این روز خانواده‌ها نیز به محل نگاه‌داری آن‌ها می‌آیند.

زندانیان با دیدن خانواده‌ها شعار زندانی سیاسی آزاد باید گردد سر می‌دهند، اما به پاسداران  بلادرنگ به طرف زندانیان شلیک می‌کنند که ۸ زندانی کشته و ۳۶ تن زخمی می‌شوند که تعدادی از آن‌ها نیز هم‌چون ناصر بهرامی و کورش پیروزی در بیمارستان و یا جاهای دیگر کشته می‌شوند. یکی از زخمی‌ها نیز فردای آن روز در حالی که با قمه گردن او را شکافته بودند تحویل خانواده‌اش شد.

۱۲ اردیبهشت احمد موذن فارغ اتحصیل دانشگاه اهواز به همراه مسعود دانیالی دیپلمه بیکار، دکتر نریمیسا پزشک درمانگاه حصیرآباد اهواز، مسعود ربیعی دانشجوی فوق لیسانس علوم تربیتی، غلام حسین صالحی دانشجوی علوم کامپیوتر، اسداله خرمی دانشجوی دانشکده علوم تربیتی به جرم شرکت در درکیریها در یک محاکمه چند ساعته محکوم شده و تیرباران می شوند.

دو نفراول از دانشجویان و دانش آموزان هوادار پیکار بودند و دکتر نریمیسا با پیشگام بود که به جرم مداوای دانشجویان زخمی به همراه مهدی علوی شوشتری و منوچهر جعفری ونیز تعداد دیگری از دستگیر شدگان روز شنبه ۱۳ اردیبهشت به حکم “دادگاه انقلاب اسلامی اهواز” که ریاست آن با جنتی جلاد بود احمد موذن و مسعود دانیالی که در جریان حمله به دانشگاه دستگیر شده بودند اعدام شدند.

اسماعیل نریمیسا پزشک مردم اهواز، استاد دانشکده پزشکی که در کنار کار در بیمارستان جندی‌شاپور اهواز، با کمک همکاران‌اش درمانگاهی در محله فقیرنشین حصیرآباد اهواز دایر کرده و به درمان رایگان بیماران می ‌پرداخت به همراه چند تن دیگر از دستگیرشدگان حمله به دانشگاه هم‌چون مهدی علوی شوشتری و منوچهر جعفری روز ۶ تیرماه به‌ جوخه‌های اعدام سپرده شدند.

دکتراسماعیل نریمیسا که در محل کار خود توسط ماموران رژیم دستگیر شده بود، در همان تالار شهرداری بود که پاسداران تعدادی از زندانیان را به گلوله بستند. بعد از به گلوله بستن زندانیان دکتر نریمیسا را نیز از جمع زندانیان جدا کردند.

در اطلاعیه “دادگاه انقلاب اسلامی اهواز” یکی از جرائم دکتر نریمیسا مداوای مجروحان ذکر شده بود!!!

مسعود ربیعی، اسدالله خرمی و غلام صالحی نیز از دستگیر شدگان حمله به دانشگاه بودند که با حکم احمد جنتی حاکم شرع خوزستان و امام جمعه اعدام شدند.

از یاد نخواهیم برد.

 

 

 

شهر خرم (خرمشهر) بخش هفتم

رامین احمدزاده

فصل پنجم : “آبی”

بعد از مدت ها من، آبی و برادرهام کنار هم هستیم. نیمه شب گذشته، در حالی که خوابن نگاهشون میکنم و بازی های دوران کودکیمون رو بخاطر میارم. از شوق دیدنشون خوابم نمیبره. میترسم صبح چشمهام رو باز کنم و دوباره هیچکدوم رو نبینم. آبی بعد از هفده روز برگشته. روزهایی که خیلی برام سخت گذشت. بعد از اینکه گریه هام از دیدنش تمام شد کلی باهاش دعوا کردم که چرا اینقدر تنهام گذاشته. اون هم دلایل خودش رو داشت که تو ماموریت بوده و نمیتونسته برای دیدنم بیاد. آبی هم مثل شجاع جزء مامورین محافظِ. گربه ها برای اولین بار آبی رو با من و برادرهام دیدن. همه دو چیز رو درباره اون میدونن؛

اول : “اون جزئی از خانواده ما هست و همه دوستش دارم”؛

دوم : “من و آبی عاشق همدیگه ایم”.

اوایل که با ما لب شط میدیدنش، مرتب به چند تا سوال تکراری جواب میداد؛

کجا به دنیا اومدی؟ اهل کدوم محله ای؟ و خانوادت کجا هستن؟

اون هم به همه یک جواب مشخص میداد :

نمیدونم کجا به دنیا اومدم و هیچکدوم از اعضای خانوادم رو بیاد نمیارم.

این جواب درستی بود، اما کامل نبود. بعد از مدتی همه پذیرفتن که اهل لب شطِ، خانوادش ما هستیم و نزدیک “پل جهان آرا” یا همون پل جدید زندگی میکنه. آبی سرگذشت جالبی داره که فقط من و برادرهام میدونیم. و این به عنوان یک راز بین ما پنج نفر مونده. چون اگر سازمان گذشته آبی رو بدونه براش بد میشه. همه چیز رو بخوبی به یاد میارم. انگار همین دیروز اتفاق افتاد.

من و برادرهام وارد ماه سوم زندگی شده بودیم که خبر کشته شدن مادرمون توسط سگ ها تو محله پیچید. بعد از مرگش شرایط زندگی تو لب شط برای ما خیلی سخت شد. بعضی از گربه های اونجا اجازه نمیدادن شکار کنیم و سمت زباله ها بریم. توان مبارزه با اونها رو نداشتیم و با حرف ها و رفتارشون آزارمون میدادن. هر بار جایی رو برای زندگی انتخاب کردیم کارهایی کردن که مجبور به جابجایی شدیم. وجود همیشگی سگ ها تو بلوار ساحلی هم تهدید بزرگی برای ما بود. و گربه های محله هرگز از ما که سن کمی داشتیم در برابر هیچ خطری حمایت نمیکردن.

البته بعدها فهمیدیم که این کارها رو به دستور نماینده محله انجام میدادن. او به گربه های لب شط سخت میگرفت و مقررات عجیبی رو برای خودنمایی پیش مسئولین سازمان جاری میکرد. مادر ما به دلیل مخالفت و ایستادگی در مقابل ستم های نماینده بین گربه های لب شط محبوب بود. خیلی ها اون رو نماینده بعدی محله میدونستن. و نماینده همیشه از مادر ما تنفر داشت. به همین دلیل بعد از مرگش، با نقشه اون مجبور به جابجایی شدیم. البته هیچ وقت مستقیم به ما نگفت که باید از اینجا برید. اما نفراتش کاری کردن که تصمیم گرفتیم تا اتفاق بدی برامون نیفتاده و آسیب ندیدیم، خلاف میل باطنی محل تولد و زندگیمون رو ترک کنیم.

روزهای انتهایی پائیز بود و هوا رو به سردی میرفت. سن پائین و بی تجربگی باعث شد بعد از گذشت چند روز نتونیم جای مناسبی رو برای زندگی پیدا کنیم. عشق به لب شط و امید برگشت هر چه سریعتر به محل تولدمون دلایلی بود که فقط محله های نزدیک به اونجا رو برای پیدا کردن جایی مناسب بگردیم. هر مکانی که میرفتیم قبل ما گربه ای اونجا رو گرفته بود. مرتب از لب شط دورتر میشدیم. ترس ورود به محله های جدید و درگیر شدن با  گربه های اونجا گشتن رو کُند میکرد. هر روز که میگذشت از پیدا کردن جا مایوس میشدیم. تپلی پیشنهاد داد که به لب شط برگردیم و از نماینده خواهش کنیم که اجازه بده اونجا زندگی کنیم. تا این رو گفت من، شجاع و کوشا مخالفت کردیم. اما بعد از دو روز متوجه شدیم باید به این گزینه هم فکر کنیم. غذای کمی برای خوردن پیدا میکردیم و استراحت و خواب درستی نداشتیم. گرسنگی و ضعف جسمانی باعث شد تصمیم بگیریم که اگر تا یک روز دیگه جایی رو پیدا نکردیم به توصیه تپلی عمل کنیم. هیچ کدوم با چیزهایی که از گربه های لب شط دیده بودیم دوست نداشتیم تا مدتی اونجا برگردیم، اما با این شرایط چاره دیگه ای نبود و اگر این وضعیت ادامه پیدا میکرد از بین میرفتیم. روزی که در نظر گرفته بودیم هم سپری شد و صبح فرداش تصمیم گرفتیم که به لب شط برگردیم. خسته و کوفته از “خیابان بابا طاهر” به سمت لب شط میومدیم. تو راه من و تپلی و کوشا تمرین میکردیم که چه چیزهایی بگیم که نماینده با تقاضا ما موافقت کنه.

اما شجاع چیزی نمیگفت. قبلش از ما خواسته بود که یک روز دیگه هم بگردیم که این بار با مخافت ما سه تا روبرو شد‌. به همین دلیل سکوت کرده بود و آهسته پشت ما میومد. تو راه برگشت با رسیدن به هر کوچه به امید پیدا کردن جایی سریع میرفت و دوری میخورد. اما وقتی میدیدم ناراحت برمیگرده متوجه میشدیم از جا خبری نیست. با رسیدن به “خیابون سپهری” باز هم همین کار رو انجام داد. ما که امید چندانی به این جست و جوها نداشتیم، آروم راه میرفتیم تا به ما ملحق بشه. فلکه مقبل رو رد کردیم و وارد کوچه “بهنام محمدی” که به بلوار ساحلی راه داشت شدیم. بالاخره قرار شد کوشا با نماینده صحبت کنه. قبل از ورود به لب شط ایستادیم منتظر شجاع شدیم. مدت زیادی گذشته بود و هنوز شجاع نیومده بود. نگران شدیم و برای پیدا کردنش برگشتیم. همین که به سرِ کوچه رسیدیم، شجاع رو دیدیم که با سرعت به سمتمون میاد. از دور داد میزد:

پیدا کردم بچه ها، جا رو پیدا کردم.

ما سه تا نگاهی به هم انداختیم و با خوشحالی به سمتش دویدیم.

بچه ها یک جا رو پیدا کردم که مال هیچ گربه ای نیست. این رو مطمئنم. بیاید شما هم ببینید.

وارد کوچه سپهری شدیم، از دیواری بالا رفتیم و به پشت بوم خونه ای رسیدیم. باورمون نمیشد، انگار معجزه شده بود. شجاع جای خوبی پیدا کرده بود. از خوشحالی بالا و پائین میپریدیم و همدیگه رو تو آغوش میگرفتیم. بعد از چند روز شب رو به راحتی کنار هم خوابیدیم. صبح وقتی از خواب بیدار شدیم انگار زندگی جدیدی رو شروع کرده بودیم. حالا باید میفهمیدیم دور و اطرافمون چه خبره.

توی حیاط خونه باغچه ای بود که درخت نخل بزرگی توش خودنمایی میکرد. بالای پشت بوم کلی وسایل کهنه گذاشته بودن که پناهگاه خوبی در برابر نور خورشید و بارون بود. از همون روز اول با برادرهام شکار کردن رو تمرین کردیم. شب ها هم برای پیدا کردن غذا سرکی تو حیاط خونه ها میکشیدیم. چند روز که گذشت متوجه شدیم تو خونه زن و مردی جوون به نام های شهره و شهاب زندگی میکنن. پشت بوم خیلی از خونه ها به هم راه داشت. من و کوشا و شجاع روی همه پشت بوم ها میرفتیم. البته بعضی هاشون متعلق به گربه های دیگه بود و قلمرو اونها به حساب میومد. کم کم یاد گرفتیم که اجازه شکار در قلمرو باقی گربه ها رو نداریم و این بین گربه ها یک نوع احترام به حقوق همدیگه هست. تپلی خیلی کم با ما برای بازی و کشف محیط اطراف میومد و حس کنجکاوی ما رو چندان نداشت. جای خوبی برای خوابیدن پیدا کرده بود و ترجیح میداد بیشتر استراحت کنه.

حدود بیست روزی از بودنمون در جای جدید میگذشت. صبح بیدار شدم و دیدم برادرهام نیستن. پشت بوم های اطراف رو گشتم، اما خبری ازشون نبود. هوای سرد بود و آسمون‌ پر از ابرهای نسبتاً تیره. گرسنه بودم و اولین گزینه برای پیدا کردن غذا گشتن حیاط خونه بود. نگاهی به پایین انداختم و هیچ کسی رو ندیدم. آروم از راه پله هایی که به حیاط راه داشت پائین رفتم. گشتنم بی فایده بود و چیزی برای خورون پیدا نکردم. محیط خونه آروم بود و خبری از کسی نبود.

فکر کردم فرصت خوبیه تا همه جا رو بررسی کنم. کنج حیاط پشت وسیله ای سفید رنگ رفتم.

البته الآن میدونم که اسمش آبگرمکن هست. یک جای گرم و دنج. تصمیم گرفتم مدتی رو برای فرار از سرما اونجا بمونم. با خودم گفتم ‌باید اینجا رو به برادرهام نشون بدم. احتمالاً تپلی که عاشق خوابیدن خیلی از اینجا خوشش بیاد‌. نتونستم اونجا در برابر خواب مقاومت کنم. همین که چشم هام رو روی هم گذاشتم به خوابی عمیق فرو رفتم.

نمیدونم چقدر از خوابیدنم گذشته بود که صدای پیوسته ای رو میشنیدم. اینقدر خوابم شیرین بود که دوست نداشتم تا مدت ها از جام تکون بخورم. برای اینکه خوابم نپره، حتی چشم هام رو باز نکردم. تو اون شرایط برام مهم نبود که صدای چی هست و از کجا میاد. شدت صدا بیشتر شد. لحظه ای بعد احساس کردم بدنم خیس شده. اول فکر کردم خواب میبینم. اما خیسی بدنم با سرما ترکیب شد. چشمهام رو به زور باز کردم و دیدم از لوله ای که تو دیوار قرار داشت به آرومی آب میاد. فضای زیر آبگرمکن داشت خیس میشد. اما هنوز جاهای خشکی برای موندن بود. از پشت آب گرم کن نگاهی به بیرون انداختم و دیدم از آسمون هم آب میریزه پائین. خیلی برام عجیب بود. البته الآن میدونم بارون که از آسمون میباره. و اون لوله هم که تو دیوار بود ناودونی هست که آب روی پشت بوم رو به زیر آبگرمکن می آورد. تا حالا بارون ندیده بودم. تو نگاه اول عاشقش شدم. اما مونده بودم که باید چه کار کنم. بارون تندتر شده بود و آب بیشتری از ناودون سرازیر میشد. مثل خیلی از گربه ها از خیس شدن متنفرم. همین که‌ از جام خارج‌ شدم و خواستم به بالای پشت بوم پناه ببرم، درب حیاط باز شد و شهاب رو دیدم. سریع سرجام‌ برگشتم. استرس زیادی داشتم. همش با خودم میگفتم نکنه من رو دیده باشه. دیگه جرات نکردم جابجا بشم. شهاب سه لنگه درب حیاط رو باز کرد و ماشین رو آورد داخل. از گوشه آبگرمکن میدیدمش. برای اینکه بارون کمتری روش بباره با عجله درب حیاط رو بست و بعد از صندوق ماشین کلی وسیله درمیاورد و با سرعت جلو درب کوچک ورودی خونه میذاشت. در حال جابجایی وسایل هم‌ با خودش حرف میزد :

کل هیکلم رو گل گرفت. وای از این بارون اول. خدا میدونه چی از آسمون میباره.

اونجا بود که فهمیدم آدمها مثل ما چندان خیس شدن رو دوست ندارن. در همین لحظه درب خونه هم‌ باز شد و برای اولین بار شهره رو از نزدیک دیدم. تا بارون رو دید گفت :

خدایا شکرت، بارون. بیا بریم قدم بزنیم شهاب.

عزیز دلم این اولین بارشِ امسالِ و انگار از آسمون خاک میباره. زیر این بارون رفتن همانا و بیمار شدن همانا.

باشه شهاب جان، اما قول بده دفعه بعدی حتما بریم و قدم بزنیم. حالا زود بیا داخل تا مریض نشدی.

چشم عزیزم. حالا کمک کن تا بارون به این وسایل نخورده ببریمشون داخل.

چقدر هم چیز میز خریدی. صبر میکردی با هم‌ میرفتیم. ولشون کن، باقی رو بارون‌ بند اومد میاریم.

چیز دیگه ای نمونده، فقط خاک و غذای پسرت هست که دارم میارمش.

شهره که مشخص بود با شنیدن این جمله ذوق کرده، دست هاش رو به هم زده و گفت :

دستت درد نکنه عزیزم، عجیبه که یادت مونده بود. حیوونکی غذاش آخرشِ و خاکش هم تمام شده بود.

حسودیم شد، کاش منم اندازه پسرت دوست داشتی شهره.

بعد دو تایی خندیدن و وسایل رو بردن‌ داخل خونه.

زیر پام پر از آبِ گل آلود شده بود. دیگه نمیتونستم پشت آبگرمکن بمونم. با شدت گرفتن بارون کمی خیس شدم. دیگه داشت از بارون بدم میومد. با احتیاط سرم رو بیرون آوردم و نگاهی به حیاط انداختم. خبری از کسی نبود. خیلی آهسته در حال رفتن به پشت بوم بودم که چیزی نظرم رو جلب کرد. یکی از شیشه های ماشین کمی پائین بود. شیطنتم گل کرد و کنجکاو شدم داخل ماشین رو ببینم. به فضای خالی بین شیشه و قسمت بالای درب ماشین خیره شدم. تو ذهنم برآورد میکردم که میشه ازش رد شد یا نه. کمی استرس داشتم و مطمئن نبودم که بتونم از اونجا برم داخل. اما میخواستم‌ شانسم رو امتحان کنم. روی سقف ماشین رفتم و از نزدیک شرایط رو بررسی کردم. ترسم کمی کمتر شد. اجازه نمیدادم افکار منفی سراغم بیان.

مثلا اگر شهره و شهاب تو ماشین ببیننم چی میشه؟ یا اینکه بین شیشه و درب ماشین گیر کنم. یا برم تو ماشین و بعد نتونم بیرون بیام. و بدتر از همه این بود که برادرهام پیدام‌ نکنن. اما تا یکی از این فکرها میخواست نظرم رو عوض کنه داخل ماشین رو تو ذهنم تجسم میکردم و به خودم انگیزه میدادم. با خودم میگفتم، تو ماشین که رفتم سریع همه جاش رو نگاه میکنم و زود میام بیرون. یا اگه صدای درب خونه رو شنیدم به سرعت فرار میکنم. یا اینکه شهره و شهاب خیلی مهربونن و اگر هم دیدنم کاریم ندارن.

تو جنگ افکار مثبت و منفیم، جرات نکردم تصور کنم اگر برادرهام بفهمن تو ماشین رفتم چه برخوردی باهام میکنن.

هنوز روی سقف ماشین بودم. استرسم کم و زیاد میشد. آروم به طرف پنجره خم شدم، تا به شیشه رسیدم مکسی کردم و روی انجام کار متمرکز شدم. سرم رو به آهستگی به طرف شیشه بردم و خیلی آروم از فضای خالی عبورش دادم. با رد شدن سرم دیگه خیالم راحت شد و در یک چشم بهم زدن تو ماشین بودم. عجب جایی بود. بعدها متوجه شدم اسم ماشینی که توش رفتم پراید هست. هنوز هم بیشترین ماشینی که در شهر وجود داره همینِ. فکر کنم آدمها خیلی بهش علاقه دارن. همه جاش رو گشتم. برام‌ جالب بود، از کاری که کردم خوشحال بودم. به این فکر میکردم که ‌شاید دیگه هیچوقت فرصتش پیش نیاد که تو ماشینی برم.

بین شیشه عقب و صندلی ها چیزی انداخته بودن که روش خیلی گرم و نرم‌ بود. همونجا دو تا دستم رو زیر صورتم قرار دادم و دراز کشیدم. حالا دیگه شرایط دقایقی پیش رو نداشتم و از دیدن بارون لذت میبردم. بارش بارون روی برگ درخت ها و مخصوصا نخلِ بزرگی که شاخه هاش قسمتی از فضای حیاط رو گرفته تماشایی بود. دوست داشتم‌ ساعت ها در همون حالت باشم. چشم هام داشت گرم میشد و نفهمیدم چقدر بعد به خوابی خوش فرو رفتم.

صداهایی اطرافم میومد. یکیش بارون ‌بود که متوجه بارشش روی سقف ماشین میشدم. چشم هام ‌رو باز نکردم، خوابیدن رو به هر چیزی ترجیح میدادم. هر لحظه صداها عجیب تر میشد و نمیدونستم خواب میبینم یا واقعی هستن؟
همون ‌طور که چشم هام ‌بسته بود توجه ام رو به صداها بیشتر کردم. انگار یک نفر داشت صحبت میکرد؛چه بدبختی ای گرفتار شدیم، دلمون خوشِ بارون باریده، دوباره حیاط پر از گل شد. کجای دنیا بعد از بارون باید حیاط رو بشوری؟!

دیگه مطمئن شدم خواب نمیبینم و چشمهام رو باز کردم.

سریع متوجه شدم که بارون بند اومده و این‌ شهابِ که روی ماشین آب میریزه. هنوز من رو ندیده بود. از جام تکون نمیخوردم. میترسیدم با کوچکترین حرکت متوجه ام بشه. منتظر فرصتی بودم که از ماشین ‌خارج بشم. شهاب با پارچه ای که در دست داشت ماشین رو تمیز میکرد. به عقب ماشین نزدیک شد و شروع به کشیدن پارچه روی شیشه کرد. تا جایی که میشد خودم رو جمع و جور کردم. اما فایده ای نداشت و بعد از لحظه ای کوتاه با دیدنم خشکش زد. اول فکر میکرد اشتباه میبینه. کمی جلوتر اومد و با تعجب زیاد گفت :

یا خدا، تو اون داخل چه کار میکنی؟!

بعد بلند داد زد : شهره؛ شهره. بیا این رو ببین. بیا ببین کی تو ماشینِ!
خواستم سریع بیام بیرون، اما واقعاً تو شوک بودم. تا به خودم جنبیدم شهره و شهاب کنار هم در حال دیدنم بودن.

تنها چیزی که تو اون لحظه بهم امید داد، قربون صدقه رفتن های شهره بعد از دیدنم بود.

وای شهاب، خیلی بامزه هست، چقدر گوگولیِ، تو چطوری رفتی اونجا خوشکله؟!
شهاب با تعجب گفت : راست میگی؛ چطوری رفته تو ماشین؟! درها که بسته هستن و مطمئنم وقتی پیاده شدم گربه ای تو ماشین نبود.
شهره با خنده گفت : شیشه سمت شاگرد پائینِ آقای حواس پرت. البته بی حواس بودنت ایندفعه کمک کرد که این گربه بامزه از خیس شدن فرار کنه. اگر این گربه دختر باشه برای پسرم دوست خوبی میشه. نظرت چیه شهاب؟
شهاب با کمی تعجب و اخم سمتِ شهره برگشت و گفت :

نگو که میخوای بیاریش توی خونه؟

آخه ببین چه ناز، حیف نیست گربه به این باهوشی رو نگه نداریم؟ “آبی” هم ‌از تنهایی در میاد.

شهره جان من هم میخوام آبی یک دوست داشته باشه. اما الآن نگهداریش کمی برای ما سختِ.

برای تو که سختی نداره. بیشتر اوقات سر کار هستی و من ازشون نگهداری میکنم. با این گرونی ها تو هزینه های آبی هم موندیم. اجازه بده کمی دستمون بازتر شه، چشم. حتما یکی رو میاریم.  شهره که انگار حرف های شهاب رو قبول کرده بود، رو به من کرد و گفت : آخه این با پای خودش اومده بود. احتمالا باز هم میاد شهره جان. خیالت راحت، هر وقت تو حیاط دیدمش بهش غذا میدیم.

حتما این کار رو کن شهاب، ببین چه چشم های مهربون و مظلومی داره.

شهاب با خنده گفت :

گربه ای هم هست که تو عاشقش نباشی. اگر ترس دزدیدن ماشین نبود در رو براش باز میذاشتم که هر وقت خواست بیاد و اینجا بخواب. خوب دیگه گربه کوچولو، وقتشه که بیای بیرون.

شهره در حالی که داخل خونه میرفت گفت :

یک لحظه صبر کن تا گوشیم رو بیارم و ازش عکس بگیرم. این اتفاق رو برای هر کی تعریف کنم باور نمیکنه.

شهره گوشیش رو به طرف من و بعد از اون جایی که ازش داخل شده بودم گرفته بود و توضیحاتی میداد.

بعد از گرفتن چند تا عکس، شهاب درب ماشین رو باز کرد. شهره تو بغل گرفتم و گفت : حیف که فعلا نمیشه بیای پیش پسرم. آبی همیشه تنهاست.

دوست خوبی براش میشدی.

با خودم گفتم :

پسرشون گناه داره، نمیدونستم آدمها چه خصوصیاتی دارن، اما احتمالا اونها هم مثل ما از تنهایی خوششون نمیاد. واقعا حسِ خوبی به شهره و شهاب داشتم. خیلی مهربون بودن. اگر تنها بودم تلاش میکردم که پیش خودشون نگهم دارن.

شهره در حال ناز کردنم باهام صحبت میکرد :

ما دوست داریم. تو خیلی خوشکلی و البته باهوش. باز هم پیشمون بیا نانازی.

نوازش های شهره و شنیدن حرف هاش خیلی لذت بخش بود. اولین بار و شاید آخرین دفعه بود که تو آغوش آدم ها قرار میگرفتم. دیگه استرسی نداشتم.
بعد شهاب با خنده گفت : شهره اتفاقا دختر هم هست.

شهره با شنیدن این حرف در حالی که صورتش هر دو حالت شادی و غم رو در خودش داشت گفت :

بله؛ ایشون یک خانم جذاب و بامزه هستن. خیلی حیف شد که نمیتونیم نگهش داریم. باید کم کم بری کوچولو.

شهره آروم روی زمین گذاشتم. بعد از برداشتن چند قدم آروم برگشتم و نگاهی به شهره و شهاب انداختم. مطمئن بودم دلتنگشون میشم. میخواستم به سمت راه پله منتهی به پشت بوم برم که بوی عجیبی به بینیم خورد.

آروم گردنم رو چرخوندم. چیزی رو که دیدم ‌باور کردنی نبود.

گربه ای سفید به سمتم خیره شده بود.

چشمهای آبیش بیشتر از سفیدی پوستش به چشم میومد.

تا حالا گربه این شکلی ندیده بودم. ناخواسته به سمتش رفتم. تقریبا سن من رو داشت.

هر دو به هم‌ خیره شده بودیم و حرفی نمیزدیم. شهره و شهاب هم‌ سکوت کرده بودن و با دقت به ما نگاه میکردن.

خیلی بهش نزدیک شدم. بین‌ ما بیشتر از یک گربه فاصله نبود. بعد از اینکه از حرکت ایستادم آروم ‌بهم‌ گفت :

اسمت چیه؟

خوشی.
اسم تو چیه؟

“آبی”.
همین لحظه صدای تپلی رو از روی دیوار خونه شنیدم که با استرس داد زد :

خوشی، خوشی، چه کار میکنی دیوونه.

آبی که معلوم‌ بود بیشتر از من تعجب کرده، با حالت عجیبی گفت :

باز هم اینجا میانی؟

حتما برمیگردم.

بعد از گفتن این جمله با سرعت به سمت برادرهام رفتم.

آفتاب ظهر زمستون شهر خرم هر گربه ای رو خواب آلود میکنه. دوست دارم‌ ساعت ها زیر آفتابش لم بدم و بخوابم. اما همه فکرم پیش آبی بود. یعنی اون هم به من فکر میکنه؟

تو نگاه اول کاملاً مشخص بود که پسر شهره و شهاب یا همون آبی، خیلی با ما فرق داره. البته الآن میدونیم که اون یک گربه پرشین با پوستی سفیدِ که اسمش رو از روی رنگ چشم هاش گذاشتن؛ آبی.

مشخص بود که خیابون و گربه هاش رو تا حالا ندیده. کاش میشد بیاد اینجا با ما بود. البته مطمئنم نبودم بتونه تو خیابون دوام بیاره. نمیتونه غذا تهیه کنه و فکر کنم گربه های خیابونی تو همون روزهای اول تیکه تیکش کنن. و حتما از دست سگ ها هم نمیتونه فرار کنه. چه فکرهایی میکنم، امکان نداشت بتونه بیاد بیرون. چطور میشد از جای به اون خوبی و شهره و شهاب مهربون دل کند. اگر هم‌ خودش میخواست اونها بهش اجازه نمیدادن. خیلی دلم میخواست با ما بازی کنه و کنارمون باشه.

وقتی بعد از دیدن آبی روی پشت بوم اومدم، ‌برادرهام خیلی باهام دعوا کردن. مخصوصا شجاع و تپلی. تا فردا اون روز شجاع هنوز از من ناراحت بود. مرتب میگفت تو قوانین رو شکستی. اگر گربه ای تو رو میدید معلوم نبود سازمان چه بلایی سرت می آورد. من هم‌ فقط به ظاهر به حرف هاشون گوش میکردم. تمام فکرم پیش آبی بود. حس عجیبی بهش داشتم. حالا میدونم‌ که اون حس “عشق” بوده. اما جرات نمیکردم این رو به زبون بیارم. ارتباط با گربه های خونگی خودش جرم بزرگی بود و حالا من عاشق یکی از اونها شده بودم.

تنها کوشا از من دفاع میکرد، یادمِ می گفت :

قبول دارم کار خطرناکی کرده، اما نیاز به این همه سرزنش نیست. فکر نمیکرد آدمها اون رو ببینن. باید شکرگزار باشیم که افراد خوبی بودن و بلایی سرِ خواهرمون نیاوردن.

تپلی که عصبانیتش از شجاع کمتر بود گفت :

خوشی مقررات مهمی رو زیر پا گذاشته و با دو تا از بزرگترین دشمنان ما ارتباط برقرار کرده :

اول انسانها و بعد گربه های خائن خانگی.

با شنیدن این حرف از کوره در رفتم و شروع به صحبت کردم :

اگر من‌ با این دشمن ها ارتباط داشتم که ‌به شما میگم هر دو از گربه های هم محله ای خودمون که این همه اذیتمون کردن مهربون ترن. اگر آدمها قرار بود بلایی سرم‌ بیارن همون موقع که تو ماشین بودم این کار رو میکردن. و اون گربه خانگی هم که شما میگی، هیچ آزاری بهم ‌نرسوند. کاش از نزدیک میدیدینش تا حرفم رو باور می کردید.

تپلی که انگار کمی قانع شده بود ادامه داد :

حالا چرا رفتی تو ماشین؟! واقعا کی میخوای یاد بگیری هیجانت رو کنترل کنی؟

همه جا خیس شده بود و مجبور شدم برم تو ماشین.

با گفتن ‌این جواب هر سه با تعجب نگاهم کردن و متوجه شدم جواب قانع کننده ای ندادم. به همین خاطر سریع شلوغ بازی در آوردم و با گریه حرف هام‌ رو ادامه دادم.

اصلا تقصیر شماست. چرا تنهام گذاشتید؟ چرا اینقدر دیر اومدید. نگفتید بلایی سرم‌ میاد.

نقشه ام جواب داد و تپلی به سمتم اومد و شروع به بوسیدنم کرد و گفت:

خوب ما رفته بودیم . . .

همین که خواست توضیح بده شجاع صحبت هاش رو قطع کرد و گفت :

رفته بودیم غذا پیدا کنیم.

بدون اینکه اشک ریختم ‌رو قطع کنم گفتم :

خوب من هم با خودتون میبردید. مگه من ‌نمیتونم غذا پیدا کنم.
میدونستم ‌برادرهام‌ طاقت ناراحتیم رو ندارن. شجاع به سمتم اومد. بعد از اینکه تو آغوشم گرفت شروع به صحبت کرد :

حتما میتونی خواهر عزیزم. راستش برای بررسی اطرافمون ‌رفته بودیم‌. دیشب ما سه تا به این ‌نتیجه رسیدیم که فعلا تو رو نبریم تا خیالمون راحت شه خطر بزرگی وجود نداره. اگر بهت میگفتیم دیگه نمیتونستیم راضیت کنیم که فعلا با ما نیای‌.

بعد کوشا با خنده گفت :

و البته تا زمانی که نتونی هیجانت رو کنترل کنی نمیتونیم ‌با خودمون ببریمت.
بعد از نجات از سرزنش های برادرهام، اشک ریختن رو تمام کردم و گفتم :

قول نمیدم اما سعی خودم‌ رو میکنم. حالا خطری اطرافمون هست ؟
شجاع توضیح داد که :

مثل لب شط اینجا هم  تهدیدهای بزرگ همون سگ ها و آدمها هستن. و خطرات دیگه ای مثل گودال هایی وسط کوچه ها که امکان‌ داره موقع فرار داخلشون بیفتی، ماشین ها که باید مراقب باشی زیرشون نری و گربه های دیگه که برای به دست آوردن غذا هر کاری میکنن.

تپلی برای کامل کردن صحبت های شجاع گفت :

و گربه های سازمان که نباید از قلم‌ انداخت. اگر خوب دقت کنید خیلی از جاهای ‌شهر هستن و هر گربه ای رو که مالیات نده دستگیر میکنن. البته من که ازشون ترسی ندارم و فعلاً هم مالیات نمیدم. اون موقع هنوز قانون پرداخت “حق راهبر” تصویب نشده بود و فقط از گربه ها مالیات میگرفتن.
بعد از شنیدن حرف های تپلی، شجاع و کوشا نتونستن جلو خودشون رو بگیرن و زدن زیر خنده. من هم‌ باهاشون میخندیدم، اما هنوز تمام حواسم پیش آبی بود.

فردا اون ‌روز شجاع و کوشا من رو هم برای گشتن محیط اطراف با خودشون بردن. تپلی همراه ما نیومد و خواب رو ترجیح داد. اولش خیلی ذوق داشتم که از همه چیز سر در بیارم. اما کمی بعد دوباره یاد آبی دل و دماغ این کار رو ازم گرفت. جسمم یک جا و روح و ذهنم جای دیگه ای بود. هر لحظه احساس میکردم دارم میبینمش. دلم براش میسوخت که تنهاست و دوستی نداره، از طرفی هم به این فکر میکردم که جاش پیش شهره و شهاب باید خیلی خوب باشه و خطری تهدیدش نمیکنه. میدونستم که اونها آدمهای خوبی هستن و کاملا ازش مراقبت میکنن.

نزدیک شدن شجاع رو تا زمانی که سرم رو بوسید متوجه نشدم. آروم بهم‌ گفت :خوشحالم که دیروز برات اتفاقی نیفتاد. و البته شانس آوردی آدمهای مهربونی بودن. راستی گفتی اسم اون گربه چی بود؟

آبی.
آبی؛ اسم جالبی داره. دقیقا چی بهت گفت خوشی؟

پرسید باز هم اینجا میای؟

همین رو فقط گفت؟

آره، من هم ‌بهش گفتم، حتماً برمیگردم. حس کردم خیلی غمگینه. این رو گفتم و دوباره بغض کردم.

کوشا هم برای عوض کردن‌ حالم‌ باهام‌ شوخی میکرد و میگفت :

ببین هیجان و شیطنت چه کاری دستت داد. احتمالا باید از اون آدمها بخوایم که تو رو هم نگه دارن. اما نگران نباش خواهر عزیزم، با هم‌ فکری برای حل این ‌موضوع میکنیم. با این حالت اینجا موندن فایده ای نداره. بریم سمت خونه و اونجا با هم‌ صحبت کنیم.

با گفتن کلمه “خونه” من و شجاع برای لحظه ای با تعجب به کوشا خیره شدیم. اما راست میگفت. خونه ما فعلا شده بود تعدادی وسایل اضافی و کهنه بالای پشت بومی در خیابون سپهری. اما بهترین جای این دنیا هم که میرفتیم هیچ جا برای ما لب شط نمیشد. و نماینده و مامورهاش لذت زندگی در خونه و بودن کنار دوست هامون رو از ما گرفته بودن. و ما بعد از شوقی که برای پیدا کردن خونه جدیدمون داشتیم، برای اولین بار متوجه شدیم وقتی به اجبار از خونه دورت میکنن، حتی اگه جای زندگیت هم‌ خوب باشه، ‌باز هم گرفتار درد بزرگی شدی که برای هر گربه ای قابل درک نیست.

وقتی رسیدیم تپلی هنوز خواب بود. صدامون رو که شنید آروم‌ چشمهایش رو باز کرد و بعد از نگاهی به ما دوباره بستشون. برای جلوگیری از مشغول شدن برادرهام‌ به کاری و فراموش کردن موضوع آبی، همین‌ که پا روی پشت بوم گذاشتیم بدون معطلی پرسیدم؛  برای بیرون آوردن آبی چه فکری دارید؟

شجاع و کوشا که انتظار نداشتن اینقدر زود با این‌ سوال مواجه بشن بعد از اینکه با تعجب نگاهی به هم انداختن، با همون حالت به من خیره شدن. هیچی نمیگفتن، مشخص بود راهکار خاصی برای این موضوع ندارن و منتظر هستن اون یکی ایده ای بده.

بعد از مدتی سکوت دوباره سوال رو تکرار کردم. بالاخره‌ بعد از چند ثانیه کوشا که پیشنهاد صحبت رو داده بود گفت :

ادامه دارد

 

 

 

باوری به نام شبدر بخش اول

مرکز اسناد حقوق بشر ایران

چکیده
از زمان انقلاب اسلامی سال ۱۳۵۷، نوکیشان مسیحی که در خانواده های مسلمان به دنیا آمده اند، هدف سیاست ها و اقدامات سرکوب گرانه و تبعیض آمیز دولت ایران بوده اند. آنها از حق اجرای مناسک مذهبی دین مورد نظرشان به صورتی آشکارا، آزادانه و بدون ترس از آزار و شکنجه، محروم شده اند. کلیساهایی که مراسم پرستش به زبان فارسی دارند، یا تعطیل شدند و یا از پذیرفتن نوکیشان مسیحی منع گردیدند. دارایی‏ ها‏ی متعلق به مسیحیان اغلب بدون پرداخت هیچ غرامتی مصادره شد. دعوت غیر مسیحیان به آیین مسیحیت و انتشار انجیل به زبان فارسی ممنوع گردید. علاوه بر این، تعدادی از رهبران کلیسا، از جمله چند نوکیش مسیحی، در شرایط مشکوکی به قتل رسیدند.

نوکیشان مسیحی برای در امان ماندن از اقدامات منزجرکننده حکومت شروع به گردهمایی در کلیساهای خانگی کردند؛ با این وجود، آنها هدف حمله حکومت جمهوری اسلامی ایران قرار گرفتند. بسیاری از آنها به صورت خودسرانه دستگیر و با اتهامات ساختگی روانه زندان شدند‏ و یا مجبور گردیدند که از فعالیت‏ ها‏ی مسیحی دست بکشند. در سال های اخیر نوکیشان مسیحی بیشتری، از جمله خادمین کلیسا، به جای جرائم مذهبی مانند ارتداد به اقدام علیه امنیت ملی و تبلیغ علیه جمهوری اسلامی متهم شده اند.

اصل ۱۲ قانون اساسی جمهوری اسلامی تصریح می ‏کند، که دین رسمی کشور اسلام و مذهب جعفری اثنی عشری است و «این اصل الی ‏الابد غیر قابل تغییر است.» اصل ۱۳ زرتشتیان، یهودیان و مسیحیان را به عنوان اقلیت‏ ها‏ی مذهبی رسمی ذکر می کند. بر این اساس آنها آزادی آن را دارند، که مراسم و مناسک مذهبی خود را به جای آورده و در احوال شخصیه و تعلیمات دینی بر طبق آیین خود عمل کنند. همین حقوق به مسلمانان اهل سنت نیز داده شده است.

همان طور که در قانون اساسی به وضوح تصریح گردیده است، مسیحیان باید بدون در نظر گرفتن شاخۀ مذهبی، قومیت و زبانشان از آزادی مذهب برخوردار باشند. حکومت جمهوری اسلامی اما تعریف مضیقی از مسیحیِ به رسمیت شناخته شده دارد، که تنها شامل مسیحیان قومی (ارامنه و آشوریان/کلدانیان) و همچنین ظاهرا آن دسته از افراد می شود، که می توانند ثابت کنند که خود یا خانواده هایشان قبل از انقلاب سال ۱۳۵۷مسیحی بوده اند. نوکیشان مسیحی در کنار بهائیان، دراویش، اهل حق، صائبه-منداییه، و افرادی که به عرفانِ نوپدید اعتقاد دارند، اقلیت‏ ها‏ی مذهبیِ غیر رسمی به شمار می ‏روند.

آزادی اندیشه، وجدان و مذهب یکی از ویژگی‏ ها‏ی اساسی حاصل از ارزش و شرافت ذاتی انسان است. جمهوری اسلامی بر طبق میثاق بین ‏المللی حقوق مدنی و سیاسی ملزم است، که آزادی اندیشه، وجدان و مذهب را تضمین نماید. حکومت ایران همچنین موظف است، که حق حیات شهروندان خود و برخورد انسانی با آنها، از جمله اجرای عدالت و برابری در مقابل قانون را محافظت نماید. جمهوری اسلامی اما نوکیشان مسیحی را تهدیدی بالقوه به بنیان ایدئولوژیک خود می‏ پندارد و به صورت ساختاری و به روش های گوناگون علیه آنها تبعیض اِعمال می ‏کند.

پرستش در زندان

“پیشگفتار”
یک روز بعد از ظهر، گروهی از نوکیشان مسیحی جمع شده بودند تا در خلوت خانه یک زوج مسیحی در شیراز به عبادت بپردازند. بیژن فرخ پور حقیقی و مرضیه راحمی که میزبان جلسه کلیسا بودند، هرگز فکر نمی کردند که آن روز زندگی آنها را تغییر دهد. ناگهان نیروهای امنیتی لباس شخصی به خانه آنها ریختند. ماموران هیچ حکمی نشان ندادند، با این حال همه افراد حاضر و همه جا را در آن خانه جستجو کردند. آنها وسایل حاضران از جمله تلفن های همراه، کارت های شناسایی، اشیا با ارزش و انجیل را توقیف کرده و نشانه های کلیسا مانند تصویر عیسی مسیح را تخریب نمودند. تعدادی از حاضران از جمله بیژن فرخ پور حقیقی بازداشت شدند، در حالی که سایرین مجبور به امضای تعهد عدم حضور در مراسم کلیسایی گردیدند. ماموران با خشونت رفتار کرده و اعضای کلیسا را مرعوب نمودند. بسیاری از نوکیشان مسیحی چنین صحنه هایی را دیده اند و تجربه های مشابهی دارند.

مسیحیان در ایران شامل جوامع بومی ارامنه، آشوریان و کلدانیان، و نیز جمعیت روزافزونی از نوکیشانی است که از اسلام به مسیحیت می گروند.  اکثر مسیحیان قومی پیرو فِرَقِ ارتدکس یا کاتولیک هستند، مراسم مذهبی خود را به زبان‏ ها‏ی نیایشی خودشان برگزار می‏ کنند و در میان مسلمانان تبلیغ نمی‏ نمایند. این اقوام از جهت فرهنگی، مسیحی شناخته می شوند. اگر چه وفق قوانین ایران مسیحیان قومی با مسلمانان برابر نیستند، قانون اساسی اشعار می دارد که آنها در انجام وظایف دینی خود آزاد هستند و به اتهام ارتداد مورد هجمه قرار نمی گیرند‏.

کسانی که از اسلام به مسیحیت گرویده اند معمولاً از فرقه های پروتستان پیروی می کنند، که از آن جمله ‏اند‏ کلیساهای انگلیکن، پنطیکاستی، پروتستان لوتری، باپتیست [تعمیدیون] و پرسبیتری [مشایخی]. در همین حال، برخی از نوکیشان از کلیساهای غیر فرقه ای پیروی می کنند. ایرانیان نوکیش مسیحی غالباً تفسیر عقیدتی خودشان را از اصل تثلیث دارند،که با تفاسیر کلیساهای پروتستان تبشیری در غرب متفاوت است. آنها در میان مسلمانان تبلیغ می‏ کنند و مراسم کلیساهایشان به زبان فارسی برگزار می ‏شود. اگرچه آمار دقیقی از تعداد نوکیشان مسیحی وجود ندارد، اما گمان می‏رود که جمعیت آنها به سرعت رو به افزایش است. علیرغم این وضعیت، حکومت ایران برای این افراد هیچ گونه جایگاه اجتماعی به عنوان مسیحی قائل نمی ‏شود. تعدادی از این افراد متهم به جرایمی از قبیل اقدام علیه امنیت ملی یا ارتداد شده و در محاکماتی بسیار غیر عادلانه محکوم گردیده ‏اند‏.

این گزارش ابتدا به گفتگو دربارۀ گرویدن از اسلام به مذهبی دیگر از دیدگاه فقه شیعه می‏ پردازد. در بخش دوم، این گزارش اتهاماتی را که وفق قوانین ایران علیه نوکیشان مسیحی مطرح شده است، بررسی می کند. در بخش سوم، این گزارش امواج سرکوب جامعه مسیحیان نوکیش توسط دولت را از سال های اولیه جمهوری اسلامی توضیح می دهد. موارد قتل فراقضایی رهبران کلیسا و مواردی که نوکیشان مسیحی به ارتداد متهم شده اند، به ترتیب در بخش های چهارم و پنجم بررسی می شوند. در بخش ششم، شرح حال شهودی که با مرکز اسناد حقوق بشر ایران مصاحبه کرده ‏اند‏، وضعیت حاضر را نشان می ‏دهد، که در آن نوکیشان مسیحی از حقوق بشر ابتدایی خود محروم گردیده ‏اند‏. گزارش حاضر سپس به بررسی دقیقی از سیاست حکومت در جهت مصادرۀ اموال مسیحیان و  تقلیلِ حضور آنان در ایران خواهد پرداخت. در پایان، این گزارش در مورد چگونگی سیاست ها و اقدامات دولت در ارتباط با نوکیشان مسیحی که ناقض قوانین ایران و تعهدات بین المللی این کشور در زمینه حقوق بشر است، گفتگو خواهد کرد.

۱گرویدن به مذهبی دیگر از دیدگاه فقه شیعه

اسلام یهودیان و مسیحیان را اهل کتاب به شمار می‏ آورد، یعنی مردمی که دارای کتاب آسمانی و وحی الهی هستند. اگر یکی از پیروان ادیان ابراهیمی مسلمان شود، وی نه تنها با هیچ گونه عواقب ناگواری روبرو نخواهد شد، بلکه از جهت قانونی محافظت ‏ها‏یی خواهد داشت، که قبلاً شامل حال وی نمی گردید. از طرف دیگر اما اگر یک مسلمان دین خود را از اسلام به آیین دیگری تغییر دهد و توبه ننماید، ممکن است به ارتداد متهم شود. قرآن به صراحت نمی گوید، که ارتداد جرمی قابل مجازات است. چندین حدیث منتسب به امامان شیعه پایه و اساس تعیین مجازات مرگ برای افراد مرتد در فقه شیعه را شکل داده است.

علیرغم بعضی از اختلاف نظرها، اکثر فقهای محافظه کار شیعه از جمله آیت ‏الله روح الله ‏‏‏خمینی بنیان گذار و اولین رهبر جمهوری اسلامی اظهار داشته ‏اند‏، که گرویدن از اسلام به دیانتی دیگر یا الحاد (خدا ناباوری) ارتداد محسوب می ‏شود. فقه شیعه میان مرتدی که در خانوادۀ مسلمان زاده شود (مرتد فطری) و مرتدی که در خانوادۀ غیر مسلمان به دنیا می‏ آید (مرتد ملی)، تمایز می‏گذارد. از دیدگاه آیت ‏الله ‏‏‏خمینی، توبۀ مردی که مرتد فطری باشد، پذیرفته نیست و وی باید کشته شود. اما به مرتد ملی سه روز فرصت داده می ‏شود تا توبه نماید و تنها در صورتی که توبه نکند، باید اعدام شود. زن مرتد را اما نباید کشت. باید او را مادام العمر حبس نموده و در هنگام وعده‏ ها‏ی نماز او را کتک بزنند و فقط مقدار کمی به وی غذا بدهند. البته اگر توبه کند، می‏تواند آزاد شود.

علی خامنه ‏ای رهبر جموری اسلامی در پاسخ به یک پرسش دینی (استفتاء) اظهار داشت، اگر شخصی مسلمان زاده شود، اما بعداً تصمیم بگیرد که از یکی دیگر از ادیان ابراهیمی پیروی نمایند، آن شخص مرتد است. خامنه ‏ای اما همچنین تصریح نمود، که اگر چنین شخصی با کسی که سابقاً مسلمان بوده بر طبق آئین جدید خود ازدواج کند، فرزندان حاصل از این ازدواج، مرتد نخواهند بود. این فرزندان بسته به دین خود می‏توانند از حقوقی که مطابق قانون اساسی برای اقلیت‏ ها‏ی مذهبی رسمی کشور در نظر گرفته شده، بهره مند شوند.

آیت ‏الله ‏‏‏ناصر مکارم شیرازی روحانی محافظه کار شیعه نیز گفته است، کسی که قبلاً مسلمان بوده و دین جدیدی اختیار کرده و مصرانه به مذهب جدید خود پایبند باشد، محکوم به ارتداد است. آیت ‏الله ‏‏‏لطف الله صافی گلپایگانی، یکی دیگر از روحانیون عالی رتبۀ شیعه حکم کرده است، که شخص را نمی‏توان مرتد دانست مگر آن که شواهد موجود بر آن دلالت نماید که وی منکر رسالت حضرت محمد شده است. وی تصریح نمود که قتل چنین شخصی واجب است و نیازی به صدور حکم قاضی ندارد. به صورت مشابهی، آیت ‏الله ‏‏‏محمد صادق روحانی که یک فقیه تندرو شیعه است، فتوی داده که قتل فراقضایی شخصی که به حضرت محمد و ائمۀ شیعه اهانت کرده باشد، مجاز بوده و نیازمند مراحل قضایی نیست.

آیت ‏الله ‏‏‏حسینعلی منتظری که یکی از عالی رتبه ترین فقهای شیعه بود، اظهار داشت که صِرفِ شک کردن یا تغییر عقیده دادن دربارۀ دین نباید به جرم ارتداد که مجازاتش اعدام باشد منجر گردد، به شرط آن که چنین عملی در نتیجۀ تحقیقات شخص حاصل شود. آیت ‏الله ‏‏‏یوسف صانعی یکی دیگر از روحانیون برجسته شیعه شخص مرتد را فردی می‏دانست، که به طور اهانت آمیز خداوند یا رسالت حضرت محمد را پس از آن که به اسلام ایمان آورده است، انکار نماید. بنابراین فردی که در مورد ادیان تحقیق می ‏کند، نباید به ارتداد محکوم گردد. محسن کدیور، استاد مطالعات اسلامی نیز اظهار داشته است، که حکم قرآن در مخالفت با اجبار افراد به پذیرش دین، به آن معناست که افراد هم در پذیرفتن اسلام و هم در ترک کردن آن آزادند.

۲اتهامات منتسب به نوکیشان مسیحی

جمهوری اسلامی تعداد قابل توجهی از نوکیشان مسیحی را به جرایم زیر متهم کرده و بر این اساس آنها را محاکمه نموده است. این بخش جزئیات و زمینه این جرایم را بررسی می کند.

۱.۲ارتداد

در ساختار قانون مدنی ایران، در مقایسه با ساختار قوانین عرفی، فقدان تعاریف دقیق قانونی مشکلات بیشتری را ایجاد می ‏کند. ارتداد یک جرم جدی محسوب می شود، که مجازات آن مرگ است. با وجود این، جرم مزبور در قانون ایران به طور دقیق تعریف نشده است. در پرونده های ارتداد دادگاه ‏ها‏ به اصل ۱۶۷ قانون اساسی استناد کرده ‏اند،‏ که تصریح می ‏کند، اگر قاضی حکم هر دعوا را در قوانین مدوّنه نیابد، باید با استناد به منابع معتبر اسلامی یا فتاوی معتبر، حکم قضیه را صادر نماید. ماده ۲۲۰ قانون مجازات اسلامی هم به همین ترتیب تصریح می ‏کند،  که در مواردی که قانون سکوت اختیار کرده به ویژه در مورد مجازات حدودی [جمع حد] که در قانون ذکر نگردیده، دادگاه ‏ها‏ باید مطابق اصل ۱۶۷ قانون اساسی عمل کرده و به منابع معتبر اسلامی استناد نمایند. بر طبق ماده ۱۵ قانون مجازات اسلامی، مقصود از حدود، مجازات‏هایی است که جزییات آنها در قانون شرع تعیین شده است.

لازم به ذکر است، که فقهای شیعه درباره ارتداد نظرات متفاوت و گاه متناقضی دارند. به همین دلیل، پیروی قضات از فتاوای آنها ممکن است که منجر به صدور آرای متفاوتی در پرونده های ارتداد شود. ثانیاً، قانون مجازات اسلامی هیچ حکم صریحی درباره نحوه اثبات اتهام ارتداد ندارد. این قانون انواع ادله را که به موجب آنها ارتکاب هر جرمی از جمله ارتداد می تواند قابل اثبات باشد، توضیح می دهد، که شامل اقرار متهم، شهادت دو شاهد مرد و علم قاضی است. سوم این که، قاعده دراء در مجازات های حدود قضات را از صدور حکم در صورت داشتن هر گونه شک یا عدم قطعیت در مورد عناصر جرم، برحذر می دارد. بدون داشتن تعریفی یکسان از ارتداد و عناصر مجرمانه آن، چارچوب قانونی ای که در آن پرونده های ارتداد مورد بررسی قرار می گیرند، نامشخص است. به همین دلیل، مجازات های اعمال شده در این پرونده ها از احکام زندان تا اعدام متغیر است، بدون این که دستورالعمل مشخصی وجود داشته باشد که زمان اعمال مجازات شدیدتر را تعیین کند.

بر اساس قوانین ایران، قتل فراقضایی شخصی که گمان می رود مرتد باشد، مانند یک قتل معمولی پیگرد قانونی نخواهد داشت. برخلاف سایر موارد قتل، مرتکب قتل به مجازات اعدام (قصاص) محکوم نمی شود، اگر فرد مقتول مرتد بوده باشد. در عوض، مرتکب قتل به مجازات های تعزیری محکوم خواهد شد. تعزیر مجازات برای عملی است که از نظر شرعی ممنوع می باشد، اما مجازات خاصی برای آن در متون دینی قید نشده است. بر این اساس، یک فرد متهم به قتل می تواند به سه تا ده سال زندان محکوم شود.

۲.۲توهین به پیامبر اسلام 

جرم سب النبی یا توهین به پیامبر اسلام در مواد ۲۶۲ و ۲۶۳ قانون مجازات اسلامی مدون شده است. وفق ماده ۲۶۲، شخصی که به پیامبر اسلام یا سایر پیامبران توهین کند، می تواند به اعدام محکوم گردد. توهین به امامان شیعه و فاطمه دختر پیامبر اسلام نیز مجازات اعدام در پی دارد. در ماده ۲۶۳ آمده است، که اظهارات گفته شده در شرایط خاص مانند خشم یا مستی نمی تواند مبنای اتهام جرم سب النبی قرار بگیرد.[۴۲]
۳.۲توهین به مقدسات اسلام

 بر اساس ماده ۵۱۳ قانون مجازات اسلامی، هر کسی که به ارزش های مقدس دین اسلام ، پیامبر اسلام یا شخصیت های مقدس شیعه توهین کند، در صورتی که عمل او مصداق سب النبی باشد، اعدام می گردد. در غیر این صورت، این فرد به یک تا پنج سال حبس محکوم می شود. جرم توهین به ارزش های مقدس اسلام اما در قانون مجازات اسلامی به روشنی تعریف نشده است. ادله اثبات این جرم همانند سایر جرایم است:

اعتراف متهم، شهادت دو شاهد مرد یا علم قاضی.

تعدادی از نوکیشان مسیحی به اتهام مبهم توهین به ارزش های مقدس اسلام به حبس محکوم شده اند. مشارکت آنها در فعالیت های کلیسایی اغلب به عنوان مبنای این اتهام ذکر شده است. امین افشار نادری نوکیش مسیحی به اتهام «توهین به مقدسات اسلام» و «تاسیس و اداره یک سازمان غیرقانونی» در سال ۲۰۱۷ محاکمه شد. دادگاه انقلاب تهران، به ریاست قاضی ماشاالله احمدزاده، وی را به پانزده سال حبس محکوم کرد که پنج سال آن به اتهام «توهین به مقدسات اسلام» بود.

۴.۲اقدام علیه امنیت ملی

 بر طبق مادۀ ۴۹۸ از کتاب پنجم قانون مجازات اسلامی، هر کس با «هر مرامی» که گروهی بیش از دو نفر تشکیل دهد یا اداره نماید، «که هدف آن بر هم زدن امنیت کشور باشد» و محارب شناخته نشود، به حبس از دو تا ده سال محکوم می ‏شود همچنین هر کسی که به چنین گروه‏ها‏یی بپیوندد ممکن است، به حبس از سه ماه تا پنج سال محکوم می‏گردد، «مگر این که ثابت شود از اهداف آن بی اطلاع بوده است.» در طول دهه ‏ها‏ی گذشته چندین نوکیش مسیحی به دلیل راه ‏اند‏ازی و شرکت در کلیساهای خانگی به اقدام علیه امنیت ملی متهم شده‏ اند‏. برای مثال، ‏ها‏دی عسگری و کاویان فلاح محمدی به اتهام تشکیل و رهبری یک سازمان [کلیسای خانگی] با هدف اخلال در امنیت ملی به ده سال حبس محکوم گردیدند.

قضات در موارد متعددی به مادۀ ۵۰۰ کتاب پنجم قانون مجازات اسلامی استناد می‏ کنند، که تصریح می ‏کند «هر کسی علیه نظام جمهوری اسلامی ایران … به هر نحو فعالیت تبلیغی نماید،» به حبس از سه ماه تا ‌یک سال محکوم خواهد شد. در سال ۱۳۹۷ حداقل دوازه نوکیش مسیحی در بوشهر به اتهام تبلیغ علیه جمهوری اسلامی به تحمل یک سال حبس محکوم شدند. دادگاه‏ ها‏ی ایران هر گونه شرکت در کلیساهای خانگی، تبلیغ مسیحیت در میان مسلمانان، و انتشار پیام مسیحیت تبشیری را به عنوان اقدام علیه امنیت ملی تعبیر می‏ کنند.

۵.۲اصلاحیه ‏ها‏ی قانون مجازات اسلامی

مجلس ایران در سال ۱۳۹۹ کتاب پنجم قانون مجازات اسلامی را اصلاح نمود. اصلاحیۀ مادۀ ۴۹۹ کتاب پنجم قانون مجازات اسلامی تصریح می ‏کند، هر فردی که موجب «ایجاد خشونت یا تنش» از طریق توهین یا نشر اکاذیب دربارۀ ادیان آسمانی گردد، چنانچه مشمول حد نباشد، به حبس و جزای نقدی محکوم خواهد شد. اگر چنین جرمی در قالب «گروه مجرمانۀ سازمان یافته» ارتکاب یابد یا «از طریق نطق در مجامع عمومی یا با استفاده از ابزارهای ارتباط جمعی در فضای واقعی یا مجازی» منتشر شود، مجازات مقرر تشدید خواهد شد. اصلاحیۀ مادۀ ۵۰۰ «استفاده از شیوه ‏ها‏ی کنترل ذهن و القائات روانی» را جزء تخلفات قابل مجازات محسوب می ‏کند. با توجه به رویۀ قضایی دادگاه‏ ها‏ی ایران، این اصلاحات قدرت حکومت را برای محکوم نمودن نوکیشان مسیحی بر طبق عناوین مبهم گسترش می ‏دهد.

۳زندگی در زیر سایۀ سرکوب (۱۳۵۷ تاکنون)

بیشتر کلیساهای پروتستان در ایران به وسیلۀ میسیونرهای اروپایی یا آمریکایی در طی قرون نوزدهم و بیستم تأسیس شدند. حکومت ایران به میسیونرها (مبلغان) اجازه داد تا در کشور به فعالیت بپردازند، و آنها نیز مدارس، کلیساها و بیمارستان‏هایی را در شهرهای مختلف تأسیس نمودند.  اما در بهمن ۱۳۵۷ آیت ‏الله ‏‏‏خمینی حکومت اسلامی بر پایۀ ولایت فقیه را بنیان گذاشت که تبعیض مذهبی را نهادینه می ‏کرد

این حکومت تازه تأسیس به زودی شروع به تصاحب کلیساها، مدارس، و بیمارستان‏هایی نمود که توسط میسیونرها بنا شده بود. کلیساهایی که با گروه ‏های مسیحی خارج از کشور ارتباط داشتند، خطرناک تلقی شده و همکارانشان را «جاسوس‏ های غرب» نامیدند. اما علیرغم چنین فشارهایی تعدادی از کلیساهای ایرانی توانستند خود را مجدداَ به عنوان مؤسسۀ کلیسا رسماً به ثبت برسانند.

 کلیساهای پروتستان ایرانی در مقایسه با شاخه ‏های کاتولیک، به دلیل تمایل به تبلیغ اعتقاداتشان در جامعه با برخوردهای خشونت آمیزتری روبرو شدند‏. اما کلیساهای پروتستان گوناگون با سطوح متفاوتی از آزار و تعدی مواجه گردیدند. اگرچه کلیسای اسقفی به شدت مورد حمله قرار گرفت و مؤسسات آن در سال ۱۳۵۹ به اجبار تعطیل شدند اما دیگر کلیساهای پروتستان، از جمله کلیسای پرسبیتری و پنطیکاست در طی دهۀ ۱۳۶۰ توانستند بدون آزار و اذیت‏ های متحد الشکل به خدمات خود ادامه بدهند. این کلیسا‏ها که اکثراً متشکل از مسیحیان ارمنی و ایمانداران قدیمی بودند، فعال باقی مانده و برنامه‏ های نیایش خود را به زبان فارسی اجرا کردند، اگر چه که حضور در کلیسا با محدودیت‏ های بیشتری امکان پذیر بود.
تبلیغ مسیحیت و نشر کتاب مقدس به زبان فارسی نیز ممنوع گردید.  انجمن انجیلی ایران در سال ۱۳۶۹تعطیل شد. این امر تا به امروز موجب کمبود شدید کتاب مقدس و کتاب‏ های عقیدتی مسیحی به زبان فارسی شده است. به علاوه، حکومت ایران جوامع مسیحی در کشور را از بقیه دنیا جدا و منزوی ‏ساخت. میسیونرهای غربی اخراج شدند و ایمانداران ایرانی اجازه نیافتند که با هم آیینان خود در خارج از کشور تشریک مساعی داشته باشند.

به دلیل سیاست دولت علیه حضور مسیحیان در ایران، تعدادی از کلیساها در شهرهای مختلف در سال های اخیر متروک گردیده و یا تخریب شدند. جمهوری اسلامی اجازه ساخت کلیساهای جدید یا بازسازی کلیساهای موجود را نداده و همچنین رهبری کلیساها در ایران را تضعیف کرده است. برخی گزارش ‏ها حاکی از آن است، که اطلاعات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی اخیراً نظارت بر کلیساهای مسیحی را که قبلاً توسط وزارت اطلاعات و وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی انجام می شد، به دست گرفته است. کلیساهای به رسمیت شناخته شده (کلیساهای ارمنیان، آشوریان و کلدانیان و نه ایرانیان پارس زبان) از طرف دولت همواره تحت نظارت هستند. ماموران واحد اطلاعات سپاه پاسداران معمولا در جلسات نیایش این کلیساها شرکت می کنند و به صورت منظم اسامی اعضای کلیسا را بررسی می کنند تا هیچ مسیحی نوکیشی ایرانی نتواند در آنها شرکت کند.

۱.۳کلیسای اسقفی

کلیسای اسقفی توسط جامعۀ مبلغین کلیسا در اوایل قرن بیستم در اصفهان تأسیس گردید. در سال ۱۳۵۷ حسن دهقانی تفتی، اسقف این شاخۀ کلیسا در ایران بود. وی نخستین فرد ایرانی ای بود که در این سمت خدمت می ‏کرد. در بحبوحۀ انقلاب، وی نامه ‏ای ‏به آیت ‏الله ‏‏‏خمینی نوشته و ضمن آن تعهد خود را مبنی بر حمایت در ساختن یک جامعۀ ایرانی آزاد و مبتنی بر عدالت ابراز داشت. اما علیرغم این اقدام، دیری نپایید که ضربه ‏های انقلاب ۱۳۵۷ وی، خانواده اش و کلیسای اسقفی را شدیداً تحت تأثیر قرار داد. در مرداد ماه ۱۳۵۸ چند مرد که اسقف دهقانی تفتی آنها را «گروهی از اشرار، اما مسلماً بسیار سازمان یافته» توصیف کرد، به خانه و دفتر کار وی در اصفهان یورش برده و آنها را غارت کردند. اسقف دهقانی تفتی بعدها اظهار داشت، که گروهی از اعضا انجمن تبلیغات اسلامی مقصرین اصلی حمله بودند. آنها برای سال‏ها وابستگان به کلیسا را مورد آزار و اذیت قرار داده بودند.

حکومت جدید شروع به تهدید دهقانی تفتی کرده بود تا او تمام اموال و دارایی کلیسا را در اختیار آنها قرار دهد. وی مدت کوتاهی زندانی شد و مورد بازجویی قرار گرفت.

در آبان ۱۳۵۸ چند مرد مسلح سعی کردند که دهقانی تفتی و همسرش را هنگام شب در اطاق خوابشان به قتل برسانند، اما آنها در این حادثه زنده ماندند.

گروهی از رهبران کلیسای انگلیکن پیامی به آیت ‏الله ‏‏‏خمینی فرستادند و از او خواستند تا فرمانی مبنی بر تحقیق در مورد این حادثه صادر کند. اما آنها هرگز پاسخی دریافت نکردند و مرتکبین نیز هرگز شناسایی نشدند. پس از این حادثه اسقف دهقانی تفتی ایران را ترک کرد.

در مرداد ۱۳۵۹ اسقف دهقانی تفتی و تعدادی از اعضاء کلیسای اسقفی متهم به جاسوسی برای بریتانیا شدند.

این گروه شامل افراد زیر می‏ شد؛ ایرج کلیمی متحده (کشیش مسئول کلیسای لوقا در اصفهان)، نصرت الله شریفیان (کشیش مسئول کلیسای سنت آندره در کرمان)، کشیش خلیل رزم آرا، کشیش پاول‏ هانت، دیمتری بلوس (متصدی اسقفی) و مارگارت جین وادال (منشی اسقف که قبلاً از یک سوء قصد در اردیبهشت ۱۳۵۸ جان به در برده بود).

همۀ این افراد به جز حسن دهقانی تفتی که خارج از کشور بود، دستگیر شدند. در نهایت مقامات رسمی شاخۀ کلیسای انگلستان توانستند در مورد آزادی این افراد با مقامات ایران مذاکرات موفقیت آمیزی داشته باشند.

علیرغم تمام فشارهای وارده از جانب حکومت، کلیسای اسقفی به حیات خود ادامه داد البته اما در مقیاسی بسیار کوچک تر. در سال ۱۳۶۹ ایرج متحده اسقف حوزۀ اسقفی ایران شد و تا سال ۱۳۸۳ او تنها کشیش شاخۀ کلیسای انگلیکن در ایران بود.

پس از بازنشستگی وی، آزاد مارشال که یک کشیش پاکستانی بود دعوت شد تا سرپرستی کلیسای اسقفی را بر عهده گیرد، زیرا هیچ نامزدی برای این سمت در ایران نبود.

در سال ۱۳۹۶ دکتر آلبرت سانداراراج والترز که اصلیت مالزیایی داشت معاون ارشد دایره اسقفی ایران شد.

حکومت ایران ویزای کاری وی را در سال ۱۳۹۸ تمدید نکرد. حوزۀ اسقفی ایران که در حال حاضر اسقفی از خود ندارد، شامل کلیسای لوقا و کلیسای سنت پاول در اصفهان، کلیسای شمعون غیور در شیراز و کلیسای سنت پاول در تهران می ‏شود.

درب خروج و مهراب کلیسای حضرت لوقا در محله عباس آباد اصفهان

ادامه دارد

 

 

 

محمد بهمن ‌بیگی، آموزگار عشایر

پرویز نیکنام

«من در یک چادر سیاه به دنیا آمدم. روز تولدم مادیانی را دور از کره شیری نگاه داشتند تا شیهه بکشد. در آن ایام اجنه و شیاطین از شیهه اسب وحشت داشتند. هنگامی که به دنیا آمدم و معلوم شد که بحمدالله پسرم و دختر نیستم، پدرم تیر تفنگ به هوا انداخت. من زندگانی را در چادر با تیر تفنگ و شیهه اسب آغاز کردم. در چهار سالگی پشت قاش زین نشستم. چیزی نگذشت که تفنگ خفیف به دستم دادند. تا ده سالگی حتی یک شب هم در شهر و خانه شهری به سر نبردم…»

محمد بهمن‌بیگی در کتاب بخارای من، ایل من کودکی‌اش را این طور تعریف می‌کند و می‌گوید که «از شنیدن اسم شهر قند در دلم آب می‌شد و زمانی که پدرم و سپس مادرم را به تهران تبعید کردند تنها فرد خانواده که خوشحال و شادمان بود، من بودم.»

خانواده‌ی بهمن‌بیگی از ایل قشقایی بودند و پدرش از «کلانتران ایل بود» و زندگی خوشی در میان کوه‌ها و دشت‌های منطقه‌ی فارس داشتند. وقتی رضا شاه به قدرت رسید به دنبال خلع سلاح عشایر بود. همین مسئله به درگیری‌هایی منجر شد و برخی از سران ایلات و عشایر به تهران و قزوین تبعید شدند.

به نوشته‌ی بهمن‌بیگی، پدرش و بیست تن از سران قبایل قشقایی که به تهران تبعید شده بودند، «متهم بودند که در شورش عشایری چند سال پیش شرکت داشتند، شورشی که با کمک ایلخانی و بخشایش شاه و اعلان عفو عمومی خاتمه یافته بود.»

اما در یک صبح بهاری در سال ۱۳۱۱ چند ماه پس از تبعید پدرش وقتی ایل به ییلاق رسید، خانواده بهمن‌بیگی خود را «در محاصره‌ی انبوهی از چریک‌های خودفروخته‌ی عشایری و سربازان قشون شاهنشاهی» دید.

آنها همه چیز را شکستند و خانواده‌ی بهمن‌بیگی با دو خانواده‌ی دیگر را به تهران فرستادند. به گفته‌ی بهمن‌بیگی «اقامتگاه ما در پایتخت به یک لانه بیش از خانه شباهت داشت … ما فاصله‌ی بعید بهشت و دوزخ را در پنج شبانه‌روز پیمودیم.»

خانواده‌ی بهمن‌بیگی در حالی به تهران تبعید شدند که به گفته‌ی بهمن‌بیگی «پدرم مرد مهمی نبود. او هم اشتباهاً تبعید شد. دار و ندار ما هم اشتباهاً به دست حضرات دولتی و ملتی به یغما رفت. دوران تبعیدمان بسیار سخت گذشت و بیش از یازده سال طول کشید. چیزی نمانده بود که در کوچه‌ها راه بیفتیم و گدایی کنیم. مأموران شهربانی مراقب بودند که گدایی هم نکنیم.»

پدرش که از بازگشت به فارس ناامید بود نام پسرش را در مدرسه‌ی علمیه نوشت و او در کلاس پنجم پذیرفته شد. پس از تحصیلات ابتدایی او به دبیرستان ایرانشهر رفت، کلاس یازدهم را در مدرسه سلطانی شیراز گذراند و دیپلم را از دارالفنون گرفت. بعد از پایان دبیرستان در دانشکده‌ی حقوق دانشگاه تهران، لیسانس گرفت و دو سالی نیز در بانک ملی ایران مشغول کار شد ولی آرام و قرار نداشت و دلش با ایل بود.

خانواده‌اش از تبعید رها شده و به ایل برگشته بودند ولی خودش در شهر بود. تابستان گرم که از راه رسید، یک روز نامه‌ای از برادرش دریافت کرد که در آن نوشته بود:

«برف کوه هنوز آب نشده است. به آب چشمه دست نمی‌توان برد. ماست را با چاقو می‌بریم. پشم گوسفندان را گل و گیاه رنگین کرده است. بوی شبدر دوچین هوا را عطرآگین ساخته است. گندم‌ها هنوز خوشه نبسته‌اند. صدای بلدرچین یک‌ دم قطع نمی‌شود. جوجه کبک‌ها، خط و خال انداخته‌اند. کبک دری، در قله‌های کمانه، فراوان شده است. مادیان قزل کره ماده سیاهی زاییده است. توله شکاری بزرگ شده است. اسمش را به دستور تو پات گذاشته‌ام. … بیا، تا هوا تر و تازه است، خودت را برسان. مادر چشم‌به‌راه توست. آب از گلویش پایین نمی‌رود.»

فردای روزی که نامه‌ی برادرش رسید، او که انگار منتظر چنین لحظه‌ای بود، شهر را رها کرد و خود را به ایل رساند. محمدبیگی می‌گوید: «میخ چادر کوچکم را کنار چادر بزرگ پدر بر زمین کوفتم. دیگر کرایه‌نشین نبودم. خانه‌ای به عظمت طبیعت داشتم. حیاطش، دشت‌ها و چمن‌های فارس، دیوارهایش کوه‌ها و تپه‌ها و بامش آسمان بلند و زلال، آسمانی که شب نیز از بس ستاره داشت نورانی و روشن بود.»

پنج سال بدون اینکه به شهر بیاید در ایل ماند و پشت زین اسب، طول و عرض فارس را زیر پا گذاشت اما در درونش این پرسش وجود داشت که می‌خواهد کجا زندگی کند. خودش می‌نویسد:

«کودکی را در ایل و جوانی را در شهر به سر آورده بودم. به هر دو محیط دل بسته بودم. نمی‌توانستم از هیچ یک جدا شوم. همین که در شهر دست به کاری می‌زدم یاد ایل فرارم می‌داد، همین که مدتی در ایل می‌ماندم هوای شهر بی‌قرارم می‌کرد. بین ایل و شهر سرگردان بودم. به گیاهی می‌ماندم که ریشه‌اش در ایل و ساقه‌اش در شهر بود. از یکی غذا و از دیگری هوا می‌خواست… در جستجوی شغلی بودم که کوه و بیابان را به شهر بپیوندد. آموزش عشایر همان بود که می‌خواستم. راه نجات خویش را یافتم. از آن پس دیگر نه شهری بودم و نه ایلی. هم شهری بودم و هم ایلی. در شهر اقامت داشتم و عمرم در ایل می‌گذشت.»

به آموزگاران سپرده بودم که از نظم متداول و قبرستانی کلاس‌ها چشم بپوشند. از هر گونه توبیخ و ملامت کودکان بپرهیزند. بی‌پروا و آزادشان بگذارند و از فرزندان آزادگان وطن، غلامک‌های حلقه‌به‌گوش نسازند.

بهمن‌بیگی جوان در سال ۱۳۲۴ کتاب عرف و عادت در عشایر فارس را منتشر کرد و «نشان داد که زندگی ایلی از دیدگاه او با چه دشواری‌هایی رو به روست. به نظر او یکی از راه‌های مؤثر برای برطرف ساختن آن دشواری‌ها، آموزش بود. آموزشی که با شیوه‌ی زندگی ایلی و واقعیت‌های آن سازگاری داشته باشد.»

بهمن‌بیگی می‌گوید در این کتاب «بی سر و سامانی‌های عشایر جنوب را برشمردم و نوشتم که درمان این دردهای بزرگ فقط در سایه‌ی مهر و محبت و تعلیم و تربیت میسر است.»

برای همین هم بهمن‌بیگی «تصمیم گرفت به جای چوب شبانی، قلم در دست کودکان عشایر نهد و خواندن و نوشتن را به طریق خاص خود به میان عشایر برد تا جهل و بی‌سوادی را ریشه کن کند.

بهمن‌بیگی در جایی روایتی از عشایر بویراحمد می‌دهد که در آنجا «کلمه‌ی “خواندن” بیش از آنکه برای کتاب به کار رود برای آواز به کار می‌رفت. قرن‌های بی‌شمار آواز خوانده بودند و هیچ‌گاه کتاب نخوانده بودند. در بسیاری از مدارس همین‌که به کودکی می‌گفتم: بخوان به خیال آواز می‌افتاد و اگر صدایی داشت سرودی سر می‌داد.»

گام‌های بی‌نتیجه‌ی اولیه

تلاش‌های اولیه‌اش برای آموزش عشایر در سال ۱۳۲۶ با شکست مواجه شد. خودش می‌گوید که وقتی خبردار شدم که دکتر علی شایگان استادم در دانشکده‌ی حقوق به وزارت آموزش و پرورش رسیده است، به حضورش رفتم و او پیشنهادم را قبول کرد.

بهمن‌بیگی می‌گوید: «در این پیشنهاد متعهد شده بودم که مفت و رایگان و بی هیچ توقع و انتظار، همکاری کنم. وسایل حرکت، زندگی و اقامت آموزگاران را شخصاً و با کمک یاران و دوستان ایلی فراهم نمایم و نخستین گروه “دبستان‌های متحرک” را راه بیندازم.»

اما این تلاش به دلیل کندی کار اداره‌ی آموزش و پرورش فارس و با سقوط دولت و تغییر وزیر بی‌ثمر ماند.

بعد از آن، در سال ۱۳۳۱ در حکومت دکتر محمد مصدق با کمک چند نفر از افراد مؤثر ایل قشقایی نخستین «دبستان‌های سیار چادری» را برپا کرد و با حداقل وسایل و امکانات، آموزش تعدادی از کودکان ایل قشقایی را در فارس شروع کرد. خودش می‌گوید: «در طول اقامت ممتدم در ایل دوستان زیادی دست و پا کرده بودم. در میان خویشاوندانم نیز خانواده‌های مستطیع کم نبودند. غالباً مردم دست و دلبازی بودند و پذیرفتند که هر کدام حقوق یک معلم و هزینه‌ی رفت و آمد و قوت و غذای او را بپردازند.»

اما آنجا معلمی وجود نداشت. برای همین، بهمن‌بیگی در میان ایل به جستجو پرداخت و «گروهی از منشی‌زادگان خان‌ها و کلانتران»، برخی جوانان ایل که سواد مختصری داشتند و گروهی از «فرزندان روستاییان عشایر» را با خود همراه کرد.

به گفته‌ی بهمن‌بیگی «من به یاری آن خیرخواهان و همت این جوانان نیمه‌باسواد، نخستین دبستان‌های سیّار چادری را برپا کردم.»

مشکل اصلی این بود که برنامه‌ی آموزشی رایج در مدارس کشور برای عشایر که مدام در حال جابه‌جایی از ییلاق به قشلاق بودند، مناسب نبود. روش آموزش رسمی که همسالان را کنار هم می‌نشاند و از کتاب‌های یکسان بهره می‌برد، به کار بهمن‌بیگی نمی‌آمد برای همین هم در کلاس‌هایش خردسالان و نوجوانان کنار هم می‌نشستند و «هر کس هر قدر می‌توانست یاد می‌گرفت و پیش می‌رفت. همین‌که کتابی تمام می‌شد، تدریس کتاب دیگر آغاز می‌گشت.»

در کنار آموزش، بهمن‌بیگی سعی می‌کرد تا هر طور شده این مدارس را «دولتی و رسمی» کند برای همین مدیران فرهنگی را برای بازدید از مدارس به منطقه می‌برد تا آنها از نزدیک شاهد کاری باشند که او دارد می‌کند بلکه آنها کمک کنند تا این مدارس شکل رسمی به خود بگیرد.

برای آنکه آموزگارانش شیوه‌ی آموزش جدید را فرا بگیرند، به گفته‌ی خودش «در طول دو سال هر سال سه هفته مکتب‌داران را به شیراز می‌آوردم تا اصول فن تدریس را از مربیان شیرازی فرابگیرند.»

مشکلات آموزش دانش‌آموزان عشایری

در این زمان مشکلات تاز‌ه‌ای بروز کرد، مردم کم‌کم از پرداخت حقوق به معلمان خسته شدند و آموزش و پرورش شیراز نیز دیگر رغبتی به کارآموزی معلمان نشان نمی‌داد. از طرف دیگر اصل چهار نیز که از سوی آمریکایی‌ها در ایران فعالیت داشت و تجهیزات مورد نیاز نظیر وسایل آموزشی و کمک آموزشی را تأمین می‌کرد، از ایران رفت و به گفته‌ی بهمن‌بیگی «من بار دیگر تنها و بی‌کس ماندم و داشتم امیدهای دور و دراز خود را از دست می‌دادم.»

در این هنگام مدیر کل آموزش و پرورش فارس عوض شد و به گفته‌ی بهمن‌بیگی «مرد کریمی بود و اتفاقاً اسمش هم کریم بود. از آنهایی بود که از راه رفته نمی‌هراسید.»

بهمن‌بیگی، دکتر کریم فاطمی مدیر کل آموزش و پرورش فارس را با خود به ایل برد و او «باور نمی‌کرد که شمار این مکتب‌ها از هشتاد گذشته است. برای همین یکی از مدیران سرد و گرم چشیده‌اش را مأمور کرد تا به همه‌جا سر بزند و گزارشی از مشکلات و کمبودها را تهیه کند.»

با تهیه‌ی این گزارش، چهل نفر از دیپلمه‌های دانشسرادیده‌ی شیراز راهی این مدارس شدند و به گفته‌ی بهمن‌بیگی «شادی و نشاطم حدی نداشت. استقبال مردم از آموزگاران دولتی و شهری پر شور بود. می‌پنداشتند که به آموزگاران بهتری دست یافته‌اند. آموزگارانی که از دولت حقوق می‌گیرند. سواد بیشتری دارند و قدرت صدور کارنامه نیز دارند.»

اما دوران این خوشی کوتاه بود و شش ماه بعد بهمن‌بیگی متوجه شد که «هیچ یک از این جوانان شهری به درد آموزش بچه‌های عشایری نمی‌خورند. زندگی ایلی برای این نوجوانان شیرازی غیرقابل تحمل بود.»

شیفتگی عجیبی که به کار سواد آموزی در میان ایلات داشتم و توفیقی که در این راه نصیبم شد، سبب گشت که بخش بزرگی از عمرم را صرف آن کار کنم و تقریباً سی سال، بدون تغییر شغل، همین کار را ادامه دهم … تعداد ۱۰هزار معلم تربیت کرد‌ه‌ام و از میان بچه‌های عشایر دبیران طراز اول، طبیبان حاذق و متخصص، قضات دانشمند، مهندسان ماهر و صاحبان دیگر تخصص‌ها را پرورد‌ه‌ام.

شکست این آموزگاران شهری، باعث شد تا تلاش‌های دیگری برای جایگزینی آنها با گروهی از دانشسرادیدگان مناطقی گرمسیری جهرم صورت بگیرد ولی نتیجه تفاوت چندانی نداشت. به گفته‌ی بهمن‌بیگی «اینان نیز با وجود تفاوتی اندک، قدرت مقابله و رقابت با مکتب‌داران بی تصدیق (مدرک) عشایری را نداشتند. راه درست همان بود که پیش از این رفته بودیم. انتخاب دقیق جوانان ایلی و محلی بدون توجه به مدارک و اسناد متداول، تربیت فشرده و استخدام رسمی آنان.»

اینجا بود که بهمن‌بیگی تصمیم گرفت تا در فکر ایجاد و تأسیس مؤسسه‌ای باشد که آموزگاران عشایر در آن آموزش ببینند. گروهی از مقامات آموزش و پرورش را به شیراز دعوت کرد تا در جریان پیشرفت مدارس عشایری قرار بگیرند. این کار باعث شد تا بعد از دو ماه طرح تأسیس دانشسرای عشایری در شورای عالی فرهنگ تصویب شود و کارش را در شیراز شروع کند. قرار شد سالانه گروهی از «جوانان ایلی را با امتحان ورودی کتبی و مصاحبه‌ی شفاهی و بدون توجه به مدارک تحصیلی انتخاب و تربیت کند.»

به گفته‌ی بهمن‌بیگی، دکتر کریم فاطمی کمک کرد تا از شرّ مدرک خلاص شویم و

«عده‌ای از نیمه‌بیسوادانِ کم‌مدرک مناطق ایلی را با امتحان ورودی به شیراز آوردیم و در مدرسه‌ای که نامش را دانشسرای عشایری گذاشتیم، به مدت یک سال تعلیم دادیم و سپس به ایل برگرداندیم. از همه‌جا تهمت به سوی ما سرازیر شد که بی‌سوادی را تجویز کرده‌ایم. ما فقط در صورتی می‌توانستیم جواب این تهمت را بدهیم که مدارسمان از عهده‌ی کار برآیند.»

وقتی «اداره کل آموزش عشایر کشور» در شیراز با مدیریت بهمن‌بیگی پا گرفت این مجموعه‌ی تازه «شبانه‌روزی‌های متعدد برای پسران و دختران برگزیده‌ی ایلات به وجود آورد. گروهی از جوانان با استعداد عشایر را بی‌آنکه به سهمیه متوسل شود به دانشگاه‌های معتبر فرستاد و چهره‌ی ایل را دگرگون ساخت.»

دبیرستان شبانه‌روزی عشایری در شیراز با امکانات وسیع آزمایشگاهی به‌سرعت چنان پیشرفتی کرد که تقریباً همه کسانی که از آنجا دیپلم می‌گرفتند وارد دانشگاه می‌شدند.

در کنار تلاش برای آموزش کودکان عشایری، بهمن‌بیگی تلاش می‌کرد تا نحوه‌ی آموزش به گونه‌ای باشد که «به گوهر شجاعت بچه‌ها لطمه‌ای نزند. به آموزگاران سپرده بودم که از نظم متداول و قبرستانی کلاس‌ها چشم بپوشند. از هر گونه توبیخ و ملامت کودکان بپرهیزند. بی‌پروا و آزادشان بگذارند و از فرزندان آزادگان وطن، غلامک‌های حلقه‌به‌گوش نسازند.»

ایل تابستان و زمستان ساکن بود و بهار و پاییز حرکت می‌کرد برای همین مدارس عشایری در بهار و پاییز تعطیل بود و تابستان و زمستان فعال بود و هر جا ایل چادرهایش را علم می‌کرد، چادر مدرسه هم کنارش برپا می‌شد.

یکی از مشکلات آموزش به کودکان عشایر تدریس الفبای فارسی بود چون این کودکان به لهجه‌های محلی نظیر ترکی، لری و عربی حرف می‌زدند و آموزش زبان فارسی به این نوآموزان بسیار دشوار بود. برای همین بهمن‌بیگی به همایون صنعتی‌زاده، بنیانگذار فرانکلین، مراجعه کرد و مشکل را با وی در میان گذاشت. او هم معلمی به نام عباس سیاحی را معرفی کرد. بهمن‌بیگی آقای سیاحی را به شیراز برد و خودش نیز در دانشسرا سر کلاس آموزش او نشست و بعد از آن به گفته‌ی وی «تدریس الفبا به نوآموزان عشایری از نوشیدن آب زلال هم آسان‌تر بود.»

کاری که بهمن‌بیگی در تعلیمات عشایر می‌کرد زبانزد بود و خودش تعریف می‌کند که در منزل یکی از دوستان مشترک، جلال آل‌احمد گفت: فلانی! من تعریف کارهای تو را خیلی شنیده‌ام، فعلاً با ۵۰ درصد کارهایت موافقم و به ۵۰ درصد دیگر مشکوکم. عرض کردم: چه بکنم تا از شک بیرون آیید. گفت: باید دست مرا بگیرید و با هم گشت و گذاری به ایل داشته باشیم و کارهایت را به چشم ببینم. «گفتم استدعا می‌کنم که در همین شکل بمانید و هیچ‌گاه از آن بیرون نیایید. اگر من دست شما را بگیرم و به ایل ببرم و محتملاً بعدها طی نوشته‌ای، توصیفی از من بفرمایید، من کارم تعطیل خواهد شد. ترجیح می‌دهم به‌جای شما یکی از مدیران سازمان برنامه یا یکی از جنرال‌های چندستاره را به ایل ببرم و کارم را نشان بدهم تا پیشرفتی حاصل شود و بتوانم امکاناتی بگیرم. خندید و قبول کرد.»

او این شیوه‌ی کارش را این طور توصیف می‌کند: «شکی نیست که سازگار بوده‌ام اما معتقدم که سازشکار نبوده‌ام.»

سهم ناچیز زنان عشایر از زندگی

از جمله مشکلات دیگر در منطقه‌ی عشایری، این بود که زنان با وجود سهم بزرگشان در زندگی کوچ‌نشینی، در محیط مردسالار منطقه با مشکلات بسیاری دست‌وپنجه نرم می‌کردند.

بهمن‌بیگی در کتاب بخارای من، ایل من در باره‌ی زنان عشایر می‌نویسد:

«در مقابل زن ایلی نه تنها من بلکه هر کس جز تعظیم و ستایش راه دیگری نداشت.

زن ایلی از همه زنان عالم بیشتر زحمت می‌کشید و کمتر بهره می‌برد. زودتر از همه بر می‌خاست و دیرتر از همه به خواب می‌رفت. خانه را مملو از شرف، عصمت، کار و زیبایی می‌کرد و خود احترام چندانی نمی‌دید. سخن درشت می‌شنید و دم بر نمی‌آورد.

مرد ایلی فقط گوسفند به چرا می‌برد و همین‌که باز می‌گشت، همه کارها با زن ایلی بود.

گوسفند می‌دوشید. شیر را می‌جوشاند.

ماست را می‌بست. دوغ را می‌زد. کره را می‌گرفت. غذا را می‌پخت تا مردش بیش از او بخورد و بیاشامد.»

به روایت او «مردان ایل، فرمانروایان مطلق بودند و زنان گرفتاری‌های فراوان داشتند. مردم ایل برای تولد پسر جشن می‌گرفتند و از تولد دختر اندوهگین می‌شدند. در بسیاری از خانواده‌ها دختران بر سر سفره‌ی پدران نمی‌نشستند و از ارث پدر و مادر محروم بودند.»

این ستم به زن در کل ایل جریان داشت و حالا که مدارس عشایری راه افتاده بود، بیشتر به چشم می‌آمد، چون اکثر خانواده‌ها حاضر نبودند دختربچه‌ها را به مدرسه بفرستند. برای همین بهمن‌بیگی می‌گوید گاه مجبور می‌شدم با برخی از تیره‌های کوچنده درگیر شوم.

همان سال اولی که مدارس عشایری راه افتاد، از مجموعِ دو هزار شاگرد این مدارس تنها چهل نفر دختر بودند و بهمن‌بیگی برای ترغیب دختران و خانواده‌های قشقایی، دخترش را تشویق کرد تا به دانشسرای عشایری بیاید و شغل معلمی را قبول کند. «ورود کلانترزادگان و کدخدا‌زادگان ممسنی، عرب و بویر احمدی و دختر من به دانشسرا سبب شد که به‌تدریج گروه انبوهی از دختران ایلات، داوطلب شغل آموزگاری شدند.»

آن مرد با اسب آمد

بهمن‌بیگی از پشت‌میزنشینی بیزار بود و سوار بر اسب به تمام مدارس عشایری سر می‌زد و خودش می‌گوید «با آنکه عشایری بودم به‌جای تفنگ و فشنگ، قلم و کتاب را انتخاب کردم و آموزش عشایری را را‌ه‌انداختم.»

این تصویر چنان با تصاویر کتاب‌های دبستان منطبق است که نمی‌توان تشخیص داد کدام اصل است کدام بدلی. همه به یاد دارند که در بخشی از کتاب دبستان آمده بود: «آن مرد آمد. آن مرد با اسب آمد، آن مرد در باران آمد.»

خودش می‌گوید

«شیفتگی عجیبی که به کار سواد آموزی در میان ایلات داشتم و توفیقی که در این راه نصیبم شد، سبب گشت که بخش بزرگی از عمرم را صرف آن کار کنم و تقریباً سی سال، بدون تغییر شغل، همین کار را ادامه دهم … تعداد ۱۰هزار معلم تربیت کرد‌ه‌ام و از میان بچه‌های عشایر دبیران طراز اول، طبیبان حاذق و متخصص، قضات دانشمند، مهندسان ماهر و صاحبان دیگر تخصص‌ها را پرورد‌ه‌ام.»

نتیجه‌ی کار بهمن‌بیگی حیرت‌انگیز بود و خودش می‌گوید ۵۰۰هزار نفر را باسواد کردم. در سال تحصیلی ۱۳۵۱-۱۳۵۲ از ۳۶ نفر دیپلمه‌ی مدارس عشایری، ۳۴ نفرشان وارد دانشگاه شدند. سال ۱۳۵۴-۱۳۵۵ نیز تمامی‌ ۸۸ نفری که در مدارس عشایر دیپلم گرفته بودند، وارد دانشگاه شدند و در سال ۱۳۵۵-۱۳۵۶ نیز از جمله ۸۵ نفر دیپلمه مدارس عشایر ۸۴ نفرشان در رشته‌های مختلف دانشگاهی پذیرفته شدند.

او به غیر از مدارس عشایری، مرکز آموزش حرفه‌ای دختران (قالیبافی)، مرکز آموزش فنی حرفه‌ای پسران و هنرستان صنعتی را را‌ه‌اندازی کرد.

علاوه بر این، با تلاش او مؤسسه‌ی تربیت مامای عشایر و مرکز تربیت پزشک و دامپزشک روستا برای عشایر در دانشگاه شیراز تشکیل شد.

شیوه‌ی مبتکرانه‌ی آموزش عشایری سبب شد تا یونسکو در سال ۱۳۵۲ جایزه‌ی بین‌المللی سوادآموزی را به بهمن‌بیگی اعطا کند.

 انقلاب و زندگی در خفا

وقتی انقلاب شد او همچون بسیاری دیگر متهم شد که کارگزار حکومت پهلوی بوده و برای همین سال‌ها مخفیانه در تهران زندگی کرد. به نوشته‌ی وب‌سایت رسمیِ بهمن‌بیگی، او چندین سال در «خوف و رجا» زندگی می‌کرد تا آنکه در سال ۱۳۶۸ با دستخطی از آیت‌الله محمدرضا مهدوی کنی امنیت ‌یافت و دوباره به شیراز برگشت.

او در سال‌های جوانی مقالات و گزارش‌هایی از وضعیت عشایر می‌نوشت و در این سال‌های سکوت دوباره شروع به نوشتن کرد و کتاب‌های بخارای من، ایل من، اگر قره قاج نبود، به اجاقت قسم و طلای شهامت را منتشر کرد.

بهمن‌بیگی قلمی ساده، روان و پاکیزه دارد و در کتابش بخارای من، ایل من چنان تصویری از ایل و زندگی مردمانش به دست می‌دهد که هر خوانند‌ه‌ای را به هوس می‌اندازد که کار و زندگی شهری را رها کند و به ایل بپیوندد.

ایرج افشار، ایرانشناس معاصر می‌نویسد: «نوشته‌های بهمن‌بیگی شاهنامه‌ی منثور ایل قشقایی و بویراحمدی و ممسنی و کهگیلویه است. هر کس بخواند می‌خواهد ایلی بشود و از زندگی سرسام‌آور شهری بِبُرد و در دامان آن محیط سرشار از طبیعت آرام بگیرد و لذت سادگی و بی پیرایگی را دریابد.»

سرنوشت آموزش عشایری نیز بعد از انقلاب دگرگون می‌شود. عبدالحسین آذرنگ در کتاب شصت چهره از میان قاجاریان و معاصران می‌نویسد:

«آموزش عشایری پس از انقلاب و به سبب دیدگاه تمرکزگرایانه و هماهنگ ساختن همه نهادها و فعالیت‌ها با روند عمومی انقلاب، با مخالفت‌هایی رو‌به‌رو شد … بر اثر این گونه مخالفت‌ها سرانجام تشکیلات آموزش عشایر در ۱۳۶۲ منحل شد و نیروها و امکانات آن در اختیار وزارت آموزش و پرورش قرار گرفت.»

علت انحلال تشکیلات آموزش عشایر، دوگانگی میان نظام آموزشی عشایری با نظام آموزشی رسمی کشور اعلام شد و با آنکه آموزش عشایری در ساختار نظام آموزشی فعال است اما دیگر هیچ چیز شبیه گذشته نیست.

بهمن‌بیگی در اردیبهشت ۱۳۸۹ در ۹۰ سالگی در حالی درگذشت که هیچ نهادی آموزشی دیگر ــ حتی نهضت‌سوادآموزی با آن همه بودجه و امکانات ــ پس از گذشت قریب به سی سال نتوانست حتی بخش کوچکی از کامیابی‌های او را تکرار کند.

منابع:

  • محمد بهمن‌بیگی/ بخارای من، ایل من/ چاپ سوم/ نشر همارا/ ۱۳۹۷
  • انجمن آثار و مفاخر فرهنگی/ زندگینامه و خدمات علمی و فرهنگی محمد بهمن‌بیگی/ ۱۳۸۶
  • عبدالحسین آذرنگ/ شصت چهره از میان قاجاریان و معاصران/ کتاب بهار/ ۱۳۹۹
  • وب‌سایت رسمی محمد بهمن‌بیگی/ bahmanbeigi.ir

 

 

 

تکثرگرایی و کثرتگرایی مردم ایران قبل و بعد از انقلاب قسمت دوم

اکبر دهقانی ناژوانی

شناختها و تجارب تلخ چند قرنه و چند دهه با ما بگو مگو دارند.:

برای بر طرف کردن نابسامانی ها، محرومیتها و خرابی های چند قرنه مردم ایران در آن واحد که باید به گذشته ها توجه بشود، ولی تجارب و شناختهای گذشته های خیلی دور ما برای اصلاح چندان کارساز نیستند.

در قسمت اول تکثرگرایی که قبلا برای شما فرستاده بودم گفته شده بود که در زمان قدیم ما علم درستی نداشته و این علم ناقص نتوانسته به ذهن، روح، عقل و احساس ما کمک بکند تا واقعیات اجتماعی و محیط زیست را در هر زمان درست تشخیص داده و برخورد درستی با آنها داشته باشیم. به همین خاطر در جاهایی که می بایستی عقلی عمل می کردیم اشتباها احساسی برخورد و در جاهایی که می بایستی احساسی عمل می کردیم بر عکس عقلی عمل کرده ایم. در مواقعی هم که می بایستی هر دو را با هم استفاده می کردیم میزان و اندازه برخورد آنها را نمی دانستیم، در نتیجه برخورد ما با این محیطها نادرست و این محیط ها را خراب و این محیط های خراب ما را نیز از نظر ذهنی، روحی، عقلی، احساسی و جسمی خراب کرده اند، چون ما با این محیط ها در رابطه با هم رشد داریم و روی رشد هم تاثیرات متقابل می گذاریم. ما از روی نادانی، بی عقلی و بی علمی این خرابی ها را به موقع و بجا اصلاح نکرده و به نسل های بعدی خود انتقال داده ایم. امروزه با وجود پیشرفت علم و صنعت هنوز این خرابی ها وجود دارند، چون این خرابی های چند قرنه بیش از حد زیاد و پیچیده اند و هم در ما درونی شده و هم در اجتماع و محیط زیست ویرانی به بار آورده اند. اما ما امروزه به این مهم پی برده ایم که در قدیم علم نداشته ایم و نتوانسته ایم از عقل و احساس خود درست استفاده کنیم. این به ما یاد می دهند که عزیز جون امروزه که علم داری از علم و عقل و احساس خودت در رابطه با هم و در برخورد با واقعیات اجتماعی و محیط زیست بجا، به موقع و درست استفاده کن! این آن درسی بود از گذشته های دور که امروز خیلی به کار ما می آیند.

اما تجارب و شناختهای تلخ گذشته های نزدیک، مثلا تجارب و شناختهای گذشته های زمان شاه و بخصوص گذشته های تلخ این چهل و پنج سال جمهوری اسلامی  بیشتر به درد ما می خورند، چون اولا با آنها درگیر هستیم. دوم با تمام تلخ بودنشان از جامعه فعلی ایران حکایت می کنند. سوم مجبوریم آنها را شناخته و با آنها برخورد داشته باشیم. چهارم آنها با ما رشد دارند و ما با هم خوب و بد همدیگر را می سازیم. پنجم این تجارب و شناختهای تلخ این چند دهه به خاطر متضاد بودن آنها با هم افراد جامعه را به این ور و آن ور، به این گرایش یا به آن گرایش می کشانند که همراه با جنگ و می توانند مثبت و یا منفی و مخرب و همراه با تلفات جانی و مالی باشند. ششم تضاد و دشمنی و جنگ جمهوری اسلامی و مذهب افراطی عقب مانده با علم، عقل سلیم و احساس سالم و از همه بدتر تضاد آخوندیسم با نسلهای جدید در چگونگی رشد این تجارب و شناختها تاثیر دارند. هفتم فقر وعقب ماندگی افراد جامعه و خود فروشی بعضی ها برای چندرغاز به جمهوری اسلامی و زیاد شدن فاصله طبقاتی، همه اینها در رشد این تجارب و شناختهای تلخ ما نقش داشته و دارند.

تجارب و شناختهای خراب و تلخ این چند دهه، بخصوص بعد از انقلاب تمام شرایط بالا را دارا می بودند.‌ آنها خیلی مخرب، با رشد متناقض و متضاد و  مثل خوره ذهن، روح و جسم افراد ایرانی را می خورند تا افراد ضعیف تر و بیشتر به اشتباه بیفتند و از یک سوراخ چندین بار گزیده شوند، چرا ؟، چون همانطور که در بالا گفته شد مردم ایران از عقل و احساس خود در این چند سده و بخصوص در این چند دهه آخری درست و بجا استفاده نکرده بودند.

این شناختها و تجارب تلخ به دست این افراد درست رشد داده نشده  و سالم نبودند، از همه بدتر ما مردم فقیر ایران برای چندین قرن، بخصوص در زمان جمهوری اسلامی عقب مانده در مرکز جنگ این شناختها و تجارب تلخ قرار گرفته ایم، پس بنابراین می بایستی ذهنی و روحی با خودمان بجنگیم و از طرفی دیگر با ناملایمات اجتماعی و محیط زیست و سوما با این تجارب و شناختهای تلخ در جنگ باشیم و در رأس  همه با جمهوری اسلامی می جنگیدیم. در نتیجه خیلی ها در مبارزه با تجارب و شناختهای تلخ که ذهن و روح آنها را می خوردند و در مبارزه با ارتجاع مذهبی آخوندیسم دوام نیاوردند و تحت فشار این تجارب و شناختهای مخرب خود کشی و یا بیماری ذهنی و روحی و جسمی گرفتند. یا بعضی ها به الکل، مواد مخدر و کارهای غیر اصولی و غیر منطقی، مثل بچه فروشی، دزدی، قاچاق انسان و مواد مخدر روی آورده اند. بعضی ها هم که به این وضعیت اعتراض داشته اند توسط رژیم منفور آخوندی به زندان، شکنجه و به اعدام محکوم و یا سنگسار و قطع عضو شده اند، سوای جنگ هشت ساله و کشتار دهه شصت و هفتاد.

اما بعضی از این افراد ایرانی تحت تاثیر شرایط مختلف روحی، ذهنی، عقلی، احساسی و جسمی خود و تحت تاثیر شرایط محیط اجتماعی و محیط زیستی و یا تحت تاثیر تربیت خانوادگی، یا تحت تاثیر شخصیت و انسانیت یک فرد، یا تحت تاثیر نوشته، یا گفتار خوب فردی قرار گرفته اند و از نظر ذهنی و روحی تقویت شده اند و  توانسته اند که زیادی تسلیم فضای خفقان جامعه نشوند. به همین دلایل توانایی های ذهنی و روحی این افراد بالا رفته بود. این افراد با سختی ها و محرومیتهای جامعه و هزار و یک شناخت و تجارب تلخ زمان شاه و بخصوص زمان جمهوری اسلامی  می جنگیدند. همه اینها ذهن و روح و جسمشان را می خورده اند، ولی این افراد تسلیم نمی شدند.  تمام این جنگها نهایتا به بانی اصلی این تضاد ها، یعنی جمهوری اسلامی ختم می شد. همین کمک می کرد که مردم دشمن اصلی خودشان را بهتر بشناسند و به نوعی با جمهوری اسلامی و مذهب افراطی مردم تصفیه و تسویه حساب کنند. این افراد در این جنگها شناخت و خودآگاهی آنها بالا می رفت و نه فقط در برابر جو خفقان و این شناختها و تجارب تلخ تسلیم نشده و خودکشی نکرده اند، بلکه با تجزیه و تحلیل بهتر و برخورد درست تر در کوره آهنگری روزگار جامعه ایران آبدیده و کاوه های آهنگر شده اند.

اما اگر این هزاران علت و تجارب و شناختهای، شخصی این کاوه آهنگران را با تجارب تلخ و مخرب مردم ایران در زمان شاه و بخصوص در زمان آخوندیسم روی هم بریزیم با تمام تلخ بودنشان آنها یک دست آورد به حساب می آیند، چون مدام با آنها سر و کار داشته و مدام با آنها جنگیده و آنها در ما تاثیر و ما در آنها تاثیر می گذاریم. آنها برای ما مردم ملموس تر می شوند.

اما چگونه شناختها و تجارب تلخ با ما کنار می آیند:

امروزه پس از ۴۵ سال بعد از انقلاب ۵۷ این کاوه آهنگران آبدیده و مردم دلاور ایران با وجودی که تلفات جانی و مالی زیادی داده اند نه فقط تسلیم قضا و قدر آخوندی و مذهبی افراطی نمی شوند. نه فقط تسلیم واقعیات خراب شده اجتماع و محیط زیست نمی شوند. نه فقط تسلیم بحران‌های ذهنی، روحی، عقلی، احساسی و جسمی خود نمی شوند، بلکه تا سرنگونی ارتجاع آخوندی و مذهب افراطی ایستاده اند. از طرفی دیگر این تجارب و شناختهای تلخ و مخرب در ذهن و روح این کاوه آهنگران و مردم ایران از بین نمی روند و چه بسا تا آخر عمر با آنها باشند و این افراد را آزار بدهند، پس بنابراین جو اجتماع و محیط زیست مخرب و جنگی است و جمهوری اسلامی هم آتش بیار معرکه است، ولی نفسهای آخرش را می کشد. در این جنگها نه کاوه آهنگران و نه مردم کوتاه می آیند و نه این تجارب و شناختهای مخرب و تلخ که ذهن و روح این کاوه آهنگران و مردم را مثل خُوره  خورده و می خورند. مرکز چنین جنگی در درجه اول در ذهنی، روحی و جسم این کاوه آهنگران و مردم ایران است.

اما پس از ۴۵ سال مبارزه شناختها و تجارب تلخ بالا رفته و عده ای توانسته اند در برابر ناملایمات دوام آورند. ورق برگشته و علم، عقل سلیم، احساس سالم و واقعیات اجتماعی و محیط زیست و پشتوانه مردمی از این کاوه آهنگران حمایت می کنند. کاوه آهنگران با این حمایت همه جانبه از ذهنیت و روحیات دست بالا برخوردارند.  بر علیه این تجارب و شناختهای تلخ شخصی خودشان و این تجارب و شناختهای تلخ و ویرانگر در زمان شاه و جمهوری اسلامی که ذهن و روح خودشان و ذهن و. وح مردم را می خورند می جنگند. در این ۴۵ سال با کمک عقل، احساس و علم متناسب با واقعیات اجتماعی و محیط زیست بر این شناختها و تجارب تلخ به مرور غلبه و آنها را اصلاح می کنند. این شناختها و تجارب تلخ و مخرب اصلاح شده با تمام تلخ بودنشان برای ادامه مسیر و مبارزات بعدی راه گشا و سازنده واقع می شوند.

از زبان تجارب و شناختهای تلخ حقیقت را بشنویم.:

در چنین جو جنگی تجارب و شناختهای تلخ در ذهن و روح این کاوه آهنگران آبدیده می گویند که ما از پس اراده آهنین شما کاوه آهنگران بر نیامدیم و نتوانستیم شما را تسلیم خود کنیم، شما با تمام سختی ها با ما جنگیدید و با بکار گیری عقل و احساس خودتان ما تجارب و شناختهای تلخ را بطور نسبی اصلاح کردید، حال که ما اصلاح تر شده ایم با ذهن، روح، عقل، احساس و جسم شما کاوه آهنگران هماهنگ تر و ذهن و روح شما را بهتر می سازیم. ما به شما می گوییم چگونه عمل بکنید که تا به اشتباه نیفتید ؟ اولا فراموش نکنید که شما کاوه آهنگران و شما مردم ایران در این چند سده و در این چند دهه، در زمان رژیم شاه و بخصوص رژیم آخوندی خراب عمل کردید و اجتماع و محیط زیست را خراب کردید.‌ شما بودید که از عقل و احساس خودتان درست استفاده نکردید و ما تجارب و شناختها را هم خراب و تلخ بار آوردید. شما مردم بودید که به فرمان احساسکور مذهبی، ناسیونالیستی، قومگرایی افراطی و این اواخر با احساسکور کمونیستی افراطی عقل را در صندوقچه ذهن و روح خود زندانی کردید و احساسکور مطلقگرا را همه کاره ذهن، روح و جسم خود کردید. اما خوشبیختانه حالا عده ای از شما مردم، یعنی شما کاوه آهنگران خودتان را بهتر شناخته و مثل کاوه آهنگر بر علیه ضحاک زمانه مسیر درست تر را انتخاب کرده و با احساسکور ایدئولوژیکی مذهبی، ناسیونالیستی، قومگرایی و کمونیستی افراطی حاکم بر ذهن و روح خودتان جنگیده اید و بر آنها غلبه و عقل زندانی خودتان را از زیر سلطه احساسکور ایدئولوژیکی نجات داده و از صندوقچه ذهن و روح خودتان بیرون کشیدید. احساسکور و عقل ضعیف خودتان را تا حدودی اصلاح و کم کم این دو را به توازن رسانده و با هم آشتی داده اید تا آنها در ذهن و روح شما با هم در برخورد با واقعیات اجتماعی و محیط زیست توازن داشته باشند. حال شما کاوه آهنگران با برخورد درست تر عقل و احساس خودتان با واقعیات اجتماعی و محیط زیست،  این محیطها را اصلاح تر و این محیط ها هم بر روی ذهن، روح، عقل، احساس و جسم شما تاثیرات درست تر و سالم تر می گذارند. ما شناختها و تجارب تلخ و مخرب زمان شاه و بخصوص زمان آخوندیسم  اصلاح تر می شویم ودگر بار ذهن و روح وجسم شما را نمی خوریم .

شما ایرانی ها فراموش نکنید که ما همگی با هم رشد می کنیم و روی رشد همدیگر تاثیرات متقابل می گذاریم. درست و غلط بودن ما تجارب و شناختها بستگی به نوع برخورد شما انسانها با خودتان و با اجتماع و محیط زیست دارد. شما کاوه آهنگران که ذهنی، روحی، عقلی و احساسی سالم تر و آبدیده تر شده اید در هر کجا، در هر شرایط و در هر موقعیت می توانید از ما تجارب و شناختهای تلخ میلیونی خودتان استفاده درست بکنید!، مثلا هر موقع که شما کاوه آهنگران آبدیده بخواهید کاری انجام دهید اگر اشتباه باشد ما شناختها و تجارب تلخ در ذهن و روح شما با زبان عقلی و احساسی به شما مردم گوشزد و حالی می کنیم که عزیز جون این همان اشتباه قبلی است.

فقط شکلش عوض شده. فلان روز که فلان کار را کردی، دیدی که چه بلایی به سرت آمد، پس از یک سوراخ دوبار و یا چتد بار گزیده نشو! ما تجارب و شناختهای تلخ به شما هشدار می دهیم که  این عمل نادرست شما نه فقط ما تجارب و شناختهای تلخ را اصلاح نمی کند، بلکه بر خرابی های ما می افزاید و ما اگر بیشتر خراب شویم ذهن، روح، عقل، احساس و جسم شما و همچنین اجتماع و محیط زیست شما را خراب تر خواهیم کرد، پس بنابراین شما کاوه آهنگران آبدیده جنگجو و با درایت، قدر و منزلت خودتان را بدانید.

قدر و منزلت ما تجارب و شناختهای تلخ را بدانید که ما با تمام تلخ بودنمان به راحتی به دست نیامده ایم و انسانهای زیادی در راه ما جان داده اند. قدر و منزلت اجتماع و محیط زیست را بدانید. مادرمان کره زمین پیر شده است. قدر و منزلت آن را بدانید. اگر این همه قدردان و منزلت شناس شدیم در هر زمان و در هر شرایط و در هر کجا کلام ما، حرکت ما و وجود ما در رابطه با هم برکت دهنده و مثمرثمر واقع می شوند و کاری در خور صورت می گیرد، پس بنابراین شما پیام ما شناختها و تجارب تلخ را دریافت کردید.

شما کاوه آهنگران و مردم عزیز ایران با هم مشورت و از عقل و احساس همدیگر کمک بگیرید. از طرفی دیگر در هر زمان شرایط اجتماعی و محیط زیست را بررسی کنید تا بدانید که با این محیط ها کجاها عقلی و کجاها احساسی باید برخورد کرد تا اشتباهات گذشته دوباره تکرار نشوند. از ما تجارب و شناختهای تلخ هم کمک بگیرید تا مشکلات شما بهتر حل و از تلخی و خرابی ما تجارب و شناختهای حاکم بر ذهن و روح خودتان بکاهید تا بتوانید ما که از گذشته های تلخ به ارث برده اید را اصلاح کنید. فراموش نکنید که همه ما با هم رشد می کنیم و روی رشد هم تاثیرات متقابل داریم. خرابی ما تجارب و شناختها یعنی خرابی ذهن، روح و جسم شما انسانها که برابر است با خرابی اجتماع و محیط زیست.

تجارب و شناختهای تلخ گفتند که مردم هم به ما گوش می دهند.

مردم خندیدند و گفتند؛ چرا که نه؟ ما هم شما تجارب و شناختهای تلخ را خوب می شناسیم. ما مردم و شما تجارب و شناختهای تلخ در رابطه با هم رشد داریم و همدیگر را می سازیم.

این کاوه آهنگران آبدیده احساس کردند که تنها نیستند و مردم هم به آنها پیوسته اند خستگی چند ساله از تنشان در رفت و خودشان را در کنار مردم و مردم را در کنار خود بهتر پیدا کردند.  این کاوه آهنگران و مردم هشدار تجارب و شناختهای تلخ را به جان و دل خریدند و از تجارب و شناختهای تلخ چند دهه تشکر کردند.

عجیب است تا این درجه آشتی همراه با درک متقابل و تشکر و احترام متقابل! بله ، چون ما شناختها و تجارب در رابطه با انسانها رشد و با همدیگر هستی را می سازیم و ورق می زنیم. باز هم تکرار می کنم، شرطش این است که‌ در برخورد با واقعیات اجتماعی و محیط زیست بدانیم کجاها از عقل و کجا ها از احساس و کجاها در اندازه های مختلف از هر دو استفاده کنیم تا هر نوع گفتار و هر نوع فکر، همفکری، همکاری ما در رابطه با هم و در رابطه با واقعیات اجتماعی و محیط زیست هماهنگ شوند. با این هماهنگی ها و همخوانی ها هم این محیط ها سالم تر می شوند و هم این محیط ها ذهن، روح، عقل، احساس، جسم و شناختها و تجارب ما را درست می سازند، چون همه ما در رابطه با هم رشد و تکامل داریم و روی رشد و تکامل هم تاثیرات متقابل داریم.

اگر چنین شد، حتی در شرایط خفقان و امنیتی شدید توسط رژیم منفور آخوندی مردم می توانند با احتیاط و امنیت لازم و کافی با هم همفکری، همکاری و به صورت شبکه های افقی و موازی مخفی و علنی در سطح های مختلف برای سالم سازی اجتماع و محیط زیست انجام وظیفه کنند. به این طریق خودآگاهی فردی و جمعی افراد بالا و افراد با واقعیات اجتماعی و محیط زیست بیشتر آشنا و با آنها هماهنگ تر و بر تجارب و شناختهای درست فردی و جمعی افراد در رابطه با هم افزوده می شود.

آن وقت این کاوه آهنگران ( یک درصدی های مردمی) و مردم غیور ایران برای نسلهای بعدی خود حرفی و دست آوردی برای ارائه دادن به آنها  دارند و به موقع و بجا در اختیار آنها قرار می دهند و به آنها ثابت کنند که دیگر در خواب غفلت به سر نمی برند.  این یعنی با همت والی مردم تکثرگرایی رژیم آخوندی با خود رژیم آخوندی سرنگون و به منجلاب تاریخ پیوسته و مردم از نو تکثرگرایی اجتماعی و زیرمجموعه کثرتگرایی آن را از نو درست تر پی ریزی و می سازند.

 نگاه مردم ایران به بعضی ها:

برای مردم روشن شده است که چگونه رژیم آخوندی و مذهب، ناسیونالیست، قومگرایی و کمونیست افراطی با هم همدست شده و از روی نادانی، بی خیالی، انحصارگرایی و جاه طلبی خیلی بی احتیاط، خطرناک و آتش به اختیار بر علیه مردم عمل می کنند. آنها بی رحمانه سعی می کنند که تا مردم ایران را تا مرز دشمنی، قحطی و جنگ بکشانند.

اما مردم رژیم آخوندی، مذهب، ناسیونالیست، قومگرایی و کمونیست افراطی را شناخته و به آنها پشت کرده اند و حساب شده با آنها در اندازه های مختلف می جنگند، مثلا جنبش انقلابی مهسا تمام آنها را رسوا و به همه آنها پشت کرد.

نگارنده با ایدئولوژی ها مشکل ندارم اگر از افراط و تفریط خودشان بکاهند.

در قسمت سوم چگونگی راه و روش درست تر را بیشتر باز می کنم.

 

 

حقمان را فرامکوش نکنیم (دستگیری، بازداشت)

گردآورنده: یوسف یوسفی

همچنین ببینید: بازداشت‌شدگان خیزش ۱۴۰۱ ایران، شکنجه دولتی در ایران معاصر، نقض حقوق اصناف و گروه‌ها در جمهوری اسلامی ایران، نقض حقوق اقلیت‌ها در جمهوری اسلامی ایران، نقض حقوق دین‌ناباوران و نوکیشان در جمهوری اسلامی ایران، نقض حقوق آموزگاران و استادان دانشگاه در جمهوری اسلامی ایران، نقض حقوق نویسندگان و شاعران در جمهوری اسلامی ایران، نقض حقوق هنرمندان در جمهوری اسلامی ایران، نقض حقوق دانشجویان در جمهوری اسلامی ایران، نقض حقوق ورزشکاران در جمهوری اسلامی ایران، نقض حقوق دگرباشان جنسی در جمهوری اسلامی ایران، نقض حقوق زنان در جمهوری اسلامی ایران، نقض حقوق کودکان در جمهوری اسلامی ایران، نقض حقوق کارگران در جمهوری اسلامی ایران، و نقض حقوق حوزویان در جمهوری اسلامی ایران

«ایران را فروختند و دادند دست چین و روسیه

 آب در آذربایجان نمانده؛ دریاچه  (ارومیه) ما را خشک کرده‌اند. از جان مردم چه می‌خواهند؟! مردم خسته شده‌اند؛ این همه گرانی و بدبختی؛ هر که هم به خیابان می‌رود می‌زنند. پسر من از کشورش دفاع کرده و از مردمش حمایت کرده». (گفتار مادر حسین رونقی دربارهٔ وی)

  • نسرین ستوده؛ وکیل و فعال حقوق بشر، به ۳۸ سال زندان و ۱۴۸ ضربه شلاق، محکوم شد. اتهام‌های وی اهانت به خامنه‌ای و تبلیغ بر ضد نظام است. یکی از زندانیان سیاسی به نام منوچهر اسحاقی می‌گوید که در ۱۳ سالگی بازداشت و شکنجه شد و در سلول انفرادی حبس شد. وی هر روز در زندان، گریه می‌کرد.[
  • در ۱۵ خرداد ۱۳۹۹سهیلا حجاب بیدسرخی با انتشار نامه‌ای از درون زندان، با گلایه از وضعیت نامناسب آب آشامیدنی، غذا و بهداشت خبر داد او را در بند زندانیان جرائم سنگین نگهداری می‌کنند که در میان‌شان افراد مبتلا به ویروس کرونا هم هستند.[۶۷]

سهیلا حجاب در زندان، از ناحیه دست و پا دچار شکستگی شد.[۶۸] در تیر ۱۳۹۹ سازمان حقوق بشری هه‌نگاو، خبر داد سهیلا حجاب در زندان به کرونا مبتلا شده‌است.[۶۹] پس از انتشار این خبر و اخبار دیگر مبنی بر ابتلای نرگس محمدی و زینب جلالیان به کرونا، سازمان عفو بین‌الملل از مقام‌های جمهوری اسلامی خواست که خدمات درمانی را برای این زندانیان سیاسی فراهم کنند.[همچنین افزون بر تهدید جانی از طریق تهدید[۷۰] به افزودن اتهام محاربه در پرونده و نیز دچار شدن به ویروس کرونا به دلیل قرار گرفتن در کنار مبتلایان به کرونا، در ۱۶ مرداد ۱۳۹۹ خورشیدی نیز با شیشه شکسته، مورد سوء قصد قرار گرفت و دچار خونریزی شد.[۷۱]

  • در اسفند ۱۳۹۶، سازمان عفو بین‌المللبا انتشار بیانیه‌ای، خواستار اقدام فوری برای آزادی مدافعان بشر، از جمله، شیما بابایی و همسرش داریوش زند شد که در خطر شکنجه و رفتارهای بی‌رحمانه، قرار داشتند. یکی از دلایل اصلی بازداشت آن‌ها حضور در اعتراضات خیابانی خیزش دی ۱۳۹۶ بود.

حوریه فرج‌زاده، خواهر شهرام فرج‌زاده، یکی از امضا کنندگان بیانیهٔ ۱۴ زن کنشگر درون ایران است که از بیانیه ۱۴ فعال سیاسی برای کناره‌ گیری  خامنه‌ای از حکومت و نیز گذار از حکومت جمهوری اسلامی، پشتیبانی کرد و به همین دلیل، در تاریخ ۲۰ مرداد ۱۳۹۸ در مشهد بازداشت شد.  در مهر ۱۳۹۸ با قرار وثیقه آزاد شد؛[ ولی دوباره در تاریخ ۵ دی ۱۳۹۸، در حالی که برای برگزاری مراسم چهلم «پویا بختیاری» به بهشت سکینه کرج رفته بود، توسط نیروهای امنیتی، بازداشت شد.[۹۲][۹۳]

  • فاطمه سپهریدر تاریخ ۱۴ مرداد ۱۳۹۸، یکی از امضا کنندگان بیانیهٔ ۱۴ زن کنشگر درون ایران است که از بیانیه ۱۴ فعال سیاسی برای کناره‌گیری خامنه‌ای از حکومت و نیز گذار از حکومت جمهوری اسلامی، پشتیبانی کرد و پس از آن، در ۲۰ مرداد ۱۳۹۸ به همراه برادرش محمد حسین سپهری به دست مأموران امنیتی در مشهد، بازداشت شد و ابتدا به بازداشتگاه ادارهٔ اطلاعات مشهد و سپس به زندان مرکزی (وکیل‌آباد) مشهد، منتقل شد. کیومرث مرزبان در ۴ شهریور ۱۳۹۷ به دست مأموران سازمان اطلاعات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، دستگیر شد. او در یکی از دادگاه‌های انقلاب نظام جمهوری اسلامی ایران، به اتهام توهین به مقدسات (سب النبی و اهانت به دین اسلام؛ ۷ سال و شش ماه حبس)، فعالیت تبلیغی بر ضد نظام (یک سال و شش ماه حبس)، توهین به خمینی و خامنه‌ای (۳ سال حبس)، توهین به مسئولان سه قوهٔ نظام (۹ ماه حبس) و ارتباط با دولت (ایالات متحده آمریکا) و رسانه‌های متخاصم (از جمله، رادیو فردا، شبکهٔ تلویزیونی من و تو…؛ ۱۱ سال حبس)، به ۲۳ سال و ۹ ماه حبس و نیز ۲ سال ممنوعیت خروج از کشور، ۲ سال محروم از استفاده از شبکه‌های اجتماعی، ۲ سال محروم از فعالیت رسانه‌ای، محکوم شد. سرانجام، حکم وی به ۶ سال حبس، کاهش یافت.
  • محمد حسین سپهری به حکم دادگاه انقلاب مشهد، به اتهام توهین به دین اسلام، اهانت به خمینی و خامنه‌ای، براندازی حکومت جمهوری اسلامی، تبلیغ علیه نظام، مصاحبه با رسانه‌های معاند نظام، تشویش اذهان عمومی، تشکیل گروه تلگرامی به قصد نشر اکاذیب و برهم زدن امنیت ملی، اخلال در نظم عمومی با تجمع کردن، به ۶ سال حبس، محکوم شد.
  • زرتشت احمدی راغب، به حکم دادگاه انقلاب، روی هم رفته، به اتهام اهانت به خمینیو خامنه‌ای، براندازی حکومت جمهوری اسلامی، تبلیغ علیه نظام، مصاحبه با رسانه‌های معاند نظام، تشویش اذهان عمومی، برهم زدن امنیت ملی، اخلال در نظم عمومی با تجمع کردن، چند بار، محاکمه شده‌است. او در تاریخ ۲ آذر ۱۳۹۴، به سه ماه حبس و ۱۰ ضربه شلاق، محکوم شد.[۱۴۵] همچنین در بهمن ۱۳۹۴ به اتهام تبلیغ بر ضد نظام از طریق نشر مطالب انتقادآمیز در صفحهٔ شخصی‌اش در فیس‌بوک، به ۶ ماه حبس، محکوم شد.

وی در اردیبهشت ۱۳۹۶ نیز به اتهام تبلیغ بر ضد نظام جمهوری اسلامی، به ۹ ماه حبس، محکوم گردید.[

در ۱۳۹۸ ، امین ماسوری،  ذروزنامه‌نگار، نویسنده و پژوهشگر موسیقی محلی، فعال سیاسی، در پی کنشگری‌های سیاسی، به اتهام اهانت به خامنه‌ای و خمینی و نیز تبلیغ بر ضد حکومت جمهوری اسلامی به دو سال زندان، محکوم شد.

  • عباس واحدیان شاهرودیدر روز ۲۷ مرداد ۱۳۹۸، در مشهد، در پی یورش هشت مأمور امنیتی، با خشونت و با به‌کارگیری الفاظ رکیک و بدون ارائه حکم قضائی برای ورود به منزل، بازداشت شد و پس از تفتیش منزل، با ضرب و شتم در حضور همسر و فرزندانش، به مکان نامعلومی، منتقل گردید. وی ۴۵ روز از زندانش در سلول انفرادی، سپری شد.  همسر عباس واحدیان شاهرودی یعنی شهلا جهان‌بین در روز (یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۸) بازداشت شد.[
  • عبدالرسول مرتضویبه همراه چند تن از امضاکنندگان بیانیهٔ پیش‌گفته، در زندان، با توهین، مورد ضرب و شتم زندانبان‌ها قرار گرفت و به بند مجرمان خطرناک (و نه سیاسی) منتقل شد. وی به نشانهٔ اعتراض، اعتصاب غذای خشک کرد.
  • در ۲۲ فروردین ۱۳۹۹ امیرحسین مرادی، دانشجوی فیزیک و علی یونسیدانشجوی مهندسی کامپیوتر دانشگاه صنعتی شریف تهران توسط نیروهای امنیتی دستگیر و به نقطه نامعلومی منتقل شدند. مقامات قوه‌قضائیه جمهوری اسلامی ۱۶ اردیبهشت اعلام کردند که این دو دانشجو با سازمان مجاهدین خلق ارتباط داشتند که به دنبال اقدامات خرابکارانه در کشور بوده و اقدامات ایذایی هم انجام داده بودند. امیرحسین مرادی، برنده مدال نقره المپیاد نجوم کشوری در ۹۶ و علی یونسی، برنده مدال نقره المپیاد نجوم کشوری در ۹۵ و مدال طلای المپیاد نجوم در ۹۶ و دارنده مدال طلا در دوازدهمین المپیاد جهانی نجوم و اخترفیزیک که در چین برگزار شد، بوده‌است. سه‌شنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۹ سازمان عفو بین‌الملل در بیانیه‌ای خواستار آزادی علی یونسی شد و خاطر نشان کرد که او در خطر شکنجه و سایر بدرفتاری‌ها در زندان می‌باشد.

۱ خرداد ۱۳۹۹ «کمیته دانشمندان دغدغه‌مند» ابراز نگرانی خود را از شرایط و وضعیت امیرحسین مرادی دانشجوی فیزیک و علی یونسی دانشجوی مهندسی کامپیوتر دانشگاه صنعتی شریف تهران ابراز داشته و خواهان اطمینان یافتن از رعایت حقوق آنها شدند. «کمیته دانشمندان دغدغه‌مند» نهادی مستقل و متشکل از دانشمندان، فیزیکدانان، مهندسان و استادانی است که دغدغه رعایت حقوق بشر و آزادی دانش برای همکاران خود در جهان را دارند.[۱۷ خرداد ۱۳۹۹ سازمان دیدبان حقوق بشر ابراز نگرانی خود را از وضعیت علی یونسی و امیرحسین مرادی ابراز داشته و خواهان آزادی فوری و دادرسی عادلانه آنها شده‌است. مایک پیج قائم مقام شاخه خاورمیانه دیده‌بان حقوق بشر می‌گوید: «دستگیری و نگهداری این دو دانشجو در سلول انفرادی به مدت دو ماه بدون هیچ مدرک معتبری در هر زمانی غیرمنطقی است، اما زندانی بودن آنها در زمان پاندمی نگرانی‌ها را بیشتر می‌کند

بنا بر گزارش رادیو فردا در ۲۲ خرداد ۱۳۹۹، علی یونسی در دوران زندان انفرادی به ویروس کرونا مبتلا شده‌است. وی بعد از نزدیک به ۲ ماه حبس در انفرادی به سلول‌های جمعی که در آن ۷ الی ۸ نفر دیگر در بازداشت هستند، منتقل شده‌است.

۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۹ محرومیت درمانی افشین بایمانی، زندانی سیاسی عقیدتی زندان رجایی که به اتهام محاربه به حبس‌ابد محکوم شده‌است، ادامه دارد. وی روز سه شنبه ۱۶ اردیبهشت، در پی درد شدید در ناحیه قلب به بهداری زندان منتقل شد و با اینکه توسط پزشک زندان مجوز رفتن به بیمارستان خارج از زندان طی دو سه ماه اخیر برای او صادر شده ولی از انتقال او به بیمارستان خودداری می‌شود.[روز شنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۹ بنا بر گزارش خبرگزاری هرانا حکمی صادر شد که بنابر این حکم زمین افشین بایمانی توسط ستاد فرمان اجرای امام مصادره شود. مأموران این ستاد در این روز به زمین افشین بایمانی در شهرستان رامهرمز واقع در استان خوزستان مراجعه کردند اما با مقاومت خانواده بایمانی و ساکنان محلی رو به رو شدند، که بنا بر گفته ناظران مأموران گفته‌اند که دوباره برخواهند گشت. چند روز قبل از این حادثه نیز دختر بایمانی تهدید به بازداشت شده بود.[

  • پیام درفشان، وکیل دادگستری و فعال حقوق بشردر ۱۹ خرداد ۱۳۹۹ با حمله نیروهای امنیتی به محل کارش بازداشت و به نقطه نامعلومی برده شد.[۴۰] وی در ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۹ به اتهام «توهین به رهبری» به دو سال زندان و دو سال محرومیت از وکالت محکوم شد.[۱۷۵] در ۱ مرداد ۱۳۹۹ حکم ۲ سال و ۶ ماه زندان در دادگاه تجدید نظر برای وی تأیید شد.[۱۷۶]
  • ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۹ عفو بین‌الملل از انتقال ۴ زندانی، به نام‌های حسین سیلاوی، علی خسرجی و ناصر خفاجیان از اقلیت عرب زبانخوزستان و هدایت عبدالله‌پور از اقلیت کرد به نقطه نامعلوم و بی‌خبری از آنها اظهار نگرانی کرد.[۱۷۷]
  • ۲ خرداد ۱۳۹۹ مهدی سعیدی سخا، افشین برزگر جمشیدی و مجید ذبیحی سه فعال سیاسی زندانی در زندان تبریز در مجموع به تحمل ۴ سال و دو ماه زندان محکوم شدند. مهدی سعیدی سخا به اتهام «فعالیت تبلیغی علیه نظام از طریق همکاری با سازمان مجاهدین خلق ایران» به ۱ سال زندان، افشین برزگر جمشیدی به اتهام «افشای اسناد طبقه‌بندی شده نظام و ارسال آنها به سازمان مجاهدین خلق ایران» به ۲ سال و ۶ ماه زندان و مجید ذبیحی به اتهام «فعالیت تبلیغی علیه نظام از طریق همکاری با سازمان مجاهدین خلق ایران» به ۸ ماه زندان محکوم شدند.[]
  • ۲ خرداد ۱۳۹۹ خالد پیرزاده و رضا محمدحسینی دو زندانی سیاسی در زندان اویندر مجموع به ۳۳ و نیم سال حبس محکوم شدند. رضا محمدحسینی به اتهام‌های «اجتماع و تبانی»، «توهین به رهبری»، «خروج غیرقانونی از مرز»، «ورود غیرمجاز به داخل کشور» و «تمرد از دستور مأموران» در مجموع به ۱۶ و نیم سال زندان و خالد پیرزاده به اتهام‌های «اجتماع و تبانی» و «توهین به رهبری» در مجموع به ۷ سال زندان محکوم شدند.[۲۶ فروردین ۱۳۹۹ ناهید فتحعلیان، معلم بازنشسته و فعال صنفی معلمان دستگیر و پس از چند روز بازجویی در بند ۲۰۹ زندان اوین به بند ۲۰۹ منتقل شد.
  • وی در روز شنبه ۲۰ اردیبهشت برای ادامه بازجویی‌ها به سلول انفرادی همین بند منتقل شده‌است.[به گزارش خبرگزاری هرانا از ۱ اسفند ۱۳۹۸، ۱۸ شهروند از شهرهای مختلف ایران به اتهام «همکاری با یکی از سازمان‌های مخالف نظام (سازمان مجاهدین خلق ایران)» بازداشت شده‌اند. اسامی این بازداشت‌شدگان: محمد رضا اشرفی سامانی، اصفهان – ناهید فتحعلیان، تهران – بیژن کاظمی، کوهدشت – پرستو معینی، تهران- سپهر امام جمعه، تهران- زهرا صفایی، تهران – محمد مهری، قم – کامران رضایی فر، تهران – سمیه بیدی، کرج – فروغ تقی پور، تهران – رسول حسن وند، خرم‌آباد – غلامعلی علی پور، آمل – مهران قره باغی، بهبهان- -مجید خادمی، بهبهان – مرضیه فارسی، تهران – سعید راد، سمنان – مسعود راد، تهران – محمد حسنی، کرج
  • [۶ خرداد ۱۳۹۹ بهنام موسیوند، فعال مدنی و یکی از بازداشت‌شدگان اعتراضات دی‌ماه ۹۶ که به ۶ سال زندان محکوم شده بود، برای اجرای این حکم احضار شد.[
  • ۹ خرداد ۱۳۹۹ علی نانوایی، دانشجوی دانشگاه تهرانکه در روز دوشنبه ۲۷ آبان ۹۸، در جریان اعتراضات سراسری آبان‌ماه، توسط نیروهای امنیتی هنگام خروج از دانشگاه بازداشت شده بود به اتهام «اجتماع و تبانی» و «اخلال در نظم عمومی» به ۶ ماه حبس تعلیقی و ۷۴ ضربه شلاق محکوم شد.[۱۱ خرداد ۱۳۹۹ سعید اقبالی، فعال مدنی پس از حضور در واحد اجرای احکام دادسرای اوین بازداشت و جهت تحمل ۶ سال زندان تعزیری به زندان اوین منتقل شد. وی به اتهام «اجتماع و تبانی به قصد اقدام علیه امنیت کشور» و «فعالیت تبلیغی علیه نظام» به ۶ سال زندان محکوم شده بود.
  • [۱۰ خرداد ۱۳۹۹شهاب‌الدین نظری فعال سیاسی و مدنی به اتهام «فعالیت تبلیغی علیه نظام» به ۲ سال زندان محکوم شد.
  • ۷ خرداد ۱۳۹۹، دستکم ۱۴ نفر از شهروندان اهل سنت ماهشهر توسط نیروهای امنیتی جمهوری اسلامی بازداشت و به نقطه نامعلومی منتقل شدند.[]
  • رسول کریمی، از بازداشت شدگان اعتراضات آبان ۱۳۹۸ به اتهام «اقدام علیه امنیت ملی» به ۵ سال زندان محکوم شد.
  • [۱۱ خرداد ۱۳۹۹ رسول طالب مقدم از اعضای سندیکای شرکت واحد اتوبوسرانی تهران و حومهکه در ۲۳ مرداد ۱۳۹۸ به اتهام «فعالیت تبلیغی علیه نظام» و «اخلال در نظم عمومی» به دو سال زندان، دو سال تبعید به آفرایز از توابع بخش سده استان خراسان جنوبی، ۷۴ ضربه شلاق و دو سال محرومیت از استفاده از تلفن همراه و عضویت در احزاب و گروه‌های سیاسی و اجتماعی محکوم شده بود، برای اجرای حکم احضار شد
  • ۲۴ خرداد ۱۳۹۹ ، روزنامه‌نگار و پژوهشگر حوزه کار و رفاه اجتماعی به اتهام «اجتماع و تبانی علیه امنیت داخلی و خارجی» و «توهین به بنیانگذار اسلامی» به تحمل ۷ سال زندان محکوم شد.
  • ۱۹ تیر ۱۳۹۹، هفت فعال سیاسی شامل فرنگیس مظلوم، مادر سهیل عربی، به شش سال زندان، هانی یازرلو و فرزندش هود یازرلو به یک سال زندان، محمدولی غلام نژاد، صدیقه مرادی، مهدی خواص صفت و زهرا اکبری نژاد هر کدام به ۹۵ روز زندان محکوم شدند.
  • در ۸ مرداد ۱۳۹۹ حکم ۸ سال زندان عطاالله رضایی، فعال مدنی به اتهام «اجتماع و تبانی علیه نظام»، «تبلیغ علیه نظام»، و «توهین به رهبری» تأیید و وی به زندان «لنگرود» قم منتقل شد.[در روز دوشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۹ ساسان نیک‌نفس در منزل خود بازداشت و به زندان تهران بزرگ منتقل شد تا حکم ۸ سال زندان خود را سپری کند
  • ۷ شهریور ۱۳۹۹ نوید افکاری، جوان ۲۷ ساله شیرازی با چند عنوان قهرمانی کشتی کشوری به اتهام «مشارکت فعال» در حرکت‌های اعتراضی مرداد ماه ۱۳۹۷ در شیراز به اعدام محکوم شد، همراه وی برادرش وحید افکاری به ۵۴ سال و شش ماه زندان و برادر دیگرش حبیب به ۲۷ سال و سه ماه زندان محکوم شدند.

در ۱ تیر ۱۳۹۹ سه نویسنده به نام‌های

 رضا خندان (مهابادی)، 

بکتاش آبتین و کیوان باژن 

هر کدام به ۶ سال زندان محکوم شدند که در ۵ مهر احضار شده و حکم آن‌ها به اجرا درآمد و به زندان اوین منتقل شدند.                                                ادامه دارد

 

 

 

یکی از دلایل باورهای مردم و عوام به روحانیت

آزادگی

🔴 ناراحتی و سوگواری خانواده سلطنتی در غم از دست دادن ایت الله بروجردی !.رهبر شیعیان جهان

به روزنامه نگاه کنید، پائین سمت چپ کوکاکولا فوت آقا را تسلیت گفته و بالای همون آگهی، القانیان،(یهودی) ضیافت جشنی را که در هتل ونک داشته به خاطر فوت آقا تعطیل و به آینده موکول کرده.

دربار اطلاعیه داده که اعلاحضرت از شنیدن خبر ارتحال از حال رفته‌اند، و عمه اشرف و مرحوم تاج الملوک هم از غصه غش فرمودند!

لطفا،

به روزنامه نگاه کنید، پائین سمت راست نوشته سوت پالایشگاه ها و ناقوس کلیسا ها به صدا در آمده!

آیت الله نجفی از شنیدن خبر بیهوش شده، و آیت الله حکیم فرمودند پارسال پسرم مرد آنقدر ناراحت نشدم که در فوت آقا ناراحت هستم.

بالای روزنامه سمت راست نوشته، مصیبت عظیم اسلامی!

چه مصیبتی آخوندی بعد از ۸۶ سال مفت خوری مرده، مصیبت این در کجاست؟

هی نگویید این آخوند ها را چپی ها و پنجاه و هفتی ها آوردند، آخوند را کسی نیاورد، اینها در کشور بودند.

بپرسید چه کسی اینها را پرورش داد و کُلُفت کرد؟!

مگر نه اینکه‌ دو ستون استبداد،  شيخ و شاه  است

نه سلطنت ، نه ، رهبری ، دموکراسی و حاکمیت ملی

استقلال، ازادی ، جمهوری