ماهنامه آزادگی شماره ۳۳۴

روی جلد پشت جلد

در هر 10 دقیقه حداقل یک مورد نقض حقوق بشر در ایران اتفاق می افتد

در 25مین سال فعالیت آزادگی  شماره 334 آزادگی را می ‌خوانید

ترورهای ایدئولوژیک با چاقو در ایران معاصر
فاطمه شمس
3
عزت‌الله نگهبان، پیشگام ‌باستان‌شناسی نوین ایران
پرویز نیکنام
7
مصاحبه چه گوارا با روزنامه نگاران چینی
نغمه ظریفی مقدم
10
حقوق زنان در ایران قبل از انقلاب 57
سید امین حسینی آزاد
11
۶ جنایتی که خامنه‌ای نمی‌تواند از آن‌ها فرار کند
میرپالوانه
12
سوسیالیسم‌ نیم بند در آمریکا، اروپا و جهان، سرش در خطر است
اکبر دهقانی ناژوانی
13
شهر خرم (خرمشهر) بخش دهم
رامین احمدزاده
15
زنان تاریخ ساز و تاثیر گذار ایرانی
الینا کرمبیگی
18
باوری به نام شبدر بخش چهارم 
تنظیم، ساره استوار
19
ماجرای فوت هوادار ملوان در بازی با سپاهان چیست؟
منصور خانی
21
سرگذشت کتاب‌های درسی در ایران
همایون معمار
22
رسوایی‌‌های رژیم آخوندی در داخل و خارج ایران
ساره استوار
26
تسلیت به بازماندگان و مردم ایران
امور رسانه
27

مدیر مسئول و صاحب امتیاز:

منوچهر شفائی

همکاران در این شماره:

معصومه نژاد محجوب

مهسا شفوی

نسرین جهانی گلشیخ

ساره استوار

طرح روی جلد و پشت جلد:

مازیار پرویزی

امور فنی و اینترنتی :        

عباس رهبری

چاپ و پخش:

محمد رضا باقری

  chap@azadegy.de

ترورهای ایدئولوژیک با چاقو در ایران معاصر

فاطمه شمس

ترورهای ایدئولوژیک با چاقو در ایران معاصر: از بابی‌ و بهائی‌کشی تا قتل‌های زنجیره‌ای

این یادداشت به بهانه‌ی انتشار کتاب چاقو: جزئیات یک ترور ناکام به قلم سلمان رشدی نوشته شده و تجربه‌ی ترور ناکام رشدی با چاقو را دستمایه‌ای ساخته است برای بازخوانی پرونده‌ی ترورهای ایدئولوژیک جمعی از دگراندیشان ایران معاصر که با پشتیبانی و فتوای آخوندهای شیعه و به دست اسلام‌گرایان با چاقو به قتل رسیدند.

**** دو سال پیش، یعنی درست سی‌و‌سه‌سال‌ونیم پس از صدور فتوای قتل سلمان‌ رشدی توسّط روح‌اللّه خمینی در سال ۱۳۶۷ خورشیدی، هنگامی که او مشغول سخنرانی در برنامه‌ی سالانه‌ی حمایت از نویسندگانِ در خطر بود، توسّط هادی مَطر، جوان لبنانی‌تبارِ ۲۴ ساله‌ و ساکن ایالت نیوجرسی، در سالن آمفی‌تئاتر «چاتاکوآ»ی ایالت نیویورک با چاقو مورد حمله قرار گرفت. مطر حدوداً ۲۷ ثانیه مشغول چاقو زدن به بدن رشدی بود. امّا با سر رسیدن جمعیت و پلیس در کشتن او ناکام ماند. رشدی از معدود قربانیان ترور به دست اسلام‌گرایان است که با وجود جراحات عمیق و از دست دادن یک چشم، از مهلکه‌ی ترور زنده بیرون آمد و تصمیم گرفت تجربه‌ی ترور ناکامش را مکتوب کند. ثبت دقیق جزئیات خشونتِ ترور به دست قربانی در بیشتر موارد به دلیل حتمی بودن مرگ ممکن نبوده است. در موارد معدودی هم که قربانیانِ ترور زنده مانده‌اند از ترس خطر دوباره‌ی ترور درباره‌ی آن تجربه‌ی ناکام حرفی نزده‌اند. آنچه بر کیفیت کتاب چاقو می‌افزاید، مستند کردن جنایتی مخوف است که نمونه‌های مشابهش در تاریخ سیاسی و ادبی ایران قربانیان زیادی گرفته است.

این متن با آگاهی به چند تفاوت‌ مهم میان تجربه‌ی ترور ناکام رشدی و تجربه‌ی قربانیان ترور با چاقو در ایران نوشته شده است. تفاوت اصلی در جان به در بردن رشدی از مرگ است. رشدی کتاب چاقو را به تمام کسانی تقدیم کرده است که جانش را از مرگِ حتمی نجات دادند. هیچ‌یک از قربانیانی که نامشان در این یادداشت آمده است از نبرد با چاقو جان به در نبردند تا روایت وحشت‌انگیز رویارویی‌شان با تروریست‌ها را مستند کنند. تنها اسناد موجود، روایت بازماندگان، تاریخ‌نگاران و گزارش‌های رسمی پلیس و نهادهای حکومتی است.

تفاوت دیگر در جغرافیای وقوع ترور است. بسیاری از قربانیانی که نامشان در این متن آمده است، نه مانند رشدی در مکانی عمومی و در حضور حضّار، که در خلوت امن خانه‌هایشان، یا پس از ربوده شدن در خیابان در مکانی دیگر، و در غیاب شاهدان و بازماندگان با ضربات چاقو از پا در آمدند. تقریباً در تمامی موارد، بازماندگان، ساعاتی پس از وقوع فاجعه در صحنه‌ی جنایت حضور یافتند. بخت با رشدی یار بود که توانست با کمک شرکت‌کنندگان در سخنرانی از چنگ ضارب و ضربات چاقو زنده بیرون بیاید و روایت تکان‌دهنده‌ی ترور را خودش به عنوان قربانی و شاهد عینی بنویسد.

مسئله‌ی حفاظت از جان قربانیان از دیگر وجوه افتراق است. بر خلاف رشدی که پس از صدور فتوای خمینی، سال‌های طولانی از حمایت و محافظت دولت انگلستان برخوردار بود، اکثرِ قریب‌به‌اتفاق قربانیان ترور حمله با چاقو در این متن نه تنها از محافظان دولتی بی‌بهره بودند، بلکه تقریباً در همه‌ی موارد عوامل دولت در برنامه‌چینی و حتّی اجرای ترورشان نقش مستقیم داشتند. تفاوت بعدی در روند محاکمه و مجازات ضاربان و قاتلان است. ضارب رشدی دقایقی پس ارتکاب به جنایت توسّط نیروهای پلیس حاضر در صحنه دستگیر، چندی بعد محاکمه، و به ۳۰ سال حبس محکوم شد و هم‌اکنون دوران مجازاتش را در زندان سپری می‌کند. این در حالی‌ست که قاتلان دگراندیشان ایرانی یا هیچ‌گاه محاکمه نشدند و یا بعد از محاکمات فرمایشی در نهایت آزاد شدند.

به‌رغم این تفاوت‌ها، دو شباهت کلیدی میان تجربه‌ی رشدی و قربانیان ترور با چاقو در ایران وجود دارد: نخست، ریشه‌‌های مشترک ایدئولوژیک و مذهبی این ترورهاست که با صدور فتوای ارتداد و قتل توسّط متولّیان رسمی مذهب شیعه و در موارد بسیاری با برنامه‌ریزی و هماهنگی کاربه‌دستان حکومتی صورت گرفته است؛ دوّم، استفاده از سلاح سرد ــ به طور خاص چاقو ــ و نحوه‌ی ضربه زدن و کشتن قربانیان است. قتل با چاقو از جمله شیوه‌های رایج در ترورهای ایدئولوژیک اسلام‌گرایان سراسر جهان بوده است و در ایران معاصر هم به عنوان یکی از کُشت‌افزارهای کلیدی برای از بین بردن دگراندیشان مورد استفاده قرار گرفته است.

ثبت و یادآوری جزئیات جنایت، شکلی از مبارزه‌‌‌ی آگاهانه با ساختار سرکوب‌گری است که به طور سیستماتیک، پس از صدور فتوای قتل و عمل کشتن، پاکسازی صحنه‌ی جنایت و جزئیات موحش ترور و سپس انکار جنایت را در دستور کار خود قرار می‌دهد. این متن به بازماندگان دادخواه قربانیان ترورهای ایدئولوژیک در جمهوری اسلامی تقدیم می‌شود.

 یک. فتوای قتل رشدی در صفحات آغازین کتاب چاقو می‌نویسد: «سی‌وسه‌سال‌ونیم از صدور فتوای آیت‌اللّه روح‌اللّه خمینی علیه من و همه‌ی افراد دست‌اندرکار در انتشار کتاب آیات شیطانی گذشته شده بود. اعتراف می‌کنم در همه‌ی سال‌هایی که گذشت هر از چندگاهی تصوّر می‌کردم که قاتلم بالاخره در یکی از اجتماعات عمومی ظاهر می‌شود و دقیقاً همین‌طوری به سراغم می‌آید. وقتی شمایل قاتل را در حال دویدن به سمت خودم دیدم، اوّلین فکری که به ذهنم رسید این بود که پس قاتل من تویی. بالاخره آمدی.» (رشدی، ۵-۶).

در ایران معاصر از دوران قاجار تا کنون، صدور فتوای قتل، «مهدور‌الدّم» و «واجب‌القتل» خواندن دگراندایشان، و نیز همراهی و تشویق و حمایت از قاتلان توسّط مراجع شیعه‌ی دوران قاجار در ماجرای قتل بابیان و بهائیان پدیدار می‌شود.

رشدی در این جملات، فتوای خمینی را به عنوان انگیزه‌ی اصلی اقدام به قتلِ ضاربش معرّفی می‌کند. این خطوط بازگوکننده‌ی هراسی پیوسته‌اند که رشدی نیمی از عمرش را در سایه‌ی سهمگین آن گذراند. او همان طور که نوشته است، بارها در خیال، شکل و شمایل قاتل، جغرافیای ترور، و حتّی چگونگی حمله به خود را تجسّم کرده بود. خمینی فتوای قتل رشدی را در حالی صادر کرد که او بارها در مصاحبه‌های مختلف تأکید کرده بود موضوع این کتاب ضدّیت او با مذهب نیست؛ بلکه پرداختن به مسئله‌ی مهاجرت و تنش‌های حاصل از آن از دیدگاه مهاجرانی است که از هندوستان به انگلستان آمده‌اند. اما آنچه خشم بسیاری از مسلمانان را ابتدا در هند و پاکستان و سپس سایر کشورهای مسلمان برانگیخت، نگاه انسان‌گرایانه و بینش غیرمذهبی رشدی به دین اسلام بود. سرانجام این خمینی بود که در اوج احساس ناکامی و شکست بعد از پذیرش قطعنامه‌ی ۵۹۸ سازمان ملل و پایان جنگ بر این موج نفرت سوار شد و حکم تکفیر و فتوای قتل رشدی را صادر کرد.

با مرگ خمینی در خرداد ۱۳۶۸، گمان می‌رفت تاریخ مصرف فتوای قتل رشدی هم گذشته باشد؛ اما سیّدعلی ‌خامنه‌ای در سال ۱۳۸۳ خورشیدی بار دیگر فتوای خمینی را غیرقابل تغییر خواند. به این ترتیب فتوای خمینی که در آن از «مسلمانان غیور سراسر جهان‌» خواسته بود رشدی و همچنین «ناشرین مطّلع از محتوای رمان آیات شیطانی را سریعاً اعدام کنند» بار دیگر به‌روز شد. اما ۱۸ سال دیگر از به‌روز شدن فتوای خمینی توسّط خامنه‌ای گذشت تا بالاخره جوانی لبنانی‌تبار اهل ایالت نیوجرسی که به گفته‌ی رشدی به خمینی احترام می‌گذاشت و قرار بود از گروه‌هایی در داخل ایران بابت انجام عملیات ترور پاداش دریافت کند، به قصد کشتن رشدی با چاقو به او حمله‌ کرد و علاوه بر وارد ساختن جراحاتی عمیق و متعدد به صورت، کبد، قفسه‌‌ی سینه، دست چپ، و ران، چشم راست او را برای همیشه کور کرد.

خمینی فتوای قتل سلمان رشدی را در ۲۵ بهمن‌ماه ۱۳۶۷ صادر کرد؛ اما جان‌های بسیاری در دوره‌های مختلف تاریخ ایران معاصر، قربانی فتواهای مشابه شده بودند. صدور فرمان کشتن به نام «اللّه»، با هدف پاسداشت «اسلام»، و به بهانه‌ی «توهین به مقدّسات» یکی از الگوهای آشنای ترورهای ایدئولوژیک دگراندیشان در تاریخ ایران معاصر بوده است؛ از قتل بابیان و بهائیان در دوران قاجار گرفته تا کشتار سیاستمداران، پزشکان، هنرمندان و نویسندگان در دوران پهلوی و جمهوری اسلامی. در تاریخ ایران معاصر، صدور چنین فرمان‌هایی در اکثر موارد با دخالت و پشتیبانی آخوندهای شیعه‌ی وقت صورت گرفته است. البتّه نباید از این نکته غافل شد که در منابع اهل سنّت هم مواردی از قتل با چاقو توصیه یا امر شده است؛‌ مثلاً آنجا که کلمه‌ی «السّیف» یعنی «تیغ» در حدیث آمده که از آن هم به شمشیر تعبیر می‌شود و هم وقتی سخنی از میدان جنگ در میان نیست به چاقو ترجمه می‌شود: «من أراد أن یفرّق أمر هذه‌ الأمّة فاضربوه بالسّیف کا‌ئناً ما کان». این حدیث در ضرورت اطاعت از ولی امر مسلمین آمده و می‌گوید هر کس بخواهد در میان امّت اسلام تفرقه ایجاد کند هر جا که باشد تیغش بزنید. (صحیح مسلم ــ حدیث ۲۳۹۳)

در ایران معاصر از دوران قاجار تا کنون، صدور فتوای قتل، «مهدور‌الدّم» و «واجب‌القتل» خواندن دگراندایشان، و نیز همراهی و تشویق و حمایت از قاتلان توسّط مراجع شیعه‌ی دوران قاجار در ماجرای قتل بابیان و بهائیان پدیدار می‌شود. فهرست قربانیان چاقو در این دوره‌ها فراتر از حدود و حوصله‌ی این متن است. در اینجا صرفاً به دو نمونه از فتواهایی که پیش از انقلاب مشروطه منجر به ترور دگراندیشان با چاقو شد بسنده می‌کنیم.

 بابی و بهائی‌کشی در دوران قاجار

«سیّد یعقوب سورمقی» یکی از بابیان دوران قاجار بود که آخوندهای شیعه‌ی وقت او را «مرتد واجب‌القتل» خواندند و قاتلانش بر اساس فتوای صادرشده بدن او را مثله کردند. در اوایل سال ۱۲۷۲ هجری شمسی، زمانی که سیّد یعقوب به صحرا رفته بود، قاتلان راه را بر او بستند و بدنش را با ضربات کارد قطعه‌قطعه کردند. دادخواهی بازماندگان سیّدیعقوب به جایی نرسید؛ چراکه بر اساس شرع اسلامی، خون شخص مرتد، حلال و مالش مباح بود. (اشراقی، ۲۲۷)

کشتار بابیان بعد از ترور ناصر‌الدین‌شاه قاجار شدت گرفت. قاتلان با تحریک و فتوای شیوخ شیعه اموال آن‌ها را غارت می‌کردند و تعداد زیادی را هم به قتل رساندند. در کشتار منشاد و یزد که در سال ۱۲۸۲ خورشیدی رخ داد حدّاقل یک بهائی بازاری به نام حاجی میرزای حلبی‌ساز با ضربات ساتور یک قصّاب به نام حسن، پسر رسول، در ۲۳ خرداد ۱۲۸۲ کشته شد. قربانی دیگر، محمد اسماعیل خبّاز بود که او هم بعد از صدور فتوا و با ضربات متعدّد چاقو به قتل رسید. (اشراقی، ۲۳۹-۲۴۱).

پس از فروپاشی سلسله‌ی قاجار و بر سر کار آمدن رضا شاه، علاوه بر تداوم بهائی‌کشی که معمولاً به سرکردگی شیعه‌های تندرو و با تشویق روحانیت وقت صورت می‌گرفت، هیئت‌ها و سازمان‌های مذهبی به قتل متفکران منتقد اسلام هم کمر بستند. محمد توکّلی طرقی در این باره می‌نویسد: «در دهه‌ی ۱۳۲۰ هیئت‌ها و سازمان‌های اسلامی بسیاری در سراسر ایران برای مقابله با بهائیان، مادّی‌گرایان و هواداران کسروی تشکیل شد. در کنار احزاب سیاسی و هیئت‌های محلّی، تشکیلاتی همچون انجمن تبلیغات اسلامی، جمعیت مبارزه با بی‌دینی، اتّحادیه‌ی مسلمین، جمعیّت فدائیان اسلام، و جامعه‌ی مسلمین، جامعه‌ی تبلیغات اسلامی، جامعه‌ی مروّجین مذهب جعفری، انجمن اسلامی دانشجویان، کنگره‌ی جوانان اسلام و غیره به سازمان‌دهی تبلیغات و آموزش اسلامی پرداختند … آن‌چه که این گردهمایی‌های تعلیماتی را از جلسات روضه‌خوانی و نمازگزاری مجزّا می‌کرد، اهداف آینده‌ساز آن‌ها بود که برای مقابله با لجنه‌های کمیته‌های بهائی، احزاب سیاسی و کانون‌های مدنی شکل گرفته بود.» (توکّلی طرقی، ۹۰-۹۱)

یکی از قربانیان آیین بهائی، دکتر سلیمان برجیس است که در دوران پهلوی دوّم، به تاریخ ۱۴ بهمن ۱۳۲۸، در خانه‌ای در کاشان کاردآجین شد در این دوران بود که پیشوایان سرشناس مذهب شیعه، از جمله بروجردی، پیشوای دینی شناخته‌شده‌ی شیعیان و رئیس حوزه‌ی علمیه قم، بهائی‌ستیزی را به یکی از تکالیف دینیِ روحانیّت شیعی تبدیل کردند. (وهمن، ۱۲۵). منتظری هم بهائی‌ستیزی بروجردی را تأیید کرده است، آنجا که می‌نویسد: «مرحوم آیت‌اللّه بروجردی خیلی ضد بهائی بود. من از آیت‌اللّه بروجردی راجع به معاشرت و خرید و فروش و معامله‌ با بهائی‌ها سؤالی کردم و ایشان در جواب مرقوم فرمودند: “بسمه‌تعالی، لازم است مسلمین با این فرقه معاشرت و مخالطه و معامله را ترک کنند…” آن وقت کاری که من کردم این بود که تمام طبقات و اصناف نجف‌آباد را دعوت کردم و همه علیه بهائیت اعلامیه دادند.» (منتظری، ۹۴) بروجردی به شاگردانی چون مصطفی خوانساری دستور داده بود که «بروید و این‌ها بهائی‌ها را بکشید! اگر توانستید بکشید، بکشید و اطمینان داشته باشید.» (کرباسچی، ۱۶۱)

از دیگر شیوخ شیعه که از صدور فتوای قتل بهائیان ابایی نداشت، ربّانی شیرازی از نزدیکان خمینی و عضو مجلس خبرگان و شورای نگهبان جمهوری اسلامی بود که در جوانی در مثله کردن یکی از بهائیان سروستان فارس، به نام حبیب‌اللّه هوشمند در سال ۱۳۲۶ نقش داشت. حکم اعدامِ ربّانی با تلاش‌های بروجردی و کاشانی لغو شد و خود او هم پس از مدّتی از زندان آزاد شد. (وهمن، ۱۲۷)

یکی از قربانیان آیین بهائی، دکتر سلیمان برجیس است که در دوران پهلوی دوّم، به تاریخ ۱۴ بهمن ۱۳۲۸، در خانه‌ای در کاشان کاردآجین شد. سلیمان برجیس از پزشکان مشهور کاشان بود که به فتوای خالصی‌زاده و به دست گروه اسلام‌گرای «فدائیان اسلام»‌ با ۸۱ ضربه‌ی چاقو تکّه‌تکّه شد. برخی از آخوندهای سرشناس وقت، از جمله سیّد عبداللّه بهبهانی، سیّد ابوالقاسم کاشانی، محمدتقی فلسفی، و میرزا محمد فیض با جانب‌داری از قاتلان دکتر برجیس در تبرئه‌ی آن‌ها نقش کلیدی داشتند. مرجع سرشناس شیعه، سیّد حسین طباطبایی بروجردی نیز در رابطه با قتل سلیمان برجیس، نامه‌ای به محمدتّقی فلسفی نوشت و در آن ضمن حمایت از قتل دکتر برجیس، خواستار آزادی قاتلان وی شد. آخوندهای نام‌برده در نامه‌های متعدّد‌ «ضعف اسلام و دیانت» را توجیهی برای مهدورالدّم بودن دکتر برجیس معرّفی کردند. مجلّات اسلام‌گرای وقت چون پرچم اسلام و آئین اسلام نیز با چاپ بیانات آن‌ها در حمایت از قاتلان دکتر برجیس خواستار تبرئه‌ی عاملان جنایت شدند.

 فدائیان اسلام و ترور کسروی

قربانیان فتوای ارتداد و قتل در ایران دوران پهلوی به پیروان آئین بابی و بهائی محدود نمی‌شوند. یکی از نخستین و شناخته‌شده‌‌ترین قربانیان قرن بیستم میلادی، تاریخ‌نگار مشروطه و اندیشمند منتقد ایرانی، احمد کسروی تبریزی است. تلاش‌های او در راستای خرافه‌زدایی مذهبی و خردگرایی و به ویژه انتشار کتاب شیعی‌گری بود که خشم بنیادگرایان مذهبی را برانگیخت. کسروی در ۸ اردیبهشت ۱۳۲۴ تجربه‌ی ترور ناکام را از سر گذرانده بود. نوّاب صفوی با حمایت مالی شیخ محّمدحسن طالقانی، امام جماعت مسجد سیف‌الدّوله‌‌ی تهران، چاقو و اسلحه‌ای برای ترور کسروی تهیه کرده بود. کسروی اما زنده ماند و دو ضارب او پس از مدّتی با پادرمیانی آخوندهای شیعه از زندان آزاد شدند.

مجتبی میرلوحی معروف به نوّاب صفوی متولّد ۱۳۰۳، طلبه‌ و رهبر تشکیلات «فدائیان اسلام» بود که در ترور احمد کسروی، عبدالحسین هژیر، حاجعلی رزم‌آرا، حسین علاء و ترور نافرجام دکتر حسین فاطمی نقش داشت. در ماجرای ترور کسروی و حمایت برخی مراجع شیعه‌ی نجف از نوّاب برای کشتن او روایت‌های متفاوتی وجود دارد. مثلاً گفته شده که او از حمایت روحانیونی مانند محمّدحسین کاشف‌الغطاء، آقا حسین قمی و سید ابوالحسن اصفهانی برخوردار بود؛ اما موفق نشد از مراجع نجف، فتوای قتل کسروی را بگیرد. در مورد دیدار علامه امینی با نوّاب صفوی هم روایت‌های ضد و نقیضی وجود دارد. گفته شده که وقتی نوّاب صفوی برای گرفتن فتوا نزد علامه امینی رفت، امینی درخواست او را رد. امّا برخی هم بر این باورند که نوّاب در نهایت موفّق شد برای ترور کسروی از روحانیت شیعه‌ی وقت کسب مشروعیت کند.

اگرچه همان‌طور که ناصر پاکدامن در کتاب قتل کسروی اشاره می‌کند، با توجه به اسناد تاریخی موجود رابطه‌ای مستقیم میان ترور کسروی و فتوای خمینی وجود ندارد، امّا خشم لجام‌گسیخته‌ی خمینی که تنها چند ماه پس از انتشار کتاب شیعی‌گری کسروی، در کتاب کشف‌الاسرارش (۱۳۲۳) نمایان شد بی‌شک در دومین عملیات ترور کسروی بی‌تأثیر نبوده است. خمینی در کشف‌الاسرار، مصلحان و نوآوران دین و شخص کسروی را نشانه می‌گیرد و می‌نویسد: «آن کتاب ننگین با آن اسم شرم‌آور که گویی با لغت جن نوشته شده و آمیخ و آخشیج‌ها و صدها کلمات وحشی دور از فهم را به رخ مردم کشیده، و زردشت مجوس مشرک‌پرست را … مرد پاک خداپرست خوانده …» (خمینی، ۴). در ادامه خمینی از «هم‌وطنان آبرومند» دعوت می‌کند تا با «یک جوشش ملی، با یک جنبش ملی، با یک غیرت ناموسی، با یک عصبیت وطنی، با یک اراده‌ی قوی، با یک مشت آهنین … تخم این ناپاکان بی‌آبرو را از زمین براندازند.» (خمینی، ۶). در جای دیگری حتّی پا را فراتر می‌نهد و می‌نویسد: «دولت اسلام با مقررات دینی و مذهبی همیشه همراه باشند و اشخاصی که این یاوه‌سرائی‌ها را می‌کنند در حضور هواخواهان دین اعدام کنند و این فتنه‌جویان را که مفسد‌فی‌الأرض هستند از زمین براندازند.» (همان، ۱۲)

 ابراهیم زال‌زاده، مدیر نشرهای «بامداد» و «ابتکار» و سردبیر نشریه‌ی معیار، مدّت کوتاهی پس از توقیف مجلّه‌ی معیار ربوده و جسد کاردآجین‌‌شده‌اش ۳۷ روز بعد در بیابان‌های یافت‌آباد پیدا شد.

دو روایت دیگر رابطه‌ی قضیه‌ی ترور کسروی و علمای نجف را کمی روشن‌تر می‌کند. به گفته‌ی حسنین هیکل، نوّاب در مسجد هندی نجف نشسته بود که با خواندن مقاله‌ای از کسروی در روزنامه‌ای که از ایران رسیده بود به شدّت برآشفت و نزد یکی از علمای حوزه‌ی نجف رفت و نظر او را درباره‌ی نویسنده جویا شد و در پاسخ شنید که نویسنده کافر است و قتلش جایز. (هیکل، ۷۷). روایت دیگری که ناصر پاکدامن به نقل از خاطرات رضا گلسرخی نقل می‌کند از این قرار است که «وقتی قضیه‌ی کسروی پیش‌آمد کرد مرحوم امینی و چند نفر از علمای آنجا می‌گویند آیا یک مرد پیدا نمی‌شود که به حساب این شخص برسد. نواب تعریف می‌کند که من از این سخن یکّه خوردم … گفتم چرا پیدا نمی‌شود، و حرکت کردم.» (پاکدامن، ۱۸)

سیدّ حسن خوش‌نیت هم در کتاب سیّد مجتبی نواب صفوی: اندیشه‌ها، مبارزات، و شهادت او به احتمال نقش علامه امینی در صدور فتوای قتل کسروی اشاره می‌کند و می‌نویسد: «نواب صفوی در نجف داوطلب برای براندازی کسروی شد و از علمای بزرگ در این رابطه استمداد و استفتاء نمود. امّا کمک‌های فکری مؤثر را از هر جهت و دور از بسیاری از ملاحظات معمول آیت‌اللّه علامه شیخ عبدالحسین امینی صاحب الغدیر می‌نمود … در هر صورت قرعه‌ی این ستیزِ حق و باطل به نام او خورد و با در دست داشتن فتوای یک چنین عامل فسادی … با سرعت و عجله به تهران بازگشت.» (همان، ۱۹)

این‌گونه بود که نوّاب تصمیم گرفت شخصاً‌ برای ترور کسروی اقدام کند. او به چند نفر از اعضای گروه «فدائیان اسلام»‌ که پس از نخستین ترور نافرجام کسروی تشکیل شده بود، دستور داد برای ترور کسروی به ساختمان دادگستری تهران مراجعه کنند. این بار عملیات ترور موفقیت‌آمیز بود و در تاریخ ۲۰ اسفندماه ۱۳۲۴، احمد کسروی و منشی‌اش حدّادپور در اتاق بازپرسی ساختمان کاخ دادگستری تهران به ضرب گلوله و ۲۷ ضربه چاقو به قتل رسیدند.

با ورود نوّاب صفوی به عنوان یک طلبه‌ی چریک به عرصه‌ی مبارزه‌ی مسلّحانه‌، اخذ فتوا از مراجع برای ترورهای ایدئولوژیک وارد مرحله‌ی جدیدی شد.

حبیب‌اللّه عسگراولادی، از بنیانگذاران هیئت‌ مؤتلفه‌ی اسلامی، گروهی که تحت تأثیر اندیشه‌های نوّاب صفوی بود، در این باره می‌گوید: «از آنجا که فدائیان اسلام، نوّاب را در میان خود داشتند، خود را نیازمند به اجازه از مراجع و علمای دیگر نمی‌دانستند و برخی می‌گفتند که مقتولین، مفسد فی‌الارض هستند. اعتقاد برخی از اعضای “گروه حاد مؤتلفه” این چنین بود که لزومی به کسب مجوّز نمی‌دیدند.» (مقدّم، ۱۳۹۰)

اندیشه‌ی نوّاب پس از انقلاب ۵۷، با قدرت گرفتن ایدئولوژی اسلام سیاسی و به مسند نشستن روح‌اللّه خمینی به صورت سازمان‌مندتری تداوم یافت. به قدرت رسیدن یک آخوند شیعه، راه را برای روحانیون تندرو و طرفدارانشان که با تکیه به شرع به دنبال «حذف فیزیکی» مخالفانشان بودند، هموارتر کرد. سیّدعلی خامنه‌ای در سخنرانی‌هایش بر نقش الهام‌بخش نوّاب صفوی در شکل‌گیری تفکّر انقلابی خودش تصریح کرده است: «جرقه‌های انگیزش انقلاب اسلامی به وسیله‌ی نوّاب صفوی در من به وجود آمده و هیچ شکّی ندارم که اوّلین آتش را مرحوم نوّاب در دل ما روشن کرد.» (خامنه‌ای، ۱۳۹۵)خمینی در سخنرانی‌های مختلف به بهانه‌ی «حفظ حکومت اسلامی»، قتل‌عام گسترده‌ی مخالفان و ترورهای درون‌مرزی و فرامرزی دگراندیشان و مخالفان حکومت در داخل و خارج از مرزهای ایران را «فریضه‌ی دینی و انقلابی امّت حزب‌اللّه» معرّفی کرد. ناکامی عمیق و حسّ شکستی که او بعد از پذیرفتن قطعنامه ۵۹۸ شورای امنیت بعد از هشت سال نبرد خونین با عراق تجربه کرد به یک انتقام‌گیری خونین از زندانیان سیاسی مخالف جمهوری اسلامی ختم شد.

خمینی یکی از مرگبارترین فتواهای قتل تاریخ معاصر ایران ــ فرمان قتل هزاران زندانی سیاسی در تابستان ۱۳۶۷ ــ را تنها چند ماه پیش از صدور فتوای قتل رشدی صادر کرد.

در متن فرمان خمینی «ارتداد» و «محارب بودنِ» زندانیان به عنوان دلایل اصلی قتل‌عام تابستان ۶۷ ذکر شده است. امّا نطفه‌ی صدور فتوای کشتار مخالفان جمهوری اسلامی را باید در تقریرات خمینی در کتاب ولایت فقیه و حکومت اسلامی جست‌وجو کرد. خمینی در این کتاب «حفظ حکومت اسلامی» را «اوجب‌واجبات» می‌داند و معتقد است حفظ اسلام، تکلیفی است که «از واجبات مهم‌تر است؛‌ حتّی از نماز و روزه واجب‌تر است و همین تکلیف است که ایجاب می‌کند خون‌ها در انجام آن ریخته شود.» (خمینی، ۶۸)

او در سخنرانی‌های مکرّر خود از «مردم» و «جوانان حزب‌اللّهی» می‌خواست تا در صورت کوتاهیِ دستگا‌ه‌های مربوطه در مقابله با آنچه او «آزادی‌های مخرّب» می‌نامید و نیز «با آنچه در نظر شرع، حرام و بر خلاف مسیر ملّت و کشور اسلامی و مخالف با حیثیت جمهوری اسلامی است» به طور قاطع برخورد کنند.

احیاء منصب حاکم‌ شرع

از جمله مناصب حکومتی‌ که با هدف نظارت و دخالت مستقیم آخوند‌های شیعه با فرمان مستقیم خمینی و به منظور سرکوب مخالفان حکومت بازتعریف و احیاء شد منصب «حاکم ‌شرع» بود. در اصطلاح فقهی، حاکم‌ شرع به «فقیه جامع‌الشرایطی» گفته می‌شود که در دوران غیبت پاسخگوی نیازهای عمومی اهل تشیّع است. البتّه در مفهوم سیاسی، «حاکم‌ شرع» آخوند شیعه‌ای است که سردمدارِ حکومت باشد. منشأ قدرت‌گیری حاکمان شرع به تأسیس منصب «شیخ‌الاسلام» در دوران امپراطوری عثمانی و دوران سلطان محمد فاتح در سال ۱۴۵۱ باز می‌گردد که با الهام‌گیری از کلیسای کاتولیک ایجاد شده بود.

این منصب که در دوران صفویه وارد ایران شد و تا پایان دوران سلطنت مظفر‌الدین‌ شاه هم برقرار بود، در ایجاد طبقه‌ی روحانیت سیاسی شیعه در ایران نقش مهمی ایفا کرد. بیشتر شیخ‌الاسلام‌های دوران صفویه در اصفهان زندگی می‌کردند. با سقوط سلسله‌ی صفویه، منصب شیخ‌الاسلام که اغلب در مقام یک مجتهد قاضی عمل می‌کرد رو به ضعف نهاد. علی‌اکبر شیخ‌الاسلام آخرین کسی بود که توسط ناصرالدین‌شاه به این مقام رسید و پس از درگذشت او به سال ۱۳۱۱ این منصب تعطیل شد.

 طی دو دهه‌ی آغازین پس از انقلاب، هزاران تن با عناوین فقهی نظیر «مهدور‌الدم»، «محارب»، «اهل بغی» و «مرتد» اعدام، قتل‌عام، و یا ترور شدند. اتهاماتی که چهار دهه بعد هنوز هم قربانی می‌گیرد.

بعد از انقلاب ۵۷ و استقرار حکومت جمهوری اسلامی، منصب حاکم‌ شرع به دستور مستقیم شخص خمینی و با تشکیل دادگاه‌های انقلاب به منظور تعقیب و مجازات کارگزاران حکومت پهلوی و مخالفان جمهوری اسلامی با دامنه‌ی اختیارات گسترده‌ای احیاء شد و محمّد صادق خلخالی با حکم خمینی به عنوان اولین حاکم شرع یا رئیس دادگاه انقلاب شروع به کار کرد. خلخالی که در ۱۷ سالگی وارد قم شده بود، ۱۳ سال شاگرد روح‌اللّه خمینی بود و در دوره‌ی کوتاهی قبل از انقلاب با گروه «فدائیان اسلام» همکاری داشت.

در دوران طلبه‌گی و با تأثیر از نوّاب صفوی بود که خلخالی با ایدئولوژی اقدام مسلّحانه برای حذف صاحب‌منصبان رژیم پهلوی و چهره‌های منتقد اسلام آشنا شد و بعد از انقلاب و ورود به هرم قدرت در مقام حاکم شرع این اندیشه را عملی کرد. او در خاطرات خود درباره‌ی اعدام‌های پس از انقلاب چنین می‌نویسد:

«امام، حکومت و قضاوت شرعیه را به اینجانب محوّل نمود تا طبق ضوابط شرعی، مجرمین طاغوتی را محاکمه و به جزای اعمالشان برسانیم. البتّه چنین حکمی برای آقایان احمد جنّتی، انواری و ربّانی شیرازی هم صادر شد.

حضرت آقای جنّتی، در اهواز و تهران، چند نفر از طاغوتیان را محاکمه و به اعدام محکوم کرد. امّا آقای انواری و ربّانی دخالتی نکردند. اینجانب پس از دریافت حکم به محاکمه مجرمین درجه یک پرداختم.» (خلخالی، ۳۵۱-۳۵۲)

خمینی در حکم انتصاب خلخالی به عنوان اوّلین حاکم شرع تهران مورّخ پنجم اسفند ۱۳۵۷ نوشته بود:

«جناب حجّة‌الاسلام آقای حاج شیخ صادق خلخالی دامت افاضاته، به جنابعالی مأموریت داده می‌شود تا در دادگاهی که برای محاکمه‌ی متّهمین و زندانیان تشکیل می‌شود حضور به هم رسانید و پس از تمامیت مقدّمات محاکمه با موازین شرعیه حکم شرعی صادر کنید.» (صحیفه خمینی، ج ۶، ۲۱۵)

عبدالکریم لاهیجی با اشاره به حکم انتصاب خلخالی می‌نویسد: «آیت‌اللّه خمینی تنها و تنها از انجام “مقدّمات محاکمه با موازین شرعی و صدور حکم شرعی” یاد می‌کند و نه محاکمه‌ی عادلانه‌ی سازگار با اصول حقوقی و قضایی شناخته‌شده‌ی بین‌المللی.» (لاهیجی، ۱۳۹۰).

لاهیجی به نقش مستقیم خلخالی و خمینی در ترور شاپور بختیار هم اشاره می‌کند. در اردیبهشت ۵۸، خلخالی در چندین مصاحبه، بختیار را «مفسد فی‌الارض» خواند و زمینه‌ی صدور مجوّز شرعی قتل بختیار و عملی شدن آن در سال ۱۳۵۹ به دست انیس نقّاش، معمار شیعه‌ی لبنانی را فراهم کرد. البتّه عملیات ترور بختیار به سرکردگی نقّاش ناکام ماند.

نهایتاً در سال ۱۳۷۰ بود که عملیات ترور بختیار با کمک یک شبکه‌ی تروریستی گسترده‌ی مستقر در تهران، استانبول، ژنو و پاریس با موفقیت انجام شد.

پس از خلخالی، آخوند دیگری به نام محمّد محمدی ری‌شهری در سمت حاکم شرع دادگاه‌های انقلاب و ریاست دادگاه انقلاب ارتش، عهده‌دار سرکوب زندانیان سیاسی از جمله اعدام اعضای حزب توده شد.

در جریان اعتراضات ترکمن صحرا در اسفند ۱۳۵۷، ری‌شهری در مقام حاکم‌ شرع به گنبد کاووس اعزام شد و احکام اعدام زیادی را در آنجا اجرا کرد.

او همچنین در اعدام‌های تابستان ۶۷ به عنوان یکی از نیروهای کلیدی در اجرای احکام نقش مهمی داشت.

 ردّپای فتوا و چاقو در قتل‌های زنجیره‌ای

بعد از مرگ خمینی، باز هم روحانیون بودند که به عنوان وزیر اطلاعات وقت، عهده‌دار وظایف حاکم‌ شرع شدند و در قتل‌های سیاسی نقش کلیدی داشتند. به طور خاص در ماجرای قتل‌های سیاسی دهه‌ی هفتاد خورشیدی، موسوم به «قتل‌های زنجیره‌ای» در داخل و خارج از کشور که در دوران ریاست‌جمهوری هاشمی رفسنجانی آغاز و در دوران ریاست‌جمهوری خاتمی، در پاییز ۱۳۷۷ خورشیدی علنی شد، بحث صدور فتوای ارتداد و قتل دگراندیشان از سوی روحانیون بلندپایه دوباره مطرح گردید. به گفته‌ی شیرین عبادی، وکیل پرونده‌ی داریوش و پروانه فروهر، حدّاقل ۴۰۰ نفر در جریان‌ قتل‌های سیاسی کشته یا به اصطلاح رسمی «حذف فیزیکی» شدند. به گفته‌ی عبادی، در اوراقی که او خوانده «قید شده بود که بیت رهبری از طریق آیت‌اللّه خوشوقت در جریان تصمیمات کمیته قتل‌های سیاسی بودند.» (عبادی، ۱۳۹۲) عبادی اضافه می‌کند که با کشتن سعید امامی در زندان و حذف اوراق بازجویی او از پرونده‌ی قتل فروهرها، پوینده، و مختاری پی‌گیری ردّپای بیت رهبری در پرونده سخت شد. امّا از بازجویی‌هایی که از برخی متّهمین در پرونده قید شده بود می‌شود دریافت که خوشوقت، بیت رهبری را در جریان تصمیمات کمیته قرار می‌داد.

 استفاده از چاقو به عنوان ابزار قتل در ترور دگراندیشان ایران هم تاریخی چندصدساله دارد.

 از سلّاخی بابیان و بهائیان در دوره‌ی قاجار که پیش‌تر به آن اشاره شد گرفته، تا ترورهای فدائیان اسلام در دوره‌ی پهلوی دوم، تا قتل‌های سیاسی بعد از انقلاب، چاقو همواره در اشکال مختلف در صحنه‌ی جنایت حاضر بوده است.

عبداللّه نوری نیز که در دوران وقوع چهار قتل زنجیره‌ای در پاییز ۱۳۷۷ وزیر کشور بود، در یکی از جلسات دادگاه، از صدور فتوای ارتداد و قتل قربانیان، توسّط وزیر اطّلاعات وقت، شیخ درّی نجف‌آبادی، سخن گفت و خواستار پاسخگویی او به مقامات قضایی شد. افشاگری نوری درباره‌ی صدور فتوای ارتداد توسّط وزیر اطّلاعات از این جهت اهمیت داشت که علی‌رغم تلاش‌های دستگاه قضایی برای محدود کردن پروژه‌ی قتل‌های زنجیره‌ای به تیم سعید امامی معلوم شد این قتل‌ها با پشتیبانی روحانیون و پس از صدور فتوای ارتداد صورت گرفته است.

در مقاله‌ای مرتبط با قتل‌های زنجیره‌ای که در تاریخ بیست و سوم آذرماه ۱۳۷۷ در روزنامه‌ی خرداد منتشر شد یکی از مصاحبه‌شوندگان گفته بود: «ما امروز با افرادی مواجه هستیم که بدون آنکه درس فقه خوانده و صلاحیت داشته باشند، فتوای ارتداد صادر می‌کنند.» (همشهری، ۱۳ آبان ۱۳۷۸).

در این میان ردّپای قربانعلی درّی نجف‌آبادی، وزیر اطلاعات وقت هم در اعترافات قاتلان داریوش فروهر و پروانه اسکندری دیده می‌شود. عبدالکریم لاهیجی پس از خوانش یادداشت‌های مربوط به بازجویی متّهمان به قتل‌های زنجیره‌ای پاییز ۱۳۷۷ نتیجه می‌گیرد که بر اساس اعترافات ‌چند‌باره‌ی دو تن از عاملان اصلی قتل‌ها ــ کاظمی و عالیخانی ــ تمامی این ترورها با صدور حکم و مجوّز شرعی توسط درّی نجف‌‌آبادی صورت گرفته است. (لاهیجی، ۳).

مصطفی کاظمی، یکی از قاتلان، در آخرین دفاع خود در مرحله‌ی بازپرسی می‌نویسد: «مسئله‌ی آمریت به درّی برمی‌گردد و ایشان به صراحت در مورد به قتل رساندن این افراد در جلسه‌ی ۲۲/۸/۱۳۷۷ فرمودند و در جلسه‌ی ۹/۹/۱۳۷۷ نیز با توجه به صحبتی که من با درّی داشتم به ایشان گفتم که صادق می‌گوید افراد کانون، جلسه تشکیل نمی‌دهند و بایستی یکی دو نفر از آن‌ها زده شوند تا بیایند دورهم جمع شوند و آن وقت همگی زده شوند. ایشان گفتند همین کار را بکنید.

من به صادق گفتم که آقای درّی روی زدن نفرات کانون تأکید نمودند…» (لاهیجی، ۱۱)

عالیخانی، یکی دیگر از عاملان اصلی چهار قتل زنجیره‌ای پاییز ۱۳۷۷ در یکی از آخرین بازجویی‌هایش در ۱۰/۱/۱۳۷۹ به صراحت می‌گوید که موسوی در انجام این عملیات، تحت مسئولیت مستقیم درّی قرار داشته است … او اضافه می‌کند که نظر درّی این بود که کار اساسی «یکباره» شود. گفت دو نفر را بفرست یکی از جلسات کانون را به رگبار ببندند. لائیک‌ها که مسئله‌ای نیستند؛ اگر بشود همه را یک جا جمع کرد و یک رگباری به آن‌ها بست، یک بمبی کنارشان گذاشت، یک نارنجک بینشان انداخت…» (لاهیجی، ۴)به‌‌رغم تمامی این اعترافات که دالّ بر آمریت و نقش مستقیم درّی نجف‌آبادی در قتل‌های زنجیره‌ای دارد، نام درّی از بازجویی‌ها حذف و مدّتی بعد برای او قرار منع تعقیب صادر می‌شود. عالیخانی در پایان یکی از بازجویی‌هایش می‌گوید که بعد از تاریخ ۲۱/۳/۱۳۷۸ «بازجویان اجازه نمی‌دادند که دیگر نام درّی به میان آید و ذکر نام ایشان در کنار حوادث پاییز ۱۳۷۷ موجب تعزیر (شکنجه) می‌شد. من تا تاریخ ۱۷/۵/۱۳۷۸ به حقیقت موضوع اشاره کردم؛ ولی بعداً به خواست بازجویان (قوام، بابایی، نیاکان، آزاده) سعید اسلامی را جایگزین آقای درّی کردم و در تاریخ ۲۸/۵/۱۳۷۷ به صورت مکتوب، سعید اسلامی را آمر قتل‌ها معرّفی کردم. (لاهیجی، ۵) لاهیجی هم به این نکته‌ی مهم اشاره می‌کند که در ساختار سیاسی-ایدئولوژیک جمهوری اسلامی، حکم «حذف» عقیدتی-مذهبی «بایستی از سوی هرم تشکیلاتی ــ وزیر ــ که در عین حال حاکمِ شرع هم هست صادر شود و از طریق یکی از معاونان وی به مدیران اجرایی ابلاغ گردد.» (لاهیجی، ۷) اهمیّت حرف لاهیجی در مردود شمردن ادّعای «خودسرانه بودن» قتل‌های زنجیره‌ای است که در آن زمان از سوی سران حکومت، از جمله سیّدعلی‌ خامنه‌ای، مطرح شد. چنان‌چه از اعترافات قاتلان هم برمی‌آید قتل‌ها چه از نظر شرعی، و چه در ساختار سیاسی-تشکیلاتی وزارت اطّلاعات، توسّط «مرجع صلاحیت‌دار»، یعنی یک روحانی وزیر صورت گرفته است که هم «در رأس هرم تشکیلاتی قرار دارد و هم به لحاظ شرعی، صلاحیت صدور حکم قتل را دارا می‌باشد.» (لاهیجی ۸).

ادامه دارد

 

 

عزت‌الله نگهبان، پیشگام ‌باستان‌شناسی نوین ایران

پرویز نیکنام

پائیز ۱۳۴۰ درست دو سال بعد از تأسیس مؤسسه ‌باستان‌شناسی دانشگاه تهران، این مؤسسه ‌در برنامه‌ی حفاری تپه مارلیک با اداره‌ی ‌باستان‌شناسی وابسته به وزارت فرهنگ شرکت کرد که سرپرست این گروه دکتر عزت‌الله نگهبان بود. این حفاری چهارده ماه طول کشید و تمدنی از زیر خاک بیرون کشیده شد.

در این زمان دکتر نگهبان رئیس مؤسسه‌ی باستان‌شناسی دانشگاه تهران، به تازگی از سوی این دانشگاه به عنوان معاون فنی اداره‌‌ی کل ‌باستان‌شناسی وابسته به وزارت فرهنگ و هنر تعیین شده بود. وقتی دکتر نگهبان به اداره‌ی کل ‌باستان‌شناسی وزارت فرهنگ رفت «حدود یکصد پروانه برای حفاری‌های تجارتی در مناطق مختلف صادر شده بود که نظارت بر این تعداد حفاری چه از نظر کادر فنی و چه از نظر بودجه و امکانات خارج از توان دستگاه ‌باستان‌شناسی کشور بود.»

برای همین هم وزارت فرهنگ از رؤسای ادارات فرهنگ و مدیران مدارس به عنوان نماینده‌ی اداره‌ی ‌باستان‌شناسی استفاده می‌کرد اما به دلیل عدم حضور دائمی این نمایندگان در کارگاه‌های حفاری به گفته‌ی دکتر نگهبان، «در پایان بیشتر حفاری‌های تجارتی در نقاط دوردست» گزارش می‌شد که اثری کشف نشده و «عملاً حق‌السهم قانونی اداره‌ی کل ‌باستان‌شناسی پایمال می‌شد.»

در این دوره حفاری‌های مخفیانه و قاچاق بسیار زیاد بود و دکتر نگهبان سعی کرد تا راه حلی برای جلوگیری از این حفاری‌ها پیدا کند. او سعی کرد تا از طریق وزارت فرهنگ که همه‌ی معلمان زیر مجموعه آن بودند، برای این کار کمک بگیرد. بخشنامه‌ی وزارت فرهنگ به معلمان باعث شد تا «مشکلات فراوانی برای حفاران قاچاق، دلالان عتیقه و همچنین مغازه‌های عتیقه‌فروشی فراهم آورد.»

این مانع باعث شد متقاضیان پروانه‌ی حفاری بیشتر شود. متقاضیان پروانه‌ی حفاری به اداره‌ی ‌باستان‌شناسی مراجعه می‌کردند و دکتر نگهبان از طریق آنها اطلاعات زیادی در باره‌ی مناطق مختلف به دست آورد.

در میان این گزارش‌ها یک پرونده بیش از همه توجه دکتر نگهبان را جلب کرد. خودش می‌گوید که «یکی از محل‌هایی که شکایت بسیاری در باره‌ی آن به اداره‌ی ‌باستان‌شناسی رسیده و مورد منازعه بین مالکین محلی، دلالان عتیقه و زراعین قرار داشت، چراغعلی تپه (مارلیک) بود.»

برای همین هم در اولین گام به سه نفر از همکارانش سیف‌الله کامبخش‌فرد، ایرج مافی و محمود کردوانی مأموریت داد تا این منطقه را بررسی کنند. مارلیک در دامنه‌ی کوه‌های البرز در منطقه‌ی رحمت‌آباد رودبار در دره‌ی گوهررود قرار دارد که شاخه‌ای از سفیدرود است. در این دره پنج تپه‌ی باستانی وجود داشت؛ پیله قلعه، جازم کول، دوربیجار، زینب بیجار و مارلیک (یا چراغعلی تپه به نام آخرین مالک آن).

دو هفته از شروع کار هیئت نگذشته بود که تلفن به صدا درآمد و«آقای کامبخش‌فرد با هیجان زیادی گفتند؛ همان طور که پیش‌بینی می‌کردم در ترانشه‌ی آزمایشی که در چراغعلی تپه حفر شد، آثار ارزنده و مهمی شامل چهارده دگمه‌ی طلا، دو مهر استوانه‌ای و دو مجسمه‌ی مفرغی کوچک حیوانات کشف گردیده است.»

اما این تازه شروع ماجرا بود، به محض پخش این خبر در منطقه، مدعیانی پیدا شدند که خود را مالک تپه می‌دانستند و خواستار سهم خود از آثار کشف شده بودند. دکتر نگهبان به اعضای هیئت حفاری توصیه کرد «به هیچ قیمتی تپه را ترک ننموده و در همان جا مستقر باشند تا من اقدامات لازم را در تهران برای حفاری کامل تپه انجام دهم.»

دکتر نگهبان در تهران با مسئولان وزارت فرهنگ مشغول گفت‌وگو شد و سعی کرد نظر آنها را جلب کند که «بهترین موقعیت برای یک حفاری مستقل توسط اداره‌ی ‌باستان‌شناسی به وجود آمده است و بهتر است از این موقعیت به منظور پیشرفت دستگاه استفاده کنیم.»

یک روز بعد آقای کامبخش دوباره تلفن کرد و گفت «تحت مشکلات و ناراحتی‌های شدیدی از طرف مالکین و افرادِ بانفوذ محلی که علاقه دارند پاسخ صریحی نسبت به سهمیه‌ی آنان از اشیاء مکشوفه بشنوند، قرار گرفته‌اند. مدعیان آنان را تهدید به بیرون‌کردن از سر تپه نموده و نظرشان این است که یا در حفاری شرکت نموده و یا مستقلاً و با اِعمال زور به این کار اقدام می‌ورزند.»

دکتر نگهبان به اداره‌ی کل ژاندارمری مراجعه کرد و از آنها کمک خواست، اداره‌ی کل ژاندارمری هم با ژاندارمری رودبار تماس گرفت و گفت که با گروه ‌باستان‌شناسی همکاری کنند.

دکتر نگهبان نگه داشته و بعد آنها را دور خواهد ریخت. دکتر نگهبان می‌گوید وزیر وقتی دید که من «متعجب و ناراحت» شده‌ام، گفت: «ناراحت نشوید این وضعیت همیشه در این مملکت برای افرادی که کار مثبت انجام می‌دهند، وجود داشته است به خصوص اگر کار آنها برخورد با منافع غیرقانونی بعضی از مردم و افراد بانفوذ داشته باشد.»

نگهبان که سرگرم گفتگو با مسئولان وزارت فرهنگ برای اولین حفاری مستقل از سوی ایران بود؛ خیلی زود موفق شد نظر وزیر وقت محمد درخشش را جلب کند و صبح روز بعد با گرفتن مأموریت برای خود و سه نفر از اعضای تیم به سمت مارلیک حرکت کند. تصمیم نگهبان این بود که «بدون هیچ گونه درنگی کار حفاری را شروع نمایم و به این ترتیب مخالفانِ شروع این حفاری را در مقابل یک عمل انجام شده قرار دهم. ضمناً چون آثار عتیقه جزو اموال ملی محسوب می‌گردند و حق دولت هستند، متقاضیان سهمیه از اشیاء مکشوف را که ظرف یکی دو هفته‌ی گذشته این همه سر و صدا و ناراحتی فراهم آورده‌اند، برای آگاهی از موازین قانونی و هرگونه درخواستی به اداره‌ی ‌باستان‌شناسی و یا به وزارت فرهنگ راهنمایی کنم.»

نگهبان سال‌ها بعد وقتی خاطراتش را می‌نوشت، می‌گوید که «اینک که به گذشته می‌نگرم متوجه می‌شوم که حفاری مارلیک مشکلات زیادی را که در راه شروع حفاری‌های مستقل ملی ‌باستان‌شناسی در ایران وجود داشت، مرتفع نمود، حفاری‌های ‌باستان‌شناسی را که تا آن وقت در کشور به وسیله‌ی هیئت‌های خارجی انجام می‌گردید، از انحصار آنان خارج نموده و راه را برای پیشرفت حفاری‌های هیئت‌های ایرانی هموار نمود.»

اما با شروع کار هیئت حفاری، دوباره سر و کله‌ی عده‌ای پیدا شد که سهم خودشان را از آثار کشف شده می‌خواستند، نگهبان سعی کرد مالک تپه را پیدا کند. اما کسی پاسخ درستی نداشت و این عده می‌گفتند «چراغعلی تپه مالکین زیادی دارد و به هر حال این تپه چون در دهکده‌ی نصفی و در دره‌ی گوهررود قرار گرفته، ساکنین این دهکده در آن سهمی دارند.» سرانجام مشخص شد مالک این تپه، چراغعلی نامی بوده که سه سال پیش فوت کرده است و برای همین مردم آن را چراغعلی تپه می‌خوانند.

مدعیان مالکیتِ تپه مارلیک روز‌به‌روز زیادتر می‌شدند و دکتر نگهبان برای خلاصی از این وضعیت به آنها گفت: «تنها راهی که می‌توان در این مورد اقدام نمود این است که مدعیان هر یک جداگانه اسناد مالکیت خود را به همراه نامه‌ای برای نگارنده بیاورند تا آنها را به اداره‌ی ‌باستان‌شناسی برده و در آنجا به مدارک و اظهارات رسیدگی نمایند.»

کم کم در گفت‌وگو با کارگرانی که برای حفاری جذب شده بودند، تیم حفاری متوجه شد که هیچ‌کدام از این افراد مالک تپه نیستند و برخی هم سعی دارند تا تپه را از ورثه‌ی چراغعلی خریداری کنند. در این میان کارگران محلی هر روز گزارشی از پیدا شدن اشیاء تازه می‌دادند و مدعیان به خیال اینکه می‌توانند صاحب قسمتی از اشیاء کشف شده بشوند، هر روز ترفند تازه‌ای به کار می‌گرفتند. غافل از اینکه بر اساس قوانین ‌باستان‌شناسی «مالک محلی که دولت در آن حفاری نماید فقط حق دارد دو برابر درآمد یک ساله‌ی آن زمین را مطالبه نماید و حقی نسبت به اشیاء عتیقه‌ که از اموال ملی محسوب می‌گردد، ندارد.» اما آنجا کسی به قانون توجهی نداشت و هر روز معضلی تازه پیش روی گروه ‌باستان‌شناسی ایجاد می‌شد، یک روز «بزرگ‌تران دهکده» سعی کردند مانع حضور کارگران محلی در تپه شوند، یک روز اهالی منطقه به همراه زن و بچه سعی کردند تا وارد کارگاه‌های حفاری شوند که ژاندارم‌های مستقر در تپه مانع آنها شدند.

مشکل فقط این نبود، نگهداری آثاری که کشف شده بود، بسیار دشوار بود و هر لحظه امکان سرقت آن وجود داشت. هر شب اشیای کشف شده «بقچه‌پیچ» شده و در جایی پنهان می‌شد. نگهبان می‌گوید: «نگاهداری اشیاء ارزنده در طول شب که احتمال سرقت آن می‌رفت ما را بر آن داشته بود که در شب هر دو سه ساعت یک‌بار محل آنان را تغییر دهیم تا به این وسیله احتمال دست‌یابی بدان کمتر باشد.»

اما با زیاد شدن اشیای کشف‌شده نگرانی هیئت حفاری برای حفاظت از آنها بیشتر شد. نگهبان می‌گوید: «چون برای نگاهداری اشیاء ارزنده و گران‌بهایی که همه‌روزه در ضمن حفاری کشف می‌گردید، محل مورد اطمینان در سر تپه در اختیار نداشتیم و عموماً برای حفاظت آن اشیاء هر شب چند بار جای آنها را عوض می‌کردیم، هر دو سه روز یک‌بار که تعداد این اشیاء فزودنی می‌یافت اشیاء را در صندوق‌هایی بسته‌بندی نموده و در حفاظت چند نفر ژاندارم و … به بانک ملی رودبار برده و در آنجا به امانت می‌گذاردیم تا بعداً به تهران منتقل نماییم.»

به گفته‌ی نگهبان اشیاء پیش از انتقال، عکس‌برداری می‌شد ولی «تحویل اشیاء به بانک ملی شرایط خاصی داشت و بسته‌ها هر کدام در سه لفاف جا داده می‌شد که هر لفاف نیز با مهر بانک و مهر یا کلیدی که آورنده به همراه داشت، ممهور می‌گردید. سپس آنها را وزن نموده و طبق صورت‌مجلسی که متضمن مشخصات بسته‌ها و وزن آنها بوده و به امضاء طرفین در چهار نسخه می‌رسید، بسته‌ها را تحویل می‌گرفتند.»

با وجود این، نگرانی از سرقت همیشه وجود داشت و چند بار هم دزدها به چادرهای هیئت حفاری حمله کردند و نگهبان تصمیم گرفت تا صندوقی آهنی برای محافظت از اشیاء تهیه کند. سرانجام اشیاء باستانیِ کشف‌شده در مارلیک به تهران منتقل شد و نمایشگاهی از این آثار در تهران برگزار شد.

شهرام خواهرزاده‌ی شاه چندین بار پیش از برگزاری نمایشگاه با اداره‌ی ‌باستان‌شناسی تماس گرفته بود و به گفته‌ی دکتر نگهبان «مدعی سهمیه‌ای از آثار مکشوفه در تپه مارلیک بود. وی پس از آنکه از نمایشگاه مارلیک دیدن نموده و کیفیت و کمیت این مجموعه را مشاهده کرد و از ارزش تجارتی آن آگاه شد، از مدعیان سرسخت برای وصول سهمیه شد.»

شهرام مدعی بود که مالک تپه مارلیک است و برای همین در اشیای کشف شده سهم دارد. مدارکی هم آماده کرده بود اما دکتر نگهبان بنا بر قانونِ ‌باستان‌شناسی بهره‌ی کشاورزیِ تپه را محاسبه کرد که مبلغ یکصدوپنجاه تومان بود و آن را طی نامه‌ای از سوی اداره‌ی ‌باستان‌شناسی برای شهرام فرستاد اما او هیچ‌وقت برای گرفتن آن مراجعه نکرد اما به گفته‌ی دکتر نگهبان «از آن پس مشکلات فراوانی به تحریک ایشان و سایر عواملشان در منطقه‌ی حفاری برای هیئت ما ایجاد گردید.»

حسین علاء از نگهبان خواست تا گزارشی بنویسد و او این گزارش را به شاه داد و شاه هم دستور داده بود که ژاندارمری از مسافرت شهرام به منطقه‌ی حفاری جلوگیری کند.

بارها شکایت‌های متعددی در بازپرسی رودبار علیه هیئت حفاری مطرح شد و هر بار ناچار باید یکی از اعضای گروه برای پاسخ‌گویی به اداره‌ی بازپرسی می‌رفت و این روند روز‌به‌روز بدتر می‌شد تا اینکه نگهبان تصمیم گرفت موضوع را با وزیر فرهنگ در میان بگذارد. وقتی به تهران رفت وزیر هم بیشتر از دویست نامه و شکایت را نشان داد که در آنها، هیئت حفاری و دکتر نگهبان به «دزدی، هم‌دستی با قاچاقچیان، ارتباط با دلالان عتیقه‌ی بین‌المللی و برداشتن بهترین اشیا مکشوفه برای خود» متهم شده بودند. البته وزیر فرهنگ تأکید کرد که این نامه‌ها را برای نشان دادن به دکتر نگهبان نگه داشته و بعد آنها را دور خواهد ریخت. دکتر نگهبان می‌گوید وزیر وقتی دید که من «متعجب و ناراحت» شده‌ام، گفت: «ناراحت نشوید این وضعیت همیشه در این مملکت برای افرادی که کار مثبت انجام می‌دهند، وجود داشته است به خصوص اگر کار آنها برخورد با منافع غیرقانونی بعضی از مردم و افراد بانفوذ داشته باشد.» پس از آن وقتی دکتر نگهبان در جلسه‌ی انجمن آثار ملی در باره‌ی کارشکنی‌های افراد بانفوذ و دلالان و قاچاقچیان در حفاری تپه مارلیک سخنرانی کرد، حسین علاء رئیس هیئت مؤسس انجمن که در آن زمان وزیر دربار بود، از وی خواست تا هویت این افراد را برملا کند تا او به اطلاع شاه برساند. دکتر نگهبان می‌گوید اکراه داشت که در این باره چیزی بگوید و اینکه «بعضی از این افراد از خاندان سلطنت هستند و احتمالاً این گونه گزارش‌ها مشکلات بیشتری در آینده برای هیئت به وجود خواهد آورد.» اما حسین علاء از نگهبان خواست تا گزارشی بنویسد و او این گزارش را به شاه داد و شاه هم دستور داده بود که ژاندارمری از مسافرت شهرام به منطقه‌ی حفاری جلوگیری کند.

 گورستان یک دوره پادشاهی فراموش‌شده

عزت‌الله نگهبان در نشریه‌ی ایراننامه نوشته: «تپه مارلیک شامل گورستان سلطنتیِ یک دوران طولانی پادشاهی فراموش‌شده است. بر قله‌ی تپه ۵۳‌ آرامگاه پراکنده بود مملو از اشیاء جالبِ ساخته شده از طلا، نقره، برنز و سفال که بر ثروت و اهمیت صنایع دستیِ سه‌هزار سال تمدن قدیمی شهادت می‌داد».

نگبهان می‌گوید که «در این گروه از قبرها، بدن با دقت بر تخته سنگی خوابانده شده و با اشیاء گران‌بها و سودمندی احاطه گردیده که مرده ممکن است در زندگی واپسین خود بدان‌ها احتیاج داشته باشد. قبرها، چه با اسکلت و چه عاری از آن، پر از اشیاء مختلف شامل ظروف تشریفاتی، مجسمه‌ها، جواهرات، اسلحه‌ها و ابزارها، وسایل خانگی و تعدادی مدل و اسباب‌بازی بودند.»

در مارلیک «مجموعه‌ای بسیار غنی از جواهرات شامل تعدادی سینه‌ریز، گردن‌بند، دکمه، دست‌بند، گوش‌واره، انگشتر، پیشانی‌بند، برگ، سنجاق سر، سنجاق سینه نیز به دست آمد. بیشتر این جواهرات از قبوری به دست آمد که ظاهراً به زنان تعلق داشته است.»

دکتر نگهبان در مقاله‌ی «جام طلای “افسانه زندگی” مکشوفه در حفاری مارلیک» با اشاره به قبر سلاطین مارلیک می‌نویسد که قدرت و ثروت در ساختمان قبرها و اشیائی که در هر کدام وجود داشت، کاملاً مشهود بود ولی «همگی بهترین معرف طرز عقاید و افکار این اقوام نسبت به وجود زندگانی پس از مرگ بوده و مدارک مستند و ارزنده‌ای را در زمینه‌ی پیشرفت هنر و صنایع کشور ما در دوران گذشته در اختیار باستان‌شناسان قرار داده‌اند.»

دکتر نگهبان معتقد است که «این جام از نظر اولین نمونه‌های داستان مصور حائز کمال اهمیت است بلکه یکی از شاهکارهای هنری دنیای باستان است که در نوع خود کم‌نظیر بوده و سازنده‌ی آن در نهایت تبحر به تکنیک پیشرفته‌ی صنعت فلزسازی واقف بوده و از آن به بهترین نحوی در ساخت جام استفاده نموده است.»

از اشیاء به‌دست‌آمده در تپه مارلیک می‌توان به جام‌های زرین و سیمین اشاره کرد که با نقوش برجسته‌ی تزئین‌شده و ترکیبی از موجودات افسانه‌ای را نیز در خود دارد از جمله‌ی آنها می‌توان به گاو بالدار، شیر دال، سیمرغ، اسب شاخدار و حیوانات و پرندگانی مانند عقاب، گراز و بز کوهی اشاره کرد.

اقوام ساکن در مارلیک را «ماردها یا اماردها» می‌دانند که از نیمه‌ی دوم هزاره‌ی دوم پیش از میلاد به دامنه‌ی شمالی البرز وارد شده‌اند. به گفته‌ی دکتر نگهبان «این اقوام حکومت مقتدر و پیشرفته‌ای را از نظر هنر و صنایع تشکیل داده و از تپه مارلیک به عنوان محل آرامگاه سلاطین خود، از قرن چهاردهم تا قرن دهم پیش از میلاد استفاده نمودند.»

پس از چند ماه «هیئت در بقایای آرامگاه‌های تمدن مارلیک حفاری می‌نمود و اطلاعات زیادی در باره‌ی طرز به خاک سپردن مردگان، نحوه و نوع قرار دادن اشیاء در آرامگاه، عقاید مذهبی مربوط به دفن افراد و سایر خصوصیات مربوط به روش دفن مردگان به دست آورده بود.» برای همین هیئت حفاری به این فکر افتاد «محل دیگری که بتواند از زندگانی روزمره‌ی این اقوام و خانه‌های مسکونی و اجتماعات آنان مدارک در اختیار گذارد، حفاری نماید.»با این هدف، هیئت حفاری سراغ تپه‌ی «پیلا قلعه» رفت که آثار معماری در دامنه‌ی آن دیده می‌شد. این تپه در ۵۰۰ متری مارلیک قرار داشت و «احتمال داشت که محل اقامت ساکنین این تمدن بوده باشد.» با شروع حفاری معلوم شد که «این تپه در چندین دوران تمدنی مورد استقرار و سکونت بوده و آثار سطحی تپه به خصوص سفال‌های شکسته‌ی جمع‌آوری شده از سطح تپه این موضوع را تأیید می‌نمود.»

اقوام ساکن در مارلیک را «ماردها یا اماردها» می‌دانند که از نیمه‌ی دوم هزاره‌ی دوم پیش از میلاد به دامنه‌ی شمالی البرز وارد شده‌اند.

با بررسی‌ و حفاری بیشتر، قلعه‌ای آشکار شد که مربوط به دوره‌ی ساسانی بود و در بخش‌های تازه‌تر آن سفال‌هایی پیدا شد که نشان می‌داد از این قلعه تا قرون هفتم هجری استفاده می‌شده است. کم کم مشخصات بیشتری از تپه به دست آمد که نشان می‌داد «اولین آثار سکونت در تپه‌ی پیلا قلعه در حدود اوایل هزاره‌ی دوم پیش از میلاد بوده است» و بخش‌های دیگر نیز بعد از لایه‌برداری نشان از دورانی می‌داد که «همزمان با قبرستان سلاطین در تپه‌ی مارلیک» بود.

در حالی که باستان‌شناسان هر روز اطلاعات تازه‌ای در باره‌ی تمدن منطقه به دست می‌آوردند، دولت دکتر علی امینی تغییر کرد. اسدالله علم به نخست وزیری رسید و دکتر پرویز ناتل خانلری از ادیبان نامی وزیر فرهنگ شد. با تغییر وزیر، حسن مشحون مدیر کل ‌باستان‌شناسی شد و او در اولین فرصت بعد از سفر به مارلیک گزارشی به وزیر داد و در آن «مخالفت خود را با ادامه‌ی عملیات این حفاری پیشنهاد» کرد. دکتر نگهبان می‌گوید که با دکتر خانلری صحبت کردم اما ایشان کاری انجام نداد.

دکتر نگهبان ناچار شد گزارشی برای اسدالله علم نخست‌وزیر بنویسد اما «به‌جز اعلام وصول گزارش از طرف نخست‌وزیری هیچ گونه اقدامی در باره‌ی آن نگردید.» بعد از آن احکام مأموریت هیئت حفاری تمدید نشد در حالی که وزیر فرهنگ به دکتر نگهبان گفته بود «سعی خواهد نمود نظر موافق آقای مشحون را جلب کرده و سپس دستور صدور احکام را بدهد.»

تلاش و گفت‌وگوی چندباره با دکتر خانلری ثمری نداشت و در نهایت وزیر فرهنگ به نگهبان گفت «خودشان اقدام خواهند نمود و نگارنده [نگهبان] این قدر نگران نباشم.»

نگهبان در خاطراتش می‌نویسد که «با این عکس‌العمل آقای وزیر فرهنگ برای نگارنده روشن گردید که توطئه‌ای از طرف افراد ذی‌نفوذ هم در دستگاه وزارت فرهنگ و هم در بازپرسی رودبار طرح شده است.» همزمان بازپرسی رودبار از هیئت حفاری حکم مأموریت می‌خواست و وزارت فرهنگ هم حکم مأموریت هیئت حفاری را تمدید نمی‌کرد و به این ترتیب حفاری در مارلیک و دره‌ی گوهررود متوقف شد.

در این گیرودار خبرهایی از حفاری غیرمجاز در منطقه می‌رسید و دکتر نگهبان ناچار هم گزارشی به محمدرضا شاه پهلوی نوشت و هم سعی کرد از طریق روزنامه‌ها نسبت به سرنوشت حفاری در مارلیک هشدار بدهد اما در نهایت یک روز دکتر خانلری او را به دفترش دعوت کرد و گفت: «چرا در باره‌ی سرنوشت حفاری مارلیک این همه شکایت کرده و سروصدا راه انداخته‌ام.»

گزارش دکتر نگهبان و شکایت از وزارت فرهنگ به هیئت معتمدین ارجاع شده بود و این هیئت، شکایت را تأیید کرد و به گفته‌ی دکتر نگهبان در آن به آقای وزیر فرهنگ تکلیف شد که «تشریفات لازم را برای ادامه‌ی حفاری مارلیک انجام دهند.»

اما کاغذ‌بازی‌های اداری و تأخیر باعث می‌شود تیم حفاری پس از درنگی یک‌ساله از زمان توقف فعالیت‌ها، دوباره راهی دره‌ی گوهررود شود. دکتر نگهبان می‌گوید: «پس از ورود به محوطه‌ی حفاری متوجه شدیم که نه فقط محوطه‌ی حفاری بلکه بیشتر سطح دره‌ی گوهررود به وسیله‌ی حفاران قاچاق مانند لانه‌ی زنبور برای یافتن اشیاء عتیقه سوراخ سوراخ شده است … هنگامی که نگارنده [نگهبان] وضعیت اسفناک این منطقه را که در اثر غیبت حفاری ما به وجود آمده بود، مشاهده کردم از اعضای هیئت تقاضا کردم، از تمام منطقه‌ی دره‌ی گوهررود و گودال‌هایی که به وسیله حفاران قاچاق کنده شده بود، نقشه‌برداری دقیق نمایند. هیئت در ظرف چند روز حدود بیش از چهارهزار گودال کوچک و بزرگ را که در منطقه به وسیله‌ی قاچاقچیان کنده شده بود، بر روی نقشه تعیین کرده و چون ادامه‌ی حفاری دیگر نتیجه‌ای نداشت به تهران بازگشت نمودیم.»

 زندگی باستان‌شناس

عزت‌الله نگهبان در نهم اسفند ۱۳۰۵ در اهواز متولد شد، پدرش عبدالامیر نگهبان نماینده‌ی دوره‌ی ششم مجلس بود و او دو سال بعد از تولد همراه خانواده از اهواز به تهران مهاجرت کرد. نگهبان تحصیلات ابتدایی را در مدرسه‌ی جمشید جم از مدارس زرتشتیان گذراند و یک سال نیز در مدرسه‌ی صنعتی آلمانی درس خواند به امید اینکه مهندس برق و مکانیک شود اما با تعطیلی مدارس خارجی، او تصمیم گرفت برای ادامه‌ی تحصیلات به دبیرستان فیروز بهرام برود.

مدرسه‌ی آلمانی در خیابان قوام‌السلطنه و در مقابل کتابخانه‌ی ملی و موزه‌ی ایران باستان قرار داشت و آقای نگهبان می‌گوید: «ضمن تحصیل در مدرسه‌ی آلمانی هرگاه که فرصتی دست می‌داد برای دیدن موزه‌ی ایران باستان می‌رفتم.» در اینجا نگهبان به «آثار باستانی و تاریخ گذشته» علاقه‌مند شد و بعد‌ها هم وقتی به مدرسه‌ی فیروز بهرام رفت نیز گاه‌ بی‌گاه به موزه‌ی ایران باستان می‌رفت.

فضای ایران هم در آن سال‌ها «تحت تأثیر احساسات ملی و میهنی» قرار داشت و «گذشته‌ی پرافتخار ایران و تاریخ درخشان» آن مورد توجه بود. همین پیش‌زمینه‌ها باعث شد تا نگهبان بعد از گرفتن دیپلم در رشته‌ی ‌باستان‌شناسی در دانشگاه تهران ثبت نام کند.

فضای ایران هم در آن سال‌ها «تحت تأثیر احساسات ملی و میهنی» قرار داشت و «گذشته‌ی پرافتخار ایران و تاریخ درخشان» آن مورد توجه بود. همین پیش‌زمینه‌ها باعث شد تا نگهبان بعد از گرفتن دیپلم در رشته‌ی ‌باستان‌شناسی در دانشگاه تهران ثبت نام کند.

درس‌های رشته‌ی ‌باستان‌شناسی؛ تاریخ، ادبیات فارسی، عربی، تاریخ هنر اروپا، زیباشناسی، خطوط و زبان‌های باستانی، زبان خارجه، نقاشی و طراحی، نقشه‌برداری و سومر و آکاد بود. همه‌ی این درس‌ها تئوری بود و هیچ درس عملی نظیر حفاری نداشت. به گفته‌ی نگهبان «این برنامه به‌خصوص برای کشوری چون ایران که از نظر آثار باستانی بسیار غنی و احتیاج به متخصصِ باتجربه و باستان‌شناسان ورزیده داشت، دردی را دوا نمی‌نمود و هماهنگی با نیاز کشور نداشت.»

نگهبان وقتی در سال ۱۳۲۸ از دانشگاه تهران در رشته‌ی ‌باستان‌شناسی فارغ‌التحصیل شد، برای ادامه‌ی تحصیلات به مؤسسه‌ی شرقی دانشگاه شیکاگو رفت. دکتر عباس علیزاده از شاگردان دکتر نگهبان می‌نویسد: «تحصیلات نگهبان در دانشگاه شیکاگو مصادف بود با اوضاع آشفته‌ی سیاسی دوران دکتر محمد مصدق که منجر به قطع کمک مالیِ به وی از ایران شد. در نتیجه نگهبان برای تأمین مخارج تحصیل و زندگی خود و خواهرش که در آن زمان در آلمان به تحصیل مشغول بود، بخش اعظم وقت خود را صرف کسب درآمد کرد. از جالب‌ترین مشاغل گوناگون وی عکاسی خانه‌به‌خانه از کودکان بود.»

نگهبان در طول اقامتش در شیکاگو با همسرش میریام لویس میلر که دانشجوی کتابداری بود، آشنا شد و با او ازدواج کرد. در سال ۱۳۳۵ وقتی پس از اتمام تحصیلات به ایران بازگشت و به دیدار استادانش رفت. کلنل علینقی وزیری موسیقی‌دان و استاد هنر به او گفت که بهتر است به استخدام دانشگاه تهران درآید و در رشته‌ی ‌باستان‌شناسی به تدریس مشغول شود. وزیری قول داد که با دکتر علی‌اکبر سیاسی رئیس وقت دانشکده ادبیات در این باره صبحت کند و مقدمات استخدام او را فراهم ‌کند.

سرانجام نگهبان در سال ۱۳۳۶ با سمت دانشیار پایه یک در دانشگاه تهران استخدام شد. نگهبان تعریف می‌کند وقتی به کلاس درس رفتم، متوجه شدم اکثر دانشجویان برای گرفتن لیسانس و استفاده از مزایای آن آمده‌اند و «تعداد انگشت‌شماری از دانشجویان هر کلاس واقعاً علاقه‌مند به تحصیل ‌باستان‌شناسی هستند و بیشتر دانشجویان که سن آنها حتی بیش از خود من بود، اغلب کارمندان دولت بوده و علاوه بر آنکه در سر کلاس‌ها مرتب حاضر نمی‌شوند، در انجام تکالیف نیز جدی نمی‌باشند.»

برای همین نگهبان تصمیم گرفت برای تغییر وضعیت رشته‌ی ‌باستان‌شناسی، زمینه را برای کار عملی و صحرایی فراهم کند. خودش می‌گوید که «از همان وقت به فکر تأسیس مؤسسه‌ی باستان‌شناسی در دانشگاه تهران افتادم زیرا با این کار می‌توانستیم راهی برای کارهای عملی دانشجویان باز نماییم.»

ادامه دارد

 

مصاحبه چه گوارا با روزنامه نگاران چینی

سئوال: آیا می توانید بما بگوئید کوبا چگونه پیروزی انقلابی خود را کسب کرد؟

جواب: البته! اجازه بدهید از زمانی شروع کنم که من در مکزیک به جنبش 26 ژوئیه پیوستم. قبل از سفر خطرناک وسیله «گرانما» به کوبا، نظرات افراد این سازمان درباره جامعه بسیار تفاوت داشتند. بیاد دارم که در یکی از بحث های بسیار مهم با اعضای گروه در مکزیک پیشنهاد کردم که می بایست برای مردم کوبا برنامه انقلابی عرضه می داشتیم و هرگز فراموش نکرده ام چگونه یکی از شرکت کنندگان در حمله به قلعه مونکادا جواب داد.

او بمن گفت: (اقدام ما بسیار ساده است؛ آنچه ما می خواهیم آغاز کنیم کودتائی بیش نیست. باتسیتا از طریق کودتائی که بمورد اجراء گذارده بود، ظرف یک شب، سُکان دولت را بدست گرفت … باتیستا به امریکائی ها صد امتیاز داده؛ ما به آنان صد و یک امتیاز خواهیم داد).

در آن زمان من با او به بحث پرداختم و گفتم که ما می بایست ضربه خود را بر اساس اصول وارد سازیم و در عین حال برروشنی بدانیم که بعد از بدست گرفتن قدرت چه خواهیم کرد. این بود طرز فکر یکی از اعضای مرحله ی نخست جنبش 26 ژوئیه.

آن کسانیکه چنین نظریاتی را داشتند و تغییر نیافتند، جنبش انقلابی را ترک گفتند و بعدها راه دیگری اختیار نمودند. از آن پس، سازمان کوچکی که بعدها بوسیلهء «گرانما» به ساحل کوبا پیاده شد با مشکلات عدیده ای روبرو گردید.

علاوه بر سرکوب مداوم مقامات مکزیکی، یک سلسله مشکلات داخلی نیز وجود داشتند، مثلاً آنهائی که در آغاز بدنبال ماجراجوئی می گشتند و بعدها تحت این و یا آن عذر، گروه نظامی ما را ترک گفتند. سرانجام به هنگام حرکت وسیله کشتی «گرانما» سازمان ما بیش از 82 نفر عضو نداشت.

فکر ماجراجوئی در آنزمان نخستین و تنها ضایعه ای بود که در پروسه آغاز رستاخیز در درون سازمان ما با آن روبرو بودیم. این ضربه ای بود که به پیکر سازمان صدمه زد.

امّا بعدها ما در کوه های «سیرا ماسترا» توانستیم گرد هم آئیم. طی ماههای بسیاری، شیوه زندگی ما در کوهستان بسیار نا منظم بود. ما از یک قله کوه به قله دیگری می رفتیم در حالی که در خشکی و بی آبی بسر می بردیم. صرفاً ادامه حیات، مشکل بود.

دهاقین ای که همیشه تحت پیگرد نیروهای باتیستا بودند، آهسته آهسته نظر خود را درباره ما تغییر دادند. آنها فرار می کردند و نزد ما پناهندگی می جستند و به ما می پیوستند. بدین ترتیب، ترکیب انسانی گروه ما از شهرنشین به روستائی تغییر یافت. در این زمان است که با شرکت دهقانان در مبارزه مسلحانه برای آزادی، حقوق و عدالت اجتماعی، ما شعار درست «اصلاح ارضی» را مطرح می سازیم. این شعار توده های ستم دیده کوبا را بسیج نمود و آنها را به سوی مبارزه برای تصاحب زمین کشاند.از این پس است که نخستین برنامه بزرگ اجتماعی پایه ریزی می شود و بعدها به پرچم اصلی و شعار اصلی جنبش ما بدل می گردد.

در این زمان است که یک تراژدی رخ می دهد؛ رفیق ما فرانت پائز Pais به قتل می رسد. این حادثه نقطه عطفی در مبارزه ما ایجاد کرد. مردم خشمگین شهر «سانتیاگودوگویا» بطور خود بخودی به خیابان ریخیتند و خواستار برگزری اعتصاب شدند؛ اعتصابی که نخستین بار هدف سیاسی داشت. این اعتصاب با اینکه فاقد رهبری سیاسی بود تمام ایالت «اورنیته» Orient را فلج ساخت. حکومت دیکتاتوری این اعتصاب را سرکوب نمود. این جنبش به ما آموخت که شرکت طبقه کارگر در مبارزه برای تحصیل آزادی کاملاً ضروری است. از این پس ما به کار مخفی در میان کارگران پرداختیم و برای اعتصاب عمومی دیگری تهیه دیدیم تا به ارتش انقلابی برای بدست گرفتن قدرت کمک کند.

فعالیت های مخفی و موفقیت آمیز و جسورانه ارتش انقلابی همه کشور را تکان داد. همه مردم منقلب شدند و سرانجام اعتصاب نهم آوریل سال گذشته برگزار شد. این اعتصاب بهمین دلیل شکست خورد که بین توده های زحمت کش و رهبران، تماس وجود نداشت. تجربه به رهبران جنبش 26 ژوئیه این حقیقت انقلابی را آموخت: انقلاب نباید به این دسته یا آن دسته تعلق داشته باشد؛ انقلاب باید کار تمامی خلق کوبا باشد. این نتیجه گیری به اعضای جنبش جهت کار بسیار جدی را در شهر و چه در ده نشان داد.

در این زمان ما شروع کردیم نیروهای خود را با آئین و تئوری انقلابی تربیت کنیم. این نشان می داد که جنبش انقلابی رشد نموده و بلوغ سیاسی خود را نیز آغاز کرده است.

هر یک از اعضای ارتش انقلابی در کوه های «سیرا ماسترا» و سایر نقاط وظایف اساسی خود را بیاد داشت: بهبود بخشیدن به وضع دهقانان، شرکت در مبارزه برای تصاحب زمین(ملاکین بنفع دهقانان) و ساختن مدارس.

قانون اصلاح ارضی برای اوّلین بار به مرحله اجراء گذاشته شد. با اتخاذ روش انقلابی ما زمین های وسیع مامورین حکومت دیکتاتوری را توقیف کرده و زمین های حکومتی را در میان دهقانان تقسیم کردیم.

در این زمان بود که جنبش دهقانی که از نزدیک با مسئلهء زمین رابطه داشت و پرچم خود را نیز اصلاح ارضی قرار داده بود، پدید آمد.

اجرای قانون انهدام سیستم «لاتیفوندیا» (زمینهای بزرگ) مسئله ای است که خود توده دهقان باید بدان بپردازند. قانون اساسی کنونی مقرر می دارد که در مقابل زمینهای توقیف شده، پرداخت بهای آن اجباری است و لذا اجرای اصلاح اساسی بدین ترتیب بسیار کند و سخت خواهد بود.

حال که انقلاب به پیروزی و دهقانان به آزادی رسیده اند، دهقانان باید دسته جمعی به پاخیزند و بطور دمکراتیک خواهان انهدام سیستم «لاتیفوندیا» شوند و اصلاح ارضی را بطور وسیع و واقعی بمورد اجراء گذارند.

سئوال: انقلاب کوبا اکنون با چه مسائلی روبروست و مسئولیت کنونی آن چیست؟

جواب: نخستین مشکل ما عبارت است از اینکه باید اقدامات نو خود را در چارچوب (ستروکتور) سامان کهنه اجتماعی انجام دهیم. رژیم و ارتش ضد خلقی کوبا منهدم شده اند ولی سیستم اجتماعی دیکتاتوری و زیر بنای اقتصادی آن هنوز در هم کوفته نشده اند. برخی از عناصر قدیمی هنوز در دستگاه کشوری قرار دارند. بمنظور حفاظت از دستاوردها و پیروزی های انقلاب و تأمین انکشاف خلل ناپذیر آن، ما احتیاج داریم قدم های دیگری بجلو برداریم و وضع دولت را ترمیم کنیم. دوّم اینکه آنچه دولت جدید به ارث برد یک وضعیت آشفته و در هم (اداری) بود. باتیستا به هنگام فرارش خزانه مملکت را نیز تهی کرد.

وضع اداری مملکت را در دشواری جدی باقی گذاشت. سوّم اینکه سیستم ارضی کوبا چنان است که (لاتیفوندیست ها) زمینداران بزرگ ارضی وسیعی را زیر تسلط دارند و در عین حال عده زیادی از مردم با بیکاری دست بگریبان اند. چهارم، در کشور ما هنوز تبعیض نژادی وجود دارد و این خود سدی در راه وحدت درونی خلق است. پنجم کرایه منزل در کوبا از همه نقاط دنیا گران تر است. خانواده ها غالباً باید بیش از یک سوّم از در آمد خود را بابت کرایه منزل بپردازند. خلاصه اینکه نوسازی پایه های اقتصادی در جامعه کوبا بسیار مشکل است و مدت زمان زیادی را لازم خواهد داشت.

دولت جدید بمنظور ایجاد نظم نو و دمکراتیک کردن حیات ملی به اقدامات مثبت بسیاری دست زده است. ما کوشش بسیاری مصروف تجدید حیات اقتصاد ملی داشته ایم. مثلاً دولت با تصویب قانونی کرایه منازل را 50 درصد تخیف داده است. دیروز قانون دیگری تعیین شد که طی آن امتیازات عده ناچیزی که زمین ها و سواحل را اشغال کرده بودند، لغو گردید. از همه مهمتر قانون اصلاحات ارضی است که بزودی بمورد اجراء گذاشته خواهد شد. مضافاً اینکه موسسه ملی رفرم ارضی تأسیس خواهد گردید. رفرم ارضی هنوز بسیار جامع نیست، هنوز به جامعیت رفرم ارضی چین نیست. امّا باید مترقی ترین رفرم ارضی امریکای لاتین محسوب گردد.

سئوال: چگونه کوبا علیه دشمنان ارتجاعی داخلی و خارجی مبارزه خواهد کرد؟ دورنمای انقلاب چگونه است؟

جواب: انقلاب کوبا، یک انقلاب طبقاتی نیست؛ بلکه جنبشی رهائی بخش است که یک حکومت دیکتاتوری و استبداد را واژگون ساخته است. مردم نسبت به حکومت دیکتاتوری باتیستا که مورد حمایت امریکا بود از صمیم قلب نفرت داشتند و علیه آن قیام نمودند. دولت انقلابی مورد حمایت همه اقشار مردم بوده است. زیرا اقدامات اقتصادی آن نیازمندی های همه را در نظر گرفته و وضع زندگی خلق را بهبود بخشیده است. تنها دشمنان باقی مانده عبارتند از لاتیفوندیست ها (زمینداران بزرگ) و بورژوازی ارتجاعی ممکن است با نیروهای ارتجاعی خارجی همداستان شوند و علیه حکومت انقلابی تحریکاتی را آغاز کنند و بدان حمله کنند.

تنها دشمنان خارجی انقلاب کوبا عبارتند از کسانی که انحصار سرمایه را دارند و نمایندگان آنها در وزارت خارجه ایالات متحده نشسته اند. پیروزی و انکشاف مداوم انقلاب کوبا این کسان را به وحشت انداخته است. اینان شکست را با میل نمی پذیرند و برای حفظ یوغ خود بر دولت و اقتصاد کوبا و ممانعت از اشاعه نفوذ انقلاب کوبا در میان دیگر خلق های امریکای لاتین از هیچ کوششی فروگذار نخواهند بود.

انقلاب ما برای همه کشورهای امریکای لاتین سرمشق است. صرف تجربه و درس های انقلاب ما موجب گشته است که حرف های قهوه خانه ای چون دود در هوا نا پدید گردند. ما ثابت کرده ایم که قیام می تواند حتی زمانی آغاز گردد که تنها گروهی کوچک از افراد به هراس و با اراده ی آهنین حاضر به اقدام باشند. (ثابت کرده ایم) که ضروری است که حمایت مردم را جلب کنیم و سپس با ارتش منظم دولتی دست و پنجه نرم کنیم و در آخر آنرا شکست دهیم. همچنین لازم است اصلاحات ارضی بمورد اجراء گذاشته شود. این درس دیگری است که برداران ما در امریکای لاتین باید بی آموزند. آنان در زمینه اقتصادی و استروکتور کشاورزی، در همان سحطی قرار دارند که ما هستیم. شواهد کنونی به روشنی نشان می دهد که امپریالیست ها در تدارک حمله به انقلاب کوبا و نابود ساختن آن هستند. دشمنان شیطان صفت خارجی یک شیوه قدیمی دارند.

نخست به یک حمله (افانسیو) سیاسی دست می زنند و بطور وسیع تبلیغ می کنند که مردم کوبا ضد کمونیست هستند. این رهبران قلابی دمکراتیک می گویند که دولت ایالات متحده نمی تواند اجازه دهد در کنار مرزهایش یک کشور کمونیستی بوجود آید. در عین حال به تشدید فشار اقتصادی خود ادامه می دهند و کوبا را به دشواری های اقتصادی دچار می سازند.

بعداً بدنبال بهانه می گردند تا (بکمک آن بتوانند) مسئله مورد اختلافی ایجاد کنند. سپس از یکی از سازمان های بین المللی که تحت نظارت آنان است برای حمله به کوبا استفاده خواهند کرد.

ما نباید از حمله یک کشور کوچک همسایه بهراسیم بلکه باید از حمله کشور بزرگ معینی که برخی از سازمان های بین المللی را تحت بهانه ای به دخالت در انقلاب کوبا و در نتیجه تضعیف آن خواهد کشاند هراس داشته باشیم.

)*( مصاحبه ای که در اینجا قسمتی از آن نقل می شود در 18 آوریل 1952 توسط روزنامه نگار چینی کونت مای و پینک آن با گوارا صورت گرفت. اگر چه خبرگزاری چین نو بخشی از آن را پخش نمود اصل مصاحبه هرگز در روزنامه های مهم پکن نشر نیافت ولی بعوض بعدها در 5 ژوئن 1959در مجله ای چینی بنام «جهان دانش» منتشر گردید. ترجمه انگلیسی این در مجله Nmerican Hispanic Reviewاوت 1966 منتشر شد.

 

 

حقوق زنان در ایران قبل از انقلاب 57

 سید امین حسینی آزاد 

حقوق زنان در ایران قبل از انقلاب ۵۷ یکی از موضوعات مهم و پیچیده‌ای است که تحت تأثیر تحولات اجتماعی، سیاسی و فرهنگی قرار داشته است. در دهه‌های پیش از انقلاب، وضعیت زنان به تدریج تحت تأثیر سیاست‌های مدرن‌سازی دولت پهلوی بهبود یافت، اما همچنان با چالش‌ها و محدودیت‌های فراوانی روبرو بود.

تاریخچه و پیشینه در دوران قاجار، حقوق زنان بسیار محدود بود و نقش آنان بیشتر به عنوان همسر و مادر در چارچوب خانواده تعریف می‌شد.

زنان از حق تحصیل، اشتغال و مشارکت در امور سیاسی و اجتماعی محروم بودند. با آغاز دوران پهلوی و به‌ویژه در دوران محمدرضا شاه، سیاست‌های مدرن‌سازی و اصلاحات اجتماعی آغاز شد که تغییرات مهمی در وضعیت زنان ایجاد کرد.

اصلاحات قانونی و اجتماعیبا آغاز دهه ۱۹۳۰ و به ویژه پس از روی کار آمدن رضاشاه، تغییرات قابل‌توجهی در حقوق زنان به وجود آمد.

رضاشاه با تأکید بر مدرنیزاسیون، تلاش کرد تا زنان را به عنوان نیرویی فعال در جامعه معرفی کند. یکی از مهم‌ترین اقدامات این دوره، کشف حجاب در سال ۱۳۱۴ بود که به زنان اجازه می‌داد بدون حجاب در جامعه حضور یابند. این اقدام هرچند با مقاومت‌هایی همراه بود، اما نقطه عطفی در تاریخ حقوق زنان در ایران به شمار می‌آید.در دوران محمدرضا شاه، اصلاحات دیگری نیز صورت گرفت. مهم‌ترین این اصلاحات، اصلاحات موسوم به «انقلاب سفید» در دهه ۱۹۶۰ بود. این انقلاب شامل مجموعه‌ای از اصلاحات اقتصادی و اجتماعی بود که یکی از مهم‌ترین آن‌ها حق رأی زنان در سال ۱۹۶۳ بود.

این امر باعث شد تا زنان برای نخستین بار بتوانند در انتخابات شرکت کنند و نمایندگانی از میان خود به مجلس بفرستند.

چالش‌ها و محدودیت‌ها با وجود این پیشرفت‌ها، زنان همچنان با محدودیت‌های فرهنگی و اجتماعی زیادی روبرو بودند.

بسیاری از خانواده‌ها همچنان به نقش سنتی زن به عنوان خانه‌دار و مادر پایبند بودند و حضور زنان در عرصه‌های عمومی با مقاومت‌هایی از سوی جامعه سنتی مواجه می‌شد.

علاوه بر این، زنان در محیط کار با تبعیض‌های زیادی روبرو بودند و تعداد کمی از آنان توانستند به مناصب بالای مدیریتی دست یابند.

جنبش‌های زناندر کنار اصلاحات دولتی، جنبش‌های زنان نیز نقش مهمی در بهبود حقوق زنان داشتند. بسیاری از زنان تحصیل‌کرده و فعالان حقوق زنان تلاش کردند تا با تشکیل انجمن‌ها و سازمان‌های مختلف، حقوق زنان را بهبود بخشند. این جنبش‌ها، هرچند در مقایسه با جنبش‌های مشابه در کشورهای غربی کمتر سازمان‌یافته بودند، اما توانستند به پیشبرد حقوق زنان کمک کنند.

نتیجه‌گیری به طور کلی، حقوق زنان در ایران قبل از انقلاب ۵۷ در حال پیشرفت بود، اما همچنان با چالش‌ها و محدودیت‌های زیادی مواجه بود. سیاست‌های مدرن‌سازی دولت پهلوی، هرچند توانست تغییرات مثبتی را در وضعیت زنان ایجاد کند، اما نتوانست به طور کامل با ریشه‌های فرهنگی و سنتی مقاومت‌های جامعه مقابله کند. در نتیجه، زنان همچنان به مبارزه برای حقوق خود ادامه دادند، مبارزاتی که پس از انقلاب ۵۷ به شکل‌های دیگری ادامه یافت.

 

 

۶ جنایتی که خامنه‌ای نمی‌تواند از آن‌ها فرار کند

امیرپالوانه

کارنامه سی و چند ساله رهبری علی خامنه‌ای حتی از رنگ عمامه او سیاه‌تر است اما اگر به این کارنامه کمی‌ دقیق‌تر نگاه کنیم به اتفاقاتی برخواهیم خورد که رهبر جمهوری اسلامی به هیچ عنوان نمی‌تواند از آن‌ها سلب مسئولیت کند.در این مطلب، فجیح‌ترین و مرگبارترین جنایاتی که علی خامنه‌ای مسئول آن‌ها است و به هیچ عنوان نمی‌تواند از آن‌ها فرار کند را بر خواهیم شمارد.

اعدام‌های گروهی دهه ۶۰ :یکی از جنایات بزرگی که علی خامنه‌ای هرگز نمی‌تواند از آن فرار کند و در صورت دادگاهی شدن باید نسبت به آن پاسخگو باشد پیش از دوره رهبری او صورت گرفته است.

حد فاصل سال‌های ۶۰ تا ۶۷ حدود ۲۰ هزار زندانی سیاسی در زندان‌های ایران بدون محاکمه یا با محاکمه‌های چند دقیقه‌ای اعدام شده و یا زیر شکنجه کشته شدند.

این اعدام‌ها به دستور مستقیم روح الله خمینی و توسط یک هیئت ۵ نفره به عضویت انجام شد که بعد‌ها به هیئت مرگ معروف شدند. بر اساس گزارش عفو بین‌الملل، سید ابراهیم رئیسی، معاون دادستان کل تهران، حسینعلی نیری، حاکم شرع، سید علیرضا آوایی، وزیر دادگستری، مصطفی پورمحمدی، نماینده وزارت اطلاعات و محمدحسین احمدی از اعضای اصلی هیئت مرگ بودند. با اینکه نام علی خامنه‌ای در این هیئت به چشم نمی‌خورد اما این اعدام‌ها دقیقا در دوره ریاست جمهوری او انجام شدند و به همین دلیل اولین جنایت بزرگی که می‌توان آن را به حساب علی خامنه‌ای نوشت اعدام‌های دهه ۶۰ هستند.

سرکوب کوی دانشگاه و اعتراضات ۸۸:

سرکوب اعتراضات کوی دانشگاه در سال ۷۸ و ۱۰ سال پس از آن سرکوب اعتراضات ۱۳۸۸ در مجموع بیش از ۱۰۰ کشته بر جای گذاشتند.اعتراضات کوی دانشگاه تهران که بین ۱۸ تا ۲۳ تیر با توقیف روزنامه اصلاح طلب سلام جرقه خورد، یکی دیگر از فکت‌ها برای تروریستی بودن سپاه پاسداران است.

در جریان این اعتراضات که نیروهای نظامی و لباس شخصی به خوابگاه دانشجویان حمله کرده و به دستگیری، ضرب و شتم و قتل دانشجویان پرداختند برخی از نقش مستقیم محمد نقدی و محمد باقر قالیباف در سرکوب دانشجویان خبر می‌دهند و بنابر تایید محمد علی عزیز جعفری، قاسم سلیمانی نقش مستقیم را در این جنایات برعهده داشته است.همچنین چند روز پس از ناآرامی‌های کوی دانشگاه تهران، روزنامه کیهان نامه محرمانه جمعی از فرماندهان سپاه به محمد خاتمی رئیس وقت دولت جمهوری اسلامی را منتشرکرد که فرماندهان امضاکننده نامه به خاتمی نوشته بودند که کاسه صبر، ایشان لبریز شده واگر دولت ناآرامی‌ها را کنترل نکند، وارد عمل خواهند شد و نام محمد باقر قالیباف، فرمانده وقت نیروی هوایی سپاه پاسداران نیز در میان امضاءکنندگان دیده می‌شود و این نامه نشان می‌دهد که شخص علی خامنه‌ای دستور حمله به کوی دانشگاه را صادر کرده است و در صورت دادگاهی شدن باید در خصوص این جنایت نیز پاسخگو باشد.

در جریان اعتراضات ضد دولتی سال ۸۸ نیز نیروهای گوش به فرمان علی خامنه‌ای بعد از خطبه های نماز جمعه او چه با لباس سپاه و چه با لباس شخصی به سمت معترضین گلوله شلیک می‌کردند. صحبت‌های فرمانده ارشد سپاه پاسداران، سردار حسین همدانی به خوبی بیانگر این مسئله است. وی پس از اعتراضات ۸۸ اعلام کرده بود که ۵ هزار اراذل و اوباش را با بسیجیان ادغام کرده است و در قالب دسته‌های عزاداری از آن‌ها برای سرکوب و کشتار اعتراضات ۸۸ استفاده کرده است.

هردو سرکوب خونین در سال‌های ۱۳۷۸ و ۱۳۸۸ توسط مقامات عالی رتبه نظامی انجام شدند و عدم اطلاع خامنه‌ای از آنها به عنوان فرمانده کل قوا به هیچ عنوان مورد قبول نخواهد بود این دو جنایت خونین بر کارنامه رهبر جمهوری اسلامی نوشته خواهند شد.سرکوب خونین آبان ۹۸:در آبان ماه ۹۸ خیابان‌های ایران به مدت دو هفته بعد از دو برابر شدن یک شبه قیمت بنزین سراسری‌ترین اعتراضات تا آن زمان را به خود دیدند. در این اعتراضات دیگر تکلیف مردم با فریبکاران اصلاح طلب یا اصولگرا مشخص شده بود و همه شعارها اصل نظام جمهوری اسلامی را هدف قرار می‌داد و معترضین خواستار سرنگونی بودند.

در این زمان، نیروهای گوش به فرمان علی خامنه‌ای با دستور مستقیم او به سرکوب مردم معترض پرداختند. سرکوبی که به گزارش رویترز ۱۵۰۰ کشته بر جای گذاشت که ۱۸ تن از آن‌ها کودک بودند.سرنگونی هواپیما PS752:بعد از کشتن قاسم سلیمانی که به نوعی اقتدار پوشالی نظام جمهوری اسلامی را زیر سوال برد، سایه جنگ میان ایران و آمریکا سنگین شد.

در این میان، سران نظام جمهوری اسلامی که می‌دانستند از کوچکترین مشروعیتی در میان مردم برخوردار نیستند و به هیچ عنوان توانایی مقابله با ارتش ایالات متحده را ندارند مثل همیشه تصمیم گرفتند مردم ایران را قربانی سیاست‌های جنگ طلبانه خود بکنند.هجدهم دی ماه ۱۳۹۸زمانی که هواپیما PS752 تهران را به مقصد کیف اکراین ترک می‌کرد با شلیک دو موشک پدافندی سپاه پاسداران ساقط شد و تمام ۱۷۶ مسافر و خدمه آن جان باختند.

پدافندی که این هواپیما را ساقط کرد از نوع سیار بوده و تنها در زمان شلیک در منطقه شلیک حضور داشت و با پایان ماموریت خود از محل شلیک دور شد.

مقامات جمهوری اسلامی تا ۳ روز عمدی بودن سرنگونی هواپیما اوکراینی را تکذیب می‌کردند اما سر انجام بعد از فاش شدن تصاویر ماهواره‌ای توسط ایالات متحده، شلیک موشک به هواپیما را قبول کردند. اظهارات ضد و نقیض مقامات جمهوری اسلامی از جمعه علی اکبر حاجی زاده، فرمانده هوا و فضا سپاه پاسداران، از دیگر دلایلی بود که نشان دهنده عمدی بودن شلیک به PS752 و استفاده از مسافران آن به عنوان سپر انسانی بود. امکان به وقوع پیوستن این جنایت نیز بدون اطلاع علی خامنه‌ای به عنوان فرمانده کل قوا امکان پذیر نیست و شخص او باید به عنوان متهم ردیف اول ساقط سازی هواپیما اوکراینی در دادگاه پاسخگو باشد.ممنوعیت واکسن کرونا: دی ماه ۱۳۹۹ زمانی که کشورهای غربی برای ارسال واکسن‌های معتبر کرونا نظیر فایز، مدرنا و جانسون اند جانسون به ایران اعلام آمادگی کرده بودند، علی خامنه‌ای در اقدامی غرب ستیزانه ورود واکسن‌های آمریکایی و انگلیسی را به کشور ممنوع اعلام کرد و مدعی شد که واکسن آمریکایی‌ها کار نمی‌کند و آن‌ها قصد دارند تا واکسن‌های خود را بر روی مردم ایران آزمایش کنند.این سخنان در حالی مطرح شد که علی خامنه‌ای در ابتدای همه گیری کرونا، انتشار خبر آن را توطئه دشمنان برای اخلال در انتخابات مجلس بیان کرده بود و همچنین این ویروس را به اجنه ربط داده بود

.براساس آمارهای حکومتی، ۱۵۰ هزار نفر جان خود را در ایران بر اثر کرونا از دست داده‌اند.

صرف نظر از اینکه آمارهای حکومتی حتی تا ۵ برابر نیز کوچک شده‌اند، بخش عمده تلفات کرونا ایرانیان به بعد از ممنوع کردن ورود واکسن‌های معتبر توسط علی خامنه‌ای مربوط بود و در صورتی که رهبر جمهوری اسلامی واردات واکسن را ممنوع اعلام نمی‌کرد ایرانیان زیادی جان خود را از دست نمی‌دادند

.سرکوب خونین خیزش ۱۴۰۱: سرکوب خونین خیزش سراسری ایرایان علیه جمهوری اسلامی از دیگر جنایات ثبت شده در کارنامه سیاه علی خامنه‌ای  به حساب می‌آید که هم اکنون نیز در جریان است.

سرکوبی که تاکنون دستکم ۳۰۰ کشته بر جای گذاشته و همچنین احکام سنگین اعدام بنا بر دستور مستقیم علی خامنه‌ای برای ایرانیان آزادیخواه صادر می‌شود.

 

 

سوسیالیسم‌ نیم بند در آمریکا، اروپا و جهان، سرش در خطر است.

اکبر دهقانی ناژوانی

از چند هزار سال پیش رشد و تکامل فردی و جمعی بشر زیر و بم پیدا کرد. اجتماعات مختلف کوچک و بزرگ رشدیابنده بوجود آمدند و در هر زمان با فراز و نشیب رو به جلو و یا رو به عقب رشد می کردند. بافت این جوامع در هر زمان قانونمندی خاص خود را پیدا می کرد که به این بافت اجتماعی رشدیابنده سوسیالیسم می گوییم ، مثلا کورش بزرگ فاصله طبقاتی را کم و سوسیالیسم قانونمندتری را پیدا کرد و اقوام و مذاهب مختلف به آداب و رسوم و مراسم مذهبی خود می پرداختند، ولی با روی کار آمدن پادشاهان نالایق در اواخر دوره هخامنشی و بروز اسکندر عقب مانده این سوسیالیسم تا حدودی از بین رفت و از آن زمان به بعد با فراز و نشیب جلو رفت. در روم باستان در مرحله ای از تکامل جامعه روم، سوسیالیسم طبقاتی بیمارگونه بروز کرد و از دل خود برده داری را آفرید. سوسیالیسم گفت؛ با رشد برده داری مرا خراب می کنید! من هم ذهن، روح، عقل، احساس و جسم شما ثروتمند، فقیران و برده ها را خراب می کنم. بالاخره برده ها تحت رهبری اسپارتاکوس پیام این سوسیالیسم بیمار را گرفتند. اسپارتاکوس و برده ها با اصلاح ذهن و روح خود سوسیالیسم را اصلاح و به فرمان سوسیالیسم، برده ها قیام و با سوسیالیسم بیمار اشرافیت در روم باستان جنگیدند. هر چند برده ها در آن جنگ شکست خورند، ولی توانستند انقلابی درونی در مردم فقیر آن دیار بوجود آورند که عزیز جون وقتی برده ها می توانند رشد کنند و از حق خود دفاع کنند چرا ما اقشار مختلف جامعه نتوانیم. مردم سوسیالیسم بیمار خود را اصلاح و بالاخره سوسیالیسم بیمار ثروتمندان رومی را با الهام از برده ها شکست دادند. جمع بندی؛

سوسیالیسم برداشت فردی و جمعی ما از زندگی اجتماعی است و نوع رابطه ما را با هم تنظیم می کند. دوم سوسیالیسم همراه با ذهن، روح، عقل، احساس و جسم فرد و افراد رشدیابنده و روی رشد هم تاثیرات متقابل می گذارند. سوم اگر ما فردی و جمعی به طرف جلو رشد و پیشروی داشته باشیم سوسیالیسم ما هم رشد رو به جلو خواهد داشت. اما اگر رشد به عقب داشته باشیم سوسیالیسم ما هم رشد به عقب دارد و ذهن و روح ما را خراب و ما سر از ایدئولوژی های افراطی در می آوریم. چهارم ایدئولوژی های مذهبی، ناسیونالیستی، قومگرایی و کمونیستی افراطی سوسیالیسمهای افراطی هستند که به درجات مختلف منزوی، متوهم، مطلقگرا و ضد عقل سلیم، ضد احساس سالم و ضد علم هستند. پنجم ما مردم و سوسیالیسم ما و واقعیات اجتماعی و محیط زیست در رابطه با هم رشد داریم و روی رشد متقابل هم تاثیر می گذاریم. ششم میزان رشد ما و سوسیالیسم ما را در هر سطحی در سیاست، فرهنگ، علوم اجتماعی و علوم طبیعی، در اقتصاد، صنعت، قانون و حقوق پیدا می کنیم. تا چه حد رشد ما و سوسیالیسم درست و کارآمدند به قول زرتشت بزرگ بستگی به میزان پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک ما دارد. هفتم امروزه علم پیشرفت بالا و رو به رشد دارد. ما باید از علم کمک بگیریم تا بدانیم در برخورد با واقعیات اجتماعی و محیط زیست کجاها از عقل و کجاها از احساس و کجاها از هردو به موقع و بجا استفاده کنیم. هشتم از آگاهی و تجارب همدیگر کمک بگیریم و با هم همفکری و کار تشکیلاتی بکنیم، چون مشکلات جمعی راه حل فردی ندارند. نهم ما باید دست آوردهای مثبت خودمان را به موقع و بجا به نسلهای بعدی خود انتقال بدهیم تا نسلهای جدید وقت کافی برای یادگیری آنها داشته باشند و به موقع بتوانند روی آنها کار کنند و آنها را درست تر رشد داده و بپرورانند برای خودشان و برای نسلهای بعد از خود. 

مقایسه سوسیالیسم بلوک شرق با بلوک غرب اروپا:

سوسیالیسم در جوامع اروپایی در این چند سده آخری در اروپا پر فراز و نشیب رشد و تاثیرات مثبت و منفی روی این جوامع گذاشته اند. چگونگی رشد سوسیالیسم در اروپا بحث مفصلی دارد و در اینجا وارد بحث آن نمی شوم. اما جوامع بلوک شرق اروپا به‌دلایل مختلف ضعف مالی، صنعتی، اقتصادی، علمی، فرهنگی، سیاسی و حقوقی داشتند. دوم در تضاد و اصطکاک با کشورهای پیشرفته غربی اروپا کم می آوردند، در نتیجه سوسیالیسم آنها رشد به عقب و ذهن و روح بیمار آنها را واپسگرا، منزوی، راکد، کم عقل، مطلقگرا و انحصارگرا، دروغگو، عقبمانده بار آورد تا حدی که ضد عقل و دشمن عقلگرایی غربی و نهایتا سوسیالیسم آنها با بافت واپسگرایی سر از کمونیسم افراطی در آورد که چندان فرقی با ایدئولوژی مذهبی افراطی نداشت.

اما سوسیایسم در کشورهای سرمایه داری پیشرفته اروپای غربی با تمام فراز و نشیب‌ زیاد خود رشد نیمبند رو به جلو داشت و تا حدودی جوامع غربی را از رکود، درجا زدن، بی عقلی، انزوا و توهم بیرون آورد. چرا ؟، چون بر خلاف بلوک شرق بلوک غرب اروپا چندین قرن صاحب ثروت، صنعت، اقتصاد و علوم‌ پیشرفته بودند. این امکانات در درون نظام سرمایه داری طبقات مختلف، بخصوص طبقه ثروتمند، طبقه متوسط و طبقه کارگر را با تمام فراز و نشیب رشد دادند و تقویت کردند، . رشد علم، صنعت، اقتصاد و مبارزات طبقاتی سوسیالیسم را به طرف جلو رشد می دادند، در نتیجه در کشورهای ثروتمند غربی اروپا نه فقط سوسیالیسم آنها از رکود و کمونیسم افراطی سر در نیاورد، بلکه به طرف قانونمندتر شدن رشد کرد که به آن سکولاریسم و دموکراسی نیمبند می گوییم. چرا نیمبند؟، چون اولا در نظام سرمایه داری سرمایه داران از امکانات بیشتری برخوردار و بطور انحصاری بیشترین بهره را از همه چیز می برند، زیرا سرمایه اصلی( علم، صنعت، اقتصاد، سرمایه ذخیره، پشتوانه ارزی و سرمایه درگردش ) بطور انحصاری بیشتر در اختیار سرمایه داران بوده و هست. دوم علم نشان داده و ثابت کرده که من علم رشدیابنده ام و اینکه شما مردم‌ چگونه من را رشد بدهید من هم روی رشد شما به همان نسبت تاثیر متقابل می گذارم. مردم، بخصوص طبقات متوسط و کارگر در مبارزه طبقاتی، در سیاست، فرهنگ، صنعت، اقتصاد و قانون از علم کمک گرفتند. آنها از انحصارگرایی و زیاده خواهی علمی، صنعتی، اقتصادی، حقوقی سرمایه داران بطور نسبی کاستند، در نتیجه در نظام سرمایه داری نه فقط سرمایه داران، بلکه طبقات مختلف جامعه، بخصوص طبقه کارگر و طبقه متوسط تقویت شدند، پس بنابراین در نظام سرمایه داری ۱) پیشرفتهای گسترده علمی، صنعتی و بده و بستان در سطحهای مختلف بالا است.‌ ۲) افراد این طبقات به هم وابسته و در سطحهای مختلف به هم نیاز دارند. ۳) روابط و اصطکاک بین آنها بالا و تضاد ها را می آفرینند. اما توانایی های افراد هم بالا است و این تضاد ها را کنترل و تنظیم و از توی آنها ایده ها و تئوری های جدید کشف و چیزهای متنوع اختراع و تولید می کنند که هم باعث رشد توانایی های بیشتر و هم رقابت ها را بین طبقات بالا می برند. اما مواقعی بعضی از این تضاد ها به راحتی و حتی با قانون قابل حل نیستند. در این میان سکولاریسم و دموکراسی نیمبند اروپای غربی مردم را به تظاهرات و اعتصابات حساب شده وا می دارد تا جلوی زیاده خواهی سرمایه داران را بگیرد، در نتیجه در این تضاد ها و جنگهای طبقاتی طبقه متوسط و طبقه کارگر پیشرفته و قوی و سرمایه داران نتوانسته اند که سکولار دموکراسی نیمبند غربی را شکست بدهند و یا آن را بیش از حد به نفع خودشان انحصاری بکنند. اما تضاد طبقاتی مدام بیشتر و دموکراسی غربی یک پایش در هوا است. 

تضادهای طبقاتی در کشورهای پیشرفته زیاد شده اند.:

در سراسر جهان فاصله طبقاتی و فقر زیاد و نه فقط کشور ها از درون در رابطه با هم متضاد و دو قطبی هستند، بلکه در بیرون بین کشورها تضاد و دوقطبی وجود دارد، بخصوص در جوامع ثروتمند. چرا ؟، چون سرمایه داران بی احساس برای تنظیم ذهن، روح و جسم خود در نبود احساس سالم به عقلکور وابسته اند.

سرمایه داران به فرمان عقلکور پای روی احساس گذاشته و طبقات مختلف، بخصوص مردم فقر را غارت می کنند تا کمبود های عقلکور حاکم بر ذهن، روح و جسم خودشان را تا حدودی بر طرف کنند و این عقلکور از آنها راضی و ذهن، روح و جسم آنها را بطور کاذب تنظیم و بر خود شیفتگی این سرمایه داران بیافزاید و این سرمایه داران را برای غارت و کشتن بیشتر مردم فقیر بیشتر حریص کند. متقابلا در این جنگ طبقاتی مردم غارت و کشته شده و ضعیف تر، بی عقل تر، منزوی تر، واپسگراتر و بیشتر گرفتار احساسکور ایدئولوژی ها می شوند. به فرمان احساسکور ایدئولوژی، بخصوص مذهبی در ذهن و روح خود ضد علم، ضد عقل، بخصوص ضد عقلکور سرمایه داران می شوند. همه این فلاکتها احساسکور ایدئولوژی مذهبی، ناسیونالیستی، قومگرایی و چپگرایی افراطی را در ذهن و روح این مردم فقیر تقویت می کنند، 

 نتیجه اینکه در سراسر جهان اولا عقلکور سرمایه داران در جنگ با احساسکور ایدئولوژی های مردم فقیر است. دوم احساسکور دشمن عقل و عقلکور دشمن احساس و با جنگ و دشمن تراشی بر علیه هم و کشتن و غارت مردم جنگهای آنها تداوم یافته و این دو دشمن بر علیه هم تقویت می شوند. با ضعیف شدن و بی عقل شدن مردم احساسکور بیشتر بر مردم فقیر غلبه و ثروتمندان که بیشتر غارت می کنند بی احساس تر و عقلکور بیشتر بر آنها غلبه می کند. سوم در این جنگها پای سرمایه داران کشورهای رقیب هم به میان کشیده می شود، چون آنها هم در کشورهای خود بحران دو قطبی بودن دارند و می خواهند از این خان یغما و چپاول مردم کشور فقیر هرچه بیشتر سهمی داشته باشند، پس جنگهای کشورهای رقیب ثروتمند هم شروع و عقلکورهای سرمایه داران کشورهای رقیب سعی می کنند در مصاف با هم همدیگر را شکست بدهند، ولی باز هم مردم کشورهای فقیر باید تاوان جنگهای آنها را جانی و مالی بپردازند، برای مثال در جنگ جهانی اول و دوم بحران سرمایه داری در سراسر جهان بالا بود. این جوامع از درون با خود و از بیرون با کشورها دیگر مبارزه طبقاتی داشتند. ثروتمندان مردم فقیر کشور خود را غارت می کردند، ولی بحران‌های داخلی با این غارتها حل نمی شد و عقلکور آنها راضی نبود و از سرمایه داران می خواست که جنگ را به کشورهای دیگر جهان بکشانند. جنگ بین سرمایه داران کشورهای ثروتمند شروع و مردم بیچاره و فقیر کشورها جانی و مالی تاوان این جنگها را پس می دادند. در این جنگها هر کدام از این رقبای سرمایه دار که به تمام معنی شکست می خورد به فرمان عقلکور حاکم بر ذهن و روح بیمار خود تیر خلاص بر سر خود شلیک می کرد، مثل هیتلر. 

در جنگهای جهانی اول و دوم اولا کشورهای فقیر ایدئولوژیک زده ضربات سنگینی خوردند، برای مثال این دو جنگ کمک کرد که بلوک شرق اروپا بیشتر منزوی، بی عقل، متوهم و توسط سرمایه داران داخلی و سرمایه داران غربی اروپا و آمریکا غارت شوند و در نهایت پس از چند دهه سوسیالیسم راکد و عقب مانده آنها به کمونیسم افراطی تبدیل شود که فرقی با مذهب نداشت.

دوم ثروتمندان کشورهای غربی از این دو جنگ چندان درس نگرفتند و در داخل کشور خود بر بحرانها می افزایند و می خواهند سکولاردموکراسی نیمبند کشورهای ثروتمند خود را نابود کنند، چون بی احساس و گرفتار عقلکور هستند.

آنها از طبقه متوسط و طبقه کارگر که بیشتر به سکولاردموکراسی پایند هستند می خواهند که پای روی سر مردم فقیر کشور خود گذاشته و به ثروتمندان بپیوندند.

اگر مخالفت کردند آنها را زیر پای ثروتمند خودشان له تا به طبقه فقیر جامعه بپیوندند. این ثروتمندان با غارت مردم فقیر و زدن ضربه به طبقه متوسط می خواهند سکولار دموکراسی نیمبند در کشورهای ثروتمند خود را نابود کنند. اگر نشد سکولار دموکراسی، علم، صنعت و اقتصاد را انحصاری می کنند که فقط به نفع خودشان باشند تا عقلکور از دست آنها راضی و تنظیم‌ ذهن، روح و جسم این سرمایه داران را به هم نریزد. سوم بی احساسی یک بیماری است.

عقل کور به سرمایه داران فرمان می دهد که فیلم‌های پورنو ببینند و دختر بچه و پسر بچه سکسی سفارش بدهند و یا هزار و یک کثافت کاری دیگر که تا بی احساسی آنها بطور کاذب بر طرف شود تا آماده شوند برای غارت بیشتر. 

فرمان عقلکور به ترامپ و سرمایه داران آمریکایی:

عقلکور در ذهن و روح ترامپ به او فرمان صادر کرد که به سرمایه داران عقلگرای کور بگو که همه شما زیر فرمان من عقلکور هستید. شما سرمایه داران آمریکایی با سرمایه باد آورده خودتان در سراسر آمریکا، اروپا و جهان باید حرف اول و آخر را بزنید. شما سرمایه داران باید پای روی احساس خود گذاشته تا بتوانید مردم آمریکا و جهان را غارت کنید و قدرتمندتر شوید. به جهنم که جامعه آمریکا و جهان دو قطبی و فاصله طبقاتی زیاد شده. به جهنم که جنگی در داخل آمریکا و در داخل جهان دربگیرد. مردم غارت شوند و چند میلیون کشته شوند برای ما اهمیتی ندارد. برای ما سرمایه داران موقعیت، قدرت و ثروت و در درجه اول رضایت من عقلکور در ذهن و روح شما اهمیت دارد. ما با سکولاردموکراسی می جنگیم تا نابودش کنیم. اگر هم نشد این سکولاردموکراسی باید به ما سرمایه داران منفعت برساند، حتی ما از پرداخت مالیات معاف هستیم.

هر نوع تلفات و خسارات بماند برای طبقات دیگر جامعه، بخصوص طبقه فقیر جامعه، اصلا بماند برای کشورهای فقیر دیگر که زیر سلطه نظام سرمایه داری ما هستند. 

چندین قرن سکولاریسم و دموکراسی نیمبند، بخصوص در اروپا و آمریکا از یک طرف با عقلکور سرمایه داران و از طرفی دیگر با احساسکور ایدئولوژی های مذهبی، ناسیونالیستی، قومگرایی و چپگرایی افراطی مردم فقیر جنگیده و می جنگند.

این سکولاردموکراسی نیمبند بارها توسط سرمایه داران و ایدئولوژی های افراطی سرش به سنگ خورده و دوباره بلند شده و در هر زمان به موقع جامعه آمریکا، جامعه اروپایی وجهانیان را تا حدودی بیدار کرده است.

عقلکور سکولار دموکراسی را سد راه خود می دید. عقلکور در ذهن و روح ترامپ او را مجبور کرد بزند زیر میز دموکراسی آمریکا، اروپا و جهان که فلان فلان شده ها من از همه شما سکولار تر هستم. من رئیس جمهور باید به شما بگویم که سکولاریسم و دموکراسی چگونه باید پیاده شوند. 

اما سکولاردموکراسی در ذهن و روح مردم، بخصوص طبقه متوسط و طبقه کارگر در سراسر جهان و در کشورهای اروپایی و آمریکایی فریاد بر آورد که آهای مردم آمریکا، اروپا و جهان! عقلکور ترامپ و دار و دسته و احساسکور ایدئولوژی های افراطی که با هم در جنگند طبقه متوسط و کارگر را مزاحم جنگهای خودشان می بینند. می خواهند که این دو طبقه را شکست بدهند . با شکست این دو طبقه من سکولار دموکراسی نیمبند ناکارآمد شده و نمی توانم جلوی جنگهای عقلکور ثروتمندان و احساسکور ایدئولوژی ها را بگیرم و کم کم در انزوا و رکود به عقب بر می گردم تا از ایدئولوژی افراطی سر در آورم. همان کاری که با سوسیالیسم بلوک شرق اروپا کردند و آن را به ایدئولوژی کمونیستی تبدیل کردند. اگر من سکولاردموکراسی نیمبند کشورهای پیشرفته شکست بخورم طبقه متوسط و کارگر ضعیف، جامعه دو قطبی با رشد متضاد و غیر قابل کنترل و ترامپ و سرمایه داران افراطی در جنگ با ایدئولوژی های افراطی آمریکا را به آتش می‌کشند. از طرفی دیگر همین مشکلات در کشورهای دیگر هم وجود دارد. ترامپ و سرمایه داران کشورهای رقیب جنگهای داخلی خودشان را می کشانند به کشورهای فقیر و ممکن است که از جنگ جهانی سوم سر در آوریم.

مردم آمریکا که به هشدار سکولاردموکراسی نیمبند در ذهن و روح خود گوش می دادند. به ناگاه به یاد کمونیسم افتادند که سرمایه داران آمریکا و اروپا در تحمیل کمونیسم افراطی به بلوک شرق اروپا نقش داشتند. مردم، بخصوص آمریکایی ها ترسیدند و از خود پرسیدند که ما کجای کاریم ؟ تمام حرفهایی که سکولاردموکراسی نیمبند که در گوش ما خواند در جامعه آمریکا وجود دارند. تضاد طبقاتی بالا، بی قانونی همه جا حاکم، تبعیض فراوان، جامعه انفجاری، طبقه متوسط و کارگر ضعیف، بیکاری و بی خانمانی، جامعه دو قطبی ، طبقه فقیر جامعه بی عقل تر، فقیرتر، افراطی تر و بیشتر از احساسکور مذهبی، ناسیونالیستی، قومگرایی و چپ افراطی سر در آورده اند که از کمونیست افراطی بلوک شرق بدتر هستند. طبقه سرمایه دار هم غارت می کند. همه چیز را انحصاری و به نفع خود کرده، حتی در این مسیر انحصارگرایی از لابی های داخلی و خارجی، بخصوص لابی های صهیونیستی هم استفاده می کند.

جامعه آمریکا، بخصوص طبقه متوسط و کارگر با خودگفتند که اگر ما دیر بجنبیم دموکراسی نیمبند خود را از دست داده و ضعیف و چند پاره می شویم. ما طبقه متوسط و کارگر نمی توانیم برای تعادل بین طبقات متخاصم جامعه(طبقه سرمایه دار و طبقه فقیر جامعه) کاری انجام دهند. ما طبقه متوسط و طبقه کارگر و همچنین افراد سالم دیگر در جامعه از جمله افراد سالم در حزب دموکرات و حزب جمهوری خواه باید دست به دست هم داده و تا دیر نشده به ترامپ و دار و دسته آنها و همچنین به راست های افراطی موجود در دو حزب دموکرات و بخصوص جمهوری خواه اجازه ندهیم که سکولار دموکراسی نیمبند ما آمریکایی ها را زمین بزنند. کار خیلی پیچیده و سخت چند ساله است، ولی شدنی و تا خیلی دیر نشده باید شروع کنیم، بخصوص ما طبقه متوسط و طبقه کارگر آمریکا، اروپا و جهان. 

هشدار به موقع سکولاردموکراسی نیمبند در ذهن و روح مردم جهان، اروپا و بخصوص مردم آمریکا جلوی دست گُل ترامپ و فاجعه ناشی از آن را در ۲۰۲۰ گرفت، ولی بدون تلفات نبود و در آمریکا شش کشته بر جای گذاشت. امروزه وضعیت آمریکا و جهان خراب تر و با بودن افرادی مثل ترامپ، نتانیاهو و دار و دسته افراطی آنها جنگ در غزه، منطقه خاورمیانه و جهان تشدید و اگر به آنها اجازه داده شود پای آمریکا و ایران را هم به این جنگ می کشانند. این باتلاق منطقه خاور میانه همه را به باتلاق جهانی خواهد کشاند.

مردم جهان، اروپا، آمریکا، ایران و مردم اسرائیل باید بر تظاهرات خود بر علیه جنگ غزه و خاورمیانه بیفزایند. دیگران در آمریکا بی عیب نیستند ، ولی انتخاب ترامپ برای بار دوم خطرناک است. چرا به اینجا رسیده ایم ؟، چون به موقع و بجا نتوانسته ایم از علم، عقل و احساس خودمان در برخورد با واقعیات اجتماعی و محیط زیست درست استفاده کنیم. سوسیالیسم‌ مردم ایران را در مقاله ای دیگر توضیح خواهم داد.

موفق و پیروز باشید! پاینده و جاویدان ایران عزیز ما!

شهر خرم (خرمشهر) بخش دهم

رامین احمدزاده

میدونید چرا به این ‌شکل فجیع کشته شده؟ خیانت!

این خیانتکار از دست آدمها غذا گرفته بود. اون با ذلتی که پذیرفت، جایگاه با عظمت سگ ها رو لکه دار کرد. هر سگی با آدمها ارتباط برقرار کنه سرنوشتش همینه. برخی از سگ ها چنان پَست شدن، که آدمها رو برای جمع آوری زباله همراهی میکنن. هر کجا سگی رو همراه آدمی دیدید، ‌بهش حمله کنید و از بین‌ ببریدش. دوستی با انسانها؛ این موجودات جنایتکار، بالاترین خیانت محسوب میشه. چطور شما به موجودی که به هم نوع خودش رحم نمیکنه، انتظار دوستی دارید؟!

حتی اگر از گرسنگی هم‌ بمیرید، نباید غذای آدمها رو قبول کنید. نکنه شلیک های شبانه اونها رو فراموش کردید؟! به هیچ کدوم از ما رحم نمیکنن. سگی‌ که نوزادی در شکم داره، مادری که به توله هاش شیر میده، و جوانان ما که امید زیادی به زندگی دارن. هیچ فرقی براشون نمیکنه. با خشونت زیاد، تفنگ هاشون رو به طرف ما میگیرن و تیراندازی میکنن. اونها هیچ احساسی ندارن و فقط به منافع خودشون فکر میکنن. با چشم های خودم دیدم که آدمها، جنازه سگی رو بعد از کشتنش ‌آتش زدن. واقعاً چطور میشه با چنین موجود سنگ دل و خونریزی دوستی کرد؟! دوستی با انسانها چیزی جز پیمان شکنی نیست. و عاقبت هر خیانتکار، مرگی سخت خواهد بود.

فکر نکنید این زباله ها رو هم از سر دلسوزی، برای ما در سطح شهر پخش کردن. نه؛ این غذایی که از زباله ها به دست میاریم، حاصل بی نظمی ذاتی آدمهاست. چطور موجودی که عرضه جمع کردن زباله های خودش رو هم نداره، میگه من حاکم شهر هستم؟! به راستی که انسانها موجوداتی وقیح هستن.

یادتون نره که صاحبان اصلی شهر، ما هستیم. برای حفظ قدرتی که داریم، باید زاد و ولد رو بیشتر کنیم. ما افتخار میکنییم که بعضی جاها در شهر، به “محله سگ ها” معروف شده. این نشانه موفقیت ماست. به امید روزی که این نام گذاری رو در کل شهر بشنویم، و در آینده اسم اینجا رو “شهر سگ ها” عنوان کنن. پیروزی بزرگ نزدیکِ.

حمله اصلی، هفته آینده از “محله فاضلاب” شروع میشه. در اون ‌روز همه متوجه قدرت اول شهر خواهند شد. نباید به هیچ گربه و آدمی اجازه داد که پیش از ما به زباله ها نزدیک بشه. رحمی در کار نیست. مجازاتِ سرپیچی از این ‌دستور، مرگ ‌خواهد بود. زباله های این شهر مال ماست، و اونها رو با هیچ موجودی شریک نخواهیم شد.

در این لحظه، سگی که نزدیک ژنرال بود فریاد زد :

زنده باد صاحبان اصلی شهر، زنده باد سگ ها، زنده باد ژنرال.

و همه سگ ها سه بار تکرار کردن :

زنده باد سگ ها، زنده باد ژنرال.

سگ ها بعد از احترام‌ به ژنرال، یکی یکی کاخ رو ترک کردن.

بعد از رفتن اونها، ما هم با احتیاط زیاد از اونجا خارج‌ شدیم. وقتی به جایی امن رسیدیم، آبی از شجاع پرسید؛ به نظرت محله فاضلاب کجا میتونه باشه؟!

شجاع که مشخص بود سخت در فکر فرو رفته، جواب داد :

نمیدونم؛ تو بیشتر محله های شهر فاصلاب تو سطح کوچه ها دیده میشه. البته تو بعضی از محله ها بیشتر هست. باید صبح همه جا رو بررسی کنیم.

بعد شجاع از ما جدا شد و به سمت لئو رفت تا چیزهایی که شنیده رو بهش اطلاع بده. ژنرال مکان‌ حمله رو به صورت رمزی گفت که، تقریباً تو همه محله ها قابل مشاهده بود. ” فاضلاب”.

صبح روز بعد با تیمی که لئو در اختیارمون ‌قرار داد، به همه جای شهر سر زدیم. اگر هوا بارونی ‌بود بهتر میشد مکان هایی که منظور ژنرال هست رو تشخیص داد. چون بعد از بارش بارون، فاضلاب تو جاهای مختلفی از شهر بالا میومد. البته تو همین هوای آفتابی هم، در محله های زیادی  فاضلاب به چشم میاد. کوچه های طالقانی، پشت ترمینال، فردوسی، پیش ساخت، نقدی، چهل متری، مسکن مهر و خیلی جاهای دیگه. پیدا کردن محل دقیق حمله، به این آسونی ها نبود. خودم فکر میکردم میتونه خیابون حافظ باشه؛ چون چندین بار دیدم که تو روزهای بارونی، طوری فاضلاب تو خیابون و کوچه های اطراف اون بالا میاد که تردد آدمها و ماشین ها خیلی سخت میشه. اما خوب که فکر میکنم، یادم میاد که جاهای بدتر از خیابان حافظ رو هم دیدم. کوچه هایی که بیشتر روزهای سال، فاضلاب در اونها جاری هست. خیلی گیج کننده بود‌. واقعا کدوم محله رو برای حمله انتخاب کردن؟!

همین ‌طور که در حال بررسی شرایط بودیم یک دفعه خبری عجیب تو کل شهر پیچید. همه جا شنیده میشد که؛ دیشب مامورهای حکومت اهواز به گربه های مخلص این شهر حمله کردن و اونها رو بعد از کشتن تو رود کارون انداختن. اول فکر کردیم شایعه هست. اما هر جای شهر که میرفتیم، گربه ها از این موضوع صحبت میکردن. دین گربه های اهواز با شهر خرم تفاوت زیادی داره، و اونها اصلا به گربه مادر اعتقادی ندارن. اما مدت زیادی از زندگی گربه های مخلص در اونجا میگذشت. همه منتظر صحبت های پیشوا، در خصوص این کشتار بودن. چون خانم به عنوان، “فرمانده همه گربه های مخلص” معرف هست.

تنها سه روز تا شروع هفته آینده مونده بود. باید زودتر خودمون رو برای مقابله با حمله سگ ها آماده میکردیم. با اینکه همه محله ها رو بخوبی بررسی کرده بودیم، هنوز نمیتونستیم حدس بزنیم چه مکانی رو برای حمله انتخاب کردن. بعد از ظهر اعلام شد که بجای پیشوا مذهبی، خود خانم مراسم دعای امشب رو برگزار خواهند کرد. حتما حمله حکومت اهواز به گربه های مخلص باعث این تصمیم شده بود، و خانم میخواست در این خصوص حرف هایی رو بزنه.

این دفعه سازمان، محوطه پشت سینما رو به عنوان محل برگزاری مراسم دعا انتخاب کرده. از وقتی یادمه، این مکان خالی هست. تا حالا جلسه ای اونجا برگزار نشده. شنیدم در گذشته، مکانی برای تفریح آدمها بوده.

بعد از نیمه شب با شجاع به محل تجمع رفتیم‌. مدت کمی از آمدن همه نماینده ها گذشته بود که خانم به محل سخنرانی اومد، و بعد از برگزاری مراسم دعا شروع به صحبت کرد :

اول از هر چیز دزدی صورت گرفته توسط گربه ای که برای حکومت خبیث آبادان کار میکرده رو محکوم میکنم. ماموران ما تعدادی از همکاران این گربه خائن رو دستگیر کردن. دشمنان هر کاری برای ضربه زدن به ما، برای جلوگیری از پیشرفت های چشمگیر سازمان انجام میدن. اونها فکر میکنن با این کارها میتونن توان ما رو برای مبارزه با ظلم کاهش بدن. اما این باور غلط آنهاست. ما به لطف گربه مادر و اتکاء به شما گربه های شهرخرم، قدرتمندتر از قبل عمل خواهیم کرد. اما برای رسیدن به هدف هامون باید به گربه مادر توجه کامل داشته باشید، و همیشه از اون بترسید. بزگترین مشکل شما اینِ که از گربه مادر هراسی ندارید. انقلاب بزرگ‌ ما، حاصل ترس از پروردگار بزرگ گربه ها بوده، و تمام پیروزی ها رو با همین ترس به دست آوردیم. اگر این ترس درون‌ شما نباشه، پس ‌هنوز یک مخلص واقعی نیستید. شنیده شده تعدادی از گربه ها دین رسمی شهر رو قبول ندارن. و حتی بعضی از اونها از آئین مقدس مخلص بودن، خارج شدن. این موضوع یک خیانت بزرگ محسوب میشه. از حالا هیچ دینی به جز مخلص بودن پذیرفته نیست. هر گربه ای از این دین خارج بشه کافر بوده، و پس از شناسایی اعدام خواهد شد.

طبق آمار؛ هنوز زاد و ولد طبق برنامه ریزی سازمان پیش نرفته‌. با توجه به کُشته های اخیر توسط سگ ها، باید گربه هایی رو جایگزین اونها کنیم. ما میخوایم، تعداد گربه ها از همه موجودات شهر بیشتر بشه. برای دست یابی به این هدف، از این به بعد هر گربه ماده ای که چهار ماه از تولدش میگذره، ‌باید در یک سال، ‌دو بار بچه دار بشه. و این ‌روند تا زمانی که توانایی حاملگی رو داشته باشن، ادامه خواهد داشت. باقی گربه های ماده هم‌‌ باید تا زمانی که میتونن، حداقل یک بار در سال بچه بیارن. ماموران سازمان این موضوع رو به صورت منظم بررسی میکنن. با گربه های ماده ای که از این قانون سرپیچی کنن به شدت برخورد خواهد شد. همچنین‌ هر اقدامی علیه رشد جمعیت گربه ها، عاملی جهت براندازی سازمان محسوب شده، که مجازاتی جز اعدام نخواهد داشت.

باز هم بعضی از گربه های بی بصیرت فریب دشمن رو خوردن، و اعتراض هایی به سازمان داشتن. باید به اونها گفت؛ آیا تا به حال در دوران حکومت ما، گرسنگی کشیدید؟! تا به امروز گربه ای از بی غذایی مرده؟! واقعاً لیاقت ندارید که مثل گربه با شما رفتار بشه. به انسانها نگاه کنید. هر روز ناله هاشون رو از شرایط سخت زندگی میشنوید. اما هیچ وقت اقدامی علیه مسئولینشون انجام نمیدن. هر چقدر از عملکرد اونها ‌ناراضی باشن، ‌باز هم در انتخابات شرکت میکنن. کی ما با شما مثل مسئولین آدمها رفتار کردیم؟!،

آیا تا حالا مثل انسانها این ذلالت رو کشیدید که برای تهیه غذا در صف بایستید؟! متاسفانه قدر این همه مهربانی و لطفی که سازمان به شما داره رو نمیدونید. در چند وقت گذشته؛ اعتراض هایی علنی توسط اندک گربه های مخالف سازمان گزارش ‌شده. قطعاً اونها فریب تبلیغات دشمن رو خوردن و به سازمان مقدس ما پشت کردن. حتی شنیدم این خیانکاران، گربه های دیگه رو برای عدم شرکت در انتخابات تحریک میکنن. هر گربه ای که در انتخابات شرکت نکنه، قطعا دشمن سازمان و گربه های شهر خواهد بود. و ما هر دشمنی رو نابود خواهیم کرد.

همه میدونن که ما عادلانه ترین حکومت رو داریم. همه شما آزادانه و با خوشنودی زیاد کنار هم‌ زندگی میکنید. هیچ حکومتی اندازه سازمان، ‌به حقوق گربه ها احترام نمیگذاره. مخصوصا گربه های ماده. بعد از انقلاب بزرگ ما، اونها به بالاترین درجه رسیدن. اینهاست که سبب حسادت دیگران به سازمان میشه، تا هر جنایتی رو برای سرنگونی ما انجام بدن.

طبق آخرین آمار، ما بهترین ‌شرایط زندگی و بالاترین آسایش رو بین گربه های این‌ سرزمین ‌داریم. ماموران مخفی ما متوجه شدن که گربه ها در بسیاری از شهرهای ایران، آرزو دارن که حکومتی مانند سازمان داشته باشن. مسئولینشون تلاش میکنن که از ما الگوبرداری کنن. پس قدر شرایط خوبی که دارید‌ رو بدونید.

هشیار باشید؛ حدس میزنم که سگ ها در روزهای آینده به ما حمله کنن. باید آماده مبارزه ای سخت باشید. سگ ها ذاتا موجودات ترسویی هستن ‌و هیچ وقت شهامت شما رو ندارن. باز هم ‌میگم؛ فقط از گربه مادر بترسید. هیچ گربه ای در این سرزمین‌ دلاوری شما رو نداره‌. و این هوش و شجاعت گربه هاست که اونها رو بالاتر از سگ ها و آدمها صاحب اصلی این‌ شهر قرار داده. آره، اینجا سرزمین ماست و ما حکمران واقعی اون هستیم. دشمنان ما رو دست کم میگیرن. اما خودمون میدونیم که چه قدرت خارق العاده ای داریم. با کمک گربه مادر، منجی گربه ها و پشتیبانی شما از سازمان مقدس، قطعا هر دشمنی رو نابود خواهیم کرد.

همچنین خبرهایی هم از حمله احتمالی حکومت آبادان به شهرخرم اعلام شده. برای این کار هم‌ گربه های زیادی رو از شهرهای اطراف استخدام‌ کردن. تنها چیزی که باعث میشه از تصمیم خودشون دست بکشن، اینه که مثل همیشه از سازمان حمایت کنید. رمز پیروزی ما اتحاد هست. همه شما باید در هر شرایط پشتیبان سازمان‌ باشید. البته که ما قدرت اول منطقه هستیم و هیچ حکومتی قادر به شکست دادن ما نیست. درسته که‌ از لحاظ جسمی توان گذشته رو ندارم، اما با همه وجودم‌ از این ‌انقلاب دفاع خواهم کرد. هر گربه ای بر خلاف سازمان حرفی بزنه یا حرکتی انجام‌ بده، قطعاً‌‌ با شدیدترین مرگ روبرو خواهد شد. باز هم با اتحاد و فداکاری، این زمان حساس رو هم پشت سر خواهیم گذاشت.

بعد از مرگ بر گفتن های همیشگی، علیه دشمنانی که هر چند وقت یک بار بیشتر میشدن، محل تجمع رو ترک کردیم. خیلی عجیب بود؛ تو حرف های زیادی که خانم‌ زد، هیچ‌ صحبتی از کشته شدن گربه های مخلص به دست حکومت اهواز نشد. شرایط هر لحظه پیچیده تر میشد. پیش بینی اتفاقات آینده، سخت ترین کار ممکن بود. هر لحظه و هر جا؛ خبر جنگ و حمله به گوش میرسید، هیچ گربه ای احساس امنیت و آرامش نداشت. زیر پل که رسیدیم، به گوشه ای رفتم و دراز کشیدم. حرف های خانم رو توی ذهنم مرور میکنم. برام‌ جالب بود؛ حمله سگ ها رو بعد از ماموریت ما پیش بینی کرد. واقعا همون ‌طور که طرفدارهاش فکر میکنن، شخصیتی مقدس داره؟! یا سعی میکنه خودش رو اسرارآمیز نشون بده؟! از خستگی ‌زیاد، نفهمیدم چطور خوابم‌ برد.

با صدای صحبت های شجاع و آبی از خواب بیدار شدم. هنوز هوا تاریکِ. امروز؛ اولین روز هفته، و آخرین‌ روز اردیبهشت ماه هست. به سمت محله هایی میریم، که فکر میکنیم سگ ها به اونجا حمله میکنن. برای اینکه غافلگیر نشیم، خیلی آهسته و با احتیاط حرکت میکنیم و هر کدوم سمتی رو تحت نظر داریم. در حال بررسی شرایط، متوجه تعدادی آدم که جلو خانه ای ایستادن و با هم‌ حرف میزنن شدیم. از لباس هاشون مشخص بود که قصد سر کار رفتن ندارن. همچنین بین اونها یک دختر بچه چهار یا پنج ساله و پسری که کمی از او بزرگتر بود هم دیده میشد. دیدن آدم ها با این سر و شکل، و تو این ساعت از روز که وقت زیادی تا طلوع آفتاب مونده عجیب بود. اول فکر کردیم‌ سگ ها بهشون حمله کردن. نزدیک که شدیم، فهمیدیم از خونه ای دزدی شده و تعدادی از همسایه ها بعد از شنیدن سَر و صدا بیرون اومدن. بچه ها هم فرزندانِ خانواده ای هستن، که از خونشون دزدی شده. یکی از همسایه ها پرسید :

خانم پارسا، چه وسایلی دزدیده شده؟

پمپ آب، دوچرخه و اسکوتر بچه ها، با چند جفت کفشی که تو حیاط بوده. به خدا هنوز قسط های دوچرخه رو کامل ندادیم.

به پلیس اطلاع دادید؟

آقای پارسا که کمی دورتر داشت دنبال اثری از دزد میگشت گفت :

نیم ساعت پیش بهشون ‌زنگ‌ زدم. اما هنوز پیداشون نشده. حالا باز خوبه که این موقع از روز، نه ترافیکی هست و نه سرشون شلوغه. خدا به داد این شهر برسه.

مردی میانسال با موهایی کوتاه و جوگندمی، که مشخصه دلِ پری از پلیس ها داره، با عصبانیت گفت :

هفته گذشته وسط شهر و نزدیک فلکه الله بودم که گوشیم‌ زنگ ‌خورد. چون تماس مهمی بود، مجبور شدم جواب بدم. مدتی بود که میگفتن دزدی موبایل تو شهر زیاد شده. و اینکه تا جایی که میتونید تو خیابون، گوشی رو از جیب در نیارید. واقعاً مگه میشه کار واجب داشت و بیرون از خونه از گوشی استفاده نکرد؟! بالاخره کار مهمی پیش میاد و آدم مجبور میشه از تلفن همراهش استفاده کنه.

یک دقیقه هم‌ از صحبتم نگذشته بود که، ضربه ای محکم به سر و گوشم وارد شد و موبایل از دستم افتاد. همین موقع پسری جوان با گازی که به موتورسیکلتش داد، ‌با سرعت زیاد از کنارم رد شد. گیج شده بودم، سریع به طرف گوشیم رفتم و با اینکه صفحش بر اثر برخورد با زمین آسیب دیده بود، تونستم ‌با پلیس تماس بگیرم.

بیست دقیقه ای گذشت و خبری از مامورها نشد. البته تعدادی سرباز مسلح هم نزدیک ‌فلکه الله ایستاده بودن، که مشخصه چنین سارقینی ازشون حساب چندانی نمیبرن. و احتمالاً کارشون هم گرفتن این دزدها نیست.

بعد از مدتی انتظار، متوجه شدم چند تا پسر جوان که هر کدوم سوار یک موتور بودن، به صورت تیمی ‌کیف و گوشی مردم  رو میدزدن. همون فردی که برای دزدین گوشیم اقدام کرده بود، ایندفعه سراغ یک دختر جوان رفت‌، و موفق به دزدیدن کیفش شد. از دیدن اینکه فردی با خیالت راحت، در مرکز شهر دزدی میکنه عصبی شدم. چند دقیقه بعد، خودرو پلیس رو دیدم که آهسته به سمتم ‌میاد. قبل از رسیدن به من، کنار آقایی ایستاد و بعد از مکالمه ای کوتاه که داشتن دوباره حرکت کرد. ایندفعه پیش من ترمز زد و یکی از مامورهایی که تو ماشین بود، پرسید :

هی آقا؛ تو تماس گرفتی و گزارش دزدی دادی؟

گفتم‌ : بله، اما نیم‌ ساعت پیش بود.

خوب؛ چی ازت بُردن؟

از من که هیچی؛ اما کیف دختری که اون طرف خیابون گریه میکنه رو دزدید.

تو چه کار بقیه داری؟! ‌برو خدا رو شکر کن که از تو چیزی ‌نبردن.

بعد هم دور زدن و به سمت دختر رفتن. هنوز سر و گوشم از ضربه ای که بهم‌ وارد کرد درد میکنه. وقتی گوشیم‌ رو برای درست کردن بردم، اینقدر هزینه بالایی برای تعمیر خواست که ترجیح دادم‌ یک نوش رو بگیرم. اما وقتی برای خرید رفتم و قیمت بالا و وحشتناک موبایل ها رو دیدم، به مردمی که تو خیابون گوشی جواب نمیدن، حق دادم.

دیشب خواب دیدم در حین دزدیدن گوشیم، با چاقو بهم‌ ضربه زدن. نمیدونید با چه ترسی از خواب پریدم. واقعاً چه جامعه ای شده، و چقدر جوانها  بی غیرت شدن. جداً اینها تو چه مکتبی رشد کردن؟! چطور میشه یک نفر به این ‌پَستی برسه، که از دخترها و افراد مسن دزدی کنه؟! حالا هر دلیلی هم میخواد داشته باشه.

یکی دیگه از همسایه ها که مردی کوتاه قامت بود و سالخورده به نظر میرسید، با ناراحتی که تو صداش مشخص بود گفت :

وضعیت عجیبی شده. انگار از عمد میخوان این‌ شهر ناامن بشه. حتما شنیدید دیروز موتور آقا فرشاد، نانوا محله رو دزدیدن. بنده خدا صبح زود‌ تا در نانوایی رو باز کرده، با تنفنگ ‌بهش حمله کردن و موتورش رو دزدیدن. آدمها دیگه به هیچی‌ اعتقاد ندارن. واقعاً که مردم هر جا شبیه مسئولینش میشن. یکی توانایی دزدی سه هزار میلیارد از ثروت مملکت رو داره، این‌ یکی هم‌ زورش به این ‌نانوا بی نوا رسیده. آخه چرا این آدمها این ‌طوری شدن؟! نه دین و ایمان دارن، نه انسانیت سرشون‌ میشه. هر کسی رو میبینی، ‌به بهانه ای هم شهری خودش رو تیغ میزنه.

مرد میانسال که هنوز از رفتار پلیس ها عصبی به نظر میرسید، رو به آقای پارسا کرد و گفت :فکر‌نمیکنم‌ این ‌پلیس ها برات کاری کنن. امروز یک سر به دست فروش های فلکه دروازه بزن. گاهی جنس های دزدی رو برای فروش اونجا میبرن. البته اگر وسایلت رو دیدی به هیچ عنوان اقدامی نکن. حتما با پلیس تماس بگیر. اگر زود برسن، شانس داری که وسایلت رو پس بگیری. نگاه کن، اسمشون رو آوردیم و بالاخره سر و کلشون ‌پیدا شد. با رسیدن مامورها از اونجا رفتیم. فعلا خبری از حمله سگ ها نبود. به محله هایی که فاضلاب بیشتری در اونها بالا میومد هشدار داده بودیم که امروز صبح سمت زباله ها نرن. خالخالی دستور داده بود که گربه ها برای پرداخت مالیات، از زباله محله هایی که فاضلاب کمتری در اونها دیده میشد استفاده کنن.

به تدریج روشنایی داشت جای تاریکی هوا رو میگرفت. در حالی که آهسته و با احتیاط راه میرفتیم، سه سگ که تقریبا هیکلی متوسط و هم ‌اندازه داشتن رو دیدیدم. سریع به گوشه ای رفتیم و بدون انجام‌ ‌کوچکترین‌ حرکت‌ پنهان شدیم. سگی که جلوتر از همه حرکت میکرد، در حالی که آب دهانش آویزون ‌بود به سمت سطل زباله رفت. همین که دو دستش رو لبه سطل گذاشت و نگاهی به داخلش انداخت، با سرعت سرش رو بیرون کشید و از سطل فاصله گرفت. بعد سگ ها به هم‌ چیزی ‌گفتن و از کوچه خارج‌ شدن. وقتی از رفتن ‌سگ ها مطمئن‌ شدیم ‌به سمت ‌سطل رفتیم. بسیار کثیف و پر از زباله بود‌، و تعداد زیادی مگس روی اون دیده میشدن. نمیدونم چی تو سطل ریخته بودن، اما بوی متعفنی که از داخلش میومد اجازه نمیداد نزدیکش شد. به همین دلیل مثل سگ ها، قید پیدا کردن غذا از تو اون‌ سطل زباله رو زدیم. زیاد از سطل دور نشده بودیم، که مرد جوانی که لباسی معمولی به تن داشت وارد کوچه شد. با حمله های اخیری که سگ ها به آدمها داشتن، ‌فکر نمیکردیم انسانی صبح زود و اون هم با پای پیاده، برای جمع کردن زباله بیرون بیاد. نه ماشینی داشت، نه موتور و نه حتی دوچرخه ای. تنها گونی کهنه ای که در دست داشت، ما رو به شک انداخت که ممکنِ زباله جمع کن‌ باشه. با رفتن به سمت سطل متوجه شدیم که درست حدس زدیم. با اینکه مشخص بود سن زیادی نداره، اما کمری خمیده و صورتی رنگ پریده داشت. تا به سطل رسید، گونی رو زمین گذاشت و با هر دو دست شروع به زیر و رو کردن زباله ها کرد. به هر چیزی که درمیاورد نگاهی کوتاه مینداخت، اگر میخواستش تو گونی میگذاشت و در غیر این صورت کنار سطل رها میکرد. همه چی تو سطل پیدا میشد. ظرف یک بار مصرف، کاغذ، بطری آب معدنی، پارچه، پوشاک بچه، ته مانده غذا، میوه گندیده و چیزهای دیگه. با سرعت در حال گشتن زباله ها بود که یکدفعه فریاد بلندی کشید و با فحش هایی که پشت سر هم‌‌ میداد دستش رو از توی سطل بالا آورد. در کمترین زمان دستش به رنگ قرمز درآمد. جسمی برنده، زخم عمیقی روی دستش ایجاد کرده بود. مدت زیادی از آه و ناله های مرد جوان نگذشته بود که، صدای دویدن سگ ها به طرف کوچه رو شنیدیم. برای درامان موندن از سگ ها، سریع بالای دیواری رفتیم. جوان بخت برگشته هنوز متوجه سگ ها نشده بود و به فحش دادن و ناله کردن ادامه میداد. همین که سگ ها به چند قدمیش رسیدن، پارس های بلندی کردن و مرد از ترس به زمین افتاد. پنج سگ با خشم و تنفر زیاد روی او پریدند. جوان از شدت وحشت نمیدونست چه کار کنه، فقط داد میزد و کمک میخواست. دو سگ پاهاش ‌رو به دندان گرفته بودن و دو تای دیگه در حال تکه تکه کردن بالای بدنش بودن. یکی از سگ ها هم ‌به سر و صورت جوان ضربه میزد و گازش میگرفت. هر چقدر که میگذشت، تلاش و توان مرد جوان برای مقابله با سگ ها کمتر میشد. مدتی بعد، دیگه حرکتی نمیکرد و صدایی از او شنیده نمیشد. سگی که صورت مرد جوان رو متلاشی کرده بود، بعد از مطمئن شدن از مرگش، در حالی که مست از این پیروزی بود، با غرور سرش رو بالا گرفت و گفت :اینجا قلمرو ماست. هر موجودی بخواد به زباله ها نزدیک بشه، با ما وارد جنگ شده و کشته خواهد شد. هیچ آدمی برای کمک به مرد جوان از خونه بیرون نیومد. احتمالاً فریادهاش و صدای سگ ها به گوششون نرسیده. البته شنیدن صدای سگ ها درصبح های شهرخرم طبیعی بود. و پارس های بلندتر امروز توجه کسی رو جلب نکرده. و این عادی شدن ها باعث شد انسانی جونش رو از دست بده.

از دیوار پائین اومدیم و به طرف یکی از محله هایی که خالخالی دستور سرکشی از زباله هاش رو داده بود، حرکت کردیم. هنوز وارد اولین کوچه نشده بودیم که تعداد زیادی‌ سگ رو در حال دویدن دیدیم. دیدن این همه سگ نزدیک محله ای که فاضلاب زیادی داخلش دیده نمیشد، عجیب بود. با ناپدید شدن سگ ها، با احتیاط بیشتری شروع به راه رفتن کردیم. چند قدمی بیشتر برنداشته بودیم که ناله گربه ای از دور به گوش رسید. سریع به طرف صدا حرکت کردیم. لحظاتی بعد گربه ای رو دیدیدم که سرش رو پائین گرفته بود و در حالی که آهسته قدم ‌برمیداشت، اشک میریخت‌ و زیر‌لب جملاتی رو تکرار‌ میکرد :

ای وای که همه رو کشتن، گربه های شهر رو به خاک و خون کشیدن.

با ورود به کوچه متوجه فاجعه شدیم. کشتاری بیشتر و وحشتناک تر از دفعات قبل. هر جا جنازه ای دیده میشد. گربه هایی که تونسته بودن ‌فرار کنن، به سمت کشته ها برگشته بودن و اشک میریختن. صحنه هایی دلخراش تر از همیشه رو میدیدیم. کمی بعد فهمیدیم که سگ ها به همه محله های شهر حمله کردن. هر کجا گربه یا آدمی رو نزدیک زباله ها دیده بودن، به طرز هولناکی کشته یا زخمی کردن. شجاع در حالی که با غم وصف ناپذیری به جنازه ها نگاه میکرد، با عصبانیت گفت :

چطور ما نفهمیدیم منظور از محله فاضلاب، “کل شهر” بوده؟!

تا بعد از نیمه شب خیلی از گربه ها بیدار بودن و با اندوه زیاد برای کشته ها سوگواری میکردن. سایه ماتم‌ روی تمام‌ شهر افتاده، و لبخند از روی لب همه رفته بود. هیچ وقت گربه ها رو اینقدر غمگین ندیده بودم. حتی مست و مجنون هم توانی در خودشون نمیدیدن که مثل همیشه همه رو از ناراحتی در بیارن. نمیدونستیم باید چه کار کنیم. هنوز مسئولین ‌سازمان پیامی نفرستاده بودن.

اونها هم انتظار چنین حمله فجیعی رو نداشتن. بعضی از گربه ها از تصمیمات مسئولین، و بخصوص خالخالی خشمگین ‌بودن و میخواستن‌ قیامی سراسری علیه سازمان انجام ‌بدن. اما شجاع و چند تا از گربه ها بر این‌ عقیده بودن که زمان مناسبی برای چنین اقدامی نیست. و قطعاً این کار ثمره ای جز کشته شدن دوباره گربه ها، به دست مامورهای سازمان نداره. به همین دلیل همه رو به آرامش و صبر دعوت کردن.

ادامه دارد

 

 

زنان تاریخ ساز و تاثیر گذار ایرانی

الینا کرمبگی

زنان ایرانی در طول تاریخ در جامعه ایران نقش زیادی داشتند تا قبل از زمان پهلوی معمولا زنان در خانه های خود حبس بودند فقط برای اداره خانه و تربیت فرزندان که در زمان پهلوی تغییراتی در زندگی زنان بوجود آمد از جمله حق رای، حق تحصیل، حق مشارکت سیاسی، حجاب اختیاری و …..   

یکی از این زنان فاطمه معروف به ((قره العین)) میباشد که بعنوان یک زن روشنفکر و فمنیست قابل تمجید است.

قره العین در سال ۱۲۳۰ ق در شهر قزوین به دنیا آمد پدر او ملا صالح بزغانی یکی از مجتهدان و عالمان بنام بود . فاطمه هوش و فراستی عجیب در فراگرفتن علوم اسلامی داشتَ.بود که در زمان خود حداقل صد سال پیشتر از فرهنگ آن زمان بود و شاید اگر در زمان ما بود از منزلت دیگری برخوردار بود. بدلیل فن بیان و درایتی که در علوم داشت در جلسات و مباحث دینی و سیاسی شرکت داشت.

کشش-و کوشش فاطمه در خاندانی از عالمان شیعی و در کانون مناظرات دینی رشد یافت.

در آن زمان اختلاف بین تشرع و شیخیه بسیار بالا گرفت؛ فاطمه برعکس عمو و پدرشوهر خود شدیدا به احکام و نظرات شیخیه علاقه مند و پایبند بود. فاطمه چنان تبحر در اصول و عقاید شیخیه پیدا کرد که با سید رشتی شاگرد شیخیه باب مکاتبه را گشود.

رشتی وقتی نامه‌ها و پرسش‌های فاطمه را دید از احاطه وی بر مسائل دینی شگفت زده شد و در پاسخ به نامه های او از او با وصف ((قره العین )) ((مایه شادمانی چشم )) یاد نمود و این باب آشنایی موجب ترک فاطمه از خانه و خاندانش شد. فاطمه برای دیدن سید رشتی عازم کربلا شد و به شوق دیدن وی ترک خانه و فرزند وشهر نمود ولی متاسفانه وقتی به آنجا رسید که سید رشتی وفات کرده بود با این وجود قره العین در کربلا ماند و جای خالی سید رشتی را پر کرد و شروع به رفع مشکلات مسائل دینی پرداخت. قره العین در کربلا پشت پرده می نشست و به تدریس می‌پرداخت ولی بعدها از پس پرده بیرون آمده و حتی بر منبر میرفت و درس میگفت. او با اطرافیان خود حتی مردان نامحرم بدون روبنده و نقاب به گفت گو می‌پرداخت و باعث اعتراض متشرعین شد. تا آنجا که مردم متدین در کربلا بر   وی اعتراض کرده و خانه سید رشتی که محل اقامت قره العین بود سنگباران کردند. سرانجام والی عراق او را به بغداد تبعید کرد. در بغداد هم چون همچنان به تبلیغ بابیت ((بابیت بدعت گذاری و ترک اصول اسلام بود ))  می‌پرداخت اورا در خانه ای بازداشت کردند.

حتی در بازداشت ـ قرة العین از بحث و تبلیغ دست بر نداشت و علمای اهل سنت و تشیع را به مجادله، بلکه به «مباهله» فرا خواند.

پس به امر سلطان عثمانی، وی را از عراق به ایران تبعید کردند.

او دیگر اصول دیانت اسلام را رعایت نمی‌کرد و در این راه از سایر مریدان و مرشدان جلوتر افتاد و اول کسی بود که علناً به حدود دیانت مقدس اسلام جسارت و تجاوز کرد.

در ایران نیز هر جا پای قرة العین می‏رسید، آشوبی به پا می‏شد؛ چرا که وی از دعوت و تبلیغ بابیّت باز نمی ایستاد و علما نیز وظیفه خود می‏دانستند که از انتشار عقاید او ممانعت نمایند. با ورود او به کرمانشاه، آشوب و هیاهو به راه افتاد. درآن جا، وی مجتهدین شهر را به مباهله دعوت کرد. همچنین، در همدان وضع این گونه شد، تا آن که سر انجام برادران او رسیده و وی را به رفتن به قزوین راضی کردند در قزوین کار او سخت تر شد چرا که عده ای فریفته کمالات وی شدند و عده ای نیز برای کنجکاوی به او روی آوردند.

برخورد شدید عموی قره العین ملا محمد تقی فقیه با وی برای ارتداد از دیانت باعث شد که حتی به دیدار شوهر خود نرود و دیگر نتوانست با شوهرش زندگی کند و از سوی همسرش طلاق داده شدبه هر حال، خصومت میان ملا محمد تقی و بابیّه چندان اوج گرفت که بابیّه قصد قتل ملا محمد تقی را نمودند.

در این رابطه، حتی گزارش شده است که قرة العین حکم به واجب القتل بودن عموی خود ـ ملا محمد تقی – داده بود.

چند روز پیش از قتل ملا محمد تقی، قرة العین جمعی از افراد عرب را که به همراهی او تا قزوین آمده بودند، به اصرار از قزوین خارج نمود و حتی در جواب یکی از آنان که گفت چرا فلانی و… نمی آیند؟

گفت آنان برای کار مهمی مانده‏اند و بزودی در این شهر غوغایی خواهد شد و من نمی خواهم که شما در این شهر تا آن هنگام مانده باشید پیروان قرة العین ملا محمد تقی را به طرز فجیعی کشتند، و وی به «شهید ثالث» شهرت یافت.در نتیجه، چند تن از مظنونین به قتل رسیدند، و قرة العین در خانه حاکم قزوین بازداشت شد. اما وی توانست نامه‏ای را به میرزا حسینعلی نوری تهران – بفرستد و از او استمداد کند.

پس با کمک حسینعلی، قرة العین از خانه حاکم گریخت و به تهران آمد. از این زمان، قرة العین احترام فراوانی برای میرزا حسینعلی قایل می‏شد و حتی در تهران، چونان شاگردی در برابر وی زانوی ادب می‏زد. چندی پس از آن، سران بابیّه به سمت خراسان روانه شدند و در ناحیه «بدشت» «بدشت» در قدیم محل عبور و مرور مسافران خراسان و تهران و مازندران بوده، و اکنون از توابع شاهرود است.

طرفداران دین بابیت  دو گروه بودند؛ یک گروه تحت ریاست ملا محمد علی بارفروشی ملقب به «قدوس»، و گروه دیگر به ریاست قرة العین و میرزا حسینعلی نوری.

در تهران شهره قرة العین زیاد بود و بر همین اصل و با توجه به فضیلت، علم و هوشیاری طاهره، ناصرالدین شاه قاجار دلباخته او شده و از وی خواستگاری می‌کند.

قرةالعین پیشنهاد ناصرالدین شاه را رد می‌کند و نمی‌پذیرد که از افکار و عقاید آزاداندیشانه اش دست کشیده و به ملکه دربار تبدیل شود و به حرمسرای پادشاهی برود.

بر اساس اسناد برجای مانده، قره العین نه تنها اشعار و نثر استادانه‌ای داشت، بلکه در نظریه پردازی سیاسی نیز از پیشتازان بوده‌است.

او طرفدار دین بابی، اولین زن ایرانی است که مسئله تساوی حقوق زن و مرد را در سال ۱۸۴۸ یعنی ۴ سال پس از ایمان او به باب و آئین بابی، مطرح نمود. عده‌ای او را برجسته‌ترینِ افراد در مسئله دفاع از حقوق زنان می‌دانند.

او در سال ۱۸۴۸ میلادی، از حقوق برابر زنان و مردان سخن می‌گوید. به همین دلیل محمود خان کلانتر تهران برای او زندانی در قلعه طبرسی که واقع شده در کاخ طبرسی بود ساخت و به مدت یک سال او را در حبس نگاه داشت. کلانتر زندانبان از او خواست که اظهار ندامت بکند و سپس او را تهدید به مرگ نمود. قره العین می‌گوید: «می توانید به زودی، هر گاه که اراده کردید، مرا به قتل برسانید. اما جلوی پیشرفت و مبارزهٔ زنان برای آزادی را که روزگارش بزودی خواهد رسید، نمی‌توانید بگیرید.»

با آگاهی و آمادگی کامل از قبول پیشنهادات امتناع کرده و سرانجام به فرمان ناصرالدین شاه قاجار و صدارت میرزا تقی خان امیرکبیر وقتی که ۳۶ سال داشت به قتل رسید. او را با روسری که بر سر می‌نهاد خفه کردند و در چاهی انداختند.

 

 

ماجرای فوت هوادار ملوان در بازی با سپاهان چیست؟

منصور خانی

متاسفانه یکی از هواداران دو آتشه ملوان را از دست دادیم. واقعا در ایران فقط چنین چیزهایی را می‌شود دید چون هر جای دنیا باشد بازی را نگه می‌دارند. در اینجا یکی می‌گفت مُرده یکی می‌گفت خوب است!

به گزارش تجارت نیوز، 

در جریان بازی سپاهان و ملوان از سری بازی‌های لیگ برتر‌ فوتبال کشورمان متاسفانه یک حادثه تلخ رخ داد و یکی از تماشاگران ملوان روی سکوها به دلیل هیجان زیاد دچار سکته قلبی شد و جانش را از دست داد.

حین بازی و پس از پایان مسابقه سرمربی ملوان و ناظر بازی به دلیل اتفاق رخ‌ داده‌ با یکدیگر جدال لفظی داشتند.

سهیل فداکار یکی از بازیکنان نیمکت‌نشین ملوان می‌گوید:

متاسفانه یکی از هواداران دو آتشه ملوان را از دست دادیم. واقعا در ایران فقط چنین چیزهایی را می‌شود دید چون هر جای دنیا باشد بازی را نگه می‌دارند. در اینجا یکی می‌گفت مُرده یکی می‌گفت خوب است! اصلا نمی‌دانم چی  بگویم.

دقیقه ۲۰ یا ۲۵ بود که روی نیمکت بودیم و سکوی هواداران ملوان کنار نیمکت ما بود.

دیدیم فریاد می‌زنند آمبولانس بیاورید یک نفر سکته کرده متاسفانه ماموران در را باز نمی‌کردند و انگار اتفاقی رخ نداده است و بعد منتظر دستور یکی بودند تا در را باز کردند. از جلوی من برانکارد رد شد و خودم هوادار را دیدم و حالم خیلی بد شد. با هزار تا دعوا و بحث با برانکارد بیرونش آوردند و با آمبولانس او را بردند. باید بازی لغو می‌شد. تمام بازیکنان درون زمین هم متوجه شدند که بازی برای این موضوع متوقف شده است.

چرا نباید بازی را کنسل می‌کردند؟

تمام ذهن‌ها رفت به آن سمت. جان انسان از همه‌چیز مهم‌تر است.

 مگر نباید دوتا آمبولانس در زمین باشد؟

یکی که هوادار ما را خارج کرد اگر خدای نکرده دو بازیکن مصدوم می‌شد با کدام آمبولانس می‌خواستند  آنها  را  به  بیمارستان  برسانند؟

فکر کنم ‌۴، ۵ دقیقه طول کشید! کسی که ایست قلبی می‌کند باید همان لحظه بالای سرش برسند. هیچی نبود‌! دکتر تیم ما با دست سینه او را فشار می‌داد تا قلبش برگردد مگر چنین چیزی می‌شود؟ اصلا پزشک استادیوم‌ یا دو دستگاه کجا بود؟ دکتر ما باید برود سر او تا احیایش کند؟ مگر چنین چیزی   می‌شود؟

اینها همه صحبت است! کدام ‌قانون؟ ما که چیزی ندیدیم. خدای نکرده برای بازیکنی اتفاق رخ‌ بدهد با دست می‌خواهند قلبش را احیا کنند؟ ما فوتبال بازی می‌کنیم تا مردم شاد شوند اما وقتی مردم می‌آیند و این اتفاق رخ می‌دهد به چه  دلیل باید  بازی کنیم؟

با ۶۳ سال سن 10 ساعت راه از انزلی به اصفهان آمد به عشق این تیم خب ما هم ‌باید ارزش قائل شویم برای این هواداران. کی به اینها هزار تومان پول می‌دهد که این همه راه را بیایند؟

هیچ کس! اینها تمام عشق و زندگی‌شان ملوان است. نباید جان‌شان را از دست دهند که! بعد آقای رفعتی می‌گوید نباید بازی را لغو می‌کردیم. نخیر! باید لغو می‌کردید.

دقیقه ۶۰ می‌شنیدم تماشاگران فحش می‌دادند و می‌گفت شما این را کشتید او مُرد! من دقیقه ۷۰ که می‌خواستم وارد زمین شوم اصلا مغزم کار نمی‌کرد و حالم خوب نبود. فکرم پیش آن مرحوم بود و انگار در زمین نبودم! فقط در ایران این‌طور  است!

من جلوی سکوی هواداران داشتم گرم می‌کردم و دقیقه ۷۰ یا ۷۱ وارد زمین شدم. من اصلا نفهمیدم چطور پنالتی شده است چون درگیر سکو بودیم‌.

هواداران فریاد می‌زدند «مُرد، مُرد، …» هواداران به آقا مازیار گفتند او مُرده اما رفعتی گفت زنده است. دقیقه ۶۵ تماشاگران خبر دادند که پسر او در بیمارستان است و خبر داده تمام کرده است. ته این فوتبال چی می‌خواهد شود؟

ما پارس ال آنها را بردیم یا آنها بردند خب که چی؟

 جان انسان خیلی مهم است. نیروی انتظامی آنها می‌گفت دارید جو می‌دهید که آقای زارع با او بحث کرد. چه جوی دادیم؟ الان جواب خانواده او را کی می‌دهد؟ از جان یک انسان بالاتر داریم؟

مگر در لالیگا این اتفاق رخ نداد و بازی را نگه نداشتند؟

حالا اگر دوتا بازیکن سر به سر می‌شدند و فقط یک در آمبولانس باقی مانده بود چی کار باید می‌کردند باید سر به سر در آمبولانس می‌گذاشتند؟

ناظر باید تا ورود یک آمبولانس دیگر بازی را نگه می‌داشت و بازیکنان هم ‌کمی روحیه آرام می‌گرفتند. پسر مرحوم از بیمارستان گفته بود او فوت شده اما رفعتی می‌گفت  نمُرده بازی  باید  ادامه  پیدا  کند!

 

 

باوری به نام شبدر بخش چهارم   

تنظیم، ساره استوار،

۶.۴محمد باقر یوسفی

محمد باقر یوسفی، همچنین معروف به روانبخش، یکی از نوکیشان مسیحی ای بود که به عنوان شبان در کلیسای جماعت ربانی در استان مازندران خدمت می ‏کرد.  برخی از گزارش ‏ها‏ می‏ گویند که مقامات بارها به وی هشدار داده بودند که باید فعالیت‏ ها‏ی تبلیغی خود را متوقف نماید. در شهریور ۱۳۷۵ جسد وی که از درختی آویزان بود، پیدا شد. همسر او، اختر رحمانیان توصیف کرد، که پس از این واقعه خانواده وی دوران سختی را سپری کردند.

«[پلیس] به منزل ما زنگ زدند و گفتند او تصادف کرده‌ است…. با خود گفتم ماشین او هنوز در خانه است.

چطور ممکن است تصادف کرده باشد. گفتند بیایید دادسرای سوادکوه. … آن جا که رسیدیم به ما گفتند که شوهر شما خودکشی کرده‌است…. رفتند و تکه کاغذی آوردند. … یادداشتی نوشته شده بود به این مضمون که من مشکل خانوادگی دارم و از زندگی ناراضی هستم و می‌خواهم خودکشی کنم! … بعد به من فشار می‌آوردند که تو بیا اقرار کن که با همسرت مشکل داشته‌ای و مشاجره‌ای صورت گرفته و او در حالت عصبانیت رفته و دست به خودکشی زده‌ است. من منکر شدم و به درخواست آنها تن ندادم. … بعد که از این نتیجه نمی‌گرفتند فشار می‌آوردند که تو بیا علیه کلیسا شکایت کن که ما را فریب داده‌اند و به این راه کشانده‌اند. ما هم برای تو کار و شغلی مناسب پیدا می‌کنیم که به آن احتیاج داری. از طرف دیگر به خانواده شوهرم فشار می‌آوردند که علیه من شکایت کنند. همه تلاش‌ها برای این بود که ما بپذیریم که این یک خودکشی بوده‌است.»

به گفتۀ اختر رحمانیان، مدتی بعد شخصی به نام قاضی محمدزاده که خود را به عنوان فرستادۀ سپاه پاسداران معرفی می ‏کرد، او و مادر شوهرش را تهدید کرد، که سندی را امضاء کنند مبنی بر این که آنها هیچ گونه شکایتی ندارند. کالبدشکافی هم صورت گرفت، اما جسد به خانواده تحویل داده نشد و توسط نیروهای امنیتی در تهران به خاک سپرده شد. اما فشار و ارعاب علیه خانوادۀ روانبخش تا سال‏ها‏ ادامه یافت، تا زمانی که آنها بالاخره توانستند ایران را ترک کنند. هیچ گونه مدرکی دالّ بر تحقیقات فراگیر در مورد قتل محمدباقر روانبخش وجود ندارد و تا به امروز هیچ کس در ارتباط با این واقعه پاسخگو نبوده است.

پس از افشاء قتل‏ ها‏ی زنجیره‏ای ‏‏دگراندیشان ایرانی و مخالفان سیاسی در طول دهۀ ۱۳۷۰، نام چهار کشیش مسیحی در میان قربانیانِ گروهی از عوامل وزارت اطلاعات که گفته می‏ شد آنها را بدونِ داشتن اجازۀ رسمی ‏، ذکر گردید.

۷.۴. منوچهر افغانی، قربان دردی تورانی و عباس امیری

شهید قربان دردی               شهید عباس امیری

علاوه بر قتل‏ ها‏یی که توضیح داده شد، چندین مورد مرگ‏ ها‏ی مشکوک دیگر نیز هستند که جامعۀ مسیحی ایرانی آن موارد را به عنوان قتل‏ ها‏ی ارتکاب یافته به دست حکومت تلقی می ‏کند. منوچهر افغانی، نوکیش مسیحی کلیسای تبشیری پرسبیتری، در سال ۱۳۶۷ در اصفهان کشته شد. برخی از گزارش ‏ها ‏حاکی از آنند، که کشته شدن افغانی با فعالیت‏ ها‏ی وی در جهت تشکیل یک کلیسای خانگی در اصفهان ارتباط داشته است. قاتلان هرگز شناسایی نشدند و هیچ اقدامی برای تشکیل پروندۀ قتل صورت نگرفت.در سال ۱۳۸۴ قربان دردی تورانی، نوکیش مسیحی و رهبر کلیسای خانگی، در مقابل خانه ‏اش با ضربات چاقو به قتل رسید. چند ساعت پس از آن که جسد وی پیدا شد، پلیس به خانۀ وی یورش برده و انجیل‏ها‏ و کتاب‏ها‏ی مسیحی دیگری که آن جا بود را توقیف کردند. آنها سپس به خانۀ افرادی که می‏ دانستند مسیحی هستند رفته و آنها را تهدید کردند. گفته می ‏شود تورانی قبل از مرگ شکنجه شده بود. تورانی یک هفته پیش از آن که در شهر زادگاهش گنبد کاووس در استان گلستان به قتل برسد، توسط رهبران مذهبی احضار شده و به او گفته می ‏شود، که این آخرین فرصت وی برای بازگشت به اسلام است.  با این حال قاتلان وی هرگز شناسایی نشده ‏اند‏. در سال ۱۳۸۶ محمد جابری و علی جعفرزاده، که هر دو نوکیش مسیحی و از اعضاء کلیسای خانگی بودند، نیز در شرایط مشکوکی به قتل رسیدند. هیچ گزارشی وجود ندارد که نشان دهد تحقیقاتی درباره مرگ آنها انجام شده است.

در تیر ۱۳۸۷، نیروهای امنیتی به خانۀ دو نوکیش مسیحی در اصفهان به نام‏ها‏ی عباس امیری و همسرش سکینه راهنما هجوم بردند. این زوج مسن در خانۀ خود، میزبان یک کلیسای خانگی بودند. گروهی از شرکت کنندگان دستگیر شدند و عباس امیری و همسرش توسط نیروهای امنیتی به شدت مورد ضرب و جرح قرار گرفتند. عباس امیری در نتیجۀ جراحات وارده در حین یورش به خانه شان پس از سه روز بیهوشی درگذشت. وی یکی از جانبازان جنگ ایران و عراق بود. بر طبق گزارش ‏ها‏ چند روز بعد همسر وی نیز  به علت «آسیب‏ ها‏ی ناشی از شکنجه» جان خود را از دست داد. مقامات به بستگان این زوج اجازه ندادند که هیچ گونه مراسم تشییع و یادبود برگزار نمایند.  هیچ گزارشی از شناسایی یا مجازات آن نیروهای امنیتی ای که چنین خشونت بیش از حدی اِعمال کرده بودند، در دست نیست.

۵موارد ارتداد در بخش ذیل پرونده چند تن از نوکیشان مسیحی که به ارتداد متهم شده‏ اند،‏ که مجازات مرگ به همراه دارد، مورد بررسی قرار خواهد گرفت.

۱.۵حسین سودمند

حسین سودمند تنها نوکیش مسیحی است، که به جرم ارتداد اعدام گردیده است. وی در دهۀ ۱۳۵۰ به کلیسای جماعت ربانی پیوست و مدتی بعد معاون کشیش این کلیسا در اصفهان شد. پس از انقلاب ۱۳۵۷وی گروه جدیدی از ایمان داران را در کلیسای جماعت ربانی مشهد به گرد هم آورد. مقامات در ابتدا به وی اجازه دادند، که جلسات دعای کلیسا را در خانۀ خود برپا کند. در سال ۱۳۶۸ مقامات به وی دستور دادند، که کلیسای خانگی باید تعطیل شود. اما سودمند به برپایی جلسات نیایش خود به صورت مخفیانه ادامه داد و مرتباً دستگیر می‏ شد، اما معمولاً پس از چند روز آزاد می‏ گردید. در مهر ۱۳۶۹وی دستگیر شد و یک ماه در حبس انفرادی بود. به وی هشدار داده شد، که از اعتقاد خود به دیانت مسیحی توبه نموده و ادارۀ امور کلیسا را رها کند.

چند هفتۀ بعد وی برای آخرین بار دستگیر گردید. به گفتۀ رینالدو گالیندوپل، گزارشگر ویژه سازمان ملل در مورد وضعیت حقوق بشر در ایران در آن زمان، حسین سودمند به «ارتداد از اسلام، تبلیغ مسیحیت، توزیع نوشته‏ جات مسیحی، و برپا کردن کلیسای غیر قانونی» متهم گردید.  وی در ۱۲ آذر ۱۳۶۹ در زندان مشهد به دار آویخته شد. هنوز مشخص نیست که وی محاکمه شده باشد، چرا که هیچ اطلاعاتی در این زمینه در دسترس عموم نیست.

خانوادۀ سودمند پس از آن که دیگر رهبران ارشد کلیسا به دادگاهی در مشهد احضار شدند، از مرگ او اطلاع یافتند.جسد او از پیش در قبری نامشخص در ناحیه‏ ای ‏‏که برای «لعنت شدگان» اختصاص یافته، که به افراد مرتد و مخالفان حکومت اشاره دارد، مدفون شده بود. این ناحیه خارج از گورستان مشهد قرار دارد. در این اواخر گزارش شد، که قبر گمنام وی با بلدوزر تخریب شده است. به گفتۀ آرین سودمند، پدرش به خانوادۀ آنها اطلاع داد که در خانه و تلفن آنها دستگاه شنود نصب شده است. مدت کوتاهی پس از اعدام وی، مقامات خط تلفن آنها را که با کلیسا مرتبط بود، مصادره کردند و به آنها اجازه ندادند که شمارۀ تلفن دیگری بگیرند. همسر حسین سودمند که نابینا است، به مدت چندین سال همراه با آرین که در آن زمان کودک خردسالی بود، به دفتر وزارت اطلاعات می‏رفت.«چون مادرم باور نمی‏‏ کرد پدرم اعدام شده و درخواست می ‏کرد که آزادش کنند. آن‏ها‏ با خونسردی تمام می‏ گفتند “اعدامش کردیم دیگر. مرتد بود اعدامش کردیم!” همیشه همین را می‏ گفتند… و مادرم به او {یکی از مأموران وزارت اطلاعات} می‏گفت چرا اعدامش کردید؟ گفت “می خواست مسیحی نشود.”»

جلسات دعای کلیسای جماعت ربانی در مشهد به صورت مخفیانه ادامه یافت، اما نه برای مدتی طولانی. پس از ترور کشیش ‏ها‏ی مسیحی در سال‏ها‏ی ۱۳۷۳ و ۱۳۷۵، فعالیت‏ ها‏ی این کلیسا پایان یافت.

۲.۵یوسف ندرخانی‏

یوسف ندرخانی‏ یک نوکیش مسیحی و کشیش کلیسای ایران است، که شبکه ‏ای ‏‏از کلیساهای تبشیری خانگی فارسی زبان است. وی در مهر ۱۳۸۸ در دادگاه بدوی رشت به جرم ارتداد به اعدام محکوم شد. شعبۀ ۱۱ دادگاه تجدید نظر کیفری در استان گیلان در سال ۱۳۸۹ حکم اعدام وی را تأئید نمود.[۲۸۱] اثبات این موضوع که ندرخانی‏ پیش از گرویدن به مسیحیت مسلمان بوده است یا نه برای دادگاه بسیار مهم بود.

دیوان عالی کشور ایران حکم داد، که اگر ندرخانی‏ پس از سن بلوغ مسلمان بوده است، دادگاه بدوی باید وی را مرتد شناخته و حکم اعدام او را صادر نماید. اما در غیر این صورت وی می‏تواند توبه نموده و اعتقاد خود به مسیحیت را انکار کند. دادگاه به اصل ۱۶۷ قانون اساسی استناد کرده و بر پایه احکام فقهی رای خود را تحریر نمود. ماده ۱۶۷ مقرر می دارد، که اگر قاضی نتواند قوانین مدون را مبنای قضاوت خود قرار دهد، باید حکم خود را بر اساس منابع معتبر اسلامی و فتواهای معتبر صادر نماید.با این حال به دلیل فشارهای بین ‏المللی، دستگاه قضایی ایران در آذر ماه ۱۳۹۰ به دادگاه بدوی دستور داد که صدور رأی در مورد ارتداد را به تأخیر بیاندازد. دادگاه نهایتاً ندرخانی‏ را از اتهام ارتداد تبرئه کرد، اما وی را در مورد اتهام اقدام علیه امنیت ملی گناهکار دانسته و به سه سال حبس محکوم نمود. ندرخانی‏ مجدداً در سال ۱۳۹۵ دستگیر شد و این بار به اتهام «تشکیل گروه غیر قانونی از طریق ادارۀ کلیساهای خانگی» به ده سال حبس و دو سال تبعید در داخل کشور محکوم گردید.

۳.۵دیگر موارد مجازات احتمالی اعدام

در سال ۱۳۸۳ حمید پورمند، یک شبان غیر روحانی ‏‏کلیسای جماعت ربانی در بوشهر دستگیر شد. برخی از گزارش ‏ها‏ حاکی از آن است، که وی در ابتدا متهم به ارتداد شد، که بعداً از پرونده وی حذف گردید. وی به دلیل گمراه کردن مقامات مافوق خود در ارتش ایران در مورد گرویدنش از اسلام به مسیحیت، به سه سال حبس محکوم شد. در سال ۱۳۸۷ محمود متین آزاد و آرش بصیرت که دو نوکیش مسیحی در شیراز بودند، نیز به ارتداد متهم شدند. این اتهام بعداً برطرف گردید و آنها پس از حدود چهار ماه حبس از زندان آزاد شدند.

۶موارد اعمال زندان، شکنجه و تبعید

در بخش ذیل اظهارات شهودی که با مرکز اسناد حقوق بشر ایران مصاحبه نموده ‏اند‏، ارائه خواهد شد تا به طور مشروح نشان داده شود، که اقدامات و سیاست‏ها‏ی سرکوبگرانه و تبعیض آمیز حکومت ایران چه تأثیری بر نوکیشان مسیحی داشته است.

۱.۶بهروز صادق خانجانی

کشیش بهروز صادق خانجانی یکی از رهبران کلیسای ایران است، که شبکه ای غیررسمی از کلیساهای خانگی در شهرهای مختلف است. این کلیسا که فعالیت خود را از سال ۱۳۷۴ در رشت آغاز کرده است، دارای هیچ گونه ساختار رسمی بر اساس قوانین ایران نیست. در سال های اخیر، اعضا کلیسای ایران مورد سرکوب مقامات اطلاعاتی و قضایی ایران قرار گرفته اند.

در دی ماه سال ۱۳۸۴، نیروهای امنیتی چهارده نفر از اعضای کلیسای ایران را در رشت، کرج و تهران به صورت همزمان دستگیر کردند. تعدادی از رهبران کلیسا، از جمله بهروز صادق خانجانی، در میان دستگیرشدگان بودند. بازداشت دسته جمعی قبل از تعطیلات کریسمس انجام شد.  کشیش خانجانی به دلیل فعالیت های مذهبی خود متهم به اقدام علیه امنیت ملی شد. بازجویان از وی خواستند که جلسات کلیسا را پایان دهد زیرا آنها چنین تجمعاتی را تهدیدی برای تمامیت ایدئولوژیک جمهوری اسلامی قلمداد می کردند. پس از یک ماه، وی با قید وثیقه آزاد شد و اتهام علیه او نیز منتفی گردید. علیرغم این، ماموران وزارت اطلاعات گهگاه او را به مکان های غیر رسمی خود احضار می کردند.

در سال ۱۳۸۸ چند تن از اعضاء کلیسای ایران در شهرهای مختلف بازداشت شدند. در همان ایام، خانجانی توسط ماموران وزارت اطلاعات به شیراز احضار گردیده و به او گفته شد، که اگر «نمی خواهد بازداشت های بیشتری ببیند» باید به آن جا برود. او به بازداشتگاه وزارت اطلاعات در شیراز، معروف به پلاک شماره ۱۰۰، رفت و در آن جا بازداشت شد. خنجانی ساعت ها تحت بازجویی قرار گرفت، در حالی که چشمانش بسته و دستانش زنجیر شده بود. 

به گفته محمود طراوت روی، وکیل مدافع پرونده های نوکیشان مسیحی در دادگاه های ایران، همسر بهروز صادق خانجانی در اواخر سال ۱۳۸۸در تهران دستگیر شد. فاطمه ترک کجوری که نوکیش مسیحی است، در ابتدا به جرائم جدی مانند ارتداد و توهین به ارزش های مقدس اسلام متهم شد، اما بعداً با قید وثیقه آزاد گردید. کشیش خانجانی نیز پس از حدود هشتاد روز با گذاشتن وثیقه از زندان بیرون آمد. او معتقد است که مسیحیان نوکیش متحمل آزار و ارعاب می شوند، چرا که مقامات امنیتی سعی دارند آنها را به عنوان اعضای فرقه های خطرناک معرفی کرده و بر اساس چنین ادعاهایی بودجه قابل توجهی دریافت کنند.

«من در طی بازجویی دوم ام در سال ۱۳۸۸ بود، که فهمیدم منظور آنها از فرقه چیزی همانند … است؛ یک فرقه منحرف در آمریکا که در بین اعضای آن اعمالی مانند خودکشی، خون خوردن و به آتش کشیدن پیروان مرسوم بوده است. یا همین طور داعش که یک فرقه خطرناک است. با کمک افرادی مانند محمد جواد ظریف (وزیر امور خارجه)، حکومت جمهوری اسلامی داشت به سمتی می‏رفت که ادعا کند، افرادی که به عنوان مسیحی نوکیش در ایران شناخته می‏ شوند، اصلاً مسیحی نیستند. این‏ها‏ فرقه ‏ها‏ی بسیار خطرناکی هستند که اگر در اروپا هم بودند، دولت‏ها‏ی غربی نیز با آنها برخورد می‏ کردند.»

علیرغم فشارهای حکومت، بهروز صادق خانجانی و نوکیش مسیحی دیگری به نام عبدالرضا علی حق نژاد که شبان کلیسا بود، کمپینی را به منظور تثبیت هویت کودکانی که از والدین نوکیش مسیحی زاده می‏ شوند به عنوان مسیحی زاده، آغاز نمودند. آنها پشتیبان این عقیده بودند، که کودکان مزبور باید از کلیه حقوق متعلق به مسیحیان قومی که در قانون اساسی درج گردیده است، از جمله حقِ برخورداری از آموزش‏ها‏ی مذهبیِ مسیحی برخوردار شوند.آنها با امید به یافتن راه حلی در این مورد ، استفتائاتی را به دفاتر چهارده روحانی عالیرتبۀ شیعه، از جمله آیت ‏الله ‏‏‏منتظری و رهبر ایران علی خامنه ‏ای ارسال داشتند.

تمامی چهارده مرجع شیعه تأئید نمودند که چنین کودکانی مسیحی محسوب می‏ شوند. پس از آن خانجانی و حق نژاد فتاوی را به مقامات وزارت آموزش و پرورش ارائه نمودند و خواستار انجام آموزش‏ها‏ی مذهبی مسیحی برای این کودکان در مدارس گردیدند. اما مقامات رسمی به کندی و با اکراه به آنها پاسخ دادند. اگرچه در حداقل یک مورد در رشت آنها اذعان نمودند، که فرزندان نوکیشان مسیحی باید در مدارس به فراگیری انجیل بپردازند، از سال ۱۳۸۹ تا به امروز هیچ گونه پیشرفتی در این جریان حاصل نشده است.

کشیش خانجانی همچنین سعی کرد که حقِ داشتنِ نماینده در مجلس ایران را برای مسیحیان فارسی زبان یا مسیحیانی که قومیت بخصوصی ندارند، برقرار نماید. در سال ۱۳۸۹ وی با مجلس و وزارت کشور تماس گرفت و از مقامات مربوطه خواست که مراحل انتخابات را برای انتخاب یک نماینده از طرف مسیحیان فارسی زبان برقرار نمایند. درخواست وی در ابتدا در وزارت کشور پذیرفته شد و مورد رسیدگی قرار گرفت، اما هنگامی که ماموران وزارت اطلاعات او را برای سومین بار دستگیر کردند، درخواست مزبور نیز مورد بی توجهی قرار گرفت.

کشیش خانجانی بازجویی‏ ها‏یش را «تفتیش عقاید» توصیف کرد. بازجوها او را به اتهاماتی از قبیل فریب مراجع روحانی شیعه و بهره جستن از راه‏های گریز قانونی متهم ساختند، زیرا وی توانسته بود چهارده فتوا به نفع کودکانی که از والدین نوکیش مسیحی زاده می‏ شوند، بگیرد و نیز  این جسارت را داشت،که خواستار نمایندۀ انتخابی در مجلس ایران بشود. به گفتۀ وی، مأموران وزارت اطلاعات می‏ خواستند که با پرسیدن سؤالات بی ربطی از قبیل «نوح کشتی خودش را در چند روز یا چند سال ساخت؟» جلسات بازجویی را تا آن جا که ممکن است طولانی نمایند. هدفشان این بود که برای زندانی پرونده سازی کنند، قاضی را گیج نمایند تا حکمی را که به او دیکته می کنند صادر کند، و اضافه کاری بیشتری دریافت کنند. پس از یازده ماه، بهروز صادق خانجانی با گذاشتن وثیقه آزاد شد. وی سپس برای اجتناب از اذیت و آزار بیشتر، ایران را ترک کرد.

۲.۶بیژن فرخ پور حقیقی

بیژن فرخ پور حقیقی علیرغم آن که از خانوادۀ سادات شیعه می‏ آید، که ادعا می‏ کنند از اَخلاف حضرت محمد هستند، به آیین مسیحیت گروید تا آن طور که در مصاحبه اش با مرکز اسناد حقوق بشر ایران توضیح داد، از محدودیت‏ ها‏ی خفقان آوری که توسط حکومت مذهبی ایران تحمیل می‏ شد، دوری کند. وی هنرمند صنایع دستی در شیراز بود. وی و همسرش مرضیه راحمی در سال ۱۳۹۰به کلیسای ایران پیوستند. آنها  به دلیل وابستگی شان به کلیسا متحمل حبس، تبعیض و تبعید شدند. به علت نگرانی‏ها‏ی امنیتی، جلسات نیایش هفتگی کلیسا در خانه ‏ها‏ی اعضاء و به طور نامنظم تشکیل می‏ شد. دعاها توسط وحید روغنگیر همچنین معروف به محمد که از خادمین کلیسای خانگی هم بود، اداره می‏ شد.

ادامه دارد

 

 

سرگذشت کتاب‌های درسی در ایران

همایون معمار

«شش معلم که کمال مهارت و وقوف را داشته باشند و از قرار تفضیل: معلم پیاده‌نظام یک نفر، معلم حکمت ]طب[ و جراحی و تشریح یک نفر، معلم سواره‌نظام یک نفر، معلم توپخانه یک نفر، معلم هندسه یک نفر، معلم علم معادن یک نفر، ضرور در کار است. لهذا آن عالی‌جاه از جانب شرافت جوانب اولیای دولتِ علیه مأمور و مرخص است که به ممالک نمسا و پروس ]اتریش و آلمان[ رفته معلم‌های مزبور را از قرار تفضیلِ فوق به مدت شش سال اجیر کرده و با مخارجِ آمدن و رفتن قرارنامه نوشته به آنها داده. هر قرار که عالی‌جاه به آنها بدهد در نزد اولای دولتِ ابدمدت، مقبول و ممضی است.»این متنِ نامه‌ی میرزا تقی‌خان امیرکبیر به میرزا داود‌خانِ مسیحی، مترجم دولت ایران، است که این معلمان را استخدام کند و برای شروع به کارِ دارالفنون به ایران بیاورد. علت انتخاب اتریش و آلمان هم این بود که امیرکبیر از سوابق معلمان روسی، انگلیسی و فرانسوی ناراضی بود و به عقیده‌ی فریدون آدمیت، تاریخ‌نگار، او ‌می‌خواست معلمانِ خارجی از مداخله در امور سیاسیِ مملکت خودداری کنند و تنها به کار تدریس بپردازند. شش معلم اتریشی و یک معلم ایتالیایی برای دارالفنون استخدام، و یکصد نفر از «اولاد شاهزادگان عظام، امرا، اعیان و رجال دولت» برای تحصیل در مدرسه انتخاب شدند.

در سال ۱۲۳۰ خورشیدی، در زمان سلطنت ناصرالدین شاه قاجار، دارالفنون به‌عنوان نخستین دانشگاه نوینِ ایران آغاز به کار کرد و کتاب‌های درسی به سبک جدید نیز وارد نظام آموزشی شد.

پیش از آنکه آموزش و پرورشِ همگانی مطرح و حتی اجباری شود به گفته‌ی اسفندیار معتمدی، مؤلف کتاب‌های درسی و پژوهشگر تاریخ علم، «کتاب درسی همان کتاب‌های معمولیِ بزرگسالان بود با این تفاوت که به کودکان و نوسوادان، هر بار بیش از چند سطر درس نمی‌دادند و محصل به کمک تکرار و حافظه، مطالب را به ذهن ‌می‌سپرد و به معلم تحویل ‌می‌داد تا آنکه به تدریج خواندن و نوشتن را با زحمت فراوان فرا ‌می‌گرفت.»

با شروع فعالیت دارالفنون در این دوره کتاب‌های درسی شامل جزوه‌های استادانِ خارجی و کتاب‌هایی بود که از آن به‌عنوان منبع مواد درسی استفاده می‌شد و بخشی یا همه‌ی این کتاب‌ها به فارسی ترجمه می‌شد. مثلاً کتاب پاتولوژی از دکتر کریزلِ فرانسوی یکی از کتاب‌های درسی دارالفنون و یکی از مترجمانش میرزا رضا علی‌آبادی، معروف به میرزا رضا دکتر، بود.در این دوره بخشی از کتاب‌های استادان خارجی ترجمه می‌شد و علاوه بر این، استادان جزوه‌هایی برای شاگردان ‌می‌گفتند. این مرحله ترکیبی بود از تألیف و ترجمه که به مرور به تألیف متون درسی انجامید. در واقع، کتاب‌های درسی ترکیبی از علوم جدید بود که پیش از آن رواج نداشت و به گفته‌ی اسفندیار معتمدی، «انتخاب اصطلاحات و واژه‌های علمیِ مناسب فارسی به‌جای واژه‌های خارجیِ نامناسب، نخستین نوآوریِ این کتاب‌ها بود.»

رسول جعفریان، پژوهشگر تاریخ، کتابِ قانون ناصری، اثر میرزا عبدالغفار نجم‌الدوله، را نمونه‌ای از ترکیب ترجمه و تألیف می‌داند که «نویسنده به تفضیل از منابع خود در این کتاب آورده است.»

نجم‌الدوله در مقدمه‌ی قانون ناصری درباره‌ی علت طولانی شدن تألیف این کتاب ‌می‌نویسد: «سبب انقضای مدت مدیده در تألیف کتاب آن است که حقیر همه‌روزه مباحثاتِ چند در مدرسه‌ی مبارکه داشتم، از اصول ریاضی و جغرافی و ضمناً لغت انگلیسی را با قلیلی از ایطالی بر لغت فرانسه‌ی قدیمِ خود ملحق ساختم، و علاوه بر کتبی که سابق ترجمه و تألیف نموده بودم، در عرض این مدت چند کتاب نیز برای متعلمینِ خود نوشتم؛ از قبیل علم مثلثات مستقیمه… و علم نقشه‌کشی و مساحت و تسطیح و علم جغرافی. و هر وقت مجالی به چنگ ‌می‌آوردم، مشغول به این کتاب ‌می‌شدم، و لهذا سه سال به طول انجامید، و به تکافیِ آن کتابی شد کامل و شامل جمیع مسائل کلیه و جزئیه‌ی هیئت و نجوم.»

در این دوره معلمان و مترجمان و فارغ‌التحصیلان دارالفنون به ترجمه و تألیف کتاب‌های درسی پرداختند؛ برای مثال، می‌توان از میرزا زکی مازندانی یاد کرد که مترجم موسیو کرشیش، استاد دارالفنون، بود. میرزا زکی مازندانی چند کتاب درباره‌ی توپخانه، مکانیک و حساب و جغرافیا نوشت. او همچنین نخستین کتاب فیزیک را ترجمه کرد که نویسنده‌اش موسیو کرشیش بود. کتاب جرالثقیل و علم حکمت طبیعی به لحاظ استفاده از واژه‌ها و اصطلاحات علمی برای نخستین بار در زبان فارسی واجد اهمیت است.

مؤلفان و مترجمانِ کتاب‌های درسیِ دارالفنون برای نخستین بار مفاهیم علمی را از یک زبان اروپایی به فارسی برگرداندند و اصطلاحاتی برای آنها برگزیدند. ادوارد براون، ایران‌شناس انگلیسی، تعداد کتاب‌های تألیف و ترجمه‌شده در این دوره را حدود ۱۶۲جلد برآورد کرده است.

دکتر توفیق حیدرزاده، استاد تاریخ علم در دانشگاه کالیفرنیا، در پژوهشی درباره‌ی منابع اولین کتاب درسیِ فیزیک جدید در ایران ‌می‌نویسد: «اولین کتاب درسی فیزیک که مفاد آن در دارالفنون تدریس ‌می‌شده، کتاب جرالثقیل و علم حکمت طبیعی نوشته‌ی اگوست کارل کرشیش است که به کتاب فیزیک نمساوی معروف است». این کتاب «نخستین درس‌نامه به زبان فارسی است که مباحثی از فیزیک نیوتونی و همچنین الکتریسته و مغناطیس را به طور منسجم، همراه با مسائل و حل مسائل و نمودارها و تصاویری از ابزارهای روزآمد فیزیک، در اختیار خواننده‌ی ایرانی قرار ‌می‌دهد.»

دکتر حیدرزاده ‌می‌گوید که این کتاب «ترجمه و تحریر درس‌های کرشیش است به کوشش میرزا زکی مازندرانی که مترجم این معلم فیزیک و ریاضیات و توپخانه بوده است.»

کرشیش، افسر توپخانه‌ی ارتش اتریش، از اولین معلمانی بود که برای تدریس علوم نظامی در دارالفنون استخدام شد. او علاوه بر مباحث نظامی، فیزیک و ریاضی هم درس می‌داد و زبانش آلمانی بود. البته زبان فرنگیِ غالب در آن زمان فرانسوی بود و هفت معلمی که در ابتدای کار در دارالفنون به کار گرفته شدند شش اتریشی و یک ایتالیایی بودند که «به زبانی غیر از زبانِ اصلیِ خود با مترجمان، و از طریق آنها با شاگردان ارتباط برقرار ‌می‌کردند. معدودی از آنها هم بعدها فارسی یاد گرفتند، مثل دکتر پولاک، که به زبان فارسی به شاگردانِ خود تدریس ‌می‌کردند.» دکتر ادوارد پولاک، استاد دارالفنون، در همین زمان کتابی نیز درباره‌ی جراحی نوشت.

میرزا زکی مازندانی سه سال در فرانسه تحصیل کرده بود و این احتمال وجود دارد که میرزا زکی به زبان فرانسه با کرشیش سخن می‌گفته است، چون هیچ نشانه‌ای از آشناییِ میرزا زکی با زبان آلمانی وجود ندارد.

در کتاب جرالثقیل آمده: «این کتاب در تشریح و توضیح علم جرالثقیل و علم حکمت طبیعی که از علوم غامضه و مفید فایده است …از لغت فرانساوی به پارسیِ متداوله نقل و تحویل یافت.»

علاوه بر استادان و مترجمانِ آنها، در همین دوره شاگردان دارالفنون نیز کتاب‌هایی را ترجمه و تألیف کردند.

یکی از این شاگردان میرزا عبدالغفار نجم‌الدوله بود که به فکر تألیف کتاب‌های درسی افتاد. او یکی از مولفانِ پرکارِ کتاب‌های درسیِ دارالفنون و مترجم اولین کتاب درسیِ فلسفه با عنوان اصول حکمت فلسفه است. «احتمالاً او کتاب را به طور خاص برای تدریس در مدرسه‌ی دارالفنون ترجمه کرده باشد… اما ]این کتاب[ نسخه‌ی فرانسویِ کتابی است مفصل که برای دانش‌آموزان سال آخر دبیرستان نوشته شده بود و مترجم فقط بخش‌هایی از آن را ترجمه کرده است.»

مؤلفان و مترجمانِ کتاب‌های درسیِ دارالفنون برای نخستین بار مفاهیم علمی را از یک زبان اروپایی به فارسی برگرداندند و اصطلاحاتی برای آنها برگزیدند. ادوارد براون، ایران‌شناس انگلیسی، تعداد کتاب‌های تألیف و ترجمه‌شده در این دوره را حدود ۱۶۲ جلد برآورد کرده است. 

میراث دارالفنون

دارالفنون به‌عنوان نخستین مدرسه یا دانشگاه جدید تحولی در کتاب‌های درسی به وجود آورد. رسول جعفریان با اشاره به تألیف کتاب درسی از سوی «شماری از استادان فرنگی و ایرانی» می‌گوید: «مسلماً ‌می‌توان گفت جنبش عظیمی در این زمینه پدید آمد و امروز، صدها کتاب درسی میراث آن دوره است.»

به نظر جعفریان در این دوره یک «جنبش عظیم علمی در زمینه‌ی کتاب‌های درسی پدید آمد که پایه‌ی علم جدید در ایران شد.»کتاب‌های درسی در این دوره فقط به موضوع آموزش محدود نمی‌شود و به گفته‌ی جعفریان، یکی از زوایای مهم کتاب‌های درسی در این دوره « پیدایش زبان علم در ایران و ایجاد اصطلاحات است که از همان آغاز مطرح بود و ‌می‌توان تحول آن را در کتاب‌های درسیِ بر جای مانده از دوره‌ی قاجار دید. همین نیاز بود که چندین دهه بعد از آغاز تدوین کتاب‌های درسی، به تأسیس فرهنگستان منجر شد و این کار با نظم بیشتری دنبال شد.»

جعفریان ‌می‌گوید: «یکی دیگر از فواید کتاب‌های درسی، ارزش آنها درباره‌ی تاریخ چاپ در ایران است. چنان که این آثار، مخصوصاً آثار نظامی و پزشکی از نظر هنری هم جالب هستند. درست مانند کتاب‌های نجوم قدیم که نقاشی در آنها نهایت اهمیت را داشت، یا کتاب‌های عجایب المخلوقات، در کتاب‌های نظامیِ درسی جدید و نیز پزشکی‌ها، از حجم قابل‌توجهی نقاشی استفاده ‌می‌شد که برای ترسیم نقشه‌های نظامی یا آناتومی مورد استفاده قرار ‌می‌گرفت.»

دارالفنون یک چاپخانه داشت و کتاب‌ها با خط نسخ یا نستعلیق نوشته ‌می‌شد و پس از چاپ در اختیار معلمان و دانشجویان ‌قرار می‌گرفت. جنس کتاب‌ها از کاغذ نسبتاً مرغوب بود و روی جلد برخی از کتاب‌ها، روکش پارچه‌ای یا چرمی کشیده ‌می‌شد. تا مدت‌ها موسسه‌ی آموزشیِ دولتی یا خصوصیِ دیگری وجود نداشت. اما سرانجام مدارس ملی، که در واقع مدارس شخصی و خصوصی بود، پا گرفت. مدارسی مثل مدرسه‌ی مشیریه، که برای آموزش زبان خارجی درست شده بود یا مدرسه‌ی سپهسالار که مدرسه‌ی علوم دینی بود. چند مدرسه‌ی دیگر نیز در تهران و تبریز و اصفهان تأسیس شد.

مدارس خصوصی هر کدام بنا بر سلیقه و نظر موسس، مدیر و معلمانش اداره ‌می‌شد و کتاب‌ها را نیز مدیران و معلمان به سلیقه‌ی خود انتخاب ‌می‌کردند. 

پیشگام مدارس جدید

با تأسیس اولین مدارس ابتدایی به همت میرزا حسن رشدیه که از پیشگامان فرهنگ نوین ایران به شمار ‌می‌رود، کتاب‌های درسی در مسیر تازه‌ای افتاد. هرچند روحانیون و سنت‌پرستان بارها مدرسه‌ی رشدیه را بستند و حتی گروهی قصد جانش را کردند، اما او سرانجام توانست بذر مدرسه به شیوه‌ی نوین را در ایران بکارد و به‌عنوان معلم و مدیر نهالِ آن را آبیاری کند.

میرزا حسن رشدیه نخستین مؤلف کتب‌های درسیِ دوره‌ی ابتدایی در ایران به شمار ‌می‌رود. از او 27 جلد کتاب درسی باقی مانده است، مثل بدایة التعلیم در سه جلد برای نوآموزان اول ابتدایی، نهایة التعلیم در دو جلد برای درس فارسی و مطالب علمی، و کفایة التعلیم برای املای فارسی دانش‌آموزان.

تألیف کتاب‌های درسی برای دوره‌ی متوسطه چند سال پس از تأسیس دبیرستان آغاز شد و «اغلب دبیران از کتاب‌ها و جزوه‌هایی که خود در دارالفنون داشتند در کلاسِ درس جزوه ‌می‌گفتند و دانش‌آموزان آنها را ‌می‌نوشتند. بعضی از دبیران هم که زبان خارجی ‌می‌دانستند کتاب‌های اروپایی را ترجمه ‌می‌کردند و فهرست مطالبِ همان کتاب‌ها به‌عنوان برنامه‌ی درسی پذیرفته ‌می‌شد.»

یکی از نخستین کسانی که برای دبیرستان یک دوره کتاب فیزیک نوشت محمدعلی فروغی، ادیب و سیاستمدار برجسته، بود. او در مدرسه‌ی علمیه به دانش‌آموزان فیزیک درس ‌می‌داد و آنها جزوه ‌می‌نوشتند و او یکی از همین جزوه‌ها را چاپ و منتشر کرد.

 نقش دولت در کتاب درسی

تا پنج دهه بعد از تأسیس دارالفنون، کتاب‌های درسی توسط موسسان، مدیران و معلمان منتشر می‌شد.

وقتی در سال ۱۲۹۰ مجلس «قانون اساسیِ معارف» را تصویب کرد، دولت مسئولیت آموزش و پرورش را به صورت رسمی بر عهده گرفت. در قانون اساسی معارف برای نخستین بار تعلیمات اجباری، مجانی و همگانی توصیه شد.

ابتدا کتاب درسی بر اساس برنامه‌ی وزارت معارف و شورای عالی معارف نوشته می‌شد اما در سال ۱۳۰۶ وزارت معارف تألیف کتاب‌های درسیِ ابتدایی را بر عهده گرفت و از آن زمان به بعد کتاب‌های درسی با تصویر و کاغذ و چاپ مناسب در اختیار دانش‌آموزان قرار گرفت.

در تیرماه ۱۳۰۸ با تصویب هیئت دولت، چاپ و تألیف کتاب‌های ابتدایی در انحصار دولت قرار گرفت. ده سال بعد وقتی نتیجه‌ی یکدستی کتاب‌های ابتدایی مشخص شد، بنا بر تصویب هیئت وزیران گروهی از استادان، دانشیاران و دبیران مطلع و علاقه‌مند، مسئولیت تهیه و چاپ کتاب‌های دبیرستانی را بر عهده گرفتند. این هیئت تألیف هر ماده‌ی درسی را به گروهی از افراد باصلاحیت واگذار می‌کرد. در نتیجه هشتاد عنوان «کتاب وزارتی» با شکل و محتوای یکسان و با کیفیتی بهتر برای دبیرستان‌ها تألیف و منتشر شد. در همین دوره علاوه بر کتاب‌های ابتدایی و متوسطه، منتخبی از متون معتبر و شاهکارهای زبان فارسی نظیر «شاهنامه»‌ی فردوسی، «گلستان» سعدی، و «منطق‌الطیر» عطار نیز تهیه و منتشر شد. از سال ۱۳۱۰ کتاب‌های دوره‌ی ابتدایی و از سال ۱۳۱۷ کتاب‌های دوره‌ی دبیرستان را وزارت فرهنگ و بعدها اداره‌ی نگارش منتشر ‌می‌کرد. در میانه‌ی این دوره یعنی در سال ۱۳۱۲، دولت نظام‌نامه‌ی اداره‌ی انطباعات را از تصویب شورای عالی معارف گذراند و به تألیف کتب درسی نظم تازه‌ای داد.

این روند ادامه داشت تا این که ایران در سال ۱۳۲۰ از سوی روسیه و بریتانیا اشغال شد و آشفتگیِ اقتصادی و سیاسی از یک سو و ناتوانیِ مالیِ دولت از سوی دیگر باعث شد تا تألیف و چاپ کتابِ درسی آزاد شود. هرچند این امر بسیاری از دبیران و استادان را به عرصه‌ی تألیف و ترجمه کشاند اما این موج تازه به هرج و مرج منتهی شد.

 هفت معلمی که در ابتدای کار در دارالفنون به کار گرفته شدند شش اتریشی و یک ایتالیایی بودند که «به زبانی غیر از زبانِ اصلیِ خود با مترجمان، و از طریق آنها با شاگردان ارتباط برقرار ‌می‌کردند. معدودی از آنها هم بعدها فارسی یاد گرفتند، مثل دکتر پولاک، که به زبان فارسی به شاگردانِ خود تدریس ‌می‌کردند.»

با آزاد شدن تألیف و چاپ کتاب‌های درسی، ناشران و چاپخانه‌داران از یک سو و مؤلفان و دبیرانِ باسابقه از سوی دیگر شروع به تألیف کتاب‌های درسی کردند. وزارت فرهنگ هم به کتاب‌هایی که با برنامه‌ی این وزارتخانه مطابقت داشت، اجازه‌ی انتشار ‌می‌داد. در این آشفته‌بازار به‌جای ۸۰ کتاب درسیِ دوره‌ی دبیرستان حدود ۴۲۸ عنوان کتاب درسی چاپ شده بود. یعنی از یک ماده‌ی درسی گاه دو تا هفت عنوان کتاب درسی چاپ شده بود که بسیاری از آنها چندان تفاوتی با یکدیگر نداشتند.

هرج و مرج ناشی از این بازارِ به‌اصطلاح رقابتی و آزاد، وضعیت کتاب‌های درسی را «از نظر کمی و کیفی به ابتذال کشاند.»

این وضعیت مدت‌ها ادامه داشت تا آنکه در سال ۱۳۳۷ کتاب‌های پایه‌ی ابتدایی با هزینه‌ی سازمان برنامه و بودجه و توسط انتشارات فرانکلین چاپ شد.سیروس علی‌نژاد در کتاب از فرانکلین تا لالهزار می‌نویسد: «در آن زمان کتاب‌های درسی، به‌خصوص دبستانی، در کشور ما شکل واحدی نداشت و در شهرهای مختلف، بنا به سلیقه‌ی معلمان و دبیران، از تألیفات متعدد استفاده می‌شد. ] همایون[ صنعتی به کتاب‌های درسی ایران هم پرداخت و آن‌ها را سازمان داد.»

در سال ۱۳۳۶ همایون صنعتی‌زاده وامی از موسسه‌ی مرکزیِ فرانکلین گرفت و با خرید چند دستگاه چاپ، شرکتی به نام «شرکت سهامی افست» درست کرد و «این چاپخانه هنوز هم با همان ساختاری که در زمان همایون ]صنعتی[ پیدا کرده بود به کارش ادامه می‌دهد و کتاب‌های درسی ایران را چاپ می‌کند و بیشترین بارِ چاپ کتاب‌های درسی بر گردنِ آن است.»کتاب‌های انتشارات فرانکلین رایگان در اختیار دانش‌آموزان قرار ‌می‌گرفت و این روند تا سال ۱۳۴۳ ادامه داشت و بعد از آن برای هر جلد کتاب، مبلغ پنج ریال از دانش‌آموزان گرفته ‌می‌شد.

شورای فرهنگ یک‌بار در سال ۱۳۳۵ کوشید تا در تألیف و چاپ کتاب‌های درسی نظمی ایجاد کند اما آشفتگیِ بازار کتاب به حدی بود که تلاش این شورا با شکست مواجه شد.

این بلبشو ادامه داشت تا آنکه در دوره‌ی وزارت دکتر پرویز ناتل خانلری در اسفند ۱۳۴۱ بنا بر مصوبه‌ی هیئت وزیران، وزارت فرهنگ تألیف و نشر کتاب‌های درسی را برعهده گرفت و بر اساس این مصوبه «سازمان کتاب‌های درسی ایران» تشکیل شد.

به پیشنهاد شورای عالی فرهنگ، کمیسیون‌هایی معیارها و ضوابط کتاب‌ها را تعیین ‌‌کردند و تألیف کتاب‌های درسیِ یکدست و هماهنگ از سال ۱۳۴۲ برای همه‌ی کلاس‌ها و رشته‌ها آغاز شد. بعد از آن «سازمان کتاب‌های درسی» با توجه به این معیارها ۱۲۰عنوان کتاب درسی تألیف کرد.دکتر خانلری، وزیر فرهنگ، در سرآغاز کتاب‌های درسی دبیرستان، چاپ ۱۳۴۲، نوشته است: «در بیست سال اخیر وزارت فرهنگ تألیف و چاپ کتاب‌های دبیرستان را آزاد اعلام کرد، به امید آنکه با ایجاد رقابتِ سالم روز به روز کتاب‌های مطلوب‌تر فراهم آید.»

دکتر خانلری می‌نویسد: «متأسفانه به عللی نتیجه‌ی مطلوب از این تصمیم حاصل نگردید و وجود نواقص در محتویات کتاب‌ها و تنوع بیش از حد لزوم و گرانیِ بها و بی‌نظمی در چاپ و توزیع، موجب سرگردانیِ دانش‌آموزان و نارضایتیِ عمومی شد. اقداماتی که وزارت فرهنگ با نظارت بر محتویات کتاب‌ها به وسیله‌ی کمیسیون‌های مخصوص و همچنین در تثبیت قیمتِ آنها معمول ‌می‌داشت با این که در کاستن نواقص و معایب تأثیر داشت، گره از کار نگشود. راه چاره در آن دیده شد که وزارت فرهنگ تألیف و نشر کتاب‌ها را خود در اختیار گیرد… وزارت فرهنگ با استفاده از گروه‌هایی که برای هر درسی انتخاب کرد، از میان کتاب‌های موجود و برای هر درس و هر کلاس فقط یک کتاب را انتخاب، چاپ و توزیع کرد.»

در این دوره کتاب‌های ابتدایی همچنان به وسیله‌ی موسسه‌ی انتشارات فرانکلین منتشر ‌می‌شد و کتاب‌های دوره‌ی راهنمایی و متوسطه به وسیله‌ی شرکت طبع کتاب‌های درسی ایران (مرکب از ناشران و کتاب‌فروشان) چاپ و توزیع ‌می‌شد. آمار نشان ‌می‌دهد که در این زمان سالانه حدود سی تا چهل میلیون کتاب درسی منتشر ‌می‌شد.

 تغییر نظام آموزشی

در سال ۱۳۴۵ خورشیدی، یعنی درست بعد از ۴۵ سال، نظام آموزش رسمیِ کشور تغییر کرد و در نظام جدید هدف، برنامه و مواد آموزشی دگرگون شد. مقاطع تحصیلی از دو مقطع شش‌ساله‌ی ابتدایی و متوسطه به سه مقطع ابتدایی، راهنمایی و متوسطه تغییر کرد. در این دوره آموزش هنر و علوم تجربی از کلاس اول ابتدایی آغاز می‌شد. در دوره‌های ابتدایی و راهنمایی برای هر درس علاوه بر کتاب دانش‌آموزان، کتاب راهنمای تدریس نیز برای معلمان تألیف و توزیع می‌شد.

برخی پژوهش‌ها نشان می‌دهد که نتایج تغییر نظام آموزشی چندان محسوس نبوده است، به‌وِیژه چون تألیف و چاپ کتاب درسی برای رشته‌های مختلف دوره‌ی متوسطه بسیار دشوار بود. برای دوره‌ی متوسطه‌ی نظری و فنی و حرفه‌ای ‌باید حدود ۵۰۰ عنوان کتاب جدید تألیف می‌شد که کار بسیار دشواری بود.

یک سال پیش از انقلاب و در پی بروز مشکلات آموزشی و اجتماعی، سازمان پژوهش و نوسازی آموزشی تأسیس شد و در نتیجه سازمان کتاب‌های درسی ایران تعطیل شد. در قانونی که در تیرماه ۱۳۵۵ تصویب شد، قرار بر این شد که سازمانی ایجاد شود که برنامه‌ریزیِ آموزشی و درسی را بر اساس پژوهش و نه بر اساس نظر افراد، حتی افراد مجرب و صاحب‌نظر، سازمان دهد. این سازمان مسئولیت تمام امور «کیفی آموزش و پرورش و ارزیابیِ مستمر و تنظیم برنامه‌های تحصیلی و تألیف و تدوین کتاب‌های درسی و آماده‌سازی مدارس و موسسات آموزشیِ تابع وزارت آموزش و پرورش» را بر عهده گرفت.

در نخستین سال‌های پس از انقلاب تغییراتی در مواد درسی و امتحانی ایجاد شد اما این تغییرات بنیادین نبود و غیر از کاستن از حجم کتاب‌های درسی نیز چندان تغییری در آنها پدید نیامد. در ده سال اول بعد از انقلاب، به‌ویژه در زمان جنگ، سازمان پژوهش به چاپ و توزیع همان کتاب‌های درسی مشغول بود. در سال ۱۳۶۵ با تصویب شورای عالی انقلاب فرهنگی، شورای تغییر بنیادیِ نظام آموزش و پرورش به وجود آمد. این شورا پیش‌نویسی برای نظام آموزش و پرورش جمهوری اسلامی نوشت که در آن بر «مبانی و تربیت اسلامی، هدف کلی تعلیم و تربیت اسلام، اصول حاکم بر نظام آموزشی پرورش» تأکید شده بود.

محتوای کتاب‌های درسی در طول سال‌های بعد دستخوش تغییرات کلی و جزئی شدند. در این دوره بیشتر کتاب‌های ادبی مثل فارسی، متون ادبی و تاریخ ادبیات، دانش اجتماعی و تاریخی، عربی و دینی و زبان‌های خارجی دوباره تألیف شدند و کاملاً تغییر کردند، و برخی کتاب‌ها نظیر کتاب‌های ریاضی هم با تغییرات زیاد دوباره تألیف و چاپ شدند.

در سال تحصیلی ۱۳۶۴-۱۳۶۵در اوج رشد جمعیت در ایران، حدود ۷۰۰ عنوان کتاب درسی در تیراژی نزدیک به ۱۰۰ میلیون جلد چاپ و توزیع شد.علاوه بر تغییر گسترده‌ی کتاب‌های درسی در سال‌های بعد از انقلاب، «دفتر امور کمک آموزشی و کتابخانه‌ها» نیز به دنبال انتشار مجلات «پیک»، ابتدا در سال‌های ۱۳۵۸ و ۱۳۵۹نشریاتی مثل «نوآموز»، «دانش‌آموز»، «نوجوانان»، «جوانان» و «معلم و خانواده» را منتشر کرد. در سال تحصیلی ۱۳۶۱– ۱۳۶۲ پس از مدتی وقفه چاپ نشریه‌های «رشد»، شامل «رشد نوآموز»، «رشد دانش‌آموز»، «رشد نوجوان»، «رشد جوان» و «رشد معلم»، در تیراژ میلیونی آغاز شد.

علاوه بر این نشریات، گروه پژوهش و برنامه‌ریزی و تألیف کتاب‌های درسیِ سازمان پژوهش و برنامه‌ریزی، نشریاتی را با هدف ارتقاء سطح آگاهی‌ معلمان منتشر می‌کرد که از میان آنها می‌توان به «رشد آموزش ریاضی»، «رشد آموزش شیمی»، «رشد آموزش فیزیک»، «رشد آموزش جغرافیا»، «رشد آموزش زمین‌شناسی»، «رشد آموزش زبان» و «رشد ادبی فارسی» اشاره کرد.

هدف مهم برای آموزش و پرورش بعد از انقلاب این بود که محتوای همه‌ی کتاب‌ها درسی و نشریات «گویا و نشانگر اهداف و موازین اسلامی» باشد و این وظیفه به سازمان پژوهش و برنامه‌ریزی آموزشی وزارت آموزش و پرورش واگذار شده که مسئول تولید کتاب‌های درسی است.

در سال ۱۳۷۰، یعنی سه سال بعد از پایان جنگ با عراق، نظام آموزشی دوباره تغییر کرد. به این ترتیب که دوره‌ی چهار ساله‌ی دبیرستان به سه سال برای دریافت دیپلم و یک سال پیش‌دانشگاهی تبدیل شد. طیبه موسوی، معلم و پژوهشگر، در مقاله‌ی «دومینوی کیفیت نظام آموزشی» می‌نویسد: «با رشد سریع جمعیت که از اواخر دهه‌ی ۱۳۵۰ در ایران به وقوع پیوسته بود تعداد افراد دارای مدرک دیپلم از دو میلیون نفر در اوایل دهه‌ی هفتاد به پنج میلیون نفر تغییر یافت و دانشگاه‌ها ظرفیت پذیرش این‌همه فارغ‌التحصیل را نداشت. لزومی نداشت که همه‌ی دانش‌آموزان دیپلم بگیرند، لذا نظام سالی واحدی در مقطع دبیرستان اجرا شد. در این نظام جدید اخذ مدرک دیپلم به‌جای دوازه سال نیازمند یازده سال تحصیل شد و تنها کسانی مجبور به گذراندن دوازده سال تحصیل بودند که وارد کنکور شده و قصد داشتند در دانشگاه‌های کشور ادامه‌ی تحصیل دهند.»

این روش «تغییرات عمیقی در کیفیت تحصیل، هزینه‌های نظام آموزش و پرورش، فضای فیزیکیِ مدارس و زندگیِ آتیِ جوانان کشور به جای گذاشت.»

به‌رغم تغییرات مداوم در نظام آموزشی، این تغییرات به آموزش و پرورش کودکان کمک نکرده است زیرا کودکان از ابتدا به خلاقیت و پرسش‌گری تشویق نمی‌شوند و معلمان هم مسئولیتی در کشف استعداد کودکانِ دانش‌آموز ندارند.

به عقیده‌ی طیبه موسوی، «بخشی از دانش‌آموزان تصمیم گرفتند به اخذ مدرک دیپلم (یازده ساله) بسنده کنند و سودای تحصیل در دانشگاه را از سر بیرون کنند. این گروه اگر چند سال بعد تصمیم به ادامه‌ی تحصیل در دانشگاه می‌گرفتند دیگر به راحتی نمی‌توانستند در تصمیم خود تجدید نظر کنند. در نظام جدید ابتدا مدارسی جداگانه به‌عنوان مدارس پیش‌دانشگاهی راه‌اندازی و از دبیرستان جدا شد. آموزش و پرورش در بسیاری از مناطق با کمبود فضای آموزشی در دوره‌ی پیش‌دانشگاهی و مازاد فضای آموزشی در دوره‌ی دبیرستان روبه‌رو شد.»

این اقدام علاوه بر آنکه آشوبی در کتاب‌های درسی ایجاد کرد، پیوستگیِ دوره‌ی دبیرستان به‌عنوان نهادی اجتماعی را از بین برد. با آشکار شدن مشکلات نظام جدید، در سال ۱۳۸۵ دوباره پیش‌دانشگاهی حذف و دوره‌ی دبیرستان چهار ساله شد. 

کتاب های درسی

در سال ۱۳۸۸ نظام آموزشی مدارس از پنج سال ابتدایی، سه سال راهنمایی و چهار سال دبیرستان به دو دوره‌ی شش ساله‌ی ابتدایی و متوسطه تغییر یافت، بی‌آنکه هدف و دلایل این تغییر چندان روشن و ملموس باشد. این حرکت در واقع بازگشت نظام آموزشی به پیش از سال‌های ۱۳۴۶ بود که دو دوره‌ی ابتدایی و متوسطه وجود داشت.

در سال تحصیلیِ ۱۳۹۰-۱۳۹۱ وزارت آموزش و پرورش برنامه‌ی «طرح تحول بنیادین» در نظام تعلیم و تربیت را شروع کرد و بنا به ادعای این وزارت‌خانه کتاب‌های پایه‌ی اول ابتدایی با سند «برنامه‌ی درس ملی» همسوسازی شد؛ از بین عناوین موجود، کتاب‌های ریاضی و علوم دوباره تألیف و بقیه‌ی کتاب‌ها دستخوش تغییرات کلی شدند.

طبیه موسوی تحولات سال ۱۳۹۱ در نظام آموزشی کشور را نوعی «انقلاب» می‌داند و می‌نویسد: «هنوز تنِ رنجور نظام آموزشی از گسستگی و پیوستگیِ دوران دبیرستان التیام نیافته بود که ناگاه گردبادی عظیم هر سه دوره‌ی نظام آموزشی را در هم پیچاند… دانش‌آموزان کلاس پنجم یک سال دیگر باید در مدارس ابتدایی درس می‌خواندند و معلمان دوره‌ی راهنمایی باید به اجبار به مدارس ابتدایی منتقل می‌شدند. در دوره‌ی ابتدایی یک معلم همه‌ی دروس را تدریس ‌می کند اما در دوره‌ی راهنمایی هر معلم تدریس یک درس را به عهده دارد. چگونه ممکن بود دبیر ادبیات، ریاضی … را به ابتدایی انتقال داد. دبیران دوره‌ی راهنمایی ورود به دوره‌ی ابتدایی را نوعی تنزل رتبه دانسته و با آن مخالف بودند.»

این دگرگونیِ بنیادین محتاج کتاب‌های جدید بود. بنابراین، کتاب‌های دوره‌‌ی ششم ابتدایی دوباره تألیف و تدوین شد.

دوره‌ی شش‌ساله‌ی دبیرستان به دو دوره‌ی سه‌ساله‌ی متوسطه‌ی اول و دوم تقسیم شد و موجی از مشکلات بین معلمان و مدارس و ادارات آموزش وپرورش ایجاد کرد. «متوسطه‌ی دوم با مازاد و متوسطه‌ی اول با کمبود نیرو مواجه شد.» نظام آموزشی ایران در سال‌های ۱۳۴۵، ۱۳۷۱، ۱۳۸۵و ۱۳۹۱ دگرگون شده است اما به نظر طیبه موسوی، این بار «کتب درسی بدون اغراق هر ساله دستخوش تغییرات محتوایی گردید. این تغییرات در همه‌ی کتب و همه‌ی رشته‌ها صورت می‌گیرد.» به‌رغم تغییرات زیاد در کتاب‌های درسی در چهار دهه‌ی گذشته، حکومت ایران همچنان به دنبال تغییر محتوای کتاب‌های درسی است.

هادی، یکی از دبیران باسابقه، می گوید: «طبیعی است که هر ده یا پانزده سال کتاب‌های درسی با تغییر شرایط و و بر اساس نیاز روز تغییر کند اما حکومت بیشتر به فکر تزریق افکار و ایدئولوژیِ خود است. اگر قبلاً فقط کتاب تعلیمات دینی درباره‌ی مسائل مذهبی بود حالا کتاب فارسی و تاریخ هم شبیه کتاب‌های دینی است.»

این دبیر مجرّب می‌گوید: «دو سال پیش علی خامنه‌ای، رهبر ایران، در دیدار با معلمان بر حذف برخی مطالب و درس‌های به قول خودش غیرنافع تأکید کرد اما آموزش و پرورش دوباره فرصت را غنیمت شمرد و تغییر کتاب‌های درسی را در برنامه گذاشت و این تغییرات بیشتر ایدئولوژیک بود.» بعد از سخنان رهبر ایران، صادق ستاری‌فرد، سخنگوی وقت وزارت آموزش و پرورش، درباره‌ی تغییرات کتاب‌های درسی گفت: «قرار است ]این تغییرات[ در حوزه‌ی مفاخر ملی و دینی و تقویت هویت ملیِ دانش‌آموزان باشد. کتاب‌های درسی باید به گونه‌ای باشد که دانش‌آموزانِ ما با مفاخر ملی و مذهبی آشنا شوند و هم محتوا‌هایی در اختیار دانش‌آموزان قرار داده‌ شود که تقویت‌کننده‌ی هویت ملی باشد.»

ستاری‌فرد گفت که وزارت آموزش و پرورش قصد دارد با تغییر کتاب‌های درسی نسلی را تربیت کند که «بستر‌ساز و پایه‌گذار تمدن نوین اسلامی باشد.» 

حذف داستان‌نویسان و شاعران منتقد

از ابتدای انقلاب هر سال بخشی از کتاب‌های درسی تغییر کرده است اما در زمستان ۱۳۹۹ موجی از تغییرات ایدئولوژیک در کتاب‌های درسی به سر خط اخبار تبدیل شد. برای مثال، می‌توان به حذف برخی اشعار و تصاویر و تغییر در روایت‌های داستانی، مثل بخشی از داستان «قلب کوچکم را به چه کسی بدهیم» (نادر ابراهیمی) و «قصه‌های مجید» (هوشنگ مرادی کرمانی)، اشاره کرد.در همین دوره حذف اشعار شاعرانی مثل نیما یوشیج، مهدی اخوان‌ ثالث و هوشنگ ابتهاج از کتاب‌های درسی خبرساز شد؛ «داروگ» و «مهتاب» نیما، «باغ بی‌برگی» اخوان، و «همزاد» ابتهاج از جمله اشعاری بود که از کتاب‌های درسی حذف شد. بعد از آن نیز وقتی خبر حذف عکس دختران از جلد کتاب ریاضیِ دبستان در شبکه‌های اجتماعی جنجال به پا کرد، محسن حاجی میرزایی، وزیر وقت آموزش و پرورش، از این اقدام عذرخواهی کرد. بعد از اعتراضات سال ۱۴۰۱ که دانش‌آموزان نقش زیادی در آن بازی کردند، بعضی گفتند که وزارت آموزش و پرورش بعد از چهار دهه به‌رغم انبوهی از «آموزه‌های ایدئولوژیک» هنوز نتوانسته است که دانش ‌آموزانی حامی حکومت تربیت کند.

 به گفته‌ی هادی، دبیر دبیرستان، حجم زیاد مباحث سیاسی و ایدئولوژیک و حذف تاریخ پادشاهان سبب شده تا دانش‌آموزان از مباحث مذهبی و ایدئولوژیک دلزده شوند و حذف تاریخ پادشاهی از کتاب‌های درسی برایشان اهمیتی دوچندان پیدا کند.»

به‌رغم تغییرات مداوم در نظام آموزشی، این تغییرات به آموزش و پرورش کودکان کمک نکرده است زیرا کودکان از ابتدا به خلاقیت و پرسش‌گری تشویق نمی‌شوند و معلمان هم مسئولیتی در کشف استعداد کودکانِ دانش‌آموز ندارند. در نتیجه، کودکان در چارچوب‌های تعریف‌شده‌ی آموزشی گرفتار می‌شوند و خلاقیت‌شان از بین می‌رود.

نظام آموزشیِ ایران نظامی متمرکز است و کتاب درسی، محور اصلی آموزش و یادگیری به شمار می‌رود. بخش عمده‌ی دوره‌ی آموزشی در مدارس به آموزش محتوای کتاب‌های درسی اختصاص دارد و معیار ارزیابی نیز میزان یادگیریِ محتوای کتاب توسط دانش‌آموزان است. همه چیز به محتوای کتاب و میزان تسلط بر آن خلاصه می‌شود و دانش‌آموزان از بدو ورود به مدرسه در مسابقه‌ای حاضر می‌شوند که به کنکور و دانشگاه منتهی می‌شود، مسابقه‌ای که در آن از شعار تکراریِ حکومت درباره‌ی «عدالت آموزشی» نشانی نیست.

فرزندانِ ثروتمندان در مدارس بهتری درس می‌خوانند و در انواع کلاس‌های خارج از مدرسه شرکت می‌کنند، در حالی که فرزندانِ فقرا یا به مدرسه نمی‌روند یا در همان سال‌های کودکی مجبور به ترک تحصیل می‌شوند.

 

 

 

رسوایی‌‌های رژیم آخوندی در داخل و خارج ایران

ساره استوار

سایت ایلاف مقاله‌ای به قلم دکتر سامی خاطر استاد دانشگاه از مصر را درج کرده است.

آقای دکتر سامی خاطر به نقش بحران ساز و رسوایی‌های رژیم آخوندی می‌پردازد. او می‌گوید: «رژیم آخوندی در ایران یک رژیم بحران‌ساز است و بحران‌سازان به رسوایی‌هایی که ممکن است دامنگیرشان شود اهمیتی نمی‌دهند.

بنابراین رژیم آخوندی از یک سری رسوایی‌ها می‌گذرد که پایه‌های حکومت آن را در داخل و خارج می‌لرزاند.

این رسوایی‌ها که رنگ و بوی جنایت دارند، خودش را در اشکال مختلف نشان می‌دهد.از سرکوب سیستماتیک حقوق بشر، سوء مدیریت منابع و هم‌چنین سیاست‌های خارجی دشمنانه‌ای است که امنیت و ثبات منطقه را تهدید می‌کند. بعد از انقلاب ۱۹۷۹تا به امروز رژیم آخوندی به سلسله‌ای از رسوائی‌ها و فساد و سرکوب و سوء مدیریت شناخته می‌شود.»رژیم آخوندی به طور سیستماتیک علیه آزادی بیان و تظاهرات مسالمت آمیز سرکوب اعمال می‌کند. اگر کسی با رژیم مخالفت کند و به سیاست‌های او انتقادی داشته باشد دستگیر و شکنجه و زندان و اعدام و مورد تجاوز در در داخل زندان و خارج آن قرار خواهد گرفت ..

اخیراً سازمان عفو بین الملل با شواهدی این موضوع را افشا کرده است. بسیاری از سازمان‌های بین المللی حقوق بشری مانند دیده بان حقوق بشر و کمیسیون حقیقت یاب سازمان ملل متحد این موارد را مستند کرده‌اند. زیرا رژیم آخوندی نقض شدید حقوق بشر را علیه عموم مردم به ویژه اقلیت‌های قومی و مذهبی در ایران انجام می‌دهد.

بسیاری از کشورها این تخلفات را محکوم کرده و رژیم آخوندی ررا تحریم کرده‌اند

.این رژیم فاشیستی از همان اولین روزهای به دست گرفتن قدرت در ایران، رسوایی‌های طولانی دارد.

از فریب مردم و کشتار و نابودی فرزندانش به نام دین، تا سرقت معیشت، غارت منابع کشورشان، توهین به شرف و نوامیس و به بردگی کشیدن مردم.

همچنین تحریف دین در داخل و خارج، افزایش تعداد دین‌گریزان و درصد معتادان و گسترش فقر و گرسنگی در جامعه. علاوه بر سلب آزادی و مصادره اراده و صدای مردم از طریق نمایش‌های انتخاباتی جنجالی که تا زمانی که آخوندها در قدرت هستند به پایان نرسیده و نخواهد رسید.

رسوایی دیگر ایران این بود که آمریکا در ازای آزادی گروگان‌های آمریکایی که در دست حزب‌الله لبنان بود، مخفیانه به آخوندها اسلحه فروخته است.رسوایی اختلاس صندوق بازنشستگی در سال ۲۰۱۸، فاش کرد که عوامل رژیم آخوندی میلیاردها دلار از بودجه صندوق اختلاس کرده‌اند. در حالی که مقامات ارشد رژیم آخوندی بدون هیچ پاسخگویی و نظارتی به فساد مشغولند.

در حالی که مردم از فقر و بیکاری رنج می‌برند. از برجسته‌ترین رسوایی‌های فساد مالی می‌توان به مواردی اشاره کرد که در سال ۲۰۲۱توسط نیویورک تایمز افشا شد و نشان داد که مقامات ایرانی چگونه میلیاردها دلار از بودجه دولتی را اختلاس کردند.

جنایات نسل کشی و جنایت علیه بشریت توسط رژیم آخوندی با حکومتی تحت عنوان اعدام در دهه ۱۹۸۰ آغاز شد.  

زمانی که ده‌ها هزار زندانی سیاسی درزندان‌های ایران به فرمان خمینی اعدام شدند.

رژیم به قصد نابودی و از بین بردن آنها این نسل کشی را چندین بار در ایران و عراق انجام داد که یکی از این جنایات و رسوایی‌های نسل کشی و جنایت علیه بشریت است .

مواضع رژیم آخوندی در قبال فلسطین دیگر بر کسی پوشیده نیست و در این زمینه بسیار نوشته شده است. آخرین این رسوایی‌ها فاجعه غزه است و نقش آخوندها در آن است.

هم‌چنین بادکنک‌ها و آتش بازی‌های رژیم ولی فقیه با ادعای این که آنها پاسخی به کنسولگری است که در دمشق محو شده است. حقیقت ماجرا این است که موضع ملاهای ایران در قبال مسئله فلسطین محدود به چارچوب مدیریت درگیری‌های سیاسی در منطقه به عنوان ابزاری سیاسی برای افزایش نفوذ در منطقه است.

فاجعه غزه بهترین گواه بر این امر است.

چرا که از غزه و مسئله فلسطین برای فرار از بحران‌ها و ناکامی‌های خود در داخل و خارج استفاده کردند. در خارج از کشور و مسئله فلسطین همچنان شعار و وسیله رژیم آخوندی برای مانور و هژمونی‌طلبی در منطقه با نام های مختلف است.

هدف واقعی در پس نمایش این آخوندها اعراب هستند نه هیچ کس دیگری.

سال‌ها رسوایی‌ در داخل و خارج ایران در رأس رژیم آخوندی انباشته می‌شود. این رسوایی‌ها چه مربوط به عراق، سوریه، یمن، فلسطین، اردن، لبنان و غیره، رسوایی‌های دور دوم انتخابات نمایشی رژیم برای سال جاری آمده است. این انتخابات و عدم شرکت مردم تا میزان ننگی را که این رژیم در آن غوطه ور شده است، نشان می‌دهد.

جایی که صحنه انتخاباتی بسیار ضعیف و مفتضح بود.

چرا که فضا خالی از رای دهندگان بود و مشارکت شرکت کنندگان تا حد زیادی کاهش یافت.

فقط تعدادی از خودی‌های رژیم که طبق ادعای آنها ۴درصد مردم را نمایندگی می‌کنند شرکت کردند..

درست است که اغلب در هر دوره انتخاباتی این گونه است، اما در سال‌های اخیر و امسال روند کاملاً متفاوتی به خود گرفته است. مردم رژیم را به چالش کشیده و منزوی کرده‌اند و قطعاً منجر به سرنگونی رژیم و محو شدن آن می‌شود.

این میزان اندک که از وضعیت رژیم آخوندی برشمرده شد از بدو تأسیس تا کنون بوده استکارنامه‌ی این رژیم پر از رسوایی و تروریسم برای انتشار افکار نژادپرستانه و بنیادگرایی در داخل ایران و در کل منطقه و جهان است.

البته موجب تمسخر در کل خاورمیانه و جهان هم شده است. با وجود این، برخی از جمله نظام بین‌المللی و نیروهای مماشات همچنان از بقای رژیم فاشیستی حمایت می‌کنند.

نه برای علاقه به این رژیم یا مشروع دانستن آن، بلکه برای برای حفظ منافع غرب به قیمت جان و منافع کشورها و ملت‌های خاورمیانه. حال و احوال کسانی که در مورد این امر سکوت می‌کنند، از بد به بدتر می‌رود.