ارتباط با ما

اطلاعیه و پیامها لینک ها

درباره آزادگی

مقالات

شماره جدید

 بایگانی

مسئله ملی و فدرالیسم

ملا حسنی

شماره جدید

حقوق بشر

دانشجو

 

بودند. من هم در زمره همین دستگیریهای محلی بودم... بخاطر تعداد بسیار زیاد و روزافزون دستگیریها و اشباع بندها و سلولهای موجود در بازداشتگاه سپاه پاسداران، حالا حدود دویست نفر بطور شبانه روزی در حیاط بزرگ و البته کاملآ محصور ستاد مرکزی سپاه اصفهان با چشم بند در اسارت بسر میبردیم و هر روز نفرات بیشتری دستگیر و به جمع ما افزوده میشدند.

این محل که قبل از انقلاب، اداره کل ساواک استان بود در حاشیه زیبای زاینده رود در خیابان کمال اسماعیل در حد فاصل مابین "سی و سه پل" و "پل خواجو" قرار دارد. داخل این دژ عظیم نظامی-امنیتی مجموعه ای از ساختمانهای اداری و اطلاعاتی و بازداشتگاه وجود دارد که توسط فضای سبز و محوطه باز وسیعی محاط شده اند و کل این مجتمع بوسیله دیوارهای بلند از چهار سو حفاظت و استتار میشود...

حال داخل این مجتمع، هر زندانی را با  یک پتوی سربازی به فاصله یک متر از دیگری در فضای باز روی زمین نشانده بودند و کسی حق هیچ صحبتی نداشت. پاسداران در میان ما قدم میزدند و مراقب بودند. بعضی مواقع هم جای بچه های زیرآفتاب را تغییر میدادند و البته این بیشتر بستگی به خواست پاسداران شیفت داشت.

روزی سه بار (معمولآ بعد از توزیع و خوردن غذای محدود)  زندانیان را در کاروان های۲۰ تا ۲۵ نفره برای رفتن به دستشویی و گرفتن وضو به خط میکردند و در حالیکه یک دست روی شانه نفر جلویی داشتیم با هدایت یک پاسدار، مثل واگن های پیوسته یک قطار یا کاروان متصل شترها در بیابانهای برهوت!  با صدای کِلِش کلش ِ کشیدن کفشها روی زمین، به سوی میعادگاه "آبریزگاه عمومی" راهی میشدیم. در آن ایام در طول بیست و چهار ساعت بطور واقعی این تنها نفریح و تنوع دلپذیر زندگی ما دربندیان "نظام عدل الهی" محسوب میشد. از اتفاقات جالب حرکت این گونه کاروانها در مسیر توالت، قطع گاه و بیگاه این زنجیره ای انسانی بود که به خاطر کم تجربه بودن اولیه بچه ها و نداشتن حداقل دید از زیر چشم بند یا سکندری خوردن یکی از نفرات بدلیل  پشت پای اتفاقی نفر پشتی و یا شتاب حرکت کاروان پیش میامد، که البته در این گونه مواقع با فرمان ایست برادر "ساربان" دوباره نفرات قطع شده وصل میشدند.

بعضی مواقع هم حرکت این کاروانهای راهی "دستشویی" بطور اتفاقی و به شکل طنزگونه ای همزمان میشد با بعضی نوحه های ریتمیک و سوزناک "جبهه و جنگ" که از بلندگوهای داخل سپاه پخش میشد با مضامینی همچون: "سوی دیار عاشقان، سوی دیار عاشقان، به کربلا میرویم، رو به خدا میرویم..." که بعضی افراد کاروان با شیطنت همان ریتم و متن را زمزمه میکردند!

"نجف بنی مهدی" دلاوری از شهرکرد

شبها اجازه داشتیم که دراز بکشیم و روی همان پتوی سربازی بخوابیم. معمولآ از کفشهایمان بعنوان بالش استفاده میکردیم... اصولآ مدت کوتاهی بعد از دستگیری و آشنایی نسبی با محیط و شرایط جدید، فرد زندانی انطباق و اشراف بیشتری نسبت به محیط پیرامون پیدا میکند و الزامآ اولین و ضروری ترین کار هر زندانی ایجاد ارتباط و برقراری رابطه با محیط و دیگر افراد زندانی میباشد. در آن شرایط یکی از مواقع مناسب تماس و گفتگو شبها بود که تحرک پاسدارها کمتر میشد. همان شب اول  یا دوم یکی از افرادی که نزدیک من خوابیده بود به آرامی شروع به صحبت کرد. قبل از من دستگیر شده بود و بیشتر مشتاق شنیدن اخبار بیرون بود. از جزئیات انفجار دفتر حزب چماق بدستان و اینکه چه کسانی از سران رژیم به هلاکت رسیده اند میپرسید. من هم او را در جریان اوضاع و احوال بیرون تا پیش از دستگیری خودم گذاشتم. از بچه های شهرکرد بود و گویا به همراه همسرش در اصفهان دستگیر شده بود. بعد از کمی صحبت و اعتماد اولیه به آرامی گفت: "من نجف بنی مهدی هستم" و سپس با سکوت منتظر عکس العمل من شد. نام او برایم آشنا بود چون او در سال ۱۳۵۸ کاندیدای مجاهدین خلق در اولین دوره انتخابات مجلس شورای ملی در شهرکرد بود. بلافاصله گفتم: اسم تو را در نشریه دیدم و بیاد دارم... میدانست که رویش حساس هستند و بزودی او را به زیر بازجویی و شکنجه خواهند برد. با توجه به تاریکی نسبی محیط و داشتن چشم بند و حضور مداوم پاسداران شیفت شب، امکان دیدن چهره همدیگر و صحبت بیشتر نبود و طبیعتآ در انتظار و اضطراب فرا رسیدن روز بعد به خواب رفتیم. 

فردا صبح زود در حین حرکت کاروانهای دستشوی و جابجایی های مستمر افراد بازداشتی توسط پاسداران هر شیفت، از هم دور افتادیم و من دیگر خبری از او نداشتم تا این که حدودآ یک ماه بعد بطور غیرمنتظره ای در اخبار ساعت ۲ بعد از ظهر رادیو ایران خبر شهادت او را تحت عنوان خودکشی یکی از عناصر منافقین در زندان اصفهان شنیدم. لازم به یاداوری است که در آن ایام مسئولین قضایی رژیم عمومآ کشتارهای جنایتکارانه خود را، لااقل در حد انتشار نام بچه های اعدام شده، رسمآ به عهده میگرفتند. بخصوص در شهری مثل اصفهان که هنوز ماشین کشت و کشتار رژیم، هم طراز سیستم خون و جنون دادستانی و سپاه تهران، تنظیم و آب بندی نشده بود و اعدامهای سیستماتیک را رسمآ آغاز نکرده بودند. ضمن اینکه نجف بنی مهدی یک فعال سیاسی شناخته شده در شهرکرد بود و هنوز در دادگاه انقلاب حتی محاکمه هم نشده بود. بنابراین وقتی نجف دلاور در مرداد ماه سال ۱۳۶۰ در زیر شکنجه وحشیانه بازجویش در بازداشتگاه سپاه اصفهان به قتل میرسد، مسئولین سپاه با سرهم بندی یک خبر مضحک و جعلی در رادیو سراسری کشور اعلام میکنند که نجف در حمام بازداشتگاه سپاه بعلت باز گذاشتن شیر آب گرم و ایجاد بخار زیاد داخل دوش دست به خودکشی زده و خفه شده است! انتشار این خبر غیرواقعی لااقل برای بچه های زندانی که آن روزها از همان حمام و دوش استفاده میکردند بسیار ابلهانه و غیرممکن به نظر میرسید ولی گویا این سناریو بچه گانه به این خاطر ساخته شده بود که وقتی پیکر نیمه جان و بدن خون چکان نجف را بعد از شکنجه های بسیار، موقتآ در همان دوش حمام رها میکنند او همان جا جان میسپارد و جاودانه میشود. دو ماه بعد همسر باردارش مجاهد خلق "گیتی نیکبخت" و خواهر مجاهدش "فاطمه بنی مهدی" نیز در کشتارهای مهرماه همان سال در اصفهان تیرباران میشوند.

مهندس حمید جهانیان، سلامی چو بوی خوش آشنایی

بخاطر تعداد بسیار زیاد و رورافزون دستگیریها که در واقع مبین یک تصفیه گسترده سیاسی و پاکسازی خشن و ضربتی جامعه از تمامی عناصر سیاسی فعال و دگراندیش و بقول خودشان "ضد انقلاب و گروهکی" بود، حتی برای بازجویی و تشکیل پرونده هم افراد بازداشتی، معمولآ می بایست روزها و چه بسا هفته ها منتظر و بلاتکلیف میماندند. البته پرونده من را

 

قبلی

برگشت

بعدی