ارتباط با ما

اطلاعیه و پیامها لینک ها

درباره آزادگی

مقالات

شماره جدید

 بایگانی

مسئله ملی  و فدرالیسم

ملا حسنی

شماره جدید

حقوق بشر

دانشجو

 

اینبار تظاهری در کار نبود. مدت هاست که دیگر این احضارها و رفت و آمد ها بی قرارم نمی کند. آرامش در اعماق وجودم است . خانواده ام ، مادر بزرگم و خواهرش که من او را همیشه خاله خود می دانم و عزیزترین دوستی که سالهاست وفاداری و دوستی اش را به من ثابت کرده توی سالن ورودی دادگاه ، طبقه همکف ، کنارم هستند و با چشمان نگرانشان مرا بدرقه می کنند . و می دانم قطار قطار هم دعای خیر به همراه دارم .

در راه پله های دادگاه انقلاب من می مانم و وکیلم آقای محمدلو و دیگر به هیچ چیز نمی اندیشم جز اینکه دوست دارم به زندگی

عادی خودم برگردم . هرچند باور ندارم که حالاحالا ها بتوانم شخصی هایم را شخصی زندگی کنم و در خلوت . باور ندارم تلفنی صحبت کنم که نفر سومی شنونده نباشد و جایی بروم که کنترل دیگران همراهی ام نکند. صبح روز پنجشنبه ای که به خانه ما آمدند و من ، گیج و خواب آلود فقط تماشا می کردم که تمام وسائل شخصی ام از دفترها و دست نوشته ها و سررسید های قدیمی گرفته تا سی دی ها و کیس کامپیوتر و هارددیسک و گوشی مبایل و غیره را ضبط می کردند و با خود می بردند ، من به دست نوشته های دوران نوجوانی ام می اندیشیدم که زمزمه های فکری دختر دوازده سیزده ساله ای بود که حتی به مادرش اجازه خواندن آنها را نداده بود و حالا غریبه ها می بردند تا خط به خطش را بخوانند و همان روز اول بازجویی به زبان بیاورند که صحبت هایم را شنیده اند و شخصی ترین هایم را می دانند . هرچند ترسی از آنچه زندگی کرده ام نداشتم و جز اینکه

نامحرم به حریم خصوصی ام سرکشیده است ملالی نبود که آنهم عادت میشود مثل بقیه چیزها

۲۰ آذر ۸۹ از در ساختمان اطلاعات که وارد می شدم، گمان می کردم شاید مدتی آسمان بیرون را نبینم . آنروز هم احساس خوبی داشتم . یک سال و نیم تمام با هیجان و انتظار از راه رسیدن این روزها زندگی کرده بودم .

از همان شب لعنتی ۲۲ خرداد که ورق زندگی برگشت ، وحشت و گریز و خانه به دوشی سرفصل های زندگیم شده بود . جایی ساکن شده بودیم که هیچ کس آدرس و شماره تماسی از ما نداشت . هرچند روز یکبار با تماس و مراجعه به منزل پدربزرگ و مادربزرگم سراغم را از خانه آنها می گرفتند و دلشان را می لرزاندند. همان روزها که خیلی ها مشغول تجربه کردن انفرادی های طولانی مدت بودند و از یک شب پر شور ستادی ناگهان به شبهای حبس و بازجویی منتقل شده بودند ، با چشمان بسته ، گیج و منگ از اینکه چه اتفاقی افتاده ، امثال من این بیرون فرصت داشتیم خود را برای همه چیز آماده کنیم وطعم این وحشت را آرم آرام ، مزه کنیم . نیمه شب از خواب بیدار شویم و عزیزانمان را یک دل سیر وقتی در خوابند تماشا کنیم و عمیق به آنچه در کمینمان نشسته است بیندیشیم.

دادگاه ها را میخکوب و مبهوت از تلویزیون تماشا کنیم و هی بغض هایمان را فروخوریم و برای وجدانمان چاره ای بیندیشیم. روز و شب به آن دختران بی گناه و پراحساس که تمام گناهشان خریدن شالهای سبز برای بچه های ستاد بود و نوشتن جملات پر احساس برای بروشورها و سرود خواندن در استادیوم آزادی بیندیشیدم که حالا آن روح پر ظرافت و حساسشان با این انفرادی ها و وحشت های ناگهانی چه میکند! آنروزها زمین و زمان نا امن بود برایم . آنروزها ترس ، جان می داد در وجودم . از آسفالت زیر پا گرفته تا درختان خیابان و تیرچراغ برق ، همه چیز بوی تعقیب و گریز می داد . آنروزها دلتنگی هایم ، حرف هایم ، دردهایم همه شعر می شد و بی اعتنا به تمام سایه هایی که به دنبالم بودند روی سن می آمد وفریاد می شد تا به گوش همگان برسد .

زمان زیادی از اسباب کشی به خانه جدید و پایان دربه دری هایمان نگذشته بود که ساعت هفت و نیم صبح یک پنجشنبه صدای اعتراض مادرم درفضای خانه پیچید و مرا از خواب بیدار کرد . یک زن با چادر سیاه ، پشت در اتاق خوابم بود و سه مرد کمی عقب تر به دنبالش… اما آنروز هم آرام بودم . چرا که یک سال و نیم تمام با انتظار این لحظه دست و پنجه نرم کرده بودم . پیش از ما دوستانمان رنج انفرادی و بازجویی و حکم های سنگین را به دوش کشیده بودند و ما را برای این روزها آماده کرده بودند

پشت در ساختمان اطلاعات با خیلی چیزها و با مادرم خداحافظی کرده بودم و هزاربار پیش از آن با هم تمرین کرده بودیم که چطور باید رفتار کنیم و چقدر باید صبور و قوی باشیم . و او هزار بار به من قول داده بود که در صورت نیامدنم بی قراری نکند و پایداری اش را لحظه ای از دست ندهد

ساعت ۹ صبح وارد اتاق بازجویی می شوم و غروب برمی گردم بیرون. مادر و خواهرم تمام روز را داخل ماشین در انتظار من گذرانده اند . بغض های شکسته شان به استقبالم می آید و اشک های مادرم سیل میشود و آغوشش محکم.

هق هق گریه هایش که شانه هایم را تکان می دهد تازه می فهمم مادران را چه به اینطور قول دادن ها! … یاد مادرانی که فرزندانشان برای همیشه رفتند دوباره شرمگینم میکند . وقتی صورت مادر من ظرف یک روز اینطور آشفته و بی رمق می شود ، مادر سهراب چه بر سرش آمد وقتی ۲۶ روز تمام پشت درهای زندان به دنبال جگرگوشه اش می گشت ! و او را چه شد وقتی به جای آن پسر رعنا پیکر بی جان فرزندش را در آغوش کشید! یکبار با او تلفنی صحبت کرده ام . همان طور صبور و مقاوم بود و با صدایی گرم و صمیمی از من تشکر میکرد که برای بچه هایشان شعر سروده ام !!! از من بزدل ، که شهامت دیدار با چنین مادری را نداشتم که ترسیدم در برابرش اشک هایم سیل شود و شرمنده صبوری اش باشم و حرفی ندارم جز اینکه بگویم باید از پیش خود را آماده می کردم تا طاقت رودررویی با چون تویی را داشته باشم . تویی که از من بابت شعر تشکر می کنی ، من در برابرت باید چه کنم که عزیزترینت را قربانی داده ای

درهمان زمان کوتاه که راه پله های دادگاه را بالا می روم همه این تصاویر از مقابل چشمانم می گذرد . از روزها و هفته های

 

 

قبلی

برگشت

بعدی