ارتباط با ما

اطلاعیه و پیامها لینک ها

درباره آزادگی

مقالات

شماره جدید

 بایگانی

مسئله ملی  و فدرالیسم

ملا حسنی

شماره جدید

حقوق بشر

دانشجو

 

بیا با هم بخندیم

میترا درویشیان

می­خواهم برایت بگویم. از ناگفته­ها که شاید شنیده یا نشنیده باشی.

در زیر شیروانی بدنیا آمدم. در کودکی از محبت پدر بهره­ای نبردم چون نداشتم؛ یعنی داشتم اما پیشم نبود: سخت شاه­دوست و مذهبی بود. پس خط او با برادرانم فرق داشت. نه اینکه نستعلیق می نوشت، نه اوحرف اینها را می­فهمید و نه اینها حرف او را، پس خیلی راحت گذاشت و رفت و با شاه­چراغ عهدی جاودانه بست. با محبت مادر و برادرانم رشد کردم. در سن شش سالگی با کتاب­های صمد آشنا شدم و اشرف دهقان را چون عضوی از فامیل می­شناختم. از هفت سالگی با نام زندان و ساواک و اطلاعات آشنا شدم و گاه همراه مادرم برای دیدن برادرهایم التماس می­کردم و حتا کتک هم می­خوردم. در یازده سالگی برای زجر بیشتر مادرم، لباس­های خونین برادرم را به در خانه آوردند. مادرم در خانه نبود و من ساک پر خون را تحویل گرفتم. پس با اعدام و شکنجه هم آشنا شدم. به خاطر همین است که وقتی تو در این مکان می­ایستی و از شکنجه و زندان می­گویی و آنچه که بر جسم و روحت آورده­اند، همه را حس می­کنم و واژه­گانی که بر زبان می­رانی چون تیغی تیز و برنده احساس مرا می­خراشد. خودم را جمع می­کنم تا دردت کمتر جانم را بیازارد.

در پانزده سالگی نمی­توانستم همچون همسالانم مانند بلبلی مست از شاخه­ای به شاخۀ دیگر پرزنم، چرا که برادرانم در زندان بودند و پر پروازم چیده بود، اما با این حال عاشق شدم. همان مرضی را گرفتم که به قول سیمین بهبهانی مسری بود و درمانی نداشت. صورت و صدایم از دور فریاد می­زد.

فهمیده بودم طرف چپم چیزی است به نام قلب و چه قشنگ بود صدای تپش آن. با دیدن او سرخ می­شدم و از ندیدنش خمار. به اولین کسی هم که گفتم مادرم بود. نخست نگاهم کرد و بعد محکم با دست زد توی صورتش و فریادی که: «ای وای بدبخت شدیم!» نمی­دانستم چرا بدبخت شدیم؟ سئوال­هایم بی جواب می­ماند. من که هنوز یک کلام هم با او صحبت نکرده بودم، بدبخت شدم؟!

روزها و شب­ها چون قرن­ها می­گذشتند. پسر همسایه به خواستگاریم آمد، طرفین قبول کردند، چه از این بهتر. داشتم زندگی را حس می­کردم، می­دیدم که امید و شادی فقط روی پشت بام نمی­رقصند. جانی تازه گرفته بودم.

وقتی به ملاقات برادرم رفتم از نگاهش دانستم همه چیز را می­داند و آنچه را هم که به او نگفته­ بودند چون کتابی گویا از چشمانم می­خواند.

یک ماه به نامزدی­مان مانده، تصادف کرد و در یک ماشین که پنج نفر بودند گویا فقط او زیادی بود! رفت بدون هیچ گونه تعارفی، و قولی را که داده بود فراموش کرد! باید از اول می­دانستم که سهم من از شادی، این همه نیست.

در هفده سالگی ازدواج کردم و در هجده سالگی مادری بودم که دوست نداشت همان روزگارانی که خود دیده برای فرزندش نیز تکرار شود. پا گذاشتن به زندگی یعنی فراموش کردن خود؛ خودی که یادش داده بودند زندگی نوعی مبارزه است، حالا تا چه حد می­توانی مبارزه کنی خود دانی!

بعد از بیست و دوسال زندگی مشترک سپر انداخته و تسلیم شدم و در سرزمینی بیگانه که در آن نه یک دوست به معنای واقعی داشتم و نه یک فامیل، از هم جدا شدیم. به گفته فروغ: «زنی که تنها زندگی کند حتی اگر با سایۀ خودش هم راه برود، پردۀ پنجره­ها تکان می­خورند تا ببینند با کی آمد و با چه کسی رفت!» پس باید از همان روش استفاده می­کردم: سکوت کن و به مبارزه ادامه بده. هرگاه حس می­کردم تاب و توانم به انتها رسیده­ «جان شیفته» پناهگاهم بود.

بچه­ها بزرگ شدند و رفتند. من ماندم و زندگی. همان زندگی­ که حس می­کردم با گذشت هرروز دیوارهایش به هم نزدیک و نزدیکتر می­شوند و ...

حالا به من بگو بهتر نیست تو چیزی بگویی که با هم بخندیم؟

 

قبلی

برگشت

بعدی