اطلاعیه و پیامها | لینک ها | مقالات | شماره جدید |
بایگانی |
بعد از ده دقیقه که گوشی تلفن کابین ها قطع و ملاقاتها تمام شده بود ناگهان جوانی متین و موقر را در کنار مادرم در کابینم دیدم که با لبخند و اشاره سلام میکرد، من نیز با سر سلامی کردم. حدس زدم از خانواده بچه هایی است که میشناسم هرچند که همه آن خانواده ها برایمان مثل خانواده خودمان بودند و انگار که سالهاست انها را از نزدیک میشناختیم. بفاصله چند ثانیه مریم مثل زلزله پرید توی کابینم و با شور و شوق خاصی گفت ببین ببین این رضاست، برادرم، ببین چقدر ماهه و دوست داشتنی، الهی قربونش برم ... و همینجور شلوغ میکرد و قربون صدقه رضا میرفت طوریکه هر سه نفر ما نتوانستیم جلوی خنده مان را بگیریم. منکه محو ابراز احساسات و عواطف پاک این خواهر و برادر با هم شده بودم دلم میخواست که این ثانیه ها تبدیل به ساعتها میشد... در این لحظه رضا با حالت تعظیم سر فرود آورد طوریکه باعث شرمندگی ما شد... پاسدارهای نگهبان سالن ملاقات با داد و فریاد از آن طرف خانواده ها را از سالن بیرون میفرستادند و از این طرف زندانیان را، در این حال رضا دستهایش را بر شانه های دردمند مادرم گذاشت و با او راهی شد، نگاهی به مریم و من کرد و به ما اطمینان داد همانگونه که ما دست دردست هم در مقابل رژیم در زندانها ایستادگی میکنیم خانواده ها نیز دوشادوش هم، یاور و پشتیبان فرزندان و عزیزانشان میباشند. روز خاطره انگیزی بود، مریم تمام مدت از رضا و خصوصیات انسانی اش میگفت و از اینکه عاشقانه او را دوست میداشت. آخر آنها تنها خواهر و برادر نبودند که همفکر و همراه و همرزم نیز بودند. رضا در زندگی فردی و خانوادگی نیز فردی موفق و محبوب بود، با اینکه فارغ التحصیل رشته مهندسی راه و ساختمان بود و امکانات شغلی بسیاری هم داشت ولی تمام همّ و غمّ او آزادی مردم و میهنش از چنگال ارتجاع خونخوار بود. ماههای بعد نیز در روزهای ملاقات، رضا که بسیار مورد احترام خانواده ها بود همواره یار و یاور مادرم بود و برای آمدن از تهران به زندان قزلحصار کرج و برگشت به خانه او را همراهی میکرد. اواخر سال ۶۴ که دور جدید تنبیها شروع شد مریم طبق معمول در اولین سری تنبیها برای انتقال به اوین قرار داشت. جرم او طبعآ شاد بودن و روحیه بالا داشتن و روحیه بخشیدن به بچه ها بود، چیزی که اساسآ خوشایند پاسداران شب و گزمه های خفقان و خاموشی نبود. بهرحال باز هم در بند تنبیهی با مریم بودم که البته اینبار در اوین پذیرایی بیشتری از ما میشد! درگیری و حمله و هجوم مستمر به بندها و ضرب و شتم و آزار و اذیت زندانیان توسط پاسداران پلید زندان. بعد از مدتی گروهی از بچه ها که مریم نیز در بین آنان بود برای تنبیه بیشتر ازاوین به انفرادیهای زندان گوهردشت فرستاده شدند و نهایتآ در پائیز سال ۶۶ که همه زنان زندانی سیاسی در تهران بزرگ را به یک ساختمان سه طبقه در زندان اوین منتقل کردند، مریم نیز به سالن یک (طبقه اول) که بندی بود با اتاقهای دربسته فرستاده شد و من هم به سالن سه که در طبقه سوم همان ساختمان واقع بود منتقل شدم. واقعیت این بود که بعد از سالها اسارت در چنگ دشمن، همۀ زندانیان سیاسی دربند بطور عام و زندانیان مجاهد بطور خاص، فارغ از شرایط متحول بیرون از زندان و تغییرات داخل زندان، عمدتآ متحد و پشتیبان هم بودیم و علیرغم اینکه در تمام آن سالها، فاصله های فیزیکی و جدایی های ناخواسته و مکرر بخشی از زندگیمان شده بود و خیلی هم پوست کلفت شده بودیم ولی اتفاقآ بخاطر عمق روابط سیاسی و عاطفی و دوستیهای صمیمانه هرچه بیشتری که نسبت بهم پیدا کرده بودیم در این جور مواقع خیلی هم دل نازکتر و حساستر شده بودیم. به همین دلیل از هر طریق و بهر شکل به هر دری میزدیم و به هر سوراخی سر میکشیدیم تا از حال همدیگر خبر بگیریم و در صورت امکان تماس برقرار کنیم. بنابراین در شرایط جدید اوین هم با شیوه خاصی که به تجربه درآورده بودیم در زمان محدود و نوبتی هواخوری که داشتیم به دور از چشم پاسدارها و نگهبانان زندان از لابلای دیواره های یونولیت (عایقهای ضخیم پلاستیکی) حائل با پنجره های طبقه همکف، با بچه های سالن یک به سختی تماس میگرفتیم و اخبار بیرون زندان و اتفاقات داخل بند را رد و بدل میکردیم. در یکی از تماسهایی که به همین طریق با مریم داشتم خبر دستگیری مجدد برادرش رضا را داد، وقتی علت دستگیریش را پرسیدم او با شیطنت همیشگی گفت "میخواسته بره کربلا زیارت!" اشاره او به قصد رضا برای پیوستن به ارتش آزادیبخش ملی در نوار مرزی بود. متعاقبآ رضا به ۶ سال حبس محکوم و مجددآ در اوین در بندهای تنبیهی مردان قرار گرفت. خواهر و برادر بار دیگر در این سوی دیوارهای زندان در کنار هم قرار میگرفتند. بهار ۶۷ نیز از راه رسید در حالیکه مریم ماهها بود که در بند تنبیهی و اتاق های دربسته سالن یک اوین با کمترین امکانات زیستی، بدون هواخوری و هوای آزاد و نه حتی امکانی برای چند قدم راه رفتن در فضای باز، به همراه بسیاری دیگر از یارانش بسر میبرد.
مجاهدین سر به داری همچون فریبا دشتی، سوسن صالحی، تهمینه ستوده، فروزان عبدی، ناهید تحصیلی، رقیه اکبری، پروین حائری، مهدخت محمدیزاده، اعظم عطاری، اشرف فدایی، فرنگیس کیوانی، شکر محمدزاده، صنوبر قربانی و... اواخر اردیبهشت ۶۷ وقتی بطور غیرمنتظره ایی به دفتر زندان احضار شدم و فهمیدم که بعد از هفت سال حبس نهایتآ اجازه خروج موقت من از زندان صادر شده، بدون اینکه حتی فرصتی به من داده شود درجا مورد بازرسی بدنی قرار گرفتم که در اولین حرکت پاسدار زن مسئول اینکار گردنبند سنگی یادگار مریم را که سالها در هر شرایطی همراه داشتم با خشونت از گردنم کشید و کند و مرا حسرت زده بر جای گذاشت... با این حال بهر کلکی بود و به بهانه تعویض لباس بهمراه یک پاسدار برای دقایقی به بند برگشتم و فرصت کوتاهی برای خداحافظی با بچه ها و عزیزان همبندم پیدا کردم... تمام بدنم میلرزید و اشک مجالم نمیداد، فقط یادمه بچه هایی را که کنارم بودند میبوسیدم و آرزوی دیدارشان را در بیرون زندان میکردم، مژگان سربی، مادر مهین (قریشی)، زهرا فلاحتی، فرح ... بچه ها با عقب راندن پاسدار بند کمکم کردند که خودم را به هواخوری برسانم ، حالا بچه های سالن یک هم متوجه موضوع شده بودند و هر کدام از لابلای کرکرۀ پنجره های بند با صدایی سرشار از محبت و هیجان فریاد میزدند و خداحافظی میکردند، مریم، ناهید، اعظم... صداهایی که بعد از سالها همچنان در گوشم طنین انداز است. مدت کوتاهی بعد از آنروز، در مرداد ماه، مریم و رضا این دو خواهر و برادر با وفا در آخرین پرواز نیز همسفر شدند و در حالیکه عاشقانه یکدیگر را دوست میداشتند در راه آرمان والایشان که آزادی مردم دربندشان بود همراه با هزاران زندانی سیاسی بی دفاع دیگر سر به دار شدند. در آن تابستان داغ و سوزان آنها شراره هایی بودند از اتشفشان خروش یک خلق در زنجیر که دیر یا زود گریبان همه جلادان و جناینکاران حاکم بر میهنمان ایران را خواهد گرفت. |