اطلاعیه و پیامها | لینک ها | مقالات | شماره جدید |
بایگانی |
شراره های شصت وهفت! مینا انتظاری mina.entezari@yahoo.com (بخش -۱)خواهر و برادر بر دار توی جابجایی های اواسط سال ۱۳۶۱ بود که برای اولین بار با "مریم محمدی بهمن آبادی" در بند تنبیهی ۸ زندان قزلحصار هم سلول میشدم. او در رابطه با تظاهرات معروف ۵ مهر سال ۶۰ در تهران دستگیر شده و پس از ماهها تحمل شکنجه های طاقت فرسا و بالا و پائین های بسیار، در یک قدمی مرگ، باصطلاح با یک درجه تخفیف به حبس ابد محکوم شده بود. برادر بزرگترش "رضا" نیز چند ماه زودتر از او دستگیر و محکوم به زندان شده بود. بدلیل کاراکتر و شخصیت شاد و صمیمی که مریم داشت بزودی از دوستان خیلی نزدیک هم شدیم. از چهره های شاخص و فراموش نشدنی زندان بود، گویی انواع شکنجه ها و فشارهای زندان هیچ تأثیر منفی در روحیات او نداشت و همچنان صدای خنده های از ته دل و دلنشین او در هر بند و سلولی که بود توجه همه را جلب میکرد. یکی از ویژه گیهای رفتاری او این بود که همیشه انرژی مثبت و شادی و شادابی در هاله روابط بیرونی و محیط پیرامونش منتشر میکرد... گاهی اوقات بیشتر از حالات چهره او که تمامآ شوخ طبعی و شیطنت بود خنده ام میگرفت تا موضوعی که راجع بهش صحبت میکردیم! او که به همراه برادرش رضا از هواداران فعال بخش اجتماعی مجاهدین در بیرون زندان بود در داخل زندان نیز از بچه های مقاوم بند بود. در حالیکه مدتها بدون حکم و در بلاتکلیفی و شرایط زیر اعدام بود ولی همواره با مسائل زندان برخورد فعال میکرد و در شکل گیری روابط ومناسبات درونی زندانیان نقش مؤثر و کیفی داشت، ضمن اینکه عوامل رژیم و آنتنها (جاسوس های رژیم) نیز حساسیت خاصی روی او داشتند.
مریم تبحر خاصی در تراشیدن سنگ و خلق اشیای مینیاتوری و ظریف سنگی داشت که بعضی وقتها هفته ها روی یک قطعۀ سنگی کوچک کار میکرد. یکی از شاهکارهایش حک کردن تصویر گلی زیبا سربرافراشته از پشت سیمهای خاردار بود که با مهارت خاصی و تنها با یک سوزن روی تکه سنگی مشکی و کوچک با ظرافت تراشیده و پرداخت کرده بود و با استفاده از یک نخ پلاستیکی که از پتوهای زندان کنده بود گردنبندی زیبا و منحصر به فرد با آن ساخته بود. وقتی اواخر سال ۶۱ این گردنبند زیبا را با یکدنیا صمیمیت و مهربانی به من هدیه کرد آنرا بعنوان یکی از با ارزشترین و دوست داشتنی ترین یادگاریهای زندگیم تا آخرین روز و ساعت زندان تحت هر شرایطی بر گردن داشتم ولی افسوس... اواخر سال ۶۲ یک روز حاج داوود رحمانی رئیس نابکار و بیرحم قزلحصار اسامی تعدادی از بچه ها منجمله مریم محمدی، سپیده زرگر، مریم گلزاده غفوری. .. و من را برای خارج شدن از بند خواند. با توجه به شرایط آن دورۀ زندان و ترکیب اسمها، اولین حدسمان این بود که نوبتمان رسیده و راهی شکنجه گاه "قبر یا قیامت" هستیم. البته کمی بعد متوجه شدیم که داستان چیز دیگری است... ظاهرآ در یک تجدید نظر کلی از طرف دادستانی و همزمان با "دهه زجر"، برخی احکام سنگین زندانیان شکسته شده بود و مثلآ حبس ابد به ۱۵ سال تقلیل یافته بود و حالا حاج رحمانی قرار بود که احکام جدید را ابلاغ کند. این وسط حکم آزادی مشروط منهم بواسطه پیگیریها و اعمال نفوذ خاصی که از بیرون زندان شده بود صادر گردیده بود ولی همه اینها منوط به یک شرط ساده و لازم الاجرا بود آنهم ابراز انزجار از "گروهک تروریستی منافقین!"... وقتی حاجی همه ما را بیرون از بند به خط کرده بود قیافه اش واقعآ دیدنی بود. او در حالیکه با ناباوری برگه های احکام دادستانی را در دستش بُر میزد با غیض به تک تک ما نگاه میکرد و با غرولند میگفت "مسئولین باید دیوانه شده باشند.. شاید هم نمیدانند شماها در چه بندی هستید". حتی حاضر نشد که احکام جدید را به بچه ها ابلاغ کند، به من که رسید با حالتی که انگار جواب سئوالش را پیشاپیش میداند پرسید "حاضری مصاحبه کنی؟" و من ساده و صریح گفتم نه! و به این ترتیب ما را با نثار فحش و ناسزا راهی بندمان کرد و برگه های احکام جدید بچه ها وبرگه آزادی مرا هم به اوین پس فرستاد. البته چند روز بعد همانطور که حدس زده بودیم مریم و سپیده وتعداد دیگری از بچه های بند را به شکنجه گاه معروف "قبر" فرستادند، جایی که پیش و پس از آنها نیز خیل بچه های مقاوم زندان را ماهها در میان تخته های چوبی قبر مانند، با چشم بند در سکوت مطلق و بطور مستمر در زیر فشارهای طاقت فرسای فیزیکی و روانی قرار میدادند تا شاید بشکنند... شیوه بدیعی از شکنجه که سبعیت و سفلگی سیستم سرکوب آخوندی را در عمق بیشتری به نمایش میگذاشت. در همان ایام "رضا محمدی بهمن آبادی" برادر بزرگتر مریم نیز با خیل زندانیان مقاوم از بندهای مردان به "قبرها" منتقل شده بود. سرانجام بعد از ماهها مقاومت و در پی تغییراتی که در کادر سرپرستی زندانهای مرکز رخ داد (خروج باند لاجوردی و استقرار نمایندگان منتظری)، در پائیز ۶۳ بچه های "قبرها" هرچند تکیده و خمیده ولی سربلند و پرغرور به بندهای عمومی برگشتند... من و مریم هم دوباره در بند ۴ قزلحصار بهم پیوستیم. مریم که بخاطر شکنجه و فشارهای دوران بازجویی و شرایط تحلیل برنده بندهای تنبیهی، مشکلات فیزیکی خاصی را یدک میکشید بخصوص بعد از ماهها در "قبر" ماندن وقتی به بند عمومی برگشت دچار بیماریهای متعددی از جمله کمردردهای شدید و آرتروز حاد مفصلی شده بود بطوریکه با دست زدن به آب تمامی مفاصل دست و پای او دچار ورم و درد شدید میشد. بهمین دلیل در هر فرصتی با جان و دل لباسها و وسایل شخصی او را، علیرغم اعتراض همیشگی او، دزدکی برمیداشتم و می شستم. حتی وقتی نوبت کارگری او در سلول خودمان و یا سلول دیگری در بند بود با اشتیاق به جای او کارهای روزانه را انجام میدادم. علیرغم همۀ این آلام و بالا و پائین شدنها مریم همچنان مثل گذشته شاد و با روحیه بود، آنقدر سر به سر بچه ها میگذاشت و شلوغی راه میانداخت که به شوخی "زلزله" خطابش میکردیم. با توجه به برنامه مطالعاتی که در زندان داشتیم چند بار با شیطنت گفت بیا با هم کتابی بخونیم، گفتم با تو نمی تونم تمرکز داشته باشم! گفت پس با هم روزنامه بخونیم، گفتم به شرطی که ساکت باشی و گوش کنی! با لحن معصومانه ایی گفت باشه قول میدم! موقع خواندن مطالب روزنامه های موجود در بند بخصوص نطقهای پیش از دستور مجلس ارتجاع و افاضات آخوندهای باصطلاح نماینده، بقدری با شیرین زبانی طنز ردیف میکرد که از ادامه مطالب بازمیماندیم و خنده مجالمان نمیداد. اوایل تابستان ۶۴ بود که با خوشحالی خبر آزادی برادر دلبندش "رضا" را بعد از چهار سال تحمل حبس از خانواده اش شنید. اتفاقآ در یکی از روزهای ملاقات همان سال نام من و مریم در یک سری خوانده شد. ملاقاتها معمولآ ۲۰ نفره و بوسیله تلفن و از پشت شیشه بود و هر فرد در کابینی با شماره مشخص قرار میگرفت. |