ارتباط با ما

اطلاعیه و پیامها لینک ها

درباره آزادگی

مقالات شماره جدید

مسئله ملی و فدرالیسم

ملا حسنی

بایگانی

 

حقوق بشر

دانشجو

 

آن دیار بودند. در گسترۀ اجتماعی "آذرابادگان، سرزمین آتش و خون و آزادی"، کمتر انسان آزادیخواهی است که نام این زن شیردل و مادر دلاور را نشنیده باشد...

وقتی در تابستان سال ۱۳۵۹ و در مرحله مبارزات مسالمت آمیز سیاسی، گله ی پاسداران وحشی و چماقداران حزب الله  به ساختمانی که متعلق به خانواده مادر بود و تبدیل به کانون و انجمن علنی مقاومت علیه ارتجاع در شهرستان اردبیل شده بود، هجوم آوردند؛ یک جوان مجاهد را کشتند و مادر هم که با فداکاری، خودش را سپر بچه ها کرده بود به ضرب گلوله از ناحیه پا مجروح میشود. جراحتی که منجر به نقص عضو گردید و هنوز مادر بعد از اینهمه سال و چند عمل جراحی، درد و رنج انرا به همراه دارد و تحمل میکند.

البته در همان روز ِ هجوم وحشیانه پاسداران و گزمه های ارتجاع به محل انجمن مذکور، پسر ارشد خانواده، "محمود یحیوی آزاد"، دانشجوی دورۀ دکترا در رشته ادبیات دانشگاه تبریز، زندانی سیاسی رژیم شاه و کاندیدای مجاهدین خلق برای انتخابات مجلس شورای ملی، دستگیر گردید. محمود بعد از تحمل ماهها اسارت و شکنجه، سرانجام در ابتدای تابستان سال ۶۰ به حکم آخوند موسوی تبریزی (حاکم شرع خونخوار تبریز در آن سال و دادستان کل انقلاب رژیم در سالهای اول دهه خونبار شصت و البته اصلاح طلب بشدت مدعی مسالمت و مخالف خشونت در حال حاضر!)، در تبریز تیرباران شد. پسر دوم مادر، مقصود(مسعود)، فارغ التحصیل رشته مهندسی الکترونیک از دانشگاه اکسفورد انگلستان بود که در سال ۶۲ دستگیر وچند ماه بعد در زیر شکنجه بشهادت رسید. مجید پسر دیگر خانواده، دانشجوی سال آخر رشته مهندسی الکترونیک دانشگاه علم و صنعت تهران بود که در اوایل پائیز سال ۶۰ دستگیر و بعد از چند روز به جوخه تیرباران سپرده شد. باند فاشیستی موسوم به انجمن اسلامی دانشگاه علم و صنعت به سرکردگی پاسدار محمود احمدی نژاد در آن دوران، نقش مستقیمی در شناسایی، دستگیری، شکنجه و قتل مجید و دهها دانشجوی مجاهد و مبارز دیگر آن دانشگاه، به عهده داشت.

برای مادر یحیوی این تازه آغاز زندگی پر فراز و نشیبی بود که در پیش داشت. آخوند مروّجی (حاکم شرع مرتجع اردبیل)، که کینۀ عمیقی از این خانواده آزادیخواه بخاطر مواضع ضد ارتجاعیشان به دل داشت و بخصوص به خاطر نقش و حضور مادر در فعالیتهای افشاگرانۀ فاز سیاسی، با شروع کشتار سراسری آزادیخواهان در فردای سی خرداد شصت، بطور غیابی حکم تیر و اعدام مادر را صادر میکند. در چنین شرایطی که مادر و خانواده، فراری و آواره بودند؛ عوامل رذل دادستانی و اوباش پاسدار، خانه بزرگ مسکونی و تمامی امکانات زندگی و خانوادگی مادر را هم غارت و مصادره میکنند...

حتی تصور آن وضعیت و اوضاع و احوال برای هر انسانی بسیار جانکاه و خردکننده به نظر میرسد. مادری با داغ سه فرزند و عزیز دلبندش در حالیکه دو پسر دیگرش هم در زندان و در بند بودند و حکم تیر خودش نیز به عنوان "مادر منافقین" صادر شده بود، با چند فرزند خردسال در دست، بی جا و بی سرپناه و پریشان و فراری... هر وقت مادر از آن دوران حرف میزند به اینجاها که میرسد به زحمت احساساتش را کنترل میکند و معمولآ صحبتش را نیمه تمام میگذارد.

بهرحال، مادر برای تأمین سلامتی و حفظ جان بقیه فرزندانش، مجبور به ترک شهر و دیار خود شده و آواره دشتها و جنگلهای شمال کشور و روستاههای دور افتاده میشود. سالها در باغات و مزارع و مناطق دوردست، با پای مصدوم ناشی از اصابت گلوله و با محملهای مختلف و بصورت مخفی، زندگی و شرایط شاق و سختی را پشت سر میگذارد و خانواده و فرزندان بازمانده اش را اداره و حفاظت میکند. البته بدلیل شرایط بغایت نظامی و امنیتی جامعه در آن سالها و غریبه بودن خانوادۀ مادر در آن نواحی، همواره و از هر سو این تهدید وجود داشت که مورد سؤظن و یا شناسایی جاسوسان محلی و بسیجی های ولگرد قرار بگیرند... فشار روانی مستمر و تشویش و اضطراب پایان ناپذیری در لحظه لحظه آن سالهای سیاه این خانواده را احاطه کرده بود؛ بطوریکه مادر با یاداوری آن دوران، بی اختیار نفس عمیقی میکشد و لعنتی از ته دل نثار خمینی و ایل و تبارش میکند.

مادر بارها تصمیم گرفته که خاطرات جانگداز و جانسوز و البته غرور آفرین آن سالیان را، بطور کامل و پیوسته بازگو کند؛ تا توسط فرزندانش بازنویسی و ثبت شود. ولی هربار و در همان قدمهای اول دلش طاقت نیاورده که با یاداوری آن خاطرات تلخ و داغ از دست دادن عزیزانش، باز هم سایه غم و اندوه بر چهرۀ دیگر فرزندان دلبندش ببیند. به همین دلیل چندین بار سعی کرده در تنهایی و خلوت خودش و در اتاقی در بسته، با یک ضبط صوت دستی شروع به صحبت و ضبط خاطراتش کند. ولی در این حالت نیز با یاداوری لحظاتی خاص، آنچنان منقلب و متأثر شده است که اشک مجالش نداده و نهایتآ فرزندانش که مثل نگین او را در حلقۀ محبت خود دارند، به خاطر سلامتی خودش مانع ادامه کار مادر شدند.برای مادر هیچ چیزی زیباتر و گرانبهاتر از "آزادی" نیست. ارزشی که بخاطرش تا همین حالا بیشترین بها را پرداخته است. برای مادر، آزادیخواهان و ادامه دهندگان راه فرزندان مجاهدش عزیزترینند و بالاترین آرزویش رسیدن موکب آزادی به ایران، این زیباترین وطن، میباشد. از ملا و ارتجاع و فاشیسم مذهبی متنفر و بیزار است و تمام پلیدی را در این رژیم و حامیانش میبیند... در این سه چهار سال ِ پر تلاطم و بخصوص در رابطه با وضعیت بچه های شهر اشرف، مادر بدون اغراق هر لحظه، همراه با تمام اتفاقات و تحولات جاری، هوش و حواسش پیش آنها بوده و با تمام وجود سلامتی بچه ها را آرزو میکرده و چشم انتظار نابودی دشمنان شان بوده است. فقط خدا میداند در بحبوحه بمباران قرارگاههای بچه ها در عراق و یا حمله به دفتر شورا و دستگیری خانم رجوی در پاریس، مادر چه حال و روزی داشت... بعضی وقتها تا ساعتها جلوی کامپیوتر می نشست تا شاید از طریق اینترنت یک خبر سلامتی از بچه ها در اخبار ببیند و یا بشنود...

... و حالا مادر شیردل ما در مقابل ساختمان سازمان ملل متحد و با لهجه شیرین آذری، درد هزاران هزار مادر داغدار ایرانی را فریاد میکند. با سلام به بچه های اشرف و شیر همیشه بیدار "مسعود" شروع میکند. و بعد یکراست میرود سراغ احمدی نژاد، از قاتلین پسرش، و همچون شیر میغرد: مگر سازمان ملل جایگاه آدمکشان و قاتلان مردم ایران است؟! چرا پاسدار چماقداری مثل احمدی نژاد را راه میدهید؟ شماها از مادرانی مثل من خجالت نمیکشید؟! وقتی از شکنجه های "مقصود" پسر دومش میگفت که به هنگام تحویل جسد به پدرش، جای سالم در بدن نداشت؛ نفسش به شماره افتاد. احساس کردیم مادر دارد نقش زمین میشود. نمی توانست به حرفهایش ادامه دهد. نفس ما هم داشت بند میامد. خیلیها در بین جمعیت اشک میریختند... برای اینکه مادر نفس تازه کند، جمعیت شروع به دادن شعار کرد: درود بر تو مادر قهرمان... نگرانش بودیم ولی او به سختی سخنانش را ادامه داد. به خانواده حجت زمانی، اکبر محمدی و فیض مهدوی تسلیت گفت و همدردی کرد... و سرانجام باز هم با تقدیر از دلاوران اشرف، صحبتهای دردمندانه و اعتراضی اش را پایان داد... بسرعت به پشت صحنه رفتم. مادر را که از جایگاه پائین میامد در آغوش گرفتم و غرق بوسه کردم... بچه های دست اندرکار برنامه نیز با چشمانی پراشک مادر را در آغوش گرفته و می بوسیدند... در همین حین با حُسن انتخاب مسئولین برنامه، ترانه خاطره انگیز "تو عزیز دلمی" از بلندگوهای مراسم پخش شد. براستی مادر یحیوی و هزاران هزار مادران سرفراز شهدای خلق، عزیزان دل همۀ ما و ملت دردکشیده ایران هستند.

موقع خداحافظی با مادر، وقتی روی ماه و چهره مهربانش را میبوسیدم، مادر با همان لهجه شیرین گفت: خیلی حرف برای گفتن داشتم ولی حیف که هم وقت کم بود و هم حالم زیاد خوش نبود. با صمیمیت گفتم: "مادر جون بازم برامون حرف بزنین، خیلیها هستند که باید صدای شما و حرفهای شما را بشنوند"... موقعی که برمیگشتیم با خودم فکر میکردم: این خلق و این نسل در کوران این انقلاب نوین چه بسیار رازها و ناگفته ها در دل نهان دارند که باید بهر طریق و بهر صورت بازگفته و بیان و بارز شود؛ برای ثبت بر تارک تاریخ، برای کوبیدن بر پیشانی سیاه جلاد قرن، برای اهتزاز پرچم شرف و مقاومت یک خلق، برای مبارزه علیه فراموشی، برای آنانی که وقتی شریک دزد بودند کشتار فله ای مظلومان را روا میداشتند و حالا که خودشان را رفیق قافله جا میزنند خواستار بخشش فله ای ظالمان هستند، برای آنهایی که ندیدند و یا نبودند که ببینند... مادر، این روزها که بخصوص سالگرد شهادت مجید توست بیشتر برایمان حرف بزن. بگذار تا در مظلومیت و پایداری تو و امثال تو، نسل سوخته انقلاب به یاد داشته باشد که آزادی، رویای برباد رفته ای نیست؛ و نسل فردا بداند که برای آزادی، این رویای نیمه تمام، چه گلهایی پرپر و چه دلهایی خون شدند. مادر، باز هم برایمان حرف بزن!

 

قبلی

برگشت

بعدی