سرانجام، در اين «فلسفه» ی جديدِ در گُسست از فلسفه ی
کهن، آن چه مهم است، نه تفسير جهان بلکه تغيير جهان است:
«ايراد اصلی ماترياليسم های تاکنونی (از جمله ماترياليسم فوئرباخی) در اين است
که اُبژه يا واقعيت بالفعل را... چون فعاليت انسانی محسوس، چون پراتيک در نظر
نمی گيرند... در نتيجه قادر نيستند معنای فعاليت «انقلابی» يا فعاليت «پراتيک –
نقد» را درک کنند.» مارکس تزهايی در باره ی فوئرباخ – تز اول(۹).
«دکترين ماترياليستی تغيير اوضاع و شرايط و تعليم و تربيت (منظور در اين جا
ماترياليسم ايدئاليستی فوئرباخی است) فراموش میکند که اوضاع و شرايط توسط
انسان ها تغيير میکنند و تربيت کننده نيز خود بايد تربيت شود. از اين روست که
اين دکترين جامعه را به دو بخش تقسيم میکند- بخشی را بالا برده، مافوق بخش
ديگر قرار میدهد.تقارن تغييراوضاع وشرايط بافعاليت بشری يا autochangement (خود-
دگرسازی) تنها چون پراتيک انقلابی قابل درک و از لحاظ عقلانی قابل فهم می
گردد.» » مارکس تزهايی در باره ی فوئرباخ – تز سوم(۱۰).
«فلاسفه تنها به تفسير متفاوت جهان پرداخته اند، آن چه که مهم است، تغيير جهان
است.» مارکس تزهايی دربارهی فوئرباخ–تز يازدهم(۱۱).
او از آن چه که آدميان در باره ی خود می پنداشتند، از قدرت هايی که به دست خود
می آفريدند تا بر خود حاکم کنند، نيآغازيد. موضوع ماترياليسم و کمونيسم او
انسان ها، افراد، در شرايط معين است. در شرايط حی و حاضر زندگی يعنی در واقعيت
روابط اجتماعی موجود که سرمايه داری است. در مناسبات موجودی که انسان ها ميان
خود برقرار می کنند و در جنبش هايی که آن ها به عنوان عامل (سوژه) های خود
مختار اجتماعی به منظور تغيير آن رابطه ها به وجود می آورند. کمونيسم را او آن
جنبش واقعی و جاری می داند که شرايط موجود را دگرگون سازد، فرايندی که در بستر
آن خود انسان ها نيز دگرگون می شوند. يعنی به جای آن که نيروهايی را از خود
متمايز و جدا سازند تا بر خودِ انسان ها اعمال سلطه و ستم کنند، نيروهايی چون
قدرت های سياسی، اقتصادی، دينی يا ايدئولوژيکی... نيروهای خود را باز می شناسند
و آن ها را چون نيروهايی اجتماعی از خود، توسط خود، سازمان می دهند و بدين سان
تلاش می کنند تا به انسان های واقعاً آزاد، آزاد از سلطه های گوناگون، آزاد از
هر خودبيگانگی (alienation)، يعنی به افراد حاکم بر سرنوشت خود درآيند:
«تنها زمانیکه انسان، نيروهای خود را به مثابه¬ی نيروهای اجتماعی میشناسد و
سازمان میدهد و نيروی اجتماعی را به صورت نيروی سياسی از خود جدا نمیسازد،
تنها در آن هنگام است که Emancipation (رهايش، رهايی) بشری انجام میپذيرد».
مارکس، در باره ی مسئله¬ی يهود (۱۲).
«کمونيسم برای ما نه وضعيتی است که بايد ايجاد کرد و نه آرمانی است که واقعيت
بايد خود را با آن وفق دهد. ما کمونيسم را آن جنبش واقعی میناميم که وضع
موجود را الغا می سازد. شرايط اين جنبش از پيشفرضهايی حاصل میشوند که از هم
اکنون وجود دارند». مارکس، ايدئولوژی آلمانی(۱۳).
سرانجام کمونيسم رااو «مشارکتی از افراد» می نامد«که تکامل آزادانه ی هر فرد
شرط تکامل آزادانه ی همگان» باشد (مارکس، مانيفست حزب کمونيست (۱۴)). و چنين
رهايشی تنها می تواند به دست خودِ افراد، خودِ فاعلان جنبش انجام پذيرد، زيرا
که: «رهايی زحمتکشان امر خود زحمتکشان است». (اساسنامه¬ ی بينالملل اول- ۱۸۶۴).
اما قدرت متافيزيکی، اسطوره سازی و راهبر- پيامبر خواهی بشری و نياز آدميان به
خلق نيروهايی که با تکيه بر آن ها، از جمله، مرهمی بر مشقات زندگی فناپذيرشان
نهند – نيازی که، در ضمن، محصول شرايط تاريخی و اجتماعی معينی است بی آن که، بر
خلاف تصوری ساده انديش ، با رشد مناسبات سرمايه داری رو به زوال نهد - نيرومند
تر از آن بود که مارکس، خود، دچار آن وسوسه های مسيحاباورانه (messianique)
نشود.
هم چنان که، در شکل نيرويی برآمده از جامعه که مشروعيت خود را، به معنايی، از
حرکت محتوم و تبيين گرای تاريخ(۱۵) به دست می آورد، در شکل حقيقت مسلم و مطلقی
که «سوسياليسم علمی» نام می گيرد، در شکل تضادهای عينی، ماهوی و بنيان کنی که
به حکم تاريخ و ضرورت عينی... وجدان آگاه خود را می آفريند و می رود تا به صورت
اجتناب ناپذيری انسان ها را به سوی جامعه ی موعود بدون طبقه سوق دهد و سرانجام
در شکل طبقه ای، حزبی و يا ديکتاتوری طبقاتی ای هرچند موقتی و از نوعی ديگر (البته
تنها به ديده ی مارکس و نه پيروان پس از او که، به نام طبقه، ديکتاتوری را در
عمل جاودانه کردند)، ليکن با رسالتی نجات بخش... شبح کمونيسم مهدوی به گشت و
گذار خود نزد مارکس نيز ادامه می داد... اما نه در صلح و صفا که در کش مکشی سخت
و درونی.
شبحی که با مرگ مارکس آزاد می شود. گويی از شر جدال با آن روح انقلابی –
انتقادی، عصيانگر، و ساختار شکن مارکسی (که هم چنان نسبت به آن می توان وفادار
باقی ماند)، خلاص می شود و کنون می رود تا در جسم دستگاه و نظامی درآيد که
نخستين و فوتی ترين اقدامش، در آن جا که به قدرت می رسد، سلب آزادی و اختيار و
ابتکار از مردم، از شوراها و نهادهای اجتماعی مستقل و بويژه از خودِ
پرولتاريايی است که، در حرف و ظاهر، سنگش را به سينه می زند و تنها به نام او
ست که قسم می خورَد؛ در کالبد هيئتی، دارو دسته ای، گروهی يا آوانگردی پرمدعا و
قدرت طلب، نيرويی انحصارطلب و خودمرکزگرا، متولی و قيم انسان ها؛ در شکل و
ساختار حزبی واحد، دولتی توتاليتر با پليسی مخوف... حاضر و آماده برای عمل کردن،
فکر کردن، سازمان دادن و تصميم گرفتن در همه جا، در هر جا، در هر مورد، برای هر
کس و همه، به نام طبقه و خلق، به جای طبقه و خلق، بر طبقه و خلق و در صورت
سرپيچی آن ها... با حذف طبقه و خلق.
پس گفتار کنونی ما در باره ی سوسياليسم، نبايد با نمونه های تجربی پيشين، بويژه
با سوسياليسم استبدادی و آزادی کُش سده ای که پشت سر گذارديم، تشابهی داشته
باشد. در عين حال که ملهم از پاره ای انديشه های سوسياليستی – کمونيستی تاکنونی
می باشد که در گذشته به علت سلطه ی ويرانگر تفکر واحد سيستمی و مارکسيسم مبتذل
سويتيک ( لنينی – استالينی) نمی توانسته از حد مقاومت های کوچک حاشيه ای و در
اقليت کامل پا فراتر نهد. گفتاری است که می خواهد اساساً انتقادی و دگرسازانه
باشد و در درجه اول نيز آمادگی نقادی و دگرسازی خود را داشته باشد. زيرا که
تحولات بزرگ و سريع اجتماعی، اقتصادی، سياسی... علمی و فنی و شرايط نوين سرمايه
داری ملی و جهانی، ما را در برابر پرسش ها و بحث انگيزهای(۱۶) جديدی قرار می
دهند که طرح حتی المقدور صحيح آن ها (و نه حتا ارايه پاسخ و راه حلی که عموماً
نيز غلط از آب در خواهند آمد) نياز به دگرسازی در شيوه ی شناخت، انديشيدن و عمل
کردن ما دارد. نياز به تکوين انديشه ای همه جانبه و غيرسيستم ساز(۱۷) دارد که
در مورد پديدارهای متحول و ناايستای اجتماعی، سياسی و به طور کلی انسانی، امر
پيچيدگی، آشفتگی و بغرنجی(۱۸)، چندگانگی و بسيارگونگی(۱۹)، پيشامد احتمالی(۲۰)،
اتفاق(۲۱) و لحظه ی مناسب(۲۲)، تضاد و همزيستی در همستيزی را در مرکز قرار دهد
و مَلَکه ی خود سازد (بسان خصلت غامض، همه جانبه، هرج و مرج گونه و غيرسيستمی
واقعيت های اجتماعی و بشری) و اين همه، در گسست از ساده انديشی، مطلق بينی، جزم
انديشی و خودمرکز گرايی خاص نظام های فکری بسته و جزمی. به عبارت ديگر، نياز به
شيوه ی تفکری دارد که همواره توانايی نوآوری و به زير سؤال بردن خود را داشته
باشد.(۲۳)
پس سوسياليسمِ نوع دِگر ما، در جُست و جوی بهشت زمينی و عالی ترين دنيايی که
وجود ندارد نيست. جامعه ای مبرا از اختلاف ها، تمايزها، بی عدالتی ها، ناهنجاری
ها، تضادها و نزاع های اجتماعی و طبقاتی که طبعاً پايان ناپذير اند، نيست. بلکه
شرطبندی(۲۴) برای جهانی دِگر و در نتيجه تلاش و تکاپو و تدارک جهت برآمدن و فرا
آمدن آن است. گر چه سوسياليسم برای ما آن فرايند جنبش اجتماعی است که برای پشت
کردن به جامعه ی سرمايه داری – نظمی که به باور ما آخرين حرف بشريت نيست – گام
بر می دارد، ليکن بربريت هم می تواند سرنوشت انسان ها را رقم زند. پس شرطبندی
در رابطه با |