اطلاعیه و پیامها | لینک ها | مقالات |
بایگانی |
زنان، قرباني سنگلاخ چه اتفاقي براي آنها ميافتد؟ چگونه به آخر خط ميرسند؟ چرا در بين محكومان به سنگسار، تعداد زنان بسيار بيشتر از مردان است، درحاليكه از نظر قانوني تفاوت جنسيتي معناداري در مجازات رجم وجود ندارد؟ شادي صدر، از اعضاي كمپين قانون بيسنگسار و وكيل داوطلب محكومان اشرف ك. و پريسا الف. (كه تبرئه و آزاد شد)، در اين باره ميگويد: «قانون به ظاهر تفاوتي بين مجازات مرد و زن زناكار قائل نشده است و مجازات رجم براي هر دو آنها وجود دارد. اما مسئله اين است كه وقتي اين قانون را در كنار قوانيني مثل چندهمسري و حق طلاق ميگذاريم، آن وقت است كه تفاوتها، هم در روية قضايي و هم در عمل، خود را نشان ميدهند. مردها اگر طرف زن شوهردار قرار نگيرند، بهراحتي ميتوانند با توسل به صيغه، خود را از معركه برهانند.»وي ميافزايد: «در روية قضايي هم مشكل مرد همسردار از نظر قضايي در اين حد است كه مثلاً امكان ثبت صيغه را داشته ولي اين كار را انجام نداده. ولي در مورد زن چنين شرايطي وجود ندارد و شدت و حدت برخورد با آنان بسيار بيشتر است. در جامعه هم اگر نگاه كنيم، تجربه نشان داده كه تعداد مردان ازدواجكردهاي كه به همسرشان خيانت ميكنند بسيار بيشتر از زناني است كه به شوهر خود خيانت ميكنند. اما در عمل، تعداد زنان سنگساري بسيار بيشتر از مردان محكومشده به سنگسار است.» صدر همچنين تأكيد ميكند كه قوانين آيين دادرسي كيفري براي اثبات جرم زنا بسيار سختگيرانه است و ميگويد: «اثبات جرم زنا بسيار دشوار است و تبرئه كردن متهم چندان سخت نيست. با وجود اين، تفاوتهاي جنسيتي در اثبات جرم مرد و زن خيلي تأثيرگذار است. مردان بهدليل حضور بيشتر در جامعه و كسب تجربههاي اجتماعي، و داشتن توان اقتصادي بيشتر نسبت به زنان و توانايي گرفتن وكيل و دلايلي از اين دست، براي دفاع از خود بسيار توانمندتر از زناناند. بيشتر زنان محكوم به سنگسار از طبقات اقتصادي پايين جامعه هستند. بسياري از آنان روستايي يا حاشيهنشيناند و از نظر مالي فقير. بسياري از آنها حضور اجتماعي بسيار كمي در جامعه داشتهاند. همة اين مسائل در اينكه چقدر توان دفاع از خود را داشته باشند مؤثر است.» از همين دستاند زناني كه در تنگناي قوانين و سنت و عرفي كه راه گريز از سنگلاخ زندگي مشترك را بر آنها ميبندد، خود را به بنبستي پرتاب ميكنند كه در آن سنگها راه را بر هر گريزي بستهاند. البته در بين محكومان هستند معدودي كه حكم را بهزعم خود، نتيجة رفتن به دنبال «دل» دانستهاند. اما صدر معتقد است كه تعداد اين قبيل محكومان آنقدر اندك است كه در خيل زناني كه اجبار شرايط سخت، و نهي و نفي طلاق از همسر قانوني، آنها را به دام «مرد ديگر» مياندازد گم ميشوند. كابوس هفتساله زبانِ هم را نميفهميم. من به فارسي سؤال ميكنم، او به تركي دعا ميخواند. اما نگاهمان كه گره ميخورد، چه نيازي است به حرف؟ دستم را ميگيرد. اميدوار است. انبوه نامههاي رنگباخته از گذر زمان را جلويم ميريزد و نوهاش ترجمه ميكند: «شب سوار اتوبوس ميشدم. صبح تهران بودم. ميداني چند بار رفتهام قوة قضاييه و نامههاي حاجيه را خودم بردهام براي رئيس قوة قضاييه؟ رفتم، آمدم. رفتم، آمدم. اما...» با دست ميكوبد بر سينهاش. نخستين بار كه تلفني با حاجيه حرف ميزنم، حدود يك ساعت و نيم پاي تلفن ميمانيم. او هفت سال حرف را در دلش فروخورده و من چه ميتوانم بكنم جز شنيدن؟ خروسباز بود. قمار ميكرد با خروسها. دعواي هميشگي زندگي ما سر خروسها بود. خروسهاي پابلند خارجي. بعضيهاشان را تا دو هزار تومان ميفروخت. هميشه از سروكلهشان خون ميچكيد. باور كنيد خانم، آخرش هم خون همان زبانبستهها زندگيمان را به باد داد. به او گفتم پول قمار با اين خروسها را به خانه نياورد و او هم رفت براي خودش موتور خريد. يك خانه هم براي خروسها ساخت. مشكل اصلي ما همين بود. دعوا ميكرديم. من غر ميزدم سرش و او هم داد ميزد. دست بزن هم داشت. زن و شوهر بوديم ديگر، مثل همه. اينكه دليل نميشد كه من بدش را بخواهم يا بكشمش. خانم! مگر آدم كسي را دوست نداشته باشد، خانة ارث پدرياش را به نام او ميكند؟ برادرم گفت: نكن! دستكم سه دانگش را به اسم خودت نگهدار. گفتم زن و شوهري كه اين حرفها را ندارد! ميخواستم دلگرم شود به زندگي. مرد بدي نبود. اما آن خروسها بزرگترين مشكل زندگي ما بودند.سرايدار مدرسه بود. براي همين هيچوقت مدرسه را تنها نميگذاشت. حتي خانة فاميل و آشناها هم من و بچهها تنها ميرفتيم. او ميماند. بعضي شبها هم اين پسره ميآمد پيشش تا ديروقت فيلم نگاه ميكردند.چهلساله بود. ميگفتم: تو خجالت نميكشي با يك پسر 18ـ19 ساله كفتربازي و خروسبازي ميكني؟ گوشش به اين حرفها بدهكار نبود. كمكم مزاحم تلفني پيدا كرديم. زنگ ميزد و قطع ميكرد. يك روز خودش را معرفي كرد. همان پسر 19 سالة همسايه بود. ترسيدم و قطع كردم. دوباره زنگ زد. فحش دادم. گفتم: خجالت بكش، به اكبر ميگويم. گفت: بگو تا ببيني با بچههايت چه ميكنم! ترسيدم. نه فقط از تهديدش، از شوهرم هم ترسيدم. نميدانستم چه ميكند. بزرگترين اشتباه زندگيام همين بود. يك شب با بچههايم رفته بوديم مهماني. وقتي برگشتم، تمام خانه بوي الكل ميداد و بههمريخته بود. در مدرسه هم باز مانده بود. شوهرم چنان خوابيده بود كه با داد و فرياد من هم بلند نشد. همهجا پوست ميوه و ظرف و ظروف پخش بود. شروع كردم غرغركنان خانه را تميز كردن. ظرفها را به آشپزخانه بردم. بچهها در اتاق پشتي آمادة خوابيدن ميشدند. يكدفعه كسي از پشت دهانم را گرفت. نه فرصت كردم و نه جرئت كه كاري كنم. همان پسر همسايه بود. نگران بودم كه اگر بچهها بيايند، در چه وضعيتي مرا ميبينند. خانم! من در خانه هم هميشه حجاب داشتم. اما آخر شب بود و چادر سرم نبود. لباس خانه پوشيده بودم. برو از در و همسايه بپرس كه من چهجور زني بودم! كشانكشان مرا برد به اتاق بغلي... ]بغض ميكند[ از سروصداي من كه تقلا ميكردم خودم را نجات بدهم، دخترم صدايم كرد. روحالله ترسيد و از روي ديوار پريد بيرون و فرار كرد. دخترم سهساله بود كه خورد زمين و سرش شكست. از آن وقت تا روزي كه به زندان افتادم، هر ماه از جلفا ميبردمش تبريز دكتر. با مادرم ميرفتم. علياكبر ميماند كه مدرسه خالي نماند. چند وقت بود كه روحالله از ما ميخواست دختر يكي از آشناهايمان را كه آدم فرهنگي و خانوادهداري بود براي او خواستگاري كنيم. به شوهرم گفتم اين پسره آبروي ما را ميبرد. او هم به روحالله گفت: ما همچين غلطي نميكنيم! تو چه داري؟ سربازي كه نرفتهاي، خروسباز و كفترباز كه هستي، اهل قمار و صد چيز ديگر هم هستي! مردم براي چه بايد دخترشان را به تو بدهند؟ از همين جا كينة مرا به دل گرفت. جلو روي من گفت: به خاك سياه مينشانمت! اين درست پيش از سفر آخر ما به تبريز بود. همان وقتها بود كه مزاحمتش بيشتر شد. روزي ده بار زنگ ميزد و من مدام قطع ميكردم. كاش لال نشده بودم. كاش دل به دريا ميزدم و به شوهرم ميگفتم. فوقش اينكه مرا هم كتك ميزد يا يك بلايي سر «اين» ميآورد. وضعم از حالا كه بهتر بود! چند روز قبل از سفر دعوايشان شد، سر شرطبندي روي يك خروس. كارشان بالا گرفت و چند وقتي قهر ماندند. بعد خودشان آشتي كردند اما سرسنگين شده بودند. ما عازم تبريز شديم، من و مادرم و بچهها. علياكبر برايمان بليت قطار گرفت. بچهها عاشق قطار بودند. ميگفتند: مامان، به بابا بگو با قطار برويم مشهد. ميگفتم انشاءالله عيد. چه ميدانستم چه ميشود! يك شب تبريز مانده بوديم و فردايش نوبت دكتر داشتيم. صبح خواهرشوهرم زنگ زد. ناراحت و بههمريخته بود. علياكبر را كشته بودند، در خانة ما!فهميدن اينكه قتل كار روحالله بود، سخت نبود. خيلي زود دستگيرش كردند. او هم اقرار كرد. اما همانطور كه خودش گفت، انتقامش را از من هم گرفت.
|