اطلاعیه و پیامها | لینک ها | مقالات |
بایگانی |
و تعدادی از بچه ها برای حفظ روحیه جمع، جراحات و کبودیهای بدن خود را پنهان می کردند.توی اتاقی که جمع بودیم اعظم (شهربانو) به شوخی روی هر کدام از بچه ها اسمی می گذاشت. به من که رسید نگاهی بهم کرد و بلافاصله گفت: چطوری "اِدنا"؟ خنده ام گرفت. پرسیدم "اِدنا" کیه؟! با شیطنت گفت: همون هنرپیشه زن فیلمهای چارلی چاپلین دیگه! خیلی شبیه اون هستی... و از آنشب تا آخرین روزی که در زندان بودم، او مرا با این نام صدا میکرد. "ملیحه-س" یکی از بچه های بند که دانشجوی رشته فیزیک دانشگاه ملی بود، سه روز قبل از مراسم عروسیش به جرم هواداری از مجاهدین خلق دستگیر شده بود. یکی از شبها او سوژه ما شد! در اتاقمان مهمانی به افتخارش برگزار کردیم. از مهمانان نیز به صرف یک حبه قند که جیره روزانه زندانیان بود، به عنوان شیرینی، دعوت و پذیرائی کردیم! سوسن (صالحی) ، اعظم (عطاری) و فرح (وفائی زاده)، تئاتر و پانتومیم جالبی اجرا کردند. بچه ها حال و هوای تازه ای پیدا کرده بودند. "فرشته نوربخش" دانشجوی پزشکی تهران که بشدت شکنجه شده بود به همراه "شیدا بهزادی" که کنارش نشسته بود، با تکه های طنز بچه ها را همراهی می کردند. صدای خنده های شیرین و صمیمانه در این اتاق، توجه بچه های بیرون اتاق را نیز جلب کرد. در این لحظه مادر ذاکری خوشحال از دیدن شادی بچه ها، کنار در اتاق ما ظاهر شد. به احترام او بلند شده و به بالای اتاق هدایتشان کردیم. گفتیم و خندیدم. مادر نیز در شادیمان سهیم شد. هیچ کس از فردای خود خبر نداشت. همانگونه که به فاصله کوتاهی پس از آن شب، تعدادی از همزنجیرانمان در آن بند، مجاهدین شهید فرشته نوربخش و شیدا بهزادی و مادر ذاکری و ... به جوخه اعدام سپرده شدند.وقتی در زمستان آن سال به اصطلاح دادگاهی شدیم، به دلیل کاسته شدن مقطعی از شدت کشتار دستگاه قضائیه رژیم، اعظم و من به ۷ سال، شهناز به ۸ سال، و فرح و سوسن به ۱۰ و ۱۲ سال زندان محکوم شدیم.در طی هفت سال جابجائیهای مداوم و تنبیهات مختلف در بندها و زندانهای متفاوت، بارها بازهم همبند و گاه همسلول شدیم... پائیز ۶۱ – بند تنبیهی ۸ قزلحصار - شبهای بینهایت فشار شدید جسمی و روانی روی بند ادامه داشت و هرازگاهی به ساده ترین بهانه به بند یورش برده می شد و برای تنبیه و کتک، به بیرون بند کشیده می شدیم. یکی ازهمین شبها، حاجی رحمانی رئیس لمپن زندان قزلحصار درحالیکه به همراه پاسدارهایش به داخل بند ریخته بودند فرمان داد: همگی تشریف فرما شوید بیرون!ساعت حدود هشت و نه شب بود. تمام افراد بند (بیش از دویست نفر) در دو طرف راهروی واحد ۳ ، رو به دیوار، به صف شدیم. در این هنگام بطور بیرحمانه ایی از سر صف تا آخر شروع به زدن مشت و لگد به ما کردند و این کار را تا جایی که حاجی و باندش نفس داشتند ادامه دادند. بعد از آن باید تا صبح بیرون از بند، سر ِ پا می ایستادیم. دلیل خاصی برای این کار لازم نبود، بند ۸ بود و بقول حاجی همه "منافق و سرموضع"، پس سزاوار هرگونه زجر و آزار و اذیتی بودیم. تا صبح بیرون ماندیم و سپس اجازه دادند به داخل بند برگردیم.شب بعد هم به همین شکل، حوالی هشت و نه شب حاجی آمد و با اشاره دست با تمسخر امر کرد:بیائید بیرون پدرسوخته ها! نیروهای بالنده، بال بال بزنید و بیائید بیرون! از او دلیل تنبیه را پرسیدیم.با لودگی جواب داد: هیچی، حاجی خوشش میاد سرویس بشید.گفتیم: تا چند شب این ادامه داره؟ با بلاهت پاسخ داد: تا بینهایت شبها! هوا خیلی سرد بود. شبهای بعد دو سه دست لباسی را که داشتیم روی هم می پوشیدیم که وقتی بیرون از بند تا صبح سر پا می ایستادیم حد اقل کمتر بلرزیم بخصوص که تا حدودی ضد ضربه هم میشدیم! به تجربه دریافته بودیم که برای بالا بردن توان و تحمل بیشتر در آن شرایط فشار چکار باید کرد. از جمله کمی خوراکی (از اجناس فروشگاه زندان که خودمان قبلآ خریده بودیم مثل انجیر خشک، خرما، ...) در جیب می گذاشتیم؛ موقعی که در راهروی بیرون از بند بطور تنبیهی مجبور بودیم ساعتها به ردیف و روبه دیوار سرپا بایستیم، در لحظاتی که پاسدارها غفلت میکردند یا حواسشان نبود، آن ملاتها را دست بدست رد می کردیم و بهم دیگر میرساندیم و تجدید قوا میکردیم. هم تنوع بود و هم انرژی زا و هم مایه شوخی و خنده میشد که البته یکدلی و دلگرمی بیشتری را نیز در جمع همدرد ما همبندیان بدنبال داشت.یکی ازهمین شبها که دیگر چیزی و ذخیره ایی برای بیرون بردن با خودمان نداشتیم، بعد از کتکی مفصل، همینطور که روبه دیوار بودیم، اعظم در کنارم به آرامی بدستم زد و آهسته گفت: هی اِدنا! اینو رد کن به نفر بعدی! وقتی سفارشی رو تحویل گرفتم، با تعجب متوجه شدم یک لقمه گوشت کوبیده از شام آبگوشت همانشب را گذاشته کف دستم!خنده ام گرفت، بلافاصله ردش کردم به نفر بغلی. دوباره زد به دستم، اینبار یک تیکه پیاز گذاشت کف دستم و با شیطنت گفت رد کن! اول فکر کردم شاید تعدادی از بچه ها برای شوخی اینکار را میکنند. پیاز را که رد کردم همینطور به ترتیب گوشت کوبیده و پشت سر آن پیاز بود که میرسید و باید به نفر بعدی رد می کردیم... آنشب با این ابتکار بچه ها، برای مدتی سرما و کتک را فراموش کردیم و خاطره ایی خلق شد که تا سالها بعد در هر شرایطی با یاداوری آن از ته دل می خندیدیم. بهرحال ماجرا ادامه داشت و حاجی هم ول کن نبود. از آنجا که هوا خیلی سرد بود و طبعآ بچه ها هم به لحاظ جسمی خسته تر و ضعیف تر می شدند، بنابراین دو سه دست لباس روی هم پوشیدن نیز چندان کفایت نمیکرد. چند تا از بچه ها هنگام بیرون رفتن از بند، پتوی سربازی زندان را دور خودشان می پیچیدند و برای اینکه حاجی و پاسدارانش متوجه نشوند، موقع خروج از در ِ بند که معمولآ خود حاجی آنجا مستقر میشد، چادر را به حالت ُشل تر می گرفتند و عبور میکردند. یک شب که حاجی متوجه کلک بچه ها شده بود با حالت خنده داری گفت: خیلی عجیبه، اینها دیشب لاغرتر بودند، مثل اینکه هر چی کتک می خورند چاق تر میشند! سرانجام بعد از حدود ده شب کتک و بی خوابی، حاجی موقتآ دست از سرمان برداشت و از آن پس در بین بچه ها و در خاطرات زندان، آن شبها به "شبهای بی نهایت" معروف شد.بهرحال بعد از گذراندن دو سال در بند ۸، بهمراه بقیه زندانیان، از آن بند به بندهای عمومی منتقل شدیم. عزیزانی همچون اعظم عطاری، مژگان سربی، رقیه اکبری، تهمینه ستوده، فرشته حمیدی، فرحناز ظرفچی، سیما صفوی، پریوش هاشمی، فریده رازبان، مریم (سارا) پاکباز و...سال ۶۴ ـ ۶۵ - تجدید دیدارها - اوج درگیریها تجدید دیدار با دوستان و هم سلولیهای سابق پس از پشت سر گذاشتن سالهای سخت فشار و تنبیه، چقدر شیرین و دلنشین بود. بعد از مدتها دوباره سوسن(صالحی) و شهناز (علیقلی) را می دیدم. اینبار مهری (علیقلی)، خواهر کوچکتر شهناز نیز او را همراهی می کرد. دختری خوشرو، متواضع و مهربان که زمان دستگیری ۱۶ سال بیشتر نداشت. بدنبال تغییرات مقطعی و موسمی که طی یکی دو سال قبل از ۶۵ در سطح مدیریت زندان و مناسبات قضایی رژیم به وجود آمده بود، متعاقبآ حکم اولیه تعداد نسبتآ زیادی از زندانیان شکسته شده بود و در همین دوره تعدادی از زندانیان نیز آزاد گردیده بودند. اتفاقآ حکم شهناز هم به ۴/۵ سال تقلیل پیدا کرده بود که اوایل سال ۶۵ از زندان آزاد شد و البته مدتی بعد به همراه خواهرش مهری به "ارتش آزادیبخش ملی" پیوستند. سال ۶۵ به همراه بسیاری دیگر از بچه ها، برای تنبیه و تحمل فشار بیشتر دوباره راهی زندان اوین شدیم. در آن ایام درگیری در همه بندهای زندان، چه زنان و چه مردان، در اوج خود بود. حمله و هجوم پاسداران زندان به بندها بی وقفه ادامه داشت و زندانیان سیاسی در ابعاد چند هزار نفری، هرچند محکوم و بی پناه، ولی مصمم و فداکار، حاضر به دست شستن از افکار و آرمان های انسانی و اعتقادی خود نبودند و در برابر زور و ستم تسلیم نمیشدند و بطور یکپارچه مقاومت میکردند آنجا با بچه هایی که در تمام مدت دستگیری در اوین بسر برده بودند همبند و هم سلول شدیم. یکی از آن چهره های خاص، "فریبا دشتی" بود که همیشه باعث شادی و نشاط همرنجیرانش می شد. هر گاه نفرات اتاقها را تعیین می کردند، خیلی دوست داشتیم در اتاقی باشیم که فریبا در آن بود چون در اوج فشار و سرکوب نیز، طنزهای فی البداهه او در مورد پاسداران و چند توّاب انگشت شمار و آلت دست رژیم، آنقدر کمیک و خنده دار بود که باعث تغییر فضای اتاق میشد و |