اطلاعیه و پیامها | لینک ها | مقالات |
بایگانی |
حقوق بشرو میثاق های آن |
|
با صدای خنده ما، سکوت و غم در محیط اطراف از میان میرفت. حالا باز با سوسن و فریبا و......هم اتاق بودم .بدنبال درگیریهای مداوم، بچه های مجاهد بند ما تصمیم گرفتند به عنوان اعتراض به شرایط ناامن بند و مخالفت با سپردن مسئولیتهای داخلی بند به چند تواب خودفروش همچون اقدس، هاله، عفت و... از گرفتن دارو و همینطور اقلام ضروری از فروشگاه زندان و هر آنچه که در دست آن آدم فروشان بود خوداری کنیم. به همین خاطر ذخیره خیلی محدود غذایی بند، بسرعت ته کشید و طبعآ روز به روز وضعیت جسمی بچه ها نیز تحلیل می رفت. یکی از همین روزها که با مریم (گلزاده غفوری) در راهرو بند قدم می زدیم و غرق صحبت بودیم، ناگهان چیزی نفهمیدم و از شدّت ضعف نقش زمین شدم. فقط یادم می آید وقتی چشمهایم را باز کردم درحالیکه فوق العاده سردم بود، کنار سلول خوابیده و چند پتو رویم بود. بچه ها نگران کنارم نشسته بودند. فریبا طبق معمول بر فضا غالب شد و در حالی که یک لیوان پلاستیکی همراه با آب قند ( تنها دارایی سلول) را مثل پاندول بالای سرم حرکت می داد گفت: پاشو اینو بخور که ازش اینقدر انرژی می گیری که می تونی بری فضا! وقتی بیشتر متوجه اوضاع اطراف و نگرانی بچه ها شدم سعی کردم بنشینم و آنها را از نگرانی در بیاورم. سوسن در حالی که هم نگران بود و هم از کارهای فریبا نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد گفت: بابا داره میمیره ولش کن! فریبا ادامه داد: الان قوم وحوش می ریزند توی بند به کتک کاری و ما وقت مرده کشی نداریم، آب قند رو بخور و آماده شو! تعدادی از بچه ها که در طی سالها فشار و شکنجه، شرایط جسمی حادتری پیدا کرده بودند از نگرفتن دارو زجر مضاعف می کشیدند. یکی از آنها "مژگان سربی" بود که از کمر دردی مزمن رنج می برد ولی حاضر نبود برای گرفتن داروی بیماریش که توسط دکتر متخصص تجویز شده بود به توابی که عامل دشمن و زندانبان شده بود مراجعه کند. بچه ها مرتب به دفتر بند اعتراض می کردند که پاسخ آنها نیز جز ضرب و شتم و ناسزا چیز دیگری نبود. حتی گاه پاسداران از فرصت استفاده کرده و زندانیان معترض را از جلوی در ِ دفتر بند که در واقع ورودی بند نیز بود، با زور به داخل دفتر میکشیدند و از آنجا راهی انفرادی می کردند. بنا به همین تجربه، به همدیگر سفارش کرده بودیم که موقع مراجعه به دفتر بند، مراقب هم باشیم. فضای بند فوق العاده ملتهب بود و ما نیز حالت آماده باش! یکی از همین روزها، مژگان که درد شدید کمر رمقش را گرفته بود قصد مراجعه به دفتر بند برای گرفتن قرص مسکنی را داشت. من با ناهید تحصیلی روی تخت طبقه سوم اتاقمان، کتابی می خواندیم. مژگان که با درد به سمت دفتر بند میرفت، از جلوی اتاقمان که رد میشد با اشاره به ما رساند که "حواستون بهم باشه دارم می رم!" به فاصله چند لحظه صدای فریاد از سمت دفتر بند بلند شد. پاسدار فاطمه جباری (مسئول بندهای زنان) که در بین ما به "فاطمه عَرّه" معروف بود، با غربتی بازی جیغ میزد. کتاب روی دستمان به پرواز درآمد و از روی تخت طبقه سوم پریدیم وسط اتاق و همگی دوان دوان به سمت دفتر بند رفتیم. فاطمه جباری و یک پاسدار دیگر از آنطرف مژگان را به سمت دفتر می کشیدند و ما از این طرف او را گرفته بودیم و به سمت داخل بند می کشیدیم! ما بکش، انها بکش، بیچاره مژگان عین گوشت قربانی به اینطرف و آنطرف کشیده میشد...پاسدار جباری داد می زد: منافقای آمریکائی، برادرهای ما در جبهه دارند از بی داروئی شهید می شند و شماها اینجا دارو می خواهید؟! مژگان هم با فریاد جواب می داد: شماها کیک رو خوردید و کلتش رو بستید اونوقت به ما می گید آمریکائی؟! (اشاره او به داستان "کیک و کلت" و ماجرای "ایران گیت" و مک فارلین و فروش اسلحه برای ادامه جنگ رژیم بود). دراین لحظه "فاطمه عَرّه" هوار کشید: مجتبی بدادم برس، از دست این منافقا نجاتم بده! لحظاتی بعد مجتبی حلوایی یکی از دژخیمان اوین و گروه ضربتش وسط بند بودند؛ در حالیکه شلاقش را کف دستش می زد و آماده برای یورش میشد کرکری میخواند: پدرسوخته های منافق، حالا دیگه به خواهران ما حمله و توهین می کنید؟! با این جمله دستور حمله داده شد و تا توانستند همگی ما را زدند... وقتی به جمع زندانیان حمله می کردند زودتر دست برمیداشتند تا اینکه یک زندانی را به تنهایی گیر می انداختند؛ به تجربه دریافته بودیم که به این شکل فشار روی جمع تقسیم و خُرد میشود.بدنبال حمله و هجومهای بعدی و مقاومت زندانیان، تعداد زیادی از بچه ها از جمله سوسن، فریبا، مژگان، فرح، اعظم، ناهید، اشرف و... بمنظور تنبیه بیشتر به بندهای انفرادی زندان گوهردشت منتقل شدند. در انفرادی های گوهردشت، بچه ها برای برقراری ارتباط و تماس با یکدیگر و گیج کردن پاسداران، از اسامی مستعار استفاده می کردند. در همین رابطه، سوسن را به خاطر رنگ چشمهایش، "آبی" صدا می زدند. یکبار یکی از مسئولین زندان که تا حدودی متوجه آن ارتباطات شده بود، تعدادی از بچه ها را از سلولها بیرون کشیده و ضمن بازجویی از جمله با اصرار پرسیده بود: "آبی" کیه؟ هیچکس جواب نداده بود. پاسدار مربوطه که نتوانسته بود چیزی بدست بیاورد با عصبانیت شروع به خط و نشان کشیدن و فحاشی میکند و در ادامه چند ناسزا هم نثار "مسعود" میکند. بچه ها که تا آنموقع بی اعتنا سرهایشان را پائین گرفته و عکس العملی نشان نمیدادند به اینجا که میرسد ناگهان سوسن سرش را بلند میکند و با غضب به آن فرد خیره میشود. آن پاسدار به محض مشاهده حالت نگاه و رنگ چشمهای سوسن، انگار که کشف بزرگی کرده باشد با غیض میگوید: پس "آبی" تو هستی پدرسوخته! هرچی ازتون می پرسم، لال هستید امّا به محض اینکه اسم رهبرتون می یاد، برق از چشماتون می پره! تابستان ۶۷ داستان یاس ها و داس ها و بسا ناگفته ها، قتل عام گلها ... بسرعت به بند برگشتم. پاسدار رحیمی ( مسئول بند زنان در آن ایام) پاسدار مقنعه به سر دیگری را همراهم فرستاد. به سمت اتاقم که در آخر بند بود رفتم و بچه ها که فهمیده بودند در شرف خروج از زندان هستم، در یک چشم بهم زدن توی اتاقمان جمع شدند. برای اینکه پاسدار همراه نتواند وارد اتاق بشود، مژگان (سربی) جلوی در ایستاد و مانع ورود او به اتاق می شد. بچه ها به بهانه کمک، در گوشم پیغام می دادند و سلام می رساندند. می لرزیدم و اشک می ریختم و می بوسیدمشان: مهین قریشی، فرحناز ظرفچی، منصوره مصلحی، زهرا فلاحتی زارع و... پاسدار مؤنث همچنان هُل می داد و داد می زد که زود باش بیا بیرون. مژگان هم به عقب می زدش و می گفت: مگه نمی بینی داره لباس عوض می کنه، به تو می گم وایسا بیرون. زن پاسدار با بلاهت خاصی جواب داد: چطور اینهمه آدم مَحرم هستند و من نامَحرم؟ مژگان با قیافه با نمک و چشم و ابروی قشنگش نگاه عاقل اندر سفیهی به پاسدار کرد و گفت: تازه فهمیدی که تو نامَحرمی؟! به تو گفتم وایسا بیرون و شلوغ نکن! همۀ اتاق زدند زیر خنده. در حالت اشک هم نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم، آخه مژگان از بچه های جسور دستگیری ۳۰ خرداد ۶۰ بود و شخصیتش همین بود... آن تابستان داغ و سوزان، فصل سیاه درو کردن یاس ها و غارت گلها شد... من دیگر در جمع عزیزانم دربند نبودم و آنها که بودند همگی رفتند با دنیایی از ناگفته ها... مجاهدین دلاوری همچون اعظم عطاری، سوسن صالحی، فریبا دشتی، مژگان سربی، فرح وفائی زاده، رقیه اکبری، تهمینه ستوده، فرشته حمیدی، فرحناز ظرفچی، سیما صفوی، پریوش هاشمی، فریده رازبان، مریم (سارا) پاکباز، ناهید تحصیلی، مریم گلزاده غفوری، اشرف فدایی، مهین قریشی، منصوره مصلحی، زهرا فلاحتی زارع ... و هزاران دلاور زن و مرد دیگر که بیرحمانه بر دار شدند... در همان مرداد خونبار، صدها رزمنده دیگر آزادی و از جمله همبند عزیزم "شهناز علیقلی" نیز در حماسه "فروغ جاویدان" بر خاک افتادند و با یاران سر به دارشان جاودانه شدند. ... و حالا همگام با "رویش ناگزیر جوانه ها" و جوشش میلیونی دانش آموزان و دانشجویان "نسل سوم" در فصل دانش و خیزش، پرونده آن کشتار سیاه و "جنایت علیه بشریت" باید که در پیشگاه جهانیان و در محضر مجامع حقوقی بین المللی گشوده شود. بی تردید پژواک شراره های ۶۷ دیر یا زود، دودمان جهل و جنایت آخوندی را خواهد سوزاند. |