ارتباط با ما

اطلاعیه و پیامها لینک ها

درباره آزادگی

مقالات

شماره جدید

 بایگانی

مسئله ملی  و فدرالیسم

ملا حسنی

بایگانی

حقوق بشرو میثاق های آن

دانشجو

 

 

آخرین دیدار با دریا دل سالار

مینا انتظاری

یکی از روزهای اواخر دی ماه سال ۶۰ در اوین، طبق معمول اسامی تعدادی از بچه ها را برای بازجویی خواندند که نام من هم در بین آنها بود. وقتی با چشم بند و چادر (پوشش اجباری زندان) به ساختمان دادستانی اوین رسیدیم، در آنجا تعدادی را برای ادامه بازجویی و شکنجه به طبقه اول و دوم فرستادند.

 من و چند زندانی دیگر را هم که مراحل طاقت فرسای بازجویی های چند ماهه را پشت سر گذاشته بودیم، برای دادگاه به طبقه سوم بردند. چندین ساعت با چشم بند پشت در یک اتاق نشستیم.

هر از چند گاهی نام یکی را صدا میزدند و به داخل اتاق میبردند که معمولآ بعد از چند دقیقه او را از اتاق خارج و دوباره با چشم بند در پشت در می نشاندنت. انگار که در صفِ گرفتن کوپن و جیره زندگی بودیم!

بالاخره نوبتم رسید و مرا هم به داخل آن اتاق بردند. صدایی آمرانه گفت: بنشین و چشم بندت را بردار. روی یک صندلی کنار دیوار نشستم و چشم بندم را برداشتم.

 

picture%20023%20(2)

 

روبرویم "حسینعلی نیّری" حاکم شرع بیرحم اوین را دیدم. کنارش نیز جوانی نشسته بود که از صدایش متوجه شدم بازجویم بوده و سمت دیگرش فردی نشسته بود که او را نشناختم.

 آخوند نیّری ابتدا با تحکم اسمم را پرسید. بعد از روی یک نوشته که به اصطلاح کیفرخواست بود همینجور ردیف کرد:

شرکت در تظاهرات هفت اردیبهشت منافقین (منظورش تظاهرات مادران دراعتراض به سرکوب و قتل مجاهدین و حرکت به سمت منزل پدر طالقانی بود)، شرکت در تظاهرات ۳۰ خرداد، پخش اکاذیب و فعالیت بر علیه نظام جمهوری اسلامی و... به محض اینکه می خواستم کلامی بگویم، با برخورد تندی مجبور به سکوت می شدم  و او ادامه می داد...

در مجموع شاید ۴ـ۵ دقیقه ییشتر طول نکشید و در آخر پرسید مصاحبه تلویزیونی می کنی؟

با بی اعتنایی جواب دادم:

 کاره ای نبودم که مصاحبه کنم.

با عصبانیت گفت:

 شماها آدم بشو نیستید، به فتوای حضرت امام، حکم همه شما اعدامه و اگر اعدام نشوید، لطف و رحمت جمهوری اسلامی شامل حالتان شده،... پاشو، پاشو برو بیرون!

دوباره چشم بندم را زدم وآمدم بیرون. این شد دادگاه ما!

تا هنگام عصر، پشت در اتاق دادگاه!

با چشم بند نشستیم و بعد بهمراه بچه های دیگر ما را به بند برگرداندند. چندین روز بعد، حکم ۷ سال زندان به من ابلاغ  شد. البته در آن ایام برایمان واقعآ فرقی نمی کرد که چقدر حکم میگیریم.

همین که درجا و یا در موج اعدامهای جمعی و ضربتی تیرباران نشده بودیم، شانس بزرگی بود.

مسلمآ اگر در شهریور و یا مهر ماه همان سال به دادگاه رفته بودم، سرنوشت دیگری درانتظارم بود...حدود دو سه هفته بعد از بلندگوی بند، اسامی حدود پنجاه نفر از بچه های بند را خواندند که فردا برای انتقال به زندان قزلحصار آماده باشند، نام من نیز در بین آنها بود.

انتقالها و جدائیها، بعد از طی دورانی که درکنار هم بودیم و به یکدیگر خو کرده بودیم، همیشه برایمان سخت و پراضطراب بود، بخصوص که فوق العاده نگران وضعیت و شرایط نامعلوم همدیگر بودیم. 

ساعتی بعد متوجه جنب و جوش خاصی از طرف دفتر بند و چند تا از خائنین تواب شدیم.

چند نفر از آنها را به بیرون بند بردند. البته این افراد انگشت شمار هر روز صبح به شعبه های بازجویی می رفتند و در سرکوب زندانیان تازه دستگیرشده نقش فعالی داشتند. ولی آنروز احساسی بدتر از روزهای قبل به ما دست داده بود، زیرا زمانی که توابین برگشتند خیلی خوشحال به نظر میرسیدند و سعی می کردند موذیانه و با کنایه خبری غیر منتظره به ما بدهند.

هر وقت پاسداران و نورچشمی های داخل بندی آنها خوشحال بودند، حتمآ که خبر بد یا نیت شریرانه ی برای ما داشتند. بهرحال سعی کردیم با بی اعتنایی، آنها را نادیده بگیریم هر چند که در دل نگران و آشفته بودیم .

هنگام اخبار ساعت هشت شب تلویزیون، سکوت سنگینی در بند حاکم شد. خبر واقعی و بسیار تکان دهنده بود ....طی چند درگیری گسترده که صبح زود همان روز در تهران رخ داده بود تعدادی از کادرها و اعضای مرکزیت مجاهدین خلق بویژه موسی خیابانی، اشرف رجوی، آذر رضائی، به همراه تعدادی دیگراز فرماندهان ارشد جنبش بعد از ساعتها مقاومت به شهادت رسیده بودند.

خبر از این بدتر نمی شد، سکوت تلخی بر بند حاکم شد... چه بسا آرزو میکردیم ایکاش ما پیشمرگ آنان میشدیم، هرچند میدانستیم این رسم و سنت مبارزه است که همیشه بهترینها در صف مقدم رزم و فدا هستند.آنشب توی اتاق در ساعات خاموشی بند تا صبح بیدار بودیم. سوسن (صالحی) و شهناز (علیقلی) لحظه ای آرام نمیگرفتند. به بهانه انتقال روز بعد تا صبح آرام آرام حرف زدیم و همدیگر را دلداری دادیم.صبح روز بعد اسامی ما خوانده شد که از بند خارج شویم. بخاطر تعداد نسبتآ زیاد انتقالیها همهمه ای شده بود.

در یک کاروان زنجیره ایی با چشم بند و دمپایی زندان در محوطه اوین بدنبال هم به سمت اتوبوس روانه شدیم. ناگهان صدای نحس لاجوردی را شنیدیم که گفت:

صبر کنید، صبر کنید، بگذارید اینها را ببینند و بعد بروند برای دوستانشان تعریف کنند ...فهمیدیم که با صحنه ناگواری مواجه می شویم . صف را برگرداندند. لاجوردی با شعف چندش آوری گفت: چشم بندهایتان را بردارید.

کنار دیوار روی برفهای سرد و سفید، اجساد خونین فرزندان دلاور خلق را گذاشته بودند. در برابر دیدگان خود عزیزترین هایمان را می دیدیم که سر و جان به پای آزادی نهاده بودند... همه شان فدای خلق و پیشمرگ ما شده بودند. نگاهم به چهره مصمم "موسی" افتاد. سردار ما چقدر آرام خفته بود.

در کنار او همسر باردارش "آذر" (رضایی) با همان مظلومیت و متانتی که نسل ما را نمایندگی می کرد قرارداشت. مثل برق و باد خاطرات روزهایی از ذهنم گذشت که توی انجمن دانش آموزان در محل ساختمان جنبش معلمین در خیابان تخت طاووس می دیدمش. برای لحظاتی بر بال خاطرات به روزی پرکشیدم که در خرداد ۱۳۵۹

 

قبلی

برگشت

بعدی