ارتباط با ما

اطلاعیه و پیامها لینک ها

درباره آزادگی

مقالات

شماره جدید

 بایگانی

مسئله ملی  و فدرالیسم

ملا حسنی

شماره جدید

حقوق بشر

دانشجو

سازمان اطلاعات سپاه پاسداران بودند و سعی می‌کردند با فحاشی و تخریب شخصیت و طرح پرسش در مورد مسایل خصوصی و خانوادگی من را مرعوب کنند. یک بار سید مجید پورسیف و حسن حداد (حسن زارع دهنوی) که در آن زمان منشی و قاضی شعبه 26 دادگاه انقلاب بودند، به بازداشتگاه 209 آمدند و در حیاط بازداشتگاه به من فحاشی کردند. نه تنها در مورد اتهام اصلی‌ام، یعنی عضویت در گروه غیرقانونی دانشجویی (جبهه متحد دانشجویی) بازجویی نمی‌شدم، بلکه بازجو سعی داشت درمورد روابط خصوصی خانواده‌های دیگر اعضای گروه پرونده سازی کند. در یک نوبت در تابستان سال 83، که همراه شش نفر دیگر از دوستانم در تجمع آرام مقابل دفتر سازمان ملل بازداشت شده و در بازداشتگاه 209 زندانی بودم، جلسات بازجویی محترمانه و بدون فحاشی برگزار شد و پس از چند روز اجازه دادند که چشم‌بند را بردارم و رو به بازجو بنشینم. در بقیه‌ی موارد چشم‌بند داشتم و پشت به بازجو و در کنج دیوار قرار می‌گرفتم.

بار آخر، در سال 85، در اوین جلسه‌ی بازجویی، بازجو که فقط صدایش را می‌شنیدم، پیش از آن‌که حرفی بزند و سر صحبت را باز کند در کمتر از یک دقیقه هفت هشت تا سیلی محکم به صورتم زد و بعد بازجویی را با این جمله آغاز کرد: چه حرف بزنی و چه نزنی تو یکی از اعدامی‌های این پرونده خواهی بود.

 در سال 85 در حین تهیه‌ی گزارش از نقض حقوق آقای بروجردی، روحانی مخالف حکومت، برای یکی از سازمان‌های بین‌المللی حقوق بشر بازداشت شده بودم و هیچ اتهامی نداشتم!

چه احساسی نسبت به بازجو داشتی؟

وقتی در برابر استدلال‌های بی‌مایه و زورمدارانه‌ی بازجو قرار می‌گیری که مثلا می‌خواهد تو را به اشتباه و مضر بودن فعالیت‌های آزادیخواهانه‌ات واقف کند، به راستی خنده‌ات می‌گیرد و مطمئن می‌شوی که او یک مامور ساده‌ی سیستم ظالمانه‌ای است که با بر پایه‌ی زور و ظلم و سرکوب بنا شده است. در بازداشتگاه 59، بازجو فردی غیراخلاقی و از لمپن‌ترین لایه‌های جامعه بود که زبان استدلالش چیزی بیش از فحش و ناسزا نبود. اما نسبت به آن دسته از واپس ‌مانده‌هایی که با سرسپردگی‌ به شدت کورکورانه‌ی مذهبی، سعی در دفاع از حکومت و رهبری داشتند،حس ترحم‌ام بر انگیخته می‌شد و با خود می‌اندیشیدم که به چه انسان‌های میمون‌وار و مغزباخته‌ای تبدیل شده‌اند. 

 چه احساسی نسبت به سلول انفرادی داشتی؟

سلول انفرادی یک خلاء است. مانند نور که بیشترین سرعت خود را در خلاء دارد، وحشت و تنهایی هم در این خلاء به طرزی مرموزانه صد چندان می‌شود و می‌تواند مانند موریانه همه‌ی وجود زندانی را تا ریشه بجود! در آن 9 ماه سلول انفرادی، زمان‌هایی بود که موریانه‌ی تنهاییروح و روانم را می‌جوید و مرا به ته می‌رساند. در این حالت زندانی مهیا است در دست بازجو برای مرعوب و منکوب شدن وپذیرفتن اتهامات کذایی. معمولا بازجو‌ها از این خلاء برای به دام انداختن طعمه‌های خود در تور پرونده سازی‌های از پیش طراحی شده سود می‌جویند.در بازداشتگاه 209 سلول تقریبا یک متر و نیم در دو متر بود. پنجره رو به هوای آزاد نبود. یک لامپ شبانه روز روشن بود. دیوارهای سلول تن و روان‌ام را احاطه می‌کرد. احساس می‌کردم سلول خالی از هوا است و دیوارها به تنم چسبیده است. گلویم فشرده می‌شد. قدم می‌زدم. سهقدم به جلو سه قدم به عقب. این کار را ساعت‌ها ادامه می‌دادم. پس از چند روز، آن خلاء – یعنی سلول انفرادی- می‌شود خانه‌ی کوچک تو. یک بار 111 روز پشت سر هم در خلاء شماره63  در بازداشتگاه 209 زندانی بودم. دیوارهای خلاء‌ام را هر روز با دقت وارسی می‌کردم برای پیدا کردن یک پدیده‌ی تازه؛ مثلا یک سوراخ یا برآمدگی، یا یک یادگاری که خدا می‌داند چندین سال قبل بر روی دیوار کنده شده بود. با خود می‌اندیشیدم که چند تا زندانی سیاسی پیشاز اعدام شدن در آن سلول زندانی بوده‌اند؟

 سلول انفرادی یک شکنجه‌ی سفید است. نرم است. شاید به جسم زخمی وارد نکند، اما روح را مجروح می‌کند. بی‌خبری از خانواده، نداشتن تماس با انسانی دیگر، و شاید روزهای متمادی حرف نزدن با کسی؛ اگر بازجو به سراغ آدم نیاید. چشم فقط می‌تواند فاصله یک متر دورتر را ببیند و نه بیشتر. پس باید با قوه‌ی تخیل به دورترها نگریست. قوه‌ی تخیلم در سلول انفرادی بارور می‌شد. معمولا به یک نقطه از دیوار چشم می‌دوختم و با قوه‌ی تخیل به بیرون از زندان می‌رفتم. مثلا تصور می‌کردم خانواده‌ام در وضعیتی مساعد به‌سر می‌برند؛ اما وقتی در جلسه‌ی بازجویی می‌گفتند مادرت راهی بیمارستان شده، همه‌ی تصوراتم را واژگون شده می‌دیدیم!

چه چیزهایی در سلول انفرادی داشتی؟

در سلول انفرادی بازداشتگاه 59 سپاه، دو تا پتو، یک سطل پلاستیکی، یک حوله‌ی کوچک، یک سفره‌ی نان و یک «کفش دوزک» که روزی از روزها در بیرون از سلول رهایش کردم. در سلول انفرادی بازداشتگاه 209، سه تا پتوی رنگ و رو رفته که بوی گند می‌داد، تکه‌ای پلاستیک برای نان، قاشق وظرف غذا. در سلول انفرادی بند 2 الف (بازداشتگاه 320 سپاه در زندان اوین)، فقط سه تا پتو.

 در سلول انفرادی بازداشتگاه 240 در زندان اوین، دو تا پتو که شاید از ده‌ها سال قبل کف سلول پهن بوده، قاشق و ظرف غذا، بوی مشمئز کننده‌ی توالت فرنگی درون سلول و شپش که از سر و کولم بالا می‌رفت!

 چرا ایران را ترک کردی؟

تصمیم دشوار، بی بازگشت و عجولانه‌ای بود. عجولانه بودنش را حالا دارم بهتر می‌فهمم. یا باید می‌ماندم و پس از تشکیل دادگاه بازمی‌گشتم به زندان- که حتی ممکن بود در دادگاه حکم تعلیقی دریافت کنم- و یا باید در یک جایی بی‌سروصدا پنهان می‌شدم تا برگه‌ی احضاریه‌ی دادگاه به دستمنرسد و از دادگاه و رای‌اش بی‌خبر بمانم! اما تا کی؟ و آیا می‌توانستم سکوت پیشه کنم و دیگر در وبلاگم چیزی ننویسم؟ پس از آزاد شدن از زندان با سپردن وثیقه، وزارت اطلاعات به من هشدار داده بود که حق ندارم وبلاگم را به روز کنم! اما همان موقع این هشدار را علنی کردم.

 راستش را بخواهید، از بازگشت هفتم یا هشتم به زندان خسته بودم. یک جور احساس ناتوانی در تحمل رنج زندان. شاید آن هفت هشت بار بازداشت و 2 سال زندان که 9 ماه‌اش درون سلول انفرادی و زیر فشارهای جسمی و روحی گذشت، فرسوده‌ام کرده بود. چندین صفحه درباره‌ی شرایط بار آخریکه در بازداشتگاه209  زندانی بودم و شکنجه‌های آن نوشته بودم؛ اما پس از هشدار وزارت اطلاعات خودم را از منتشر کردنش ناتوان احساس می‌کردم.

پس یک راهش این بود که سکوت پیشه کنم و منتظر بمانم ببینم چه بلای تازه‌ای می‌خواهند برسرم بیاورند.

انتظار سختی بود. تاب نیاوردم و دودلی‌ام رای به گریختن داد. خودم را به مرز شهر بانه رساندم و در تاریکی نیمه‌ شب، غیرقانونی از مرز رد شدم و رسیدم به کردستان عراق و پس از 7 ماه انتظار، با کمک سازمان عفو بین‌الملل، با انتخاب خودشان به کشور نروژ پناهنده شدم.

 بزرگترین آرزوت؟

بازگشت به ایران ِ به دور از خشونت و خفقان بزرگترین آرزوی من است؛ تا در کنار خانواده‌ام باشم، در کنار دوستانم، و دیگر ابراز عقیده باعث زندانی شدن نشود!

 این آقای «سنجری» ما، رابطه‌اش با «کیانوش» چیست؟

 من با آقای «کیانوش» رابطه‌ی عجیبی ندارم، اما ایشان همه‌ی وجودش رابطه‌ با دنیای اخبار و وقایع ایران و دنبال کردن چند و چون مبارزه‌ی دوستانش است. تصور این‌که حتی یک روز از وقایع ایران جا بماند برای ایشان دشوار است.

 فکر می‌کنی چه مدلی از حکومت می‌تواند کیانوش و کیانوش‌ها را به آرزوهاشان برساند؟

 مدلی که قانون اساسی‌اش بر پایه‌ی منشور بین‌المللی حقوق بشر و احترام به کرامت انسان‌ها شکل گرفته باشد.

قبلی

ببرگشت

بعدی