اطلاعیه و پیامها | لینک ها | مقالات | بایگانی |
شماره جدید |
"فریده رازبان" که فوق لیسانس زبان و ادبیات انگلیسی بود، زبان انگلیسی آموزش می داد و "شهرنوش پارسی پور" نویسنده مترقی و "ژینوس" که هردو تحصیلکرده کشور فرانسه بودند، زبان فرانسه تدریس می کردند و الی آخر... خلاصه همگی هم درس می دادیم و هم درس می گرفتیم. همه هم معلم بودیم و هم شاگرد. روزانه ده دوازده ساعت برنامه مطالعاتی داشتیم چون می دانستیم که این فرصت و فرجه کوتاه خواهد بود و البته غنیمت، پس باید سریعآ تجدید قوا میکردیم! آقای گلزاده غفوری، پدر مریم، به عنوان اعتراض به شرایط موجود، هیچگاه به پشت در زندان برای ملاقات فرزندانش نیامد و تنها مادر آنان می امد. بهمین دلیل در همان ایام به اصطلاح "رفرم"، پاسدارها یکبار مریم و برادر بزرگترش را که در بند مردان بود برای دیدن پدر، تحت الحفظ به یک مرخصی یکی دو ساعته بردند. وقتی مریم بازگشت به دورش حلقه زدیم و حال خانواده را پرسیدیم. در جواب گفت پدرش غمگینانه در اتاق خود کنار طاقچه ای نشسته بود که روی آن عکسهای دو فرزندش (که درسال ۶۰ اعدام شده بودند) قرار داشت... حالا سال ۶۴ بود، مریم و همسرش علیرضا حاج صمدی که محکوم به حبس ابد بود و برادر بزرگتر مریم هر سه در زندان بودند... ایکاش داغ و فِراق این خانواده به همین جا ختم می شد... حدس ما درست بود و رفرم محدود زندان بسیار کوتاه. از اواخر سال ۶۴ دسته دسته برای تنبیه مجدد روانه ی اوین شدیم. در آنجا نیز بارها و بارها در بندهای مختلف تنبیهی جابجا شدیم و "مریم گل" هم طبق معمول در صف و دسته ی اول تنبیه... ازبدو ورود به اوین ضرب و شتم بچه ها آغاز شد، یا توسط پاسدارهای هار و یا بوسیله خائنین تواب زندان. این بار در داخل بند نیز امنیت نداشتیم. مسئولین رذل زندان، خائنین خودفروش را که انگشت شمار هم بودند، علاوه بر جاسوسی، دستشان را برای هرگونه توهین و تهاجم به ما باز گذاشته بودند تا از طریق انان، بعنوان آلت فعل دژخیمان، در داخل بند از زندانیان مقاوم به اصطلاح زهر چشم بگیرند.توی آن شرایط به طور خاص در رابطه با بچه هایی مثل مریم گلزاده و منیره رجوی به دلیل موقعیت خانوادگیشان حساسیت بیشتری بود و فشارمضاعفی هم اِعمال می شد. به هر روی جمع ما نیز ضمن مرزبندی قاطع با توابین، بدفاع از خود و ایستادگی در مقابل آنان پرداختیم. حتی تا مدتها از گرفتن داروهایمان و وسایل ضروری فروشگاه و... که سردمداران زندان مسئولیتش را در آن مقطع به همین توابین آدم فروش داخل بند سپرده بودند، بعنوان اعتراض خودداری می کردیم. سال ۶۵ شرایط زندان بسیار سخت و تحلیل برنده بود و وضعیت تآمینی بچه ها روز بروز بدتر می شد. بهمین دلیل جمع مجاهدین بند که منسجم تر بودیم، تصمیم گرفتیم برای اعتراض به شرایط ناامن بند و انعکاس آن به بیرون زندان، دست به اعتصاب بزنیم و به ملاقات خانواده هایمان نرویم. برای اعلام این موضوع چند نفر از بچه ها را به نمایندگی از طرف جمع برای ملاقات فرستادیم که "مریم گل"، فرزانه (ضیاء میرزایی)، محبوبه (صفایی) و... در ملاقات این موضع بچه ها و علت اعتصاب را برای خانوادها توضیح دادند. خانواده ها نیز هرچند نگران و پریشان، ولی مثل همیشه با جان و دل، خودشان را به آب و آتش می زدند و به هر دری می کوبیدند وتا به آخر پیگیر این مسئله می شدند، که معمولآ به دستگیری تعداد زیادی از آنان نیز منجر می شد.بالاخره پس از چند ماه و بعد از مدتها کش و قوس، با جابجایی های بعدی دیگر توابی در بند باقی نماند و برای مدتی در داخل بند به حال خودمان گذاشته شدیم. تابستان سال ۶۶ در بند ۳۲۵ دوباره برنامه ورزش جمعی و تمرین و مسابقه والیبال بطور روزانه برقرار کردیم. "کاپیتان فروزان عبدی" عضو تیم ملی والیبال زنان ایران، پیشتاز تمرینات و مسابقات والیبال ما بود... "مریم گل" که گردن درد و کمر درد شدید داشت، معمولآ بهمراه منیره (رجوی)، مادر اشرف (احمدی)، اعظم طاقدره (که بخاطر شدت شکنجه های دوران بازجویی بعد از سالها هنوز آثار و دردهای مداومش را با خود داشت)، مهین قربانی (بدلیل کمر درد) و... درزمره تماشاچیان ومشوقین بازیهای ما بودند. حتی موقع ورزش جمعی در صبح زود، مریم تنها در چند حرکت نشسته با ما همراهی می کرد؛ آنهم برای اینکه در برنامه ی جمعی بچه ها حضور داشته باشد. البته خوب می دانستیم دیر یا زود بهای سنگینی را برای این گونه فعالیتهای جمعی باید بپردازیم. پائیز ۶۶ به همراه "مریم گل" و بسیاری دیگر از یاران به سالن ۳ اوین منتقل شدیم ضمن اینکه بخش بزرگتری از مجاهدین دربند، به سالن ۱ (بند تنبیهی با اتاقهای دربسته) و سالن ۲ منتقل شده بودند. سالن ۳ ، بند تنبیهی بود با ترکیبی از بچه های مجاهد در یک جمع کاملآ منسجم و منضبط و سرموضع، و طیفی از بچه های مقاوم مارکسیست با گرایشهای سیاسی مختلف و گاهآ متضاد که در آن دوره نماز نمی خواندند و سرموضع محسوب می شدند و همینطور یک جمع ۲۰ ـ ۲۵ نفره از بانوان بهایی که مورد احترام همه ما بودند. در بدو ورود به سالن ۳ به دنبال اعتراض به یک مسئله صنفی (عدم تمایل بچه ها برای دریافت جیره غذایی در بیرون از بند) و فشار مسئولین زندان، تقریبآ تمام بند، بجز همبندان بهایی (که همواره یاور و حامی ما در بند بودند ولی لزومآ موضعگیری سیاسی نمی کردند)، دست به اعتصاب غذای طولانی زدیم که بیشتر از دو هفته طول کشید. به هرحال در موضعگیری ها و حرکات اعتراضی خود، گاه به خواسته هایمان می رسیدیم و گاه مجبور به تغییر شیوه در مقابل زندانبانان می شدیم. این رسم همیشگی زندانیان سیاسی بوده که در نهایت برای مقابله و ایستادگی در این جنگ نابرابر، از سلامتی و جان خویش مایه بگذارند. در همان ایام اسامی تک تک بچه های مجاهد بند برای بازجویی خوانده شد واز همۀ ما سوالات مشخصی در مورد میزان حکم و نظراتمان در مورد سازمان شد. بدون این که با هم از قبل مشورتی کرده باشیم، تقریبآ همگی، اتهام و جرممان را مجاهد یا مجاهدین و یا سازمان گفته بودیم که در فضای زندان و سیستم قضایی رژیم در آن دوران به مثابه امضای حکم اعداممان تلقی می شد... سال ها بود که پابپا و دوشادوش هم متحد و یکپارچه در مقابل رژیم غدار ایستادگی می کردیم و حالاهمچون تنی واحد یک دل و یک جان شده بودیم. هر چند هیچکس نمیدانست که جلادان عمامه بسر،چه خوابی برایمان دیده بودند... اواخر اردیبهشت ۶۷ وقتی نامم را از بلندگوی بند ۳ خواندند که با تمام وسایل آماده خروج از بند باشم برایم روشن شد که به هر تقدیر از آن جمع باید کنده شوم. هرچند نه می دانستم به کجا می روم و قضیه از چه قرار است ونه می توانستم به راحتی از آنهمه گلهای در حصار و یاران با وفا جدا شوم... در راهروی بند بچه ها با عجله به صف شدند، تک تک آنها را در آغوش می گرفتم و می بوسیدم. از کدامیک باید خداحافظی می کردم؟ از اعظم (طاقدره) یا فضیلت (علامه) که هنوز بعد از هفت سال آثار شکنجه با شلاق و کابل بر کف پاهای آنها بود؛ یا مهری و خواهرش شورانگیز (کریمیان) که بر اثر شکنجه های سالیان به سختی راه میرفت. از آغوش تک تک بچه ها به سختی کنده می شدم. به "مریم گل" رسیدم قدش بلندتر از من بود. به گردنش آویزان شدم و خواستم طبق معمول سر بسرش بگذارم و چیزی بگویم که بخندد؛ اما بد جوری کم آوردم چون مثل ابر بهاری اشکم جاری شد. همانجور که به او چسبیده بودم و او اشکهایم را پاک می کرد گفت: "باز که بچه کلاس رو بهم ریختی!"... به دوست خوبم مهین قربانی رسیدم؛ دانشجوی دانشگاه تربیت معلم. طبق معمول دو مشت آرام به شانه های هم زدیم و روبوسی کردیم. مهین از خانواده ای زحمتکش و دختری مقاوم، فروتن و خودساخته بود. عادت نداشت احساساتش را به سادگی بروز دهد. فقط با لبخندی همراه با حلقه ای اشک در چشمان درشتش گفت " ۷ سال با هم بودیم و قرار بود تا آخر با هم باشیم، پس مارو فراموش نکن". در جوابش گفتم: مطمئن باش هر جای دنیا هم که باشم در کنار شماها هستم... به منیر (رجوی) رسیدم؛ با همان متانت همیشگی. با صورتی خیس بوسیدمش. زیر گوشم زمزمه کرد: امیدوارم هرچه زودتر بتونی برادرت را ببینی و سلام من را هم به "مسعود" برسون و بگو که همیشه در قلب منی و خیلی مشتاق دیدنش هستم. با بغض گفتم: خودت |