اطلاعیه و پیامها | لینک ها | مقالات | بایگانی |
شماره جدید |
یعنی هر کسی یک طرف این جنگ را به نفع طرف مقابل بگیرد به کشتار چشم بسته است. باید صریحا مخالف این جنگ بود و خواهان قطع فوری آن و خروج نیروهای اشغالگر فلسطینی از کلیه سرزمین های فلسطینی شد تا مردم رنج دیده و ستم دیده فلسطین بتوانند در آرامش و بدون فضای جنگی اسرائیل، سرنوشت خویش را به دست خودشان رقم بزنند و دولت مستقل خود و یا دولت مشترک با مردم اسرائیل را تشکل دهند. هم زمان با ادامه حملات ارتش اسرائیل به نوار غزه، صدها هزار نفر از مردم کشورهای مختلف جهان دست به تظاهرات زده و حملات اسرائیل را محکوم کردند. تظاهرکنندگان در کشورهای آمریکا، انگلیس، بلژیک، سوئد، ترکیه، دانمارک، آلمان، لهستان، فیلیپین، یونان، سوئد، ترکیه، اندونزی، ژاپن، کره جنوبی، لبنان و ... با سردادن شعارهایی علیه سرکوبگری ها و جنگ اسرائیل علیه مردم فلسطین، خواستار توقف فوری حملات ارتش اسرائیل به نوار غزه و برقراری آتش بس شدند. در خود اسرائیل نیز کمونیست ها و مردم آزادی خواه، بر علیه دولت اسرائیل دست به تظاهرات زده و خواهان قطع قوری جنگ و خروج نیروهای اسرائیلی از سرزمین های فلسطینی و پایان دادن به محاصره عزه شدند. بی شک روزی فراخواهد رسید که مردم آزادی خواه اسرائیل و فلسطین در جوار همسایگی و همبستگی با همدیگر در صلح و صفا و آرامش زندگی کنند و سرنوشت خویش را نیز به دست خویش رقم بزنند؛ بدون این که به جانیان و مجرمان جنگی حکومت اسرائیل و حماس و حامیان بین المللی آن ها، اجازه انتقام جویی بدهند. در آن روزهاست که باراک، اولمرت، ليونی و...، خالد مشعل، حسن نصرالله و..، خامنه ای، احمدی نژاد، رفسنجانی و...، و تونی بلر، بوش و...، هم چون ديگر جنايت کاران جنگی، در يک دادگاه بین المللی عادلانه محاکمه شوند. بی شک جهانی با قدرت دستان قدرت مند به هم پیوسته کارگران و مردم حق طلب ساخته خواهد شد که در آن جهان، جان انسان با ارزش تر و بالاتر از هر منفعت و مصلحت اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و نظامی خواهد بود. من یک معلم می مانم و تو یک زندانبان¹ فرزاد کمانگر زئوس ، خدای خدایان فرمان داد تا پرومته نافرمان را به بند کشند و اینگونه بود حکایت من و تو اینجا آغاز شد. تو میراث خوار زندانبانان زئوس گشتی تا هر روز نگهبان فرزندی از سلاله آفتاب و روشنی گردی و برای من و تو زندان دو معنای جداگانه پیدا کرد، دو نفر در دو سوی دیوار با دری آهنی و دریچه ای کوچک میان آن، توبیرون سلول ، من درون سلول . حال بهتر است همدیگر را بهتر بشناسیم من معلمم...نه نه... من دانش آموز صمد بهرنگی ام ، همان که الدوز و کلاغها و ماهی سیاه کوچولو را نوشت که حرکت کردن را به همه بیاموزد. او را میشناسی ؟ میدانم که نمی شناسی. من محصل خانعلی ام ، همان معلمی که یاد داد چگونه خورشیدی بر تخته سیاه کلاسمان بکشیم که نورش خفاشها را فراری دهد. میدانی او که بود؟ من همکار بهمن عزتی ام ، مردی که همیشه بوی باران میداد و انسانی که هنوز مردم کرمانشاه و روستاهایش با اولین باران پائیزی به یاد او می افتند، اصلا میدانی او که بود ؟ میدانم که نمیدانی.² من معلمم ، از دانش آموزانم لبخند و پرسیدن را به ارث برده ام . حال که من را شناختی ، تو از خودت بگو ، همکارانت که بوده اند ، خشم ونفرت وجودت را از چه کسی به ارث برده ای ، دستبند و پابندهایت از چه کسی به جا مانده ؟ از سیاهچالهای ضحاک ؟ از خودت بگو ، تو کیستی ؟ فقط مرا از دستبند و زنجیر و شلاق ، از دیوارهای محکم 209 ، از چشمهای الکترونیکی زندان ، از درهای محکم آن مترسان، دیگر هیچ هراسی در من ایجاد نمی کنند. عصبانی مشو ، فریاد مکش ، با مشت بر قلبم مکوب که چرا سرم را بالا میگیرم ، داستان مشت تو و سر زن زندانی را به یاد دارم. مرا مزن که چرا آواز میخوانم، من کردم، اجداد من عشقشان را ، دردهایشان را، مبارزاتشان را و بودنشان را در آوازها و سرود هایشان برای من به یادگار گذاشته اند. من باید بخوانم و تو باید بشنوی . و تو باید به آوازم گوش دهی ، میدانم که رنجت میدهد. مرا به باد کتک مگیر که هنگام راه رفتن صدای پایم می آید ، آخر مادرم به من آموخته ، با گامهایم با زمین سخن بگویم ، بین من و زمین ، پیمانی است و پیوندی که زمین را پر از زیبائی و پر از لبخند کنم . پس بگذار قدم بزنم ، بگذار صدای پایم را بشنود ، بگذار زمین بداند من هنوز زنده ام و امیدوار. قلم و کاغذ را از من دریغ مکن ، میخواهم برای کودکان سرزمینم لالائی بسرایم ، سرشار از امید ، پر از داستان صمد و زندگیش ، خانعلی و آرزوهایش ، از عزتی و دانش آموزانش ، میخواهم بنویسم ، میخواهم با مردمم سخن بگویم ، از درون سلولم ، از همینجا ، میفهمی چه میگویم ؟ میدانم به تو آموخته اند از نور ، از زیبائی ها ، از اندیشه و اندیشیدن متنفر باشی. اما نترس به درون سلولم بیا ، مهمان سفره کوچک و پاره من باش ، ببین من چگونه هر شب همه دانش آموزانم را مهمان میکنم ، برایشان چگونه قصه میگویم ، اما تو که اجازه نداری ببینی ، تو که اجازه نداری بشنوی ، تو باید عاشق شوی ، باید انسان شوی ، باید اینسوی درب باشی تا بفهمی من چه میگویم . به من نگاه کن تا بدانی فرق من و تو در چیست ، من هر روز بر دیوار سلولم دستان دلدارم را و چشمان زیبایش را میکشم ، و انگشتانش را در دست میگیرم و گرمی زندگی را در دستانش و انتظار و اشتیاق را در چشمانش میخوانم ، اما تو هر روز با باتوم دستت انگشتان نقش بسته بر دیوار را میشکنی و چشمان منتظرش را در می آوری ، و دیوار را سیاه میکنی. دنیای تو همیشه تاریکی و زندان خواهد بود و "شعور نور" آزارت خواهد داد ، من ماهها است چشم انتظار دیدن یک آسمان پرستاره ام. با ستاره های یاغی که در تاریکی از این سوی آسمان به آن سوی آسمان پر بکشند و سینه سیاهی را با نور بشکافند. اما تو سالهاست در تاریکی زندگی میکنی ، شب تو بی ستاره است ، میدانی آسمان بی ستاره یعنی چی ؟ آسمان همیشه شب یعنی چی ؟ اینبار که به 209 برگشتم به درون سلولم بیا من برایت آرزوها دارم ، نه از رنگ دعاهای تو که سراسر آتش است و ترس از جهنم ، آرزوهای من پر از امید و لبخند و عشق است . به درون سلولم بیا تا راز آخرین لبخند عزتی را پای چوبه دار برایت بگویم ، میدانم که باز بندی بند 209 خواهم شد ، در حالی که تو با همه وجود پر از کینه ات بر سر من فریاد میکشی و من باز دلم برای تو و دنیای حقیری که دورت ساخته اند میسوزد . من بر میگردم در حالی که یک معلمم و لبخند کودکان سرزمینم را هنوز بر لب دارم. فرزاد کمانگر، معلم محکوم به اعدام 27/10/87 بند بیماران عفونی زندان رجایی شهر کرج 1- چند نفر از نگهبانان 209 (برخلاف بازجوها که اینبار اذیتم نکردند ) به خاطر اینکه در مطلب ، بندی ، بند 209 ، آنها را شبیه شبح خوانده بودم وحشیانه به باد ، کتک و فحش و ناسزا گرفتنم. 2-بهمن عزتی معلمی بود که اوایل انقلاب اعدام شد ، هنوز مردم روستاهای کرمانشاه و کامیاران از او خاطرات بسیار دارند ، میگویند هنگام اعدام در جواب ماموران که از او پرسیدند از مرگ نمی هراسی ؟ لبخند زنان گفت : مرگ اگر مرد است گو نزد من آید تا در آغوشش کشم ، تنگ تنگ. |