اطلاعیه و پیامها | لینک ها | مقالات | بایگانی |
شماره چدید |
ها باید با یکدیگر به شایستگی رفتار کنند، اما این گزاره هیچ شباهتی به گزاره ها و اصول ریاضی ندارد. و هنگامی که می خواهیم تصمیم بگیریم که در یک مور خاص چه کاری منصفانه است – مثلا، اینکه چگونه باید کالاها را میان یک گروه از مردم تقسیم کنیم- بعید است بتوانیم به آن نوع اتفاق نظری برسیم که ریاضیدانان پس از اثبات قضایا می یابند. همه ی این نکات حامی این باور چامسکی است که هر شخصی دارای یک "غریزه ی آزادی" است (19925b :355) که با "حس اخلاقی" مورد نظر هیوم درآمیخته است (رای 1995، 108). چامسکی با فرض این مبانی اخلاقی نظریه ی خود را درباره ی عملکردهای آدمی ارئه می کند، هرچند که در مورد اعتبار علمی این باورها نامطمئن است. به این ترتیب باور آزادی گرای (لیبرتارین) او به عامل های خلّاق و دارای حس اخلاقی به نگرشی می انجامد که شبیه انسان گرایی جهانشمول گرایانه ی کانت است: هر یک از ما باید با دیگر انسان ها، که طبق تمام شواهد موجود از نظر میزان درک، احساس و فهم مانند خودمان هستند، به عنوان افرادی برابر، و به عنوان هدف رفتار کنیم، و نه "صرفا وسیله ها"یی برای لذت و منفعت شخصی مان (چامسکی 1993d:288n.4). اما چگونه این فرضیات و تمایزات به کار مسائل عملی اجتماع می آیند؟ عجیب نیست که چامسکی ویلهلم فون هومبولت را که یک لیبرتارین رمانتیک بود می ستاید (چامسکی 1993d:19). فون هومبولت معتقد بود که "پیگیری یک هدف خاص، و تلاش برای نیل به آن هدف با ترکیب انرژی های اخلاقی و فیزیکی، سعادت حقیقی انسان است" (هومبولت 1993 :3-4) این نوع شکوفایی فقط هنگامی رخ می دهد که فرد مجال داشته باشد تا هدف معینی را برگزیند و بتواند مسیر خود را برای رسیدن به آن هدف تعیین کند: "هنگامی که افراد در شرایط یکنواخت قرار گیرند حتی آزاد ترین و به خود-متکی ترین افراد هم برای شکوفایی خود به مانع بر می خورند" (هومبولت 1993 :10). یکنواختی محیط کار و فقداد اختیار بسی بیشتر یک قاعده است تا استثنا. خلاقیت شخصی – که بالقوه مهم ترین حیطه ای است که در آن شخص می تواند در آن اختیار خود را بروز دهد و در عین حال از زندگی در اجتماع خرسند باشد – معمولاً تحت کنترل مستبدانه ی [نظام اجتماعی] است. چامسکی با تکرار سخن آدام اسمیت در کتاب ثروت ملل، هشدار می دهد که مزایای اقتصادی تقسیم کار و "بردگی مزدی" در ساختارهای استبدادی که اختیار کارگر را به حداقل می رسانند یا کلاً از میان می برند، هزینه ی انسانی گزافی دارد. تنها کنترل و مداخله ی دولتی می تواند این نهادهای مستبد را حذف کند و تضمین کند که کارگران در تمشیت محل کارشان مشارکت تام داشته باشد (اسمیت 1076 :303). با ملاحظه ی نیاز انسان به انتخاب و مشارکت، شکل ایده آل سازمان اجتماعی از نظر چامسکی مبتنی بر دیدگاه اش از فرد انسانی به عنوان موجودی است که برای نیل به اهداف مشترک به خلاقیت و مشارکت آزادنه نیاز دارد. به این ترتیب سازمان اجتماعی آرمانی از نظر چامسکی باید چنان باشد که اتوریته ی برونی را به حداقل می رساند (آنارشیسم) و به افراد اجازه دهد تا آزادانه تشکّل یابند (سندیکالیسم). نتیجه که "سوسیالیسم لیبرتارین" یا "آنارکوسندیکالیسم" خوانده می شود مجال استقلال فردی، آزادی و خلاقیت را از یک سو و دوستی، همبستگی و عشق را از سوی دیگر فراهم می کند. بعید می نماید که
چیزی مانند سازمان آنارکوسندیکالیستی مورد نظر چامسکی به طور تمام و کمال قابل
تحقق باشد. این انتقاد البته فرق دارد با نقدی که نئولیبرال ها با مفروضات
آشکارا ناقص شان درباره ی سرشت بشر به جامعه ی آرمانی چامسکی دارند. نئولیبرال
ها معمولا معتقدند که انسان به دنبال انباشت هر چه بیشتر کالا و چیرگی بر
دیگران است (چامسکی 1996b).
این ویژگی ها به خوبی خصلت نمای اهداف شرکت سهامی های خصوصی [کورپوریشن ها]
هستند و نه عاملان اخلاقی، مگر اینکه افراد دچار ناهنجاری باشند. مدعای اول
نئولیبرال ها – اینکه مردم ذاتاً می خواهند هر قدر که ممکن است کالا انباشت
کنند – آشکارا کاذب است. مدعای دوم – اینکه همه ی مردم نیازمند چیرگی بر دیگران
هستند – دست بالا مشکوک است. شواهد مبنی بر اینکه مردم در پی چیرگی بر دیگران
هستند، مانند شواهد مردم شناختی معروفی که از مطالعه ی مردان قبیله ی یانومامو4
در آمریکای مرکزی حاصل شده، یا شواهد حاصل از مطالعه ی قبایل ایگوروت5
، این مدعا را ثابت نمی کنند. از سوی دیگر، در تآیید دیدگاه جهانشمول گرای
چامسکی، انبوهی از داده های تاریخی، مردم شناختی و روانشناختی موجود است. برای
مثال، شواهد محکمی داریم که حتی کودکان خیلی خردسال هم غریزتاً مفهومی از انصاف
دارند و هرگاه کار غیرمنصانه ای انجام دهند برایش توجیه مناسبی می یابند
(بروچیل و چامسکی 1989 :9). چنان که در بالا اشاره شد، به نظر چامسکی ما آن قدر
در مورد سرشت بشر نمی دانیم که بتوانیم از درستی هر یک از این دو موضع متضاد
درباره ی سرشت بشر را مطمئن باشیم. اما مسلماً این قدر درباره ی سرشت بشر می
دانیم که بفهمیم مفروضات تنگ نظرانه ی نئولیبرال ها درباره ی نیازهای بنیادی
مان نه فقط غلط هستند، بلکه نشانگان ناهنجاری اند. اما نگرانی من هنگامی بسیار کمتر می شود که آنارکوسندیکالیسم چامسکی را، به قول خودش، به عنوان نوعی "نگرش" بپذیرم. یعنی ایده آلی که حتی اگر قابل تحقق نباشد، معیاری به دست می دهد که با آن بسنجیم که جامعه ی کنونی تا چه حد با نیاز آدمی به آزادی و همبستگی که دیدگاه روشنگرانه ی چامسکی درباب بشر مطرح می کند همخوانی دارد. همچنین این نگرش می تواند ما را یاری دهد تا ببینیم که برای نزدیک کردن جامعه مان به این آرمان چه باید بکنیم. |