ارتباط با ما

اطلاعیه و پیامها لینک ها

درباره آزادگی

مقالات

شماره جدید

 بایگانی

مسئله ملی  و فدرالیسم

ملا حسنی

شماره جدید

حقوق بشر

دانشجو

نهادهاى آزادى، به دیكتاتورى می‌گرائیدند و حكومتِ وحشتِ خود را بر جامعه مستقر می‌کردند.

به‌این ترتیب لیبرال‏هاى اروپا پس‌ از پیروزى انقلابِ فرانسه دگرباره به تئورى محض‌گرائیدند و هم‌راه با شخصیت‌هائى چون جان استوارت میل و اسپنسر در زمینه رهائى فرد از چنگال هرگونه محدودیتى كه مى‌توانست آزادى او را خدشه‌دار سازد، گام برداشتند. آن‌ها شاهدان برجسته دورانى بودند كه در تاریخ به دورانِ سرمایه‌دارى رقابتِ آزاد معروف شده است.

پیروان لیبرالیسم بر این باورند که لیبرالیسم در بطن خود چندگرائی را نهفته دارد، زیرا بدون چندگرائی نمی‌توان به حقیقت دست یافت. به‌همین دلیل نیز، اصل کلیدی «همه انسان‌ها با هم برابرند»، نزد آن‌ها چیز دیگری نیست، مگر آن که همه انسان‌ها باید از آزادی‌های هم‌سان و هم‌سانی آزادی بهره‌مند باشند. هابز انسان را آسیب‌پذیر می‌داند و از آن‌جا که هر فاتحی می‌تواند شکست خورد و هر روئین‌تنی می‌تواند زخمی گردد، بنابراین اندیشه برابری برای جلوگیری از سلطه برخی از انسان‌ها بر دیگر هم‌نوعان خود طراحی ‌شده است، یعنی ابزاری دفاعی است. نزد هابز ترس انسان‌ها از هم‌دیگر سبب پذیرش برابری واقعی و پذیرش خردگرایانه هم‌سانی هنجارین میان آن‌ها می‌شود.

اما جان لاک از ورطه دیگری به مقوله برابری می‌نگرد. او که آدمی دیندار بود، با توجه به احکام مسیحیت بر این باور است که چون انسان‌ها همه توسط خدا خلق شده‌اند، و چون خدا عادل است، بنابراین نمی‌تواند میان هر یک از مخلوقان خود که به یک گروه یا نژاد تعلق دارند، یعنی میان انسان‌ها تفاوت گذارد و برخی را بر برخی دیگر برتری دهد. لاک با تکیه به این اندیشه دینی که همه انسان‌ها فرزندان آدم و حوا هستند، کوشید برابری میان انسان‌ها را توجیه کند.

البته همه این ادعاها را می‌توان نفی کرد. نزد هابز انسان‌ها موجوداتی منفرد هستند که در لاک خود فرو رفته‌اند، اما واقعیت نشان می‌دهد که بسیاری از انسان‌ها چون به گروهی که خوب سازماندهی شده است، تعلق دارند، از امتیازهای ویژه‌ای برخوردارند، امتیازهائی که برابری میان انسان‌ها را از میان برمی‌دارد و موجب پیدایش نابرابری در جامعه و میان افراد می‌شود. هم‌چنین این استدلال که میان برابری هنجارین و میرائی واقعی رابطه‌ای برقرار است، دارای ساخت منطقی چندانی نیست.

هم‌چنین اندیشه کانت مبنی بر این که انسان طبیعتأ موجودی عقلائی است، نمی‌تواند برابری میان انسان‌ها را ضمانت کند، زیرا در زندگی واقعی با «حق نیرومندترها» و نابرابری‌هائی که خردگرایانه توجیه می‌شوند، روبه‌روئیم. بسیاری از کسانی که هوادار «دارونیسم اجتماعی» هستند، بارها نشان دادند کسانی که باهوش‌تر و بی‌شرم‌ترند، می‌توانند از نادانی دیگران به‌سود خود بهره گیرند، چنین کسانی حتمأ نباید رفتاری عقلائی داشته باشند و بلکه برعکس، رفتار آن‌ها با نادایان کاسب‌کارانه و منفعت‌طلبانه است. و سرانجام آن که تکیه بر افسانه‌ها و احکام ادیان ابراهیمی نیز فقط می‌تواند برای کسانی که به‌چنین ادیانی باور دارند،  قانع کننده باشد، اما یک هندو که بر این باور است هر انسانی به یک کاست تعلق دارد و برخی از کاست‌ها نسبت به‌دیگر کاست‌ها از غرت و احترام بیش‌تری برخوردارند، حتی یکی از کاست‌ها آن‌قدر حقیر است که به افراد متعلق به آن نباید دست زد، و یا کسی که لائیک است و ساختار فکری سکولار دارد، نمی‌تواند منطق لاک را در رابطه با اصل برابری انسان‌ها بپذیرد و آن را منطقی بداند.

اصل برابری انسان‌ها با هم نه امری عادی است و نه از وزن ویژه‌ای برخوردار است و بلکه دستاورد نگرشی خوش‌بینانه نسبت به همه آدم‌هائی است که هر یک از ما خود را به آن کلیت متعلق می‌دانیم. اعتبار این اصل در دوران کنونی دستاورد تلاشی است که از سوی برخی دولت‌ها با توجه به فاجعه‌ای که جنگ جهانی دوم به‌ بار آورد، آغاز شد و به تصویب «اعلامیه جهانی حقوق بشر» توسط کمیسیون حقوق بشر سازمان ملل متحد منجر گشت. اما دیدیم که همان دولت‌ها خود را به رعایت «حقوق بشر» در رفتار درون میهنی (سیاست داخلی) و کردار بیرون میهنی (سیاست خارجی) ملزم نساختند. بیش‌تر حکومت‌های کشورهای پیش‌رفته سرمایه‌داری که دارای قوانین اساسی لیبرالی هستند، هم‌چنان دولت‌هائی استعمارگر باقی ماندند و حقوق بشر بسیاری از ملت‌های مستعمره را پایمال کردند. در ایالات متحده آمریکا هنوز هم سیاه‌پوستان تحقیر می‌شوند و از امکانات مشابه و برابر با سفیدپوستان برخوردار نیستند.

فراتر از آن با طرح این ادعا که «انسان‌ها با هم برابرند»، تازه با چیستانی بغرنج روبه‌رو می‌شویم، زیرا فلسفه سیاسی لیبرالیسم که به‌گونه‌ای اندرباشی چندمعنائی است، آشکار نمی‌کند که شکل و محتوای آزادی انسان‌هائی که همه با هم برابرند، چیست. به‌همین دلیل راولز و بسیاری دیگر از اندیشمندان لیبرال از «استقلال مثبت و منفی» سخن می‌گویند، یعنی انسان‌ها باید در موقعیتی باشند که بتوانند تا آن‌جا که ممکن است، بنا بر قاعده‌های مرسوم اجتماعی و ارزش‌های اخلاقی، دینی و باورهای فلسفی خویش زندگی کنند، یعنی کسی را نباید مجبور کرد بنا بر روشی که دلخواه او نیست، زندگی کند و یا آن که کاری انجام دهد.

روشن است که این طرح لیبرالیستی را نمی‌توان در زندگی واقعی یافت، زیرا کسی که با فروش نیروی کار خود مجبور است «آزادانه» به «کار اجباری» تن در دهد، کسی که بنا بر قانون و برخلاف میل باطنی خود باید سرباز شود و در جبهه‌های جنگ آدم‌کشی کند و … آشکار می‌سازند که اکثریت انسان‌ها هیچ‌گاه از امکان زیست بنا بر میل و سلیقه ارزش‌هائی که بدان باور دارند، برخوردار نیستند و بلکه اجبارهای حقوقی، اجتماعی، دینی و … مضمون زندگی واقعی همه انسان‌ها، حتی آن‌ها را که سرمایه‌دارند، تعیین می‌کند، زیرا همان‌گونه که مارکس یادآور شد، حتی سرمایه‌دار، به «سرمایه شخصیت ‌یافته» بدل می‌گردکه کردارش را نه خود، بلکه اجبارهای سرمایه تعیین می‌کند. به‌عبارت دیگر وابستگی‌های اجتماعی و پیش‌شرط‌های سیاسی- حقوقی و استعدادهائی که هر کسی از پیشینیان خود ارث می‌برد، در تعیین «آزادی»های هر فردی نقشی تعیین کننده بازی می‌کنند، به‌ویژه آن که استعدادهائی که ریشه ژنتیک دارند، خود سبب نابرابری انسان‌ها می‌شوند.

بنابراین آن‌چه که باید در دستور کار قرار گیرد، «برابر» سازی انسان‌ها با هم نیست، زیرا کاری است ناممکن. دمکراسی دولت‌های رفاء که فراتر از دمکراسی لیبرالیستی انکشاف یافته است، هر چند همه انسان‌ها را در برابر قانون برابر می‌سازد، اما در پی ایجاد شرائطی واقعی در جامعه است که در محدوده آن هر کسی بتواند از بهترین امکان پرورش استعدادهای خود برخوردار گردد. دولت رفاء  ساختاری است که در محدوده آن دولت می‌تواند با ایجاد نهادهائی چون سیستم‌های کودکستان

 

قبلی

برگشت

بعدی