اطلاعیه و پیامها | لینک ها | مقالات | بایگانی |
شماره جدید |
هستم، شاگرد شما میمانم و روزی که شما نیستید، من دنبال کارهایتان را میگیرم، اینکه آخر دنیا نیست. گفتم نه اتفاقاً آخر دنیا است. آخرهای دنیا همیشه همینجوری شروع میشن؛ یک نفر را بزرگ میکنی، بعد فارغالتحصیل میشود؛ بعد میرود دارایی تبریز؛ بعد ازدواج میکند؛ بعد با آن حقوق که نمیتواند در تهران زندگی کند؛ بعد بچهدار میشود؛ بعد دیگر حتی آنجا هم نمیتواند برایت کار کند چون بایستی شبانهروز بدود که زن و بچهاش را تأمین کند و بعد هم علی میماند و حوضش. نه افضل، همیشه همینجوری بوده. حالا میتوانی بفهمی «ما چگونه ما شدیم» و ژاپن چگونه شد ژاپن. بعد دیگه افضل را ندیدم. چند بار تلفنی تماس گرفت. گفت رسالهام آماده است برای دفاع، اما دانشکده مجوز دفاع نمیدهد چون در مهلت مقرر نتوانستهام آن را آماده کنم. گفت بایستی بیایم تهران و فرم تمدید مهلت پایاننامه را بگیرم و علت تأخیر را بنویسم و شما موافقت کنید و برود در شورای گروه. گفتم نیازی به آمدنت نیست، من خودم انجام میدهم. فرم را گرفتم و در قسمتی که پیرامون علت تأخیر در انجام رساله خواسته شده بود نوشتم: چون برای استاد راهنمای رساله مشکلات و گرفتاریهای زیادی بوجود آمده بود، لذا دانشجو نمیتوانسته از نظرات وی استفاده نموده و نتیجتاً کار عقب میافتاد. روزی که تقاضای تمدید افضل در گروه مطرح شد، دکتر احمدی مدیر گروهمان با لهجهی شیرین مشهدیش گفت «دکتر زیباکلام این خط شماست که؛ این را دانشجو خودش بایستی پر کند و او بایستی توضیح دهد که چرا تأخیر کرده، دانشجو بایستی بنویسد که برایش مشکلات پیش آمده و شما آن را تصدیق کنید و گروه هم میپذیرد. اینجا به جای اینکه دانشجو بنویسد برایش مشکل پیش آمده، شما نوشتهاید برای خودتان مشکل پیش آمده، یعنی چه؟» رئیس ما، دکتر احمدی، مدیر دقیقی است، اما نمیدانم آن روز توی چشمهای من چی دید که کوتاه آمد و زیر لب گفت خیلی خوب تصویب شد. چند روز بعد افضل تماس گرفت. پرسید استاد چی شد، گروه قبول کرد مهلت انجام رساله تمدید شود؟ گفتم آره؛ با خوشحالی پرسید، استاد ببخشید، حتماً کلیشهی همیشگی دانشجویان را نوشتید که چون منابع این تحقیق کم بود دانشجو نیاز به فرصت بیشتری برای انجام تحقیق داشته است؟ گفتم نه. با تعجب پرسید که استاد سرکار رفتنم را که ننوشتید؟ گفتم نه. با نگرانی پرسید، استاد چی نوشتید؟ گفتم افضل چه فرقی میکنه؟ نظام دانشگاهی که آنقدر ورشکسته و بدبخت است که نمیپرسد خود این آدم چه شده و چه بلایی سرش آمده، اما متّه به خشخاش میگذارد که چرا دوماه یا چهارماه دیرتر میخواهد دفاع کند، آیا اهمیتی دارد که آدم در پاسخش چه بگوید و چه بنویسد؟ اما چون خیلی علاقمندی بهت میگویم چه نوشتم. نوشتم برای استاد راهنما مشکل و بدبختی پیش آمده بود. گفت استاد، جانِ من راست میگویید؟ گفتم آره. گفت نوشتید چه مشکلی برایتان پیش آمده بود؟ گفتم تو باید حالا همه چیز را بدانی؟ گفت استاد تو را خدا بگویید دلم یک ذره شد. گفتم آخه خصوصی هست؛ گفت نه استاد، بگویید. گفتم نوشتم رفته بودم برای زایمان. افضل قرار بود تیرماه 79 بیاید برای دفاع. مجوز دفاعش از معاونت آموزشی دانشگاه آمده بود و از اساتید مشاور و مدعوین هم من برای دفاع وقت گرفته بودم؛ اما جلسهی دفاع هرگز برگزار نشد. یک روز قبل از حرکت به سمت تهران، افضل میآید به روستای رُش بزرگ که محل زندگیاش بود؛ روستایی میان مراغه و بناب. فکر کنم میآید که از پدرومادرش خداحافظی کند برای حرکت به تهران. حدود ساعت 30/1 بعدازظهر سر جادهی روستایشان از اتوبوس پیاده میشود. درحالیکه عرض جاده را با پاهای فلجش، مثل همیشه آهسته عبور میکرده، اتومبیلی با سرعت به او نزدیک میشود. افضل که نمیتوانسته بدود یا حتی تند برود، درست وسط جاده قرار داشته که اتومبیل به او برخورد میکند. به احتمال زیاد، افضل مرگش را جلوی چشمانش برای چند ثانیه میبیند. اما نمیتوانسته بدود. اتوبوس رفته بوده و کسی هم به جز افضل از اتوبوس پیاده نمیشود. بنابراین، صحنهی تصادف را هیچکس نمیبیند. پیکر ضعیف و لاغر افضل به هوا پرتاب میشود و سپس کف اسفالت داغ جاده میان مراغه و بناب ولو میشود . صاحب اتومبیل که آدم باوجدانی بود! با همان سرعت به حرکت خودش ادامه میدهد. نخستین کسانی که افضل را میبینند، بعدها میگویند که حرف میزده، اما بهشدت دچار خونریزی بوده. هیچکس جرأت نمیکند به وی دست بزند. حدود یکی دو ساعتی همانطور بوده تا سرانجام او را به بیمارستان میرسانند اما ظاهراً همانجا فوت میکند. دانشکده در تیرماه تعطیل بود و من هم به ندرت میآمدم. ظاهراً یکی دوتا از دوستان افضل پارچهی سیاهی را جلوی در دانشکده نصب میکنند و من بیخبر میمانم. حدود سه، چهار هفته بعد من به دانشکده آمدم و هیچ خبری و علامتی از مرگ افضل نبود. سر پلههای اصلی دانشکده خانم برزنده، مسئول بخش تحصیلات تکمیلی دانشکده را دیدم و از وی پرسیدم خانم برزنده پس دفاع افضل یزدانپناه چی شد؟ گفتید که مجوز دفاعش هم که آمده. گفت: آقای دکتر اون که بندهی خدا مُردِش، میگن تو راه آمدن به تهران رفته زیر ماشین. بعضی وقتها من از بیغیرتی و پوستکلفتی خودم خجالت میکشم. آن لحظه که خانم برزنده اینها را گفت، یکی از آن لحظات است. هیچی نگفتم، آنقدر خونسرد بودم که خانم برزنده فکر کرد من کل ماجرا را میدانم. بچه که بودیم توی کوچه فوتبال بازی میکردیم. بعضی وقتها لگد میخورد به ساق پاهایمان و از فرط شور بازی، آنموقع اصلاً درد حالیمان نمیشد. اما شب که میخواستیم بخوابیم تازه زقزق و درد شروع میشد. مرگ افضل هم برایم اینجور شد. حتی از خانم برزنده حال فرزند و مادرش را هم پرسیدم. فقط احساس کردم که بایستی برم آنجا. بایستی برم سر خاکش. به تدریج بیشتر فهمیدم چه شده. به یکی دو تا از دانشجویانم که همدورهی افضل بودند سفارش کردم که مراسم چهلم افضل را چند روز قبلش به من بگویند و آدرس رُش بزرگ را هم گرفتم. روز چهلمش به اتفاق دو تا از دخترانم از تهران حرکت کردیم و درست ساعت 30/1 بود که رسیدیم به حسینیهی بزرگی که وسط روستای افضل بود. پدرش وقتی مرا دید با اشک و ناله به ترکی گفت افضل جان برای ما بلند نمیشوی لااقل برای استادت بلند شو، آن استادت که همیشه از او حرف میزدی. از تهران آمده، پسرم پاشو نگاهش کن.بعد از مراسم به اتفاق بستگان افضل به منزلش رفتیم، به اتاقش و جایی که افضل شبها و روزهای زیادی را در آنجا سپری کرده بود. بستگانش بهزحمت فارسی حرف میزدند و پدرش آشکارا تاب برداشته بود. کمکم نزدیک عصر میشد. قبل از بازگشت بر سر مزارش رفتم. قبرستان رُش بزرگ بر روی یک تپهی بلندی قرار گرفته که چشمانداز جالبی به اطراف دارد. قبر افضل بالای تپه است، جایی که رُش بزرگ را میشود قشنگ دید. حتی آدم بیشتر که دقت کند در آن دوردستها میتواند، حسن ارسنجانی، علی امینی، مراغه و اصلاحات ارضی را هم ببیند. سنگ قبرش بزرگ است و بر روی آن اشعاری را که خود افضل سروده بود نوشتهاند. اشعاری نغز و دلنشین. برادرانش گفتند: که خیلی شعر میگفته و نوشتنی هم زیاد داشته. دلم میخواست من هم یک جمله روی سنگ مزارش اضافه میکردم: اینجا محل به زیر خاک رفتن امید و آرزوهای یک استاد است که چند صباحی فکر میکرد گمشدهاش و شاگردش را پیدا کرده است. از افضل فقط برایم مشتی خاطرات تلخ و شیرین و کولهبار دردناکی از حسرت و ناامیدی برجای مانده است. روی قفسهی کتابخانهی دفترم در دانشکده یک رسالهی جلد قرمز قرار گرفته که بر روی آن نوشته شده «پایاننامهی کارشناسی ارشد افضل یزدان پناه»، عنوان: «اندیشهی آزادی در گفتمان نخبگان سیاسی و رهبران دینی ایران معاصر» به راهنمایی دکتر صادق زیباکلام، دانشکدهی حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران، |