اطلاعیه و پیامها | لینک ها | مقالات |
بایگانی |
. نفست را حبس ميكني در سينه، تا مگر بوي مرگ دمي از سرت بيرون رود. از بم كه به تهران بيايي، هر كسي كه از راه ميرسد به دنبال آخرين خبر است. تلويزيون آخرين خبر را 13 هزار كشته اعلام ميكند و تو نميداني گريه كني يا بخندي كه اين ارقام چگونه و در كدام مركزي جمعآوري و شمارش شدهاند. چرا كه گورهاي دستهجمعي را ديدهيي كه دهها مرده را يكجا در خود جاي دادهاند. مردگاني كه بولدزر آنها را كشف و بعد دفن كرده است و برخي از آنها نه نامي، نه نشاني و نه حتي ناله افسوس عزيزي را با خود به يادگار نبردهاند. شباول فرودگاه بم فرودگاه بم، چند كيلومتري از شهر بم فاصله دارد. راننده كرماني كه با ماشين مزدايش ما را از استانداري كرمان به بم و از آنجا به فرودگاه ميبرد، از ناامني شهر در ساعات اوليه پس از زلزله ميگويد و اينكه عدهيي از اشرار، در ساعات اوليه بعد از زلزله به دنبال غارت برخي از مراكز )مثل بانكها و...( بودند و ادامه ميدهد: نا اهل كه باشي هر چيزي از تو برميآيد!هوا به قدري سرد است كه شيشه ماشين يخ زده است و راننده به سختي مقابلش را ميبيند.به فرودگاه ميرسيمأ اسكلتي كه ديواري و سقفي هم دارد و يك تابلوي بزرگ نشان ميدهد كه اينجا فرودگاه بم است. داخل سالن بزرگ فرودگاه صداي ناله و فرياد مجروحان از همه جا شنيده ميشود. مردم به اين سو و آن سو ميدوند.نيروهاي قرمزپوش هلالاحمر سعي دارند كه مجروحان را دستهبندي كنند تا وضعيت انتقال آنها راحتتر شود.امدادگران با سرعت زخميان را معاينه ميكنند و چندين نفر از داخل زخميان، مردهها را به بيرون انتقال ميدهند.يك نايلون بيسكويت و آب خريدهايم. اما رويمان نميشود به كساني كه از سرما ميلرزند و خون و خاك از سر و رويشان ميبارد، بيسكويت تعارف كنيم.
فرزانه، دختركي هشتساله در سالن دور خودش ميچرخد. از او ميپرسم: به دنبال كه ميگردي. پرستار، باند سرم باز شده. برادر شش، هفتساله فرزانه گوشه پيراهنش را گرفته. آنها را پيش دكتري ميبرم كه دستور رسيدگي به مجروحان را ميدهد. سر فرزانه را باندپيچي ميكنند. نگاه برادر كوچكش لرزان است. آهسته بسته بيسكويت را به او تعارف ميكنم. نميگيرد و خيره نگاهم ميكند. اصرار ميكنم، با عصبانيت بيسكويت را به من بر ميگرداند و ميگويد: «برو مادرم را بيار» و بغضش ميتركد. در ماندهام كه چه كنم و چگونه اشكم را نگه دارم. مادرت زنده است؟ نميدانم. او را از ماجدا كردند و بردند. زخمي بود. |
من از بم زلزله زده می آیم تهیه : محمدامین قیدی
گروه ويژه، شايد ساده باشد مردن. اما تماشاي مرگ، وقتي لحظه به لحظه دنبالت ميكند، در كوچه پسكوچههاي شهري كه حالا ديگر هيچ ديواري حريم خانههايش را پاس نميدارد، سخت است. شايد سادهتر است مردن، از وحشت مادراني كه نوزادشان را در پتوهاي نهچندان ضخيم پر از خاك، از دست يخبندان نيمهشب بم، پنهان كردهاند.
شايد صدبار سادهتر است مردن، از جاماندن زن و سه فرزندت زير آوار و جان سالم به در بردن خودت. خجالت ميكشي، از بم برگردي و كودكت را كه به سمت تو ميدود، در آغوش بگيري.خجالت ميكشي از درد پاي مادرت سوال كني. خجالت ميكشي كه در گرماي خانه بيارامي. حتي خجالت ميكشي نگران همسرت باشي كه هنوز در بم مانده است |