ارتباط با ما

اطلاعیه و پیامها لینک ها

درباره آزادگی

مقالات

شماره جدید آزادگی 


نیشگونه

ملا حسنی

بایگانی 

سید ابراهیم نبوی

صدا

دانشجو

 

طنزسرای بزرگ زبان فارسی که بی بديل است و آن روزها ستون طنزی می نوشت در همشهری)، جهانگير کوثری( دبير سرويس ورزش بود و بهترين مفسر ورزشی کشور، که اگرچه کار مطبوعات را جدی نگرفت، اما در کنار همسرش رخشان بنی اعتماد به توليد فيلمهای ارزشمندی در سينمای ايران پرداخت)، سعيد پورعزيزی( که مدير اجرايی تحريريه بود و بعدها روزنامه بهار را منتشر کرد) و بسياری ديگر که جز خاطره و يادی از آنها در ذهن من نمانده است و شايد که حتی نام شان را فراموش کرده باشم. در آن روزها شادی صدر می نوشت و خوب هم می نوشت.

بالاخره روز مبادا آمد، همان روزی که کرباسچی آمد، در حالی که سرش به زير بود و خبر بد را نمی خواست بدهد. مجلس تهديدش کرده بود. مجلسی که نماينده مردم نبود و تاب روزنامه ای پر از نشاط و آگاهی را نمی آورد. مجلس گفته بود که يا ستاری و گروهش بايد از همشهری بروند و يا روزنامه را تعطيل کند. و کرباسچی می دانست اگر اين باج را بدهد می تواند به کار اصلی اش در به سامان آوردن تهران ادامه دهد و چنين کرد. اکبر گنجی و من از همه بيشتر عصبی شديم، همان روز استعفا داديم و به خانه رفتيم. ديگران ماندند و چند ماه بعد رفتند. اما روزنامه کم کم شد يک چيز معمولی، پر از تبليغات و خبرهای بی بو و خاصيت و نوشته هايش اگر چه مانند کيهان و اطلاعات و رسالت آزاری نمی رساند، اما فايده ای هم نداشت. .... و چهار سال گذشت  چهار سال به سختی گذشت. سالهای ترکتازی مهدی نصيری بود در کيهان و مقالات يوسف ميرشکاک عليه دولت آبادی و شاملو و روشنفکری و در مجموع انسان، سالهای توی بوق کردن تهاجم فرهنگی و حمله کردن به کتابفروشی ها و سينماها، سالهای تحت فشار گذاشتن کانون نويسندگان و کشف اجساد روشنفکران در بيابان های اطراف شهر، سالهای سخيف شدن سينما و تبديل کامل تلويزيون به حسينيه که با همت فيلسوف معاصر علی لاريجانی صورت می گرفت، سالهايی که در آن عباس عبدی و اصغرزاده و محمد نصراللهی و جواد مظفر به زندان های پنهانی می رفتند و حتی خبری هم از آنان پخش نمی شد، سالهای دريافت استفتاء در مورد حرمت کامل موسيقی، سالهايی که با پيراهن استين کوتاه هم به ادارات دولتی نمی شد رفت، سالهايی که انصار حزب الله وسط شلوغ ترين خيابان شهر نماز جماعت می خواندند، سالهايی که پخش اسم بهزاد نبوی و مهاجرانی هم از تلويزيون ممنوع شد، چه رسد به گلشيری و شاملو که کفار علانيه بودند، سالهای بازجويی در طبقه ششم هتل استقلال و لابی هتل هما، سالهای تعطيل گردون و مهاجرت عباس معروفی به آلمان و زندان و بازجويی فرج سرکوهی و مرگ دلخراش سعيدی سيرجانی. در آن سالها حتی هاشمی رفسنجانی هم توسط انصار حزب الله جزو اپوزيسيون قلمداد می شد. سعيد امامی تا رهبری مجاهدين خلق نفوذ کرده بود و وزارت اطلاعات هر کار می خواست می کرد. روشنفکران دينی هم يا در فرنگستان تحصيل می کردند و يا در جلسات هفتگی دکتر سروش خودشان را سرگرم می کردند و تقريبا همه چيز در بدترين وضعی قرار داشت. تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی...

آن روزها شادی صدر دلش را به راه انداختن يک انتشارات خوش کرده بود و من هم در اصفهان، گريخته از هياهوی شهر تهران، مشغول تدريس داستان نويسی و فيلمنامه نويسی بودم. و حکايت شعر شفيعی کدکنی بود که...آنچه می خواهم نمی بينم
و آنچه می بينم نمی خواهم...  دلمان خوش بود به جشنواره فيلم فجر، که در آن روزها روشنفکرانه ترين اتفاق کشور بود و گريزراهی برای زنده ماندن در مملکتی که هواهايش عفن بود و آبهايش ناگوارای عجب دلتان بنگرفت و نشد جانتان ملول
زين هواهای عفن، وين آبهای ناگوار گاهی از طريق دوستان نوشته هايی از ايرانيان مقيم فرنگ می آمد. آنها هم اگر از ما نوميدتر

 

ای دريغا، به برم می شکند...

برای شادی صدر و همه کسانی که رنج ماندن و گفتن را تحمل کردند.

سال 1367 بود که گروهی از بچه های حوزه هنری با مديريت حوزه قهر کردند. بزرگتر آنها محسن مخملباف بود و ديگران، قيصر امين پور بود و فريدون عموزاده خليلی و حسن حسينی و بيوک ملکی و طاهره ايبد و مهرداد غفارزاده و.... آنها می خواستند فيلم بسازند و داستان بنويسند و شعر بگويند و تاب کنترل و سانسور موجود در حوزه را نمی آوردند. آمدند به انتشارات سروش و نشريه ای راه افتاد به نام سروش نوجوان و در آن کاری صورت گرفت که اگرچه کارستان نبود، اما حداقل چيزی بود که آنها حس می کردند، هر چه هستند خودشان هستند.

 در ميان اين بچه ها دخترک کوچک اندام چهارده پانزده ساله ای بود که تند تند حرف می زد و زياد می نوشت و خوب کار می کرد. نامش مثل نگاهش شادی بود و دلش می خواست نويسنده شود. و شد. بعدها ما در ماهنامه همشهری همکار شديم. ماهنامه ای بود نوگرا و به مسائل اجتماعی و فرهنگی می پرداخت. شادی صدر، که حالا ديگر هجده نوزده ساله بود، شد مسئول صفحات نوجوانان ماهنامه و من شدم مسئول صفحات سينمايی و اجتماعی و نويسنده چهار مقاله و گزارش ماهانه با چهار اسم مستعار. بعدها در روزنامه همشهری در يک سرويس با هم کار کرديم. روزنامه همشهری اولين تجربه جدی روزنامه نگاری در دهه هفتاد بود. طرح روزنامه را من به کرباسچی پيشنهاد کردم، مهدی کرباسچی مديريتش کرد و ستاری، که بعدها صبح امروز و بنيان و بسياری روزنامه های ديگر را در آورد، به آن شکل عينی داد. حسين خسروجردی گرافيک نو و مدرن همشهری را از زندان گرافيک کهنه کيهان و اطلاعات در آورد و چشم مردم شهر با نوعی ديگر از روزنامه آشنا شد. شادی، که حالا برای خودش خانمی است، و از بزرگان مطبوعات و جنبش زنان کشور ماست، در روزنامه فعال بود.اما و هزار دريغ که روزنامه همشهری جز همان دو ماه شاخ و شانه نکشيد و زود جوانمرگ شد. کرباسچی، شهردار وقت و بهترين شهردار تاريخ تهران، تحت فشار مجلس مجبور شد ابتدا ماهنامه همشهری را تعطيل کند و بعد مديريت روزنامه را عوض کند. ماهنامه به اتهام اهانت به رهبری و توهين به رزمندگان توقيف شد و ستاری از روزنامه رفت. يادتان نمی آيد، ولی بگذاريد نام چند نفری را ببرم که جزو گروه بنيانگذار روزنامه همشهری بودند:

احمد ستاری( سردبير، که بدون همت او نشريات دوم خرداد هرگز پا نمی گرفتند)، شمس الواعظين( نويسنده سرمقاله ها)، اکبر گنجی( دبير سرويس مقالات)، بهروز گرانپايه( دبير سرويس هنری که بعدها در پرونده عباس عبدی اتهامات سنگينی خورد)، محسن اشرفی( نويسنده مقالات صفحه آخر و نويسنده گزارشات اقتصادی و اجتماعی که بعدها دبير تحريريه صبح امروز و آفتاب امروز و بنيان و بسياری از روزنامه های ديگر شد)، سيد ابراهيم نبوی( دبير سرويس گزارش و شهرستانها و مسوول صفحه آخر)، فريدون عمو زاده خليلی( دبير سرويس ادبيات که بعدها مدير مسوول آفتاب امروز بود و چلچراغ را اداره می کرد و در نوروز و صبح امروز و آفتاب و بسياری جاهای ديگر آثارش را می خوانديد)، علی اصغر رمضانپور( که معاون تحريريه بود و بعدها در روزنامه نگاری پس از دوم خرداد نقشی به سزا داشت و مدتی هم معاون فرهنگی مسجد جامعی شد و بيش از آنکه از نعمت حکومتی بودن برخوردار شود، تاوان دفاع از آزادی را داد)، ابوالفضل زروئی نصر آباد( شاعر و

 

قبلی

برگشت

بعدی