اطلاعیه و پیامها | لینک ها | مقالات |
شماره جدید آزادگی |
گل آقا كلاس چهارم است و مبصر كلاس. قيافه جدى او مجالى براى شيطنت هاى كودكانه همكلاسى هايش نمى گذارند. برادر دوقلويش، شيرآقا داخل مى شود. زياد همسان نيستند، ولى رفتارشان خيلى زود لو مى دهدشان. گل آقا مى دانى براى چى آمده ايم؟ -نه. -جشن خوبى بود. براى مراسم كارت دعوت چاپ كرده بوديم. براى معلم، مدير، ناظم و خيلى از همكلاسى هايم كارت دعوت بردم. مسوولان مدرسه كار داشتند ،ولى 16-15 نفر از همكلاسى هايم آمدند: محمد جعفري، سعيد مسفي، مهدى ثقليان، حسن چزگى و خيلى هاى ديگر. خوش گذشت.من و مريم بيشتر از همه رقصيديم. تا به حال با كسى درگير نشده ام. دعوا را دوست ندارم. فقط اول سال بود كه با يك كلاس پنجمى دعوايم شد، اما تا دست به يقه شديم، مدير مدرسه جدايمان كرد. خوشحالم كه دوستان زيادى دارم. معمولا خريدهايى مانند نان و سبزى به عهده گل آقاست. بعد از مراسم، رفتار همكلاسى هايش بهتر شده. مى گويد: بيشتر بهم احترام مى گذارند. فكر مى كنند من بزرگتر از آنها هستم. علا قه هاى داماد داماد دوازده ساله كه از دبستان به
خانه آمد، سرگرمى هايش را با بچه هاى هم سن و سالش متفاوت اعلام مى كند: ?بازى
فوتبال را دوست دارم. زياد بازى نمى كنم. چون وقت ندارم. تيم ايران را دوست
دارم و برزيل، اما گفتم بايد هر روز بروم سر كار. روزى هزار تومان مزد مى گيرم.
براى شغل آينده هنوز برنامه اى ندارم. نمى دانم شايد معلم بشوم. موضوع انشايى
كه ثلث پيش نوشتم ?معلم بود.? روز مراسم هر دو هديه گرفتيم. همكلاسى هايم برايم ظرف آوردند. پدر برايم ساعت از افغانستان آورده - مرتب به ساعتش نگاه مى كند - دايى هم برايم انگشترى خريده است. مريم هم هداياى زيادى گرفته. گردنبند طلا كه هديه عمه (مادرشوهر) بود را بيشتر مى پسنديد. طلا را دوست دارد، ولى تاريخ تولدش را نمى داند. مى خواهيم ماه تولدش را بدانيم، نه خودش مى داند، نه پدر. گل آقا را دوست دارد. مى گويد: ?گل آقا مهربان است. به خاطر ما مى رود آبشار، شانسى مى فروشد.? گل آقا كه حالا چفت همسر كوچكش نشسته مى گويد: پولم را هر شب به مادرم مى دهم. از اين پول براى مراسم خرج كرده است. مادر و دايى دست به دست هم داده تا زندگى اين دو را راه بيندازند. پدر گل آقا، كارگر ساختمان است و مشغول كار. مادرش هم رفته عمويى كه شب مراسم نامزدى با موتور تصادف كرده را از بيمارستان مرخص كند. عكس هاى مراسم نزد اوست. هر چه انتظار مى كشيم، نمى توانيم مادرشوهر و پدرشوهر جمعه ارديبهشتى را ببينيم. با بچه ها جمله سازى را آغاز مى كنيم. جمله اول با ازدواج. گل آقا: من ازدواج را دوست دارم. مريم: برادرم ازدواج كرد. وقتى از زوجى كه سنشان سرجمع به 20 نمى رسد پرسيديم از خدا چه مى خواهيد. با صداقت كودكانه پاسخ دادند و مانند خيلى ها پشت پرده ادب و مناعت طبع خواسته شان را پنهان نكردند. مريم، پرايد سفيد دوست دارد و گل آقا پول زياد. داماد از يك ماه پيش نسبت به اجراى مراسم ذهنيت داشته و خود را آماده كرده بود. آنها دوست دارند بعد از ازدواج در كنار پدر و مادرشان زندگى كنند. در خانه ويلايى و آپارتمانى فرقى ندارد. بهترين هديه را داماد از دايى اش گرفته، يك پلاك با دو نوشته. يك رو؛ محمد، روى ديگر؛ على. با زوج جوان (كودك) خداحافظى مى كنيم. جلوى در مى گويم، اگر عكستان در روزنامه چاپ شود و ببينيد، اول به چه كسى نشان مى دهيد. هر دو زير چشمى يكديگر را مى پايند و سرشان را پايين مى اندازند. هر دو مى گويند؛ مادرمان. نگاهشان پر از شرم و حياست. حرف دلشان را با نگاه مى گويند. حقايق تازه ازحراج دخترانايراني درامارات، تهیه : اقدس جوادپور موج خبري گسترده ناشي از انتشار خبر فروش دختران ايراني در دوبي كه همانند بمبي جامعه را تكان داد، به همان سرعتي كه منتشر و پخش شده بود، به همان صورت نيز، به يكباره با چند تكذيبيه فروكش كرد. در اين ميان اما، آنچه كه همچنان به عنوان سوالي در ذهن تكتك شهروندان ايراني نقش بسته بوده و هست، سرنوشت مردي است كه منبع و منشا فاش شدن اين اخبار بود. براستي دكتر مصطفي بنيحيي كجاست؟ چه ميكند؟ چرا در مقابل تمامي منابع خارجي و حتي داخلي كه سخنانش را تكذيب كرده و ميكنند سكوت كرده است؟ دوشنبه 17\3\83 ، ساعت 9 صبح. اولين صداي زنگ تلفن روي ميزم بلند ميشود. صداي لرزان جواني از آن سوي سيم، در حالي كه سعي ميكند آهسته سخن بگويد، تند تند و بريده و بريده ميگويد: آقاي...؟ بله. بفرماييد. شما گزارش مربوط به حراج دختران ايراني در دوبي را نوشته بوديد؟ بله. چطور؟ اگر ميخواهيد با خود كاپيتان صحبت كنيد تا يك ساعت ديگر در سالن اجتماعات دانشگاه.... باشيد. قرار است كاپيتان براي تعدادي از اساتيد و دانشجويان رشته »...« در مورد تجربيات خود پيرامون چگونگي خروج دختران از ايران و پيامدهاي آن سخنراني كند. پيش از اينكه سوال ديگري را مطرح كنم، ارتباط قطع مي شود. بسرعت ماشيني ميگيرم و خود را به آدرس مربوطه ميرسانم. خوشبختانه بدون مشكل خاصي مانند ساير دانشجويان وارد دانشگاه ميشوم و پرسان پرسان به سمت سالن اجتماعات. نيمساعتي از زمان موعود گذشته است. مردي ميانسال، قدبلند و چهار شانه، با چهرهيي گندمگون و موهايي كه گرد سپيدي بر آن نشسته با كت چهارخانه خردلي و پيراهني روشن در حال سخنراني است. جمعيتي حدود 50 نفر پاي سخنانش نشستهاند. كاپيتان در حال صحبت در مورد چگونگي خروج دختران و زنان ايراني از كشور و فروش آنها در كشورهاي اروپايي و يا عرضه آنها در بازارهاي فروش زنان در كشورهاي عربي است و اينكه دختران ايراني پس از قاچاق از كشور به كشورهاي اروپايي در چه مراحلي و چه مراتبي تن به هر كاري از جمله خودفروشي ميدهند تا سر از خانههاي فساد يا مد يا حراجيهاي نواميس درميآورند.سخنانش به درازا ميكشد (كه متاسفانه به خواهش خود ايشان از درج همه آنها معذوريم). پس از پايان جلسه سوالها شروع ميشود و كاپيتان با صبر و بردباري پاسخ ميدهد.يكي ميپرسد: بالاخره شما در استخدام سازمان هواپيمايي ايران هستيد يا كشورهاي عربي؟ و كاپيتان جواب ميدهد: |