اطلاعیه و پیامها | لینک ها | مقالات | شماره جدید |
بایگانی |
عاطفه با تو هستم لیلا جعفری تهرانی عاطفه ی عزیز می دانم هستی و می توانی این نامه را بخوانی . می دانم که همین اطراف آزادانه بر آغوش باد می رقصی و می گردی و به زندگی تیره و سرد ما پوزخند می زنی .
نمی دانم روح آبی ات 45 دقیقه را بر بالای دار چگونه تحمل کرد ؟ و آنگاه که رییس کینه بر دل دادگاه طناب بر گردنت انداخت زیر لب به تو چه گفت و در آن موقع تو به چه فکر می کردی ؟ نمی دانم زمانی که با اشاره ی سر رییس دادگاه پاهای تو از چهارپایه جدا شد تو به کدام ابر نگاه می کردی ؟ و در دلت به چه کسی ناسزا می گفتی ؟ نمی دانم چرا معصومیت از دست رفته ی بازوانت جزایش اعدام است وآن مرد پس از تنها صد ضربه شلاق به خانه خود برگشت؟ نمی دانم که چه کسی را مقصر می دانستی و آزادی فراموش شده را در سرزمینی که با اعدام زنان مردان را می ترسانند با دستانت طلب کردی و نیافتی . می دانم می دانم ... که بر آزادی جسمت اعتقاد داشتی و روحت را متعلق به خودت می دانستی و آنگونه که دلت می خواست رفتار کردی اما صد افسوس که در سرزمینی زیسنی که مزد گورکن از آزادی آدمی افزون بود . می دانم و می دانی ... که آن لحظه که به نشان اعتراض به دادگاهی متحجر لباس بر کندی از تنت و ناسزای بر لبت را بلند بر رییس دادگاه فریاد زدی او چنان کینه ای از تو بر دل گرفت که فقط با انداختن طناب بر گردنت آرام می گرفت و زمانی که به مرد اشاره کرد تا طناب را بالا بکشد و پاهای تو چون جسمی بی جان از زمین جدا شد پوزخندی بر لبش داشت و در دل گفت که این هم سزای تو که یاغی بودی و قوانین بدوی ما را به سخره گرفتی و صد افسوس که در سرزمینی زیستی که مزد گورکن از آزادی آدمی افزون بود . می دانم ومی دانی ... وقتی آز ان بالا بر جسدت در قبر نگاه می کردی و ان مردان را دیدی که شبانه به کار کندن زمین مشغولند و تن بی جانت را بر دست گرفتند و بردند به ماه نگاهی کردی و خندیدی و ماه به تو گفت آزاد باش مثل من. تو باز خندیدی بلندتر و به ما که چون موریانه هایی کثیف در این ملک همراه با کینه و نجابت و عفاف پرده ی دین بر باکره گیمان می کشیم و جسم متعلق به قانون هایی مرد سالار خود را بر دوش می کشیم خندیدی و رقصیدی همراه با باد و همان زمان گل های آفتاب گردان به سوی تو چرخیدند اما صد افسوس که من و تو در سرزمینی زیستیم که مزد گورکن از آزادی آدمی افزون بود . می دانم و می دانی ... اگر من هم در شرایط تو زندگی می کردم سر نوشتم چون تو بود و همان راهی را می رفتم که تو کنون رفتی و این من بودم که به جای تو بر دار همراه با باد می رقصیدم و تو برایم می نوشنی که صد افسوس که ما در سرزمینی زیستیم که مزد گورکن از آزادی آدمی افزون بود . می دانم ومی دانی ... که در دادگاه به جرم زنای محصنه به مرگ محکوم شدی و خود قاضی رضایی مقابلت ایستاد و طناب محکم را بر گردنت انداخت و هیچ فکر نکرد با خود که چگونه یک زن مجرد به زنای محصنه محکوم شده و او با خود فکر نکرد که چرا مردی که باید حداقل در جرم و محکومیت برابر باشد اکنون در خانه اش نشسته ؟آیا او در قانونی که از تحجر منشا می گیرد گناهش را به گردن تو انداخت و خود را وارهاند و این تو بودی که باید همیشه لکه ننگ ان مرد را بر دامان آسمان پاک می کردی و آن مرد تنها نگاه می کرد و می خندید و صد افسوس بر ما که در سرزمینی زیستیم که مزد گورکن از آزادی آدمی افزون بود . می دانم و می دانی ... که این تو بودی که همیشه در طول زندگیت محکوم بودی و همیشه باید مجازات آن را خود بر عهده می گرفتی که باید می دانستی در این کشور این مرد است که صیغه می کند و این مرد است که چهار زن اختیار می کند و این زنان تیره روز هستند که باید دم بر نیاورند مبادا نفقه شان قطع شود و تو هم باید در سیزده سالگی به حجله ی خونین می رفتی و چادر بر کمرت می بستی و خانه را برای آقای آن رفت و روب می کردی مبادا از تو دلگیر شود و شب به بسترت نیاید .افسوس و صد افسوس که در سرزمینی زیستی که مزد گورکن از آزادی آدمی افزون بود . می دانم و میدانی ... که عفت عمومی این ملک از این همه دزدی و دغل و ریا آزرده نمی شود و فقط دنبال تو بود که چون بختکی بر سرت چنگ اندازد و بگوید در جامعه ی مرد سالار ما تو حق نداری اینگونه خود سر باشی و حال که مرتکب عملی خلاف قوانین ما شدی جرمت اعدام است و تو مفسدی در این سرزمین و باید پاک شوی تا ملک عفیف ما را مبادا به گناه آلوده نکنی .افسوس و صد افسوس که در سرزمینی زیستی که مزد گورکن از آزادی آدمی افزون بود . می دانم و میدانی ... که تو باید کشته می شدی چون زبان داشتی و آنچه جسمت خواسته بود را انجام داده بودی و از ان دفاع هم کردی و نه تنها به خواسته ات فکر بلکه عمل هم کرده بودی و کاش می توانستی بال در بیاوری و سقف یک یک خانه ها را بر داری و به قاضی نشان دهی که در جامعه ی اسلامی شما چگونه زن چون برده ای خرید و فروش می شود و چگونه با گذاشتن نامی چون صیغه به افکار پلید خود رنگ تقدس می زنید و انگاه من را محکوم می کنید به گناهی که خود هر شب به آن مشغولید اما نامش را برای خود اسلامی کرده اید مبادا کسی بفهمد این همان است . افسوس و صد افسوس که در سرزمینی زیستی که مزد گورکن از آزادی آدمی افزون بود . می دانم و می دانی ... که در فرهنگ اینان این زن است که باید عفیف باشد و تا شب حجله اش بر نیازش مهر هوس زند و تنش را چون بیگانه ای بنگرد و نیاز آسمانی جسمش را گناه بنامد و در آرزوی مردی باشد تا بکارت دینش را در شبی بارانی بدرد و مهر تایید بر نجابت زن زند و پس از آن اگر مرد خواست می تواند سه زن دیگر را تایید کند و آنان تنها قربانیان این قانون مسخره و شوم هستند و همان مرد می تواند از زنان بسیاری در بستری که صیغه اش می خوانند در راه ارضای هوسش چونان عروسکانی ساکت و بدون زبان کام جوید و این تنها زن اوست که باید چشم بر در دوزد که کی مرد خانه اش شب هنگام به خانه بر می گردد .افسوس و صد افسوس که در سرزمینی زیستی که مزد گورکن از آزادی آدمی افزون بود . می دانم و می دانی ... که در آخرین دقایق تو شاهد مرگ خویش بودی پیش از آنکه مرگ در جانت گلویی تر کند وچون کبوتری آب نوشیدی به آسمان نظاره کردی وآنگونه بالای دار تاب خوردی شاید هم در آخرین دقایق، همراه بالا رفتن جرثقیل آواز خواندی و دست در دست باد رقصیدی ! اما در چهل و پنجمین دقیقه این باد بود که با تومی رقصید . توکه پاسخ شجاعتت در سرزمین ما مرگ است .
|