اطلاعیه و پیامها | لینک ها | مقالات | شماره جدید |
بایگانی |
|
بار يک جانباز شيميايي. خبرنگار مهر در حالي براي مصاحبه با جانباز اسکندري به بيمارستان ساسان رفت که هنوز از شهادت محمد رجبي ثاني يک ماه نگذشته است. هنوز ابهامات شهادت محمد رجبي پيگيري ميشود که شنيديم مردي ديگر از تبار انقلاب و دفاع مقدس که نه تنها خودش جانباز شيميايي است، بلکه دو بردارش نيز از جانبازان و جانفشانان انقلاب و نظام هستند، دچار مشکل شده است.در اين بيمارستان، اکثر بيماران جانباز همديگر را ميشناسند چرا که سالهاي بسياري را روي تختهاي بيمارستان با هم گذراندهاند. دو جانباز هستند که 17 سال است هر سال، 9 ماه از سال را با هم در بيمارستان هستند و تنها سه ماه همانند باقي مردم در خانه زندگي ميکنند؛ آن هم اگر مشکل خاصي پيش نيايد. يکي از جانبازان که ميفهمد دنبال شخص خاصي هستيم، ميگويد به طبقه فلان هم سر بزنيد، آنجا سرداراني هستند که در زندگي مادي آنها چيز زيادي باقي نمانده و همه مهمان ما هستند.به هر حال به طبق نهم، بخش 9، اتاق 207 در بيمارستان ساسان رسيديم. عليرضا اسکندري را در حالي ديديم که روي تخت دراز کشيده بود و از اکسيژن استفاده ميکرد. هر از چند گاهي اسپريي را نيز به دهان ميبرد و نفسي تازه ميکرد. او خود را اينگونه معرفي کرد و ماجرا را چنين شرح داد:عليرضا اسکندري، کارشناس مخابرات و عضو بسيج يکي از مناطق کرج هستم. پانزده روز است که در بيمارستان بستريام. در روز حادثه ـ چهارشنبه (پنجم آذر ماه) به يکي از دوستانم سپرده بودم ماشين مرا که به تازگي نمره شده است بياورد و در پارکينگ بيمارستان بگذارد تا روز پنجشنبه، اگر پزشک اجازه داد براي زيارت به حضرت عبدالعظيم برويم. چون ماشين تازه پلاک خورده بود، مأموران آن را متوقف کردند و چراغگردان و تجهيزات ديگري که من مجوز آنها را داشتم در عقب ماشين يافتند. بنابراين ماشين را متوقف کرده و همراه دوستم به کلانتري 152 فرستادند. دوستم بلافاصله با من تماس گرفت و جريان را توضيح داد. من هم به يکي از سرداران بزرگ (سردار کربلايي) که در همين بيمارستان بستري است، تلفن کردم و موضوع را گفتم. سردار کربلايي نيز با سردار طلايي تماس گرفت و ايشان نيز سفارش لازم را به پاسگاه کردند. پس از اين هماهنگيها کارت جانبازي، کارت بسيج و مدارک و مجوزهاي تجهيزات ضبط شده را برداشتم و با اجازه بيمارستان و مسئوليت خودم، چهار ساعت مرخصي گرفتم و با آژانس به کلانتري 152 رفتم.اسکندري در مورد نحوه برخورد در پاسگاه گفت: در پاسگاه به ما احترام گذاشتند و به نحو احسن ما را تحويل گرفتند و حتي به من دستبند نزدند. حکم را از پاسگاه گرفتيم و به کلانتري 152 رفتيم. از آنجا پرونده را به ما دادند و ما را به دادسراي سر گلوبندک فرستادند.او در مورد دادسرا ميگويد: چون داروها را مصرف کرده بودم، خيلي در حال خودم نبودم تا حدي که نميتوانستم بايستم و صدايم نيز گرفته بود به نحوي که براي رساندن صدايم به گوش شخص ديگر بايد صورتم را به گوش او نزديک ميکردم. اسپريي هم که براي کمک تنفس همراه من بود، خوب کار نمي کرد و من مدام نفس کم ميآوردم. با همين حال، پرونده را نزد قاضي برديم. قاضي بدون اينکه ما را بپذيرد حکم بازداشت مرا نوشت تا صبح پرونده به دادسرا برود. هر چه اصرار کردم که من الان در بيمارستان بستري هستم و به سربازها گفتم که اجازه دهيد با قاضي صحبت کنم و وضعيتم را شرح دهم، قبول نکردند. مانند يک تکه گوشت مدام روي سربازها ميافتادم. در هر حال، خودم را به اتاق قاضي رساندم و حکم را جلو بردم و چون صدايم خيلي ضعيف بود، صورتم را به صورت او نزديک کرده و گفتم: اين هم حکم است براي من دادهاي؟ من بسيجي هستم. قاضي به من اشاره کرد و به سربازان گفت: اين بسيجي است؟ بيندازيدش بيرون. کي گفته بيايد تو؟ من عقب عقب رفتم و يخ کردم که اين قاضي چه ميگويد؟! در حالي که خشکم زده بود. قاضي فکر کرد قرار است حرکتي بکنم، دست در جيبش کرد و من تصور کردم ميخواهد خودکارش را در بياورد. اما در عين ناباوري، او اسپري اشکآور را برداشت و صورت من را کامل اسپري کرد. من هم بلافاصله حالم بد شد و مانند يک تکه گوشت به زمين افتادم.در اينجا اسکندري در حالي که مدام دچار رعشه ميشد ادامه داد: نفسم بالا نميآمد و به طرز بسيار بدي کف از دهانم خارج ميشد. از يک طرف هم سربازان رسيدند و با پوتينهايي که به پا داشتند مرا زير مشت و لگد گرفتند. من فقط دستانم را جلو صورتم گرفتم که آسيب نبيند. در حين کتک خوردن وضعم بدتر شد و کف همچنان از دهانم بيرون ميزد. در همان حال، دوستم که از بيمارستان همراهم بود و در اتاقي در انتظار به سر ميبرد، داد زد که نزنيد. اين جانباز شيميايي است و از بيمارستان آمده است. با شنيدن حرفهاي دوستم قاضي در اتاق را قفل کرد و از در پشتي اتاقش از دادسرا خارج شد. سربازان هم من را بدون هيچ دلسوزي با دهان کف کرده کشان کشان از 6-7 پله پايين کشيدند و در دادسرا را قفل کردند و مرا از آنجا بيرون انداختند. بدون اينکه فکر کنند چه بلايي سر من آمد يا اينکه حتي يک ليوان آب به من بدهند. انسان وقتي نعش سگ مرده ببيند، دلش ميسوزد ولي آنها دلشان نسوخت.اول قرار بود مرا در زيرزمين دادسرا بازداشت کنند، ولي وقتي فهميدند وضعيت اينگونه است، مرا بيرون کردند.اسکندري ادامه ماجرا را اينگونه شرح داد: پس آن، دو سربازي که از پاسگاه نيروي انتظامي همراه من بودند در حالي که گريه ميکردند، يک آژانس گرفتند و به کلانتري 152 برگشتيم. در آنجا با 115 تماس گرفتند و پزشکان اورژانس با اکسيژن به دادم رسيدند. وقتي حالم کمي بهتر شد با يک آژانس به بيمارستان برگشتم. درحالي که مرخصي 4 ساعته من 5/6 ساعت طول کشيده بود تا صبح چشمانم جايي را نميديد. درمانهاي شستشو روي صورتم انجام دادند و براي صورتم پماد و قطره تجويز کردند. تا صبح کورکورانه سرکردم در حالي که بياختيار اشک ميريختم. ضربات وارده بر من، بيشتر بر روي اعصاب و روان من تأثير نامطلوب گذاشت و به جسمم خيلي لطمه نزد. پسرم همان شب تماس گرفته بود و فکر ميکرد حال من در بيمارستان بد شده است و من هم گريه مي کردم و در حالي نبودم که حتي بگويم تلفن را قطع کن. وي در پاسخ به سؤالي در خصوص علت کتک کاري سربازان اظهار کرد: بيشک سربازان به دستور قاضي اين کار را کردند و محال است بدون مجوز اين کار را کرده باشند.اسکندري در مورد شکايت از قاضي گفت: خودتان ميدانيد که با يک برگه شکايت بعدا بايد چه بکنم. در ثاني من حتي از قاضي هم شکايت ندارم. فقط حرف من اين است که با آن شرايط که آن همه کف از دهان من خارج مي شد باز هم مرا ميزدند، اين انصاف است؟ بابا، ميگويند حتي اگر اسير در بند را خواستيد بزنيد، اول دستانش را باز کنيد. ولي تصور کنيد من چه شرايطي داشتم. از سوي ديگر وقتي رهبري ميگويند، حتي اگر به من فحش دادند، اشکالي ندارد و کاري به کسي نداشته باشيد من هم ميگويم اشکالي ندارد و از اين قضيه ميگذرم؛ اما ميخواهم اين مطلب را مردم بدانند که چگونه با يک جانباز برخورد شده است. من به دنبال انتقام نيستم ولي قاضي، کسي است که در مورد تک تک قضاوتهايش در پيشگاه خدا بايد پاسخگو باشد. من فکر ميکنم، اين قاضي بايد چند تا سؤال ميپرسيد، بعد حکم صادر ميکرد. شايد من يک نفر را مجروح کرده بودم و او تا صبح زنده نميماند و قاضي با سؤال و جواب، ميتوانست به اين قضيه پي ببرد و جان يک انسان نجات پيدا کند. چطور بدون تحقيق و سريع مينويسند، بازداشت شود. اين جانباز دوران دفاع مقدس در مورد جايگاه ارزشها اظهار داشت: ارزش هر کسي در دلش است و من ارزشها را در دلم حفظ کردهام و نميتوانم آنها را به هر کس ديگري بگويم. نميشود به کسي بگويي، بسيجي باشد |