اطلاعیه و پیامها | لینک ها | مقالات | شماره جدید |
بایگانی |
خانه هم با ما بودند . تا شب هم مرتب تلفن زنگ مي زد و جوياي احوال ما بودند. ولي خوشبختانه مسئله اي بوجود نيامد. تا مدتها بعد من نه اثري از پسرک گلفروش ديدم ونه شخصي را که ماموران دوره کردندوبردند . اوائل تابستان بود براي ديدن رفيق عزيزي دعوت شده بودم در حوالي محل زندگي اين عزيز از کيوان خواستم جلوي اولين شيريني فروشي توقف کوتاهي داشته باشد تا من جعبه اي شيريني تهيه کنم . شيريني فروشي ..... خيلي مرتب وشيک بود وچند نفر مشغول کار و تعداد ي مشتري در صف صندوق قرارداشتند . منهم سفارش شيريني دادم ، وقتي داخل صف صندوق شدم با تعجب پسرک گلفروش را ديدم که بهمراه کارگر ديگري پشت صندوق ايستاده بوداو هم لحظه اي چشمش به من افتاد . سعي کردم بروي خود نياورم وحساسيت به خرج ندهم ، مشاهده کردم که صندوق را ترک کرد وبه قسمت ديگر مغازه رفت وخيلي سريع برگشت ، يک لحظه تصميم گرفتم شيريني فروشي را ترک کنم ولي فرصت فکر کردن نبود وکس ديگري هم پشت سر من قرار نداشت به جلو صندوق رفتم وکيف پولم را خارج کردم وقتي پرسيدم چقدر ميشه ؟ پسرک با همان لهجه اي که به کيوان جواب داده بود گفت قابلي ندارد مجاني است . ماتم برد و در حالي که صدايم را بلند مي کردم با عصبانيت گفتم: اين مسخره بازي چيه من شيريني خريدم پولش را مي دهم اگر نه مي روم جاي ديگر آخه به چه مناسبت وبراي چي ؟ پسرک در حالي که مثل لبو سرخ شده بود گفت : خانم مرا نمي شناسي ؟!!! من همان گل فروش هستم که توي گلزارخاوران ديديدومي خواستيد گل بخريد. گفتم : که چي ؟ گفت : نمي خواي بپرسي تاوان دو سطل گل نفروخته را چطوري دادم ؟ گفتم : اصلا" به من ربطي نداره تو کي هستي وچکاره هستي منهم هيچ وقت قبرستان خاوران نبودم !!!! با تعجب گفت : کجاي خاوران نبودي خانم مهربان ؟ متوجه شدم گاف دادم کمي دلهره داشتم فکر مي کردم توي تله افتادم دنبال راه گريزي بودم گفتم بتوچه!!! وخواستم راه بيفتم که گفت : ببخشيد ماهم فکر مي کنيم عزيز ترين عزيزانمان آنجاست البته فکر مي کنيم شايد هم در نا کجا آباد با شد متحير نگاهش کردم گفت : پسر عموي منهم زنداني بود واعدام شد همانطور که خيلي از انسانهاي ديگر هم اعدام شدند با کمي مکث پرسيدم : خوب اون روز چي شد؟ توکي هستي ؟ وعمويت کي ست ؟من اصلا"از اينجا شيريني نمي خرم وقصد حرکت بسمت درب را داشتم ديدم دويد جلو ودر حالي که چشماش پر اشک بود گفت : عموم را صدا کنم ؟ اجازه مي ديد؟ معصوميت خاصي را در لحن صحبتش ونگاهش ديدم اين نگاه واين چشمهاي پر اشک ميخ کوبم کرده بود . قبل از اينکه چيزي بگم يا حرکتي بکنم کيوان که از تاخيرم خسته شده بود واردشد وتا چشمش به پسرک افتاد با تعجب نگاهي به من کردوبا ايماواشاره تعجب خوش را نشان دادوگفت: دير ميشه به عروسي نمي رسيم . گفتم : يه چند دقيقه اي صبر کن وروکردم به پسرک وپرسيدم : خوب نگفتي اون روز چي شد ؟ اصلا" چرا گل آورده بودي خاوران بفروشي؟ توکه شيريني فروشي گلها .... قبل از اينکه به سئوالات مسلسل وارم ادامه دهم پسرک در حالي که اشکش سرازير شده بود گفت : مي دوني خانم اين دفعه اولي نبود که ما گل به خاوران مي آورديم ، عموي من هرچند وقت يکبار که به خاوران ميره صندوق عقب ماشينش را پر گل مي کنه يا از همه زودتر ميره ويا دير تر از همه، وگلها را سرتاسر خاوران پخش مي کنه چند بار مورد اذيت وآزار قرار گرفته ولي ميگه پاره تنم آنجاست وتا زنده ام با گل به خاوران مي رم .(ولي نمي خواهم همه هم بدونن). وضع مالي خوبي داره ، دوست نداره به کسي فخر بفروشه ايندفعه بمن گفت چرا خانواده ها مجبور باشند از توي شهر گل بخرند؟ من خودم مي برم وبه آنها هديه مي دهم شايد يواش يواش بتونيم اونجا را با اين بهانه آباد کنيم ، بخاطر اين منو با خودش آورده بود . در عيني که کم کم متوجه موضوع شده بودم پرسيدم : براي چي به خاوران مي ره ؟کسي را آنجا داره ؟ پسرک گفت : خاوران!!! نمي دونم، خودش هم نمي دونه زن عموم ميگه شايد هنوز زنده باشه اون خيلي اوميد وار ومطمئنه بعضي وقتها بياد پسرش منوتو بغلش مي گيره مي گه همه پسرها ودخترهاي اين مملکت بچه هاي من هستند تورا هم عين پسرم دوست دارم بي کم وکاست .من حتي لباسهاي پسرعمويم را مي پوشم درست اندازه تن من است . گفتم خوب اون روز چي شد؟ گفت : من آدم پر دل وجرئتي نيستم ، خيلي ترسيده بودم وقتي منوسوار ماشينشون کردن بيشتر ترسيدم ، منو صندلي عقب بين دونفر نشاندند ، تا نشستم يکي شون توي سرم زد ودر حالي که به مادرم فحش مي داد گفت اين غلط ها چيه که مي کني ؟وماشين راه افتاد . من که حسابي ترسيده بودم هيچي نگفتم که يکي ديگه خورد تو سرم بخدا خانم خيلي درد داشت ولي نمي دونستم چي بگم . يکي که جلو نشسته بود گفت بريم اون مرتيکه را هم ميارن تا بفهميم کي به اين بچه خط داده اينجا گل بفروشه . يکي شون سرم رو فشار داد بطرف پائين بين دوتا پاهام وبعد گفت توله سگ مي گي کي بهت گفته اينجا گل بفروشي يا بلائي سرت بيارم که بابات هم نشناستت ؟ گفتم : عموم بهم گفته گل بفروشم آخه اون يه گل فروشي توي خيابون ..... داره ويه قنادي يکي شون پرسيد عموت با کيا رابطه داره ؟ گفتم : با همه ،همه مشترياش ازش تعريف مي کنن بهترين گل وشيريني را به مردم مي فرشه وتا بحال هم کسي ازش ايرادي نگرفته ولي من نمي دونم شما چرا اجازه نداديد گلها را بفروشم ؟ يکي ديگه خرد پس کله ام ومن گريه کردم . رسيديم به يه جائي که من نمي دونستم کجاست توي يه ساختمون رفتيم ومنو بردن توي يک اتاق روي يه صندلي نشوندن . هيچکس توي اتاق نبود وهيچي هم اونجا نبود . صداي دادزدن عمويم را شنيدم ناراحت شده بودم نمي دونستم باهاش چيکار مي کنن که اينجوري عربده مي کشه تا آخر شب هي صداشو مي شنيدم که قطع مي شد ودوباره شروع مي شد . دوسه بار رفتم سمت در وبا مشت به در زدم کسي در را باز نکرد . خوابم برده بود گوشه ديوار که در باز شد ويکي اومد توي اتاق ودادزد براي چي خوابيدي ؟ بعد بازور دستم را گرفت واز زمين بلند کرد و در حالي که با سيلي توي صورتم مي زد چشمام را بست ودستم را گرفت وکشيد واز اتاق بردم بيرون توي يه جاي ديگه بود که بهم گفت لباسها تو در بيار ، من پيراهنم را در آوردم ولي اون گفت همه لباسات بجز شورتت را در بيار ، خجالت مي کشيدم ولي وقتي يکي دوتا توي سرم زد قبول کردم ، بعد در حالي که دستم را گرفته بود احساس کردم که منو داخل اتاقي برد ويکي برگشت گفت : حالا چي مي گي ؟ من نمي دونستم منظورش چيه که دادو فرياد عمويم را شنيدم که مي گفت آدم کشها با بچه مردم چيکارداريد ؟ولش کنيد بره اون هيچ تقصيري نداره ، اون امانته همون کسي که اول حرف زده بود گفت : خوب قبول مي کني يا اينکه خودت بهتر مي دوني باهاش چيکار مي کنيم !!!! نگفت چي ولي صداي عمويم را شنيدم که با ناله گفت : کاري به کار اون نداشته باشيد ولش کنيد بره باشه من تعهد مي دم .منو به سرعت از اتاق خارج کردن ولباسهايم را بهم دادند که پوشيدم دوباره منو به همون اتاق بردند. از خستگي گرسنگي از يادم رفته بود وگوشه اتاق خوابيدم . صبح يکي در را باز کرد وگفت پاشو توله سگ وبعد منو با ماشين اوردن نزديکي خونه عموم ول کردن ورفتند . در حالي که گريه مي کردم پرسيدم: بعد چي شد ؟ گفت: يکي از فاميلها دنبال کار عمويم بود بعد از دو هفته اومد خونه ولي خيلي فرق کرد ه بود .تا مدتي هم با کسي حرف نمي زد ولي چند روز پيش بهم گفت کارنامه ات را که گرفتي برت مي گردونم بروجرد پيش پدر ومادرت ولي من دلم مي خواد اينجا زندگي کنم من عمو وزن عمويم را دوست دارم ودر حالي که گريه مي کرد گفت: ما هفتا برادر ودوتا خواهر هستيم پدرم هم به سختي کار مي کنه اما زندگي سخته اينجا من به همه چيز اميد وار بودم ولي نمي دونم اگه برگردم احتمالا بايد ترک
|