در باب نفی آموزش زبان مادری
در حال تحصیل در کلاس چهارم ابتدایى بودم که براى اولین بار با نامم فرهنگستان زبان فارسى، که حاملى به نام غیر برایم بود، مواجه شدم. صدایى دلنشین اما جدی در میان برنامههاى تلویزیون با ضرب آهنگ موزون هر از چند گاهى مىگفت: “نگوییم … بگوییم … ! فارسى را پاس بداریم”؛ بچهها هم مصرفى اضافه کرده بودند که ترکى یا کردى را زاپاس بداریم! در همان سال معلم کلاسمان هر هفته یک نفر را مسئول قُلَکى مىکرد که هر کس را که ترکى حرف بزند، به صورت تصاعدى در صورت تکرار از یک تومان تا ۱۰ تومان جریمه کند. معلممان اول هر هفته از پولهاى جمع شده، شیرینى و یا میوه مىخرید و بین دانش آموزان تقسیم مىکرد.
این تجربهی دهشتناک شاید بعد از بحران اول دبستان، دومین بحران برخورد من با غیرى به نام “فارس” بود. فارسى که در مقام زبان، بر زبانهایى که ما در خانه به آن صحبت مىکردیم، ارجحیت داشت. این تلقینى بر ذهن ما بود که ما به زبانى تکلم مىکنیم که به خودى خود، در مقابل زبان فارسى بى ارزش است. مانند خودمان که در مقابل انسان فارسى حقیرتر و بىارزشتر هستیم و هنوز بعد از سالها وقتى “ق” را “گ” تلفظ مىکنیم، اسباب خندهی رفقای فارسمان میشویم؛ ما بدون جکهاى ترکى هم اسباب انبساط هستیم. این نه از باور ما نشات دارد که نتیجه تحقیقى باشد که از با ارزش بودن ذاتى زبان فارسى و بالتبع آن استریوتایپ فارس زبان نتیجه گرفته شود، که تحمیلى از اتوریتهی سیاسى است که بى ارزش بودن ذاتى ما را به عنوان گویشوران زبانهاى غیرفارسى، بر روح و روانمان تحمیل مىکند. ما اگر از کودکى با انسان فارس به عنوان غیر و سوبجکتیو والامقام هم روبرو نشده باشیم، از همان دوران یاد مىگیریم که خود را از دریچهی چشم انسان فارس ببینیم؛ اینکه انسان فارس در مقام فرد که تنوعى بى پایان دارد ماىِ غیرفارس را چگونه مىبیند، امرى فرعى است، چونکه او حتى در حوزهی رفتار فردى انسانى مانند انسانهاى دیگر است که نه اخلاقاً و نه اصولاً میتوان رفتارى را به او نسبت داد. این دید در اصل تلقین نظام سلطهی سیاسى- فرهنگى است که استریوتایپ زبان فارسى و بالتبع گویشوران آن را باکلاس، واجد ارزش و والامقام بودن ترسیم مىکند که شایستهی تقلید، تحصیل علم و خلق ادبیات است و استریوتایپ میلیونها ایرانى غیرفارس را احمقانه، بى کلاس و حقیر ترسیم مىکند که قابلیت آموزش و خلق علم و ادبیات به زبان آنها حرفى خنده آور است که نباید حتى به ذهن آدمى با شعور و با عقل پایین هم خطور بکند که از خزعبلات ببافد.
ژان پل سارتر در کتاب خودش، ضد یهودى گرى و یهودیان، این مسئله را با عطف به رابطهی یهودیان و مسیحیان فرانسوى چنین واکاوى مىکند که در پروسه تاریخ، یهودیان یاد گرفتند که خود را از دریچهی چشم تحقیر کنندگان بنگرند و از دریچهی چشم آنان خود را به صورت غیر و ابژه و در نتیجه همانند آنها، خود را پست و بى ارزش ببینند. انسان در پروسه مقاومت درونى توام با غرور هر روزهاش در مقابل این حس حقارت سعى مىکند که با این حس حقارتى که به او از بیرون تحمیل مىشود از درون مقابله کند. او در این مرحله که دچار مازوخیسمى قوى میشود، براى گریز از این حس حقارت خود شروع به تحقیر خود و همنوعانش مىکند تا از رنج خود بودن رهایى بیابد و خود را براى لحظهاى در استریوتایپ انکار کنندهی خوش بیابد. او با تحقیر و انکار خود و همنوعانش که توام با حس قوى آسیمیله شدن در دین مسیحى است، سعى مىکند بر این احساس حقارت غلبه پیدا کند. او هر روز خود را در همان استریوتایپی مشاهده مىکند که گریز از آن براى او امکان پذیر نیست. او نسبت به خود، غیرى میشود که اطرافیانش به چشم حقارت به او نگاه مىکنند. سارتر مىگوید واکنش دیگر تحقیر و انکارشدگان یهودى -که میتوان به همهی انکارشدگان و تحقیرشدگان تعمیم داد-، این است که آنان زندگى را بر خود خراب مىکنند و شب و روز تلاش مىکنند تا با خواندن کتابهاى زیاد، با پول جمع کردن و موفقیت شغلى و غیره اثبات کنند که آنها استریوتایپ یهودى و یا انکار شدهی مورد نظر انکار کننده، نیستند و رفتارهاى نسبت داده شده به آنها را -که همان یهودیت آنهاست-، پشت سر نهادهاند و آنان در نهایت یهودیان باکلاسى هستند که توانستهاند به اجتماع ثابت کنند که از همنوعان پَست یهودىشان متمایز هستند.
اینکه کشتار سیستماتیک یهودیان در جنگ جهانى دوم در حین ارتکاب جرم چندان واکنشى را برانگیخت، نتیجهی این انسانیت زدایى تاریخى از آنها بود که در طول سالها این پروسه موفق شده بود آنها از در چشم مسیحیان از قالب انسانیت بیرون بیافکند و آنها هم به خاطر تراکم در نهایت مقهور نگاه همسایگان به خود شدند.
امروز، میلیونها غیر فارس ایرانى در ایران احساس حقارت مىکنند. آنها از بدو تولد خود را انسانهایى چند مرتبه پایینتر از هموطنان فارسشان تلقى مىکنند. این ادعا که تک تک هموطنان فارسمان ما را حقیر مىپندارند، شاید ادعا و یا قضاوتى بى انصافانه باشد و یا حتى تهمتى بى احترام گونه به فرد و یا انسانهایى با زبان مادرى فارس باشد که حسشان به غیر فارس زبانهاى کشورشان همان حسى است که به یک فارس زبان دارند و حتى در مخیلهشان هم نمىگنجد که به هموطن غیر فارس زبانشان با چشم تحقیر نگاه کنند و شاید بیشتر از ترک و کرد و بلوچ خواستار ایفاى حقوق قومى اینها باشند؛ اما اینها هر چند مسئلهاى درست اما در عین حال مسئلهاى بسیار فرعى است. مسئلهی اصلى در اینجا استریوتایپ فارسى والا و غیرفارسى زبان حقیر است. مسئله در این است که این سیستم توانسته است حقارت و خودکم بینى را در ذهن غیر فارس زبان نهادینه کند. مسئله در این است که این مازوخیسم مورد اشارهی سارتر، چنان در روح غیرفارسهاى ایران رخنه کرده است که امروز بسیارى از مخالفان سرسخت آموزش زبان مادرى غیرفارسها، در واقع زبان مادریشان فارسى نیست و خود قربانى همین سیستم انکار و تحقیر هستند. انسانیت زدایى از میلیونها غیرفارس زبان در نهایت از برخى از قربانیان، شخصیتهایى ساخته است که براى غلبه بر این احساس تحقیر شروع به تحقیر و انکار خود و همنوعانشان مىکنند. این مازوخیسم که مثال سادهاش به بار آمدن انسانهاى کاتولیکتر از پاپ شده است، در حوزههاى دیگر هم میل به افراط گرایى و تفریط دارد. این افراط و تفریط ریشه در حقارتى دارد که سالها به این افراد تحمیل شده است. افراط و تفریط روزنهاى کوچک براى اثبات روح تحقیر شده است تا او نشان دهد که او حقیرتر از غیر -که استریوتایپ فارس زبان باشد-، نیست؛ او میخواهد خود را اثبات بکند، او مىخواهد اثبات کند که او هم انسانى است به مانند فارس.
سالها پیش محمدعلى فروغى، از بنیانگذاران فرهنگستان زبان فارسى، در دورهاى که سفیر ایران در آنکارا بود، در نامهاى به دوستى با تیتر تدریس زبان فارسى در آذربایجان، توصیه مىکند نگرانى او را به وزارت معارف منتقل کند که آغاز به آموزش در آذربایجان باید متفاوت از نقاط فارس نشین باشد؛ چونکه کودک ترک زبان منطقى نیست که با روش و کتاب کودکى که زبان مادریاش فارسى است، به یک شیوه آموزش ببیند. او در آخر نتیجه مىگیرد که اگر در این زمینه ظرافتهاى لازم به کار گرفته نشود، هم درد و رنج غیر لازم را به کودک با زبان مادرى غیرفارس تحمیل مىکنیم و هم اینکه ممکن است در ذهن کودک نوعى خصومت و نفرت از زبان فارسى شکل بگیرد. او مثال مىآورد که درد و رنجى که ما از آموختن زبان عربى در هنگام آغاز آموزش فراگرفتهایم، شاید دلیل اصلى نفرت و خصومت ایرانیان نسبت به زبان عربى و اعراب باشد. او مىگوید که آموزش یکسان در آذربایجان -که زبان مادری ترکى است-، با آموزش کودکى که زبان مادرىاش فارسى است، ممکن است که نتیجهاى را که ما مىخواهیم ندهد و یا دیر نتیجهی مورد نظر را بدهد.
حتى دست اندرکاران محرومیت میلیونها انسان غیرفارس زبان از آموزش زبان مادرىشان هم آگاه هستند که با انکار آنها به ایشان درد و رنجى غیر لازم و مضاعف را تحمیل مىکنند. اما فتتیش و جاذبهی یک دولت و یک زبان، آنها را چنان مجذوب خود کرده است که عاجز از توانایى در به رسمیت شناختن حقوق هموطنان غیرفارس زبانشان شدهاند. آنها چنان اعتقاد مذهب گونه به دولت و ملت تک زبانى پیدا کردهاند که از تحمیل درد و رنج مضاعف به روح و روان هموطنانشان خراشى بر وجدانشان ایجاد نمیشود. شاید گفته شود محمدعلى فروغى نگران تحمیل درد و رنج مضاعف به روح هموطنان غیرفارس زبانش بوده است؛ البته این همهی مسئله نیست. مسئلهی محمدعلى فروغى بیشتر نگرانى از مقاومتى بود که ممکن است این تحمیل درد و رنج به ارمغان بیاورد. در واقع درست است که دولتها و برنامه ریزان همهی سوراخهاى مقاومت در مقابل سیستم یک ملت و یک زبان را به سختى مسدود کرده باشند، اما اصلى بنیادین است که هر کجا فشار و تحمیل قدرت باشد، آنجا نوعى از میل به مقاومت در مقابل قدرت و فشار است. امروز بعد از سالها در به همان پاشنهی سابق مىچرخد و باز همان آش است و همان کاسه. حتى در دههی چهل، زنده یاد صمد بهرنگى کتابى نوشته بود که در مراحل آخر تصویب به عنوان کتابى مرجع براى نحوهی درس دادن فارسى به کودکان ترک زبان بود که باز در آخر وحشت از خدشه وارد شدن به تئورى یک دولت و یک زبان، از تصویب نهایى این طرح جلوگیرى کرد. این طرح که حتى آموزش زبان مادرى و یا آموزش به زبان مادرى نبود و بیشتر تاکید بر آموزش متد آموزشى درست تدریس زبان فارسى در مدارس به غیر فارس زبانها -خصوصاً ترکها-، بود، تهدیدى بر علیه زبان فارسى تلقى شد. شاید خنده دار باشد عاشقان سینه چاک یک دولت و یک ملت وجود غیرفارسى را در ایران انکار میکنند، حتى باید انکار شود که زبانى به جز زبان فارسى در ایران وجود دارد که حالا خواسته شود براى آموزش زبان فارسى به آنها، مدلى جداگانه به کار برود: “ما وجود نداریم، مسئلهی اصلى در این است”.
مسئلهی آموزش زبانهاى مادرى در ایران، مسئلهاى فقط در حوزهی فرهنگ و آموزش نیست، که مسئلهاى شدیداً در حوزهی سیاست و ایدئولوژى رسمى دولت است. مسئله در این نیست که در همه جاى دنیا در آموزش زبان این نکته را در نظر مىگیرند که زبان آموز آیا زبان مادرىاش را یاد مىگیرد و یا زبان دومش را، و با توجه به آن کتاب و مدل آموزش صحیح را براى موفقیت بیشتر طرح در نظر میگیرند؛ مسئله در این است که اصولاً در نظامهاى تک ملت و تک زبانى، زبانى به جز زبان رسمى -که در ایران فارسى است- به رسمیت شناخته نمىشود. مسئله در وجود نداشتن ماست و ما تنها زمانى وجود داریم که انکار و تحقیر مىشویم. وجود داشتن ما فقط براى خود ماست، ما فقط براى خود وجود داریم تا به عنوان غیر، خودِ حقیر و پَستمان را از دریچهی استریوتایپ مرکز بنگریم تا به جز بار حقارت هیچگونه بارى را حمل نکنیم.
وضع در همه جاى جهان یکسان است؛ کشورها هم همانند انسانها سخت به هم شبیه هستند. امروز در ترکیه، زبان کردى در بهترین حالت ترکى کوهى و یا لهجهی روستایى زبان ترکى شهرى انگاشته میشود. چنانچه در ایران، زبان ترکى آذربایجانى باقیماندهی لهجهی آذرى قدیم است که ریشهی پارسى دارد. وضع زبانهاى کردى و بلوچى و عربى یا لرى و غیره در ایران هم به همین منوال است؛ همه به نوعى لهجهاى خشن و روستایى و بیکلاس از زبان فارسى هستند که اگر درخواست تدریس زبانشان در مدارس ایران توطئهی خارجى و نتیجهی جاسوسى بیگانگان براى فروپاشى ایران نباشد، در نهایت نشان از عقب ماندگى و قبیله گرایى خواستارانش دارد. اینکه عدم تدریس زبان مادرى باعث قوام و یکپارچگى کشور میشود، مسئلهاى است که بیشتر از آنکه مبتنى بر آینده نگرى باشد، بیشتر مبتنى بر ترس موهوم از تجزیهی ایران توام با به صورت افراطى مقدس پنداشتن مرزهاى ایران است. واقعیت در این است که درست است که با انکار و آسیمیلهی بیش از نصف ایران ممکن است که جمعیت فارسهاى ایران به صورت تصاعدى افزایش پیدا کند و خطر تجزیهی ایران در پرپسپکتیو آینده، کمتر شود؛ ولى صورت دیگر قضیه هم مقاومت در برابر این انکار تحقیرگونه است که ممکن است شکافى عظیم در بین ملیتهاى ایران ایجاد کند که کابوس را تبدیل به واقعیت نماید. سیاست آسیمیلاسیون زبانى ممکن است و به احتمال زیاد موفقیت آمیز نخواهد بود و مقاومت در مقابل آن شاید بزرگترین تهدید عینى براى یکپارچگى کشور باشد. مقاومتى که هم مشروع است و هم پشتوانهی مخالفت با آن به جز نیروى قهریه ممکن نیست؛ چیزى که به احتمال یقین نه به سود فارس زبانها خواهد بود و نه به سود غیرفارس زبانها.
وانگهى گرچه زبان نقش مهمى در گسترش شخصیت و افکار انسانى دارد اما به تنهایى فاکتورى لازم براى تشکیل یا اتحاد کشورها با همدیگر نیست که در این صورت دهها کشور عربى خیلى وقت پیش تبدیل به یک کشور مىشدند و یا مردم آمریکا علیه سلطهی همزبانان بریتانیایىشان جنگ استقلال راه نمىانداختند. نکتهی دیگر اینکه الان خیلى از این زبانها در مناطق خودشان صحبت مىشوند و توانایى گویشورانش به نوشتن و آموختن زبان خودشان هم نمىتواند دلیلى براى تجزیه خواهى باشد. خواستن استقلال از کشور ایران بیشتر از اینکه ریشه در دلخوشى داشته باشد، ریشه در تبعیض و میل به رهایى از حقارتها و انکارهاى روزمرهی فاعلانش دارد که به صورت تجربى از کودکى تا پیرى تجربهی خراش و صدمه به روح و روان خیلى از قربانیان تحقیر -که حتى وجودشان را هم انکار میشود-، اولین دلیل و مهمترین ریشهی آن در پروسهی خواست استقلال و یا تجزیهی ناحیهاى از کشور است.
تحصیل به زبان مادرى و یا آموزش زبان مادرى در آیندهی مردمان غیرفارس زبان و یا فارس زبان معجزه ایجاد نمیکند و به صورت ناپلئونى براى آنها خوشبختى به بار نمیآورد، اما انسانیت میلیونها غیرفارس زبان را به آنها اعاده میکند. آموزش زبان مادرى همهی مسئلهی امروز و فرداى ما نیست؛ اما مسئلهی کمى هم نیست. مورد احترام واقع شدن و به رسمیت شناخته شدن اولیهترین و اساسىترین حق هر انسانى است که شاید زندگى بدون آن نه ارزش زیستن داشته باشد و نه یک انسانى که شانى از انسانیت را بر خود قائل باشد، اخلاقاً مجاز است از سلب انسانیت کسى حمایت کند. وطن پرستى نه در انکار و تحقیر هموطنان است که باید در حمایت از رفع تبعیض و به رسمیت شناخته شدن انسانیت فرد فرد تابعین ایران باشد؛ در این صورت است که کشور را میتوان از هر گونه خطرى -چه بیرونى و چه درونى-، مصون نگه داشت.
دوستداشتن:
دوست داشتن در حال بارگذاری...
مرتبط
منوچهر شفایی
منوچهر شفایی بنیانگزار و عضو دائمی هیئت رئیسه کانون دفاع از حقوق بشر در ایران که در سال 2000 در شهر برمن آلمان ثبت شده است www.bashariyat.org
موسس و مدیر مسئول ماهنامه و سایت آزادگی از شال 2000
بنیانگزار شبکه مدافعین حقوق بشر در ایران از سال 2002
ورزشکار و شمشیربازی علاوه بر قهرمانی کشور از سالهای 1346 تا 1353 و مقام سومی آسیا 1973 مقام اولی تیمی و سومی انفرادی المپیک آسیائی 1974 و مقام سومی 1991 بازی های آسیایی
متولد تهران بزرگ شده خرمشهر و خوزستان لیسانس جامعه شناسی از دانشگاه تهران
اینک مقیم و شهروند آلمان
• «من اعتقاد دارم به مجرد اینکه انسان بدنیا می آید حق حیات دارد، بدیهی است که این حقوق ذاتی و اولیه هر انسان است؛ چون می بیند و می شنوند، حق دیدن و شنیدن واقعیت ها را دارد؛ صحبت می کند پس حق نظر دادن و گفتگو دارد؛ فکر می کند، پس حق اندیشیدن و انتخاب رای دارد؛ چون راه می رود حق حرکت دارد، رشد می کند، حق تجلی دارد؛ حق فریاد، گریه و اعتراض دارد و ... اما متاسفانه صاحبان قدرت برای حفظ منافع خود این حقوق را از انسان ها گرفته و با قوانینی که مطابق میل خودشان است آن ها را محدود می کنند.»