اطلاعیه و پیامها | لینک ها | مقالات | شماره جدید |
بایگانی |
ترس «اداره سیاسی» به تکرار پلیدترین تعلقات قرون وسطائی درحق او مشغولند. سراسرکشور، خواب آلود، فقیر و منگ، پرت و عقب مانده، درتمدن له شده آسیائی چرت می زد و بار زباله حکومت و رجاله ها را با خموشی برده واری بدوش می کشید. چنین بود دید هدایت از ایران آنروز. برای این لعن کننده زندگی، برای این موجود گیاه خوار که از گوشت، این «غذای خونین» انسان ها نفرت داشت، پس از لمس زندگی پاریس، تحمل تهران رضا شاهی ممکن نبود. طعنه ها و متلک های جانسوز از اعماق روح او برمی خاست. نمونه های آنرا می توان در «وغ وغ ساهاب» یافت. به همین جهت برای یافتن «زیبائی» به «ایران قبل از اسلام» ازسوئی و به جهان فولکلور ازسوی دیگرپناه می برد. پس ازسقوط رضاشاه، نفرت او ازاین دیکتاتور، تا مدت ها خاموش نشد. ماهها بعد ازشهریور1320، اسکناس دوستان را می گرفت و برای «پدرشاخدار» شاخ می کشید. دکتر رحمت مصطفوی درکتابش بنام «بحث کوتاهی درباره صادق هدایت و آثارش» (تهران 1350)، به هنگام سخن گفتن از «حاج آقا» ضمن آنکه کوشش فراوانی به کارمی برد تا از ارزش هنری این اثربکاهد، ابرازحیرت می کند که چگونه هدایت دراین کتاب به رضاشاه، که گویا اقداماتش درسمت اندیشه های مترقی هدایت بوده، تاخته است. وی حل این معما را در جریان «تلقین» از طرف «دسته مخصوص» می یابد که نگارش چنین قصه به عقیده او کم ارزش و غیرمیهن پرستانه ای را به وی تحمیل کرده اند! دراین ادعا همه چیز نادرست است. نه آن «دسته مخصوص» درصدد تحمیل یک اثرهنری به نویسنده بالغ و با شخصیتی مانند هدایت برآمد و نه هدایت تحمیل و تلقین کسی را پذیرفت. نفرت هدایت از رضاشاه و بطورکلی ازخاندان پهلوی به حدی بود که ناکامی جنبش در نبرد ضد ارتجاع او را در تاریکی جاوید فرو برد. هدایت کمترین ارزشی برای این خاندان قائل نبود و آنرا سرگل جهان رجاله ها می دانست. درایران زمان رضا شاه، هدایت محیطی را کشف کرده بود که با سرشت او تناقض بین داشت. مشتی شیاد بی صفت برای داشتن خانه و باغ و درشگه و اتومبیل و رسیدن به وکالت و وزارت و دسترسی به خوشگذرانی درفرهنگ، به چه پستی هائی که دست نمی آزیدند. همه آنها کم سواد، آب زیرکاه، شارلاتان، وقیح و پرمدعا بودند. برای هدایت، روشنفکرجدی و اصیل و درعین حال قرص و بی تزلزل و دارای یک پاکیزگی بلورآسا، این دلقک بازی طرارانه تحمل ناپذیربود. آنچه را که به نظردیگران معتاد و متداول بود، او پست و «عق آور» می یافت.
سفربه هندوستان به قصد آموختن پهلوی درنزد انگلساریا، از پارسیان هند برای هدایت تنفسی بود. دیدن هند کهن، مرموز، شاعرانه، فقیر و با شکوه، مجذوبیت به رقاصه هائی که با پیکرآبنوسی به نرمی ابریشم درمعابد هندی در پیچ و تاب بودند، آشنائی با اندیشه هندی تناسخ که در فلسفه «تبادل عناصر» خیام تراوش آن وجود داشت، دراندیشه رویا خیزهدایت اشباح فراوانی آفرید که در«بوف کور» انکاس یافته است. دراین باره دیرتر بازهم سخن خواهیم گفت. تمام داستان «بوف کور» را، روایت گرش- یک نقاش جلد قلمدان- برای سایه خود می گوید، زیرا از«دنیای رجاله ها» او تنها به صورت خودش درآینه و به سایه خودش دلخوش است. صحنه وقوع حوادث «بوف کور» درایران درشهرکهنسال ری است که از آن هدایت گاه با شکل باستانی «راغا» نام می برد، جائی درآنسوی نهر. «سورن»؟. قاعدتا حوادث باید دردوران های گذشته روی داده باشد، زیرا سخن ازگزمه، داروغه، قاضی و غیره درمیان است. ولی پیرمردی که شال گردن را بسر و صورت خود می پیچد و نیزکالسکه نعش کشی و توصیف مناظربین راه ها با خانه های مخروطی و منشوری و بسیارجزئیات دیگر، منعکس کننده یک محیط صرفا ایرانی نیست. پیداست برای هدایت پیگیری دراین مسئله اهمیتی نداشته و وی قصد داشته است قصه خود را حکایت کند، چنانکه خود قصه گوئی نیزدرجنب آن اندیشه ها که هدایت مایل است بیان دارد، یک جنبه فرعی، جنبه وسیله و افزاردارد. داستان رویائی و کنایه آمیز «بوف کور» از دو بخش مجزا که در پایان داستان بهم می آمیزند تشکیل شده است. دربخش اول، نقاش قلمدان، قهرمان اصلی داستان، شاهد آمدن دختر مطلوب خود به پستوی محقر خویش و مرگ اوست. مرگ دختر را هدایت با جزئیات شومی توصیف می کند: تجزیه بویناک یا پیکر کرم زده که درحوالی آن دو زنبور درشت می چرخند، اوج کابوس هدایت را از مرگ انسانی مجسم می کند. اندیشه مرگ که آنرا «Thanatopsis» می نامد در نزد هدایت نه تنها دراین قصه، بلکه همه جا حاضر و نیرومند است. در واقع برای موجود زنده تصور آنکه روزی دیگر برای ابد نخواهد بود، تصور مطبوعی نیست، ولی چرا باید آنرا به کابوسی برای تاریک کردن نقدینه عمر بدل ساخت؟ نقاش دست به تصویرمرده دختر می زند و چون مایل است راز چشم های او را نیز بر صفحه بیآورد ناگاه بر اثراعجازی چشم های فرو بسته دخترگشوده می شود و نقاش آن نگاه سحر آمیز را نیز ثبت می کند. سپس با گزلیک پیکر را قطعه قطعه می کند و آن را درچمدانی می گذارد و با کمک پیرمرد نعش کش و کالسکه او دختر را در قبرستان چال می کند. آخرین بار که چمدان را می گشاید در میان خون دلمه شده و پیکرتجزیه شده باردیگردرخشش چشمان زنده و نگران معشوقه رویائی خود را می بیند. دربخش دوم داستان نقاش قلمدان از دالان واپس نگری به گذشته و دوران کودکی و جوانی خود می اندیشد. دراینجا، پدر، عمو، مادرش، رقاصه هندی بنام بوگام داسی، دایه اش موسوم به «ننه جون» و زنش ملقب به «لکاته» و شهرش که در آن دنیای رجاله ها زندگی می کنند، پیرمرد خنزر پنزری که پیرمرد مرده کش بخش اول را بیاد می آورد، قصاب که لش خون آلود را با حرص جانورانه ای براندازمی کند و به رجاله ها می فروشد، تصاویر و چهره های اساسی هستند. «دنیای رجاله ها» را هدایت درجاهای مختلف داستان خود توصیف می کند: دنیائی که به او ابدا ربطی ندارد، وجود مادی اش تنها نوعی سرحد بین دنیای درونی او و دنیای رجاله هاست که در آن همگی بدنبال پول و شهوتند. زن او، لکاته، ازهمین رجاله هاست و همین رجاله ها را دوست دارد چون «بی حیا، احمق و متعفنند». رجاله ها موجوداتی هستند تندرست و پروار، خوب می خورند، خوب می خوابند: «حس می کردم این دنیا برای من نبوده، برای یک دسته آدم های بی حیا، پر رور، گدامنش، معلومات فروش، چاروا دارو چشم و دل گرسنه بود». «برای کسانیکه به فراخور دنیا آفریده شده بودند و از زور مندان زمین و آسمان، مثل سگ گرسنه که جلوی دکان قصابی برای یک تکه لثه دم جنباند گدائی می کردند و تملق می گفتند». روشن است که این دنیای «رجاله ها» جامه رسمی زمان رضاشاهی است، در این مفهوم مبهم البته هم نوعی برخورد از بالا و «الیت» مآب هدایت به مثابه «تافته جدا بافته» به تمام اجتماع آسیائی و عقب مانده ای که او در ایران می دیده احساس می شود، و هم، به شکل قویتر و اساسی تر، نوعی برخورد اجتماعی و انسانی بهرچیزیست، کاسبکارانه، مبتذل و فرومایه. با شناختی که ازهدایت دارم باید گفت، محتوی دوم درروح او ریشه دارتراست و همانست که او را به جانب جنبش خلق کشانده است. زیرا طراح چهره هائی مانند «داش آکل»، |