ارتباط با ما

اطلاعیه و پیامها لینک ها

درباره آزادگی

مقالات

شماره جدید


مسئله ملی  و فدرالیسم

ملا حسنی

بایگانی

 

حقوق بشر

دانشجو

چرخش درآورده شده و کنترل آن از دست چرخانندگانش نیز خارج شده. سیروس و ساسان در ماجرای اشغال ژاندارمری جهرم نقش دارند و ساسان در همان شب تیری به پایش اصابت میکند که توسط غلام و پسرخاله ام رضا به تنها بیمارستان شهر رسانده می شود. خانه آرام ما تبدیل به کانونی برای مبارزه شده است. در حیاط خانه خواهران و برادر ٩ ساله ام سیاوش کوکتل مولوتف تهیه میکنند و برای استفاده به دیگران می رسانند. رفته رفته همه چیز در مسیری غیر قابل درک حرکت میکند. آن فریادها به بار نشسته و همه شوکه شده اند. آنچه برایش فریاد بر میکشیدند نتیجه مطلوب به ثمر نرسانده است.

دستانی شوم که از آستین مذهب سر برآورده اند ، قیام را به یغما برده اند.  شور و شتاب جای خود را به سکوتی سوال انگیز داده و نگاه ها پرسشگرانه تر از همیشه رد و بدل می شوند. همه چیز حرکتی مخفیانه را گواهی میدهد. برادرم سیروس تصمیم به مبارزه ای دیگر گرفته و بر اساس قانون خانوادگی مان کوچکترها به پیروی و بزرگترها به حمایت روی آورده اند.

اینک خانواده، که من یکی از کوچکترین اعضای آن هستم یکپارچه در راهی گام بر میدارد که آن دستان شوم، سرنوشتی دردناک را برای تک تک اعضای آن و برای صدها هزار دیگر، به انتظار نشسته است. حسین آیت اللهی جنایتکاری در قالب امام جمعه ی جهرم به عنوان خط دهنده ی نیروهای حزب الله و گروه های لمپنی است که حال دیگر، دست روزگار آنان را به جایگاهی رسانیده تا بتوانند عقده های حقارت شخصی و خانوادگی خود و یا اعتقادات مرتجعانه شان را در قالب رفتارهای وحشیانه به منصه ی ظهور برسانند. او در جایگاه نماز جمعه نام خانواده و یا خانواده هایی را به عنوان ضد انقلاب معرفی میکرد و همین کافی بود تا با سرعتی برق آسا گروه ها و افراد ذکر شده هجوم وحشیانه خود را با سنگ و چوب و فحش به منزل ایشان آغاز کنند و این نوبت خیلی زود به خانواده ی "خوشبویی" رسید. در حیاط خانه ای که زمانی شور زندگی در آن موج میزد اینک غوغایی است

. هیچ به یاد ندارم که من در این هیاهو در کجا و در پناه کدام عضو خانواده ام بودم. آیا گریه ی کودکانه ی خود را از وحشت سر داده بودم یا در سکوتی وحشتبار نظاره گر این وحشی گری بودم. اما تصاویر ثبت شده در ذهنم، خاکستری و تار نقش بسته اند که شاید نشان از پرده اشکی دارد که جلوی دیدگانم را گرفته بود. هیاهوهای گنگ به فریادهایی میمانست که از اقوام وحشی زمانهای دور برمیخاست. صدای شکستن شیشه های خانه و باران سنگ. نعره های دیوانه واری که با فریادهای "مرگ بر جنبشی" و "حزب فقط حزب الله"، فضای خانه را مانند جهنمی، خوفناک تیره ساخته بود و تنها مادرم بود که شیر زنانه فرزندان را در پناه خود آرام میساخت و خونسردی خود را با فروخوردن آشوب و نگرانی اش همچنان حفظ کرده بود. حتی از خواهر کوچکم نیز غافل نبود و در همان حال او را نیز - که بی شک این آشوب را با غریزه ی نوزادی اش دریافته بود - از شیره ی جان تغذیه میکرد و آرام میساخت، غافل از اینکه این شیره ی جان آلوده به زهر نگرانی و آشوب فروخورده ایست که تاوان سنگینی را برای این کودک به همراه دارد

. خواهرم سوسن به همراه تنی چند از همکلاسی هایش که دانش آموزان اول و دوم دبیرستان بودند، در پی پخش نشریات سازمان مجاهدین توسط افراد پاسدار دستگیر و به زندان شهربانی منتقل می شود. فردای آن روز مادرم و سحر به دادگاه می روند تا از وضعیت او جویا شوند. در حالی که این دختران نوجوان توسط عده ای با ضربات زنجیر و پوتین شکنجه می شدند، جمعی از زنان بدنام شهر در آنجا به طرز وحشیانه ای مادرم و دخترخاله ام را مورد هجوم قرار می دهند به طوری که بعد از ساعتی آنها عملا لباس و چادری به تن نداشتند و در حالی که به شدت مجروح بودند و تقریبا مویی بر سر نداشتند با ملحفه های نیروهای امداد به بیمارستان و سپس به منزل باز می گردند.

خوشبختانه در این میان خواهرم با زیرکی و در فرصتی کوتاه موفق به فرار از آن هنگامه می شود و در پوشش چادر به طوری که چهره اش مشخص نبوده به طرز معجزه آسایی محل را ترک میکند. اگرچه سه ماه بعد مجددا دستگیر می شود.

در پی اقدامات وحشیانه ی گروه قنات که جوانان را حتی شبانه از منازل شان می ربودند و پس از شکنجه های فراوان پیکر آنان را قطعه قطعه کرده و در قنوات اطراف شهر می انداختند، فرزندان بزرگتر خانواده به زندگی مخفی روی آورده و به شهرهایی چون شیراز و فسا نقل مکان نمودند و زندگی تیمی را در خانه های سازمان مجاهدین شروع کردند و خانواده این بار مهاجرتی متفاوت را با کوچ به شهرستان فسا تجربه کرد. چرا که در جهرم با توجه به شناخته شده بودن خانواده ی ما، خطرات تهدید کننده ی بسیاری وجود داشت. تحمل شرایط این کوچ اجباری برای مادرم با وجود دو کودک و فرزندانی در سنین نوجوانی و نیز نگرانی دائمی از وضعیت دیگر فرزندان، بسیار دشوار بود. سرانجام چشمان جغد شوم رژیم، خانه ی کوچک ما را نشانه میرود. روزی از روزهای گرم تابستان، اوایل مرداد ماه ١٣٦٠ درب خانه به صدا در می آید و یک اکیپ از ماموران رژیم، متجاوزانه حریم شخصی ما را در هم می شکنند. در فاصله ای که تعدادی از مامورین به بازرسی و دستگیری سایر اعضای خانواده ام مشغولند، من غافل از آنچه در حال رخ دادن است، یک فوتبال دونفره ی کودکانه را با یکی از مامورین دستگیری مانِ در حیاط خانه آغاز میکنم که آخرین بازی من در زیر چتر آسمان برای سالهاست. از این لحظه به بعد تمام دارایی های خانواده و حتی وسایل خانه، توسط ماموران رژیم و دولت وقت به یغما برده می شود.

من چهار ساله، سارای دو ساله، سیاوش ده ساله وسعیده ی سیزده ساله به

همراه مادرم ، یعنی همه اعضای خانواده که آن روز در خانه بودیم به زندان فسا برده می شویم و بعد از محاکمه ای نا عادلانه توسط قاضی شرع، با این اتهام که این خانه یک خانه ی تیمی بوده و اعضای آن محارب با خدا، مادرم و سعیده را به اعدام و با یک درجه تخفیف به حبس ابد محکوم می کند و سعیده را علاوه بر آن به تحمل 72 ضربه شلاق. سیاوش را که ده ساله بود به فامیل تحویل میدهند و من و سارا به همراه سعیده و مادرم به زندان استهبان منتقل می شویم.  راهرویی با چند اتاق که با دربی آهنی دارای دریچه ای بزرگ، از حیاط جدا می شود، محل نگهداری زندانیان سیاسی زن است. محیط زندان برای من تعریف نشده است و درک درستی از آن ندارم.  سارا، خواهرم به تازگی راه رفتن آموخته و دوست دارد که در حمایت من بتواند در هوای آزاد گردشی داشته باشد. هر روز به درب آهنی می کوبیم و تنها در بعضی از روزها نگهبان به ما اجازه می دهد که از همان دریچه ی کوچک خارج شویم و قدم به حیاط بگذاریم. خواهر کوچولوی من عاشق گلهاست و بی رحمانه هم آنها را میچیند.  با هر بار خارج شدن ما از درب آهنی و قدم زدن در حیاط زندان، دسته گلی بر روی میز یکی از قسمتهای اداری زندان میرود.

این کار امروز برای خودم هم عجیب به نظر می رسد و به نظرم از جمله معدود افرادی هستم که به زندانبان خود گل هدیه داده ام! شاید با غریزه ی کودکانه ام رشوه ای بود برای اجازه ی روزهای بعد. در زندان استهبان هستیم که خواهرم سوسن را پیش ما آورده اند، او بزرگترین خواهر من است و مانند دیگر اعضای خانواده رابطه عاطفی و صمیمانه ای با من دارد، اما عجیب است، او مرا نمیشناسد. صورتش را در پشت چادرش پنهان می کند و صدایش را تغییر می دهد که او را نشناسم اما تمام این کارها تنها دقایقی مرا به شک می اندازد و باز به شناخت خود ایمان می آورم و او را خواهر خود خطاب میکنم اما این مساله ی عجیب و مشکوک ادامه دارد. او را که قبلا موفق به فرار شده بود دوباره دستگیر کرده بودند اما هویت او برایشان آشکار نبود و من تنها کسی بودم که این مساله را درک نمیکردم، اگرچه بالاخره با صحبتهای فراوان مادرم وارد یک بازی کودکانه شدم و پذیرفتم که او فعلا خواهر من نیست. آن زمان خون آشامی به نام عندلیب قاضی دادگاه انقلاب در شهر فسا بود که دستش به خون صدها نفر از جوانان آلوده است و اگر هویت خواهرم آشکار می شد با توجه به سابقه ی فرارش عاقبتی جز اعدام در انتظارش نبود.

سرانجام به زندان اصلی منتقل می شویم، زندان عادل آباد شیراز با درب های آهنی غول آسایی که هرگز فراموششان نخواهم کرد. دو برادر دیو سیرت به نامهای مجید و خلیل تراب پور در آن زمان ریاست این زندان را بر عهده داشتند، جلادانی در نوع خود کم

صفحه قبل

برگشت

صفحه بعدی